هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲:۳۸ یکشنبه ۱ فروردین ۱۳۹۵
#71
بنام خالقِ "کوه"

ریگولوس بلک VS آملیا سوزان بونز






هرگز عشق را تجربه نکردم، چون روح و جسم و قلب من با ارزش تر از آن بود که آن را با کسی قسمت کنم. روح من فقط و فقط برای یک هدف باید تقسیم می شد: جاودانگی "لرد ولدمورت".

***

سیاه چاله ها، در هنگام انفجار معکوسی که به تولدشان منجر می شود، هرگونه نشانه ای از حیات که تا شعاع چندین مایلی اطرافشان به چشم می خورد را در خود می کشند. و با به کار گیری عکس این قضیه، می توان اثبات کرد که آنگاه، سیاه چاله ها در هنگام انفجاری که خبر از پایان عمرشان می دهد، حیاتی را از خود می زایند که تا شعاع چندین مایلی اطرافشان جریان پیدا خواهد کرد.

بنابرین، تئوریِ بدست آمده از کنار هم قرار دادنِ داده ها مساوی ست با:
اگر موفق شویم زمان را به عقب برگردانیم، عامل پیدایش زمین می تواند مرگ یک سیاه چاله باشد.

نتیجه گیری:
بازگشت، به مرگ می انجامد.

استیون هاوکینگ، تئوریِ همه چیز

***

_برگشتنو دوس نئارم، ملتفتی که.
_منم همینطور. ولی خب تولدشه و راستشو بخوای کاری که ما میخوایم بکنیم، از طرف تمام مرگخوارا، میتونه خیلی تاثیر گذار-
_احمقه. برگشتنو میگم. چرت و پرته. میدونی؟! نچ. نمیدونی. چیزایی که دیگه نیستن دردناکن. کارت احمقانه س. ناراحتش میکنی.
_بهرحال، هر چیزی تهش دیگه نیست.
_و وختی یه زمانی بیاد که دیه نباشه، نباس بری نبش قبرش کنی.
_ لرده. من و تو نیستش که. لرده. کلی... چیزمیز داره.
_پس به همون اندازه ام چیزمیز از کفش رفته.
_لرده. چیزایی که مارو ناراحت میکنه ناراحتش نمیکنه.
_لردا ام ناراحت میشن ریگولوس. لردا بیشتر از باقی آدما ناراحت میشن.
_فکر میکردم بهش میگفتی لردک.
_به همه ی لردا که نمی گفتم! فقط به همین لرد خاص که مال منه میگفتم.

***

اگر ذره ای باشید بنام a که در قطاری به سرعت v قرار دارد، و اگر این قطار با سرعت ثابت به دور کره ی زمین بچرخد، میتوان نتیجه گرفت که شما بطور همزمان در حال جلو رفتن در فضا و زمان هستید، که این یعنی می توان برای شما یک نمودارِ فضا-زمان رسم کرد.

اما اگر سرعت v شما را سرعتی بیش از سرعت نور که دقیقا برابر با ۲۹۹٬۷۹۲٬۴۵۸ متر بر ثانیه است در نظر بگیریم، خط نموداری شما محو و نمودار کشیدن برای ذره ی a غیر ممکن می شود.

در آن حالت، شما می توانید زمان را ببینید که به عقب برمیگردد، در حالیکه لمس کردن و تغییر دادن آن همواره غیر ممکن خواهد بود.

نسبیت آلبرت انیشتین، خاص و عام

***

می دانید؛ ریگولوس بلک یک جستجوگر بود. یعنی خب... با وجود اینکه تمام توجهات دنیای کوییدیچ بسرعتی بیش از سرعت نور روی جوان ترین جستجوگر تاریخ هاگوارتز، "هری پاتر" متمرکز شد، اگر موفق می شدیم زمان را به عقب برگردانیم و خوب نگاه کنیم می توانستیم ببینیم که ریگولوس بلک هم یک جستجوگر بود.

و یک چیز دیگر را هم می دانید؟! یک جستجوگرِ سابق هرگز چیزی را که پنج سال از عمرش جایی میان آسمان و هوا در تعقیبش بوده است، تنها رها نمیکند. یک جستجوگر، جایی در میان کپه ی لباس های در هم ریخته ی توی کشویش و یا جایی در میان دستمال کاغذی های در هم گلوله شده ی درون کوله پشتی اش، یک گوی زرین را همیشه با خود حمل میکند.

و راستش را بخواهید، یک گوی زرین هم، درست مثل جستجوگرش، هرگز دست از پرواز برنمیدارد.

***

_بهت گفته بودم که اونا جرئت نمیکنن نجینی. کسی جرئت نمیکنه به اربابش کادو بده و "ما" از این قضیه خوشحالیم. این فقط جواب چند تا نامه ست. از اونجا که جرئت نمیکنن برای ما نامه بفرستن، ما اول میفرستیم و اونا طبق وظایفشون پاسخ میدن.

هیس هیسِ مظلومانه ی نجینی اما، همیشه جرئت مخالفت داشت.

_"ما" نجینی. بله. ما. من و... من. بذار این نامه ها رو باز کنیم.

صدای خراشی که ناخن انگشت اشاره ی رنگ پریده ی لرد روی مهرِ متصل به بسته انداخت و جدایش کرد، نجینی را از جا پراند. جسم طلایی رنگی، رهای از قفس، بال هایش را باز کرد و روی میز تحریر چوبی ولو شد. هیس هیس نجینی، باعث شد چهره ی بزرگ ترین جادوگر سیاه تاریخ از چیزی میان خشم و حیرت در هم فرو برود.
_نه. تو درست نمیگفتی نجینی. ساکت باش.

با تماس انگشتانش، چشمانش روی دست خط سیاه رنگی متمرکز شدند که پیرامون گوی زرین شکل گرفت.

"پایانی وجود نخواهد داشت. من، آنگاه که تو فرایم خوانی باز می شوم."

_خب ما ازت میخوایم که... باز شی. این دیگه چه دوربین مخفی مسخره ایه. ما کادوی باز شونده نمیخوایم.

***

_میدونی چیه... ویولت... کاشکی میشد وسط میز ناهار بدیمش بهش.
_که کاملا مستفیض شه با این ایده ی خارق العاده ت ریگولوس؟!
_نه خب... که... دلم میخواد چیزایی که میبینه رو همه ببینن. دلم میخواد خودش نگاه کنه بعدش قیافه ی همه چه شکلی میشه.
_اگه میشد چشای مردمو وا کرد، مطمئن باش خیلی وخ پیش اقدام میکردم.
_از برگشتن متنفرم ویولت.
_ملتفتم. ولی میدونی... فک کنم خودشم یادش رفته جدا کیه.
_یکی باید بهش یاداوری کنه "جدا" کیه.

لبخندش، چشم های قهوه ای رنگش را برق انداخت.
_جادوی قبلی پیش؟!
_جادوی قبلی پیش.

***

همزمان با صدای چرخیدن کلیدی در قفل و همزمان با محکم ایستادن زبانه ی لولای در، که بند ارتباطی لرد سیاه را با جهان بیرون پاره کرد، نگاه مار بزرگی که روی میز چنبره زده بود و... آدمش، به سمت منشاء صدا چرخید.

_چوبدستی مائه نجینی. نور میده.

چشمان نجینی برق زد.
"جادوی قبلی پیش."

و می دانید؟! مسلما لرد سیاه دوست نداشت آخرین جادوی ذخیره شده در حافظه ی چوبدستی اش قفل کردن در لعنتی باشد.
"فقط تنهام بذارین. "ما" رو نه. منو تنها بذارین."

به اتاق تاریکی خیره شد که پیرامونش را در بر گرفته بود.
"خدا کنه جادوی بعدی لوموس باشه."

سایه هایی که محاصره اش کرده بودند، پیشاپیش خبر می دادند که نوری در کار نیست.

_ما خوبیم نجینی.

چشم های ناباور نجینی، بزرگترین جادوگر سیاه تاریخ را می دیدند که درست به اندازه ی یک سیب زمینی آب پزِ لعنتی "خوب" بود.

