هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۱۴:۳۱ سه شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۹
#61
سلام پِروفِسور مَصی!
ووی عجب تکلیف خفنی بود!
****************************

نقل قول:
1. فرض کنید که شما یک مدافع کوییدیچ هستین و قصد دارین با چماق یک ضربه منجر به مصدومیت جدی در حریف ایجاد کنید به شکلی که نه خطای شما گرفته بشه و نه اون بازیکن بتونه بازی رو ادامه بده. ضربه به سر باعث خطا و پنالتی میشه و به ضرر تیم شماست. در نتیجه با رعایت مفاد حضور کاربر سیزده ساله و اصول PG ، یک نقطه یا عضو (به غیر از سر) رو جهت هدف گیری با بلاجر انتخاب کنید و شرح بدین هدف گیری این نقطه یا عضو چگونه منجر به مصدومیت جدی در بازیکن حریف میشه؟ (5 امتیاز)


اگه من یه مدافع بودم، بلاجر رو محکم به سمت سینه حریف پرت میکردم. مستقیم به قلبش. آدمایی هستن که دست وپاشون قطع میشه آخ هم نمیگن همیشه هم خندونن؛ اما وقتی قلب آدم میشکنه، دیگه هیچ وقت ترمیم نمیشه. من خودم اینو تجربه کرده ام. وقتی رون تنهام گذاشت، قلبم ترک برداشت و از اون موقع به بعد، دیگه اون آدم سابق نشدم.
برای همینه که میگم باید بلاجر رو مستقیم بزنیم به قلب حریف. تا قلبش بشکنه. اگه جوری بزنیم که پاش قطع بشه باز هم ممکنه که به بازی برگرده ولی اگه قلبش بشکنه، دیگه هیچ وقت برنمیگرده و به فنای هیپوگریف میره!

نقل قول:
2. بازیکنان کوییدیچ در زمان های استراحت، نیاز به تفریحات مرتبط با کوییدیچ دارن تا روحیه شون خوب بمونه. ور رفتن با توپ های کوییدیچ شامل کوافل، بلاجر و اسنیچ طلایی و تحقیر این عناصر کوییدیچ در پشت صحنه یکی از این تفریحات به حساب میاد. برای هر کدوم از این سه توپ با مثال یا شرح مختصر، یک روش تفریحی یا بازی یا ور رفتن جداگونه غیر از کوییدیچ پیشنهاد بدین یا حتی طراحی کنید. نیم نگاهی به دنیای رنکارنگ ماگل ها بلامانع است. (3 امتیاز)


گوی زرین یا اسنیچ : این یه کاریه که بچه ماگل ها با مور و ملخ و موش های فلک زده میکنن. اونا یه نخ برمیدارن، می بندن به پای ملخ یا موش بدبخت و اون سرش رو وصل میکنن به یه قابلمه کوچولو، یا کلا یه چیز سبک. اون فلک زده هم سعی میکنه فرار کنه و اون چیزی که بهش وصله پشت سرش کشیده میشه . این تفریح بیشتر در شهر مشهد و اطرافش رایجه.
حالا ما میتونیم گوی زرین رو برداریم، یه چیز سبک، چیزی که نه اون رو به زمین بچسبونه و نه اون بتونه کاملا به هوا بره، رو با نخ به شیار دورش می بندیم و ولش میکنیم تا عین مگس پنچر شده شروع به پرواز کنه و ماهم یه کم بخندیم. به قول استاد مصی: عح عح عح ووی ووی ووی!

بلاجر یا بازدارنده:اوووووففف این یکی دیگه خیلی حال میده! ابتدا چوبدستی رو به صورت دایره وار روی بلاجری که بسته شده می چرخونیم و می گیم:" دی سنادیا پراوتا!"( ورد کنترل اشیای جادویی(رولینگ اینو توی یه مصاحبه گفت)) و بلاجر رو آزاد میکنیم و بلاجر آروم روی هوا شناور میشه. سپس نوک چوبدستی رو روبه یه نفر(ترجیحا هرماینی، چون هم دق دل من خالی میشه هم خیلی باحال جیغ میکشه و فرار میکنه) می گیریم و کلمه ی "پراوتا" رو دوباره تکرار میکنیم. بلاجر از اون به بعد تا زمانی که شما دوباره روی هرماینی "پراوتا" رو نگین، به اون گیر میده و ولش هم نمی کنه! بعد شما میشینین به نگاه کردن قربانیتون که عین شترمرغا میدوئه و فرار میکنه و جیغ میکشه. به قول استاد مصی: عح عح عح ووی ووی ووی!

کوافل یا سرخگون: این یکی رو خیلی دوست ندارم راستش؛ مواد لازم:یه کوافل، یه چوبدستی، یه ماگل!
کوافل رو وسط جاده ی خلوت ماگلی قرار میدیم و از دور می پاییمش تا یه ماگل بیاد پیداش بکنه. بعد احتمالا تلاش میکنه شوتش کنه یا برش داره. ماگل ها لا موجودات فضولی ان که اگه ته و توی یه چیزی رو درنیارن ولش نمیکنن. ما با چوبدستی کوافل رو جابه جا میکنیم و از حیرت و گاها وحشت اون ماگل نهایت شادمانی رو دریافت میکنیم. در آخر هم حافظه اش رو پاک میکنیم و در حالی که همچنن به سبک استاد مصی می خندیم، به سر تمرین بر میگردیم. عح عح عح ووی ووی ووی!

نقل قول:
3. ترکیب تیم کوییدیچ ایده آل جادوگرانی خودتون رو بچینید. فرض کنید خودتون هم در این تیم هستین و نقش کاپیتان رو دارید. هفت بازیکن اصلی شامل یک دروازه بان، دو مدافع، سه مهاجم و یک جستجوگر رو لیست کنید. فرقی نداره اعضای فعلی یا قبلی جادوگران. (2 امتیاز)

جونمــــــــی جـــــــون!
اوووفففف این کاریه که تو رویا هام میکنم!

