هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱۸:۲۶ شنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۳
#51
مادربزرگ آیلین که آیلین بشدت ازش وحشت داره وارد خانه ریدل می شه.
لرد و مرلین با دیدن ابهت و خشانت مادربزرگ پا به فرار می ذارن و به یک سفر کاری ساختگی می رن.
مادربزرگ آیلین با دیدن فرار لرد به رندی هرچه تمامتر تصمیم میگیره جای لرد رو بگیره و از آیلین می خواد خونه ریدل رو بهش نشون بده. مرگخوارا به دنبال طرح نقشه ای برای رهایی از شر مادربزرگ هستن.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
با اشاره آیلین مرگخوارها با دست فک های آویزانشان را از روی زمین جمع کرده و به دنبال او پاورچین پاورچین به سمت در خروجی حرکت کردند.
- کجا تشریف می برید احیانا؟
ملت مرگخوار با شنیدن صدای پیرزن در یک لحظه مقابل او به صف شدند.
- به جون شما این آیلین مارو اغفال کرد. :worry:
- این چشم دیدن شمارو نداره می خواست علیه تون توطئه کنه من فقط داشتم می رفتم دنبالش نقشه های شومش رو خنثی کنم...
- ممم می ماسمم حلولشو ممیرم...
مرگخواران به اضافه مادربزگ:
ایوان که جمله نامفهوم آخر را به زبان آورده بود متوجه شد فکش را روی زمین جا گذاشته و تمام مدت دو دستی هوا را نگه داشته است. در نتیجه با سرعت فکش را از روی زمین برداشت و آن را در جای خود نصب کرد.
- ببخشید... اشتب شد. منظورم این بود که منم می خواستم جلوی نوه تون شرور و بدذاتتون رو که می خواد علیه شما توطئه کنه بگیرم.
لینی سرش را خاراند.
- هوم...الان تو همه اینارو تو این چهارتا کلمه گفتی؟
با این همه مادربزگ که تمام مدت مشتاقانه به ایوان چشم دوخته بود گفت:
- جالبه... تا به حال اسکلت سخنگو ندیده بودم. این چه جوری کار می کنه؟
دافنه با خوشحالی به جلو غل خورد و در راستای کمک به آلودگی محیط زیست ابتدا دود غلیظی را در فضا پراکند.
- نمی دونین این چه قابلیتایی داره. هم حرف می زنه هم راه میره. تازه همه اینا با وجودیه که میبینید کاسه مغزش پر از خالیه...یعنی خالی از پره. در کل هیچ مغزی نداره. هرکدوم از ما هم یه وسیله یه قسمتش می تونیم جاسازی کنیم. یه شبایی هم که حوصله لرد سر می رفت از من و این برای بازی چوگان یا بولینگ استفاده می کرد...
به نظر می رسید توجه مادربزرگ بیش از پیش به ایوان جلب شده است. چراکه از کنار الادورا بلند شد که در آن لحظه بی توجه به پیرامونش با شور و اشتیاق در حال توضیح برنامه وایبر مشنگی برای پیرزن بود و به ایوان نزدیک شد تا آن را شخصا از نزدیک بررسی کند.
- بل...بله مادربزرگ؟چرا منو اینجوری نگاه می کنین؟ چیزه...یه لیوان نوشیدنی خونالود تگری براتون بیارم؟راستی زاغهای دوست داشتنیتون چیزی نمی خوان؟به نظرم باید خسته باشین دسته جمعی...نه بی زحمت به اون دنده دست نزنید... البته اصلا قابل شمارو نداره ها فقط خواستم خودتونو خسته نکنید...ببخشید اون جمجمه رو من لازم دارم...ولی بفرمایید اگر کار شمارو راه می ندازه اصلا قابلتونو نداره. بچه ها صبر کنید منم بیام برای جشن خوشامدگویی مادربزرگ دوست داشتنیمون بهتون کمک کنم. بچه ها؟منو تنها نذارین.
اما فایده ای نداشت. بچه ها قبل از آن با اشاره آیلین همگی با سرعت هیپوگریف های مسابقه از در خارج شده بودند.

