هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۲:۵۸ جمعه ۴ اردیبهشت ۱۳۹۴
سلام و درود بر سرورمان!

اربابا... اگر میشود یک نگاهی به ایشون بندازید!



پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۲۰:۰۵ جمعه ۴ اردیبهشت ۱۳۹۴
خلاصه:

طبق یک پیشگویی یاران لرد سیاه یکی یکی در مقابل چشمانش می میرن و کاری از دست لرد بر نمیاد.
تا اینجا مورگانا، آرسینوس، ایوان، هکتور، آشا، رودولف، الادورا، تراورز، راک وود، بانز، کراب، مرلین، لاکرتیا، وینکی، لیلی لونا و ریگولوس به رحمت مرلین پیوسته اند.

نکته: گره این سوژه نباید باز بشه. وگرنه سوژه تموم می شه. این داستان باید همینجوری پیش بره. اینجوری مدتها جای کار داره. تمرکز روی حل کردن مشکل خرابش می کنه. سوژه اصلی ادامه داره ولی ترجیحا در هر پست بصورت جداگانه به مرگ یکی از مرگخواران بپردازین. اینجوری در مورد نوشتن به سبک طنز یا جدی هم آزاد تر هستین. این که چطوری و به چه دلیلی می میرن به عهده خودتونه.در این مورد توجهی به کتاب نکنین.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

در همان حین که پیچک های قبرستان بدن ریگولوس و لیلی را له میکردند در داخل خانه مرگخواران بی خبر به کار های خود مشغول بودند... مرگ روزانه ی همقطارانشان کم کم به موضوعی عادی تبدیل میشد ولی لرد سیاه همچنان خودش را به تنهایی در اتاقش حبس کرده بود. بزرگترین جادوگر سیاه دنیا مرگ یارانش را به چشم میدید ولی نمیتوانست کاری بکند... تنها میتوانست در تنهایی بنشیند و فکر کند.

شاید در خانه ی ریدل مردن داشت به یکی از کارهای روزمره ی مرگخواران تبدیل میشد ولی مرگخواران همچنان به کارهای خود ادامه میدادند... تا وقتی که تک به تک به زیر خاک بروند، وضعیت حتی چنان عادی بود که مالسیبر مشغول ساختن بیست هزارمین شناسه ی خود بود و ایرما مشغول خواندن کتاب " روش های مرگ آبرومندانه" و وندلین نیز طبق معمول در گوشه ای آتش روشن کرده بود و خودش را به داخل آن می انداخت و سپس با حالتی نمایشی صحیح و سالم از آتش بیرون می آمد.

- حالا امشب شام چی داریم؟
- بدون آشپز به نظغت میتونیم چیزی بخوغیم؟
- من یکی که دلم حتی واسه کلکل های هکتور و آرسینوس سر معجون هاشون هم تنگ شده!

روونا و فلور پس از گفتگوی کوتاهشان دوباره با بیحالی نشستند و به مرگخوارانی که میکوشیدند وضعیت را آرام نشان دهند نگاه کردند.

در سوی دیگر مالسیبر کار ساخت بیست هزارمین شناسه اش را به اتمام رساند ولی بلافاصله با طلسم بلاکیوس ماکسیما رو به رو شد پس فحشی داد و لپ تاپ جادویی اش را از پنجره به بیرون شوت کرد.
- اهم... اهم... ما میریم یه هوایی بخوریم!

تمامی مرگخواران باقی مانده نگاهی به مالسیبر کردند و یک صدا جواب دادند:
- خوشحالمون میکنی واقعا!

مالسیبر در کمال آرامش از خانه خارج شد... او همواره به خودش اعتماد داشت و فکر نمیکرد به این زودی ها وقت مرگش فرا برسد. همچنان که با آرامش قدم میزد نگاهش به گورستان ریدل ها افتاد... پس تصمیم گرفت به آنجا برود و به مرگخواران شهید شده ادای احترامی بکند.