دروازه بانش رون باشه، چون که...کلا میخوام رون باشه.تیم خودمه دوست دارم رون دروازه بانش باشه.
جست و جو گرش من باشم.
مهاجم هاش: رون باشه، با فنریرگری بک و یوآن ابرکرومبی. رون رو دوبار گفتم؟ خب تیم خودمه دلم میخواد رون توش دوتا پست داشته باشه. فنریر و یوآن هم خیلی خفن و ماهرن.
مدافع هاش فرد و جرج باشن. چون خیلی باحالن
دو نفر ذخیره اش هم جینی و هرماینی باشن. تا اگه نیاز به ذخیره داشتیم من جینی روبیارم و هرماینی جز جیگر بخوره حرص بخوره دق مرگ شه!

درد و بلاتون بخوره تو سر هرماینی پروفسور!










تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟


پاسخ به: كلاس گیاهشناسی
پیام زده شده در: ۱۸:۴۶ دوشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۹
#62
سلام پروفسور لی!
باحال بودااا ولی چرا اینقدر زیاد!؟ چرا آخه؟!

نقل قول:
1. یه اسم مناسب برای گیاهی که گفته شد، انتخاب کنید. (1 نمره)


خوب، من خیلی کوییدیچی هستم. برای همین به محض اینکه توضیحات رو خوندم، یه دفعه یاد گوی زرین افتادم. مدام فرار میکنه و گرفتنش سخته. برای همین اسمشو گذاشتم: گوی خاکی!

نقل قول:
2. یه روش برای سرگرم کردن گیاه مذکور پیشنهاد بدید. (3 نمره)


برای سرگرم کردن گوی خاکی، ابتدا یک بسته اینترنت نامحدود خریداری نموده(سرگرم کردن خرج داره دیگه! غر نزنین.) و گوی خاکی را جلوی کامپیوتر می گذاریم. و سایت آپارات رو میاریم. همون طور که میدونین، آپارات خود به خود بعد از اتمام یک ویدیو بعدی رو پخش میکنه. میزاریمش اون جلو هی فیلم نیگا کنه سرگرم شه.
محض احتیاط یه لپ تاپ هم بزارین بغلش که سایت جادگران باز باشه. یعنی اگه آپارات بگه:"به جون خودم دیگه هیچی ندارم داداچ!" گوی خاکی برمیگرده اینور(کدوم ور؟ همون لپ تاپ دیگه) و با جادوگران سرگرم میشه.
محض محکم کاری، داخل خاکش چسب دوقلو اضافه میکنیم.
ولی اگه با این همه محکم کاری فرار کرد، بگیرین با بیل اینقدر بزنینش که له بشه اون حجم اینترنت که حروم کرده از ریشه هاش بپاشه بیرون لعنتی آشغال!


نقل قول:
3. به نظرتون چرا این گیاه علاقه داره فرار کنه؟ (2 نمره)


به نظر من این گیاه علاقه نداره فرار کنه طفلک. هر موجودی بعد از تولد، سه کار انجام میده: تنفس، غذاخوردن و توالت رفتن. این گیاه بعد از تولد تنفس میکنه، غذا میخوره ولی تا میادبره دسشویی، میبینه سفت گرفتنش چهار تا بادیگارد هم دورش وایسادن. برای همین هم هر وقتی گیر میاره میدوئه سمت دستشویی. ولی آخرش هم نمیتونه رفع حاجت کنه و از شدت (گلاب به روتون) دستشویی می ترکه و پودر میشه طفلکی!

نقل قول:
4. توضیح بدید فکر می‌کنید چه اتفاقی برای لینی افتاده؟ (2 نمره)

لینی؟! تا جایی که من دیدم شما لینی رو از حلق اون گیاهه در آوردین! ولی اگه در نمی آوردین، لینی میتونست به صورت پیکسی، به راحتی در فضای درونی گیاه گردش کنه. ولی اگه من به جای شما بودم، وقتی نجات میدادم، مجبورش میکردم چهارده متر طومار در مورد فضای درونی بدن گیاه بنویسه تا یاد بگیره دیگه به گیاهای آدمخوار نزیک نشه.

نقل قول:
5. تصورتون از شکل این گیاه چیه؟ نقاشی بکشید یا سعی کنید یه توضیح روشن و کامل بدین. اگر نقاشی می‌کشید می‌تونید یه توضیح مختصر هم بهش اضافه کنید. (2 نمره)

این گیاه در اول عمرش به شکل یه نوزاد خوشگل و خندونه.
ولی بعد از یک مدت دستشویی بهش فشار میاره و یه ذره قیافه ش غصه دار میشه.
و در اواخر عمرش ازش جز یه مثانه در حال انفجار باقی نمی مونه!
اینم عکسش!



تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۸:۰۱ دوشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۹
#63
سلام ای پِروفِسور!
باحال و چاش بر انگیز بودهااا. دمتون گرم.
نقل قول:
1. قدرت تغییر شکل لوگومبا از چی نشات می‌گیره؟ (1 امتیاز)


اووووفففف...چه سوال خفن و چالش برانگیزی! من برای این سوال یه توضیح طــــــــولــــــاااااانی...عه! یک امتیاز کلا؟ خب، یه خرده کوتاهش میکنم آخه امتیازش کمه.
ببینید، این لوموگبا...گومولبا..لوبومگا..ای بابا! لوگومبا! این لوگومبا، یه موجود جادویی خاص و خفنه. کاش قبل از اینکه ما کشف کنیم که چی هست، ازش برای کلاس خودتون استفاده میکردین تا ببینین کی به کلاستون علاه داره و کله کی رو باید بکنین.
لوگومبا، در هر مکانی که قرار بگیره، هر کسی که اونو ببینه، در واقع بازتاب احساس خودش نسبت به اون مکان رو می بینه. مثلا اون دانش آموزی که طلایی میدید عاشق این کلاس بود و دیگری نه.برای مثال، اگه لوگومبا توی یک مکانی که برای کسی که اونو می بینه ناشناسه قرار بگیره، تصور اون شخص رو بازتاب میکنه. ترسناک میشه، برای بعضی بیخیال ها بامزه میشه، حتی ممکنه شبیه صندوق رای انتخابات بشه( اگه کسی که اونو می بینه زاخاریاس اسمیت باشه.)
از این قابلیت خفن لوگومبا اساتید میتونن برای کلاسشون استفاده کنن. بدون اینکه به بچه ها بگن این چیه ازشون بپرسن این چه شکلیه. بعد به اونایی که خوشگل می بینن امتیاز بده و بقیه رو اعدام کنه.

