هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

نوزدهمین دوره انتخابات وزارت سحر و جادو

فعالیت ستادهای انتخاباتی و تبلیغاتی کاندیداهای نوزدهمین دوره انتخابات وزارت سحر و جادو از 30 اردیبهشت آغار شده و تا پایان روز 3 خرداد ادامه می‌یابد.

قوانین تبلیغات تابلوی اعلانات


ستادهای انتخاباتی




پاسخ به: رده بندی مرگخواران (وفادارترین؟)
پیام زده شده در: ۱۸:۲۱ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
#61
برید کنار که وفادارترین عضو منم.

در راه خدمت به ارباب سر ما از دماغ ارباب هم بی ارزشتر.

کی حرفی داره؟بیاد جلو کروشیوی مرگخواری بزنم روش

به افتخار ارباب...


خوب زندگی کن. بزرگ شو و... کچل شو! بعد از من بمیر و اگه تونستی با لبخند بمیر. توی کارات دودل نباش. ناراحتی چیز باحالی برای به دوش کشیدنه ولی تو هنوز خیلی جوونی!


کوروساکی ایشین- بلیچ

تصویر کوچک شده




پاسخ به: رده بندی مرگخواران (وفادارترین؟)
پیام زده شده در: ۱۸:۲۰ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
#62
برید کنار که وفادارترین عضو منم.

در راه خدمت به ارباب سر ما از دماغ ارباب هم بی ارزشتر.

کی حرفی داره؟بیاد جلو کروشیوی مرگخواری بزنم روش

به افتخار ارباب...


خوب زندگی کن. بزرگ شو و... کچل شو! بعد از من بمیر و اگه تونستی با لبخند بمیر. توی کارات دودل نباش. ناراحتی چیز باحالی برای به دوش کشیدنه ولی تو هنوز خیلی جوونی!


کوروساکی ایشین- بلیچ

تصویر کوچک شده




پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۸:۰۹ شنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۳
#63
تکلیف اول:

-موی دماغ راسو...پشم گوسفند...پولک اژدها...خاکستر گردان زنده...بال گوی زرین...
و ریشه ی خرد شده ی تره جادویی!

باری تمام وقتش را در روز قبل از کلاس معجون سازی صرف پیدا کردن کتاب "معجون سازی پرنس نیمه اصیل" در اتاق نیازمندی ها کرده بود و به نتایجی هم رسیده بود.گرچه روی جلد کتاب نوشته شده بود"ممد نیمه اصیل" ولی باری مطمئن بود که این همان کتاب است.

پروف پرنس(!)همچنان که پشت میزش نشسته بود و به زاغی غذا میداد مراقب بود که کسی تقلب نکند.گهگاهی هم بین پاتیل ها رفت و آمد میکرد و در مورد معجون ها نظرات دلگرم کننده ای مثل: "تو به این میگی معجون انهدام؟من هر روز دو پاتیل کامل از اینا به زاغی میدم بخوره" یا "اون مثل يه بمب هیدروژنی عمل میکنه.ممکنه کل لندن رو نابود کنه.تو میخوای جادوگر باشی یا مشنگی مثل انیشتین؟"
وقتی باری مطمئن شد که رنگ معجون به اندازه کافی زرد شده, به آن مقداری بیسکوییت زنجبیلی اضافه کرد و بعد با صدای بلند به پروف پرنس(!)اعلام کرد:

-پروفسور من کارم تمام شد.

پروف پرنس(!)با احتیاط بلند شد و به سمت پاتیل باری آمد و به معجون درون آن نگاهی انداخت.بعد نگاه عاقل اندر سفیهی به باری انداخت و گفت:

-مطمئنی باید به من بگی پروفسور؟
-بله پروفسور قربان!

آیلین دوباره به معجون نگاه کرد و با سوءظن گفت:

-مطمئنی همه کار هارو درست انجام دادی؟
-بله پروفسور قربان!

آیلین یک بیسکوییت زنجبیلی از معجون بیرون آورد و به آن خیره شد:

-این چیه؟
-برتی بات زنجبیلی!

آیلین یک ابرویش را بالا انداخت و بیشتر به بیسکوییت خیره شد و گفت:

-این يه خوراکی مشنگيه!

باری خندید و گفت:

-پروف اینقدر نزن بلوف.اصن منِ مرگخوار خدمتگزار ارباب...به من میاد خوراکی مشنگی بریزم تو معجون؟

آیلین طوری ابروهایش را بالا برد که ممکن بود هر لحظه از جایشان کنده شوند و گفت:

-اولش چی گفتی؟
-پروف.
-بعدش؟؟؟
-منِ خدمتگزار...
-نه,قبلش؟
-من.
-اصن بیخیال.

آیلین بیسکوییت را بالا و پایین کرد و گفت:

-برتی بات زنجبیلی.آره؟
-بله پروفسور قربان.
-به من نگو پروفسور قربان.
-چشم پروفسور قربان.

آیلین آهی کشید و با ابروهای در هم رفته به باری گفت:

-صبر کن ببینم.اصن این چرا رنگش زرده؟:@
-بال گوی زرین پروفسور قربان.
-اصن کی گفته تو معجون انهدام بال بریزی؟

باری کمی ماده ی پودر سفید رنگ از ظرفی برداشت و گفت:

-چون مطمئن نبودم این نمکه یا شکر یا...

آیلین سریعا ظرف حاوی ماده سفید را برداشت و آن را در جیب ردایش چپاند و وقتی متوجه شد باری با حالت به او زل زده, شانه ای بالا انداخت و گفت:

-حالا باید به خورد یکی بدیش...کسی رو در نظر داری؟

باری آرام در گوش پروفسور پرنس(!)پچ پچی کرد که باعث شد پروف لبخند کمرنگی بزند...



