هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: دفتر نظارت انجمن
پیام زده شده در: ۲۰:۳۱ پنجشنبه ۲۱ اسفند ۱۳۹۳
#71
سلام
به عنوان كاپيتان( سوباسا )من هم درخواست وقت بيشتر رو دارم. به هر حال همونطور که سيوروس عزیز گفت و آرسينوس عزیز تأييد کرد مشکل هست, کار هست, خرید هم هست. پس لطفا وقت رو بيشتر کنید.

ممنون


تصویر کوچک شده


I'm James.


داستان هاى گروهى( آخرين درخواست)
پیام زده شده در: ۱۸:۱۴ چهارشنبه ۲۰ اسفند ۱۳۹۳
#72
سلام

اينم داستان جدید. اسمش هست" آخرین درخواست". لطفا زبان محاوره ننويسيد و در حد امکان کوتاه. مجبور شدم به عنوان اولین پست، کمى طولانی بنویسم. قهرمان داستان کاملا ناشناس هستش و شخصیت پردازيش به عهده ى شماست. نگران شهيد شدن سوژه نباشيد. راحت بنويسيد که فلورانسو بيدار است.

موفق باشيد.
--------
صداى" جيرجير" طناب که مرد را اسير کرده بود به گوش مى رسيد و سکوت را مى شکست. مرگخوارها پشت ميز طويل نشسته و گه گاهى زيرچشمى زندانى را نگاه مى کردند. ولدمورت روي صندليش دور تر از بقيه نشسته بود و مار بزرگش را نوازش مى کرد. مار فيس فيس کنان به طعمه اش زل زده بود. صداى بلند ولدمورت نفس ها را در سينه حبس کرد.
- خب پيتر! نجينى گشنه ست بايد زودتر مراسم اعدام خيانتکارى مثل تو رو شروع کنيم..به عنوان آخرین درخواست..چى مى خواى؟

پيتر آب دهانش را قورت داد. سعى کرد بيهوش نشود. سرش را بالا گرفت و گفت:
- س..سوزان رو..

فلاش بک- دوران جوانى پيتر


تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: داستان هاى گروهى( فصل دوم- هرى پاترکارآگاه وزارت خانه)
پیام زده شده در: ۱۸:۰۶ چهارشنبه ۲۰ اسفند ۱۳۹۳
#73
جينى درحالي كه لباس ها را داخل ساک مى گذاشت رو به هرى گفت:
- مى تونستيم بريم پيش رون و هرماينى!
- جينى اونجا هم خطرناکه. هيچ جا مثل محفل براى ما امن نيست.

جیمز هری پاتر و آلبوس سوروس پاتر در حالی که اسباب بازی هایشان را جمع می کردن ، به اطرافشان نگاهی انداختند ولی لیلی لونا پاتر در اتاق حضور نداشت.آلبوس از جایش بلند شد تا ببیند لیلی کجا قایم شده است و با ديدن ليلى که در گوشه اتاق کز کرده بود، پدرش را صدا زد.

هرى و جينى با نگرانى پيش آن ها رفتند. هرى با ديدن دخترش او را در آغوش گرفت و گفت:
- زودتر از اون چه فکر کنى برمى گريدم خونه عزيزم..خيلى زودتر.
-اما بابا من دلم برای اسباب بازی هایم تنگ میشه....میشه...؟
-به مرلین قسم لیلی اگر مجبور نبودیم هرگز این خانه رو به خاطر تنها دختر زیبایم ترک نمی کردیم..

لیلی اشک در چشمانش جمع شد در اغوش هری رفت و محکم تر از قبل او را بغل کرد. جینی نگاه نگران اش را از لیلی گرفت و خطاب به پسرانش گفت:
-وسایل رو برداشتین؟

پسرها سرشان را به نشانه ی تایید تکان دادند. هری ساک ها را برداشت و برد تا توی صندق عقب ماشین بگذارد. با چند ورد تمام چمدان ها را داخل صندوق عقب جا داد و به سرعت بچه هايش و جيني را سوار ماشين كرد. راننده بعد از صاف كردن آينه، ماشين را به حركت درآود. به علت سرعت زياد خيلى زود راه را طى کردند و بعد از چند دقیقه ماشین مقابل مقر محفل متوقف شد.

سريع از ماشين پياده شدند و با چمدانها وارد محفل شدند اما محفل از هميشه سكوت و كور تر بود. هری خیلی احساس بدی داشت.نمیدانست چرا؟!یک حس عجیبی به او میگفت که اتفاقی خواهد افتاد.ولی چه اتفاقی؟؟
ارام کنار جینی رفت میخواست حسش را به او بگوید ولی چیزی مانع او میشد. چشمان جيني به طورعجيبي درشت شده بودند و به جايي خيره شده بود وقتي هري به ان سمت نگاه كرد فاجعه اي را در مقابل خود ديد.

تدى روى صندلى آشپزخانه نشسته بود و بازوى زخمى اش را با دستش فشار ميداد. جينى سریع بچه ها را به طبقه ى بالا برد. هرى به سمت تدى رفت.
- چى..چى شده؟
- ما رفته بوديم گروه جادوگران سياه رو دستگیر کنيم، من زخمى شدم اما بقیه هنوز اونجا هستن. هرى برو کمکشون.

هرى بانگرانى به تدى نگاه کرد. ناگهان صداى گريه ى لى لى از طبقه بالا بلند شد. با وحشت به طبقه بالا نگاه کرد، سریع روى پاشنه پا چرخید و از پله ها بالا رفت. جينى سعى کرد دخترش را آرام کند. هرى وارد اتاق شد.
- چى شده؟
- ديد که تدى زخمى شده.
را به دورش جمع کرد.به چشمان تک تک اعضای خانواده اش نگاه کرد.چشمان همه از اشک براق شده بود.اما لیلی بیشتر از همه داشت گریه می کرد.هری لیلی را در اغوش گرفت و بهش گفت :

-دختر من که نبايد گريه کنه..
- هرى حالا چى ميشه؟ تو خانواده دارى اگه برى و اتفاقى برات بيافته چى؟
- جينى! اونا به خاطر ما جونشون رو به خطر انداختن.

و بعد رو به فرزندانش که آرام به او زل زده بودند گفت:
- زود برمى گردم.

و از اتاق بيرون رفت. قدم هایش تند و پیوسته بود.هر لحظه منتظر اتفاقی بود انگار ان روز ساخته شده تا اتفاق ها فوران کنند. نگاهى به تدى که هنوز در آشپزخانه بود انداخت، رنگ صورت گرگينه ى جوان از خون ريزى به زرد متمایل شده بود. سرى تکان داد و از خانه خارج شد. مقر گروه جادوگران سياه را که تدى آدرسش را گفته بود در ذهن آورد و بعد خود را غيب کرد. لحظه اي بعد در مقابل مقر گروه جادوگران سياه بود.باد مانند شمشيري برصورتش برخورد مي كرد.چشمان هري قدرت باز بودن را نداشتند.