نقل قول:
2. لوگومبایی که شما دیدین از نظر ظاهری چه شکلی بود؟ یا توصیف کنین، یا نقاشیشو بکشین! (5 امتیاز)


اوووووووفففف! چه سوال نابود گر و پرکاری! یعنی من با شونزده سال سن، بشینم نقاشی بکشم؟ ای بابا...
لوگومبای من... یه جونور تپلوی بامزه ست. زرد روشنه. دندون های ریز و گردی داره. دست و پا های کوتاه داره که نصفشون هم لا به لای پشم های گم شده ان. لای پشم هاش اون قدر هوا هست ک مثل یه بادکنک شده. چشم های سیاه درشتی داره وپشمالوئه... در کل طوریه که دلم میخواد برم بگیرم فشـــــــــارش بدم.
اما همین که بهش نزدیک میشم، یه دفعه عوض میشه. پوست و موهاش کاملا قرمز میشن. چشماش درشت و درشت و درشت تر میشن و دندوناش تیز و بلند میشن عین خوناشام ها. و مثل یه گربه ی عصبانی قوز می کنه و زیر لب غرش میکنه. از اینجا جلو تر نرفتم نمیرم و نخواهم رفت چون شاید بپره چشمامو از کاسه دربیاره حیوون وحشی!


نقل قول:
3. علت این که لوگومبای شما به شکلی که تو سوال 2 توصیف کردین در میاد، چیه؟ با توجه به جوابی که به سوال 1 دادین توضیح بدین. (4 امتیاز)

این نگاه من به این مکان رونشون میده.کلاس موجودات جادویی. خیلی وقتا و گاها از دور خیلی زیبا و گوگولی مگولیه... اسبای تک شاخ یا پری های کوچولوی مهربون. در اینجور مواقع درس دوست داشتنی ایه. حتی حاضرم براش مشق هم بنویسم(کم رخ میده).
اما خیلی وقتا وگاها از نزدیک وحشی و ترسناکن. مثل لولوخوخوره ها یا اژدهایان! اوه اوه اوه... تنم میلرزه. در اینجور مواقع حاضرم تمام مدت کلاس زمین دستشویی میرتل گریان رو بسابم و برق بندازم و اجازه بدم میرتل باهام درددل کنه اما وارد این کلاس نشم.

خدمتتون استاد!


تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟


پاسخ به: کلاس طلسم‌های باستانی
پیام زده شده در: ۱۳:۴۱ یکشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۹
#64
سلام پروفسور استنفورد!
این تکلیفتونو بیشتر از قبلی دوست داشتم!
************************************************

1- چه کسی رو احضار میکنم و چرا؟ خب من از اون دسته آدمای خوشبختی ام که کس عزیزی رو از دست نداده ام؛ خودم قبل از عزیزانم مرده ام! اما خب، چون باید یه چیزی تحویل این کلاس بدم، تصمیم گرفتم که خاله ی مامانمو احضار کنم. یه توضیح: اول اینکه خاله ی مامان من اصلا جزو عزیزانم نبود و اولین باری که دیدمش توی بغلم یه سکته جانانه زد و دار فانی رو وداع گفت. دوم اینکه من خودم اصیلم ولی مامانم مشنگ زاده ست. مامانم جادو رو از همون خاله ش به ارث برده بود که خب، بنده خدا به روشی مشنگی مرد. حالا میخوام اونو احضار بنمایم.تنها دلیلش هم اینه که یه چیزی باید تحویل این کلاس بدم دیگه. در نهایت آب بندی.

2- خب، چون نفرمودین که چه مدل مثلثی باید تکون بدیم،(ای لعنت به کلاسای مجازی!) مثلث های مختلفی رو امتحان می کنم.
متساوی الساقین:اضمرسیوس!
هیچی نشد.
گونیایی: اضمرسیوس!
هیچی نشد.
حرصم در میاد. تند و تند مثلثی تکونش میدم و داد میزنم:
-اضمرسیوس اضمرسیوس اضمرسیوس دیگه لعنتی!

یه نفر میزنه روی شونه ام.
-دختر جون اومدم دیگه اینقدر خودتو اذیت نکن!
-خاله ی مامان؟
-الکساندرا هستم. ای خاک تو سرت که اسم منم نمیدونی. بعد منو ورداشتی از سر میز غذا آوردی اینجا! خوب چی میخوای؟
-میخواستم بگم تو که مشنگ زاده نبودی، چرا خواهرت یعنی مامان مامان من یا به عبارتی مادربزرگ من مشنگ در اومد؟
-تو مطمئنی که توی سرت مغز داری؟
-توهین نکنین لطفا!
-مادربزرگت فشفشه بود دیگه کله پوک!
-توهین نکنین دیگه!
-من گشنه ام باشه توهین میکنم. کار دیگه نداری؟
-فقط یه سوال از طرف مامانم! شما اونجا جاتون خوبه؟کم و کسری ندارین؟
-حالا مثلا اگه من کم و کسری داشته باشم تو میخوای چه غلطی بکنی؟ برو بابا حوصله داری!
-اما...

غیب شد که. ای لعنتی! مامان همیشه میگفت یه ذره رک هستش...


تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۳:۲۰ یکشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۹
#65
سلام پروفسور لسترنج!
یه خورده سخت بود هااا
****************************

لاوندر از کلاس ماگل باکمالات شناسی بیرون آمد.آن روز بر خلاف روز های دیگر موهایش را به زیبایی شانه زده بود و لباسی تمیز و اتوکشیده به تن داشت. از تکلیف دشوار آن روز و البته نقد استاد از تکلیف قبلی اش دلخور بود. دلخوری اش باعث می شد محکم قدم بردارد و پا به زمین بکوبد. موهای مواج و بلندش روی پشتش می رقصیدند.
این می توانست بدترین، نفرت انگیز ترین و اعصاب خرد کن ترین روز تحصیلش در هاگوارتز نام گذاری شود. حالش اصلا خوب نبود. دیگر آن تکنیک های فلسفی غیر مستقیم و مستقیم جواب نمیداد. باورش نمیشد که یک مرگخوار چشم چران بتواند چنان مغز باهوش و نکته سنجی داشته باشد.
تنها کسی که می توانست حالش را خوب کند، رونالد بود. اما وقتی نگاهش به او و هرماینی افتاد، با قدم هایی محکم تر و قلبی دلخور تر، از عشقش دور شد.

خوابگاه دخترانه ی گریفیندور

-خیلی امروز خوشگل شدی هااا!
-باز خالی بستی پروتی؟

اما از لحنش معلوم بود حسابی کیف کرده است.
-نه؛جدی میگم! همیشه دلم میخواست موهام مثل تو باشه. چرا همیشه شونه شون نمیکنی؟
-حالا امروز که شونه کردم چی شد مثلا؟
-امروز چی شد؟ هیچی، اینکه رون میخواد ببیندت که هر روز اتفاق میفته!
-راست میگی پروتی؟
-نه دروغ میگم.
-وای خداجون! الان میرم پایین!

انگار نه انگار که چند دقیقه پیش در امواج اقیانوس غم در حال غوطه خوردن بود. پله ها را هفت تا یکی کرد تا به سالن اجتماعات رسید.
-رون!
-اممم...سلام لاوندر!

لاوندر نگاهی به اطراف انداخت . هیچ مزاحمی در آن اطراف نبود.
-میخواستی منو...ببینی؟
-میخواستم بهت بگم که...
-چی؟
-وقتی موهات رو شونه میکنی، خیلی خوشگل میشن!
-واقعا؟

از شدت ذوق به نفس نفس افتاده بود.
-اممم.

رونالد از این شرایط معذب شده بود و این پا و آن پا میکرد.
-آره خوب... خیلی مواج و قشنگ میشن...
-وای جدا؟

و چند قدمبه رون نزدیک شد. رون بیشتر معذب شد.
-آره دیگه...فقط میخواستم بگم که... خیلی خوشگل شده بودی امروز...
-چه فایده از زیبایی؟ تو که همیشه با هرماینی می گردی!
-آره خب...راستش...

لاوندر او را در بر گرفت. نفس های رون تند شد. میخواست هرچه سریع تر رهایی یابد. لاوندر در گوش او نجوا کرد:
-من یه گریفیندوری ام...جسور وشجاع...هیچ چیز نمیتونه بهم آسیب بزنه..به جزتو...فقط تویی که بهم...آسیب میزنی...یه کمی..بیشتر...باهام..مهربون باش رون!

رون خودش را از او جدا کرد:
-سعی میکنم...شب بخیر!

و به سرعت هیپوگریف از پله ها بالا دوید. لاوندر همانجا ایستاد. سینه اش بالا و پایین میرفت. همه چیز، همه ی آن لحظات، برایش مثل جادو بود؛ مثل معجزه، مثل رویا...
چندین بار خودش را نیشگون گرفت تا از خواب بیدار شود. اما این خواب نبود. همه چیز واقعی بود. خودش را نمیدید. و سالن اجتماعات گریفیندور را...حتی آتشی که در شومینه میسوخت را حس نمیکرد. وجود خودش اهمیتی نداشت..آنچه برایش حقیقی بود، رونالد بود و آن لحظات قشنگی که کنار او گذرانیده بود. سعی میکرد لذت ببرد. با آنکه میدانست رونالد بیلیوس ویزلی متعلق به او نیست. رونالد صرفا برایش نقطه ضعفی بود که میتوانست سوژه تمسخر خیلی از بچه ها باشد.


تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟


پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۱۲:۴۶ یکشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۹
#66
سلام پروفسور گانت!
************************

-نظم جلسه رو رعایت بفرمایید! سکوت اختیار بنمایید! سکوت را رعایت کنید!

این صدای لاوندر بود که به صورت داوطلبانه قاضی شده بود و حالا از پس جماعت خروشان پیش رویش بر نمی آمد.
-ساکت باشید! لطفا نظم جلسه را به هم نزنید! آقایان، خانم ها و خوراکی های محترم لطفا...

نه؛این جماعت را تنها لاوندر واقعی می توانست ساکت کند. پس برای لحظاتی به خودش تبدیل شد:
-خفه شین!

سکوت دادگاه را در بر گرفت. آن قدر که تنها صدایی که به گوش می رسید صدای مگسی بود که بی دعوت وارد شده بود. لاوندر دوباره به قاضی تبدیل شد.
-لیدیز اند جنتلمن اند فودز!

در قیافه ی مخاطبانش خواند که گیج شده اند. اصلاح کرد:
-خانم ها، آقایان و غذا ها! امروز ما اینجا گرد هم آمده ایم تا...
صدای جمعیت دوباره سخنش را برید:

-من مضر نیستم! من مضر نیستم!
-خیلی هم مضری!
-لواشکِ ملعون، اعدام باید گردد!

دوباره چاره ای نبود. بلند شد، کلاه گیسش را به سوی جمعیت پرتاب کرد ونعره زد:
-گفتم خفه شین زبون نفهما!

سکوت جلسه را فرا گرفت؛ حداقل موقتا. لاوندر ادامه داد:
-امروز اینجا جمع شدیم تا به پرونده ی لواشک رسیدگی کنیم.

سپس رو به لواشکِ در غل و زنجیر پرسید:
-لواشک آلوچه ترشک؟
-بله.
-فرزند آلو و زردآلو؟
-بله.
-مادر آزردگی معده؟
-نه عالیجناب. آزردگی بچه من نیست.