تکلیف دوم:

باری ابر چوبدستی را با تشریفات از دانگ گرفت و گفت:

-دستت طلا دانگولی!الان پسش میدم...بعد از کارم.

کمی مکث کرد و داد زد:

-آکسیو آلبوس پرسیوال ولفریک برایان دامبلدور.

دانگ که گوشهایش را گرفته بود با عصبانیت گفت:

-چرا داد میزنی؟
-چون باید از خانه گریمولد بیاد اینجا و...

تکه آخر حرف باری در صدای ترکیدن در اتاق مدیریت محو شد!لحظه ای بعد یک پیرمرد 151 ساله در چهارچوب درِ مرحوم نشسته بود و با گیجی به اطراف نگاه میکرد.

دانگ فریاد زد:

-باید خسارتشو بدی رایان!

که باعث شد دامبل پیر از جا بپرد و چند کلمه مهم سخنرانی کند:

-ها؟...چی؟...این کی؟....کجا؟با چی؟چیکار؟

باری گفت:

-این مدیر جدید هاگوارتزه.اینجا هم هاگوارتزه.با ابر چوبدستی.میخوایم این معجون رو بخوری.

و به معجون طلایی رنگی که روی یک سه پایه چند متری بود اشاره کرد.
دامبل که حالا از گیجی بیرون آمده بود با تعجب گفت:

-چرا؟
-معجونِ عمره پدرجان.بخوری 70 سال بیشتر عمر میکنی.

این دانگ بود که حالا با عصبانیت روی ابر چوبدستی ضرب گرفته بود.
دامبل با نگرانی بلند شد و خطاب به دانگ گفت:

-من تو رو میشناسم.تو...
-پیرمرد زود اونو بخور دیگه.ما منتظریم.

این تصویر دامبل بود که از پرتره ی نقاشی شده ی مدیران قبلی هاگوارتز حرف زد.هرچند سعی زیادی میکرد تا نیشخندش را پنهان کند اما در این کار ناموفق بود.تصویر ادامه داد:

-ما منتظر نمایش ایم.

دامب با عصبانیت گفت:

-کدوم نمایش؟

باری با بی صبری گفت:

-هیچی پدر جان.بخور زودتر اون لامصبو.

دامبل با سوءظن به سمت پاتیل رفت و گفت:

-لیوانش کو؟

و لحظه ای بعد دامب پیر در حال بلعیدن کل محتویات پاتیل, آن هم بصورت کاملا غیر لیوانی و غیر بهداشتی شد.
وقتی معجون تمام شد.آنرا سر جایش گذاشت و با دو دستی که دستگیره های پاتیل را گرفته بودند, ردایش را پاک کرد.سپس گفت:

-خوب بود.فقط زنجبیلش کم بود.

و سریعا دفتر مدیریت را به مقصد "w.c" ترک کرد.

دانگ,پرتره ها و باری:

و بعد از مدتی دانگ که هنوز در بهت بود رو به باری گفت:

-کار نکرد؟لااقل برو ببین این پیرمرد چه شکلی میشه بعد معجون!

-------------------------------------

بعد از یک جستجوی رایانی بعد...

باری درحالی که به نیمکتی اشاره میکرد گفت:

-ببخشید شما دامبل پیرید؟

و وقتی دید نیمکت جواب نمیدهد گفت:

-اشکال نداره بیشتر فکر کن.

در همین لحظه یک مرد پیر با ریشی بسیار ببند و سفید جست زنان و شادی کنان از کنار باری رد شد.
باری به مرد پیر نگاهی انداخت و گفت:

-تو دامبل پیری؟

گرچه خودش هم جواب را فهمیده بود.

پیرمرد لحظه ای ایستاد و به طرف باری برگشت و درحالیکه ریشش همچنان تکان میخورد گفت:

-بله و ممنون پسر.اون معجون کاری کرد که فکر کنم 140 سال جوونتر شدم.بنظرم يه کارخونه تولید معجون جوانی بزنی حسابی پولدار میشی.

و جست زنان دور شد و باری را با بهت و حیرت تنها گذاشت.


خوب زندگی کن. بزرگ شو و... کچل شو! بعد از من بمیر و اگه تونستی با لبخند بمیر. توی کارات دودل نباش. ناراحتی چیز باحالی برای به دوش کشیدنه ولی تو هنوز خیلی جوونی!


کوروساکی ایشین- بلیچ

تصویر کوچک شده




پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۸:۲۸ پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۳
#64
تکلیف اول:

بعد از اینکه تبدیل تدی کامل شد و تصمیم گرفت یکی دو دقیقه قبل از غذا خوردن دراز بکشد و خرناس بکشد,دانگ گفت:

-من که مدیر ایفا و هاگم و این جلف بازیا به من نمیاد.برم به مدیریت هاگ برسم...مرلین رو چه دیدی؟شاید يه معامله ای هم گیرم اومد.

و با صدای پاق گوشخراشی ناپدید شد.
ویولت هم گفت:

-منم که استادم.منو چه به این کارا؟مشکل خودتونه.من رفتم تا باقی ماجرا رو از پشت مانیتور دنبال کنم.

و او هم رفت.نوبت آلبوس دامبلدور پیر شد و دامب با خف خف ناجوری گفت:

-منم که عوضی وارد سوژه شدم.بای بای!

