هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۹:۲۶ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
#61
راستش پرفسور جان چرا باید جادوگران سیاه به راه راست هدایت شوند. ها؟
خب من که موافقم جادوگران سفید باید به راه راست هدایت شوند نه سیاه ها، و داستانم را این طور می نویسم.

_ خب مرگخوار های با وفای من امروز مأموریتی را باید انجام دهید...
این صدای لرد سیاه بود که سر میز صبحانه برای مرگخوار ها سخنرانی می کرد.

_ شما باید با طلسم آبروبوریا محفلی هارا به راه راست، و به عبارتی دیگر راهی که من می گویم هدایت کنید.
_ ههوومم...ارباب فکر خوبی ست.

بلاتریکس لسترنج در تایید حرف اربابش سرش را تکان داد، و موهای فرفری اش را بالا و پایین کرد.
_ اگر از این طلسم استفاده کنید، محفلی ها تحت تسلط من قرار می گیرند.

ظهر آن روز:
_ وای نمیشه ظهر به مأموریت نمی رفتیم. آخه در هوای به این گرمی؟ لرد واقعا بی کا...
مرگخوار بی خاصیت با چشم غره ی بلا حرفش را طور دیگری تمام کرد.
_ ...لرد واقعا بسیار انسان با ذکاوتی است.

نارسیسا پرسید:
_ می دونید کجا قرار است محفلی هارا گیر بی اندازیم؟
_ البته، خانه ی 12 میدان گریمولد.

میدان گریمولد:

_ کی اول شروع می کنه؟
_ من در میزنم، تو حرف بزن.
_ مگه دفتر دامبلدوره؟
_هی...هی دعوا نکنید، من در خونه رو منفجر می کنم تا محفلی ها بیرون بیان.
بلا سرپرستی گروه را به عهده گرفت.

لسترنج به تابلوی خانه ها نگاه کرد.
_ خونه ی شماره ی 11...خونه ی شماره 13؟
نارسیسا مالفوی با تعجب پرسید:
_ اممم...چطوری همچین چیزی ممکن است؟

_سیسی عزیزم من شنیدم اون خونه مخفی است.
بلاتریکس با گام های بلند پیش رفت، و بین خانه ی شماره ی 11 و 13 ایستاد.
زیر لب گفت:
_ خونه ی شماره ی دوازده کجایی؟

لحظاتی بعد دیوار ها تکان خورد و خانه ی شماره 12 پدیدار شد.
_خب بریم که محفلی هارا به راه راست هدایت کنیم.

اما حاصل کار کاملا با آن چیزی که لرد فکر می کرد متفاوت بود.
پیش روی لرد به جای محفلی هایی که توبه کرده باشند، آدم هایی احساساتی ایستاده بودند؛ و داشتند ابراز نگرانی برای ریزش موهای سر و دماغ او می کردند.
_ این هارو به حالت اولشون برگردونید. حوصله ام سر رفت.



تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۹:۰۸ شنبه ۹ تیر ۱۳۹۷
#62
همه ی بچه ها شادی کنان بالا و پایین می پریدند؛ چون پرفسور بونز برای اولین بار می خواست ما را به اردو ببرد. خودش اسم اردو را گذاشته: اردوی آخر سال.
پرفسور بونز مرد سخت گیری است، و از اردو و تفریحات دیگر چندان لذت نمی برد؛ به همین دلیل همه از تصمیم او تعجب کردیم.

همه در تب و تاب اردوی آخر سال هستند، و هرجا قدم می گذاری حرف اردو را می زنند.
من، رز و ماتیلدا و در آخر کل بچه های هافل در حال برنامه ریزی بودیم.

ماتیلدا گفت: همه باید کیسه خواب بیارن چون قرار است دو روز آنجا بمانیم. ادامه داد: کسی میدونه قرار است کجا چادر بزنیم؟
هیچ کس نمی دانست. داوطلب شدم تا بروم و از پرفسور بونز بپرسم.

همان طور که در راهرو پیش می رفتم، دره کلاسی باز شد، و پرفسور بونز که در دستش معجونی به رنگ سبز لجنی بود، خارج شد.