سفر کاری- پژوهشی

تا آن لحظه تلاش مرلین برای جلب نظر تمساح رو به رویش به هیچ جا نرسیده بود. ظاهرا تمساح بی پناه کوچه گرد آواره به اهداف خیرخواهانه لرد و مرلین کاری نداشت... حداقل نه تا وقتیکه شکمش را سیر نمی کرد.
مرلین که با دیدن نگاه مشتاق تمساح مربوطه احساس خطر کرده بود گفت:
- ارباب...ممکنه از محضر ملوکانه تقاضای کمک کنم؟
- کروشیو بر تو مرلین!چطور جرئت می کنی از اربابت درخواست کمک داشته باشی؟این ایده که از ما بود. طرحش رو هم که ما ریختیم. حتی محل اختفای این جنگ زده هارو هم ما نشونت دادیم. این همه کار کردیم اونوقت توی گستاخ با چه رویی از ما می خوای کمکت کنیم ای مرگخوار تنبل؟ یعنی حتی حاضر به تحمل یه ذره سختی در راه اربابت نیستی؟مجددا کروشیو بر تو باد!
مرلین:


ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۲۴ ۲۲:۲۶:۲۰
ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۲۴ ۲۲:۲۷:۴۰


پاسخ به: کجای کتاب واقعا اشکتون در اومد؟
پیام زده شده در: ۲۰:۳۲ چهارشنبه ۲۱ خرداد ۱۳۹۳
#52
اون قسمتی که متوجه شدم قرار نیست هری بمیره و عمرش هنوز به کتابه.
یعنی شدت بغض و اندوهم در اون لحظه قابل توصیف نیست.



پاسخ به: طرح نقد پست های دیاگون!
پیام زده شده در: ۲۱:۳۷ دوشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۳
#53
نقد پست شماره 14 مهد کودک دیاگون-ریونا بونز

آه ریونای عزیز وقتی پستتو دیدم فقط زاغی می دونه من اون لحظه چه احساسی پیدا کردم. ولی دوست ندارم کس دیگه ای اینو بدونه!
بگذریم از این تعارفات و تشریفات و صاف بریم سر اصل مطلب!
اولین نکته مثبتی که از پست شما دیدم ظاهرش هست. مرتبه و اندازه مناسبی هم داره. نه خیلی بلند و نه خیلی کوتاهه.
شروع پستتون به نظر من خوب بود. هستن خواننده هایی مثل من که شروع این چنینی روشون تاثیر مثبتی داره. روی خود من که چنین تاثیری داشت. منو ترغیب کرد تا ببینم علت این تعجب لوسیوس چی بوده و کنجکاو شدم تا ادامه ش رو بخونم.
نقل قول:
نگو که نمی دونی که با چوبدستیم میزنم نصفت میکنم

شاید این یه ایراد بنی اسراییلی به نظر برسه ولی حقیقت اینه که همین ایراد جزئی و کم اهمیت می تونه تاثیر منفی روی خواننده داشته باشه. وقتی بدون لزوم از یه کلمه دوبار در جمله استفاده بشه.
نقل قول:
نگو نمی دونی که می زنم با چوبدستیم نصفت می کنم.

الان بهتر نشد؟ همین یه نکته کوچیک می تونه ظاهر بهتری به جمله شما ببخشه.
نقل قول:
لوسیوس آب دهانش را قورت داد و مِن مِن کنان گفت:
_ اربااااب

در این قسمت از جمله شما اینجور بر داشت میشه که لوسیوس از واکنش احتمالی لرد با توجه به شناختی که ازش داره نگران و وحشت زده ست. خواننده توقع داره ترس و وحشت نگرانی و اضططراب لوسیوس رو ببینه و در اون لحظه احتمال اندوه یا بغض خیلی کمه. بهتر بود در این قسمت از یکی از این شکلک هایی که گفتم برای بیان حالت لوسیوس استفاده می شد.
نقل قول:
لوسیوس دست دراکو رو گرفت و گفت:
از سخاوت تون ممنونم ارباب! بیا بریم یه جایی واسه خودمون پیدا کنیم دراکو.

در این توصیف لوسیوس چه حسی داشته؟از پررویی لرد خشمگین شده؟داره به طور غیر مستقیم لردو به خاطر سخاوت نداشته اش مسخره می کنه؟یا علاقه منده هرچه زودتر ازش دور بشه؟ طبیعتا با توجه به جمله بعدی شما فرض آخر صحیحه ولی فکر کنیم پست شما تا همینجا بود. در این صورت خواننده دچار یه جور سردرگمی میشه که لوسیوس در اون لحظه چه حس و حالی داشته.
یکی از هنر های نویسندگی همینه که نویسنده بتونه منظورش رو به خواننده بفهمونه. به نظر من شما یا می تونستین توضیح بیشتری بدین مثلا:
نقل قول:
لوسیوس درحالیکه دست دراکو را محکم گرفته بود و به شکل محسوسی فاصله اشان هر لحظه با لرد بیشتر میشد

یا حتی راهکار ساده تری وجود داره. استفاده از شکلک ها. شما با کمک شکلک ها می تونید حس شخصیت ها در اون لحظه رو به خواننده تون منتقل کنید و چیزی رو که تو ذهنتونه بهش بفهمونین.
نقل قول:
_ پس ما هم به شما افتخار می دهیم تا با شما یک جا اقامت کنیم! لوسیوس در کنار خود برای ما نیز جایی اماده کن!