از میان جمعیت غذا ها صدایی بلند شد:
-دروغ میگه!

لاوندر با اشاره دست معترض را ساکت کرد.
-ما قبول می کنیم.

و رو به لواشک ادامه داد:
-شما همسر نمک هستید؟
-وقتی فهمیدم اون مرتیکه باعث میشه مضر باشم، طلاق گرفتم.
-شما در خونه ی مادربزرگ ها در انباری زیر پله لای دو ورقه پلاستیکی زندگی می کنید؟
-بله.
-این دادگاه برای بررسی خواص غذایی شما تشکیل شده. به ما گزارش رسیده که شما باعث آزردگی معده و افت فشار خون می شید. دفاعی دارید؟
-عالیجناب اینا دروغه. وقتی یه نفر یه ذره از من بخوره مگه من مرض دارم کاری کنم غش کنه؟ این آدما به یه ذره قانع نمیشن که. هی میان یه ذره میکَنَن می خورن کسی هم نیست جلوشون رو بگیره. حتی دیدم که یه جا میذارن گوشه لپشون. خود شما عالیجناب، اگه یه نفر براتون خواب و خوراک نذاره هی بیاد مزاحم تون بشه، یه آوداکداورا به سمتش نمیفرستید که راحت بشید؟ خب ما که چوبدستی نداریم.

هویج داد زد:
-عالیجناب! ما خوراکی ها باید رعایت حال آدما رو بکنیم. ما رو برای اونا ساختن. نمیتونیم که هی کلافه بشیم. این لواشک با آدما خوب رفتار نمیکنه. هی ترشرویی میکنه.

لواشک پاسخ داد:
-خب اونا همین ترشرویی منو دوست دارن.

لاوندر با چکش روی میزش کوبید:
-ساکت، ساکت! بله، اگه آدما زیاده روی نکنن خوب دل درد نمیگیرن. اما خانم لواشک! یه مبحث دیگه هم هست و اون اینه که شما اسم میوه ها رو خراب کردین.
-عالیجناب! من خودم یه روزگاری میوه بودم. چطوری میتونم اسم اونا رو خراب کنم؟ عالیجناب، من یه عالمه ویتامین دارم! خب بچه های آدما که میوه نمیخورن؛ من باید بهشون ویتامین برسونم. اگه من رو اعدام کنین، کی میخواد بهشون ویتامین برسونه؟ تازه، از لحاظ معنوی هم من یه خاطره از مادربزرگم. مگه خاطرات خوش برای آدما لازم نیست؟
-بله درست ی فرمایید. حقیقتا که خیلی از بچه ها میوه نمیخورن. لواشک یه فراورده ی پرویتامین و خوش طعمه.

جمعیت به جوش و خروش افتاد:
-عالیجناب! نکنه میخواین تبرئه کنیدش؟
-عالیجناب اون باعث آزردگی میشه!
-اون فشارخون رو کم میکنه!
-دندونا رو خراب میکنه!

لاوندر با چکش روی میز کوبید:
-همه ی اینها درسته. اما اگه لواشک به اندازه مصرف بشه، هیچ خطری نداره. اگر به اندازه مصرف بشه، نه فشار خون رو پایین میاره، نه دندونا رو خراب میکنه، نه معده رو آزار میده. بدین وسیله، من لواشک آلوچه ترشک رو از تمام اتهامات مبرا اعلام میکنم. علاوه بر اون، برای تمام اون بچه های بیماری که انتهای سالن ایستاده ن و احتیاجی به شهادت دادنشون نداریم، یک دوره ده جلسه ای مصرف به اندازه را برگزار میکنم!
-عالیجناب این دوره آزمایشیه؟
-بله؛ اگر بچه ها با مصرف درست باز هم بیمار شدن، لواشک اعدام خاهد شد. اما تا اون موقع، خانم لواشک، شما آزادید تا به زندگیتون بپردازید!


ویرایش شده توسط لاوندر براون در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۶ ۱۲:۵۰:۲۱

تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۰:۲۵ شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۹
#67
لاوندر با چشمانی نگران به دود سیاهی که از بدن استاد بلند می شد می نگریست تا اینکه احساس کرد استاد ساکت شده و دود از گوی بیرون می آید. حس میکرد دود چشمانش را پر کرده است...
وقتی بالاخره دود از چشمانش خارج شد، دیگر زیر پتو رو به روی گوی دراز نکشیده بود؛ بلکه در کلبه ای ایستاده بود و بوی مطبوع و هوای تازه ریه هایش را به شدت غافلگیر کرده بود.
نفس عمیقی کشید و با تعجب به اطراف نگریست. آخرین کلمات استاد موتویوما شوجو در ذهنش می پیچید:

-از...بریون..شدن...بریون...شدن...

وحشت وجودش را فرا گرفت.آن قدر فرا گرفت که به عقلش نرسید چوبدستی اش را بیرون بیاورد. منتظر ماند. انتظارش زیاد طول نکشید. در فاصله ی یک پلک زدن، یک کرور آدم پوشیده در آهن و سلاح های قرون وسطایی داخل کلبه دویدند و لاوندر را گرفتند تا با خودشان ببرند.

-منو...کجا...میبرین؟
-تو، لاوندرِساحره، به جرم ساحرگی، سوزانده خواهی شد تا عبرتی شود برای دیگران!
-وات...دِ...فاز؟ من که هنوز...محاکمه...نشده ام!
-سعی مکن ما را بفریبی ای افسونگر!
-خب مگه نباید...اول...محاکمه بشم؟
-تو دیروز در دادگاه محاکمه قاضی را با افسونی شوم فریفتی و فرار نمودی. تو را سرنوشتی جز سوختن نخواهد بود!
-من الان...رسیدم...که!
-ما را افسون مکن! ما دادگاه تو را فراموش نخواهیم کرد. نقاب زیبایی از چهره ی خود برکن و روی حقیقی خود را به ما بنمای!
-چی؟...نقاب زیبایی...من اینجا زیبا محسوب میشم...

