هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (آلبوس.دامبلدور.)



پاسخ به: زندگي و نيرنگهاي آلبوس دامبلدور
پیام زده شده در: ۱۳:۳۵ جمعه ۳۰ مرداد ۱۳۹۴
#61
نیو سوژه.



- دیگه حق نداری پاتو اونجا بزاری!
- پدر جان، محفل به من نیاز داره! هری...

پرسیوال با شنیدن اسم هری، چشمانش گشاد شد و به سرعت به سمت دیگری میز دوید. آلبوس دامبلدور هم در آن طرف میز جا به جا شد تا فاصله ی او با پدرش حفظ شود. کندرا هم سعی میکرد پرسیوال را آرام کند. دامبلدور بزرگ فریاد زد:
- ولم کن زن! این روانی کرد منو! یه روزم میاد خونه همش تام، هری، محفل! تام، هری، محفل!
- پرسی بی خیال! آلبوس نقش مفیدی در آینده جامعه داره.

پرسیوال کمربندی که در دستش بود را بالا گرفت و روی میز پرید. آلبوس هم چرخید و به سمت اتاقش دوید. دامبلدور بزرگ به سمت در خانه رفت و آن را قفل کرد تا مطمئن شود پسرش از آنجا خارج نمیشود. رویش را به سمت کندرا برگرداند و گفت:
- چه نقش مفیدی؟ درآمد که نداره! درآمد من و آبرفورث هم خرج محفلیا میکنه! حالا گیرَم ولدمورتم شکست دادی، چی بهت میدن آخه؟
- واسه اینکه مردم بیش تر بهم عشق بورزن پدر جان.

پرسیوال دوباره چشمانش گشاد شد و به پسرش که فقط سرش را از اتاق بیرون آورده بود نگاه کرد. چرخید و ماهیتابه ی آریانا را از روی میز برداشت و به سمت آلبوس پرتاب کرد اما پسرش قبل از آنکه ماهیتابه به او برخورد کند در را بست. دامبلدور بزرگ به سمت در اتاق پسرش رفت و از پشت آن فریاد زد:
- یه بار دیگه پاتو تو اون مقر بزاری نفرینت میکنم! از فردا هم پا میشی میری بغل دست داداشت تو کافه دوزار پول در میاری!

در این بین که پدر آلبوس داد و بی داد میکرد، پیرمرد محفل در حال نام نوشتن برای اعضای محفل ققنوس بود، ظاهرا باید به یک مرخصی اجباری طولانی مدت میرفت.


به یاد گیدیون و هری.

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.


پاسخ به: پادگان ققنوس
پیام زده شده در: ۲۲:۳۶ چهارشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۴
#62
خلاصه:

دامبلدور یه ژنرال برای پادگان استخدام میکنه که یکم با اعضای محفل کار کنه اما در اثر حمله ی زامبی ها، همه ی شهر حتی مرگخوارا و مشنگ ها هم وارد پادگان میشن و پناه میگیرن. در این بین نامه ای از طرف زامبی ها میاد که اگه دامبلدور رو تحویل ندن زامبی ها به پادگان حمله میکنن که یه دفعه چاه نفت کشف میشه که باطل کننده جادوئه.

- نفت!
- اینجا چه خبره؟

کارگردان دوان دوان با رکابی و شلوارک وارد صحنه شد. نویسنده با دیدن کارگردان رنگ از چهره اش پرید و برگه های فیلمنامه را زیر بغل زد و دوان دوان از کادر خارج شد. کارگردان هم با وی از کادر خارج شد و دقایقی بود در حالی که پس گردن نویسنده را گرفته بود وارد کادر شد. با حالت مادرسیریوس مانند گفت:
- این چه طرز نوشتنه؟ نفت چیه؟
- اون دست من نبود، خودش اومد.
- تا اخراجت نکردم درست کن صحنه رو.

نویسنده ی بدبخت که دیواری کوتاه تر از او پیدا نمیشود پشت میز نشست و با پاک هایی که نصف آن قرمز بود نصف آن آبی که تنها کاربرد آن پاره کردن کاغذ بود، قضیه نفت و سیر را پاک کرد و به قسمت نامه رسید. از آن صحنه به بعد فیلم برداری از سر گرفته شد.

- بگیرینش اون پشمکو!

با فریاد دراکو جمعیت پادگان ائم از محفلی و مرگخوار و ماگل به سمت پیرمرد یورش بردند و صحنه ای همانند دعوا های برره ای به وجود آوردند. در این بین مشت و لگد هایی رد و بدل شد که یکی از آن ها به دامبلدوری که زیر دست و پا بود برخورد کرد و بیهوش شد.