این جمله خیلی خوب بود. یه طنز خوب و یه توصیف درست و حسابی از شخصیت لرد. توصیفی که با شخصیتی که از لرد تو ذهنمونه کاملا منطبقه. از خوندن این جمله واقعا خیلی لذت بردم. آفرین.
شما به کمک خط فاصله پستتون رو به دو قسمت تقسیم کردین. یه قسمت که لرد و لوسیوس و دراکو توش حضور داشتن و قسمتی که بلا با شوق و ذوق در حال پر کردن فرم استخدام بود. برای این کار بهتره به جای خط فاصله مکانی رو که پست در قسمت دوم از اونجا شروع میشه توصیف کنید. مثلا:
نقل قول:
در همان لحظه- اتاق پذیرش مهدکودک

بولدش کنید تا نشان دهنده آغاز قسمت دوم پستتون باشه. همینطور یه اشاره کوچیکی بکنم که تو سایت رویه بر این هست که بین جملات توصیف کننده مکان و زمان با خط بالایی و پایینیشون به اندازه یه اینتر فاصله هست. مثل:
نقل قول:
لوسیوس که ناراحتی در صورتش موج می زد، ادای احترام بلند و بالایی کرد و از آنجا دور شد.

در همان لحظه- اتاق پذیرش مهدکودک


و بلا همچنان با شوق فرم استخدام مهد کودک را پر می کرد...

نکته دیگه ای که به ذهنم می رسه استفاده از علامت تعجبه. تو قسمتی که بلا داره فرمش رو پر می کنه چند بار تکرار شده.
نقل قول:
و بلا همچنان با شوق فرم استخدام مهد کودک را پر می کرد! گاهی به این فکر می کرد که چقدر خوشبخت است که می تواند از لرد کوچـــک مراقبت کند! و در عالم خیال خود را در حال بزرگ کردن لرد سیاه می دید!

این علامت یا نشانه در جمله های امر و نهی یا برای نشون دادن تعجب یا خشم یا برای تاکید به کار میرن. استفادشون تو این جملات غیر ضروری بود.
شما توصیف صحنه های خوبی دارین و به نظر من می تونید اون چیزی که تو ذهنتونه رو به خواننده منتقل کنید و مطمئنا با تمرین و رول زدن هرچه بیشتر بهتر هم میشه. ویژگی دیگه پستتون جدا از ظاهر مرتب و قابل قبول و اندازه مناسبی که داره شخصیت هاش هستن. شخصیت های شما همونایی هستن که تو ذهن خواننده جا افتادن. لرد ستمگر و زورگو و خودپسنده، بلا شیفته و شیدای لرده که براش حاضره هرکاری بکنه و... این مزیت خیلی خوبیه.
در قسمت هایی از پست غلط های نگارشی به چشمم اومدن مثل نصار(نثار) یا استفاده از کلمات محاوره ای زمانی که لحن پست شما ادبیه:
نقل قول:
نتوانست چوبدستی اش رو بیابد

نقل قول:
لوسیوس دست دراکو رو گرفت و گفت

اینا غلطایی هستن که مطمئنم با یه بار خوندن به راحتی رفع میشن. همیشه سعی کنید قبل از ارسال پستتون اون رو یه بار بخونید و بعد ارسال کنید.
نکته دیگه این شکلک چکش هست. این شکلک شدیدا وسوسه انگیزه و خودم اوایل عضویتم به شدت ازش خوشم می یومد! ولی در حقیقت استفاده از این شکلک باید محتاطانه باشه چون یه جورایی به معنی تحمیل یه نظر به خواننده ست. زمانیه که یه حرف یا کار غیر عادی از کسی سر زده. به نظر من پایان پست شما جای استفاده از این شکلک نبود. کلا بدون شکلک جمله پایانی پستتون که یکی از بهترین جملات پستتون با بار طنز قوی بود جذاب تر میشد.
نکته مثبتی که در پست شما مشاهده میشه قدرتتون تو رول زدن بدون پیش بردن سوژه ست. شما به سادگی تونستین بدون اینکه حتی سوژه رو ذره ای پیش ببرین در مورد چیزی که دلتون خواست بنویسید و توضیح بدین و سوژه رو همونجایی که بود تموم کنید. اوایل عضویتم وقتی ارباب بزرگ این حرفو می زدن من متوجه منظورشون نمی شدم ولی به تدریج و با پست زدن متوجه این هنر اصیل شدم! چیزی که تو پست شما هم به چشم می خوره. کارتون خیلی خوب بود.
پستتون روی هم رفته خوبه هرچند اشکالاتی هم توش دیده میشه. با توجه به شناختی که من از شما در طول همین فعالیت کوتاهتون پیدا کردم مطمئنم به راحتی می تونین اون هارو رفع کنید و پیشرفت کنید.
موفق باشید.