همچنان که به سمت قبرستان میرفت به شدت متعجب شد... پس سرش را بالا آورد و با صدای بلند شروع کرد به صحبت کردن:
- چه اتفاقی برام افتاده؟! من که همیشه به بی ادبی شهرت داشتم؟! چرا دارم میرم ادای احترام کنم؟

همچنان که با حالتی عصبی و با صدای بلند با خود صحبت میکرد ناگهان در مقابلش دو جنازه ی خرد شده در میان پیچک های قبرستان را مشاهده کرد... جنازه ی ریگولوس و لیلی لونا پاتر را دید و ناگهان وحشت کرد... پس همین که برگشت تا با وحشت به طرف خانه ی ریدل بدود پایش به تکه سنگی گیر کرد و با فریادی به زمین خورد.

در خانه مرگخواران پس از شنیدن صدا ناگهان سراسیمه شدند پس به سرعت از خانه خارج شدند و به سمت قبرستان رفتند.

دقایقی بعد:

مرگخواران سراسیمه اولین چیزی که مشاهده کردند جنازه ی مالسیبر بود... سرش بر اثر برخورد با سنگ شکافته شده بود و خون از سر و گوش هایش خارج شده بود، کمی آن طرف تر جنازه های خرد شده ی ریگولوس و لیلی که دست در دست یکدیگر بر اثر فشار پیچک ها مرده بودند روی زمین خود نمایی میکرد.

روونا بالای سر ریگولوس رفت و کاغذ را از میان دست بی جان او بیرون کشید و نام های " مالسیبر، ریگولوس و لیلی" را نیز به آن اضافه کرد.



پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۷:۴۳ دوشنبه ۳۱ فروردین ۱۳۹۴
اسنیپ پس از گفتن این جمله یک چشم غره ی دیگر به ایوان و آن زندانی انداخت و از اتاق خارج شد.

ایوان که کمی تا قسمتی خوف برش داشته بود سر بی مویش را خاراند و با صدای بلند با خودش صحبت کرد.
- هوم... الان من اینو به هفت تیکه تقسیم کنم؟! حتما هم مساوی؟! حالا مثلا کوچیک و بزرگ نمیشه؟! اصلا چرا اینجا ساحره ای نیست؟! حالا درسته که ساحره های جذاب واسه قلب مضر هستن ولی خوب نمیشد یدونه اینجا بذارن؟!

در این هنگام ناگهان تمام امواج و تفکرات ایوان با یکدیگر مخلوط شدند و به دلیل سی پیوی پایین و نصب شدن ویندوز هشت بر روی آن دودی از کله ی ایوان خارج شد!

- پییسست! اسکلت؟! زود باش من رو نجات بده! پدرم رو در آوردن!

ایوان: :hyp:

مرد زندانی که چهره اش خسته و داغان بود و لباس های پاره ای بر تن داشت به سختی یکی از دست های در زنجیرش را حرکت داد و یک عدد قلوه ی خشک شده (!) را از روی زمین برداشت و به سمت ایوان پرتاب کرد.
- هوی! اسکلت! جون هرکی دوست داری من رو آزاد کن!

ایوان که با برخورد آن تکه ی قلوه ی انسان به خودش آمده بود در حالی که سر کچلش را میخاراند گفت:
- اون چی بود پرت کردی؟

- قلوه ی انسان بود، باقی مانده ی شخصیت های تایید نشده!

ایوان کمی دیگر فکر کرد و سپس گفت:
- خوب... من الان چیکار کنم؟

- ببین... یکی از مدیرا منوی مدیریتش رو اون گوشه جا گذاشته! سریع اون رو بردار و دکمه ی تاییدش رو بزن!

ایوان با چهره ای که حالتی حاکی از حماقت در آن وجود داشت به سمت منوی مدیریت رفت اما ناگهان کلاه گروهبندی خودش را به داخل سوژه پرتاب کرد و منو را قاپید!
- خوب خوب خوب... اینجا چی داریم؟

ایوان:

مرد زندانی همچون پرنده ای که از قفس رها شده:
- سلام کلاه جونم! من خیلی شجاع و گولاخم! لطفا من رو بنداز تو گریفیندور!
- خیلی خوب... حالا که فکر میکنی گریفیندور میتونه راه پیشرفت رو بهت نشون بده بهتره بری به.... هافلپاف!