چند ساعت بعد

با آب گرمی به هوش آمد، ابتدا فکر کرد در جکوزی جادویی یکی از ویلا های چند میلیون گالیونی است اما کمی که اطراف خود را نگاه کرد متوجه شد که با آب دهن فنگ به هوش آمده بود، در این لحظه معنی از عرش به فرش رسیدن را دریافت.

- پروفسور!

هاگرید که روی صندلی نشسته بود از جایش بلند شد و به سمت پیر مرد محفل آمد. دامبلدور کمی خود را جمع و جور کرد و به اطراف نگاه کرد. متوجه شد در یک تونل تنگ و تاریک است که به جز کیک و چند خوراکی دیگر، یک میز، اسباب بازی و ظرف فنگ و مقداری کاه، چیز دیگری در تونل نیست. هاگرید کمی جلو تر آمد و گفت:
- پروفسور وقتی بیهوش شدین من و فنگ شما رو از زیر جمعیت در اوردیم هرچند سر بقیه ان قدر گرم دعوا بود که متوجه ما نشدن. من و فنگ یه تونل زیر پادگان کندیم که شمارو قایم کنیم. قراره با هم زندگی کنیم پروفسور!


به یاد گیدیون و هری.

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.


پاسخ به: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۱۳:۵۳ سه شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۴
#63
نمره های جلسه سوم:

ورونیکا اسمتلی: 28

پی پی؟ واقعا فرزند؟ خب دخترم دو تا اشکال تو رولت بود. یک اینکه مگه تو رول من اسنیپ نرفت دنبال هری؟ چرا اونجا بود؟ مورد بعدی اینکه" رول " و "سوژه" رو تو رولت نیار. اینا بحث خارج ایفایی حساب میشه دخترم.

رز زلر: 29
دخترم! تنها اشکالی که داشتی رولت اصلا پیشرفتی نداشت. همون موقعیت بود و فقط یکم جلو رفته بود. یکم سوژه رو بهتر بود ادامه میدادی چون عملا سوژه تکونی نخورد. در غیر این صورت بقیه رولت خوب بود.

لینی وارنر:30

اشکالی که تو رول ورونیکا ایجاد شد رو درست کردی سوژه هم خوب هدایت کردی راضیم ازت. تو هم گفتی پی پی دخترم؟

اورلا کوییرک: 28

میدونی مشکل رولت چی بود؟ الان اسنیپ گفت تیم کشی کنیم. به نظرت وقتی کسی بین چند تا جونور خطرناک گیر بیفتن وقت دارن تیم کشی کنن؟ جونورا هم نگاه میکنن؟ منطق پست یادت نره.

اوتو بگمن: 29

تو هم که تو رولت اسم " رول" و " سوژه رو اوردی که پسرم. توی رول هاتون اسم اینا رو نیارن بهونه ی جادویی بیارین حداقل. در غیر این صورت رولت همه چیزش خوب بود راضیم ازت.

گلرت پرودفوت: 30

کنار دریاچه ت عالی بود. تو هم که گفتی پی پی فرزند. :|

رون ویزلی: 28

پسرم چرا وقتی سوژه طنزه جدی مینویسی آخه؟ :| از طرفی نوشتی هری با یاد کردن از جینی گریه کرد خب چی یادش اومد که گریه کرد؟ :| اصن چرا وقتی نجات پیدا کرده گریه کنه؟ :| منطق پست یادت نره.


به یاد گیدیون و هری.

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.


پاسخ به: تابلوي شني امتيازات
پیام زده شده در: ۱۳:۵۳ سه شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۴
#64
نمرات جلسه سوم پرواز و کوییدیچ

راونکلاو: 41

لینی وارنر: 30
گلرت پرودفوت: 30
اوتو بگمن: 29
اورلا کوییرک: 28


هافلپاف: 32

رز زلر: 29

گریفیندور: 31

رون ویزلی: 28

اسلیترین: 31

ورونیکا اسمتلی: 28


به یاد گیدیون و هری.

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.


پاسخ به: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۲۱:۱۷ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۴
#65
- جینی... ... جینی... ... جینی! عه! من که جینیو طلاق دادم. امان از دست حافظه. خب فکر نکنم اثری از دانش آموزا مونده باشه، بهتره برگردم زمین کوییدیچ.

هری اشک هایش را پاک کرد و از جایش بلند شد و به سمت هاگوارتز دوید. در این بین دوی ماراتنی بین هری و موجدات جنگل ممنوعه به وجود آمد که هری نفر اول و زنجیره ی غذایی هاگوارتز پشت او بودند.

هری که در 7 سالی که در هاگوارتز تحصیل کرده بود، انواع و اقسام حیوانات را در جنگل ممنوعه دیده بود اما وجود جانداران دورگه از جمله بچه ی گراوپ و سانتور ها، به هشتمین عجیب دنیا اضافه شد. هری در حال عبور از جنگل به روح ولدمورت برخورد کرد که همچنان در حال آوادا زدن به هری خیالی بود و زیر لب قسم خورد که او را کشته است.