***

_بیزحمت خودت خنده ت بگیره بنفش. ما نمیدونیم باید چیکار کنیم تا یه بنفش بخنده. ما راه های خندوندن بنفشا رو بلد نیستیم. و نمیخوایم مرگخوار ما رو بکشی، اونم به دلیل مسخره ای مثل "چون نگرانشم" یا حتی دلیل مسخره تری مثل "چون مواظب خودش نیست". میدونی که، ریگولوس همیشه یکی از بدرد بخور ترین مرگخواران ما بوده. وظیفش همیشه این بوده که هر وقت و هر زمانی از شبانه روز که لازمش داشتیم سریع حاضر میشده و ما با دیدن قیافش خندمون میگرفته و می فهمیدیم که زشت ترین آدم دنیا نیستیم. میبینی چه مهره ی کلیدی ایه؟

راستش را بخواهید، "بنفش"، اصلا بنظر نمیرسید که دلش بخواهد بخندد. گونه هایش گر گرفته و موهایش آشفته روی پیشانی اش ریخته بودند. چاقوی ضامن داری که توی مشتش می فشرد را، آنقدر محکم فشار می داد که بند انگشت هایش سفید شده بودند. اما می دانید... خندیدن گاهی اوقات دست خود آدم نیست.

از خشم لرزید؛ و گوشه های لبش، به بالا منحنی شدند.
_حرفت خنده دار بود لردک.
_هوم. پس میتونی بهمون تبریک بگی. ما راهای خندوندن یه بنفشو بلدیم. و راستشو بخوای، اینی که ما داریم میبینیم یه راه خیلی بزرگ برای خندیدنو همواره داره با خودش حمل میکنه ولی متاسفانه ما تو اتاقمون آینه نداریم. سال میمون بودی راستی؟!

لبخندش پررنگ تر شد، و خون به بند انگشتانش دوید. هنوز هم می لرزید.
_آره.
_اوه. بهت میاد. کاشکی زودتر میدونستیم مسخره ت میکردیم.

لبخندش، به قهقهه ای بلند تبدیل شد.

_اوه و اینکه ازت متنفریم.
_میدونم لردک!
_میدونیم بنفش.
_میدونم... لردک.
_گندشو در آوردی بنفش.
_میدونم لردک.

***

_... و تاکید هر دوره رو تکرار می کنیم. حتما رای بدین.

زمانی که روی صندلی اش نشست، به روبرویش خیره مانده بود. جایی درست... بالای سر مرگخوارانی که در گروه های چند نفره متفرق می شدند.

_چرا وقتی هر دوره داریم تاکید هر دوره رو تکرار میکنیم، بازم نمی فهمن نجینی؟!
"یه دفعه که عصبانی نشی قدر تاکید هات رو میدونن."
_این گروه حرمت داره نجینی. ما نمیتونیم عصبانی نشیم.

"آنها" نمی توانستند عصبانی نشوند.

***

_سرگین غلطان خوبه ارباب؟!
_خوبه هک.
_ارباب بنظرتون به اندازه کافی پودر شدن؟
_بله هک.
_وای ارباب! بنظرتون خوب میشه؟!
_خوب میشه هک.
_وای ارباب وقتی شما میگین خوب میشه پس حتما خوب میشه!
_میدونی هک؟ از تو و معجونات متنفریم... هک.

نگاهش روی پسر جوانی ثابت شد که بنظر میرسید همراه داشتن افتخارِ ایستادن در کنار لرد سیاه، به عبارتی "او را بس" و لبخندِ عظیم و درخشانی سرتاسر چهره ی سرخ و هیجان زده اش را فرا گرفته بود. لرد سیاه از معجون های "هک" متنفر نبود.

لرد سیاه اگر از "هک" و معجون هایش متنفر بود، حتی به او "جناب آقای هکتور دگورث گرنجر" هم نمی گفت چه برسد به "هک". در واقع لرد سیاه اگر از "هک" و معجون های کوفتی اش متنفر بود، اصلا قبل از اینکه هر دویشان را با طلسم سبز رنگی که احتمالا بعد ها در "جادوی قبلی پیش" به سراغش می آمد خلاص کند، به خودش زحمت نمی داد عنصر نامطلوبی که در میدان دیدش ایستاده بود را صدا کند!

راستش را بخواهید، خوشحالیِ توی چهره ی پسرک بنظر نمی رسید ذره ای کم و زیاد و یا حتی نامیزان شده باشد.
_میدونم ارباب!

می دانید... حتی لرد ها هم فکر می کنند. فکر های... عمیق می کنند. حتی لرد ها هم می توانند همزمان به چند چیز فکر کنند و نکنند و دست هایشان را مشت کنند و نکنند و برای یک ثانیه، یک ثانیه ی خیلی خیلی کوتاه، اصلا نفس... بکشند. و نکشند.

لرد سیاه از معجون های "هک" متنفر نبود. ولی راستش را بخواهید، حتی لرد ها هم خسته می شوند. از ایستادن و تایید کردن. از ایستادن و تایید نکردن. از نشستن و تایید کردن. از "آره" و "نه" گفتن خسته می شوند.
خیلی خیلی؛ خسته می شوند.

***

_من اینجام.

می دانید... آنجا بود. و راستش را بخواهید، با تمامِ تمامِ وجودش هم "آنجا" بود. همه ی... "خودش"... همان جا کنار بزرگترین جادوگر سیاه تاریخ و روی لبه ی پنجره ی اتاقش، طبق معمول، کنار شومینه ی سرد و خاموش لمیده بود.

_فرقی نمیکنه.

راستش را بخواهید، خوشحالی توی چهره ی دخترک بنظر نمیرسید ذره ای کم و زیاد و یا حتی نامیزان شده باشد.
_میدونم فرقی نمیکنه لردک! ولی من بهرحال اینجام.

اخم کرد.
_اهمیتی نمیدیم.

لبخند زد. به لردِ سیاهِ سیاهی خیره شد که آن شب، راستش را بخواهید، بیشتر بنفش بنظر میرسید. به لرد سیاهِ بنفشی خیره شد که... آزارش داده بودند. شکسته بودندش. و به هزار تکه شدنش نگاه کرده بودند و با لبخند به خودشان یادآوری کرده بودند که "لرد ها اصلا ناراحت نمی شوند". لبخند زد. می دانید... ویولت بودلر در تک تک لحظات سخت زندگی اش لبخند زده بود.
_میدونم اهمیتی نمیدی! فقط میخوام بدونی من... هممم... هستم اینجا.
_ اراده کردیم که ندونیم.
_ چرا خب؟!
_ از دونستن چیزهای بی‌فایده خوشمون نمیاد.
_ این فقط مثل... خونه داشتنه. بدونی یکی هست. یکی هست که... "هست". بدون اینکه منتظر چیزی باشه.

نفس عمیقی کشید و بازدمش آهِ محو و شبح مانندی را در فضای اتاق به پرواز در آورد.
_اگه حالت خوب بود انقدر اعلام نمیکردی که خوبی لردک.

و راستش را بخواهید... آنقدر... آهسته زمزمه کرد، که لرد سیاه تصمیم گرفت پیشنهاد ناگفته اش را بپذیرد و به روی خودش نیاورد که شنیده است.

آن شب، ویولت بودلر به پسر مو مشکی و دیلاقِ ساکن اتاقی که پنجره اش تقریبا کنار پنجره ی اتاق لرد بود، تنها یک جمله گفت.
"دیدی یه نفر یه گندی میزنه، بعد گوشه های گندش میگیره به تو؟! از طرفی دلم نمیخواد از دستم ناراحت باشه. از طرفی دلم نمیخواد اذیت شه. و از طرفی نقشی تو ماجرا نداشتم و آدم فقط نقش خودشو میتونه تو ماجرای کوفتی عوض کنه."

در واقع، از یک جمله خیلی بیشتر شد. در واقع، بعضی پاراگراف ها فقط به یک کلمه احتیاج دارند که شروعشان کند و بعد بترکند و هر چه اطرافشان است را پودر کنند. اما... راستش ریگولوس خوشحال بود که طومار دو خطیِ ویولت را شنیده است.
_یه نقش برات دست و پا میکنیم، و عوضش میکنیم.
_چرا هیشکی ناراحتیاشو نمیبینه؟
_چون قدرتمند تر از اونیه که بشه ناراحت بودنشو تصور کرد.

***

_عمتم در واقع، میخواستم بگم منم یه طاقتی دارم، تا کی جواب کارای تورو بیان از من بخوان؟!

حیاط پشتی خانه ی ریدل ها، اصولا امن ترین و آرام ترین قسمت خانه ی ریدل ها محسوب میشد. از تمام بنا جدا بنظر میرسید؛ انگار اصلا جزئی از خانه ی ریدل ها نبود. آخر می دانید... جزوی از خانه ی ریدل ها که شمرده شوید، درگیری ها و عمه بودن ها و طاقت داشتن های لعنتی اش هم همراه اسمش می آید.

