آلبوس دامبلدور vs رون ويزلي
- ... و پسر برگزيده وارد ميشود!
- ميشه از ميز بياي پايين پاتر؟
هري که روي يکي از ميز هاي تالار گريفيندور ايستاده بود، به آرسينوس، ناظر گريفيندور، نگاه کرد. واقعا در وسط تعريف يک داستان خوب، ورود يک ناظر ضد حال محسوب ميشد. هري با بي ميلي از ميز پايين آمد و دانش آموزان که دور آن جمع شده بودند، به آرامي پراکنده شدند. خودش را روي مبل انداخت و به فکر فرو رفت. آرسينوس درحالي که به پسر برگزيده نگاه ميکرد گفت:
- چرا اون بالا بودي پاتر؟
- داشتم از ماجراجوييام واسشون ميگفتم.
- مگه به جز خراب کاري کار ديگه هم کردي؟
هري زير لب غرغر کرد اما جوابي به معجون ساز نداد. آرسينوس نيشخندي زد و به آرامي از تابلوي بانوي چاق خارج شد. هري درحالي که از عصبانيت درحال انفجار بود، فکر کرد با چه کاري ميتواند آرسينوس را به دردسر بي اندازد بدون آنکه نمره اي از گريفيندور کسر شود.
چند ساعت بعد- پس اين کلاس تغيير شکل کو؟
هري براي بار سوم، آن طبقه را گشت اما هنوز نتوانسته بود کلاس تغيير شکل را پيدا کند، تغيير دکوراسيون هاگوارتز اصلا ايده ي خوبي نبود. هري بار ديگر کلاس ها را در ذهنش مرتب کرد، رياضيات، طلسم ها و معجون سازي طبقه اول، موسيقي جادويي، جادوي سفيد و دفاع در برابر جادوي سياه طبقه دوم، ماگل شناسي، تاريخ جادوگري و فلسفه و حکمت طبقه سوم. اگر طبقه چهارم تغيير شکل نبود پس کدام طبقه بود؟
به دو راهي طبقه ي چهارم نگاهي انداخت، مطمئن بود از راه چپ به کلاس نميرسيد، ولي امتحانش ضرري نداشت. بعد از سه بار رفتن از راه راست، اين بار به راه چپ رفت و چيزي جز اتاق ضروريات نديد.
- هنري! اينو نگاه!
هري سرش را برگرداند اما کسي رو نديد.
- اِدي به نظرت چيکار داره؟
هري باز هم سرش را برگرداند و باز هم کسي را نديد. ناگهان چشمانش به دو جارو سوار، بالاي اتاق ضروريات افتاد، تا به حال آن ها را نديده بود. هردو چاق و کوتاه قامت و البته رنگ پريده بودند. پسر برگزيده با تعجب به آن ها گفت:
- شما ديگه چي هستين؟ از روحاي قلعه نيستين، تا حالا نديدمتون.
- من ادواردم و اينم داداشم هنريه، از دوستاي بدعنقيم و هر چند سال يک بار ميايم بيرون. اين جارو هم که ميبيني از انبار جارو ها برداشتيم. شانس اوردي که مارو ديدي پسرک.
قبل از آنکه هري بتواند واکنشي نشان دهد، آن دو ارتفاع جاروهايشان را کم کردند و هر کدام يک بازوي او را گرفتند و به داخل اتاق ضروريات بردند.
چند دقيقه بعد- خوش بگذره پسر!
هری بدون آنکه جواب بدهد از آنجا دور شد اما نمیدانست ادوارد و هنری او را به پروفسور دامبلدور تبدیل کرده بودند. سعی کرد بدود اما خشکی در پایش حس میکرد، بار دیگر سعی کرد که این بار صدای قرچ بلندی از پایش در آمد. هری دولا شد و قوزک پایش را مالید و گفت:
- همیشه گفتم این نشستن رو جاروهای مدرسه باعث خشکی پا میشه ها! مگه کسی گوش کرد؟
ناگهان متوجه تغییر صدایش شد، صدایش زمخت و آروم تر از قبل شده بود. دستش را به سمت گلویش برد تا کمی آن را بمالد که فقط دستش مشتی ریش را لمس کرد. کم کم متوجه ریش بلندی شد که به چونه اش آویزان است.
- چرا من اینطوری شدم؟
چرا پیری زود رس گرفتم؟
با این حرف به سختی سمت دستشویی پسرها رفت تا خود را در آینه تماشا کند. از پیچی گذشت و در را با شتاب باز کرد. ناگهان پسری که که در حال تمشای خود در آینه بود با دیدن دامبلدور رنگ از چهره اش پرید.
- پروفسور دامبلدور؟ به مرلین کاری نکردم! پروفسور بچه های اسلیترین میگن شما تمایلات دارین، واقعا دارین پروفسور؟
هری جا خورد، پروفسور دامبلدور؟ دانش آموز را کنار زد و به آینه چشم دوخت، خود آلبوس دامبلدور بود، همان چشمان، همان عینک، همان شنل، ذره ای با دامبلدور واقعی تفاوت نداشت. شاید میتوانست در نبود پروفسور قوانین هاگوارتز را عوض کند.
- آره پروفسور؟
- د ساکت دیگـ ... نه فرزندم شایعه ی محضه.