- آی زخمم! به جانه مادرم منو کشتی ولدمورت ولم کن برم!
- وایسا کله زخمی، ما باید مطمئن بشیم.

هری به زور خودش را از دست ولدمورت خلاص کرد و به سمت زمین کوییدیچ دوید. بعد از گذشت از چند روح سرگردان دیگر، از جنگل ممنوعه خارج شد و زمین بازی کوییدیچ را دید. سینه اش را جلو داد و گفت:
- نترسین! پسر برگزیده اومـ ... اینجا چه خبره؟

چندین جاروی بزرگ مخصوص حمل مصدومین و چندین قفس بزرگ برای بردن جانوران در آنجا بود. هری آرام آرام برگشت که از آنجا دور شود که دو مرد بازو های او را گرفتند. هری فریاد زد:
- من پسر برگزیده ام! ولم کنین!
- شما به علت استفاده شخصی از جانوران جادویی... آسیب زدن و قتل چند نفر به طور غیر مستقیم و صلاحیت نداشتن برای استادی بازداشت هستین.

اسنیپ به همراه تعداد اندکی از دانش آموزان زنده مانده از زمین خارج شد. به این موضوع فکر کرد که چه استادی را جایگزین هری کند، یک نفر بود که اصلا دلش نمیخواست سراغ او برود.

چند ساعت بعد

- ... بله، اینجوریه که ما از شما میخوایم استاد درس پروا...
- سوروس!
- به من نزدیک نشو دامبل، جواب بده.

آلبوس دامبلدور از روی مبل بلند شد و شروع به قدم زدن در خانه ی دامبلدور ها در گودریگز هالو کرد. اسنیپ درحالی که شیر کاکائویی را با انزجار سرمیکشید زیر چشمی به پیرمرد نگاه کرد. دامبلدور آغوشش را باز کرد و گفت:
- البته که قبول میکنم سوروس! با هم یه مدرسه پر از نوگلان سرشار از عشق میسازیم.
-

پایان

تدریس جلسه چهارم


بیمارستان سنت مانگو

- فرزندان؟
- یا خدا صاحب تمایلات اومد!

با این فریاد، همه دانش آموزان که دچار سوانحی از جمله سوختگی درجه 5، ( چیزی فرا تر از خاکستر شدن :| ) شکستگی کل اسکلت و غیره شده بودند با ورود دامبلدور به تکاپو افتادند. دامبلدور با دست هایش جمعیت را به آرام شدن دعوت کرد و روی تخت ورونیکا نشست و گفت:
- فرزندان ظاهرا چون حالتون خوب نیست نمیتونیم کلاس رو برگزار کنیم.
- هورا!
- اما نگفتم تکلیف نداریم.

دانش آموزان زیر لب غرغر کردند که همچنان از شر کلاس و مشق رها نشده بودند. دامبلدور به آرامی برگه هایی را با قلم بین نوگلان باغ دانش پخش کرد و در حالی که نخودی میخندید دستی به ریشش کشید.

- خب فرزندان میخوام اولین زمین کوییدیچ تاریخ رو شرح بدین، کل سی نمره هم همین تکلیفه. اگه نقاشی هم پایینش کشیدین نمره اضافه داره.

ملت:

دامبلدور خوشحال و خندان از اتاق خارج شد و ناسزا هایی که پشت سرش شنیده شد را نشنید.

______________________________________

دو نکته:

1- فقط توصیف کنین، یعنی دیالوگ بنویسین نمره کم میکنم چون تمرین فضاسازیه.
2- میتونین اولین زمین کوییدیچتون رو با موقعیت جغرافیایی خاصی توصیف کنین. مثلا زمین کوییدیچ تو سیبری دروازه هاش یخیه.


به یاد گیدیون و هری.

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۰:۰۷ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۴
#66
- نه آلبوس، اینبار دیگه نه!
- آبر، من که واسه تفریح نمیرم.

آلبوس جوان دست به سینه به برادرش آبرفورث نگاه کرد. آبرفورث با قدم های بلند به سمت وی آمد و به چشمان آلبوس که بی شباهت به خود نبود خیره شد. قاطعیت را در چشمان خونسرد او میدید، هرگز دوست نداشت مانع پیشرفت برادرش بشود اما این بار فرق داشت، پای خانواده در میان بود.

- آلبوس اون تنهاست! این چه هدفیه که بخاطرش حاضری قید مراقبت از خواهرت رو بزنی؟

صدایش در خانه ی بزرگ دامبلدور ها پیچید. گلرت گریندل والد که تا آن موقع ساکت بر روی صندلی نشسته بود، با این حرف آبرفورث، به آرامی از جایش بلند شد و به دو برادر نزدیک شد. با اشاره ی دست خودش و آلبوس را نشان داد و گفت:
- این یه چیز خصوصیه بین من و برادرت.
- گلرت...