امارت بزرگ و قديمى در سکوت فرو رفته و فقط صداى قار قار چند کلاغ از روى درختان خشکيده به گوش مى رسید. ناگهان صداى جيغى بلند شد. هرى نفس عميقى کشيد و به داخل امارت رفت. افراد محفلى در حال مبارزه با گروه جادوگران سياه بودند.

گروه جادوگران سياه آسیب ديده بودند اما در مقابل اعضاى محفل هم اوضاع سختی داشتند. ويولت، گودريک، گلرت و يوآن که زخمى شده بود. ناگهان نگاه هرى روى جادوگر سياهى ثابت شد که چوبدستى اش را به سمت ويولت گرفته بود. هرى بى معطلى فریاد زد:
- اکسپليارموس!
چوبدستى در هوا چرخ خورد و در دست هرى آرام گرفت. هرى وارد جدال شد. هر مرگخواری را که در ان نزدیکی بود به سمت هری می رفت زیرا می دانستند او از همه برایشان خطر ناک تر است .اما هری یک به یک انها را شکست می داد و جلو می رفت.

گروه جادوگران سياه ديگر کاملا از پا درآمده بودند. اعضاى محفل دست آن ها را بسته و درحالى که با خنده به شانه ى هرى مى زدند از کنار او گذشتند. هرى نگاهى به اطراف انداخت، ديگر خطرى خانواده اش را تهدید نمى کرد. آرام زير لب زمزمه کرد.
- خوبى همیشه پيروزه.. همیشه!

پایان


تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۱۶:۱۲ چهارشنبه ۲۰ اسفند ۱۳۹۳
#74
تراختورسازى_ پست اول

زمين مسابقه

حتي چمن هاى ورزشگاه هم از شدت تابش نور خورشید زرد شده بودند اما اين موضوع از سروصداى جمعیت نمى کاست. معمولا چنين هوايى را براى کوييديچ ايده آل مى دانند. يک هواى آفتابى و خوب همراه با يک ليوان نوشابه و يک عالمه يخ. يک جمع دوستانه براى تماشاى مسابقه. نه تنها خورشید بلکه باران هم مى تواند قشنگ باشد، حتى اگر چتر نداشته باشيد اگر دلتان شاد باشد، اگر حال دلتان خوب باشد. اما اگر ناراحتى اى داشته باشيد، حتى يک کلبه وسط دریا و موسيقى اى آرام هم شادتان نمى کند..مانند وضعیت تيم تراختورسازى.

صداى فریاد گزارشگر کمى از هياهوى جمعیت کاست. مانند همیشه پرانرژى و با همان سبک گفتار. مکث و کشيدن کلمات همراه با اوجى که گه گاه به صدایش مى داد. در حال معرفى تيم تنبل هاى وزارتى بود. با فریاد زدن هر يک از نام ها، بازيکنان مورد نظر پرواز کرده و دور زمین چرخ مى زدند. با جاروهايى آخرین مدل که احتمالا با پول هاى وزارت خانه خريده شده بودند. به هرحال کاپيتان تيم بايد ثروتمند هم باشد. عشق بين بازيکنان نمى تواند به سرعت جاروها بيافزايد يا لباس هاى نو بدوزد.

بازيکنان تيم تنبل هاى وزارتى که با غرور در گوشه ى زمین ايستادند نوبت به تيم تراختورسازى رسید. هواداران اين تيم، با لباس هايى سرخ و کلاه هايى با شمايل تراکتور منتظر تيمشان بودند. گزارشگر علاوه بر نام بردن هر عضو، بلافاصله سابقه ى او را هم ذکر مى کرد.
- و..کاپيتان جوان تيم..ف..لو..راااانسو!

منتظر ماند تا دخترک وارد زمین شود سپس بگوید که جارويش مدل دوهزاروپانزده است، سرعتش فوق العاده و با وجود بودجه ى کم، چنين جارويى سطح تيم را خيلى بالا مى برد. اما فلورانسو وارد زمین نشد. دوباره سروصداى جمعیت به هوا برخاست. نام کاپيتانشان را فریاد مى زدند. گزارشگر دوباره شروع به حرف زدن کرد، خواست که بحث را عوض کند اما ناگهان دامبلدور وارد زمین شد. مثل همیشه آرام و باوقار. درحالى که ردایش با زيبايى پشت سرش تاب مى خورد، پيش داور رفت. سکوت بر ورزشگاه حاکم شده بود گویا مردم مى خواستند بفهمند دامبلدور چه مى گويد. داور سر تکان داد و بعد روبه تيم تنبل هاى وزارتى حرفى زد که باعث شد آن ها با نيشخند به سمت رختکن بروند.

خبر را سریع به گزارشگر رساندند. من من کنان درحالى که گویا از صمیم قلب ناراحت است، که البته مى توانست از حيله هاى گويندگى باشد، درون ميکروفون صحبت کرد.
- از تأخيرى که پيش اومد عذر مى خوام..گویا برخى از بازيکنان تيم تراختورسازى هنوز به ورزشگاه نرسیدن.. بازى کمى با تأخیر برگزار خواهد شد..دعوت مى کنم..

صداى مرد در جيغ شادى طرفداران تيم تنبل هاى وزارتى گم شد.

همان زمان_ خانه ى گريمولد

فلورانسو دستى به جارويش کشيد. جاروى قهوه اى رنگش که جمله ى" خواستن توانستن است!" با رنگ طلايى رویش حک شده بود. مى توانست حالا در زمین مسابقه باشد. لباس سرخ تيمشان هنوز بر تنش بود و آرم تراکتورى در حال دود کردن. زمین مسابقه را تصور کرد؛ در يک سمت طرفداران تنبل هاى وزارتى و در سمت ديگر هواداران تراختورسازى. قرار نبود اينطور شود. بايد در زمین مسابقه مى بود. باد موهایش را به هم مى ريخت اما او بى توجه، توپی را که هرى برايش پاس داده بود را جلو مى برد. مالسيبر پوزخند زنان درون دروازه قدرت نمايى مى کرد. فلورانسو خاطره ى سيلى خوردن از مالسيبر را به ياد مى آورد، تمام قدرتش را در دست هايش جمع مى کرد و شوت..گل..و صداى شادى جمعیت. ژست گرفتن در مقابل دوربین و نشان دادن علامت پيروزى. با اين افکار، لبخندى روى لب هايش نشست اما طولى نکشيد که به دنياى تلخ واقعیت ها بازگشت.