کلاه پیش از اینکه مرد بتواند حرف دیگری بزند با یک لگد او را به تالار هافلپاف پرتاب کرد و خودش هم بدون اینکه توجهی به ایوان بکند از آنجا غیب شد!

ایوان همچنان: :hyp:

در این هنگام ناگهان در با صدای بلندی باز شد و سیوروس اسنیپ وارد شد.
- خوب ایوان... کارت رو تموم کردی؟

- کدوم کار؟!
- قرار بود اون یارو رو به هفت تیکه ی مساوی تقسیم کنی!
- یه کلاه اومد تاییدش کرد رفت!
- میکشمت! خودم میکشمت ایوان!

در این هنگام ناگهان هکتور و آرسینوس در حالیکه با خشم به یکدیگر نگاه میکردند خود را به اتاق انداختند.



پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۴:۵۱ پنجشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۹۴
گراوپ یک لحظه به قیافه ی محفلی ها و دامبلدوری که تلاش میکند آن ها را آرام کند نگاهی کرد و دوباره نعره زد:
- گراوپی هرمی خواست!

دامبلدور که آغوشش را همچنان باز نگهداشته بود تا محفلی ها را در آغوش بکشد و به آنها عشق بورزد با لبخندی گفت:
- گراوپ، تو هم به آغوش سپیدی بیا فرزند روشنایی!
- گراوپی این چیزا حالیش نشد، فقط هرمی خواست!

دامبلدور ابتدا کمی لبش را گزید و دوباره با آرامش گفت:
- بیا گراوپ، به آغوش روشنایی بیا! هرمی رو ولش کن! عشق و محبت رو بچسب!
- گراوپی هرمی خواست، اگر هرمی نگرفت خونه رو آسفالت کرد!
- فرزند روشنایی، شما به ما بپیوند... ما بعدش بهت هرمی میدیم، خوبه؟

گراوپ که دید دامبلدور حاضر نیست هرمیون را به او بدهد ناگهان چماقش را بالا آورد و در این راه نیمی از خانه ی گریمولد را نابود کرد و دوباره گفت:
- گراوپی هرمی خواست وگرنه میزنه کل خونه رو نابود میکنه!

دامبلدور که فهمید قضیه جدی است لبخندش محو شد و شروع کرد که بگوید: " ای فرزندان روشنایی، اصلا مهم نیست که..." اما ناگهان با فرو ریختن سیلی از ایل و تبار ویزلی ها صحبتش نصفه ماند!

وزارت سحر و جادو، محل تشکیل جلسه ی اعضای وزارت:

تمام مدیران و ناظران وابسته به وزارت روی صندلی هایی نقره ای نشسته بودند و به سیوروس اسنیپ که با خشم مقابلشان حرکت میکرد نگاه میکردند تا اینکه ناگهان آرسینوس گفت:
- جناب وزیر؟! نقشه ای نداریم؟! قراره فقط شما همینطور اینجا قدم بزنید؟
- راست میگه دیگه سیو! یه نقشه ای چیزی رو کن بریم بلک رو نجات بدیم!

اسنیپ ناگهان روی پاشنه ی پایش چرخید و گفت:
- ما به نقشه ای نیاز نداریم! محفل به زودی تسلیم میشه و اونا بلک رو ول میکنن!

- سیوروس، ما قبلا هم محفل رو دست کم گرفتیم... به نظرت نباید یه حرکتی چیزی بزنیم؟

- پرنس، اگر نقشه ی بهتری داری خودت مطرحش کن!

- بله که دارم!

-

- اهم... خوب نقشه ی من از این قراره که...

- از چه قراره؟! بگو دیگه! :|

- اهم... چیزه خوب... یادم رفت!




پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۳:۳۵ پنجشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۹۴
همچنان که در بیرون از خانه ریگولوس مرگخواران را در مورد آن تکه کاغذ موعظه میکرد بانز از جمعیت جدا شد و به داخل خانه برگشت.

او با نگرانی وارد خانه شد و از میان یکی از پنجره ها دزدانه به جمعیت مرگخوار نگاه کرد که جنازه ی راک وود را بلند میکردند... ولی به محض اینکه جنازه را از روی زمین بلند کردند فک پایین آن جدا شد و بر زمین افتاد!