پاسخ به: اگه یه روز براتون یک نامه از یک مدرسه جادوگری بیاد چی کار می کنید ؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۷:۲۳ یکشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۳
#54
فکر میکنم با این سن چی پیش خودشون فکر کردن که برای من نامه فرستادن؟چون این قضیه مشکوکه اونوقت دو احتمال به ذهنم می رسه:
مدیر جدید یا سواد درستی نداره که نتونسته قوانین رو بخونه پس رفتن به چنین مدرسه ای کار عاقلانه ای نیست یا مدیر مدرسه به قدری پیره که چشماش نتونسته سن منو درست بخونه در نتیجه رفتن به مدرسه ای با داشتن چنین مدیری که در آستانه مردن یا بازنشسته شدنه هم چندان عاقلانه نیست.
البته فرض سومی هم وجود داره و اونم اینکه یکی خواسته شوخی بی مزه ای با ما کنه در نتیجه جایی که میریم مدرسه نیست. بلکه میریم پیش اون شخص تا حقشو بذاریم کف دستش!



پاسخ به: کتابخانه ی پروفسور اسلینکرد ( کتابخانه ی دیاگون )
پیام زده شده در: ۲۰:۱۷ شنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۳
#55
خلاصه سوژه رو در ادامه برای کساییکه می خوان این سوژه رو ادامه بدن می ذارم:
ویلبرت اسلینکرد جدیدا یه کتابخونه تو دیاگون تاسیس کرده و چارلی ویزلی قبول میکنه براش تبلیغ کنه. ویلبرت در حین مرتب کردن کتاب ها به کتابی با عنوان داستان بی پایان برخورد می کنه. وقتی کتاب رو باز می کنه داخل کتاب کشیده میشه. چارلی که بی خبر از همه جا میاد تو کتابخونه کتاب رو پیدا می کنه و اون هم به داخل کتاب سقوط می کنه...[/quote]



پاسخ به: ارتباط با ناظر دیاگون
پیام زده شده در: ۱۶:۵۳ شنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۳
#56
نقل قول:

چارلی ویزلی نوشته:
با سلا خدمت ناظر بزرگ آیلین
میشه مجوز تاپیک ارتش آزادی بخش دیاگونو بدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

درود بر تو ای اژدها سوار!

خیلی دوست داشتم اجازه این کارو می دادم ولی عزیز دل برادر باز شما وقتی داخل می شدی به اون تابلویی که بالای در زدیم دقت نکردی!
می خوای یه عقبگرد کن ببین چی نوشته روش:
کوچه دیاگون!

دیدی؟اینجا دیاگونه فرزندم.
بارها قبل از این توضیح دادم و بازم تکرار می کنم دیاگون یه مرکز فعالیت تجاریه. جاییه برای رفع نیازهای روزمره مردم. مردم در این محل به ارتش آزادی بخش نیازی ندارن متاسفانه.یعنی عنوان درخواست تو با عنوان انجمن همخوانی نداره.
حالا اگر دلت خواست یه سر به وزارت خونه بزن.شاید اونجا از طرحت استقبال کنن.
موفق باشی...راستی اون اژدهارو هم از سر راه بردار. راه ملتو بند آورده.