و رفت.
جادوآموزای نوگل باغ دانش که می دیدند اگر اینجوری پیش برود دیگر هیچ بزرگتری نمی ماند,یقه بقیه گنده ها را گرفتند که مطمئن شوند جایی نروند ولی وقتی دیدند که بقیه هم با دلایل شیر اندر مار و گورکن اندر کلاغی مانند تعمیر یویو فرار کردند, فهمیدند که دیگر باید یا فرار کنند یا دست به دامان سیاه های در خدمت ارباب شوند و زار بزنند که:

-تو رو خدا لرد سیاهه رو احظار کن بیاد این گرگه رو بترسونه.

و تصمیم گرفتند سفیدی خالص خودشان را تبدیل به سفیدی شیری نکنند و با شجاعت بمیرند!

(حالا يه نگاه به بالا بندازین ببینین کی به کیه )

ولی وقتی فهمیدند که حوصله کشت و کشتار ندارند و اینجا از قهرمان بازی خبری نیست, نشستند و دست رو دست گذاشتند.
ویکتورکرام گفت:

-میخواین با گوی زرین محبوبم مشورت کنم؟
-نه.

بیل آپست همیشه در آپست مانده گفت:

-میخواین تبدیل به گربه شم و برم کمک بیارم؟
-نه.

سارا کلن گفت:

-میگم چطوره بجنگیم و شجاعانه بمیریم؟
-این همون نظر اولی نبود؟
-چرا.
-پس نه.

تا اینکه باری رایان همیشه در صحنه و بیش خوش بین گفت:

-چطوره فرار کنیم؟
-پس چرا اینجا نشستیم و چایی و بیسکوییت احظار کردیم و ریش سفید مصنوعی گذاشتیم در حالیکه میتونستیم زودتر فرار کنیم؟

همه چشم ها با بدگمانی به طرف چای و بیسکوییت روی میز که توسط آلیس ساخته شده بود و ریش مصنوعی آسپ(آلبوس سوروس پاتر)رفت.

ناگهان خرناس کشیدن تدی گرگینه خاموش شد.مری کاترمول که از این خاموشی ناگهانی کمی می ترسید,گفت:

-پس فرار کنیم؟

همزمان با فریاد [ الفرار ] دسته جمعی هرکس به گوشه ای از شیون آوارگان فرار کرد.
-------------------------------------
از راهروی کوچکی که بیشتر شبیه لوله ی فاضلاب بود و بوی نامرتبطی هم نمیداد, خودش را بالا کشید.
تکه های درخت بید در هر طرف راهرو افتاده بود.علاوه بر نور کمی که از انتهای راهرو می آمد,این هم یک دلیل دیگر که این راهروی آخر بود.
بعد از چندین دقیقه که به نظرش چند ساعت بود,به زیر درخت بید رسیده بود.صدای نعره های تدی که حتی با این حال او هم رگه از شیطنت در آن به گوش میرسید, در راهرو ها می پیچید.
به زحمت خود را بالا کشید و سرش را از سوراخی بیرون برد.چند ثانیه قبل از برخورد با شاخه ی بید کتک زن, سرش را کنار برد و دست راستش را بیرون آورد.چند دقیقه ای تلاش کرد تا بالاتنه اش را کاملا از تونل بیرون برد.
تنها چند خراش برداشته بود.این یک رکورد محسوب میشد که بید کتک زن او را نکشته بود.
از دخمه زیر پایش صدایی شنید که فریاد میزد:

-هی کرام!زودباش.زودتر تا منم بتونم بیام.

خیلی سریع کاملا خودش را بالا کشید.حتی صبر نکرد تا ببیند چه کسی پشت سرش از سوراخ بیرون آمد.
بسختی توانست از دست بید رها شود.حالا وقت انجام کاری بود.

الان فکر کنم این تکلیف بالایی جدی-طنز تلفیقی بود.نه؟
اگه مشکلی نیست این تکلیف دومی رو هم در ادامه این اولی می نویسم:

تکلیف دوم:

ویکتور در دفترِ ویولت را با قدرت باز کرد و داخل دفتر رفت.تقریبا از چیزی که می دید,نفسش بند آمد.
ویولت روی صندلی مخصوصش,پشت کامپیوتر مشنگی نشسته بود و چیپس(نوعی خوراکی مشنگی) و قورباغه شکلاتی میخورد.
به محض این که متوجه ویکتور کرام شد,گفت:

-خو.پاس موافعق شودای؟

که باعث شد مقداری چیپس و شکلات از دهانش به بیرون پرت شود.
ویکتور گفت:

-میشه دوباره بگی؟

ویولت محتویات دهانش را قورت داد و گفت:

-پس موفق شدی؟
-میبینی که اینجام.
-بیا اینجا بشین.

و به صندلی باستانی کنار مانیتور اشاره کرد.وقتی کرام نشست,ویولت مانند پیشخدمتی دیوانه که ادعا میکند بابانوئل است,دسته ای چیپس به ویکتور تعارف کرد:

-خوشمزه س.
-نه ممنون.

ویولت چند قاصدک را از لباسش به پایین انداخت و محتویات مشتش را یکجا بلعید!
ویکتور گفت:

-بریم سر اصل مطلب؟
-بریم.

و ویولت از صندلی‌اش بلند شد.

-نه اون اصل مطلب!از اون نظر!
-نه دیگه.از این یکی نظر.

و نشست.
ویکتور درحالی که یک قاصدک را فوت میکرد گفت:

-الان همه اعضای هاگ میان و میریزن سرت!من برا هشدار اومدم.
-و؟؟؟
-و نداره.
-خب اینو که خودمم میدونستم.
-و يه چیز دیگه...
تکه آخر حرف ویکتور در هیاهوی جمعیتی که از انتهای سالن فریاد جنگ برآورده بودند(!)گم شد.
-خب دیگه.من باید برم.
و ویکتور پا به فرار گذاشت.
-------------------------------------

-خب ویولت.الان وقت تسویه حسابه.