بانز با نفرت از آن صحنه چشم برداشت و کاغذی از جیبش بیرون آورد و اسم راک وود را روی آن نوشت و سپس دوباره آن را به طور کامل خواند:

نقل قول:
اسامی شهیدان خانه ی ریدل تا به این لحظه:

آرسینوس جیگر
مورگانا لی فای
هکتور دگورث گرنجر
آشا
رودولف لسترنج
الادورا بلک
وینکی
تراورز
آگوستوس راک وود


یک بار اسامی را مرور کرد... هر نامی که میخواند خاطره ای در ذهنش زنده میشد، ولی مهم نبود، آنها همه مرده بودند و بانز به خوبی میدانست اکنون باید به فکر زنده ها میبود... پس کاغذ را دوباره در جیب ردای سیاهش انداخت و به سمت اتاق لرد به راه افتاد... به شدت دلش میخواست با لرد ملاقات کند.

همچنان که از روی پله هایی که رودولف روی آنها سرنگون شده بود حرکت میکرد زیر لب ناسزا میداد و در همان حال امیدوار بود کسی او را اینگونه ترسیده و نگران نبیند.
بالاخره پس از چندین ثانیه ای که مثل چند ساعت سپری شدند به اتاق لرد رسید و با انگشتانش روی در ضرب گرفت.

درون اتاق:

لرد سیاه غرق در سکوت روی صندلی اش نشسته بود و به این فکر میکرد که چگونه میتواند جان مرگخواران باقی مانده را نجات بدهد که ناگهان با ضربات بانز بر روی در افکارش پاره شد.
- کیه؟!

- من هستم ارباب! خادم وفادارتان... بانز!

- بیا تو بانز... ولی یکدفعه ی دیگه رشته ی افکار ما رو پاره کنی خودمون میکشیمت.

بانز با تعظیم وارد اتاق لرد شد و مقابل اربابش ایستاد و گفت:
- ارباب، میشه بنشینم؟

- نه... حرفت رو بزن و سریعا برو!

- ارباب... من یه ایده دارم! شاید بتونم به مرگخوارا معجون شانس بدیم تا شانس بیارن و زنده بمونن!

- برو بانز... هرکاری میخواهی بکن!

بانز با تعظیم دیگری از اتاق خارج شد تا از اتاق آرسینوس چند بطری معجون شانس پیدا کند.

چند ثانیه به در اتاق لرد نگاه کرد و شروع به حرکت کرد... و به پشت در بسته ی اتاق آرسینوس رسید و در را باز کرد.
وسایل آرسینوس همچنان در اتاق وجود داشتند... هنوز کسی آنها را جمع نکرده بود و این خوب بود، چرا که قطعا در میان تمام این وسایل میشد چندین بطری معجون شانس پیدا کرد.

او یک بطری سیاه برداشت... در آن را باز کرد تا محتویات داخلش را ببیند... ولی ناگهان بوی بد عجون باعث شد او بطری را به زمین بیندازد... ولی این آخرین اشتباه بانز بود... بطری که مشخص نبود محتویاتش چیست منفجر شد!

طبقه ی پایین، سالن غذاخوری:

ملت مرگخوار در کنار لرد در سکوت نشسته بودند و غذا میخوردند... همین که کراب دستش را جلو آورد تا کمی خورش برای خود بردارد ناگهان جسد بانز روی میز افتاد و علاوه بر ریختن تمام غذا ها میز را نیز خرد کرد!

ملت مرگخوار و لرد:

همچنان که چشمان همگی گشاد شده بود ریگولوس جلو آمد و گوشه ای از کاغذ را دید که از جیب بانز بیرون زده پس آن را برداشت و اسامی را خواند و گفت:
- اسامی مرده ها رو مینوشته! :|

او پس از گفتن این جمله قلم پری از جیبش بیرون آورد و نام بانز را نیز به نام ها ی نوشته درون کاغذ اضافه کرد!


ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۲۰ ۲۱:۳۵:۳۱
ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۲۰ ۲۱:۵۴:۰۳


پاسخ به: دفتر وكلای پایه 1
پیام زده شده در: ۲۲:۳۰ چهارشنبه ۱۹ فروردین ۱۳۹۴
ریتا اسکیتر سوسکه

شما رو هم میندازیم تو قفس کنار تدی... از همونجا دفاع کن!

