راستش پرفسور جان چرا باید جادوگران سیاه به راه راست هدایت شوند. ها؟
خب من که موافقم جادوگران سفید باید به راه راست هدایت شوند نه سیاه ها، و داستانم را این طور می نویسم.
_ خب مرگخوار های با وفای من امروز مأموریتی را باید انجام دهید...
این صدای لرد سیاه بود که سر میز صبحانه برای مرگخوار ها سخنرانی می کرد.
_ شما باید با طلسم آبروبوریا محفلی هارا به راه راست، و به عبارتی دیگر راهی که من می گویم هدایت کنید.
_ ههوومم...ارباب فکر خوبی ست.
بلاتریکس لسترنج در تایید حرف اربابش سرش را تکان داد، و موهای فرفری اش را بالا و پایین کرد.
_ اگر از این طلسم استفاده کنید، محفلی ها تحت تسلط من قرار می گیرند.
ظهر آن روز:
_ وای نمیشه ظهر به مأموریت نمی رفتیم. آخه در هوای به این گرمی؟ لرد واقعا بی کا...
مرگخوار بی خاصیت با چشم غره ی بلا حرفش را طور دیگری تمام کرد.
_ ...لرد واقعا بسیار انسان با ذکاوتی است.
نارسیسا پرسید:
_ می دونید کجا قرار است محفلی هارا گیر بی اندازیم؟
_ البته، خانه ی 12 میدان گریمولد.
میدان گریمولد:
_ کی اول شروع می کنه؟
_ من در میزنم، تو حرف بزن.
_ مگه دفتر دامبلدوره؟
_هی...هی دعوا نکنید، من در خونه رو منفجر می کنم تا محفلی ها بیرون بیان.
بلا سرپرستی گروه را به عهده گرفت.
لسترنج به تابلوی خانه ها نگاه کرد.
_ خونه ی شماره ی 11...خونه ی شماره 13؟
نارسیسا مالفوی با تعجب پرسید:
_ اممم...چطوری همچین چیزی ممکن است؟
_سیسی عزیزم من شنیدم اون خونه مخفی است.
بلاتریکس با گام های بلند پیش رفت، و بین خانه ی شماره ی 11 و 13 ایستاد.
زیر لب گفت:
_ خونه ی شماره ی دوازده کجایی؟
لحظاتی بعد دیوار ها تکان خورد و خانه ی شماره 12 پدیدار شد.
_خب بریم که محفلی هارا به راه راست هدایت کنیم.
اما حاصل کار کاملا با آن چیزی که لرد فکر می کرد متفاوت بود.
پیش روی لرد به جای محفلی هایی که توبه کرده باشند، آدم هایی احساساتی ایستاده بودند؛ و داشتند ابراز نگرانی برای ریزش موهای سر و دماغ او می کردند.
_ این هارو به حالت اولشون برگردونید. حوصله ام سر رفت.