تدی درحالیکه در صف اول انتقامجویان ایستاده بود,این را گفت.
ویولت که همچنان جلوی کامپیوتر مشنگی نشسته بود با خونسردی گفت:

-مطمئن نیستم چون من الان رئیسم.

و به کامپیوتر اشاره کرد.ادامه داد:

-من میتونم. هرجور بخوام این رول رو تمام کنم و...

آلیس وسط حرف ویولت پرید و گفت:

-صبرکن ببینم.ما که وسط هاگوارتزیم.تو هاگ هم برق نیست.پس کامپیوترمون دیگه چیه؟

ویولت با تعجب به مانیتور زل زد.
ویولت:
بقیه:

و این گونه بود که نسل قاصدک منقرض شد.


خوب زندگی کن. بزرگ شو و... کچل شو! بعد از من بمیر و اگه تونستی با لبخند بمیر. توی کارات دودل نباش. ناراحتی چیز باحالی برای به دوش کشیدنه ولی تو هنوز خیلی جوونی!


کوروساکی ایشین- بلیچ

تصویر کوچک شده




پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۰:۰۲ سه شنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۳
#65
تکالیف:
رول: به مدت بیست و چهار ساعت به زمان گذشته و جامعه مشنگی اون زمان فرستاده میشید. از اونجا که هنوز به این جادو مسلط نیستم، نمیتونم مشخص کنم هرکس کجا میفته! چیزی که مسلمه بعد از اتمام این بیست و چهار ساعت، اگه هنوز زنده باشید، توی خوابگاهتون ظاهر خواهید شد. برای جلسه بعد، سفرنامه تون رو به صورت رول همراهتون بیارید. بسته به شانستون ممکنه گیر آدم خوار های زولو بیفتید یا سربازان شاه عباس صفوی، و طبعا با چالش های مختفلی رو در رو خواهید بود که همه ش پای خودتونه. رولتون اجازه داره عریض و طویل باشه خعلی. 20+5 نمره، 5 نمره امتیازیست من باب خلاقیتی که به خرج میدید!


با صدای پاق بلندی، باری به 3000 سال پیش برگشت.ابتدا با چشمانی که دید تار داشتند به دور و برش نگاه کرد و بعد سوت بلندی زد و گفت:

-عجب.اینجا نه تنها سیاه و سفید نیست بلکه مثل کارتون ها هم نیست(!)

وقتی که چشمش به افراد دور و برش افتاد، از لباس های بلند ردا مانند بعضی هایشان فهمید اینجا یونان باستان است!
پیش خود فکر کرد:هووم.اگه پروف الا میتونه مارو با یه حرکت چوبدستی بفرستونه 1000 قبل از میلاد...پس بعضیا هم باید الان تو کرتاسه و ژوراسیک باشن!
با داد و فریاد یکی از اهالی به خود آمد:

-زئوسا.آرتالوس.دیمنولامیلا.

باری سرش را برگرداند و به پیرزن عصبانی خیره شد.وقتی دلیل عصبانیت او را فهمید، از گاری گوجه سبزش پایین آمد و ردایش را تکاند.

-ببخشید...شما حرفای منو بلدید؟
-تیمنوس.گالوکس.

باری کمی فکر کرد و بعد ورد یونانی ساز را به زبان آورد و گفت:

-حالا چی؟
-به زئوس قسم.پسره ی تردست احمق.میاد روی گاری منو و مسخره بازی درمیاره!

باری هیچی از حرف های پیرزن به جز تردست را نفهمید چون انگار پیرزن یک میگ میگ قورت داده بود.

-تردست؟همون جادوگر دیگه؟کجا میشه پیداشون کرد؟
-جهنم!
-چی؟
-انجمن جهنم!ته کوچه سمت راست.
-ممنونم.

و به سمت انجمن جهنم به راه افتاد.
-----------------------------------------

-به دلیل نمایش در دو کوچه پایین تر بسته است.لطفا کثیف نکنید!

باری نوشته روی درب را خواند و به سمت دو کوچه پایین تر به راه افتاد.در راه همه حواسش به مردمی بود که برای کارهای روزانه شان به مرکز شهر آمده بودند.
بعضی ها در خیابان داد می زدند:پوسترهای نقاش معروف آناستامیوس از المپ!طرح هایی از آپولو در جنگ تایتان ها!
چند نفری هم وسایلی روی زمین ریخته بودند و جار میزدند:استراتژی های 711 پادشاه آنخیلا برای حمله به روم و ایران،بقایای تروا،نیزه ی آرس
و هیچ اثری از جادو به چشم نمیخورد.
باری در ذهن خود نقشه ای از آتن یونان ترسیم کرد و توضیح کلی آنرا برای خودش داد:«آتن کشویه که مردمش کلا بی اعصابن.کوچه هاش باریک ولی باحاله.فروشنده ها و افراد عادیش عاشق خدایانشونن و شاه ها یا فرماندارانش عاشق جنگ با کشور های همسایه ان.عالیه!»
------------------------------------------------
-شما؟
-من از 3000 سال بعد اومدم.میشه منو برگردونید؟ :grin:
-بگو بینم 3000 سال بعد چه شکلیه؟
-لازم نیست بگم.شما خودتون عمرتون قد میده میرسین به اون زمان.