تایید شد


آرمینتا ملی فلوا

هوم... شما هم هیچ فعالیت ایفای نقشی نداشتید!

متاسفانه تایید نشد

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ساحرگان و جادوگران گرامی!

فراخوان به اتمام رسید و تاریخ جلسه ی دادگاه به زودی اعلام خواهد شد!

با تشکر


لیست وکلای تایید شده:


ایرما پینس
رودولف لسترنج
هرمیون گرنجر
روبیوس هاگرید
نارسیسا مالفوی
وندلین شگفت انگیز
رون ویزلی
مورگانا لی فای
تد ریموس لوپین
تراورز
ریتا اسکیتر



پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۲:۳۱ سه شنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۴
لرد به مورگانا نگاهی کرد و نعره زد:
- از دوستان معذت میخوای که رفتی؟ بزنیم همین وسط نابودت کنیم مورگانا؟

مورگانا که تمام ابهت و بوته های گل رزش در مقابل خشم لرد دوامی نداشت به سرعت تعظیم غرایی کرد و مظلومانه گفت:
- ارباب، ما یک فکر فوری به سرمان زد... میخواستیم به عنوان رئیس اداره ی کارآگاهان بریم تمام کارآگاهان غیر سیاه رو بیرون کنیم ارباب...

- به ما ارتباطی ندارد شما چه فکری به سرتان زد، ولی مطمئنیم الان که برگشته اید تمام کارآگاهان سفید را بیرون ریختید!

اسنیپ که فهمیده بود زندگی مورگانا احتمالا در دست اوست به سرعت دخالت کرد.
- چیزه... اربابا... قدرقدرتا... اینا گفتن حکم وزارتی میخوان... گفتن باید حتما براشون حکم وزارتی ببرم تا برن. :worry:

- خوب حکم ببرید براشون! مگر شما وزیر نیستید؟ یک حکم ببرید فرو کنید تو چشمشون!

- آخه ارباب... میدونید... حکم وزارتی باید حتما تو روزنامه هم چاپ بشه که همه ی ملت جادوگر و ساحره بفهمن!

- هوم... ما همین الان یک ایده ی بکر دیگر به ذهن برترمان رسید... مورگانا، یک حکم وزارتی از سیوروس بگیرید... بروید پیام امروز و آن را چاپ کنید و در ضمن آن تمام ملت غیر سیاه را هم بیرون بیندازید!

مورگانا به هیچ عنوان جرات اعتراض نداشت... میدانست که اگر اعتراضی بکند احتمالا لرد به سختی شکنجه اش میکند پس تعظیم دیگری به لرد کرد و سپس به سیوروس گفت:
- سیو، میشه لطفا یه حکم رسمی بهم بدی؟

- بله مورا، صبر کن بنویسمش فقط.

سیوروس قلم پر و کاغذ پوستی ای از ردایش بیرون کشید و شروع به نوشتن کرد.
نقل قول:

به موجب این حکم از سوی وزیر سحر، سیوروس اسنیپ کلیه ی کارآگاهانی که ارتباطی با محفل ققنوس دارند باید هرچه سریعتر از شغل خود کناره گیری کنند!
دلایلی که موجب صدور این حکم شده عبارتند از:
1. شپش داشتن اعضای محفل
2. استفاده ی زیاد از اکسپلیارموس که موجب خز شدن این طلسم شده
3. عاشق پیشه بودن



سیوروس نگاه دیگری به مورگانا کرد، سپس مهر وزارتی را بیرون کشید و
گوووپس (افکت کوبیده شدن مهر به حکم)
سپس سیوروس در کمال آرامش حکم را لوله کرد و به مورگانا داد.


ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۱۸ ۲۲:۵۳:۴۱


پاسخ به: دریای سیاه
پیام زده شده در: ۱۸:۳۹ سه شنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۴
یک روز ابری دیگر در خانه ی ریدل آغاز شده بود و طبق معمول مرگخواران برای برآورده کردن خواسته های لرد سیاه در جنب و جوش بودند.