با حواس پرتی گفت: آه، تانکس چرا این جایی؟
_می خواستم بپرسم در اردو کجا می خواهیم چادر بزنیم ؟
_آها...اردو، کنار رودخانه ای که در چند مایلی اینجا است.
تشکر کردم و به سالن عمومی برگشتم.
در تمام مدت فکر می کردم: چرا پرفسور بونز آن قدر هراسان و حواس پرت بود؟
با رسیدن به سالن عمومی حواسم از پرفسور بونز و معجون و... پرت شد.

روز اردو فرا رسید، و همه با ساک های بسته بندی شده جلوی در منتظر پرفسور بونز بودند.
من و بقیه ی هافلی ها هم کناری ایستاده بودیم. قرار بود فقط دانش آموزان و پرفسور بونز به اردو برویم.

سوار کالسکه شدیم.
بالاخره به محل مورد نظر رسیدیم؛ رودخانه ی خورشانی که آب زلالی داشت، در یک طرف و درختان بلند قامت سرو، در طرف دیگری قرار داشت.
پرفسور بونز با تکان چوبدستیش 5 چادر بزرگ برافراشت؛ که عکس چهار گروه هاگوارتز رویش نمایان بود.

بعد از گذاشتن وسایل در چادر و مرتب کردن جای خواب کم کم دیگر هوا تاریک شده بود.
پرفسور بونز آتشی بر افروخت و همه دور آتش نشسته و سوسیس های کبابی را نوش جان کردیم.
کم کم همه خمیازه کشان داخل کیسه خواب ها رفتیم. من زودتر از موقع های دیگر به خواب رفتم.

فردا صبح، موقعی که آفتاب داشت طلوع می کرد از خواب بیدار شدم. هوا خنک و دلپذیر بود، و پرندگان جیک جیک کنان از درختی، به درخت دیگر می پریدند.
از چادر بیرون رفتم؛ آب رودخانه خنک بود و جان می داد برای این که دستی به آب زد. پس تا بقیه بیدار شوند، کفش ها و جوراب هایم را در آوردم و پاهایم را داخل آب بردم، اما زود از این کار دست کشیدن چون انگشت هایم داشتند منجمد می شدند.

تصمیم گرفتم دنبال پرفسور بونز بگردم، تا بگم کی صبحانه می خوریم، چون از شکمم صدای قار و قور بلند شده بود.
پرفسور را کنار چادر خودش پیدا کردم. در حال درست کردن شربت بود.

_سلام پرفسور.
طوری که انگار کسی یک سطل آب یخ رویش ریخته باشد، بالا پرید.
_اه...سلام تانکس...اینجا چی کار میکنی؟...صبح به این زودی؟
سعی می کرد چیزی را پشتش مخفی کند. فضولیم گل کرد.

_ام...پرفسور، لیندا داره منو صدا می کنه، ببخشید.
با تعجب نگاهم کرد و سری تکان داد.
تصمیم گرفتم با دوربین شکاری املیا که با خودش آن را همه جا می برد، از کار پرفسور سر در بیارم.

با ساکت ترین حالت ممکن بالای سر املیا رفتم. دوربین همان جا بود کنار کیسه خوابش.
دوربین را برداشتم و پشت سنگ بزرگی، جایی که به پرفسور بونز دید داشته باشم، پنهان شدم.

خب فقط کافی بود ان را تنظیم کنم. پرفسور در حال اضافه کردن پودری سفید به پارچ شربت ها بود. همان معجون سبز لجنی را داخل پارچ ریخت و حسابی هم زد. از آن دود سبز رنگی خارج می شد.

کم کم به این فکر افتادم که آن چیزی که داخل پارچ است، شربت نیست. بله حتما همین طور بود چون اگر شربت معمولی بود قیافه اش آن طور نمی شد.
باید به بچه های دیگر خبر می دادم تا اگر از آن معجون به آنها تعارف شد به آن لب نزنند.