از قضا سرباز صاف روی نقطه ضعف لاوندر دست گذاشته بود.تعریف از قیافه! لاوندر از شدت ذوق بیهوش شد.( ای خاک بر سرم!هی وایِ من! )

یک مدت نامعلومی بعد

آهسته چشمانش را باز کرد. به تیرکی بسته شده بود و دور تا دورش افرادی با لباس های قرون وسطایی ایستاده بودند.جلوی او پنج کشیش و ده تا سرباز ایستاده بودند.

-لاوندرِ ساحره، به جرم ساحرگی سوزانده میشود، تا عبرتی گردد برای دیگر ساحرگان وجادوگران. مردم! اگر ساحره یا جادوگری رویت کردید،با مطلع ساختن حکومت آن موجود پلید را به فنای...نابود کنید.حال تو ای پلید!
-منو ول کنین! من ساحره نیستم!
-دروغ مگو ای پلید پست! تو، پیش از سوختن در آتش خشم کلیسا، آخرین خواسته خود را بیان بنما .
-هرچی باشه انجامش میدین؟
-آری؛ کلیسا موظف است آخرین درخواست یک محکوم به مرگ را انجام دهد. هر درخواستی به جز آزادی.
-خب، میخوام به مدت یک دور ساعت شنی دستامو باز کنین تا لباسامو مرتب کنم و شیک بمیرم!

کشیش ها به یکدیگر نگاه کردند. پیرترین آنها سرش را به علامت تایید تکان داد. سرباز دستان لاوندر را باز کرد. او لباسش را تکاند و مرتب کرد و ازدرون ژاکتش چوبدستش را بیرون کشید.ملت وحشتزده شدند و چند قدم عقب رفتند.

-آن ماسماسکِ شوم را کنار بینداز ای موجود پلید!
-چی فکر کردین؟ فکر کردین ما جادوگرا برای شما خطری داریم؟
-آن را کنار بینداز و سرنوشت خویشتن بپذیر!
-دیگه چاره ای برام نذاشتین ظالم ها!
-نه!ما را افسون مکن!

لاوندر چوبدستش را رو به جمعیت گرفت.
-ابلیوی ایت!

نوک چوبدستی درخشید. چشمان جمعیت مدتی خیره ماند وهنگامی که نوک چوبدستی خاموش شد، همه از یاد برده بودند که لاوندر ساحره است. طبق قانون جادوی سفر در زمان استاد موتویوما، هنگامی که از بریان شدن رهایی می یافتی، به صورت خودکار به نقطه ی شروع بازمی گشتی.دود دوباره بازگشته بود...
حالا دوباره زیر پتویش دراز کشیده بود. تنها یادگارش ازاین سفر هم،ظرف تخمه ی واژگون شده ی کنارش بود.


تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۸:۵۱ شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۹
#68
سلام بر معجون ساز برتر اعصار، هکتور جان.

برای اجرای تکلیفتان، به خانه ی ریدل رفتم. جایی که خود شما در حلق فنریر گیر کرده اید.


تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟


پاسخ به: خـــــانــــه ریـــــــدل !
پیام زده شده در: ۸:۴۵ شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۹
#69
در حالی که مروپ لردسیاه را روی زمین خوابانده و هفدهمین طالبی مگسی را در دهانش می چپاند، و در حالی که لرد احساس میکرد ذره ای به خفه شدنش مانده است و باید برای بقا از جان پیچ بعدی استفاده کند، و در همان حالی که مرگخواران در شک و تردید به سر می بردند،مرلین در بارگاهش لمیده بود و اسموتی بهشتی میزد به بدن. تا اینکه کلفتی بهشتی به بارگاه مرلین وارد شد.

-مرلینا سلام! یه کاری باهاتون داشتم.

از آنجا که کلفت تصادفا حوری هم بود، آب دهان مرلین شر و شر ریخت و باعث بارانی در مناطق پایین دست شد.

-تو جون بخواه مرلین فدا بشه به پات!
-مرلینا؛ یه پیغام از طرف انجمن پیغمبران براتون آورده ام!
-نامه عربده کشه؟
-بله.
-بده من!

مرلین به سرعت نامه عربده کش را گرفت و باز کرد. صدای عربده ی رئیس انجمن پیغمبران به گوش رسید.(به دلایل امنیتی، از نام برن رئیس اجمن معذوریم!)

-مرلیــــــــــــــــــــن! تو کاری کردی که تعدادی از بندگان فریب بخورند و دچار نفرینی شوند...تو کاری کردی که فک ولدمورت دچار جرخوردگی از هفت ناحیه شود...تو ارباب تاریکی ها را زیر دست ننه اش انداختی که از زیادبود ویتامین بمیرد...تو هکتور،این روانی عقده ای را لرد کردی... بدین وسیله شما از انجمن پیامبران اخراج شده و از خدمات بهشتی نظیر اسموتی و حوری محروم می گردید. شرط بازگشت شما به بهشت رفع این بلبشو می باشد.و برای اینکه خیلی هم خوش به حالتان نشود، شما مجاز نیستید نفرین را باطل کنید! در ضمن، حوری عزیز، این الدنگ را بینداز بیرون و بیا یک شوکول جایزه بگیر!

همین که مرلین خواست آهی بکشد، حوریِ کماندو با یک اردنگی مرلین را از بهشت انداخت بیرون و ندایی از عرش بر آمد که:
-بری دیگه برنگردی!

و همین طور ندایی دیگر:
-مرلینا حیا کن! ریدل ها رو رها کن!

و مرلین روی هوا معللق ماند تا فکری به حال خودش بکند.


تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟


پاسخ به: زمين كويیديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۰:۳۳ پنجشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۹
#70
گریفیندورVSهافلپاف

سوژه:بمب کود حیوانی

-قبـــــــــــول شــــــــــــــــــدم!
-وااااااااای! چه پستی دادن بهت؟
-اگه درسته حدس زدی، پنج نات بهت میدم!
-پنج نات که کمه!
-همینه که هست پروتی!
-دروازه بان ؟

لاوندر با بدعنقی در حالی که زیر لب غرولند میکرد، پنج نات از جیبش بیرون آورد و تمامش را کف دست پروتی گذاشت.