مرد قرمزپوش از انجمن جهنم ناگهان از گفتگو خوشش آمد و گفت:

-واقعا؟مگه میشه؟چجوری؟

باری که میخواست به نحوی این سفر در زمان را زودتر تمام کند و اصلا به این که الا چه عکس العملی نشان میدهد فکر نمیکرد، به مرد قرمز پوش گفت:

-تو هم یکی از المپ نشینا میشی.همون 12 تا خدای...

زیرلب گفت:

-مسخره و نادانتون!

قرمزپوش چوبدستی اش را بالا آورد تا طلسم الا را خنثی کند.آخرین کاری که باری قبل از رفتن کرد پرسیدن نام مرد بود و جواب مرد که او را بسیار شگفت زده کرد.

مرد گفت:«من هرکول هستم!»
-----------------------------------------------



رولکچه: مشنگی رو به تصویر بکشید که پی میبره جادو وجود داره. یا تو وجود خودش یا با دیدن جادوی شما یا... . 10 نمره.



یه روز یه مشنگ خیال پرداز بعد از خوندن سری هری پاتر تصمیم میگیره جادوگر بشه!
خلاصه اول میره با کلی بدبختی یه چوب شبیه چوبدستی پیدا میکنه.
بعد با کلی بدبختی تصمیم میگیره سوار قطار هاگوارتز اکسپرس بشه و سر همین موضوع خودشو 102 بار به سکوی 9 و سه چهارم میکوبه تا وقتی که از سکو رد بشه.بعد با چوبدستی و ردایی که از مغازه هالووین خریده بود که اتفاقا تنها دارایی جادوگریش بود،سوار قطار میشه.
تو راه رفتن به هاگوارتز با الادورا بلک هم واگنی میشه که بعدا از این موضوع بشدت پشیمون میشه.
وقتی از دریاچه با یه نیمه غول رد میشه می بینه یه مشکلی هست.
مشنگ نمیتونست هاگوارتزو ببینه!

نتایج اخلاقی:
1-هیچوقت یه رولی مثل این نزنید.
2-مشنگا نمیتونن هاگوارتزو ببین.
وقتی


خوب زندگی کن. بزرگ شو و... کچل شو! بعد از من بمیر و اگه تونستی با لبخند بمیر. توی کارات دودل نباش. ناراحتی چیز باحالی برای به دوش کشیدنه ولی تو هنوز خیلی جوونی!


کوروساکی ایشین- بلیچ

تصویر کوچک شده




پاسخ به: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۱۸:۴۶ دوشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۳
#66
تازه وارد هافلپاف

صدای گزارشگر از فاصله ی 3 کیلومتری ورزشگاه شنیده میشد که فریاد میزد:

-فرصت برای شماره ی 11 هلند.پاس ناموفقی به شماره 9 میده که به مقصد نمیرسه متاسفانه...موقعیت برای شماره 7 آلمان.با تمام سرعت به سمت دروازه حریف می دوه.یک شوت خوب...و مهار عالی دروازه بان که توپ رو برگشت داد.

باری با خودش فکر کرد:مرد,این مشنگا به معنای واقعی کلمه مشنگ هستن.باید با اون توپ چند بار روی سرشون و مخصوصا روی سر گزارشگرشون بکوبن تا عقلشون سر جاش بیاد.

-باری داری از مسیر منحرف میشی!

باری با سرعت سر جارو را به سمت راست چرخاند که باعث شد چرخش عجیب و نامتقارنی داشته باشد.وقتی کنترل جارو را کاملا بدست گرفت رو به جیمز کرد و در میان باد و بارانی که بشدت می بارید فریاد زد:

-مطمئنی برای جلسه اول خوبه؟
-کاملا!تا چند دقیقه دیگه وارد ورزشگاه میشیم.

دوباره صدای گزارشگر به گوش رسید:

-شماره ی. آلمان27 مدتی پیش با دستمزدی بالا به بایرن پیوست و نمایش خوبی داشت.ببینیم این جا چیکار میکنه...در گوشه ی سمت راست ساندویچی از بازیکن بوجود اومده.3 تکل روی هم باید هم چنین چیزی رو به همراه بیاره!باران هم بشدت می وزه!حالا شوت بلند شماره ی ...

گزارشگر ساکت شد.بنظر متوجه سارا شده بود که با خوشحالی بر بالای استادیوم چرخ میزد.

-و من امیدوارم اون يه حقه از طرف آلمانی ها باشه یا من خل شده باشم!بنظرم یک جارو بالای استادیوم می بینم که می چرخه.

ویولت که به سارا پیوسته بود فریاد زد:

-درست می بینی.البته من با نظر دومت راجع به خل شدنت موافقم!

اندکی گذشت تا اینکه بقیه هم به سارا و ویولت پیوستند و چرخ زنان پایین آمدند.
یکی از بازیکنانی که بنظر از آلمان بود,توپ را از بازیکن هلند قاپید و در دروازه نشاند.طبیعتا هیچکس حتی داور متوجه نشد چون همه به دسته جادوگرا زل زده بودند.
در حالیکه جیمز بلوجر ها و گوی زرین را آزاد میکرد,باری از فرصت استفاده کرد و توپ را از دروازه هلندی ها بیرون آورد و به سر دروازه بانشان کوبید و زمزمه کرد:

-ماموریت اول انجام شد.

جیمز دستور داد:

-همه به خط.بازی رو شروع میکنیم.

با آزاد کردن کوافل بازی کوییدیچ را رسما آغاز کرد.

از نظر باری هیچکدام از جادوگرانی که اینجا بودند, نیاز به کلاس نداشتند.آنها به راحتی روی کرام را زمین میزدند.