قبل از آنکه بتواند از متشنج شدن بحث جلوگیری کند، آبرفورث رو در روی دوست صمیمیش ایستاد. حس بدی داشت، دلش آشوب بود اما آن را زیر چهره ی خونسرد خود پنهان کرد. آبرفورث با صدای بلندی که در سراسر خانه شنیده شد فریاد زد:
- هیچی الویتش از خانواده بیش تر نیست!
- گلرت، آبر، خواهش میکنم...

مانع دعوای دو شخصیت زود جوش کار بسیار سختی است. بد تر از آن نمیدانست باید طرف کدام یک را بگیرد. یک مقدار حق با برادرش بود، چیزی بر خانواده ارجاعیت نداشت. مخصوصا بعد از مرگ مادرش و به آزکابان رفتن پرسیوال، تنها یک خواهر و یک برادر داشت. اما از طرفی هم حق با گلرت بود، رفتن به آلبانی میتوانست از او جادوگری قدرتمند بسازد. همان جادوگری که آرزوی تبدیل شدن به آن را در سر می پروراند.

کم کم غرق افکارش شد، آرام دست هایش را که آبرفورث و گلرت را از هم جدا کرده بود، پایین آورد. بگو مگو های آن دو را مثل ویز ویز مگسی میشنید. به نقطه ای روی زمین خیره ماند و به دو راه پیش روی خود فکر کرد. ناگهان حرفی به صورت شوک او را از دنیای خیال بیرون آورد.

- مفز تو کوچک تر از اونه که اهداف بزرگ رو درک کنه!

گلرت ضربه ی کاری را زده بود، ضربه ای که برای روشن کردن آتش خشم برادرش کافی به نظر میرسید. آبرفورث چوبدستی اش را از ردایش در آورد و گارد دوئل گرفت. گلرت هم به آرامی چوبدستی اش را به دست گرفت و آماده ی دوئل شد. قبل از آنکه بتواند کاری انجام دهد طلسم های رنگارنگ پیش رویش به جنب و جوش در آمدند. آلبوس هم چوبدستی خود را در آورد و با طلسم های دفاع مانع از برخورد طلسم های مرگ آور آن دو شد.

طلسم های مختلف دفاعی را در ذهنش مرور کرد. رفت و آمد های چندباره ای بین آن ها انجام شد. ناگهان وردی در میان بارانی از آن ها، کمانه کرد، این کمانه آنقدر عجیب بود که هرسه دست از دوئل برداشتند و مسیر آن را دنبال کردند. طلسم به سمت چهارچوب اتاقی حرکت کرد. در حالی که آلبوس نفس راحتی کشید که کسی آسیب ندیده است، آریانا در چهارچوب ظاهر شد و طلسم با قدرت به او برخورد کرد.

آریانا روی زمین افتاد و تکان نخورد. امکان نداشت! امکان نداشت خواهرش مرده باشد! امکان نداشت کسی که یادگار کندرا بود کشته شود! ممکن نبود! چوبدستی اش را روی زمین رها کرد و بدون توجه به صدای تلق تلق برخورد چوبدستی با کف پوش چوبی، به سمت آریانا دوید. سرش را روی زانویش گذاشت و به چشمان گشاد شده ی او نگاه کرد. سرش را روی سینه ی خواهرش گذاشت، قلبش برای همیشه به خواب رفته بود.

- ولش کن لعنتی!

برادرش به سرعت او را از جسد خواهرش جدا کرد. آلبوس آن قدر تعجب کرده بود که حتی مقاومتی در برخورد خشونت آمیز برادرش نکرد. حتی حرفی نزد، و حتی گریه هم نکرد. هق هق برادرش را میشنید اما هنوز صحنه ی برخورد طلسم با آریانا جلوی چشمش بود. آرام آرام به سمت برادرش رفت و دستش را روی شانه ش گذاشت.
- آبر...
- به من دست نزن آلبوس! از اینجا برو! تو هیچوقت به اون توجه نکردی! هیچوقت! برو به ماجراجـ...

گریه امان پایان جمله را از آبرفورث گرفت. سرش را روی سینه خواهر مرده اش گذاشت و گریه کرد. آلبوس سرش را برگرداند تا ببیند گلرت چه واکنشی نشان میدهد اما گلرت آنجا نبود و در خانه باز مانده بود. چوبدستی اش را از روی زمین برداشت و از در خانه خارج شد.