در همین فکر ها بودم که چیز محکمی به سرم خورد. تققق...
برگشتم دیدم املیا با لپ هایی گل سرخ از فرط عصبانیت آنجا ایستاده.
_هی دورا دوربینمو رد کن بیاد.
دوربین شکاری را به طرفش گرفتم، و تمام اتفاق هارا برایش تعریف کردم.
وقتی تمام بچه ها بیدار شدند، املیا برای همه تعریف کرد چه اتفاقی افتاده و من چه دیدم.

سر صبحانه همه سعی کردند خودشان را عادی جلوه دهند.

پرفسور بونز توضیح داد: خب بچه ها حالا وقت شنا کردن در رودخانه است. همه باید از از این شربت بخورد ند تا در آب سرد رودخانه سرما نخوردند.
رز گفت: پرفسور خودتان اول بخورید.

اما تا پرفسور به خودش بجنبد من و لیندا دست هایش را گرفتیم و اریک یک لیوان پر از معجون را به خوردش داد.

وای چه اتفاقی افتاد؟
پرفسور در حال آب رفتن بود، به طوری که فقط لباس هایی روی صندلی افتاده بود. و انگار آدمی در زیر آنها وجود نداشت.
که البته واقعا هم نداشت.
لحظه ای بعد وزغ چاق و زشتی روی نون ها پرید.

کی انتظار داشت پرفسور بونز می خواست شاگردانش را  به وزغ تبدیل کند؟
من که نه.



تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۲۲:۵۴ جمعه ۸ تیر ۱۳۹۷
#63
سوال 1:
اگر من از بخواهم از معجون ویبره زن استفاده کنم، قطعا توی کلاس های درس خسته کننده از آن استفاده می کنم.
فقط کافی است چند قطره از محلول را بخورید و حالت مریض به خودتان بگیرید.
معلم ها در اولین نگاه، می فهمند شما تشنج کرده و باید به درمانگاه برده شوید؛ توی درمانگاه هم از شما پذیرایی می شود، و در کل روز خوبی را می گذرانید.

سوال 2:
پرفسور زلر در بازار، زنبیل به دست قدم می زد.
صدای دست فروشی که کنار خیابان بساط پهن کرده بود، بلند شد: بدو، بدو، هکتور ویبره زن می فروشم نصف قیمت؛ بدو، بدو، حراجه...
و این طور شد که رز تصمیم گرفت برای درس دادن، از هکتوره نصف قیمت، استفاده کند.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۱:۵۵ جمعه ۸ تیر ۱۳۹۷
#64
اوس پرفسور موتویاما


_هی دورا چیه؟ کشتی هات غرق شده؟
_نه چیزی نیست.
_البته که چیزی هست.
خودم هم این را می دانستم؛ اما توضیح مشکلم برای ماتیلدا سخت بود.
لحظه ای مکث کردم و گفتم: ببین ماتیلدا من واقعا نمیدونم کجا احساس آرامش میکنم. و اگه این طور پیش برم نمیتونم تکلیفی که پرفسور موتویاما داده رو بنویسم.
ماتیلدا گفت: اممم...خب میریم و جاهای مختلف رو امتحان می کنیم.

عصر آن روز من و ماتیلدا به سمت جنگل ممنوعه حرکت کردیم.
_اما ماتیلدا اگه من نتونستم توی جنگل مدیتیشن کنم چی؟
_خب این که مشکلی نداره میریم و جاهای دیگه رو امتحان می کنیم.
لحظاتی بعد من و ماتیلدا بین درختان روی چمن های سبز نشسته بودیم.
ماتیلدا گفت: تانکس من می رم یکم اون طرف تر تا تو راحت تر آرامش پیدا کنی.

پرنده ها جیک جیک کنان از بالای سرم می گذشتند.
شاخه ها هر چند قدم یکبار می شکستند. بیشتر از اینکه آرامش بگیرم، می ترسیدم.

_ماتیلدا اگه این یکی روش هم جواب نداد چی؟
_میریم و جاهای دیگه رو امتحان می کنیم.
این بار من و ماتیلدا روانه ی برج ستاره شناسی، بلند ترین برج هاگوارتز بودیم؛ تا شاید من بتوانم در روی ارتفاعات مدیتیشن کنم.