- اوه! خیالم راحت شد پروفسور.
دانش آموز هافلپافی بدون آنکه حرف دیگری بزند از دستشویی خارج شد. هری هم در نقش دامبلدور به سمت دخمه رهسپار شد.
کلاس معجون سازی
- ویزلی؟ مگه نگفتم رنگ معجون باید زرد باشه؟ حالا نزدیکشم بود مهم نبود ولی آخه بادمجونی هم شد رنگ؟ ده امتیاز از گریفیندور کم میشه!
- ام... سوروس؟
اسنیپ که بر روی پاتیل دانش آموز خم شده بود، سرش را بالا اورد و چشم در چشم
ناظر قدح دامبلدور شد. هری که در نقش دامبلدور بود نگاهی به اطراف کلاس انداخت. اسنیپ ابرویش را بالا انداخت و گفت:
- میتونم کمکی کنم قربان؟
- بخاطر کثیفی کلاست و چون به هری پسرم سخت میگیری 100 امتیاز از اسلیترین کم میشه و تمام امتیازات کم شده به گریف برمیگرده!
اسنیپ گیج و منگ به دامبلدور نگاه کرد، دامبلدور هیچوقت از اسلیترین نمره کم نمیکرد. با این حال بدون آنکه حرفی بزند سری تکان داد. دامبلدور با احساس رضایت برگشت و به سمت در کلاس رفت. اسنیپ که از رفتن پیرمرد خیالش راحت شده بود رویش را برگرداند. ناگهان در دخمه باز شد و دامبلدور سرش را داخل آورد.
- راستی اسنیپ.
- بله پروفسور؟
- میدونم که تو لیلی پاترو دوست داشتی، واقعا برات متاسفم سوروس که چشمت دنبال ناموس مردمه، تو رقت انگیزی.
اسنیپ:
دانش آموزان:
دامبلدور با آرامش خاطر از دخمه بیرون آمد و به سمت طبقه ی دوم حرکت کرد که متوجه مک گوناگال شد. به آرامی سمت استاد تغییر شکل رفت و گفت:
- مینروا! کجا میری؟
مینروا از جا پرید و رویش را برگرداند و وقتی آلبوس را دید آهی از سر آسودگی کشید. نگاهی به دخمه و سپس نگاهی به دامبلدور انداخت. سپس ابرویش را بالا برد و با حالت عادی خود شروع به صحبت کرد:
- میرم با روبیوس صحبت کنم، ظاهرا باید یه عده رو نجات بدیم... ام... آلبوس؟ تو رفته بودی دخمه چیکار؟
- نجات؟ منم میام! منم میام!
- بچه نشو آلبوس تو باید مدیریت کنی مدرسه رو.
- مینروا؟ منم میخوام ملتو نجات بدم خب. بزار منم بیام.
چند دقیقه بعد- کلبه هاگریدمینروا چپ چپ به آلبوس که درحال نوازش کردن فنگ بود، نگاه کرد. یه چیزی در پیر مرد صد و پنجاه ساله تغییر کرده بود اما نمیدانست آن " چیز " چیست. هاگرید با ظرفی پر کیک از وارد نشیمن شد و آن را روی میز گذاشت.
- خوش اومدین پروفسور، بفرمایین کیک.
- ممنون روبیوس علاقه ای ندارم.
- چرا پروفسور؟
- میدونی روبیوس کیکات عینه سنگه منم بدم میاد.
هاگرید چشمانش پر از اشک شد، دیگر چیزی برایش مهم نبود، دیگر زندگی معنی نداشت، آخرین امید زنذگی اش پر پر شد. خودش را روی زمین انداخت و با گریه چهار دست و پا بر زمین کوبید. مینروا نگاهی به دامبلدور انداخت و گفت:
- آلبوس واقعا که...
- تو حق نداری با پروفسور اینطوری صحبت کنی!
هاگرید میز را بلند کرد و آن را محکم بر سر مک گوناگال کوبید به طوری که زمین شناسان وی را پنجاه متر زیر زمین یافتند. هاگرید که برایش چیزی مهم نبود در را باز کرد جیغ و گریه کنان مانند بولدوزر به سمت قلعه حرکت کرد و هرچه بر سر راه داشت نابود ساخت.
دامبلدور در چهارچوب در ایستاد و به مسیر خرابی نگاه کرد. مک گوناگال درحالی که سرش را میمالید، ایستاد و به سمت در تلو تلو خورد. در این لحظه دامبلدور بدون آنکه متوجه شود کم کم به حالت عادی برگشت و هری شد. مک گوناگال که این صحنه را دید با دهان باز به هری خیره ماند.
- پاتر؟!
- مینروا فکر کنم ضربه عقل از سرت پرونده، من آلبوسم.
بومب!هری به جایی که زمانی قلعه ی هاگوارتز بود، نگاه کرد. به نظر میرسید هاگرید هاگوارتز را با خاک یکسان کرده و همچنان در حال پیشروی بود.هری نگاهی به خود انداخت، با دیدن آنکه دیگر ریش ندارد متوجه شد که به حالت عادی برگشته است.
- کاری که ولدمورت با مرگخواراش نتونست انجام بده هاگرید تونست. چه روزگاری شده پروفسور.
-
هری جیمز پاتر! مجازات در انتظارته! یه مجازات بزرگ!