- فلو! مطمئنى مى خواى برى؟

نفسش را بيرون داد.
- البته. بهتره زودتر بريم که دير به مسابقه نرسيم.

آنتونين و هرى با نگرانى به هم نگاه کردند. کاپيتان فلورانسو بود و حرف حرف او. با وجود سن بيشترشان، تجربه ى زيادشان و ده ها مورد ديگر، اما باز هم مجبور بودند از آن دختر مغرور و کله شق اطاعت کنند. سوار جاروهايشان شدند.

- به هر حال زندگی همیشه آسون نيست بچه ها!

و پرواز کرد. هرى و آنتونين سرى براى هم تکان دادند و به دنبال فلورانسو پرواز کردند. تصوير آن ها در بوم آسمان آرام آرام به نقطه اى سياه تبدیل و بعد کاملا محو شد.


تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۱:۰۰ دوشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۳
#75
جايگزين بشه. ممنون. :)
-----------

اسمم فلورانسو هستش. لقب هاى زيادى دارم ولى شما فلو صدام کنيد بر وزن Hello.

نام خانوادگی داشتم يه زمانى اما بعد خواستم که ديگه نباشه. چون من هرکارى بخوام انجام ميدم..از اونجايى که خواستن توانستن است. :)

يه اصیل زاده ام که توى انگلیس متولد شدم. درمورد سن، فادرم ميگه هرکى پرسيد بگو سيزده. پس من سيزده سالمه. توى يازده سالگى طبیعتا وارد هاگوارتز شدم و با کمال خوشبختى کلاه من رو به گروه اسليترين فرستاد. شما هر فکر بدى که درمورد اسليترين داريد غلطه. اسليترين يکى از بهترین گروه ها با بهترین اعضا هستش. بعد ها با محفل ققنوس آشنا شدم. پدر و مادرم از من انتظار داشتند يه جادوگر سياه باشم اما من نمى تونستم. آخه من چطور به يه فرد کچل و بى دماغ بگم ارباب. اگه اربابه واسه خودش مو بياره. مثل پرفسور دامبلدور ماشاا.. چشم نخورن. من در مقابل پدرم ايستادم و عضو محفل شدم و با ولدمورت به جنگ پرداختم چون" جادوى عشق فراتر است از جادوى ولدمورت و مرگخوارانش". البته پدرم هم من رو از خونه بسیار شيک انداخت بيرون. از اون به بعد پرفسور دامبلدور و اعضاى محفل شدن خانواده ى من. من هم نام خانوادگيم رو برداشتم. هعععى روزگار.

سپر مدافعم" کبرى" هستش. مار کبرى نه ها! خانم کبرى که فداکارى کرده و در اين راه قدم گذاشته. عينکم و آشپزيم خيلى مشهوره درحالى که عينکم داره خاک مى خوره و آشپزى هم که کلا تو مراممون نيست. فقط نمى دونم چرا مشهور شدن اينا!؟ آرزوى مديريت و بلاک کردن کاربران رو در سر مى پرورانم. اگه الان لبخند زديد و مسخره ام کرديد بايد يادآورى کنم..خواستن توانستن است پس مراقب نحوه ى حرف زدنتون با من باشيد.

درمورد اخلاقم بايد بگم که من شجاع، گستاخ، مغرورم. يه ذهن زيبا هم دارم اما نه با اون غلظت.

در آخر اعتقاد دارم: همه چيز خيلى عالی خواهد شد. :)

انجام شد.


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۳/۱۲/۴ ۲۳:۳۷:۲۲

تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: استادیوم المپیک
پیام زده شده در: ۲۲:۴۴ چهارشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۳
#76
تراختورسازى- مرلينگاه سازی( پست آخر)

روز مسابقه

اعضاى تيم تراختور و همچنین سه نقطه ى تازه وارد، در رختکن ايستاده بودند. صداى دست و جيغ هاى جمعیت که به گوش مى رسيد، استرس سه نقطه را بيشتر مى کرد. فلورانسو تند تند نکات ضرورى را يادآورى و عرض اتاق را طى مى کرد. سه نقطه آرام درون دلش دعا کرد.
- يا مرلین! اگه خوب بازى کنم، قول ميدم ديگه تو ساختن مرلينگاه مردم کوتاهى نکنم. قول ميدم چندتا مرلينگاه عمومى درست کنم..حتى چندتا درست مى کنم، ميذارم رو کمر تسترال که بشه مرلينگاه سيار. قول ميدم..

ناگهان صداى گزارشگر که نام اعضاى تراختور را فریاد مى زد بلند شد. فلورانسو بازيکنانش را به صف کرد و در حالى که يکى به شانه ى هر کدام مى زد، آن ها را به زمین فرستاد. با وارد شدن بازيکنان فلش هاى دوربین ها بود که صورت بازيکنان را هدف قرار داد. صداى گزارشگر دوباره به گوش رسید.
- بله مشاهده مى کنید که بازيکن جديدى به جاى شيرفرهاد وارد زمین شده اسمش هست..امم..خب هوا هم خوبه..

گزارشگر درحالى که هر چه به ذهنش مى رسید در ميکروفون مى گفت، سرش را به اطراف چرخاند تا ليست اعضا را پيدا کند.
- ديشب با اهل خانواده رفته بوديم رستوران..آقا..چيز يعنى شنوندگان نمى دونيد چه غذاهايى داشت..

و سرانجام برگه را زير ميز ديد همچنان که حرف مى زد خم شد تا آن را بردارد.
- هرچى بخوايد بود تازه ارزون هم بود..آآآخ..سرم!

سرش را كه به ميز خورده بود بالا آورد، جن هاي خانگى بالاى سرش را پراند و گفت:
- سرم هم زده بودم ديشب و کلى خوش گذشت..خب اسم بازيکن جدید..توحید ظفرپوره!

ناگهان سکوت عظيمى در ورزشگاه حاکم شد. همه به يک نقطه زل زده بودند، به توحید ظفرپور( سه نقطه). توحید که سنگينى نگاه ها را حس کرد لبخندى به اين شکل زد و گفت:
- چيزه..دوربین مخفيه؟

هنوز به خود نيامده بود که هيبت عظيمي به سمتش حمله ور شد.
- نالوتى بى عرضه..تو اينجا چى کار مى کنى؟ اومدى باز آبروى خانواده رو ببرى؟
- بله مشاهده مى کنید که هاگريد حمله ور شده به سمت توحید اما چرا؟ خب من بهتون مى گم..طبق اين کاغذ..کاغذ کو؟ خب داشتم مى گفتم رفته بوديم رستوران. داداش عجب غذاهايى داشت..