دخترک ریزنقشی با موهای قهوه ای رنگ که علیرغم جزو خانه ی ریدل ها نبودنش، عمه ی اصلی و گوینده ی دیالوگ مذکور محسوب میشد، هافلپافیِ همیشه خندان مقابلش را با تمام قدرتش به عقب هل داد.

در واقع، احتمالا مردِ هافلپافی "همیشه خندان" خانه ی ریدل ها هم "یک طاقتی داشت"، و اگر همیشه خندان بودنش بدلیل نقاب روی صورتش نبود، می شد دقیقا خطوطی را دنبال کرد که خبر از به پایان رسیدن طاقتش می دادند.
_ببخشید شما؟!

اصلا بنظر نمی رسید دخترک احساس یک غریبه را پیدا کرده باشد، و در واقع راستش را بخواهید کلا بنظر نمیرسید دخترک دیالوگ مرد را شنیده باشد.
_تو مسابقات نمیشد درست حالتو گرفت دس بالم بسته بود! وای به حالت، وای به روزگارت الان که گیرت آوردم!

در واقع، هافلپافیِ گریانِ لعنتی تازه متوجه شده بود که دلیلِ "وای به روزگار" بودنش دقیقا چیست.
_اوه... مسابقات! مسابقاتِ... فرار از آزکابان!
_شازده ملتفت شدن!

در واقع، راستش را بخواهید "شازده" ی مذکور در همان لحظه و تحت محاصره ی خیل عظیم مرگخوارانِ شاکی و در حالیکه چشم در چشمانِ قهوه ای رنگِ دختری که یقه اش را گرفته بود، احساس میکرد الان است که یک مشتِ بسیار لطیف به گونه اش نواخته شود و احساس لعنتی دیگری در گوشش فریاد میزد که احساس اول درست است، کاملا "ملتفت" بنظر میرسید.

_خب من الان دقیقا نمیتونم بفهـ-
_الان میفهمونیم بهت!
_خب من درک نمی-
_الان درک رو بهت فرو-
_بس کنید.

حجم نقره ای رنگِ "جادوی قبلی پیش"، "سیلنسیو" را نشان داد و...

و... خب؛ بس کردند. یک دقیقه بس کردند.
صدایی که برای لحظه ای، تمام هستیِ اطرافش را من جمله مکالمه ای که در هوا جریان داشت و میان یک هافلپافی خندان و یک ریونکلاییِ... خب... نه چندان خندان در نوسان بود، در هم کشید؛ چنان تهدید آمیز می نمود که... بس کردند.

تیک تاکِ ثانیه شمار، شروعِ یک دقیقه را اعلام کرد.

***

_کاراییه که ما کردیم نجینی.
"خودم میدونم."
_ما میدونیم... ادامه ش چی میشه نجینی.
"خودم میدونم."
_ما احساس میکنیم یکی داره نگاهمون میکنه نجینی.
"خودم مید-چی؟!"
_ما احساس میکنیم... همشون پشت سرمونن نجینی.

مکث کرد. می دانید؟! مار سبز رنگی که روی میز تحریر لرد سیاه، درست کنار گوی زرین چمبره زده بود نیاز نداشت حرفی را تکرار کند. چشم هایش خبر از این می دادند که... چیزی پشت سرش نبود.

_همشون دنبالمونن نجینی. میبینی؟! همشون دارن نگاهمون میکنن.
"نمی فهمم چی میگـ-"
_گذشته ت. همیشه دنبالته.

جنبش چیزی را در "پشت سرش"، درست کنار میز تحریر احساس کرد. برگشت.
آینه.

***

یک دقیقه ی لرد سیاه، سریع تر از چیزی که فکرش را می کرد به پایان رسید. اما راستش را بخواهید وقتی سوژه ی کتک خوری، هافلپافیِ "خندان" را از میان مرگخوارانش بیرون کشیده بود دیگر چیزی برای "شروع کردن" یا "تمام نکردن" باقی نمی ماند. اوه و البته، "مرگخواران"ِ مرگخواران هم نه چندان. شاید با کمی... ناخالصی. ناخالصی ای از جنس موهای قهوه ای رنگ و چشمان براق، که راستش لرد سیاه اهمیت چندانی هم به آن نمیداد.

در اتاقش را پشت سرش بست، و درست زمانی که نور نقره ای رنگِ "جادوی قبلی پیش" قفل شدن در را نشان داد، بدون اینکه هیچ لوموسی در پی اش بیاید و بدون اینکه کسی حتی منتظرش باشد، پیشانی اش به سطح خنکِ چوب آبنوس تکیه زد. با حرکت نرم انگشتانش، کلید در قفل چرخید. صدای هیس هیس نجینی، با حرکت دست لرد سیاه در نطفه خفه شد.

کلماتی که از دهانش در می آمدند را با رضایت مزه مزه کرد.
_اینجا فقط منم...
"آره اینجا فقط شمایین."
_نه. ما نیستیم... فقط منم.

"فقط من" بودن هم راستش، حال و هوای خاص خودش را دارد.

***

_من راستشو بخواین نه که همدوره ی لردم از نظر مرگخوار بودن و اینا...
_تو رفیق همونی نبودی که حرفاشو می دزدید به اسم خودش تحویل میداد؟!

خب، راستش را بخواهید، مکالماتی از قبیل "سلام من عمتم" و "خداحافظ من ننتم" و امثالهم، جزو مکالمات روزمره ی خانه ی ریدل ها محسوب می شدند؛ اما حتی این هم باعث نمیشد مکالمه ای که همین دو خط بالا تر اتفاق افتاد عادی بنظر برسد. بخصوص... دیالوگ اول. که البته میشود سه خط بالاتر. بخصوص وقتی از زبان ایلین پرنس شنیده شود. بخصوص وقتی ویولت بودلرِ همیشه چتر انداخته ی خانه ی ریدل ها، تقریبا از زمانی که به یاد داشت آویزان پنجره ی لرد سیاه بوده باشد و "همدوره ای" ای ندیده باشد.
_... چون میدونی؟! اشتیاق خاصی دارم برای ملاقات با رفیقت، و اینکه واس چی من نمیشناسمت اگ اَ زمان لرد بودنش باش بودی؟!

راستش را بخواهید، ایلین پرنس برای جلوگیری از ادامه یافتن مکالمه ای که در جریان بود، بنظر میرسید حاضر باشد خودش را جلوی گرگ های گرسنه بیندازد و چه حیف که بغیر از ویولت بودلری که حتی اگر رو به موت هم بود لب به ایلین پرنس و امثالهم نمیزد، گرگی در حیاط خلوتِ خانه ی ریدل ها به چشم نمیخورد. نه در آن موقع روز.

مشخصا به تته پته افتاد.
_نه خب... منظورم این بود که... یعنی منظورم اون نبود... میدونی...؟!
_نه راسّشو بخوای نمیدونم عیزم! اون اَ رفیقت که حرفای طرفو عینا کپ میزنه پخش میکنه به اسم خودش بعد آخرم ملتفت نمیشه که غلط کرده، اون اَ خودت که واس تاییدیه گرفتن ازش انقد زور میزنی رفیقش شی!

فقط توانست خیره شود. میدانید؟! نه. نمیدانید. دهانش مثل ماهی باز و بسته شد، و تنها توانست خیره شود.

***

_ارباب... اومدم غر بزنم!
_میدونیم رودولف.

در واقع، بله. میدانست. هر تایمی از شبانه روز و در هر نقطه ای از عمارت عظیم الجثه ی مرگخواران که چهره ی رودولف لسترنج در کنار چشمان سرخ رنگ لرد سیاه دیده می شد، همه میدانستند که یکی "اومده غر بزنه". و راستش را بخواهید، همیشه یک نفر بود که چشمان سرخ رنگش را به شاکی ترین آدم جهان بدوزد و تنها بشنود.

سکوت، وادارش کرد جمله ی بعدی اش چیزی شبیه صدور یک اجازه ی خاموش باشد.
_میشنویم رودولف.

راستش را بخواهید، منظورش دقیقا "میشنویم رودولف" نبود.
"ما اینجاییم که بشنویم رودولف."

***

عقب رفت. یک قدم، عقب رفت.
_آینه مون تکون خورد نجینی.

بدون توجه به چشمان درشت و کهربایی رنگ نجینی که حالتی میان تعجب و تمسخر را جایی در ورای عکس لرد سیاه که در آنها افتاده بود منعکس میکردند، به تصویر بزرگترین جادوگر سیاه تاریخ خیره شد. یا بهتر بگوییم... "تصاویر". یکی رنگین و دیگری شفاف و بلورین، یکی در بند و دیگری آزاد؛ دو لرد سیاه از درون آینه به او زل زده بودند. خودش، و انعکاس خودش. خودش، و گذشته ی خودش.
_گذشته ت همیشه دنبالته.

