هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: در مقابل ولدمورت چه ميكنيد؟
پیام زده شده در: ۱۷:۰۱ سه شنبه ۲ مرداد ۱۳۹۷
#51
چی؟ به ارباب گفتید پشمک؟ بی دماغ؟
ارباب من از شما معذرت میخوام.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: در مقابل ولدمورت چه ميكنيد؟
پیام زده شده در: ۲۰:۵۶ دوشنبه ۱ مرداد ۱۳۹۷
#52
تعظیم بر ارباب.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: برای ساخت یک سپر مدافع به چه خاطره ای فکر می کنید؟
پیام زده شده در: ۱:۰۵ دوشنبه ۱ مرداد ۱۳۹۷
#53
به روزی که ارباب به من اجازه می دهد که وارد گروه مرگخوار ها شوم.
هنوز اتفاق نیفتاده اما فکر می کنم که اتفاق افتاده.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: اگه ميتونستي از يه ورد استفاده كني اون چي بود؟
پیام زده شده در: ۲۲:۲۰ یکشنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۷
#54
کروشیو
( البته با اجازه ی خانم بلا)


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۷:۰۴ شنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۷
#55
سوال اول:
موجودی که داخل تخم گلکسی رنگ جلوی من است، عاشق فضا، و به عبارت دیگری فضایی است.
او دور سرش حلقه ای درست مانند حلقه ی سیاره ی مشتری دارد. و به دلیل رنگ گلکسی زیبایش او را موجود گلکسی و در بعضی نقاط او را گلکسی برفی می خوانند.

اگر او بخواهد از تخم بیرون برود، حلقه ی دور سرش را لمس می کند، و برای مرکز هوا فضا پیامی می فرستد، و آنها اورا از تخم بیرون می آوردند.( هیچکس هیچوقت ندیده است چطور)

سوال دوم:
غذای گلکسی برفی، سنگ خورد شده ی سیاره ارونوروس 714 به همراه گدازه ی خورشید است. چون سنگ سیاره ی ارونوروس حاوی ویتامین uxq است که برای نوزاد ها مناسب است.
طرز تهیه:
مقداری سنگ خورد شده ی سیاره ارونورس 714 را در آب جوش می ریزیم و حل می کنیم سپس با گدازه ی خورشید میکس می‌کنیم، و میل می فرماییم.

سوال سوم:
نقاشی من


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۳:۰۸ جمعه ۲۹ تیر ۱۳۹۷
#56
سوال اول:

پرفسور زلر شاید باورتان نشود، اما یک اتفاق وحشتناک رخ داده است: من جزوه درس تاریخ جادوگری را گم کردم. که البته از آن وحشتناک تر این است که من فردا امتحان همین درس را دارم. فکر می کنم اگر یک قطره از معجون شانس چاشنی کارم شود شاید این امتحان را راحت تر بگذرانم.

سوال دوم:
کلاس معجون سازی

سوال سوم:
پرفسور زلر درحالی که ویبره زنان به طرف کلاس معجون سازی می رفت زیر لب زمزمه می کرد: دختری هستم ویبره زن...دیرین رین...درین رین...

دید از آن طرف راهرو سایه ای ویبره زنان عبور کرد.
به طرف سایه رفت و هیپوگرافی دید که ویبره زنان می دود. و او هم زمزمه می کرد: می خوام برم دریا کنار ویبره زن. دریا کنار ویبره زن هنوز قشنگه...

خلاصه به طور ویبره ای به دنبال او دوید. اما هیپوگراف ویبره زن خیلی سریع تر از رز ویبره زن بود.
او نه توانست هیپوگراف را بگیرد و نه سر کلاس زود حاضر شود.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۰:۲۸ پنجشنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۷
#57
سلام پرفسور تورپین. خوبید؟ خوشید؟ سلامتید؟

من وقتی دستم را روی گوی گذاشتم، گوی زرد رنگ شد.
زرد نه مثلرنگ زرد خورشید. زرد نه مثل رنگ گل های آفتاب گردان، زرد نه مثل مینیون ها. زرد مثل رنگ نشان هافلپاف.
گروهی که کلاه برای من انتخاب کرد.

وقتی که کلی تر نگاه کردم، زمین کوییدیچ هاگوارتز را دیدم.
که پرچم چهار گروه هاگوارتز سردر آن برافراشته بود.
کمی آن طرف تر جاروهایی که بچه های تیم هافلپاف روی آن نشسته بودند در هوا معلق بود، و بر سر آنها کاغذ رنگی هایی زرد رنگ می ریخت.

دانش آموزان هافل شادی کنان بالا و پایین می پریدند. و اعضای این لبخند زنان به سمت زمین حرکت می کردند.

« تعبیر: تیم کوییدیچ هافلپاف در این ترم بازی قابل قبولی انجام می دهد. نه اینکه قهرمان شده، اما قشنگ بازی می کنند.»