باران شدیدی درحال باریدن بود. از باغچه ی گِلی دامبلدور ها گذشت و به سمت تپه ی همیشگی خود حرکت کرد. صحنه ی مرگ او از جلوی چشمانش محو نشد. بعد از چند دقیقه خود را بالای تپه یافت. به سمت درخت کهنسال حرکت کرد و زیر آن نشست. آلبوس همیشه زیر این درخت با گلرت نقشه های بزرگ میکشیدند اما اینبار نه گلرتی در کار بود و نه نقشه ای. به منظره ی گودریگز هالو که زیر پایش بود نگاه کرد. مادرش، پدرش، و حالا هم خواهرش، تقریبا تمام اعضای خانواده اش او را تنها گذاشتند. بالاخره قطره اشکی رو چهره اش ظاهر شد. آن روز هیچکس متوجه تفاوت قطرات باران و اشک درچهره ی دامبلدور جوان نشد.

سال ها بعد - هاگوارتز

- من خودم رو میبینم که برای کریسمس جوراب پشمی هدیه گرفتم و پام کردم.

هری یازده ساله با گیجی به دامبلدور پیر خیره ماند. به نظرش بزرگترین آرزوی پیرمرد عجیب به نظر میرسید، با این حال سرش را تکان داد و از اتاق خارج شد. دامبلدور با لبخندی تلخ سرش را برگرداند و به آینه نفاق انگیز نگاه کرد.

خانواده ی دامبلدور، او، آبرفورث، آریانا، پرسیوال و کندرا، خوشحال و خندان کنار یکدیگر ایستاده بودند. شادی و سلامتی برای عزیزانش، بزرگ ترین آرزوی او بود، آرزویی که هیچوقت به حقیقت تبدیل نمیشد. آرزو میکرد کاش کمی قدر آن ها را می دانست، کاش! لبخند تلخ با چاشنی دلتنگی، دامبلدور پیر را شکل داد. هیچکس نمی دانست دامبلدور، بزرگ ترین جادوگر قرن، با وجود قدرت و بهترین بودنش، دل خوشی نداشت. به جز آنکه با مبارزه برابر ولدمورت بگذارد باقی مردم، از کنار عزیزان خود بودن لذت ببرند، عشق به خانواده، چیزی بود که خیلی ها از آن غافل بودند، به جز آن هایی که آن را از دست داده بودند. کاش مردم کمی بیش تر هوای خانواده خود را داشتند زیرا ممکن بود فردایی برای یکی از آن ها در کار نباشد، کاش!


به یاد گیدیون و هری.

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.


پاسخ به: مغازه ی لوازم موسیقی جادویی پریوت
پیام زده شده در: ۲۳:۲۶ چهارشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۴
#67
خلاصه:
جدیدترین جانپیج لرد یک گیتاره.این گیتار که شوم و نحسه،دست هرکسی باشه باعث بدشانسی و بدبختیش میشه...طی حوادثی این گیتار بلاخره به دست هاگرید میرسه...از طرف دیگه لودو هم به عنوان یه مرگخوار که دنبال این جانپیج لرد هست، هاگرید رو تعقیب میکنه و به مغازه موسیقی میاد و میفهمه هاگرید گیتار به فروشنده، فروخته و فروشنده هم گیتارو به رون فروخته.

______________________________________________________________________

- گیدیون؟
- بله لودو؟
- اون ویزلی کدوم وری رفت؟

گیدیون، صاحب مغازه ی لوازم موسیقی، از پشت میز بلند شد و از مغازه بیرون آمد و به دو طرف نگاهی انداخت. لودو پشت سر گیدیون از مغازه خارج شد و مسیر سر او را دنبال کرد. گیدیون بعد از مدتی با خنده به سمت مغازه رفت. لودو به سرعت جلوی گیدیون را گرفت و با عصبانیت فریاد زد:
- پیری! منو مسخره کردی؟ اون ویزلی کجا رفت؟
- هرکسی برای استراحت میره کجا؟

لودو با شنیدن این حرف، چیزی به یادش نیامد، برای همین به حلال مشکلات، گوگل مراجعه کرد. او در اینترنت جادویی جستجو کرد اما با سرچ " محل استراحت" خانه های چند میلیون گالیونی در کنار دریا ظاهر شد که بعید بود رون ویزلی پول همچین خانه هایی را داشته باشد.

- مرد حسابی مارو گیر اوردی؟ ویزلی از این ویلا ها داره؟

گیدیون سرش را کج کرد تا عکس های مورد نظر را در گوشی لودو ببیند که با توجه به پیام های بالای صفحه متوجه شد لودو از طریق تِلِگجغد، واتس بوق، جادوگر اف کلنز و غیره با دوستان مرگخوار خود به چت کردن میپردازد و این اطلاعاتی بود که از مغز او به دامبلدور تله پاتی شد.