از بالای برج وقتی پایین را نگاه می کردم احساس دلهره کردم پس اینجا هم نمی توانستم مدیتیشن کنم.
_ماتیلدا...
_تانکس بیا بریم به کلاس ها و اونجا امتحان کنیم.

_ماتیلدا...
_اشکالی نداره تانکس، به طرف حمام هافلپاف.

_ماتیلدا...
_مهم نیست بیا بریم توی دفتر فیلچ.

_ماتیلدا...
_وای دورا دیگه عقلم به جایی قد نمیده. ما به حمام رفتیم، به دفتر فیلچ رفتیم، به کلاس ها رفتیم، حتی به توالت ها هم سر زدیم. ولی هیچی به هیچی.

همان لحظه فکری به سرم زد.
گفتم: اما ماتیلدا ما دریاچرو امتحان نکردیم بیا به اونجا هم سری بزنیم.
وقتی به کنار دریاچه رسیدیم، کلکی کنار آب بود.
_تانکس تو خودت تنها سوار این کلک شو، و وقتی وسط دریاچه رسیدی...

اما من دیگر صدایش را نمی شنیدم،چون حالا در حال پارو زدن بودم. وقتی به اواسط دریاچه رسیدم، دست از پارو زدن برداشتم. و راحت روی کلک نشستم.
چشمهایم را آرام روی هم گذاشتم. حس خوب و راحتی بود.
موج های آرام دریاچه کلک را تکان می داد. سعی کردم افکار توی مغزم را درست همان طور که پرفسور موتویاما گفته بود ساکت کنم. این بار چه آسان بود. احساس آرامش سرتاسر وجودم رخنه کرد. چشمهایم را باز کردم؛ آفتاب در حال غروب کردن بود، و رنگ دریاچه را به نارنجی روشن تغییر داده بود.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۱:۵۱ جمعه ۸ تیر ۱۳۹۷
#65
سوال اول:
من فکر می کنم اگر بخواهم جانورنما بشم؛ حیوان پاندا را انتخاب می کنم چون پاندا ها پرخور، دست و پاچلفتی و خوش رو هستند؛ که کاملا با ویژگی های من سازگاری دارد.
پس اگر یک روز پاندایی دیدی که موی بدنش صورتی آدامسی است، مطمئن باشید اون من هستم. و می تونید یک لیوان نوشیدنی کره ای مهمانم کنید.

سوال دوم:
نقاشی


ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۸ ۲۳:۰۷:۱۲
ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۸ ۲۳:۰۸:۰۳

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱۳:۴۸ پنجشنبه ۷ تیر ۱۳۹۷
#66
نور مهتاب ملایمی بر بدن نحیفش می تابید. سعی کرد ماه را، بین شاخه های بلند درختان کاج، یابد. اما هرچه کرد ان را ندید. راهش را از بین شاخه های پیچ درپیچ درختان کاج به راحتی باز میکرد و به جلو، به طرف قلب جنگل حرکت می کرد.

در تمام مدت سعی می کردم خود را بین درختان مخفی کنم. چون هر شب صدای قدم های پایی که به سمت جنگل می رفت می شنیدم و امشب تصمیم گرفتم تا به دنبالش بروم و ببینم کیست. اما او را نمی شناختم.

چند قدم که جلو تر رفت به نهر آب کوچکی رسید. کنار او نشست؛ و من کمی جلوتر رفتم طوری که نهر کوچک را راحت تر ببینم.
اما در عکسی که در نهر افتاده بود، یک چیز غیر عادی خود نمایی می کرد؛ دو چشم کهربایی.
سریع یکم عقب تر رفتم، و پشت درختی پنهان شدم.
صدای خش خشی شنیدم. به طرف دختر برگشتم.
اما دیگر خبری از بدن نحیف و لاغر دختری که مدتی پیش آنجا نشسته بود نبود، و جای آن یک گرگ خاکستری و بزرگی نشسته بود.