***

_کجاست؟

چوبدستی اش را میان انگشتان رنگ پریده و کمابیش شفافش فشرد.

_لرد سیاه، سرورم! رفته!

اخم کرد. خب در واقع، هر جادوگری چوبدستی اش را دوست دارد، بنابرین تصمیم گرفت فشارش ندهد، چرا که می توانست خش خشی را که نشان دهنده ی از هم گسیختن الیاف چوبی بود احساس کند. و می دانید؟! نتوانست فشارش ندهد. پس آن را روی زمین انداخت، بدون اینکه چشمانش حرکتش را دنبال کنند.
_رفته؟

مرگخوار مقابلش اما، وظیفه ی ناکرده ی چشمان سرخ رنگ را بخوبی به اتمام رساند. چشمانش، ورای خیرگی شان به بالا و پایین پریدن چوبدستی بلند و باریک، به زمین خیره شدند.
_رفته، ارباب.

***

_یه سوال دارم...شما یه روز صبح که از خواب بیدار می شین می تونین بی سرو صدا وسایلتونو جمع کنین و از خونه برین؟

کسانی که در خانه ی ریدل زندگی می کردند راستش، می دانستند که صدای لرد سیاه، که در طیِ سخنرانیِ صبحگاهیِ آن روزش با طلسمی چند برابر بلند تر از حد معمول جلوه میکرد، هرگز نمی لرزد. و راستش را بخواهید، قیافه ی "کسانی که در خانه ی ریدل زندگی می کردند"، درست در همان لحظه چیزی معادل کدو تنبل های پلاسیده بود، چرا که دردِ بی امانِ لعنتی را احساس می کردند و صدای لرد سیاه هنوز هم نمی لرزید.

_به کسی چیزی نگین...فقط برین...

چشمانش را بست. و برای یک لحظه، انگار تصور کرد که چگونه می تواند باشد. به کسی چیزی نگویی... "فقط برین".

***

_مرگخوار ما؟! دمِ ماموریت؟! ما نمی فهمیم، راستش رو بخوای. مرگخوار ما نمیره. مرگخواران ما نمیرن.
_صبح بلند شدیم و اتاقش خالی بود ارباب. قبلش هم البته حرفش رو...
_مرگخواران ما همینجوری جمع نمیکنن برن تراورز. مرگخواران ما همینجوری نمیرن. این گروه حرمت داره.
_میدونم ارباب...
_نه، نمیدونی. مرگخواران ما نمیرن. مرگخوار ما نمیره.

***

_از نظر فیزیکی ممکنه. ولی از نظر اخلاقی و انسانی چی؟ بحث احترام گذاشتن به احترامیه که یکی بهتون گذاشته.

نگاه ها رویش خیره مانده بود. نسیمِ بی ملاحظه، پنجره را آرام به هم کوبید.

_ حرفاتونو گوش می کنه... حرفای خصوصیتونو. درد دل های گاها خیلی طولانی تونو. تا جایی که می تونه سعی می کنه کمک کنه.

می دانید...؟! صدای لرد سیاه "هرگز" نمی لرزید.

_ و یه روز میاد می بینه نیستین، و اونقدر براش ارزش قائل نشدین که حتی بگین من رفتم. خداحافظ! شوکه می شه! ناامید می شه.

بلند شد. و...
_ کسی اینجا زندانی نیست. همه می تونن برن.

رفت.
_ ولی رفتن هم آدابی داره.

***

_من بهتون گفتم لوس.

تابحال شده در حال راه رفتن در خیابان باشید و یک هو یک دیوانه ای پیدا شود و از ناکجا آباد سبز شود و یک پس گردنی حواله تان کند؟! بله؟! بسیارخب. راستش را بخواهید احساسی که لرد سیاه هنگام شنیدن چنین جمله ای از زبان ریگولوس بلک پیدا کرده بود چیزی درست معادل همین مثال مذکور بنظر میرسید.

دست هایش روی میز کنار هم جا خوش کردند و دو انگشت شصتش شروع به چرخیدن دور هم کردند؛ چرخشی که با گذر ثانیه ها شدت گرفت.
_تو که هنوز حتی ما رو درست نمیشناختی.
_فقط میخواستم بگم اون خائنِ گربه صفتی که تازگیا حرفش هست منم. و دارم رفع زحمت میکنم.

می دانید؟! قلبش فرو ریخت. "رفتن هم آدابی داشت"، و لرد سیاه هرگز قلبش فرو نمی ریخت بجز زمانی که می دید کسی می رود؛ و با آدابش می رود. کسی که با آداب لعنتی اش می رود نمی توان جلویش را گرفت. کسی که می گوید خداحافظ من رفتم را نمی توان نگه داشت، و می دانید... لرد سیاه از اینکه کسی را نگه دارد متنفر بود.و این یکی را دیگر نمی دانید! لرد سیاه از اینکه کسی را نگه ندارد هم متنفر بود.

قلبش فرو ریخت و آتش گرفت و یخ زد و پیچید و نیست شد و هستی گرفت. و چهره اش، چشمانش، دست هایش و انگشتان شصت مارپیچش، چه ماهرانه همچنان خاموش بودند.
_به سلامت.

***

برای لحظه ای، درست همزمان با همان زنگ بزرگِ آشنا که کائنات را به لرزه در آورد و درست همزمان با حضورِ کامل و مطلقِ چهار لرد سیاه در اتاق، دو تا در آینه و دو تا در مقابلِ آن؛ توانست احساس کند چشمان سرخ رنگی که از ورای آینه ی گرد و خاک گرفته به او خیره شده بودند می توانستند سرخ ترین چشمان تاریخ لقب بگیرند.

چشمان سرخ رنگِ "بزرگ ترین جادوگر سیاه تاریخ"ـی که می خندید و گریه میکرد و می رفت و می آمد و در اتاقش را قفل می کرد و تنها می ماند و به تاریکیِ همیشگی اتاقش عادت می کرد و ذره ای از یک "لوموس"ِ کوچک را آرزو می کرد و رفتن را به تماشا می نشست و می بود و نمی بود و می رفت و نمی رفت و عشق می ورزید و تنفر می پراکند و می شکست و خرد می شد و نمی شد و تمام این ها را درست مثل بزرگ ترین جادوگر سیاه تاریخ انجام می داد.

هوا رو به تاریکی می رفت، و هنوز هم ادامه داشت. سِیر گذرِ سالهای متمادیِ "لرد سیاه"، حتی به هزاره هم نرسیده بود و هوا رو به تاریکی می رفت. می دانست که امشب نخواهد خوابید. می دانست که پس از اینکه گوی زرین دوباره "بسته" شود، شب های متمادی را نخواهد خوابید.

می دانید؟! برای جادو کردن نیازی ندارید چوبدستی توی دستتان بگیرید. برای جادو کردن نیازی ندارید ورد بخوانید؛ راستش را بخواهید یک "بنفش" بدون ورد و این مزخرفات هم میتواند بخندد.

می دانست که از آن پس قادر نخواهد بود در آینه ای نگاه کند که روزی چشمان سرخ رنگش در آن زل زده بودند و تک تک خداحافظی ها را مرور کرده بودند. می دانست که از آن پس قادر نخواهد بود بدون اینکه گذشته اش را تصور کند که از پشت سرش به آینه خیره شده است، در آینه ای نگاه کند که روزگاری چشمان سرخ رنگش در آن زل زده بودند و سرخ ترین چشمان دنیا شده بودند.
_ما خوبیم نجینی.

می دانید؟! صدای لرد سیاه "هرگز" نمی لرزید. یعنی... شاید هرگزِ هرگز هم نه، اما... خب... دروغ چرا. صدای لرد سیاه لرزید. "خوب" بودنش هم همینطور. آن هم لرزید. آینه ی روبرویش و دنیای پیرامونش و چشمان سرخ رنگش و تمام خداحافظی ها و درددل ها و ماموریت ها و حرمت شکنی ها و نسیم های بی ملاحظه ی دنیای کوچکِ لرد سیاه، همه لرزیدند.

و همیشه ی همیشه وقتی طاقچه ای می لرزد، گلدانی هست که پایین بیفتد. خرد شود... هزار تکه شود. موج انفجار عقبش راند. نگاهش در آینه متمرکز شد و نه روی بزرگترین جادوگر سیاه تاریخ و نه به روی انعکاس تصویر او در آینه، بلکه نگاه لرد سیاه مستقیما روی گذشته ای ثابت شد که همیشه پشت سرش قرار داشت.
_میبینیش نجینی؟ گذشته ی ماست.