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۰:۱۹ پنجشنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۷
#58
اوس پرفسور موتویاما. خوبید؟ خوشید؟ سلامتید؟

پاورچین پاورچین در اتاق را باز کردم، هنوز مادرم خواب بود؛
به من گفته بود هروقت که خواستی به کلاس نقاشی بروی من را هم بیدار کن چون باید اشلی را به مدرسه ببرم.
پدر خیلی زودتر از این ها به سرکار رفته بود.
در را پشت سرم نیمه باز گذاشتم، و به سمت اتاق اشلی، خواهر بزرگترم پیش رفتم.

او هم خواب بود و صدای خروپفش فضای اتاق را پر کرده بود.
به طرف آشپزخانه حرکت کردم. وسایل کنفرانسی که قرار بود اشلی در مدرسه برگزار کند، روی میز آشپزخانه چیده شده بود.

حوصله ی درست کردن صبحانه را نداشتم. و فقط قهوه جوش را روشن کردم.
به ساعت نگاه کردم. ساعت 7 صبح بود و من 9 باید به کلاس نقاشی می رفتم.

روی مبل راحتی نشستم، و کتاب هری پاتر و یادگاران مرگ را برای سه هزارمین بار شروع به خواندن کردم.
عقربه ی ساعت روی 7 و نیم رفت، اما غرق در کتاب خواندن شده بودم.

_ بعد از این همه مدت؟
_ همیشه.
اشک در چشمانم حلقه زد، و به حال سوروس اسنیپ گریستم.
عقربه روی ساعت 8 رفت.

صدای سوت قهوه جوش بلند شد. کلا آن را یادم رفته بود.
سریع دویدم و خاموشش کردم.
دیگر دیر شده بود و وقتی برای نوشیدن قهوه نبود.
پس فقط آن را از گاز برداشتم و کناری گذاشتم.

لباس هایم را پوشیدم و از در بیرون رفتم.
سوار دوچرخه ی اشلی که به من رسیده بود شدم و به سرعت از خانه دور شدم.

عقربه ی ساعت روی عدد 8 و نیم رفت.
مادر با موی ژولیده از اتاقش بیرون آمد.
با تعجب به دور و بر نگاه کرد:
_ پس چرا من را بیدار نکرده.

به ساعت نگاه کرد: 8 و 40 دقیقه؟
_ هی اشلیییی بیدار شو...
اشلی با چشمان خواب آلود از اتاقش بیرون آمد:
_ چه اتفاقی افتاده؟

_ خواهرت یادش رفته من را بیدار کند.
_ وای یعنی الان ساعت چنده؟
_ یک ربع به نه.
_ نه من ساعت 9 باید کنفرانس بدممم.

مادر گفت:
_ خیلی خب عجله کن. بزار این قهوه جوش رو کنار بگذارم.
و دنبال دستگیره کشت.
اشلی گفت:
_ نه لازم نیست حتما تا الان خنک شده.

اما من که قهوه جوش را دیر خاموش کرده و اون هم هنوز سرد نشده بود.
_ وای دستم سوخت....چرا این هنوز جوش بود؟

وقتی از کلاس نقاشی برگشتم، جلسه ی خانوادگی برگزار شد، در باره ی این که من چقدر حواس پرتی کردم که باعث شد مادر دیر به سرکار برسد، کنفرانس اشلی برگزار نشود و دستش هم بسوزد.
( این هم از اثر پروانه ای من)


ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۲۸ ۰:۲۵:۰۱

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱۹:۴۸ چهارشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۷
#59
تق...تق...تتق...تتق...
صدای قدم های پایم در راهرو طنین می انداخت.
قطرات عرق را از روی پیشانیم پاک کردم. و آهی از سر خستگی کشیدم.

_ دورا ی لحظه صبر کن.
_ نه لینی باید این خبر رو به بقیه برسونیم.
_ خیلی خب. از اینجا باید از پودر پرواز استفاده کنیم.

فریاد زدم:
_...عمارت مالفوی هااا...
زمین و زمان در هم پیچید، و ثانیه ای بعد من جلوی در بزرگ و آهنی خانه ی لوسیوس مالفوی بودم.

عمارت مالفوی ها:

_ خیلی خب دورا، بگو چه اتفاقی افتاده است که این موقع شب مزاحم استراحت ما شدی؟
لرد سیاه روی صندلی بزرگی و من روی زمین، در اتاقی تنها نشسته بودیم.

_ اممم...ارباب، من حرف هایی شنیدم، که فکر کردم اگر برای کسی جز شما بازگو کنم، ننگی بزرگ است.
_ حرفت را بزن، گوش می کنم.