دختر یا گرگ به طرف من برگشت. نتوانستم به موقع پشت درخت پنهان شوم.
دهان گرگ( دختر) باز شد و من هم مثل همه منتظر صدای زوزه ی بلندی بودم. اما به جای صدای زوزه، صدای گوشخراش و خشنی شروع به صحبت کرد: در تمام مدت که منو تعقیب می کردی، می دونستم این جایی.
ادامه داد: قیافه ی وحشت زده اش را ببین. و شروع به خنده ی وحشتناکی کرد.
بعد خیلی غیر منتظره بلند شد اما هنوز داشت به خنده ی وحشتناکش ادامه می داد.
نمی توانستم یک قدم عقب تر روم. انگار نیرویی قوی پاهایم را به زمین چسبانده بود.
_ باید بیشتر داخل جنگل می شدیم تا کسی صدای جیغ و فریاد های دختری مثل تو را نشنود. و دوباره شروع به خنده کرد.
راستش صحبت کردنش را بیشتر دوست داشتم، چون خندیدنش انگار از بدنی بی روح بلند می شد.

لحظه ای بعد درد شدیدی از ناحیه ی دستم بلند شد. دندان های غول پیکری را دیدم که داشتند با تمام قدرت دستم را گاز می گرفتند. جیغ بلندی مانند ناقوس های کلیسا کشیدم و روی زمین افتادم لحظه ای بعد دیگر از گرگینه خبری نبود.

من تنها پشت به نهر کوچک آب نشسته بودم. احساس می کردم تمام بدنم در حال رشد کردن بود. به طرف نهر برگشتم. عکسی که در آب افتاده بود، عکسی نبود که من صبح وقتی روبه روی اینه ایستادم نشان داده بود. عکسی که در آب بود عکس گرگی سیاه و بزرگی بود که با وحشت به آب نگاه می کرد.

صدای قدم هایی که به طرف من می آمد را شنیدم.
خب دیگر نمی توانستم منتظر چیزی بمانم؛ خیلی گرسنه ام بود...


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس جنگل شناسی مدرن و کاربرد آن در معجون سازی
پیام زده شده در: ۱۳:۲۸ پنجشنبه ۷ تیر ۱۳۹۷
#67
تق...تق...تتق...تق...
  با صدای قطرات بارانی که به شیشه می خورد، از خواب بیدار شدم. راستش انتظار باران را نداشتم؛ چون صبح دیروز هوا کاملا آفتابی بود.

در کمد را باز کردم. لباس هایی را که برای هوای بارونی، ته ته کمد تلنبار کرده بودم بیرون آوردم؛ مدتی طول کشید تا بالاخره لباس آبی که رویش قطرات باران سفید رنگی داشت را انتخاب کردم، تا برای آن روز بپوشم.

وقتی وارد اشپزخانه شدم، پدر روزنامه به دست سر میز؛ و مادر در حال قهوه درست کردن بود.
مادر گفت: هی دورا می بینم که بیدار شدی.
از پشت پنجره صدای آخ کسی را شنیدم. سرم را بیرون بردم تا نگاهی بیندازم. اما تا چشم کار می کرد بوته های شمشادیه خیس در اثر باران دیده می شد. و کسی آن بیرون نبود.

موقع صبحانه پدر قسمت حوادس روزنامه را بلند بلند می خواند.
راستش دیگر خسته شده بودم از بس اتفاق های ناگوار برای مردم می افتاد. یکی را گالیون های خورنده تیکه تیکه کرده بودند. دیگری سرش را اژدها خورده بود و...

تصمیم گرفتم چتری بردارم و صبحانه ام را همراه با کتاب در خلوت خود بخورم.

روی صندلی بزرگ مخصوص پدر نشستم و درحال ماجرا جویی با کتنیس شخصیت کتاب بودم، که باز هم صدای جیغی شنیدم. درست مثل آنکه موقع صبحانه شنیده بودم. به دور و بر نگاه کردم، و پرسیدم: کسی اینجاست؟
صدا جواب داد: آه بله، بله. اینجا هستم.
اما کسی آنجا نبود. صدا توضیح داد: این پایین. این جا.