اما در یک سو سیوروس اسنیپ همچنان که کلاه وزارتش را مرتب میکرد به تک تک مرگخواران نگاه میکرد... مرگ زندانبان قبلی آزکابان، گیدیون پریوت، به وزارتخانه ضرر زده بود و چند زندانی بلافاصله فرار کرده بودند و این موضوعی نبود که اسنیپ بتواند از آن بگذرد؛ پس به فکر افتاد، باید هرچه سریعتر زندانبان دیگری برمیگزید... کسی که با جادوی سیاه آشنا باشد و مبارز نترسی باشد که ناگهان چشمش به تنها مرگخوار گریفیندوری خانه ی ریدل افتاد.

اسنیپ کمی موضوع را در ذهنش سبک سنگین کرد... نمیدانست میتواند این کار را به آرسینوس بسپارد یا نه... ولی این را هم میدانست که اگر یک مرگخوار زندانبان آزکابان بشود قطعا بهتر از این است که یک محفلی از جناح مخالف زندانبان شود... پس دلش را به دریا زد و جلو رفت.

چند ثانیه بعد که از میان شلوغی و حرکت های مرگخواران به آرسینوس رسید او را در حال جر و بحث با هکتور بر سر معجون هایشان دید پس صدایش را صاف کرد.
- اهممم... آرسینوس... میشه یک لحظه بیای؟

آرسینوس با چهره ای سرخ به هکتور آرام نگاهی کرد و با صدایی که به خاطر فریاد گرفت بود گفت:
- هکتور... بعدا باهم صحبت میکنیم! حیف که سیوروس کارم دارم!
- دستنوشته های من رو بهم برگردون آرسینوس! از سیوروس هم به عنوان بهانه برای فرار استفاده نکن!

آرسینوس در حالی که میکوشید خشمش را کنترل کند همراه با اسنیپ از هکتور دور شد و به سمت در خانه رفت، اسنیپ با نهایت آرامش، چنان که میخواهد درس معجون سازی را در کلاس ارائه کند گفت:
- میخوام بهت یه وظیفه بدم آرسینوس... البته اگر خودت قبولش کنی!
- بستگی داره سیوروس... چی هست حالا؟
- میخوام زندانبانی آزکابان رو بهت بسپارم.
- داری باهام شوخی میکنی؟! زندانبانی آزکابان؟ ولی موافقت وزیر بلک چی میشه؟
- باهاش صحبت کردم... فقط کافیه قبول کنی تا ببرمت به دفتر کارت... چون فکر نکنم قبلا وارد اونجا شده باشی!
- خیلی هیجان زده ام... و اگر فکر میکنی من از پس این وظیفه بر میام زیر سایه ی ارباب قبول میکنم! :
- خیلی خوبه! مبارکت باشه... مطمئنم از پسش بر میای، حالا دیگه بریم!

سیوروس پس از گفتن این جمله بازوی آرسینوس را محکم گرفت و هر دو جادوگر غیب شدند...

سواحل دریای شمال!

دو جادوگر با صدای پاق بلندی در ساحل برهوتی ظاهر شدند، هوا بسیار سرد بود پس هر دوی آنها شنل هایشان را محکم به خود پیچیدند و بدون هیچ حرفی به راه افتادند.

سیوروس پس از چند دقیقه ناگهان ایستاد... طوری که چیزی نمانده بود آرسینوس به او برخورد کند!
- هوم... همینجاست! اینجا رو خوب یادت باشه آرسینوس... ممکنه یکبار که ضعیف شده باشی و بدون چوبدستی باشی به دردت بخوره!

آرسینوس چنان متعجب شده بود که نمیتوانست حرفی بزند، اما سیوروس کارش را بلد بود و ناگهان با یک حرکت چوبدستی زنجیری سیاه را بر روی زمین ظاهر کرد و سپس با حرکتی دیگر زنجیر را بیرون کشید که در نتیجه ی آن قایقی بزرگ بر روی سطح آب پدیدار شد...