ویولت پاس میداد و حمله میکرد,جیمز در نوک حمله حریف بود و مدام با پرتاب هایش اوون کالدوون را کلافه میکرد.گیدیون و نویل در دفاع عالی بودند.سارا وظیفه جستجوگری تیمی داشت که باری در آن بود.تیمی که با رهبری گیدیون هدایت میشد.باری ناچارا در خط حمله بود.با این همه شیرین کاری جرئت گل زدن را نداشت.
بالاخره نوبت تیم گیدیون شد.یک پاس به ویولت و گل...
وقتی که توپ به باری رسید,به طور تقریبی 14 دقیقه از شروع بازی می‌گذشت.
باری یک پاس به ویولت داد و ویولت پرتاب کرد.توپ به دست الا برخورد کرد و به سمت باری آمد.
باری تعلل نکرد.توپ را برداشت و سریعا پرتاب کرد و...گل شد.
برای لحظه ای گزارشگر فریاد گل را سر داد ولی وقتی دید کسی او را همراهی نمی کند ساکت شد.
احتمالا مشنگ ها فکر میکردند این یک نمایش است چون باری چند نفری را دید که با لبخند به بازی زل زده بودند.
-------------
-گرفتم.گوی زرین رو گرفتم.
آسپ با خوشحالی چرخی زد و گوی زرین درون مشتش را به همه نشان داد.نتیجه 170 به 290 به نفع تیم جیمز بود.
جیمز با نیشخندی گفت:

-ما بردیم...ولی مهم برد و باخت نبود.مهم...

به مشنگ هایی که بعضی هایشان دهانشان از تعجب باز بود دست تکان داد و گفت:

-این بود که وزارت الان پدرمونو در میاره پس با تمام سرعت به هاگوارتز...ام...چیه نویل؟
-میتونیم با این برد پز بدیم؟
-نه...و نه باری.اون کاپ جام جهانی مشنگ هارو هم با خودمون نمی بریم.

باری با ناراحتی جام را در سکو گذاشت و به بقیه ملحق شد تا به هاگوارتز برگردند.


خوب زندگی کن. بزرگ شو و... کچل شو! بعد از من بمیر و اگه تونستی با لبخند بمیر. توی کارات دودل نباش. ناراحتی چیز باحالی برای به دوش کشیدنه ولی تو هنوز خیلی جوونی!


کوروساکی ایشین- بلیچ

تصویر کوچک شده




پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۱:۲۵ دوشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۳
#67
تازه وارد هافلپاف

تکالیف:

I. یکی از تصاویر سمت چپ یا راست زیر را انتخاب کنید و در مورد آن یک رول بنویسید. مسیر آینده کلاس و تدریس های جلسات بعد را مشخص کنید. انتخاب کنید که دوست دارید جادوی سیاه را یاد بگیرید و شخصیتی شبیه کاراکتر سمت چپ داشته باشید یا راه های مقابله با جادوی سیاه را یاد بگیرید و شخصیتی شبیه کاراکتر سمت راست داشته باشید:

به انسان های زیادی که در بیرون قصر منتظر بودند،چشم دوخته بود.این همه مشنگ شاهد تاجگذاری پرنس محبوبشان بودند.بیشترشان پرنس جرج را فردی با موهای سیاه و گوشه گیر می پنداشتند.فردی با هنرهای عجیب و غریب.ولی هیچکدامشان نمیدانستند این تاجگذاری چقدر مهم است.اولین پادشاه جادوگر.آن هم نه هر جادوگری بلکه یک جادوگر سیاه.پرنس جرج در این سالها سعی کرده بود از جادویش بعنوان کمکی برای مردم استفاده کند اما بازهم او به مشنگ ها علاقه زیادی نداشت.
صدای زیر مردی او را از جا پراند:
-ادگار!تاجگذاری داره شروع میشه.باید بیای.
-الان میام.برو و منتظر من باش.

این مهمترین تاجگذاری روم شرقی بود.باید به بهترین نحو انجام میشد.





II. برای انسان های نامتقارن چندین خصوصیت ذکر شد. در مورد یکی از این خصوصیت ها یک رول بنویسید.(15 نمره)

یک مرد ردا پوش از هیچ کجا ظاهر شد.برای لحظه ای با گیجی به اطراف نگاه کرد تا اینکه فهمید در کجا ایستاده، کوچه ی دیاگون.
ردایش را تکاند.چند لحظه تمرکز کرد و ناگهان غیب شد.

------------------------
چند دقیقه بعد در یکی از مغازه های دیاگون:

-بله قربان.اون 30 سیکل ــه...اون 3 گالیون...بله بله...اون...داخل گاو صندوق هست...چی؟نه نه!

مرد پیر از پشت پیشخوان با زحمت بیرون آمد و به داخل گاو صندوق با تعجب خیره شد.

-اون همینجا بود.من مطمئنم!
-بله آقای بلازانی.اون اینجا بود

هیکل ردا پوش بار دیگری خود را ظاهر کرد.دستی به ریش پرپشتش کشید و به خریدار خیره شد:

-اگه میخواین صدمه نبینید بهتره از اینجا برید.

خریدار با سرعت از مغازه خارج شد.
فروشنده پیر که ظاهرا نامش بلازانی بود با عصبانیت به هیکل ردا پوش گفت:

-چی میخوای گریندل والد؟
-تمام چیزهای ارزشمندتو.این یک خرید به سبک سیاهه یا به شکلی دیگه...

به بلازانی نزدیکتر شد و گفت:
-سرقت مسلحانه.بلازانی اگه جونتو دوست داری درآمد امروزتو به من بده.