پای درخت یک سنجاب کوچک ایستاده بود. او کت چرمی بلندی پوشیده بود و کلاه شیک و زیبایی به سر گذاشته بود و یک چوبدستی کوچک دست گرفته بود.
که البته در اثر باران خیس شده بود.

سنجاب روی پایم پرید، و ادامه داد: سلام. اسم من« بن» است. از جنگل های دور به اینجا می ایم و وقتی متوجه شدم شما زبان مارا می فهمید خیالم راحت شد.

با تعجب نگاهش کردم. گفتم: حتما دارم خواب می بینم. این واقعیت نداره.
_چرا این واقعیت داره. توی دنیا ما هر سال جغد کبیر یک نفر را که بتواند به ما( دنیای حیوانات) کمک کند، را انتخاب می کند، و آن یک نفر می تواند با ما حرف بزند.

احساس کردم می توانم حرفش را باور کنم.
_خب به نظر درست میگی.
تا این حرف را به زبان آوردم. عقاب سفید و بزرگی سمت راستم فرود آمد.

سعی کردم خودم را کنترل کنم. و فقط کمی به طرف چپ بروم.
بن گفت: آه سلام رالف. من خانم برگزیده رو پیدا کردم. راستی اسم شما چیست؟
_تانکس...نیمفادورا تانکس.
عقاب گفت: خب مادمازل و بن بپرید بالا.

شاید شما تا به حال خاطره ی عقاب سواری نداشته باشید.
اما من بهتان می گویم بهترین خاطره عمرم است. وقتی قطرات باران به صورتم می خورد و باد لای موهایم می پیچد بسیار لذت بخش بود. آدم ها درخت ها و حتی ساختمان های بلند از آن بالا بسیار کوچک بودند.

عقاب بدون اطلاع قبلی در جنگلی سبز فرود آمد.( آرزو دارم یکبار دیگر هم بر پشت عقاب سوار شوم)
وقتی من و سنجاب از پشت عقاب پایین آمدیم، جغدی هو هو کنان روی شاخه ی درخت نزدیک ما نشست.
همه به جغد تعظیم کردند و من هم از آن ها تقلید کردم.

بعد از چند لحظه جغد به حرف آمد: دورا دخترم نزدیک تر بیا.
چند قدم جلو رفتم.
ادامه داد: در کنار آن درخت توتو کوچولو پرنده ی سخنگوی این جنگل، در بین تله ی شکارچی بدجنسی گیر افتاده است.
از تو خواهش می کنم تا به توتو کوچولوی سخنگو کمک کنی.
_بله البته با کمال میل!

وقتی به درختی که توتو در کنارش در تله گیر کرده بود. رسیدیم، پرنده ی کوچک و زیبایی در تله گیر کرده بود.
کنار تله نشستم.
_وای چه پرنده ی نازی. چرا تو تله گیر افتادی ؟

مدتی طول کشید تا توانستم تله را از پای او باز کنم.
پرنده برای تشکر از من، به ماهی داخل برکه گفت از کف آب سنگ زیبایی برای من بیاورد.
سنگ مانند الماسی بود که پدر برای مادر خریده بود.
وقتی به این فکر افتادم، یادم آمد من اصلا به پدر و مادر نگفته ام می خواهم جایی بروم.

روبه جغد کبیر کردم: من واقعا معذرت می خوام اما دیگه وقتش شده که به خانه برگردم.
_البته فرزندم. رالف لطفا این کارو انجام بده.

به آرزویم رسیدم، که دوباره سوار بر پشت عقاب بشم.
از آقای بن و جغد کبیر خداحافظی کردم و سوار بر پشت عقاب به سوی خانه روانه شدم.

وقتی به خانه رسیدم، انگار زمان نگذشته بود. مادر و پدر هنوز داشتند صبحانه می خوردند، و باران در حال باریدن بود.
دستم را داخل جیب لباس کردم تا سنگی که توتو به من داد را لمس کنم، اما چیزی داخل جیبم نبود. نکنه توهم زده باشم. یا خواب دیده باشم؟

فردا صبح وقتی از خواب بیدار شدم، سنگی که توتوی خوش صدا به من داده بود روی میز تحریر همراه با دست گلی زیبا منتظر من بود.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۰:۳۵ پنجشنبه ۷ تیر ۱۳۹۷
#68
وای، عجب صبح دل انگیزی است!
توی تخت گرمی که شب قبل جن های خونگی گرمش کرده بودند، دراز کشیده و در خواب و بیداری سیر می کردم.