- اون دیگه چیه؟!
- یه وسیله ی عبور... بار اول مخصوصا از اینجا آوردمت تا بفهمی چرا به این دریا میگن دریای سیاه!
- این قایق... مثل قایقی نیست که از قاب آویز ارباب محافظت میکرد؟
- تقریبا مثل همونه... ولی اون یکی خیلی قدرتمند تر بود... حالا برو تو قایق... و مراقب باش که جاییت به آب نخوره!

دو جادوگر وارد قایق شدند و قایق با تکان های ملایمی روی آب لغزید و به طرف جلو حرکت کرد.

همچنان که دو جادوگر در سکوت کامل به صدای امواج دریا گوش میداند ناگهان یک فقره مار بزرگ آبی از کنار قایق گذشت و آرسینوس تنها توانست یک سوال بپرسد:
- اون چی بود؟!
- به ما کاری ندارن! ولی واسه ی همینه که به اینجا میگن دریای سیاه!

دقایقی بعد:


بالاخره قلعه ی بزرگ آزکابان مشخص شد و سیوروس و آرسینوس به آن رسیدند و از آن پیاده شدند...

سیوروس چند قدم جلوتر از آرسینوس حرکت میکرد و به او همه چیز را توضیح میداد تا اینکه بالاخره وارد قلعه شدند...

درون قلعه ساکت و تاریک و خوف انگیز بود... ولی نه برای دو مرگخوار قدرتمند و شجاع... با همه ی اینها آرسینوس سرمای دیوانه ساز ها را حس میکرد و کمی وحشتزده بود... ولی دیوانه ساز ها به رئسایشان حمله نمیکردند... و بالاخره پس از گذشتن از راهرو ها زندانبان و وزیر به دفتر فرماندهی رسیدند و سیوروس نفر اول وارد شد با افسونی مشعل ها و بخاری دیواری را روشن کرد و گفت:
- این هم از دفتر خودت... از فرماندهی لذت ببر آرسینوس و هر سوال یا کمکی خواستی هم به من یا بلک بگو...
- ممنونم سیوروس! هیچ وقت این لطف تو و سیریوس رو فراموش نمیکنم!

سیوروس تنها با وقار و متانت سری تکان داد و در همان نقطه آپارات کرد... و آرسینوس ماند و ریاست قلعه ی آزکابان... ولی با اینحال او همواره گفته که تمام موفقیت هایش زیر سایه ی لرد سیاه محقق شده و بدون اربابش او نیز هیچ بوده!


ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۱۸ ۲۰:۱۳:۰۰


پاسخ به: دفتر وكلای پایه 1
پیام زده شده در: ۲۳:۰۳ یکشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۴
نیوت اسکمندر

شما چه با این شناسه و چه با شناسه ی قبلی فعالیت ایفای نقش چندانی نداشتید و سطح نویسندگیتون هم تقریبا پایینه... ولی ناامید نشید، انشاالمرلین با تمرین بهتر میشید!

تایید نشد!


ایگور کارکاروف

شما هم تا الان فعالیتی نداشته اید!

تایید نشد!


تد ریموس لوپین

هوم... الان تایید کنم؟! تایید کنم فقط باید یک قفس بیارم بذارم گوشه ی دادگاه که شما به ملت حمله نکنی خوب! ولی با این حال...

تایید شد!


تراورز

اوه... حاجی شما هم اومدید؟ واقعا انتظار دیدن شما رو نداشتم اینجا... بفرمایید بفرمایید...

تایید شد!


فراخوان تا روز 19 فروردین 1394 ادامه دارد!



پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۲۲:۳۹ یکشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۴
همچنان که مرگخواران و لرد با نگرانی به آسمان نگاه میکردند نوشته به آرامی محو شد و آسمان دوباره طوری شد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است...

- ارباب؟! الان باید چیکار کنیم؟ :worry:

لرد به سرعت کنترل اوضاع را به دست گرفت... کسی نباید از نگرانی او بویی میبرد... لرد با صدایی که میکوشید بسیار عادی باشد و لرزشی در آن نباشد گفت:
- یعنی چی چیکار کنیم؟ هیچ کاری نمیکنیم... زندگی باید ادامه پیدا کنه، الان هم میخواهیم استراحت کنیم.

لرد پس از گفتن این جملات با آرامش وارد اتاقش شد و در را محکم بهم کوبید.