- من یه محفلیم نمیتونم بهت بگم رفیقم کجا رفت.
- از این کارت پشیمون میشی پیره مرده هویج کله!

دقایقی بعد - شهرداری هاگزمید

- یعنی چی نمیشه!

ریگولوس که پشت میز شهردار هاگزمید نشسته بود درحالی که عینک نیم دایره ی دامبلدوری به چشم داشت و دستش هم جیب لودو را میکاوید، به او خیره شد. با دست دیگرش قهوه ی مخصوص را به هم زد و گفت:
- لودو تو که خوب میدونی، الان یه جغد دونی هم بخوان ببندن دلیل میخواد چه برسه به مغازه موسیقی.
- ریگولوس ما جفتمون مرگخواریم، یه کاری بکن.
- به جز دلیل، دستور یک وزیر لازمه.


به یاد گیدیون و هری.

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۲:۴۳ چهارشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۴
#68
با سلام تام!

درخواست نقد این رو دارم.


به یاد گیدیون و هری.

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.


پاسخ به: خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۲۲:۲۳ سه شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۴
#69
جیز!

- نـــــه! پشت در پناه بگیر نارسیسا!
- بلاتریکس دیوونه شدی؟ صدای جرقه های برق بود.

نارسیسا یا گفتن این حرف، با چوبدستی خود به فیوز ساختمان را به لارا نشان داد. لارا سرش را کج کرد و با دقت به فیوز که جرقه های آبی در اطراف آن بود نگاه کرد. نارسیسا چشمانش را در حدقه چرخاند و چوبدستی به دست از راه پله رو به رویشان بالا رفت. لارا دوان دوان دنبال نارسیسا رفت.

- مواظب باش!

نارسیسا دستش را جلوی بلاتریکس ( لارا ) گرفت، همین توقف کافی بود تا طلسم سبز رنگ با سرعت از جلوی لارا رد شود. لارا که شکه شده بود نگاهی به خواهرش شد که پشت دیوار پناه گرفته بود. لارا دست نارسیسا رو گرفت و گفت:
- ممنونم نارسیسا که جونم رو نجات دادی.

نارسیسا دستش را محکم تکان داد تا بلاتریکس دستش از او جدا شود. بعد از آنکه لارا دست او را ول کرد نارسیسا ابرویش را بالا انداخت و گفت:
- تو چته بلا؟ کدوم نجات دادن؟ اون که طلسم مرگ نبود.
- نبود؟
- معلومه که نبود، نگو که فکر کردی لوسیوس هم مرده.

طلسم دیگری که به دیوار برخورد کرد، گفتگویی بین آن دو را قطع کرد. نارسیسا به سرعت از پشت دیوار بیرون آمد و طلسم مرگی را به سمت شخصی فرستاد. چند ثانیه در سکوت گذشت که نارسیسا با لبخند به او نگاه کرد، ظاهرا اوضاع امن بود. لارا به آرامی از پشت دیوار بیرون آمد و به مردی که با چشمان از ترس گشاد شده روی زمین افتاده بود، نگاه کرد.

- منو نکش، تورو خدا!
- بمیر بابا خون لجنی!

با این حرف، آواداکدورای دیگری را به سمت جادوگر ماگل زاده روانه کرد و او را به دیار مرلین شتاباند. نارسیسا نوک چوبدستی اش را فوت کرد و آن را درون جیب ردایش گذاشت و لبخند رضایت بخشی را به خواهرش زد.

- خب، اینم از یه ماموریت دیگه.
- ماموریت؟
- آره دیگه، یه ماموریت برای ارباب، الانم میریم پیشش.


به یاد گیدیون و هری.

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۰:۳۸ یکشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۴
#70
آلبوس دامبلدور vs رون ويزلي


- ... و پسر برگزيده وارد ميشود!
- ميشه از ميز بياي پايين پاتر؟

هري که روي يکي از ميز هاي تالار گريفيندور ايستاده بود، به آرسينوس، ناظر گريفيندور، نگاه کرد. واقعا در وسط تعريف يک داستان خوب، ورود يک ناظر ضد حال محسوب ميشد. هري با بي ميلي از ميز پايين آمد و دانش آموزان که دور آن جمع شده بودند، به آرامي پراکنده شدند. خودش را روي مبل انداخت و به فکر فرو رفت. آرسينوس درحالي که به پسر برگزيده نگاه ميکرد گفت:
- چرا اون بالا بودي پاتر؟
- داشتم از ماجراجوييام واسشون ميگفتم.
- مگه به جز خراب کاري کار ديگه هم کردي؟

هري زير لب غرغر کرد اما جوابي به معجون ساز نداد. آرسينوس نيشخندي زد و به آرامي از تابلوي بانوي چاق خارج شد. هري درحالي که از عصبانيت درحال انفجار بود، فکر کرد با چه کاري ميتواند آرسينوس را به دردسر بي اندازد بدون آنکه نمره اي از گريفيندور کسر شود.