شروع کردم:
_ در کافه ی پاتیل درز دار، همان که در کوچه ی دیاگون است، نشسته بودم. آن روز استثناعن قیافه ی خود را شکل مادرم کرده بودم تا بتوانم به جای او در مسابقه کوییدیچ عروسک ها شرکت کنم.

دیدم آلبوس دامبلدور، مینروا مک گوناگل و هوریس اسلارگهون و البته چندی دیگر پشت میزی نشستند. تازه برای من هم دستی تکان دادند.

از جایم بلند شدم تا از کافه خارج شوم، اما با نگاه خانم داور بازی، سر جایم ماندگار شدم.
و حرف هایی شنیدم که فقط توضیحش برای شما شایسته است: آنها می خواهند فردا سر ساعت 11 شب جلسه ای کاملا مخفیانه در اتاق 31 کافه ی پاتیل درز دار بگذارند.

لرد حرفم را قطع کرد:
_ جلسه؟ مخفیانه؟ نه هیچ چیز از دید من پنهان نیست. تو این حرف را برای چه میزنی؟ که به دیگر مرگخوار ها بگویی لرد بی خاصیت است؟ بله؟
_ نه لرد من می خواستم کمک کنم.

_ من حرف تورا باور می کنم؛ اما بعد از این که بفهمی فردا ساعت 11 چه حرف هایی گفته می شود. خوب؟
فریاد زد:
_ تاتسو ایشون رو به بیرون راهنمایی کن.

دختر سامورایی یقه ام را گرفت، من را از زمین بلند کرد و به طرف در خروج حرکت کرد. و من را پشت در روی زمین انداخت.

_ هی...هی...تاتسویا صبر کن. بزار برم و لرد را ببینم.
سامورایی کاتانایش را زیر گلویم گرفت:
_ هر دستوری که ارباب بده انجام می شه.
عقب رفتم:
_ اممم...باشه.

در با شدت جلوی صورتم بسته شد، و دختر سامورایی، از دید من پنهان شد.
حرفی که من فکر می کردم برایم پاداشی دارد، به ضررم تمام شد. حالا اگر بخواهم جلوی لرد بی خاصیت جلوه نکنم، باید فردا به جلسه بروم.

فردا:
_ اما دورا چطور می خواهی به جلسه برای؟
_ نقشه ای دارم لینی. البته به کمک توهم نیاز دارم.
لینی با اطمینان گفت:
_ من کمکت می کنم.

توضیح دادم:
_ گوش کن لینی. من می خواهم از طلسمی که مثل معجون مرکب پیچیده( اسمش چه بود؟ آهان« اکسس کلونیون») کار می کند، استفاده کنم. و قیافه ی خود را شکل مادرم بکنم تا آن ها فکر کنند محفلی هستم.

پرسید:
_ چرا از ویژگی دگرگون نماییت استفاده نمی کنی؟
_ چون این طلسم با آن که سخت تره طبیعی تر عمل می کنه.

_ فکر بدی نیست نیم فا. اما چرا از خود معجون مرکب استفاده نمی کنی؟
_ چون درست کردنش 1 ماه طول می کشه.
خندید:
_ اره یادم نبود.

با لحنی جدی تر از همیشه گفتم:
_ لینی من وقت ندارم الان ساعت 9 و نیم من ساعت 11 باید اونجا باشم.
_ خیلی خب نیم فا شروع می کنیم.

رفتم و جلوی آینه ایستادم، چون باید خودم این طلسم را انجام می دادم.
از موهایم شروع کردم:
_ اکسس کلونیون.
رنگ آنها مشکی مایل به خاکستری شد.

و به همین ترتیب وقتی رویم را به سمت لینی کردم جیغ کوتاهی کشید:
_ وای نیمفا، نه آندرومیدا نمیدونم.

خندیدم، اما خنده ام خنده ی نیمفادورا تانکس نبود. خنده ی مادرم بود:
_ هول نشو لینی. من تا حالا این طلسم را انجام نداده بودم، حس خوبی است.

به ساعت نگاه کردم و با صدای مادرم گفتم:
_ وای ساعت 10 و نیم است، باید عجله کنم.
با کمک پودر پرواز سر ساعت، جلوی پاتیل درز دار رسیدم حالا وقتش شده بود لیاقتم را به ارباب نشان دهم.



ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۲۷ ۱۹:۵۱:۵۲
ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۲۷ ۱۹:۵۳:۲۲

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس جنگل شناسی مدرن و کاربرد آن در معجون سازی
پیام زده شده در: ۲:۲۲ سه شنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۷
#60
دختری با موهای کوتاه بنفش در حال زیر و رو کردن صندوقی بود.
_ چه کار میکنی نیمفا؟
_ امم...دنبال حشره یاب مادربزرگ می گردم.
_ آها همون حشره یاب عتیقه؟ اون ته صندوقه.