و دستش را دراز کرد.بلازانی با تمام شجاعتش گفت:

-نه گریندلوالد.اول به من بگو چطوری اونو برداشتی؟اون 900 گالیون می ارزید.

گریندلوالد درحالی که چوبدستیش را از جیب ردایش بیرون میکشید گفت:

-غیب شدن بلازانی.حالا پولتو بهم بده!


III.منظور از انسان های های متقارن و نامتقارن در درس چه بود؟ ( نمره اضافی)

نامتقارن:جادوگران.
متقارن:مشنگان!


خوب زندگی کن. بزرگ شو و... کچل شو! بعد از من بمیر و اگه تونستی با لبخند بمیر. توی کارات دودل نباش. ناراحتی چیز باحالی برای به دوش کشیدنه ولی تو هنوز خیلی جوونی!


کوروساکی ایشین- بلیچ

تصویر کوچک شده




پاسخ به: کلاس ریاضیات جادویی
پیام زده شده در: ۱۰:۴۵ دوشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۳
#68
تازه وارد هافلپاف

. رولی بنویسید و در اون به طریقی با یک استاد خفن ریاضی ملاقات کنین و ازش کمک بخواین که قضیه‌ی 2+2=5 رو اثبات کنید.

باری از پله ها با سرعت پایین آمد.به طرف در سرسرا دوید.دستش را روی در گذاشته بود که صدای زنگداری از پشت سرش به گوش رسید:

-رایان!کجا با این عجله؟

باری سرش را برگرداند.آقای فلیچ با اسمایل در چند قدمی او ایستاده بود.همینطور که چماقش را تکان میداد گفت:

-بینم.نکنه زبونتو جا گذاشتی؟

باری با لرز گفت:

-نه آقا.میرفتم دنبال مکس جینون.

فلیچ یک ابرویش را بالا انداخت و گفت:

-مکس جینون ما نداریم تو هاگوارتز!
-بخاطر همینه که میخواستم از در خارج شوم دیگه!قربان!
-چیکارش داشتی؟
-میخواستم یه مسئله ریاضی ازش بپرسم!

فلیچ ناگهان به موضوع علاقه پیدا کرد:

-با من به دفترم بیا.

--------------------
اندکی بعد در دفتر فلیچ:

-...بعدشم پروفسور لوپین گفت باس ثابت کنیم این مسئله رو.

فلیچ دستی به موهای کم پشت و سفیدش کشید و گفت:

-هوووم.کسی تاحالا بهت گفته من استاد دلایلم؟
-چی؟
-دو با دو میشه پنج.میدونی چرا؟
-اگه میدونستم پیش شما میومدم عایا؟

فلیچ کمی فکر کرد و گفت:

-خب...ببین ساده ست.

فلیچ چند مداد به دست باری داد و گفت:

-بگیر.حالا دوتا دوتا بذار روی میز.

باری همین کار را کرد. دو دسته ی دوتایی مداد درست شد و یک مداد اضاف آمد.

-حالا چشماتو ببند و 3 بار سریع پلک بزن.

باری 3 بار سریع پلک زد.از تعجب خشکش زد.

-این...

روی میز یک عملیات ریاضی نوشته شده بود.باری نفهمید که این جبر بود یا دیفرانسیل یا هرچیز دیگری که مشنگ ها میگفتند اما جواب 5 شده بود!

-3تا پلک لطفا.

باری دوباره پلک زد.عملیات تبدیل به 5 مداد شده بود.

فلیچ از صندلیش بلند شد و گفت:

-خب دیگه.ببر و اینو به پروفسورت نشون بده.



۲. رول کوتاه (در حد چند خط) بنویسید که کلاس رو موفق شدین بپیچونین و بنویسین چیکارا کردین..کجاها رفتین.. چه خبر! (۷ امتیاز)

پروف لوپین تا آن لحظه روی صندلیش ننشسته بود.وقتی که همه مشغول انجام تکالیف شدند، پروف روی صندلیش نشست و اتفاقی که باری میخواست افتاد.

-هی چه خبر شد؟
-قربان؟
-چه خبره؟دود دیگه از کجا اومد؟

خوب بود.بمب دودی کار کرده بود.حالا وقتش بود.کلاس در دود فرو رفته بود.آرام و بی سروصدا از کلاس خارج شد.

-یوهو...

با آرامترین حالت ممکن این را گفت و به سمت تالار هافل دوید.
در تالار را باز کرد و وارد شد اما این چیزی نبود که انتظارش را داشت.الادورا بلک و رز ویزلی در تالار مانده بودند و درمورد کلاس ماگل شناسی بحث میکردند.لعنت به این شانس.
پس به سمت سرسرای ورودی دوید.مدیر هاگوارتز، ماندانگاس فلچر و چند استاد مشغول حرف زدن بودند.
در طی چند دقیقه ی بعدی،تالار گریفندور،اسلایترین و حتی راونکلاو هم افرادی داشت که میخواستند باری را کلافه کنند.حتی دستشویی میرتل هم آنروز برای باری مناسب نبود پس با کلافگی به کلاس برگشت.

۳. چند جور کلاس توی تدریس جلسه اول موجود بود؟ ۲ مورد با ذکر تفاوت (۳ امتیاز)

1- ریاضیات جادویی
2-وضع زندگی خانواده لوپین

تفاوت:خب این دومورد کلا تفاوت دارن.از اسمشونم معلومه.تو درس اول فهمیدیم لوپین ها پولشون مثل مالفوی ها نیست.تو درس دومم فهمیدیم 2 با 2 میشه 5!