چند ساعت بعد

- پس اين کلاس تغيير شکل کو؟

هري براي بار سوم، آن طبقه را گشت اما هنوز نتوانسته بود کلاس تغيير شکل را پيدا کند، تغيير دکوراسيون هاگوارتز اصلا ايده ي خوبي نبود. هري بار ديگر کلاس ها را در ذهنش مرتب کرد، رياضيات، طلسم ها و معجون سازي طبقه اول، موسيقي جادويي، جادوي سفيد و دفاع در برابر جادوي سياه طبقه دوم، ماگل شناسي، تاريخ جادوگري و فلسفه و حکمت طبقه سوم. اگر طبقه چهارم تغيير شکل نبود پس کدام طبقه بود؟

به دو راهي طبقه ي چهارم نگاهي انداخت، مطمئن بود از راه چپ به کلاس نميرسيد، ولي امتحانش ضرري نداشت. بعد از سه بار رفتن از راه راست، اين بار به راه چپ رفت و چيزي جز اتاق ضروريات نديد.

- هنري! اينو نگاه!

هري سرش را برگرداند اما کسي رو نديد.

- اِدي به نظرت چيکار داره؟

هري باز هم سرش را برگرداند و باز هم کسي را نديد. ناگهان چشمانش به دو جارو سوار، بالاي اتاق ضروريات افتاد، تا به حال آن ها را نديده بود. هردو چاق و کوتاه قامت و البته رنگ پريده بودند. پسر برگزيده با تعجب به آن ها گفت:
- شما ديگه چي هستين؟ از روحاي قلعه نيستين، تا حالا نديدمتون.
- من ادواردم و اينم داداشم هنريه، از دوستاي بدعنقيم و هر چند سال يک بار ميايم بيرون. اين جارو هم که ميبيني از انبار جارو ها برداشتيم. شانس اوردي که مارو ديدي پسرک.

قبل از آنکه هري بتواند واکنشي نشان دهد، آن دو ارتفاع جاروهايشان را کم کردند و هر کدام يک بازوي او را گرفتند و به داخل اتاق ضروريات بردند.

چند دقيقه بعد


- خوش بگذره پسر!
هری بدون آنکه جواب بدهد از آنجا دور شد اما نمیدانست ادوارد و هنری او را به پروفسور دامبلدور تبدیل کرده بودند. سعی کرد بدود اما خشکی در پایش حس میکرد، بار دیگر سعی کرد که این بار صدای قرچ بلندی از پایش در آمد. هری دولا شد و قوزک پایش را مالید و گفت:
- همیشه گفتم این نشستن رو جاروهای مدرسه باعث خشکی پا میشه ها! مگه کسی گوش کرد؟

ناگهان متوجه تغییر صدایش شد، صدایش زمخت و آروم تر از قبل شده بود. دستش را به سمت گلویش برد تا کمی آن را بمالد که فقط دستش مشتی ریش را لمس کرد. کم کم متوجه ریش بلندی شد که به چونه اش آویزان است.

- چرا من اینطوری شدم؟ چرا پیری زود رس گرفتم؟

با این حرف به سختی سمت دستشویی پسرها رفت تا خود را در آینه تماشا کند. از پیچی گذشت و در را با شتاب باز کرد. ناگهان پسری که که در حال تمشای خود در آینه بود با دیدن دامبلدور رنگ از چهره اش پرید.

- پروفسور دامبلدور؟ به مرلین کاری نکردم! پروفسور بچه های اسلیترین میگن شما تمایلات دارین، واقعا دارین پروفسور؟

هری جا خورد، پروفسور دامبلدور؟ دانش آموز را کنار زد و به آینه چشم دوخت، خود آلبوس دامبلدور بود، همان چشمان، همان عینک، همان شنل، ذره ای با دامبلدور واقعی تفاوت نداشت. شاید میتوانست در نبود پروفسور قوانین هاگوارتز را عوض کند.

- آره پروفسور؟
- د ساکت دیگـ ... نه فرزندم شایعه ی محضه.
- اوه! خیالم راحت شد پروفسور.

دانش آموز هافلپافی بدون آنکه حرف دیگری بزند از دستشویی خارج شد. هری هم در نقش دامبلدور به سمت دخمه رهسپار شد.