سعی کردم به فردا، روزی که قرار بود به سکوی نه و سه چهارم بروم و سوار بر قطار به هاگوارتز بروم فکر نکنم؛ نه به دلیل اینکه بعد از تعطیلات عید شاید حوصله ی درس و مدرسه را نداشته باشم، بلکه به خاطر اینکه پرفسور گرنجر تکلیف سختی به ما داده بود.

گرفتن پرفسور وارنر و تشریح آن...
پرفسور وارنر چند وقتی است که پیدایش نیست، نمی دانم چه اتفاقی افتاده است اما شنیده ام که با پرفسور دامبلدور دعوایشان شده است. به خاطر همین پرفسور دامبلدور، پرفسور گرنجر را مامور گرفتن و تشریح کردن او کرد.

حشره یاب بسیار قدیمی مادربزرگ را هم در چمدان گذاشتم، چون می خواستم سعی کنم با آن پرفسور وارنر را گیر بی اندازم.

-فردا جنگل ممنوعه-هاگوارتز-

_ هی ببین تانکس، فکر نمی کنم این حشره یاب به درد تکلیف پرفسور گرنجر بخوره... هومم؟
_ اما رز، به امتحانش می ارزه.
_خیلی خب.

بیب...بیب...بیب...بیب...
_ هی رز اینجا ی حشره هست.
دستم را لای برگ های درختان کردم. چیزی را برداشتم و جلوی چشمانم گرفتم.
اما آن چیزی که دیدم حشره نبود. پرفسور وارنر هم نبود.
رز زلر دانش آموز ارشد هافلپاف بود.
آن چیزی هم که من گرفته بودم موهای وز وزیش بود.

_ نیمفادورا تانکس، موهایم رو ول کن.
صورت عصبانی رز را از خودم دور کردم.
_ اممم...تو حشره نیستی؟
_ نه، حالا ولم کن.
_ خیلی خب، بیا برگردیم به قلعه.

زیر پتوی زرد رنگم، روی تخت نرمی که جن های خوانگی آن را مرتب کرده بودند، دراز کشیده بودم، و به تکلیف پرفسور گرنجر فکر می کردم: خب اگر من دور و بر دریاچه و...

ماتیلدا وارد خوابگاه شد:
_ سلام تانکس...می دونستی ارنی شیرینی رو روی دماغش گذاشت و روی دست هایش راه رفت.

_ دفتر فیلیچ، البته اگر...
_ وین بوستاک هم خواست کار او را تقلید کند اما...
_ اجازه دهد از در دفترش بگذرم...
_ ولی افتاد روی هانا و از خجالت خودش را توی دستشویی حبس کرد ...هی تانکس به حرف من گوش می کنی؟

فریاد زدم:
_ آهان...فهمیدم.
و سریع از خوابگاه خارج شدم.

باید به بدعنق روح خرابکار هاگوارتز مراجعه می کردم.
او از همان ابتدا با فیلیچ در افتاده بود؛ و می توانست برای من شیطنت خوبی دست و پا کند تا به دفتر فیلیچ راه پیدا کنم.

چون دفتر فیلیچ کوچک و نا مرتب بود جای خوبی برای پنهان شدن پرفسور وارنر بود.
خیلی زود بد عنق را پیدا کردم که در حال پرت کردن گلوله های رنگ به بچه ها بود.

_ سلام بدعنق...میشه ی لحظه این طرف بیای؟
_ چی کارم داری نیمفی نصفی؟
این اسمی بود که بدعنق روی من گذاشته بود: نیمفی نصفی.
_ ببین بدعنق من می خوام کاری انجام بدم تا فیلیچ من رو به دفترش بفرسته.

خیلی زود من روی صندلی چوبی دفتر آرگوس فیلیچ سرایدار سخت گیر مدرسه نشسته بودم.
قرار بود یک دقیقه دیگر بد عنق جایی در طبقه ی بالا را خراب کند، تا آرگوس به طبقه ی بالا برود،و من دفتر را بگردم.

ببااممبب...
فیلیچ سرش را از روی پرونده ی من بلند کرد و به بالا نگاه کرد.
لحظه ی بعد من تنها در دفتر ایستاده بودم.
واقعا که بدعنق محشر کرده بود.

صدای نفس نفس ضعیفی در گوشه ای از اتاق شنیده می شد.
دستم را دراز کردم و بال ضعیف لینی وارنر را گرفتم.
خب دیگر در چنگ خودم بود...
_ هی تو کی هستی ولم کن...
او را توی ظرف سنگ های زیبایم گذاشتم. جایش مطمئن بود.

جنگل ممنوعه مناسب ترین مکان برای تشریح لینی بود.
او را روی سنگی گذاشتم و...
خب بهتر است دیگر نگویم چه کردم.
اما همین را بگویم که از درس پرفسور گرنجر نمره ی کامل همراه با امتیاز اضافه دریافت کردم.



تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.