دستش آهسته به سمت سطح سرد و شیشه ایِ آینه بالا آمد و در حالیکه انتظار داشت آینه زیر دستش خرد شود یا موج بردارد یا لااقل عقب نشینی کند، آن را روی شیشه ی نقره ای فشرد.
_همیشه پشت سرمونه.

می دانید؟! لرد سیاه لبخند نمی زند. لرد سیاه "هرگز" لبخند نمی زند. یعنی... هرگزِ هرگز هم نه... ولی خب...
_درست مثل یه کوه.


ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۵/۱/۱ ۳:۱۱:۴۶

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: بهترین ناظر سال
پیام زده شده در: ۱۲:۱۲ جمعه ۲۱ اسفند ۱۳۹۴
#72
میدونم باید کل سال رو در نظر بگیریم. ولی، نمیدونم شمام دیدین یا نه. شاید فقط من دیدم چون حرف میزدم باهاش. ولی خب، تنها کسی که کار چار پنج نفرو یه تنه انجام داد، ویولت بود.

و راستشو بخواین وظیفه ی نظارتشو اگه بخوایم در نظر بگیریم ویولت خودش کلی آدم بود و اگه بخوایم کارای اضافه بر سازمانش و کمکایی که به هممون کرد و کارایی که واسه بهتر شدن هممون کرد و نقدایی که هیشکی ندید رو هم حساب کنیم، میتونیم حتی بگیم رنک بهترین ریگولوس سالو باس بدیم بهش

با رای دادن من یا ما، یه ذره از کاراشم جبران نمیشه تو همین مدت کوتاه. ولی خب. من بش رای میدم. که دماغش بسوزه. :))



ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۲۱ ۱۳:۲۸:۲۰
ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۲۱ ۱۳:۴۸:۱۱
ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۲۱ ۲۳:۰۳:۰۳

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: جادوگر سال
پیام زده شده در: ۱۲:۰۴ جمعه ۲۱ اسفند ۱۳۹۴
#73
در پایان سخنوری پرشور رودولف باید خدمتتون عرض کنم که بعنوان اختتامیه، لردمون



ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۲۱ ۱۳:۲۲:۳۳
ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۲۱ ۲۳:۰۳:۳۴

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: بهترین ایده سال
پیام زده شده در: ۱۲:۰۰ جمعه ۲۱ اسفند ۱۳۹۴
#74
عادلانه نیس عاقا باس یه ترین های بهترین ریگولوس سالم برگزار میکردین، بهرحال فک نکنین یادم نیس. نامردای لامروت

ویولتمون چون فرار از آزکابانش چشاش قشنگه منم که مث یه گله کله اژدری یورتمه برو فقط ریختم تو سایت هی ویولتمون ویولتمون میکنم دوستان ببخشید جدا اوضاع قرار نیس اینطوری بمونه





ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۲۱ ۱۳:۱۵:۳۷
ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۲۱ ۱۳:۱۷:۵۰
ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۲۱ ۲۳:۰۶:۱۳

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: بهترین نویسنده سال در ایفای نقش
پیام زده شده در: ۱۱:۵۹ جمعه ۲۱ اسفند ۱۳۹۴
#75
عاقو رودولف داداش انقد سخنرانی داره؟
ویولتمون! چون چشاش قشنگه! پایان!




ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۲۱ ۱۳:۱۸:۲۷
ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۲۱ ۲۳:۰۴:۰۶

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۲۱:۳۰ سه شنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۴
#76
هوم. خب سخته. خعلی سخته لامصب خعلی سخته! بیشعور! سخته! لعنت بهت! لعنت به تووو!!! بیا از یه جا شروع کنیم دیگه.

عنتونین ژون رو تو یه جمله تعریف کن

عنتونین ژون رو تو یه جمله ی جدید کاملا متفاوت از دیگری تعریف کن!

چه حسی داری تا اینجا چهار نفر ازت خواستن عنتونین ژون رو تعریف کنی و اگر به تعداد درخواستا حساب کنیم پنج تا درخواست برا تعریف کردن این اسطوره ی علم و ادب فارسی داشتی؟!

خب میدونی... تا همین ده دیقه پیش تو برنامم بود یه صد تایی سوال داشتم بیام اونارو بپرسم و تهش خعلی خعععلی منطقی بنویسم من جواب تمام اینارو میدونستم فقط میخواستم پرسیده باشم و تو جواب داده باشی، ولی دیدم حرکت ارزشی و ریگولوسی ایه بنابرین جلوشو به سختی گرفتم. البته الگوشادیسم هم کمکم کرد.

میریم که بریم سوال یکی مونده به آخر رو.

این کاربرایی که میگم رو بر حسب علاقه ای که بهشون داری طبقه بندی کن!
گیبن، مورگانا لی فای، آگوستوس راک وود، ادی کارمایکل، آنتونین دالاهوف، ایلین پرنس!

دیگه اینا کاملا رندوم انتخاب شدن، همینجا ازشون حلالیت میطلبم که با برخی عناصر تو یه گروه مجبور شدن بیفتن.

حالا بعنوان سوال آخر من بت اینجا بطور "کاملا" رندوم چن تا کلمه میگم، تو بیا اینارو اولین چیزی که راجبشون به ذهنت میرسه بگو!

عنتونین ژون!
الهه!
وردنه!
مامورین زحمتکش اطلاعات و پلیس سایبری فتا که حواسشونم به همه چیز هست!
اونی که میخواد حسابمونو برسه!
روز حسابرسی!
تفنگ آبپاش!
قلمروی بدبخت!
میدووون!
هیولا!
"لعنتی دارم بت تیکه میندازم!"
عمه م!

میریم که بریم فرار رو!


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۱۶:۴۹ دوشنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۴
#77
خب، از حق نگذریم، تدی و جیمز اهمیت خاصی به بی کلاه موندن سر پیرمرد نمیدادن چرا که راستشو بخواین کلاهی که سر خودشون رفته بود انقدری بزرگ بود که بتونه کل محفل رو حتی با شمول ویزلیا پوشش بده.

_این آخری...

جیمز سعی کرد خوشبین باشه.
_من بوی... پهن رو...

بعد، متوجه شد که خوشبین بودن سخت تر از این حرفاست.
_وجدانا به کجا داریم میریم؟!

از اونجا که ناموسا و وجدانا به جایی داشتن نمیرفتن، همگی تصمیم گرفتن یه لحظه چشاشونو ببندن و ویولت رو تصور کنن که-
بسیارخب، باشه.
همه چشاشونو باز کردن.

وسط تمام این خزعبلاتی که در آن واحد داشت اتفاق میفتاد، پشمک رو داریم که چه میکنه این بازیکن. آفساید نیس، ظفر پور، بله درسته توحید ظفرپور، یه گل، یه گل، گــــــــل، گــــــــــــل، و نههه... گل نمیشه.
_فرزندانم! منم ببینم منم ببینم!

خب... میتونیم تو این مورد به جرئت بگیم که... هممم... آفساید بود. پشمک رو میگم. آفساید بود. جیمز تدیا تصمیم گرفتن قبل از اینکه گشنیز چهاربرگِ جهانِ ورزش های مشنگی، آرون رمزی، گل جدیدی رو به ثمر برسونه و این بار شترش یه راست در خونه ی گریمولد بخوابه، پروفسورشون رو بین دو نیمه بسرعت از زمین خارج کنن.

و راستشو بخواین، تو اون گیر و دار که جیمزتدیا مکرر ارور میدادن و درایور های جیمز بسرعت در حال دیلیت شدن بودن و رمز اکانت تدی به حالت "خود پخشی" دچار شده بود و خودش خودبخود پخش میشد و آلبوس گردن می کشید تا دفترچه رو ببینه و ماهرخ های بسیار تو هوا پیچ و تاب میخوردن و مامورین اطلاعات در پی دستگیری شون بودن، ببخشید که انقد ناگهانی میگم، واقعا ببخشید، ولی خب تعارف نداریم که یهو در خورد شد یه گاومیش قهوه ای که کنار سرش یه پاپیون صورتی زده بودن، اومد تو.

پایتخت رو دیدین؟! اونجوری اومد تو.
ندیدین؟! برین از اونایی که دیدن بپرسین چجوری اومد تو.