صدای لیندا را شنیدم: هی دورا زود باش پاشو.
با صدای خواب آلودی گفتم: اولن مگه من نگفتم که من رو تانکس صدا کن؟ دومن برای چی باید پاشم؟ سومن خب، سومنی یادم نمیاد.
_خیلی خب اگه می خوای سر کلاس پیشگویی مجازات بشی پا نشو.
_کلاس پیشگویی ساعت 10 صبحه الان ساعت حدودا هفته.
_اره این حرف تو درست؛ اما مگه اون تکلیفی که پرفسور تورپین گفت رو نوشتی؟ من که صد درصد مطمئنم تو دیشب خوابیدی.

خواب از سرم پرید. لیندا راست می گفت من تکلیفی که پرفسور تورپین گفته بود را ننوشته بودم.
سریع از جای گرم و نرمم بلند شدم. لباس هامو پوشیدم، و جلوی چشم های متعجب لیندا زودتر از آن از در بیرون رفتم.

روی صندلی مخصوصم، در سالن عمومی، نشستم.
خب موضوع تکلیف:( بسته به چه عواملی رنگ مه توی گوی عوض میشه؟)است.
واقعا چیزی به ذهنم نمی رسید. سعی کردم فکر کنم ببینم چرا رنگ گوی ها عوض می شد.
امم...خب...یادم میاد آن روز سر کلاس اریک گفت: هی گوی من داره سیاه میشه. اون پسر بدجنسی است. اشلی ساندرز گفت:گوی من داره بنفش میشه. اشلی دختر رویایی بود و همیشه خیال پردازی می کرد. ابیگیل هم توضیح داده بود: گوی من به رنگ قرمز درآمد. او دختر احساساتی بود.

فکر کردم و فکر کردم.
ناگهان فریاد زدم: فهمیدمممم.
همه توی سالن عمومی چپ چپ نگاهم کردند. اما من به آنها توجه نمی کردم و با تمام سرعت درحال نوشتن بودم:
پرفسور توربین به نظر من عوض شدن رنگ مه داخل گوی بسته به احساسات هر فرد است؛ حالا فهمیدم چرا رنگ گوی من صورتی آدامسی شد. من بیشتر اوقات هیجان زده ام...

آخیش بالاخره تموم شد.
کسی روی شانه ام زد. سرم را بلند کردم. لیندا بود.
_هی دورا می بینم که هنوز درس پرفسور توربین رو، تموم نکردی.
با بی حوصلگی گفتم: ببین به من بگو تانکس؛ و چرا تموم کردم.
لیندا گفت نه موضوع دیگه ی رول نویسی اینه که: چرا گوی پیشگویی کرده.
سعی کردم نشون ندم حالم گرفت.

و دوباره شروع به نوشتن کردم: چرا گوی پیشگویی گرده؟
این دفعه دیگه واقعا چیزی به ذهنم نمی رسید.
اممم...شاید به خاطر این که وقتی حوصلشان سر رفت ازش به عنوان توپ استفاده کنند. یا شاید برای دور کردن سوسک و حشرات، گوی را به طرفشان پرت می کنند.

اما نه؛ حتما پرفسور تورپین فکر می کند، هنر پیشگویی ربطی به حشره و سوسک ندارد.
فکر می کنم جواب درست همین نزدیکی ها است. بگذار به سمت راست مغزم مراجعه کنم. آها جواب همین جا بود.

جواب: در زمان های قدیم پیرزن پیشگویی زندگی می کرد.
گوی او به جای دایره مربع بود.
همه او را مسخره می کردند، و به او پیرزن مربعی می گفتند.