کلاس معجون سازی


- ویزلی؟ مگه نگفتم رنگ معجون باید زرد باشه؟ حالا نزدیکشم بود مهم نبود ولی آخه بادمجونی هم شد رنگ؟ ده امتیاز از گریفیندور کم میشه!
- ام... سوروس؟

اسنیپ که بر روی پاتیل دانش آموز خم شده بود، سرش را بالا اورد و چشم در چشم ناظر قدح دامبلدور شد. هری که در نقش دامبلدور بود نگاهی به اطراف کلاس انداخت. اسنیپ ابرویش را بالا انداخت و گفت:
- میتونم کمکی کنم قربان؟
- بخاطر کثیفی کلاست و چون به هری پسرم سخت میگیری 100 امتیاز از اسلیترین کم میشه و تمام امتیازات کم شده به گریف برمیگرده!

اسنیپ گیج و منگ به دامبلدور نگاه کرد، دامبلدور هیچوقت از اسلیترین نمره کم نمیکرد. با این حال بدون آنکه حرفی بزند سری تکان داد. دامبلدور با احساس رضایت برگشت و به سمت در کلاس رفت. اسنیپ که از رفتن پیرمرد خیالش راحت شده بود رویش را برگرداند. ناگهان در دخمه باز شد و دامبلدور سرش را داخل آورد.

- راستی اسنیپ.
- بله پروفسور؟
- میدونم که تو لیلی پاترو دوست داشتی، واقعا برات متاسفم سوروس که چشمت دنبال ناموس مردمه، تو رقت انگیزی.

اسنیپ:
دانش آموزان:

دامبلدور با آرامش خاطر از دخمه بیرون آمد و به سمت طبقه ی دوم حرکت کرد که متوجه مک گوناگال شد. به آرامی سمت استاد تغییر شکل رفت و گفت:
- مینروا! کجا میری؟

مینروا از جا پرید و رویش را برگرداند و وقتی آلبوس را دید آهی از سر آسودگی کشید. نگاهی به دخمه و سپس نگاهی به دامبلدور انداخت. سپس ابرویش را بالا برد و با حالت عادی خود شروع به صحبت کرد:
- میرم با روبیوس صحبت کنم، ظاهرا باید یه عده رو نجات بدیم... ام... آلبوس؟ تو رفته بودی دخمه چیکار؟
- نجات؟ منم میام! منم میام!
- بچه نشو آلبوس تو باید مدیریت کنی مدرسه رو.
- مینروا؟ منم میخوام ملتو نجات بدم خب. بزار منم بیام.

چند دقیقه بعد- کلبه هاگرید

مینروا چپ چپ به آلبوس که درحال نوازش کردن فنگ بود، نگاه کرد. یه چیزی در پیر مرد صد و پنجاه ساله تغییر کرده بود اما نمیدانست آن " چیز " چیست. هاگرید با ظرفی پر کیک از وارد نشیمن شد و آن را روی میز گذاشت.

- خوش اومدین پروفسور، بفرمایین کیک.
- ممنون روبیوس علاقه ای ندارم.
- چرا پروفسور؟
- میدونی روبیوس کیکات عینه سنگه منم بدم میاد.

هاگرید چشمانش پر از اشک شد، دیگر چیزی برایش مهم نبود، دیگر زندگی معنی نداشت، آخرین امید زنذگی اش پر پر شد. خودش را روی زمین انداخت و با گریه چهار دست و پا بر زمین کوبید. مینروا نگاهی به دامبلدور انداخت و گفت:
- آلبوس واقعا که...
- تو حق نداری با پروفسور اینطوری صحبت کنی!

هاگرید میز را بلند کرد و آن را محکم بر سر مک گوناگال کوبید به طوری که زمین شناسان وی را پنجاه متر زیر زمین یافتند. هاگرید که برایش چیزی مهم نبود در را باز کرد جیغ و گریه کنان مانند بولدوزر به سمت قلعه حرکت کرد و هرچه بر سر راه داشت نابود ساخت.

دامبلدور در چهارچوب در ایستاد و به مسیر خرابی نگاه کرد. مک گوناگال درحالی که سرش را میمالید، ایستاد و به سمت در تلو تلو خورد. در این لحظه دامبلدور بدون آنکه متوجه شود کم کم به حالت عادی برگشت و هری شد. مک گوناگال که این صحنه را دید با دهان باز به هری خیره ماند.

- پاتر؟!
- مینروا فکر کنم ضربه عقل از سرت پرونده، من آلبوسم.

بومب!

هری به جایی که زمانی قلعه ی هاگوارتز بود، نگاه کرد. به نظر میرسید هاگرید هاگوارتز را با خاک یکسان کرده و همچنان در حال پیشروی بود.هری نگاهی به خود انداخت، با دیدن آنکه دیگر ریش ندارد متوجه شد که به حالت عادی برگشته است.

- کاری که ولدمورت با مرگخواراش نتونست انجام بده هاگرید تونست. چه روزگاری شده پروفسور.
- هری جیمز پاتر! مجازات در انتظارته! یه مجازات بزرگ!


به یاد گیدیون و هری.

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.