و خب راستشو بخواین وقتی تو زندگی یهو یه بختک سرت آوار میشه، حالا چه بسا بختک مذکور یه پاپیونم تنگ زلفونش زده باشه، اولین سوالی که از خودت میپرسی اینه که بختک مورد نظر چجوری به اینجا راه پیدا کرده.

"خب یکی آوردتش."

سرور های جیمز قبل از اینکه کلا به حالت "نو ریسپاند تو پیجینگ" دچار بشن، تونستن این یه جمله رو پردازش کنن. و میدونین... کاشکی اون کابل هنگ کرده ی لامصب فیوزش پریده بود و جمله ی بعدی رو با افتخار اعلام نمیکرد.

"بوی پهن میاد."

خب... میومد دیگه. بوی... پهن میومد. تدی احساس کرد اون صحنه رو قبلا یه جا دیده.

_من... بوی پهن رو...
_دوسته دارم!

خب... عاملِ به اونجا رسیدنِ گاومیش مذکور... همون لحظه پشت سر گاومیشش که بدلایل نامعلومی ظاهرا به پروفسور دامبلدور علاقمند شده بود، داخل اتاق پرید. بدون اینکه مهلتی برای هضمِ داده ها بده، عرض اتاق رو بسرعت طی کرد و آلبوس رو بغل کرد.

_همه تونه دوسته دارم! تو ره دوسته دارم! تو ره خیلی دوسته دارم!

بنظر میرسید که صاحب گاومیش بعد از مدت کوتاهی دوسته داشتن، متوجه شد تارگت مورد نظرش دقیقا همونی نیست که آخرین دفعه دوسته داشته. پس آلبوس رو رها کرد و البته مدیونین اگه فکر کنین آلبوس هم کوتاه اومد. نخیر. بگذریم.

_اینجا خونه ی گریمولده نیسته مگه؟
_هس فرزندم، خیلی هس! تو بخوای عوضش میکنم البته واست!
_ام... خونه ی گریمولده مال خونواده ی بِلَکه نیسته مگه؟
_بود فرزندم! تو بخوای برشون میگردونم واست!
_پسر بچشونه ره لطفه کنی فقط، ممنون میشم.

تدی و جیمز به هم خیره شدن. تو عمق نگاهشون یه استیصال و بدبختی عجیبی موج میزد.
_بعد از این همه سال این اومده اینجا دنبال "پسربچه" ی بلکا؟
_ها چن سال شده مگه؟
_ام... از اون موقع که بلکا پسر بچه داشتن... یه بیس سالی...
_ها میدونی، تا الانه رومه نمیشد بیام بگم!

تدی و جیمز، برگشتن به دامبلدور خیره شدن که هنوزم ول کن نبود.
_ام... چی رو روت... مثکه ایشون هم عاشق...
_خب من دیگه یه دقیقه هم اینجا نمیمونم.
_خب که چی بشه؟ دو نفر دیگه عاشق یه نفر دیگه شدن که از قضا طرف مرتیکه ی بچه خوشگل بیناموسه و البته احتمال میدم پروفسورمونم عاشق یه نفر از این دوتا عاشقا شده باشه که الان داریم مشاهده میکنیم، حالا اینارو کلا ول کن چه دخلی به تو داره؟
_میمیره یه دفعه بذاره من مث بچه ی آدم دیالوگ بگم.

ولی میدونین... سوال یه میلیون دلاری رو فقط تو چشمای گاومیش لعنتی میشد خوند.

"لامصبا، حالا میخواین با یه چاقوکشی که عاشق یه عوضی شده و یه دامبلدوری که عاشق یه روستایی شده که اون روستایی ام عاشق همون عوضی بوده ده بیس سال و حالا اومده که بهش بگه، چیکار کنین؟ عوضی رو از کجا برا روستایی گیر بیارین؟ چاقوکش رو چجوری نگر دارین که چیزی نفهمه؟ تمام اینارو چجوری جمع کنین؟ نظرتون چیه پرتشون کنین همشونو تو خیابون؟ چیه این حرکات ارزشی؟ "

و راستشو بخواین رسما میشد از بیست نمره امتحان گرفت با این همه سوال یه میلیون دلاری که البته اگه تقسیم کنیم یکی دو دلار به هر کدومشون میرسه، ولی با این حال حتی خود گاومیش هم جوابی نداشت بده.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۲:۲۴ دوشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۴
#78
_نکن خب. تکون بخور خب. نیم ساعته دارم باهات حرف میزنم. تو مثلا یه بافت زنده ای، یه واکنشی نشون بده خب.

"نکرد خب"، ولی "تکون هم نخورد" خب. بدون توجه به نیم ساعتی که سنگ صبورِ درددل های صاحبِ دستی شده بود که او کوچکترین انگشتِ آن محسوب میشد، "یه واکنشی نشون نداد خب".

آدم های عادی اصولا با انگشت هایشان حرف نمی زنند، ولی راستش را بخواهید، همین حالا و در همین لحظه دلایل کافی و حتی بیش از کافی برای اثبات عادی نبودنِ آدمی که داریم درباره اش حرف میزنیم میتوان روی میز گذاشت.

آدم های عادی، معمولا تا آخر عمرشان ده انگشت دارند و در نهایت هم همان ده تا را با خود به گور می برند و هرگز در عنفوان جوانی یکی از آنها را به لطف ضربه ی یک ساطور قصابی از دست نمی دهند.

آدم های عادی حتی اگر یکی از انگشت هایشان را هم به لطف یک ضربه ی ساطور قصابی از دست بدهند، مسلما دلیل آن ضربه نمی تواند دزدی در ملاء عام باشد چرا که آنها آدم های عادیِ لعنتی اند.

حتی اگر یک آدم عادی در جهان پیدا شود که یکی از انگشت هایش را بدلیل دزدی در ملاء عام توسط یک ضربه ی ساطور قصابی از دست داده باشد، مسلما آن آدم عادی با نُه انگشت باقی عمرش را به خوبی و خوشی زندگی خواهد کرد و دستکش های لعنتی اش را خواهد پوشید نه اینکه یک راست سراغ دشمن عزیزش برود و با عشقی سرشار انگشت او را هم بکند که عین هم شوند و سپس انگشت او را جای مال خودش بچسباند که دیگر عین هم نشوند.

حتی اگر تمام پاراگراف های لعنتیِ بالا برای یک آدمِ کوفتیِ عادی اتفاق بیفتد و طرف دق مرگ هم نشود و شب ها بتواند راحت بخوابد، آدمِ عادیِ کوفتی با انگشتِ دزدی اش حرف نمی زند. درددلِ لامصب نمی کند.

***

وقتی سیستمی در جهتِ عکسِ تغییری که به آن وارد شده است حرکت می کند تا تعادل خود را بازیابد، عامل تغییر، که اصولا هدفش بر هم زدن همان تعادل مذکور بوده است، تلاش می کند از حرکتِ معکوسِ سیستم بکاهد تا تغییری که بوجود آورده است را حفظ کند.

خواهشا هم این اصل را جایی بازگو نکنید چرا که مسلما دست به دست به گوش لوشاتلیه خواهد رسید و اگر همانطور که نویسنده تصور کرده است لوشاتلیه واقعا اسم یک جاندار باشد، جاندارِ نامبرده مسلما از شنیدن اصل خود به حالت دستکاری شده از زبانِ عاملِ "تغییر" مذکور، چندان خوشحال نخواهد شد.

مرسی، اه.

***

_دوست عزیزم!

در واقع، مردی که روبروی معاونِ وزیر ایستاده بود و چشم هایش -مثل همیشه- از شدت عصبانیت برق می زدند، کوچکترین نشانه ای حاکی از نگریستن به ریگولوس بلک بعنوان یکی از "دوستان عزیزش" با خود حمل نمیکرد.
_بلک.

در حالیکه سعی میکرد رفتارش دوستانه بنظر برسد و همزمان راستش بدلیل احتیاطی درآمیخته با "فرار"، هر چیزی بنظر میرسید بجز "دوستانه"، تلاش کرد با دستش مرد مو بلوندی را که مثل یک صخره ی لعنتی بنظر نمی رسید خیال تکان خوردن داشته باشد به سمت راهروی منتهی به دفترش راهنمایی کند.