پاسخ به: ارتباط با ناظر دیاگون
پیام زده شده در: ۱۹:۴۷ جمعه ۱۶ خرداد ۱۳۹۳
#57
درود بر لودوی مملکت!
از این طرفا...کوچه رو به قدومت منور کردی. بر ما منت که نذاشتی هیچی چرا الان یادت افتاده بیای؟هوم؟چرا انقدر دیر به کوچه سر زدی؟
نقل قول:
همکارتون که این اطراف نیست؟

اوه...نه ویولت اینجا نیست. پیش پاتون اون مغازه بود جک و جونور جادویی به مردم قالب می کرد؟اون ته کوچه؟سر تغییر کاربریش حرفمون شد منفجرش کردیم...خب طفلی هنوز زیر آوار مونده.
نقل قول:
بنده قصد احداث قهوه خونه در دیاگون داشتم که این مغازه داران محترم صبا بیان یک املتی بزنن ظهرا چایی بخورن غروبا هم نفسی چاق کنن.منتها دیدم مغازه تخلیه شده یا مخروبه در نقطه ای مناسب و دنج وجود نداره

نه متاسفانه...وقتی ما رو به عنوان کوچه دار فرستادن اینجا وضعیتش تقریبا همینجوری بود...کلا انگار سه بار زلزله، یه بار با سیل و دوبار با بمب اتم جادوگری زدن کوچه رو ترکوندن..همه گذاشتن در رفتن از اینجا. قهوه خونه برای کی می خوای بزنی لودو؟ تا وقتی مسافرخونه تام بی دندون دیوار به دیوار کوچه دیاگونه؟
نقل قول:
اینه که اومدم مجوز بگیرم اون دشت قاصدک انتهای کوچه رو یه فندک بگیرم زیرش تبدیل به یه زمین مناسب بشه بعد کلنگ قهوه خونه رو همونجا بزنم!

هوم؟دشت قاصدکای ته کوچه؟الان که دقیقتر نگاه می کنم می بینم ایده ی بدی هم نیست.اون دشت هم که بی مصرف افتاده چرا ازش یه استفاده تجاری نکنیم؟
از اونجاییکه بهت اعتماد دارم و می دونم می تونی اینجارو راه بندازی موافقتم رو اعلام می کنم. فقط بی زحمت اسم و کاربریش یه جوری باشه بعدا مدیران یقه مارو نگیرن چرا تاپیک مشابه با مسافرخونه رو اجازه دادی. دیگه خودت ناظری و از این محدودیت ها خبر داری برادر جان! مثلا یه چیز تو مایه های کافی شاپ یا کافه تریا و...
ببینم چه میکنیا!
نگران امضای ویولت نباش. خودش که در حال حاضر زیر آواره. بذار این قورباغه شو(مری؟نای؟ریه؟ که نماینده شه یا اون گربه ش که اسمش چی بود؟ناگت؟باگت؟ماکت؟)یکی از این دوتا رو میگیرم جای پاشو به جای مهرش بزنیم زیر قراردادمون!


ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۱۶ ۲۰:۳۴:۰۴


پاسخ به: کتابخانه ی پروفسور اسلینکرد ( کتابخانه ی دیاگون )
پیام زده شده در: ۱۴:۱۸ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
#58
اما قبل از اینکه این دو بلبل عاشق که لباسها را با پودر برف شسته بودند تا به سفیدی برف بدرخشند (ولی متاسفانه دقت نکرده بودند ردای سیاه مدرسه با استفاده از پودر برف به رنگ سفید در نمیاید.) از پله ها پایین بروند متوجه شدند زنی با ردای سیاه بلند که کلاهش را روی سر کشیده بود بالای پلکان به حالت ایستاده است.
هری و جینی با دیدن آیلین در مدرسه به شدت جا خوردند. جینی در حالیکه دست هری را می فشرد شجاعتش را جمع کرد و با لحن محکمی گفت:
- تو اینجا چیکار می کنی؟
آیلین لبخند سردی زد.
- می بخشید که اینجا در واقع کوچه دیاگون باید باشه ولی اینکه چه جوری سوژه سر از هاگوارتز درآورده منو شدیدا متعجب کرده. برای همین اومدم بپرسم چطوری موفق شدین سوژه ی مشخصی مثل اینو با چند تا پست به بوق بدین؟
هری مثل غول های غارنشین کله اش را خاراند.
- هوم...خب ما که اصلا از اول سوژه نبودیم که بدونیم. اولش ویلبرت بود با چارلی و چارلی قرار بود تبلیغ کنه برای کتابخونه ویلبرت... هوم؟جینی؟چه جوری ما وارد سوژه شدیم؟
جینی تبلت آخرین مدلی را از جیبش در آورد و آن را بررسی کرد.
- خب می دونی. تقصیر چارلیه که اومد هاگوارتز... الان که نگاه می کنم می بینم چارلی که قرنیه از مدرسه فارغ التحصیل شده. عجیبه. اینکه چه شکلی اومده هاگوارتز باید اینو از مدیریت مدرسه پرسید. هرچند اونم بیچاره پیره و عقل درست و حسابی هم نداره نمیشه چندان ازش توقع پاسخگویی داشت.
اما حواس هری بیشتر به وسیله ی گران قیمتی بود که در دست جینی خودنمایی می کرد.
- به به...اونو از کجا آوردی؟
جینی که متوجه شد دست گل وحشتناکی به آب داده با دستپاچگی گفت:
- از هیچ جا...یعنی بابا قول داده بود برام بخره. اصلا هم من به خاطر گدایی بیش از حد تو با دراکو دور از چشمت دوست نشدم و اصلا هم اون چنین چیزی برام نخریده.
هری:
آیلین که کم کم در آستانه دیوانه شدن بود زیر لب گفت:
- نخیر...ظاهرا همکاری و مشارکت به ما نیومده... زاغی!
بلافاصله زاغ سیاه رنگی به داخل کادر پرید و روی شانه آیلین جا خوش کرد. آیلین کنترل نظارتش را از منقار او گرفت. اما قبل از اینکه از آن استفاده کند اصوات اعتراض آمیزی از بیرون کادر به گوش رسید.
- ای بابا... بازم سر و کله این پیدا شد تا ببوقه به سوژه... ضد حال!
- نوموخوام...داستان تازه داشت رومانتیک میشد. برو بذار همونجوری ادامه پیدا کنه.
- خیلی بی رحمی... مرگخوار!
- نکن زن... تازه داشت جذاب میشد داستان.