-حالا چرا جست و جو گر نشدی؟
-معلوم نیست هنوز؛ اگه توی بازی با هافلپاف دروازه بان خوبی نباشم، جست و جو گر میشم!
-یعنی چی؟ یعنی اگه بد باشی،ارتقا پیدا میکنی؟
-نه دیگه؛ یعنی استعداد دروازه بانی ندارم!
-این چه وضعیه؟! حالا توی بازی با هافلپاف قراره کی جست و جو گر باشه؟
-فلور دلاکور.
-میگم هااا لاوندر، خیلی باکلاسه که جست و جوگرمون هم خارجی باشه هم پریزاد دورگه. همچین، یه کمی پرستیژ تیم رو می بره بالا!

لاوندر نگاه تندی به او انداخت.
-تو فلور رو به من ترجیح میدی؟ دلم خوشه دوست منی!
-نه...ببین آخه تو که جاروی خوبی نداری؛ با پاک جارو که نمیتونی گوی زرین بگیری. ولی فلور آذرخش داره. خب، منظورم اینه که بذار فلور جست و جو گر باشه. جز پاک جارو که جاروی دیگه ای نداری؛ از سرعت هم که می ترسی. همون بهتر که دروازه بان بمونی.
-پروتی، جست و جو گر بودن خیلی پست با عزتیه!
-به شرطی که بتونی درست بازی کنی. جست و جو گری که نتونه گوی رو بگیره به چه دردی میخوره؟
-تو نمی فهمی. فلور میتونه دروازه بان خوبی هم بشه!
-وایسا ببینم؛ یعنی تو میخوای کاری کنی که توی این بازی گریفیندور ببازه تا اونا فکر کنن تو بی استعدادی؟

لبخندی شیطانی روی صورت لاوندر نقش بست.
-یه چیزی تو همین مایه ها...

بازی گریفیندور- هافلپاف


نقل قول:
-شاهد یک بازی پر جنب و جوش و هیجان انگیز بین دو تیم گریفیندور و هافلپاف هستیم! در یک سو فلور دلاکور رو داریم که قراره اسنیچ رو برای گریفیندور بگیره، و در یک سو آیرین دنهولم رو داریم که تلاش میکنه خلاف این رو ثابت کنه! گریفیندور یک دروازه بان جدید هم داره! لاوندر براون، یه دروازه بان تازه کار که در مقابل او برایان سیندرفورد از دروازه ی هافلپافی ها محافظت میکنه! خانم هوچ وارد زمین میشن! گوی زرین آزاد میشه...بلاجر ها و حالا سرخگون پرتاب شد!


خانم هوچ سرخگون را به بالا پرتاب کرد و غوغا به پا شد. پیش از هرچیزکندرا دامبلدور سرخگون را قاپید و با تنه ای به تابلوی سر کادوگان از اوعبور کرد. لاوندر با مشت روی پاک جارویش کوبید؛ اما به سرعت نگاهی به جارو انداخت چون انتظار داشت در اثر آن ضربه از وسط به دونیم تقسیم شده باشد.


نقل قول:
چه بازی نفس گیری! حالا کندرا دامبلدور، سرخگون رو پاس میده. وین هاپکینز، اسمیت،هاپکینز... وااای! مرگ سرخگون رو می قاپه!



مرگ با چشمان سیاه و نافذش نگاهی از سر تمسخر به هاپکینز انداخت و در ازای آن ناچار شد از بلاجر جاخالی بدهد.


نقل قول:
پاس بازی به سمت دروازه ی هافلپاف ادامه پیدا میکنه! در این میان روبیوس هاگرید بلاجر رو از سر کادوگان دور میکنه!جدا امیدوارم جاروی روبیوس در پایان این بازی دچار آرتروز دسته نشده باشه!


هاگرید به شوخیِ گزارشگر لبخندی زد که پشت آن هزار:"چقدر تو بامزه ای گوله نمک!" نهفته بود. سرخگون همچنان در تیم گریفیندور دست به دست می شد.الکساندرا ایوانوا بازوی ظریفش را تا جایی که کتفش اجازه میداد عقب برد و سرخگون را با تمام توانش به سوی حلقه ای که از همه بلند تر بود پرتاب کرد.


نقل قول:
گــــــــل!ده امتیاز برای گریفیندور! زنده باد گریفیندور!


-شعار نده! بی طرف باشه!

نقل قول:
-بله پروفسور مک گوناگال! چه بازی خفنی! چه مسابقه ای! سرخگون دوباره به حرکت درمیاد...پاس بازی اسمیت و هاپکینز به سمت دروازه گریفیندور! حالا وقت ایفای نقش لاوندر براونه! این دروازه بان تازه کار، به نظر خیلی سرحال میاد!


لاوندر که تا آن موقع مشغول زیر نظر گرفتن فلور بود با شنیدن نام خودش در آن همهمه به خود آمد. پاک جارو را تکان کوچکی داد و به پروتی و پادما نگاه کرد که منتظر موقعیت مناسبی برای نقشه ی لاوندر بودند. نقشه ای برای جست جوگر شدن.


نقل قول:
-اسمیت...هاپکینز...اسمیت...هاپکینز... یه پرتاب....