با بالا پریدنِ پلک چپِ "دراگومیر دسپارد"، تنها کسی که ریگولوس عقیده داشت می تواند با پلک های لعنتی اش حرف بزند، ریگولوس بلافاصله مسیر نگاهش را دنبال کرده در راستای آن پیش رفت. سپس در حالیکه نگاهش روی انگشت کوچک دست چپش ثابت شده بود، انگشت را بلافاصله توی جیبش چپاند و اگر مجاز جزء از کل بلد باشید می توانید تشخیص دهید که مسلما دستش از انگشتش جدا نبود و آن هم به همراه انگشتش توی جیبش چپانده شد.
_هوم... خوشحالم که... اینجا می...
_خوشحال بنظر نمی رسی چندان.
_ام... بخاطر اینکه برای... اینجور تعارفات زیادی خوشحال...
_از اونجا که من مثل تو یاد نگرفتم با حرفام خر کنم ملتو، باید بدونی که ذره ای از دیدن توی لعنتی خوشحال نشدم بلکه الان عمیقا غمگینم چرا که هر جا میرم دارم با ریخت نحس تو مواجه میشم.

دست هایش توی جیبش مشت شدند. نه از... عصبانیت. کلمات ریگولوس تنها در برابر یک نفر شکست می خوردند. می دانید؟! و ریگولوس اگر از فرار کردن خسته نشده بود، مسلما همان لحظه به آن یک نفر حمله میکرد و لااقل "تلاش" میکرد که خلاصش کند.
_ریختم چشه؟!
_ریختت شبیه عوضیا ست فقط!

می دانید... گاهی وقت ها مستحضر هستید، خودتان کاملا ملتفت هستید، خود لعنتی تان تماما متوجه هستید که اگر دهانتان باز شود و جمله ی درون ذهنتان بیرون بپرد طرف مقابلتان منفجر خواهد شد، ولی جمله ی درون ذهنتان به قدری برایتان جالب است که نمی توانید با طرف مقابل تان به اشتراکش نگذارید.
_هر کسی شبیه اون چیزی که هست بنظر میرسه دراگومیر! شخصا میتونم ته قیافه ی یه بچه ننه رو در اعماق اون گیسای بلوندت-
_بلــــــــــــــــــــک!!

خب. آره. باشه. از فرار کردن خسته شده بود، شاید... کمابیش. ولی راستش را بخواهید فرار کردن از دست دراگومیر دسپارد یکی از سرگرم کننده ترین انواع فرار محسوب میشود. با عبور یک فقره مجسمه ی روفس اسکریم جیئور درست از بیخ گوشش، همزمان خنده اش گرفت و... خب... نگرفت.

چرخید و دوید.

***

آیا شما می‌توانید با طلسمی، اهرام ثلاثه‌ی مصر را جا به جا کنید؟

_هی سلام هِرَم!

هرم به ریگولوس خیره شد و صدایش در نیامد. هرم بود. انتظار دارید بگوید علیک سلام جدا؟! نگویید که دانشجو هم هستید.

_جدا از اینکه اون کله ی نوک تیزت رو مخ میره و رنگتم همرنگ تاپاله ی اژدها ست، هرم خوبی محسوب میشی! حیف که شما هرما انقدر بزرگ و یغور و بی مصرفین که نمیشه دزدیدتون!

هرم... به ریگولوس... خیره شد. و صدایش در نیامد.

_تو چرا لالمونی گرفتی هرم؟! شنیده بودم هرما مغزای کوچیکی دارن چون نوک کله هاشون تیزه و زیاد جا برای مغز ندارن، ولی نمیدونستم از همون یه تیکه مغزِ کوچولو هم استفاده نمیکنن که دهنشونو باز کنن و یه زری-

هرم به سمت ریگولوس حمله کرد. هرگز قدرت کلمات یک ریگولوس را دست کم نگیرید، حتی اگر یک هرم هستید. حتی اگر هر سه تا هرمِ ثلاثه ی مصر هستید، یک جا.


***

_میکشمت بلک!
_میدونم لعنتی... میدونم! دارم میبینم!

با صدای نفس عمیق دراگومیر، بلافاصله در ذهنش بالا برده شدن باجه ی تلفن قرمز رنگِ وزارتخانه را متصور شد و همزمان با پرتاب شدن جسمِ قرمز رنگِ توی ذهنش، درست به موقع، از پشت مجسمه ی بارناباس کاف به کناری پرید. مجسمه ی گچی الفیاس دوج درست در جایی که ریگولوس پیش از آن ایستاده بود، به دیوار برخورد کرد و هزار تکه شد.

_میکشمت...
_بخدا قول میدم اگه بری خونتون خودم بمیرم!

از زاویه ی کج و معوج و سر و تهی که روی زمین و پشت فرشینه ی کرنلیوس فاج داشت و از میان درزِ کوچکِ دکمه ی کتش که بدلایل نامعلومی مثل نایلون پلاستیکی ای که قصد خفه کردنش را داشته باشد روی صورتش کشیده شده بود، توانست دست های تعقیب کننده اش را ببیند که به سمت جیب هایش پیشروی کردند.

"خب بدبخت شدم. جالبه. خدایا، ناموسا فازت چیه."

"فازت چیه؟" هم نه. "فازت چیه.". خب وقتی می دانست قرار نیست جوابی بگیرد لازم نبود سوالی بپرسد.

درست همزمان با بیرون آمدن دو سلاحِ سیاه رنگی که ریگولوس حتی از آن فاصله هم توانست کُلت بودن و سپس اسپرانزا بودنشان را تشخیص دهد، و اگر با مجاز جزء از کل در ابتدای پست آشنا شده باشید بیرون آمدن دست های دراگومیر بهمراه آنها از جیب هایش، چشم هایش را بست و همان دریچه ی کوچکِ درز دکمه ای هم به روی جهان بیرون بسته شد.

در تاریکی فرو رفت.

"کارم تمومه."

_تاف!

"کارم تموم نیست."

خب می دانید... ریگولوس نیازی نداشت نابغه باشد تا بفهمد چه کسی دراگومیر دسپارد را "تاف" صدا می کند، اما همچنان هم برای دیدن صاحب صدا چشمانش را گشود.

احتمالا برقِ ناگهانی که میهمان مردمک سیاه رنگش شد، از همان فاصله هم قابل تشخیص بود؛ چرا که ریگولوس برای کسر کوتاهی از ثانیه توانست چشمان "تاف" را ببیند که درست توی چشمان سیاه رنگش زل زده بودند.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: آبدارخانه وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۲۲:۱۵ شنبه ۱ اسفند ۱۳۹۴
#79
_لعنتی! پله های گوشه بزرگ ترین توهینی بود که میتونست به یک عضو خبره و کهنه کارِ وزارتخونه بشه! من تا جان در بدن دارم این بی عدالتی را محکوم کرده و با نام و یاد فرمانده چگوارا و برادر ایشان، سرتیپ چخوشمزه، بنام ملت پایدار وطنم و در آخر بنام وزارت، چنین حرکت وقیحی را سرکوب میسازم! ویوا یوونتوس! یاعارعارعارعار!
_ریگولوس.
_ام... چیه خب... محکوم میسازم. چطوریه که پله های همه وسطه، مال ما گوشه ست؟
_بحث من اصلا این نیست ریگولوس. بحث من حتی اینم نیست که ویوا یوونتوس چه ربطی به این خزعبلات پیشینت داشت. بحث من اینه که چرا صدای تارزان در میاری.
_این صدا در زمان جنگ های جهانیِ هفتاد و پنج صدمُم، برای صدا کردن فرمانده چخوشمزه و گُردانِ سپاهی ایشون بنام اکیپِ چجالب استفاده میشد!
_ریگولوس... چخوشمزه که مال قبل از جنگ های-خدایا چی دارم میگم... چخوشمزه دیگه کیه آخه!
_برادر فرمانده چگوارا!

می دانید... سیوروس ترجیح داد سکوت اختیار کند و تنها ننگِ پایین رفتن از پله های گوشه را بپذیرد و بحث را تمام کند؛ بخصوص که در نبود رودولف تقریبا هیچ کس نمی توانست ریگولوس را خفه کند.

_ریگولوس... اگه خفه نشی رودولف رو صدا میکنم، احتمالا خیلی خوشحال بشه که از انجمن ساحره ها کشیدمش بیرون که بیاد تورو خفه کنه و به این مناسبت کارشو خیلی خوب انجام بده.
_بنام گردانِ چجالب و با یادِ پرچمِ همیشه محتزِز کشورم، چشم!

سیوروس نمی دانست "محتزز" دقیقا چیست و نمی دانست که از ریشه ی "احتزاز" اصلا می توان "محتزز" را خارج ساخت یا این کار فقط از دست یک ریگولوس بر می آید یا هر چه، اما... گفتم که. "تقریبا" هیچ کس نمی توانست ریگولوس را خفه کند.

لبخند پیروزمندانه اش، گوشه ی چشم هایش را چروک انداخت و سیوروس که از بوتاکس و امثالهم متنفر بود بسرعت خودش را جمع کرد.