آیلین با بی حوصلگی صدا زد:
- ماندانگاس...ظاهرا با تو کار دارن.
بلافاصله غول بزرگی با سر و صورت کج و کوله و چماق به دست داخل کادر پرید و باعث شد زمین زیر پایش بلرزد. در حالیکه کیسه بزرگی که رویش نوشته شده بود بلاک را تکان می داد هوا را بو کشید.
- هوم...بوی معترض میاد. کیه که به فعالیت های داخل حیطه وظایف من اعتراض داره؟
معترضان تغییر روند سوژه تلاش کردند سوت زنان از محل حادثه فاصله گرفته و خود را از خطر بلاک شدن نجات دهند و ممکن هم بود... اگر آیلین در کمال ناجوانمردی آنها را خارج از کادر به دانگ نشان نداده بود!
البته آیلین در آن لحظه دلمشغولی دیگری به جز ایستادن و تماشای دست و پا زدن معترضین برای جلوگیری از بلاک شدن داشت. برای همین بدون توجه به جیغ و فریاد قربانیان کنترل را رو به صحنه ای که در آن هری با کمربند به جان جینی افتاده بود و جینی نیز در حال کمک خواهی از ایل و تبارش بود گرفت و درست قبل از اینکه کل خاندان ویزلی ها که از ناکجاآباد ظاهر شده بودند موفق شوند هری را لت و پار کنند دکمه مخصوص کنترل نظارتیش را فشار داد و بلافاصله صحنه به چرخش درآمد...

درون کتابخانه دیاگون

ویلبرت سوت زنان مشغول چیدن و دسته بندی کتاب ها درون قفسه ها بود و هر از گاهی از پنجره کوچه و چارلی را نگاه می کرد که به زور جلوی عابرین را می گرفت و بروشورهای تبلیغاتی کتابخانه را در دستانشان می چپاند.
دنـــــگ دیــــــش بـــــــوم!
چهارپایه فکسنی به خواست نویسنده از زیر پای ویلبرت در رفته بود تا با ملاج روی زمین سقوط کند و روی کارتن بزرگی از کتاب که هنوز به قفسه ها منتقل نشده بود بیافتد.
- آخ سرم... وای کمرم... داغون شدم. وای مـــــامــــــان! اگر یه بلایی سر کتاب های نازنینم اومده باشه چی؟تمام سرمایه مو گذاشته بودم رو خریدشون. بیچاره شد... این دیگه چیه؟
ویلبرت که درد و نگرانی را فراموش کرده بود با تعجب به کتابی که از رو سرش برداشته بود نگاه کرد. روی جلد سیاه و چرمی آن نوشته شده بود: داستان بی پایان.
---------------------
با عرض معذرت از ماندانگا عزیز...اگر اینجارو دیدی باور کن بدون هیچ قصد و غرضی نوشته شده و فقط جهت شوخی و تغییر روند سوژه بود.


ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۱۵ ۱۴:۲۴:۴۶
ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۱۵ ۱۵:۰۹:۴۷


پاسخ به: فروشگاه موجودات جادويي چارلی ویزلی
پیام زده شده در: ۲۰:۲۱ سه شنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۳
#59
قبل از اینکه فرد یا شاید هم جورج(به دلیل شباهت بسیار نویسنده تشخیص ایندو را از هم به خواننده واگذار می کند.) جوابی بدهد درب مغازه با صدای شترقی باز شد و به دنبال آن پنجره ها با شدت تکان خوردند.ابر سياهى آسمان را پوشاند و رعد و برق شديدى لحظه اى همه جا را روشن كرد و آن گاه باران شروع به بارش کرد و مشخص شد سرکاری بوده است.
فرد و جرج:
چارلی:
عوامل فیلم برداری:
باد و باران:
چارلی تصمیم گرفت به رکس(اژدهایی که دم در پارک کرده بود) بگوید تا عوامل فیلم برداری را به عنوان شام آن شبش بخورد اما یادش افتاد یک محفلیست و محفلی ها جز اکسپلیارموس نباید دست به هیچ کار خشونت آمیز دیگری بزنند تا مبادا سفیدی وجودشان به خطر بیافتد و به علت سوختگی لامپ های وجودشان از طرف بابا برقی به دلیل رعایت نکردن موارد مصرف صحیح برق سرزنش شوند.
برای همین یک نفس عمیق کشید و بی توجه به زبان درازی کارگردان در پشت صحنه رو به براردان دوقولویش کرد.
- هیچ معلومه اینجا چه خبره؟این نامه چیه؟
فرد و جرج:
چارلی که قانع شده بود واقعا اتفاقی افتاده مصمم شد جور دیگری سوالش را بپرسد. اما در همان لحظه مجددا در با صدای شترق مانندی باز شد.
چارلی که شدیدا آب و روغن قاطی کرده بود تصمیم سفیدی که در مورد کارگردان گرفته بود را فراموش کرد . اما همین که به طرف در برگشت تا با یک اکسپلیارموس حق کارگردان را کف دستش بگذارد صدایی از کنار در گفت:
- عرض اهم!
نگاه برادران ویزلی به در و پیکر سیاهپوشی که کنار آن ایستاده بود افتاد. با وجودیکه کلاه شنل را روی سرش کشیده بود از روی زاغ بدترکیب و سیاهی که روی شانه اش نشسته بود خیلی ساده میشد فهمید چه کسی بدون اجازه وارد شده است.
آیلین: این اژدهای دم در مال تو بود چارلی؟ متاسفانه باید بگم به خاطر نقض قانون عدم تردد اژدها تو کوچه توقیفش کردم. اینم برگ جریمه ای که باید بدی.
زاغی به پرواز درآمد و تکه کاغذی را روی سر چارلی انداخت.
- تا یادم نرفته بگم رییس بانک گرینگوتز،خانم مالکین، فلورین فورتسکیو، ویلبرت اسلینکرد، پسر من و آپولین همراه چند تا دیوانه ساز دم درن تا بگیرنت.
چارلی: چـــی؟منو بگیرن؟برای چی؟ مگه من چیکار کردم؟ مطمئنم اشتباهی شده.
- تا یاد بگیری با اژدهایی که موقع خواب از دهنش آتیش بیرون میاد اینور و اونور نچرخی... در مورد شما دو نفر هم بانو بلاتریکس ازم خواستن پیغامشونو بهتون برسونم. ایشون گفتن لرد سیاه مایلن اختراع جدیدتون رو ببینن. پس همین الان میریم خانه ریدل نزد لرد سیاه. بانو بلاتریکس تضمین دادن اگر بتونید توجه لرد رو جلب کنید مطمئن باشین بدون مشکل می تونید به ارتش سیاهی ملحق شید.
چارلی:



ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۱۳ ۲۱:۲۹:۵۱


پاسخ به: مهد کودک دیاگون
پیام زده شده در: ۲۳:۱۳ یکشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۳
#60
خلاصه: لرد سیاه و جمعی از مرگخواران و محفلیون در اثر معجونی که ظاهرا طرح آزمایشی محفل ققنوس بوده به دوران کودکی برگشتن و توسط خانواده هاشون به مهدکودک سپرده شدن. بلا که برای سپردن همسرش رودولف به مهد اومده بعد از اینکه متوجه میشه لرد هم اونجاست تصمیم میگیره به استخدام مهدکودک در بیاد...
---------------------------------------------
لرد با نارضایتی به جایگاهی که لوسیوس برایش در نظر گرفته بود نگاه کرد.
- کروشیو لوسیوس! در تمام مدت اربابیتمون انقدر بهمون توهین نشده بود.ای کودک بوقی! به چه جرئتی دستشویی رو برای اقامت سرورت در نظر گرفتی؟چطور تونستی به خودت بقبولونی اینجا در سطح ماست؟می خواستی کاری بکنی که ما مضحکه خاص و عام بشیم؟
لوسیوس کودک لبهایش را گزید.
- ارباب به اسم مقدستون قسم این موقرمزها همه جا هستن. ظاهرا از چند نسل قبلشون تبدیل به بچه شدن و دست جمعی گذاشتنشون اینجا.
دراکو در حالی که خمیازه می کشید گفت:
- ارباب بچه ست دیگه نمی فهمه شما خودتونو ناراحت نکنید. پدر و مادرش درست تربیتش نکردن.برای همین جایگاه شمارو نمی تونه درست تشخیص بده
لوسیوس: پسره چشم سفید این چه طرز صحبت با پدرته؟
دراکو با خونسردی گفت:
- دیگه همینه پدر من. الان منو شما هر دو تو یه سنیم و تفاوتی بینمون نیست... البته اگر حضور کراب و گویلو همراه من ندیده بگیریم.
لرد با بی حوصلگی به بحث خاتمه داد.
- بسه حوصله همایونیمون سر رفت. مجبوریم جلسه سریمونو همینجا برگزار کنیم...
سپس با انزجار نگاهی به در و دیوار دستشویی انداخت. درحالیکه تلاش می کرد خودش را کنترل کند تا همه جا را به آتش نکشد گفت:
- بله می فرمودیم... ما الان در موقعیت بغرنجی قرار داریم. بدون شک این توطئه محفله تا سایه مارو از سر جامعه جادوگری کم کنه و عقاید پوسیدشو جایگزین افکار روشنگرانه ما کنه. پس اولین کاری که باید بکنیم خروج از اینجاست. در وهله بعدی باید بریم سراغ کسی که ضد این معجونو برامون درست کنه. با توجه به اینکه اسنیپ خائن خودش هم به این وضعیت در اومده و اسلاگهورن هم قرنیه لاگین نکرده باید آیلین رو پیدا کنیم.
لوسیوس تک سرفه ای کرد تا توجه لرد را به خود جلب کند.
- اهم.. جسارتا سرورم الان آیلین همراه نارسیسا دارن تو هاگزمید برای خودشون می چرخن و خرید می کنن و از این وضعیت نهایت استفاده رو می برن... مطمئنین که آیلین حاضر میشه...
لرد با خستگی صحبت لوسیوس را قطع کرد.
- چطور جرئت می کنی فرمایش همایونی مارو قطع کنی مرگخوار بی مقدار؟ آیلین مرگخوار وفادار ماست لوسیوس و مطمئنم بهمون خدمت میکنه.حالا محض احتیاط موقع رفتن یادمون بنداز پسرشو که تو کمد لباسا آویزون کردیم با خودمون ببریم.
قبل از آنکه لوسیوس بتواند جزئیات نقشه بی نظیر اربابش برای خروج را بپرسد درب دستشویی با صدای مهیبی از جا کنده شد.
لرد با جیغی وحشت زده عقب پرید و لوسیوس را چون سپری جلویش گرفت.
- از اربابت دفاع کن لوسیوس... جون بی ارزشت رو در راه لرد فدا کن... عهه بلا تویی؟
بلاتریکس که موهایش به طرز دلنشینی صورتش را قاب گرفته و هر بیننده ای از مشاهده زیبایی آنها آنا دچار ایست قلبی میشد با دیدن لرد زمزمه کرد:
- سر...سرورم.بالاخره شمارو پیدا کردم.
لرد با سرعت از پشت لوسیوس بیرون آمد.
- می دونستم که برای نجاتمان میای ای مرگخوار وفادار! اومدی اربابو با خودت از اینجا ببری نه؟
بلاتریکس کپه موهایش را خاراند.
- ام...ارباب جسارتا شما در حال حاضر در سنی نیستید که بتونید خیر و صلاحتون رو مثل اون موقع که بزرگ بودین تشخیص بدین. من اومدم خدمتتون تا شمارو تا رسیدن به دوران طلایی حکومتتون همراهی کنم و رسم خشونت و بی رحمی رو یادتون بدم.
لرد کوچک:







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.