در آن لحظه، نگاه لاوندر از روی پروتی گذشت. پروتی طبق نقشه(البته برخلاف میلش!) همراه با پادما چندین بمب کود حیوانی در دست داشتند. قرار بود لاوندر را با بمب هدف قرار دهند تا بهانه ای شود برای عملکرد افتضاح لاوندر. در واقع،بوگندو ترین نقشه ی تاریخ بشریت.
اما در آن لحظه که سرخگون از دست هاپکینز خارج شد، سه اتفاق هم زمان افتاد:
اول، نفس تمام تماشاچیان در سینه حبس شد.
دوم، پروتی و پادما بمب های کود حیوانی شان را به سوی او پرتاب کردند.
سوم، لاوندر خشکید. مغزش به سرعت اطلاعات را به سرعت تجزیه و تحلیل میکرد. غریزه ی گریفندوردوستی اش بر او غالب شده بود.
در لحظه ای حساس،بی آنکه به حسادتش فکرکند، ابتدا پاک جاروی بی مصرف لعنتی اش را پایین کشید تا از بمب های کودحیوانی جاخالی بدهد، بمب ها به سرعت از بالای سرش گذشتند و سپس جارو را رو به بالا هدایت کرد. پاک جارو هن و هن کنان جلوی دروازه کشیده شد و همین که لاوندر چشمانش را باز کرد، سرخگون با قدرتی باور نکردنی مستقیم به دماغش برخورد کرد.آنقدر محکم که احساس کرد بلاجر خورده است.
-آخ!
-هووووورااااااااااا! هوووووووووررررررراااااا!
سرش از شدت ضربه گیج میرفت. چشمانش بسته بود. حتی ذره ای تعادل نداشت؛احساس میکرد همین حالاست که از روی جاروی سقوط کند.
آخرین بمب کود حیوانی نفیرکشان به پاک جارو نزدیک شد و محکم به بخش انتهای جارو برخورد کرد. بمب ترکید و بوی گندش در هوا پخش شد. پاک جارو در اثر این ضربه تکان شدیدی خورد. لاوندر جیغ کشید و چشمانش را باز کرد و چنگی به دسته ی جارو انداخت.
اوضاع به سرعت نرمال شد. بازی همچنان در گردش بود اما او با دست راستش دسته ی جارو را نگه داشته بود و دست چپش کاسه ای زیر آبشار خون بینی از جا در رفته اش ساخته بود.اما اصلا به درد فکر نمیکرد. وجودش از این موفقیت شاد بود و دیگر برایش مهم نبود دروازه بان باشد یا جست و جوگر یا حتی یک بازیکن ذخیره، فقط دلش میخواست تاثیری در سرنوشت تیمش داشته باشد.
در حالی که سعی میکرد جلوی خون ریزی را بگیرد، روند بازی را هم دنبال می کرد. ایوانوا به سمت دروازه می رفت. سرعتش بالا بود و از او تنها شبحی نامعلوم و رنگارنگ دیده میشد. اما لاوندر آن بلاجر کذایی را دید که در اثر ضربه چماق حسن مصطفی مستقیم به سمت الکساندرا میرفت.


نقل قول:
-ایوانوا مراقب... الکساندرا ایوانوا یه بلاجر خورده!


بلاجری به بازوی الکساندرا برخورد کرد. اوجیغی کشید و دستش را جمع کرد.در حالی که سرخگون را همچنان در دست داشت به زمین سقوط کرد. از شانس خوبش روی قسمت شنیِ زمین افتاد. خانم هوچ به سمتش دوید. سرخگون را از دستش گرفت و دوباره به بالا پرتاب کرد. بازی دوباره به جریان افتاد و همهمه دوباره بالا گرفت. ایوانوا به خود می پیچید و حتما ناله هم میکرد؛اما صدایش به گوش نمیرسید. نگاه لاوندر با نگرانی روی او مانده بود. او این دخترک بلغاری را از ته قلبش دوست داشت.
طبیعتا هنگامی که برای کسی نگران بود،وظیفه خودش را فراموش میکرد. اما همانکه نگاهش به سرخگون افتاد، جارو را بالا کشید طوری که از دوحلقه ای که ارتفاع بیشتری داشتند محافظت میکرد اما سرخگون از حلقه ی سوم عبور کرد و به دنبالش صدای تشویق هافلپافی ها بلند شد. خانم هوچ سوتش را به صدا درآورد. چوبدستش را روی گلویش گذاشت و زمزمه کرد:
-بطنین!

سپس با صدای تقویت شده اش گفت:
-گل هافلپاف قبول نمیشه!

هافلپافی ها اعتراض سر دادند اما خانم هوچ بی توجه به آنها ادامه داد:
-پیش از عبور سرخگون از دروازه، فلور دلاکور گوی زرین رو گرفته بود. من حواسم به ایوانوا...

اما صدای همهمه ی شادیِ گریفیندوری ها سخنش را قطع کرد.


نقل قول:
- فلور دلاکور گوی زرین رو گرفته!اونو گرفته! هورااا! گریفیندور برد! زنده باد گریفیندور! ببخشید پروفسور، ولی نمیتونم شعار ندم! زنده باد گریفیندور!


ده دقیقه بعد در رختکن گریفیندور

-دستتو از روش بردار تا جا بندازمش!
-نِبیخواد...بیرم بیسِ کانوم بامفری!( به دلیل خون دماغ نمیتوانست کلمات را درست ادا کند.)
-بلدم جا بندازمش!
-نبیخوام به گلابی تبدیل بسه!
-نمیشه!
-من برات جا میندازم.

این صدای فلور بود. او آذرخشش را به دیوار تکیه داد.
-توی بوباتون یک درس اختصاصی ورد های درمانی داشتیم. میتونم این کارو بکنم.
-باقِعا؟ باسه!
-دستتو بردار!

لاوندر دستش را پایین برد.خون روی صورتش جاری شد.

-یک،دو،سه ، فینیته!

لاوندر جیغ کشید و بینی اش با صدای"ترق!" بلندی جا افتاد. فلور حوله ی سفیدی به او داد.
-خوبی؟
-خیِری خوبَب!

فلور کنارش نشست.
-تو دروازه بان فوق العاده ای هستی، میدونستی؟
-باقِعا؟
-واقعا. کاری که اونجا کردی محشر بود!
-بَبنون!
-فکر کنم بتونیم باهم دوست باشیم.
-اَتما!

برد آن روز مقدمه ی یک دوستیِ باشکوه میان فلور و لاوندر شد. یک دوستیِ خالص و بی شیله پیله، که تا امروز پابرجاست!


ویرایش شده توسط لاوندر براون در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۳ ۲۰:۳۸:۴۸

تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.