و بعد دوباره سعى کرد کاغذ را پيدا کند. درون زمین توحید با اين شکل: cry3: به هاگريد زل زده بود و هيچ سعى اى براى دفاع از خود نمى کرد.
- مى کشمت! تو اصلا نمى دونى کوييديچ رو با کدوم" ک" مى نويسن!

افراد سعي مي كردند هاگريد را آرام کنند. از همه بيشتر فلورانسو عصبانی بود. در آن سمت گزارشگر بلاخره کاغذ را پيدا کرد.
- داشتيم غذا مى خورديم که يک هو..خب بريم سراغ گزارش..بله طبق اين برگه گویا جناب توحید با هاگريد فامیل هستن. اوه نگاه کنید داور بازيکنان رو جدا و بازى رو آغاز کرد..خب بذاريد بازيکنان مرلينگاه رو نام ببرم..برگه کو؟
.خب داشتيم غذا مى خورديم که..

گزارشگر دوباره شروع به گشتن کرد. درون زمین بازى شروع شده بود.توحید چماق به دست در زمین مى چرخید.

- خب بيخيال معرفى. بريم سراغ گزارش. فلورانسو رو مى بينيم که توپ رو داره جلو مى بره انگار مى خواد باز خودش گل بزنه..جلوتر مرلین راهش رو سد کرده، فلورانسو توپ رو پاس ميده به هرى پاتر و نگاه کنید نيشخندى هم تحویل مرلین داد. هرى با توپ داره جلو ميره..مورگانا با عصبانیت کوافلى رو به سمتش پرتاب مى کنه..اما توحید توپ رو دفع کرد..باريکلا توحید. آخ توپ کمانه کرد و خورد به هاگريد.

توحید که جمله ى آخر گزارشگر را شنيد با وحشت به پشت سرش نگاه کرد. هاگريد با دماغ خونی به او نگاه مى کرد.
- م..من نمى خواستم.

هاگريد چماق مرلین را از دستش گرفت و به سمت توحید حمله کرد.
- مى کشمت. منو مى زنى؟

اعضا به سمت آن دو دويدند تا جلوى هاگريد را بگيرند اما ديگر دير شده بود. هاگريد چماق را بالا برد در چند سانتى مترى سر هدف، توحید هم چوبش را بالا آورد تا از خود دفاع کند. چوب چرخى زد و روى سر هاگريد نشست.
- بله توپ درست وسط سر هاگريد نشست. سوالى ذهن منو درگیر کرده، جاى ديگه اى نبود که بشينه؟
- آره تو از قصد زدى تو سرم!
- م..من نمي خواستم.

داور سريع در سوتش دميد و جلو رفت. هيكل درشت هاگريد را کنار زد و کارت زردى به او نشان داد. در ميان چشمان متعجب اعضا از اين حرکت داور که چرا به توحید کارت نداده، بازى دوباره شروع شد. ضربه آزاد براى تراختورسازى اعلام شده بود.
- خب مى بينيد که هرى به راحتى توپ رو گل مى کنه. توپ حالا در اختیار تيم مرلينگاه سازيه..آقا على دايي داره با توپ جلو ميره، پاس ميده به خيابانى..خيابانى توپ رو گرفته اما يه چيز ديگه هم تو دستشه..ميکروفونه؟

درون زمین خيابانى ميکروفون رو در دست گرفته و همراه با توپ جلو مى رفت و گزارش مى کرد.
- خب خودم دارم با توپ جلو ميرم..

گزارشگر دوم با عصبانیت درون ميکروفون داد زد.
- تو الان بازيکنى! من بايد گزارش کنم. خب شنوندگان و بينندگان مى بينيد که خيابانى داره با توپ جلو ميره. آلبوس دامبلدور تو دروازه ايستاده و چپ و راست ميره.
- خودم يه، يه پا دو پا مى زنم و توپ رو شوت مى کنم..
- ساکت شو! توپ رو شوت مى کنه..دامبلدور شيرجه مى زنه..و چيز..توپ رفت تو ريشاش. همه بازيكنا به اون سمت ميرن تا توپ رو از ريش دامبلدور دربيارن.
- بله خودم بقیه شو ميگم. همینطور که مى بينيد بازيکنا نوبتى دستشون رو فرو مى کنن تو ريش دامبلدور..اما دروغ از توپ. خب توحید داره جلو ميره.. دستش رو فرو مى کنه..آخ

توحید که دست چپش را درون ريش فرو کرده بود، ناخودآگاه دست راستش را بالا برد و چماق به شکم‌ هاگريد برخورد کرد. هاگريد ابتدا به اين حالت سپس به اين حالت بعد به اين حالت درآمد، مشتش را بالا برد و به صورت توحيد كوبيد.

- من ميگم..من گزارشگرم.:vay: نگاه کنید که هاگريد فک توحید رو پايين آورد. داور رو مى بينيد که داره به اون سمت ميره. آه بله کارت زرد دوم و در نتیجه کارت قرمز.اما نگاه کنید داور داره علامت ميده..بازى به علت خشونت هاگريد، به نفع تراختور تمام ميشه.

با اعلام رأى داور دوباره همه نگاه ها به سمت توحید چرخید.
-
توحيد: من نمي خواستم. من بي گناهم. من هيچ قصد بدى نداشتم. هاگريد! من همیشه شما رو دوست داشتم.. هاگريد..
- توحید!
- هاگريد!
- توحید!
- هاگريد!
توحید!
- هاگريد!
- توحید!
- هاگريد!
- بله مشاهده مى کنید که توحید به آغوش فراخ و بزرگ هاگريد بازگشت. حيف که وقت ما رو به پایانه و همین جا از همه مرلین حافظى مى کنم.

چند ساعت بعد هاگريد و توحید در کنار هم
- توحيد چرا چاى من سرده؟
- ببین هاگريد! من بزرگ شدم ديگه نوکر تو نيستم.
- چى گفتى؟

و البته كه توحيد و هاگريد هرگز با هم کنار نيامدند و توحید دوباره به چاه کنى رو برد.


تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: استادیوم المپیک
پیام زده شده در: ۱۲:۵۴ سه شنبه ۲۸ بهمن ۱۳۹۳
#77
تراختورسازى- مرلينگاه سازی( پست دوم)

صداي آه و ناله و گه گاهى صداى فين کردن به گوش مى رسید. دوربین که تا به حال سقف سفید را سوژه کرده بود آرام به پايين مى چرخد و چهره ى اعضا به همراه فرد ناشناس را به ما نشان مى دهد. دماغ ها قرمز، چشم ها خيس و چهره به اين شكل. فلورانسو دورتر از بقیه روى مبل نشسته بود. چند ساعتى مى شد که حالش جا آمده و در حال مرور کارهاى ديشبش بود. زير چشمى اعضا را مى پاييد، شرم اجازه جلو رفتن نمى داد. در ميان گريه و زارى ها براى فرد ناشناس، شير فرهاد که طاقتش سر آمده بود دستانش را مشت کرد و درحالی که محکم به سينه اش مى کوبيد فریاد زد و اعضا همراهى کردند.
- مااااادرت برات بميره..سه نقطه پسر! تو چى کشيدى؟
- آى..آى.. آى..
- چه بلاها که تحمل نکردى!
- آى.. آى. آى..
- بيچاره سه نقطه!
- بيچاااره!
- بدبخت سه نقطه!
- بدبخخخت!
- ففف..ففففففف..( صداى فين کردن)

دوباره سکوت برقرار شد. فلورانسو با نگرانى نگاهى به ساعتش انداخت، بايد تمرین مى کردند. آب دهانش را قورت داد، کمى خود را روى مبل جلو کشيد و با اين شکل گفت:
- ااا..ممم..ام..دوستان نظرتون چيه بريم يه دوري تو خيابون بزنيم؟

اما اعضا به اندازه ى پشيزى توجه نکردند و همچنان فين کرده و لاى دستمال را نگاه مى کردند..لابد چيزى پيدا مى کردند ديگر، به ما چه! اما فلورانسو مگر دست بردار بود؟ فلورانسو نقش گریس را داشت..چيزى که چند درجه از سيريش بالاتر است. سيريش امکان دارد کنده شود اما گریس..هرگز. در صورت ديدن يک گریس، سریعا از محل دور شوید.

فلورانسو، گریس، از روى مبل بلند شد و در کنار ميز پيش اعضا نشست. مانند بقیه دستمالى برداشت و سعى کرد فين کند.
- فففففف..فف..

و سریع لاى دستمال را نگاه کرد، اما دريغ از کوچکترين مواد معدنى. دستمال را روى ميز گذاشت و دوباره به حرف آمد.
- اين چه وضعشه؟ پاشين بريم يه قدمى بزنيم. بين طرفدارها يه ابهتى نشون بد..

حرف فلورانسو تمام نشده بود که صداى سه نقطه( فرد ناشناس) بلند شد.
- م..منم کوييديچ دوست داشتم. من.. همه چيز از مرلينگاه شروع شد..

قطره اشکى روى گونه اش غلتید.
- بگيرش..بگيرش. خواهش مى کنم بگيرش.

دابى سریع قطره اشک را گرفت و درون قدح اندیشه ريخت. اعضا سرشان را درون ظرف فرو کردند. توى خاطره فرو رفتند و در گوشه ى ديوار نشستند، دستشان را گذاشتند زير چانه شان و به جلو زل زدند.

فلش بک
نقل قول:
چند خانه ى خرابه در دورتر ديده مى شد. خورشید در وسط آسمان بود. باد گرمى مى وزید و بوته اى خشک را با اجبار به اين سو و آن سو مى کشيد. موسيقى کارتون" لوک خوش شانس" در حال پخش بود که صداى نکره اى آن را قطع کرد.

- اصغغغغر! اصغغغغر اون کلنگ رو بيار!

نگاه ها به سمت صدا بر مى گردد. کسى ديده نمى شود. قرقره اى بزرگ روى چاهی نصب شده و صدا از درون آن مى آمد.
- غروووب پاييزهههههه..دلم غم انگيزهههههه..
اصغر وارد کادر شد. دستمالى قرمز رنگ را روى سر بسته بود، لباس هاى خاکى پوشیده و سبیل کلفتى داشت.
- بگير!

اصغر کلنگ را به طناب بست، پايين فرستاد و بعد رفت و فرد درون چاه دوباره تنها شد. دوربین چرخید تا چهره ى فرد را به نمایش بگذارد اما فرد خم شده و در حال کلنگ زدن بود. فيلم بردار چند بار" اهم اهم" کرد و حتى" اههههم اهههم" اما فايده اى نداشت. ناچار سنگی را برداشت و محکم به سمت فرد انداخت.
- آآآخ..

و در حالى که سرش را مى مالید به بالا نگاه کرد. دوربین سریع فيلم گرفت. پسر لاغر و کچلى که لباس هايش به تنش زار مى زدند. دماغش به همراه دست انداز وسط آن سايبان سبیل هايش بود..همان سه نقطه ى خودمان. صداى مردى که در"راز بقا" کار مى کرد به گوش رسيد.
- هم اکنون شاهد گونه ى عجیبى هستیم. اين موجود از همه جا رانده شده به اجبار خانواده به چاه کنى روى آورده. چاه کن زياد ديده ايم اما اين فرد آبروى همه آن ها را برده. اين چاه ها در آينده، مرلينگاه هاى عظيمي خواهد شد. اين موجود بى وقفه کار مى کند. مى توانید همین حالا سفارش دهید..بيست و دو، دو، دو، دو و شش. يکى بخريد..پنج تا جایزه بگيريد. چاه کن افسانه اى پلين!
- دوربین مخفيه؟!

نه اميدى نبود در اين پسر. فيلم بردار با حرص جواب داد.
- اگه دوربین مخفی بود پس من چرا مثل جغد زل زدم به تو؟
- يه لحظه شك كردم ها!
- چرا تنهايى؟ بقيه برادرات کجان؟

غمى بس عظیم صورت جوان را فرا گرفت آه بلندى کشيد و گفت:
- من.. من.. من من بدبخت. من من بيچاره...ففففف..ففف..ب..ببخشید. اهم..اونا دارن کوييديچ بازى مى کنن. منو بازى نميدن..م..مامااااان!

دوربین منتظر بقیه حرف ها نماند، سرش به سمت زمین خاکى کنار دستش کج کرد. گروهى در حال بازى کوييديچ بودند و فقط صداى فریاد هاى شاديشان به آنجا مى رسید.
- اونى که گل زد داداش بزرگم بود.

فيلم بردار به چپ مى چرخد و با سه نقطه دماغ در دماغ مى شود.:banana:
- تو اين بالا چى کار مى کنى برو کار کن!
- م..من..

پایان فلش بک

سرها از قدح بيرون آمدند.

- ففف..ففففف..
- من منظورم اين بود که..خب تو هم تو تمرين شرکت کن.

ناگهان قطره اشک ديگرى روى گونه ى سه نقطه غلتید. دابى سریع با حالت اشک را گرفت تا درون قدح اندیشه بريزد. سه نقطه دماغش را محكم با دستمال گرفت و درحالى که آن جاندار قرمز شده در حال بازگشت به رنگ عادی بود گفت:
- صبر کن باو اونو نريز..فلو عاشقانه حرف زد ياد دوران نامزدى افتادم.