مرگخواران که با تعجب به در اتاق نگاه میکردند شروع به پچ پچ و زمزمه کردند که ناگهان لرد از درون اتاق نعره زد:
- برید سر کارتون دیگه! نمیبینید ما خسته ایم؟ وایسادید پشت در اتاق ما دارید پچ پچ میکنید؟

مرگخواران به سرعت پراکنده شدند و به سر کار های خود برگشتند... راک وود به آشپزخانه، هکتور به آزمایشگاهش، آرسینوس به آزمایشگاه مخفی خودش در انبار آشپزخانه، مورگانا به خانه ی درختی اش، سیوروس به وزارتخانه و ....

آرسینوس در آزمایشگاه مخفی خودش زیر پاتیل را روشن کرد... ولی در آن روز اصلا تمرکز نداشت، نمیدانست چه معجونی باید درست کند... او جادوگر با احساسی نبود... ولی مرگ ناگهانی یکی از دوستانش یا دست کم یکی از همرزمهایش او را بهت زده کرده بود... ولی او میدانست که زندگی باید ادامه پیدا کند... پس از یکی از قفسه های انبار مقداری موی تک شاخ برداشت ولی ناگهان جغدی قهوه ای رنگی وارد انبار شد.

در آن روز آرسینوس چنان حواس پرت شده بود که حتی از خودش سوال نکرد که چگونه یک جغد در کمال آرامش از مقابل ساطور های راک وود عبور کرده...پس به سرعت جلو رفت و نامه ای که به پای جغد بسته شده بود را باز کرد... یک نامه از طرف وزارت سحر و جادو.
نقل قول:

آرسینوس، لطفا برای یک جلسه ی فوری خودت رو برسون به وزارتخونه، هرچه سریعتر!

سیوروس اسنیپ


آرسینوس بدون توجه به جغد و نامه به سرعت به سمت آزکابان آپارات کرد...

در اتاق لرد:

لرد ولدمورت روی صندلی اش نشسته بود و در سکوت فکر میکرد چگونه میتواند مرگخواران وفادارش را نجات دهد... آن قدر عصبی بود که حتی به نجینی هم اهمیتی نمیداد. همچنان که فکر میکرد ناگهان اندامش خشک شد و تصویری در ذهنش مجسم شد...

آزکابان:

آرسینوس که ردا و چهره اش از عرق خیس بود با تمام سرعت وارد قلعه شد... حتی نمیدانست چرا به آزکابان آمده است، او میخواست به وزارتخانه برود... ولی حس میکرد کاری در اینجا دارد...همچنان که از کنار سلول ها میگذشت ناگهان حس خستگی عمیقی در وجودش ریشه دواند... نمیدانست چرا ناگهان پاها و دستانش بی حس شده اند... و آنگاه به سلول نگاه کرد و گرگینه را دید... میدانست بیش از حد به هیولا نزدیک شده است و هرلحظه هیولا میتواند او را بگیرد... اما خستگی قوی تر بود و او به زمین افتاد و هیولای درون سلول به طرفش خیز برداشت...

چند ثانیه بعد:

در مقابل آن سلول تاریک و کثیف تنها توده ای ردای پاره ی سیاه و خونی و چندین تکه استخوان باقی مانده بود و گرگینه در گوشه ای از سلول نشسته بود و تکه استخوان دیگری میجوید.

در اتاق لرد:

تصویر در ذهن لرد محو شد و او دریافت که دوباره قدرت حرکت دارد... تصویر چنان طبیعی بود که او حتی توانسته بود بوی گوشت و خون را حس کند... باورش نمیشد... یکی دیگر از مرگخوارانش مرده بود و چنان مسخره و بی دلیل که حتی لرد ولدمورت کبیر هم نمیتوانست دلیلی برای آن ببافد، اما ناگهان صدای سرد و بی رحمی در گوشش پیچید:
- این بود مرگ یکی دیگر از یارانت...

لرد که میکوشید چهره اش احساسش را نشان ندهد زیر لب گفت:
- اون همیشه دوست داشت چوبدستی به دست و در حال جنگ بمیره... هیچ وقت لایق چنین مرگ مسخره ای نبود!


ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۱۶ ۲۲:۵۰:۳۴






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.