خوب زندگی کن. بزرگ شو و... کچل شو! بعد از من بمیر و اگه تونستی با لبخند بمیر. توی کارات دودل نباش. ناراحتی چیز باحالی برای به دوش کشیدنه ولی تو هنوز خیلی جوونی!


کوروساکی ایشین- بلیچ

تصویر کوچک شده




پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۹:۲۶ یکشنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۳
#69
مورفین کلاه-سکه را اینطرف و آنطرف کرد و روی سرش گذاشت.گفت:
-این شکه ی من نیشت.
مرگخواران:
بلاتریکس گفت:
-امکان نداره.این همونه.
مورفین سکه-کلاه را از سرش بیرون آورد و گفت:
-پدر لرد شیاه شکه ی منو از خودش دور نمیکرد.فکرکنم حتی لحژه ی مرگش هم رو سرش بوده!
الا که دیگر به سیم آخر زده بود، چوبدستی اش را بیرون کشید و به سمت قلب مورفین گانت نشانه رفت و گفت:
-داری مارو سرکار میذاری؟
مورفین عقب عقب رفت که باعث شد یکی از دم و دستگاههایش به زمین بیفتد و باعث به پا خواستن مقدار زیادی دود بشود.وقتی که مرگخواران بالاخره توانستند چیزی ببینند ، مورفین رفته بود.
آیلین درحالی که با ظاهر دود گرفته اش شبیه رونالدینیو شده بود با غضب گفت:
-مورفین مارو سرکار گذاشته.
لینی دستی به صورتش کشید که تنها باعث شد صورتش بیشتر دودی شود و شباهت کمی به ماهی دودی یا حتی لینی دودی پیدا کند.گفت:
-شاید هم نه.باید دو دسته بشیم.یک دسته مورفین رو پیدا کنن و دسته ی دیگه سعی کنن قبر پدر ارباب رو باز کنن.
-نعش قبر دیگه؟؟؟
-نبش قبر.
-مطمئنی؟
ناگهان سکه-کلاهی به حرف آمد و گفت:
-پس من چی؟گفتین نقش مهمی ایفا میکنم.گفتین میتونم خودمو بعنوان شخصیتی بزرگ ثابت کنم.
الا نگاهی به قد و قواره کلاه انداخت.مطمئن نبود که کلاه بعنوان شخصیتی بزرگ ثابت شود ولی گفت:
-هنوزم دیر نیست.اگه کلاهی تو قبر نباشه تو بازهم نقشتو دنبال میکنی.


خوب زندگی کن. بزرگ شو و... کچل شو! بعد از من بمیر و اگه تونستی با لبخند بمیر. توی کارات دودل نباش. ناراحتی چیز باحالی برای به دوش کشیدنه ولی تو هنوز خیلی جوونی!


کوروساکی ایشین- بلیچ

تصویر کوچک شده




پاسخ به: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۹:۰۱ جمعه ۱۳ تیر ۱۳۹۳
#70
پرنس سرش را به چپ و راست خم کرد که حالتی شبیه به کبوتر به قیافه اش داد.گفت:

-قربون اون ریشت برم.به قیافه من نیگا کن تو اصن.من شبیه جن خونگیم؟بابا من سوروس ام! :vay:

دامبی پیر عینکش را جابجا کرد و با دقت بیشتری به پرنس زل زد.بعد از چند دقیقه، بطرز خوفناکی پرنس را درآغوش گرفت.پرنس که داشت خفه میشد،بسختی گفت:

- میشه ... ولم ک..نی؟

دامبی پرنس را بالاخره ول کرد و گفت:

-کجا بودی این مدت؟
-خونه...چیز...آقای پاندا...
-آقای پاندا؟
-نه چیز...روی اون کارتنه که توش خوابیده بودم نوشته بود.

آلبوس با دقت بیشتری به پرنس زل زد.دستی به سر و رویش کشید و گفت:

-پسرم.اون مرگخوارای بی ریش خونه ــتو سوزوندن؟بیا...بیا فرزند دلبندم.

و قبل از آنکه پرنس بتواند اعتراضی کند،خودش را در آشپزخانه مقر محفل دید.درحالیکه دامبی پیر او را به اعضای جدید معرفی میکند و اعضای قدیمی برایش کف میزنند.دامبی می گفت:

-سوروس عزیز ما چند وقتی حیران و سرگردان بودن چون مرگخوارا خونشو سوزوندن و پولاشم غارت کردن.به همین خاطر...

پرنس ، وحشتزده اعتراض کرد:

-چی؟اوه نه.یعنی آره...ولی چیزه...میشه سریع بریم سر اصل مطلب؟من ماموریت میخوام تا خودمو به شما ثابت کنم.

دامبی پیر ضربه ای به کمر پرنس زد و با لبخند گفت:

-از کی تاحالا میخوای تو کارای محفل بیشتر وارد شی پسرم؟ حالا که اینطوره بعنوان اولین ماموریت...

چشمان دامبی به حالت نیمه بسته درآمد.دامبی سریعا 4 قرص از جیب ردایش درآورد و در دهانش گذاشت.وقتی دوباره به حالت طبیعی بازگشت گفت:

-از مرگخوارا جاسوسی کنی!

پرنس:


خوب زندگی کن. بزرگ شو و... کچل شو! بعد از من بمیر و اگه تونستی با لبخند بمیر. توی کارات دودل نباش. ناراحتی چیز باحالی برای به دوش کشیدنه ولی تو هنوز خیلی جوونی!


کوروساکی ایشین- بلیچ

تصویر کوچک شده








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.