دوباره سکوت برقرار شد. فلورانسو زير چشمى نگاهى به همه انداخت و در حالى که سعى مى کرد صدایش سوزناک باشد گفت:
- اى روزگار..اى..اى..اى..اى..آره ديگه اى..پاشين..پاشين بريم تمرین و بزنيم روزگارو شکست بديم. سه نقطه تو هم تو مسابقه شرکت کن اما مشکل اينجاست که ما جاى خالى نداريم. :worry:

دوربين كه تا الان روي صورت ها زوم كرده بود، آرام با حالت خود را بالا مي كشد. قطر اشک ديگرى روى گونه ى سه نقطه سرازیر شد. دابى با حالت جلو رفت تا آن را بگيرد. سه نقطه با عصبانیت گفت:
- د بشين سر جات ديگه تو هم! يه چيزى تو فيلم آخر ديدى حالا هى رو من اجرا کن..باو اين اشکه خاطره ى گريه تو مرلينگاه بود اونم تو شرایط پوششى نامناسب.
- سه نقطه جان ناراحت نباش ما يكيمون به خاطر تو كنار مي كشيم..يكي مثل..
- من..هاا. من كنار وكشم..غيرت پايين برره اى نوذاره آروم وشينم.

سه نقطه لبخندى به شير فرهاد مى زند. قطره اشکى صورتش رو مى آرايد. دابى با حالتخواست جلو بيايد اما سه نقطه با حالتاو را به عقب بازگرداند. سه نقطه حالا خوشحال بود.


تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: داستان هاى گروهى( فصل دوم- هرى پاترکارآگاه وزارت خانه)
پیام زده شده در: ۱۵:۲۳ چهارشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۳
#78
جينى درحالي كه لباس ها را داخل ساک مى گذاشت رو به هرى گفت:
- مى تونستيم بريم پيش رون و هرماينى!
- جينى اونجا هم خطرناکه. هيچ جا مثل محفل براى ما امن نيست.

جیمز هری پاتر و آلبوس سوروس پاتر در حالی که اسباب بازی هایشان را جمع می کردن ، به اطرافشان نگاهی انداختند ولی لیلی لونا پاتر در اتاق حضور نداشت.آلبوس از جایش بلند شد تا ببیند لیلی کجا قایم شده است و با ديدن ليلى که در گوشه اتاق کز کرده بود، پدرش را صدا زد.

هرى و جينى با نگرانى پيش آن ها رفتند. هرى با ديدن دخترش او را در آغوش گرفت و گفت:
- زودتر از اون چه فکر کنى برمى گريدم خونه عزيزم..خيلى زودتر.
-اما بابا من دلم برای اسباب بازی هایم تنگ میشه....میشه...؟
-به مرلین قسم لیلی اگر مجبور نبودیم هرگز این خانه رو به خاطر تنها دختر زیبایم ترک نمی کردیم..

لیلی اشک در چشمانش جمع شد در اغوش هری رفت و محکم تر از قبل او را بغل کرد. جینی نگاه نگران اش را از لیلی گرفت و خطاب به پسرانش گفت:
-وسایل رو برداشتین؟

پسرها سرشان را به نشانه ی تایید تکان دادند. هری ساک ها را برداشت و برد تا توی صندق عقب ماشین بگذارد. با چند ورد تمام چمدان ها را داخل صندوق عقب جا داد و به سرعت بچه هايش و جيني را سوار ماشين كرد. راننده بعد از صاف كردن آينه، ماشين را به حركت درآود. به علت سرعت زياد خيلى زود راه را طى کردند و بعد از چند دقیقه ماشین مقابل مقر محفل متوقف شد.

سريع از ماشين پياده شدند و با چمدانها وارد محفل شدند اما محفل از هميشه سكوت و كور تر بود. هری خیلی احساس بدی داشت.نمیدانست چرا؟!یک حس عجیبی به او میگفت که اتفاقی خواهد افتاد.ولی چه اتفاقی؟؟
ارام کنار جینی رفت میخواست حسش را به او بگوید ولی چیزی مانع او میشد. چشمان جيني به طورعجيبي درشت شده بودند و به جايي خيره شده بود وقتي هري به ان سمت نگاه كرد فاجعه اي را در مقابل خود ديد.

تدى روى صندلى آشپزخانه نشسته بود و بازوى زخمى اش را با دستش فشار ميداد. جينى سریع بچه ها را به طبقه ى بالا برد. هرى به سمت تدى رفت.
- چى..چى شده؟
- ما رفته بوديم گروه جادوگران سياه رو دستگیر کنيم، من زخمى شدم اما بقیه هنوز اونجا هستن. هرى برو کمکشون.

هرى بانگرانى به تدى نگاه کرد. ناگهان صداى گريه ى لى لى از طبقه بالا بلند شد. با وحشت به طبقه بالا نگاه کرد، سریع روى پاشنه پا چرخید و از پله ها بالا رفت. جينى سعى کرد دخترش را آرام کند. هرى وارد اتاق شد.
- چى شده؟
- ديد که تدى زخمى شده.
را به دورش جمع کرد.به چشمان تک تک اعضای خانواده اش نگاه کرد.چشمان همه از اشک براق شده بود.اما لیلی بیشتر از همه داشت گریه می کرد.هری لیلی را در اغوش گرفت و بهش گفت :

-دختر من که نبايد گريه کنه..
- هرى حالا چى ميشه؟ تو خانواده دارى اگه برى و اتفاقى برات بيافته چى؟
- جينى! اونا به خاطر ما جونشون رو به خطر انداختن.

و بعد رو به فرزندانش که آرام به او زل زده بودند گفت:
- زود برمى گردم.

و از اتاق بيرون رفت. قدم هایش تند و پیوسته بود.هر لحظه منتظر اتفاقی بود انگار ان روز ساخته شده تا اتفاق ها فوران کنند. نگاهى به تدى که هنوز در آشپزخانه بود انداخت، رنگ صورت گرگينه ى جوان از خون ريزى به زرد متمایل شده بود. سرى تکان داد و از خانه خارج شد. مقر گروه جادوگران سياه را که تدى آدرسش را گفته بود در ذهن آورد و بعد خود را غيب کرد. لحظه اي بعد در مقابل مقر گروه جادوگران سياه بود.باد مانند شمشيري برصورتش برخورد مي كرد.چشمان هري قدرت باز بودن را نداشتند.