پیرزن احساس کرد دیگر نمی تواند تحمل کند تا او را پیرزن مربعی صدایش کنند. و خودش را توی رودخانه ی دهکده انداخت.
از آن پس همه از گوی های دایره ای شکل استفاده کردند، چون می ترسیدند آخر و عاقبتشان مانند پیرزن مربعی شود.

روبه لیندا کردم و گفتم: تمام شد.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۷:۳۹ پنجشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۷
#69
نام: نیمفادورا تانکس
گروه: هافلپاف
ویژگی ها: دگرگون نما، کارآگاه، خوش رو و بامزه
چوبدستی: 29 سانت چوب سرو با هسته ی موی تک شاخ
جارو: نیمبوس 2000
معرفی شخصیت: نیمفادورا شخصیتی خوش رو ایست که جنسیت او مونث و ساحره است.
او حاصل ازدواج اندرومیدا بلک که از خاندان بلک و اصیل زاده و تد تانکس که ماگل است در سال 1973 در لندن به دنیا آمد.
نیمفدورا از اسمش متنفر است و دوست دارد او را تانکس صدا کنند.
تانکس دگرگون نماست یعنی می تواند رنگ چشم و مو و مدل دماغ و... عوض کند، که در بیشتر مواقع موهایش صورتی و چشم هایش قهوه ای است.
او در محفل ققنوس عضو است و در وزارت خانه کارآگاه قابلی است که از ویژگی دگرگون نما شدن در فعالیت ها استفاده می کند.
مادرش به دلیل زیر پا گذاشتن رسوم خاندان بلک(او خواهر بلاتریکس لسترنج و نارسیسا مالفوی است.) و ازدواج با یک ماگل اسمش از فرشینه خانوادگی سوزانده شد و به همین دلیل اسم تانکس هم در فرشینه نیست.
عده ای فکر می کردند که او عاشق سیریوس بلک است اما نیمفادورا دلباخته ی ریموس لوپین بود.
با اینکه ریموس فکر می کرد تانکس بهتر است با مردی که گرگینه نباشد(برای محافظت جانی از او) ، جوانتر باشد واز نظر مالی بهتر باشد ازدواج کند، در آخر با تانکس عروسی کرد.
آن دو در جنگ هاگوارتز کشته شدند.( آنتونیون دالاهوف ریموس و بلاتریکس لسترنج تانکس را کشت )
آنها صاحب یک پسر به نام تد لوپین( برگرفته از اسم پدر نیمفادورا ) شدند، که پدر خوانده اش هری پاتر است.

تایید شد!
مجددا خوش اومدین.



ویرایش شده توسط لایتینا فاست در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۱۷ ۲۱:۳۹:۵۹

تصویر کوچک شده


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۲:۳۲ پنجشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۷
#70
نام: نیمفادورا تانکس
گروه: هافلپاف
ویژگی ها: دگرگون نما، کارآگاه، خوش رو و بامزه
چوبدستی: 29 سانت چوب سرو با هسته ی موی تک شاخ
جارو: نیمبوس 2000
معرفی شخصیت: نیمفادورا شخصیتی خوش رو ایست که جنسیت او مونث و ساحره است.
او حاصل ازدواج اندرومیدا بلک که از خاندان بلک و اصیل زاده و تد تانکس که ماگل است در سال 1973 در لندن به دنیا آمد.
نیمفدورا از اسمش متنفر است و دوست دارد او را تانکس صدا کنند.
تانکس دگرگون نماست یعنی می تواند رنگ چشم و مو و مدل دماغ و... عوض کند.
او در محفل ققنوس عضو است و در وزارت خانه کارآگاه قابلی است که از ویژگی دگرگون نما شدن در فعالیت ها استفاده می کند.
مادرش به دلیل زیر پا گذاشتن رسوم خاندان بلک و ازدواج با یک ماگل اسمش از فرشینه خانوادگی سوزانده شد و به همین دلیل اسم تانکس هم در فرشینه نیست.


معرفى شخصيتتون خيلى كوتاهه. لطفا كاملش كنين و دوباره بفرستيد.

فعلا تاييد نشد.



ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۱۷ ۱۳:۴۷:۵۴

تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.