امارت بزرگ و قديمى در سکوت فرو رفته و فقط صداى قار قار چند کلاغ از روى درختان خشکيده به گوش مى رسید. ناگهان صداى جيغى بلند شد. هرى نفس عميقى کشيد و به داخل امارت رفت. افراد محفلى در حال مبارزه با گروه جادوگران سياه بودند.

گروه جادوگران سياه آسیب ديده بودند اما در مقابل اعضاى محفل هم اوضاع سختی داشتند. ويولت، گودريک، گلرت و يوآن که زخمى شده بود. ناگهان نگاه هرى روى جادوگر سياهى ثابت شد که چوبدستى اش را به سمت ويولت گرفته بود. هرى بى معطلى فریاد زد:
- اکسپليارموس!
چوبدستى در هوا چرخ خورد و در دست هرى آرام گرفت. هرى وارد جدال شد.


تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: محله پریوت درایو
پیام زده شده در: ۱۴:۳۱ چهارشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۳
#79
دامبلي يكي مي زنه تو گوش هرى.
تق
بعد هرى يکى مى زنه تو کمر دامبلى.
تقق
هرى عصبانی ميشه که چرا واسه دامبلى دوتا" ق" داشت پس دستش رو مى بره بالا و يکى مى زنه تو اون يکى گوش پيرمرد.
تتتتق
بعد دامبلى دوتا دستش رو بالا مى بره و مى کوبه تو سر هرى.
تتتتق تتتتق
هرى مى بينه دلش اينطورى خنک نمى شه، کفشش رو در مياره و شروع مى کنه به کوبيدن تو صورت دامبلى.
تق
- هرى!
تق
- هرى.:worry:
تق
- هرى.

هرى با فریاد دامبلدور از خيال بيرون مى آيد.
- جانم!
- کجا دارى سير مى کنى؟ بايد واسه شب آماده بشيم فرزندم..چه غذايى بپزیم؟ اصلا چطور بپزیم؟ ناسلامتى ولدمورت واسه کشتن تو مياد.

دادلى که مى بينه کسى حواسش نيست يه موز ديگه از رو ميز برمى داره و به ياد دوران کتاب اول و دوم زل مى زنه به تلويزيون تازه خريدشون. هرى يه نگاه تحقیر آميز به دادلى مى کنه و ميگه:
- پرفسور مى خواى ولدمورت رو بکشيم؟
- شرم بر تو فرزندم..اين چه حرفيه؟ مهمون حبيب مرلينه. ما نباید ولدمورت رو تو خونه ى خودمون بکشيم. تا نوبت اونا صبر مى کنيم.

دادلى پوست موز رو آروم ميذاره تو جيبش و چشمش رو مى دوزه به سيب سرخ وسط ميز. هرى زخمش رو مى خارونه و ميگه:
- خب ما نکشيم، اونا مارو مى کشن!
- فرزندم من يه فکرى دارم بايد طورى سرشون رو گرم کنيم که وقت کشتن پيدا نکنن. بايد يه سرگرمى خوب پيدا کنيم و يه غذای خوب هم درست کنيم.

آشپزخانه

- سپيده دددددم اوووومد و ووووقت رفتن..حرفى نداريم ما براااااى گفتن..
- فلو جان فقط يه کلمه حرف دارم..مى خوام شام بپزی!

فلورانسو که صداى هرى را شنيد، بى توجه ادامه داد.
- هر چى که بوووده بين ما تموم شد..
هرى:
- اينجا ديگه نيست ديگه جااااى موندن.
هرى:


تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۱۶:۳۱ جمعه ۱۷ بهمن ۱۳۹۳
#80
تراختورسازى- کيو.سى.ارزشى(پست دوم)

فلورانسو در آشپزخانه ايستاده بود و تند تند ليوان هاى چاى را هم مى زد. هرچند ثانیه يک بار خم مى شد تا مطمئن شود پنیر در ليوان ته نشين نشده باشد.
- يه کم زيادى سياه شد.:worry:

وبعد ناخودآگاه به درون خاطراتش فرو رفت.

فلاش بک- چند ساعت قبل پارک مشنگى

نقل قول:
فلورانسو پنیر را در دست گرفته بود و مى خواست به محفل بازگردد. کف دستش عرق کرده و رنگ پنیر پخش شده بود.
- چرا نپرسيدم اگه عرق دست باهاش قاطی بشه مشکلى داره يا نه؟
- وااااى نگو نگو نگو ديگه از خمارى..

فلورانسو با وحشت به سمت صدا بازگشت. مرد معتادي با لباس هاى کثيف کنار آتش ايستاده بود.


پایان فلاش بک

سينى را برداشت و به سالن رفت. اعضا همچنان با گوشى هايشان مشغول بودند.
- دابى خواست بازی کرد. هرى پاتر تقلب کرد. نوبت دابى بود.
-دابي يه مگس رو شونه ى منه..نجاتم بده.
- هااا پرفسور شما ودونى چطور عکسم رو وذارم تو فيس بوقشون؟
- کدوم عکس فرزندم؟
- همونى که تو طویله با گاو بوآم گرفتم..همونطورى يهويى.

فلورانسو اصوات نكره را از خود توليد كرد.
- اهم..اهم.
- هاا اي اهم اهم آهنگ جدید شاهين نجفيون بيد؟ واسه ما هم وفرست يه ذره وخنديم. ها هاهاهاها.
- دوستان.لعنتياااا.

هري سریع گوشى را پشت گوش هاى دابى پنهان کرد و گفت:
- جااانم!
- دوستان بيايد يه چيزى بخوريد. خسته شديد.

چشم اعضا روى چاى ها خيره ماند.
- نوشابه بيد؟
- نه احمق نوشابه پررنگ تره، اين قهوه هستش.
- نه که قهوه خيلى کم رنگه؟ اين چاى سبزه.
- چاى سبز که رنگ نداره؟

فلورانسو با حرص ليوان ها را تحويل اعضا داد.
- واسه تو نوشابه ست، واسه تو قهوه ست، واسه تو هم چاى سبزه. همتون درست حدس زدید بخوريد!

چند دقیقه بعد

اعضا:
فلورانسو: دوستان بشينيد.:worry:
اعضا:
فلورانسو: دوستان بشينيد.

دابي سوار كمر هرى شده بود و " پيتکو پيتکو" کنان به اين سو و آن سو مى رفت. سيسرون در حال شانه زدن موهاى دامبلدور بود و آنتونين ريش هاى او را مى بافت، در کنار آن ها نيز شير فرهاد بالا و پايين مى پرید.
- دوستان بايد بريم تمرین!

فلورانسو در خاطراتش فرو رفت، صداى فرد معتاد در گوشش پيچيد.
نقل قول:
- وااااى نگو نگو نگو ديگه از خمارى..

اما سرش را تکان داد و پرده ى اوهام را کنار زد.
- دوستان بايد بريم تمرین.دوستان..لعنتياااا.
- پيتکو! ( به زبان اسبى يعنى جانم.)
- دنبال من بيايد.
- پاتاکو.(به زبان اسبى يعنى: چشم رو چشمم، هرچى شما بگيد قربان ما دست بوس هستیم. شما ناراحت نشو پوستت خراب مى شه.)

زمین تمرین

اعضا شروع به درجا زدن کردند.
- خوبه شما خودتون رو گرم کنید من برنامه رو توضیح بدم. پرفسور شما تو دروازه وايميستين.

دامبلدور سریع سوار جارويش شد، چند بار اطراف فلورانسو چرخید و بعد از سر دادن فریادهاى" يوووو هووو" و " من يه پرنده ام آرزو دارم." به سمت دروازه رفت.

- دابى تو دنبال اسنيچ مى گردى پس..از..رو کمر..هرى..بيااا پاييين! من و هري حمله مي كنيم و آنتونين و سيسرون دفاع مي كنند. فهميديد؟
- اوهوم.
- با شماره ى سه همه پرواز کنید. يک..دو..سه.

اعضا با انرژی تمام پرواز کردند. فلورانسو با نگرانى به آن ها چشم دوخت.
نقل قول:
- واااى نگو نگو نگو ديگه از خمارى..

- نکنه اينا هم اونطورى بشن؟:worry:

روز مسابقه- رختکن تراختور سازی

- خوبه چاي رو تا آخر بخوريد..
نقل قول:
- وااااى نگو نگو نگو ديگه از خمارى..

سرش را تکان داد و ادامه داد:
- چاى رو تا آخر بخوريد. اميدم به شما دبستانى هاست. يعني اميدم به شما تراختور هاست. آماده ايد؟

اعضا ليوان ها را زمین گذاشتند و بلند شدند.
- من پلنگ مازندرانم.
- هاا احساس قدرت وکنم.
- دابى از رو کمر هرى بيا پايين. پرفسور لااقل بافت آفريقايى ريشتون رو باز کنید فقط موهاتون بمونه!
- نه فرزندم. مهم ريشمه ديگه.
- باوشه باو بريد تو زمين.:vay:

زمين مسابقه

با نام و ياد مرلين، من بياباني به همراه همكارم عادل سعدي پور در خدمتتون هستیم با گزارش بازی تيم هاى تراختورسازى و کيو. سى. ارزشى در ورزشگاه خيلى هزار نفرى آزادى.
- بله منم سلام عرض مى کنم. بيابانى جان انگار بازيکن ها وارد زمین شدند. معرفى مى کنم بازيکنان تيم کيو. سى رو: جيمز سيريوس پاتر، تد ريموس لوپين، ويکتوريا ويزلى، ويولت بودلر، همر، مادر سيريوس و کاربر مهمان.
- خب تا اعضاى کيو. سى عکس مى گيرن منم بازيکنان تراختور رو معرفى مى کنم: دابى..

با فریاد گزارشگر، دابى سوار بر جارو به هوا برخاست، با انگشتان بلند و کشيده اش جلوى دوربین علامت پيروزى را نشان داد و کنار رفت.

- بزرگ تيم آلبووووس..

دامبلدور روي جارويش پريد و در حالى که مو و ريش هاى بافته اش با وزش باد موج بر مي داشت و دل دختران جوان(!) را مى برد، اطراف زمین چرخ زد.

- مدافعان تيم آنتونين دالاهوف و سيسرون هارکيس..

آنتونين و سيسرون جلوى دوربین چماق هايشان را به نمایش گذاشتند.

- و در آخر مهاجمان تيم، هرى پاتر و کاپيتان جوان تيم..فلورانسو.

بعد از عکس گرفتن تيم تراختورسازى، داور کاپيتان ها را فراخواند.

- بيابانى جان، دو کاپيتان دست هم رو به گرمى مى فشارن و من واقعا نمى تونم خودم رو نگه دارم..اشک..تو چشمام..جمع..شده.
- بله سعدي پور جان، صف آرايى دو تيم سفید واقعا مى تونه جذاب باشه. خب داور سوت رو مى زنه و بازی شروع مى شه.

فلورانسو ايستاد و به اعضاى تيمش نگاه کرد.
نقل قول:
- واااى نگو نگو نگو ديگه از خمارى..

- فلو سرخگون رو بگیر!

با فریاد هرى، به خودش آمد و به سمت دروازه ى حريف حمله ور شد.

- بله مى بينيم که فلورانسو داره با سرخگون جلو ميره..اوه نگاه کنید! ويولت بلاجر رو به سمت کاپيتان تراختور فرستاد، ديگه چيزى نمونده بخوره..بيابانى جان من نمى تونم نگاه کنم.
- سعدی پور جان نگاه کن! در آخرین لحظه فلورانسو مى چرخه و آنتونين بلاجر رو از دخترخونده ش دور مى کنه و حالا..حالا..گل. فلورانسو گل مى زنه. بلافاصله تيم کيو. سى بازی رو شروع مى کنن.
- جستجوگر ها هم هنوز مشغولن. جيمز سيريوس رو مى بينيد که از نفس افتاده اما دابى رو نگاه کنید که خستگی ناپذير داره مى گرده..جالبه هر بار مياد جلو دوربین يه چشمک مى زنه و ميره.
- اممم..سعدي پور جان تيم تراختور همينطورى پشت هم داره گل مى زنه، تيم کيو. سى بايد يه کارى بکنه.
- درسته من تا به حال تراختور سازی رو اينطور ندیده بودم. انگار تازه تراختور هارو پر بنزین کردن.

بيابانى ميکروفون را کنار مى زند و آرام مى گوید:
- سعدي پور جان کمتر مزه بريز!

و بعد در ميکروفون فریاد مى زند.
- بريم سراغ گزارش. بازی هشتاد بر بيست به نفع تراختوره. خبرى از اسنيچ نيست و کيو. سى مى تونه جبران کنه.
- بله بيابانى جان! اما نگاه کنید دابى به سمت دوربين خيز برداشته، انگار چيزى ديده..اما نه دابى داره بازو هاشو به ما نشون ميده.
- نه نگاه کن اسنيچ تو دستشه..بله بله تراختور خيلى راحت بازی رو مى بره.
- عجب روحيه اى داره اين دابى. حالا پريده رو کمر هرى.
- سعدي پور جان وقت شوخی نيست. با تشكر از همه تا يه" توپ و چمن" ديگه مرلین حافظ.


ویرایش شده توسط فلورانسو در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۱۷ ۱۶:۵۵:۳۷

تصویر کوچک شده


I'm James.






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.