ده دقیقه بعد-آزمایشگاه


_اینو آرسینوس برای فرم دادن موهاش استفاده میکنه.

سیوروس اخم کرد و شیشه ی صورتی رنگ را در میان بیگودی های دور و برش، روی میز برگرداند. دستش به سمت شیشه ی دیگری پیش رفت که معجونی فیروزه ای رنگ و براق در آن می درخشید.

_اون رو آرسینوس برای فرم دادن موهاش استفاده میکنه.
_ام... ریگولوس... اون یکی رو هم آرسینوس-

ریگولوس که در میان حرف سیوروس توانسته بود حرکت دستش به سمت یک شیشه ی زرد رنگ را تشخیص دهد، بسرعت از جا پرید.
_اونو آرسینوس برای فرم دادن موهاش استفاده میکنه راستی!
_چرا همه چی رو آرسینوس اینجا... ام... از این یکی هم برای فرم دادن موهاش استفاده میکنه؟
_نه سیوروس، البته که نه! آرسینوس از اون برای شکل دادن موهاش استفاده میکنه.
_ریگولوس. فرم دادن و شکل دادن یکیه.
_خب آرسینوس اینو به من نگفته بود سیوروس.

سیوروس به ریگولوس خیره شد. بنظر نمی رسید هزاران هزار شیشه و هزاران نمونه ی میکروسکوپیِ پراکنده در اطراف آزمایشگاه، هر یک وسیله ای برای فرم دادن موهای آرسینوس باشند. لااقل، نه همه شان! در دلش التماس کرد که لااقل همه شان چنین وضعیت اسفباری نداشته باشند.

_فکر کنم باید این یه ساعتِ مسخره ی افتضاح رو با توی لعنتی تو این... این...
_بنام گردانِ شماره ی دو، چزیبا، آزمایشگاه!
_آزمایشگاه... تلف کنم...
_آره سیوروس! کلی خوش میگذره!
_خوش... خوش...


ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۱ ۲۲:۵۶:۴۴

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: سازمان آموزش
پیام زده شده در: ۱۶:۵۱ جمعه ۳۰ بهمن ۱۳۹۴
#80
نقل قول:
چرا اینجا این شکلیه؟

من دکوراسیون کردم، اون خربزه هارم من گفتم از سقف آویزون کنن. دوشواری؟

نقل قول:
نکنه همه اینا توطئه اس؟

عاره، برنامه داریم با به روی خودمون نیاوردنِ تاپیک نقد داشتن تورو ترور کنیم.

نقد و بررسی پست شماره ی 42-دفترچه خاطرات وزارت، اورلا کوییرک

خب، اورلا! ببین... یه جایی توی یکی از نقدای ویولت خوندم که خواننده نباید جمله ای که تو مینویسی رو بخونه. باید بتونه ببیندش.

یعنی میدونی؟! پستت رو نتونستم ببینم من. نتونستم تصور کنم که چطوری تو همون موقعیت کاملا آروم و خوشایند، یهو دو سه نفر میان و بدون اینکه کلیدی چیزی داشته باشن و بدون اینکه مجبور شن در رو خورد کنن و بدون اینکه کوچکترین استرسی تو فضا موج بزنه و حتی یه قطره از قهوه ی اورلا بریزه زمین، داخل اتاق بشن و بهش بگن بازداشته و اونم طوری که انگار بهش گفتن تولدت مبارک، قبول کنه!

نتونستم تصور کنم که چطوری ممکنه اورلا رو یک هفته اون تو نگه دارن و اورلا در حالیکه آرزو میکنه بمیره، بفهمه که قراره آزاد بشه و تنها واکنشش بلند شدن از زمین باشه انگار که... هممم... دوباره بهش گفتن تولدت مبارک!

یکی دیگه از مشکلات کلیِ پستت، این بود که وسطِ متن ادبی یهو من با یه کلمه ای مواجه میشدم مثل "باهاش" و "میپرداختن". و تمرکزم بهم میریخت. هی درگیر این میشدم که چی بود که زد تو چشمم، و یهو به خودم میومدم و میدیدم که کلا از پست فاصله گرفتم. میدونی؟! حالا من دونه دونه اشاره میکنم واست بعدا.

یه مشکل دیگه ای که تونستم ببینم و متوجه شدم که میشه کلّی بیانش کرد، شخصیت پردازیِ توئه. اورلای تو قدرتمنده. زیبا ست. خونسرده.

و حتی وقتی میفهمه که داره دستگیر میشه، تنها واکنشش اینه که "تو نگفته بودی." طوریکه حتی آرسینوس هم اعتراف میکنه طبق برنامه پیش نرفته. خب... همونطور که گفتم، من نمیتونم اورلا رو تصور کنم. چون زیادی بی نقصه. من نمیتونم کسی رو تصور کنم که همزمان زیباست و خونسرده و قدرتمنده و تنها کاراگاه کاربلده و متهم مشخص میکنه و همه چی.

میدونی... هر کسی میترسه. یعنی... هر شخصیتی، هر کسی بالاخره یه جای زندگیش وایمیسه کنار و میگه "اوه. الان دیگه دارم میمیرم. اوکی.". حتی اگه خیلی خونسرد این کارو انجام بده. و من اینو تو اورلا ندیدم. اونم یه آدم عادیه، نیست؟ من ازش انتظار واکنش های شدید تریو داشتم.

راستش، شروع پستت هم خیلی... زیادی ناگهانی بود. پست تکیه! حتی پستای ادامه دار رو هم نمیشه انقدر ناگهانی شروعشون کرد. خواننده باید فرصت کافی داشته باشه که توی فضا قرار بگیره. که گرمای اتاق اورلا رو بتونه حس کنه.
مقدمه ای چیزی خب.

میریم سر نقدِ جزئی.

نقل قول:
به نشان دوستاره‌ام نگاهی انداختم و یاد این افتادم که تنها کاراگاه کاربلد هستم.

این دوباره همون قضیه ی بی نظیر بودنِ غیر قابل تصورِ اورلا ست که بهش اشاره کردم. ولی این چیزی نیست که میخوام درباره ش صحبت کنم.

"یاد این افتادم" و "کاربلد" تو متنت محاوره ایه. یعنی... "کاربلد" و "کار درست" و اینا کلمات کوچه بازاری ای هستن! و "یادِ این" هم که کلا محاوره ایه. با فضای رولت جور در نمیومدن.

"دو ستاره" رو هم بهتر بود جدا مینوشتی چون من اولش doostareh خوندمش.

نگاهی به نشانِ دو ستاره ی کاراگاهی ام انداختم و با لبخندی به تحسین خود پرداختم.

بهتر نشد؟

نقل قول:
در این فکرها غوطه ور بودم که ناگهان در دفترم باز شد و چند نفر وارد شدند.

خب؟! بعدش؟!
این چیزی بود که بعد از خوندن این جمله به خودم گفتم. خب بعدش چی؟! خب که چی اصلا؟!

میدونی...؟ انتظار داشتم ادامه بدی جمله ت رو.

خب اورلا تو افکارش غرق بود... و چیزی براحتی نمیتونست بکشدش بیرون. و بعد یهو در باز شد و یه عده اومدن تو و این اتفاق انقدر غیر منتظره بود که تونست افکار اورلا رو بشکونه! پس نیازمند و سزاوارِ توصیف بیشتریه.

انتظار داشتم از بین رفتن افکار اورلا توصیف بشن، یا ناگهانی بودنِ اون اتفاق توصیف بشه، یا واکنشش وقتی که مثلا... از روی صندلیش بلند میشه یا لیوان قهوه ش از دستش میفته.

و دوباره هم همونطور که اشاره کردم، واکنش ها کمرنگ و خیلی... هممم... ریلکس بودن. زیادی.

نقل قول:
آریانا دامبلدور رییس زندان، این جمله را بر زبان رانده بود

فکر کنم زبان فارسیِ اول دبیرستانه. وقتی اسمِ یه نفر رو میبری و بعد میخوای بگی که طرف چیکاره ست قبل از اینکه ادامه ی جملتو بگی، باید اون قسمتِ چیکاره بودنِ طرف بره بینِ دوتا ویرگول.

آریانا دامبلدور، رئیس زندان، این جمله را بر زبان رانده بود.

هوم؟!

نقل قول:
تشخیص موج شرارت در چشمان زندان بان کار سختی نبود.

خب زندانبان مرگخواره. یعنی آریانا، مرگخواره بهرحال. و مرگخوارا شرورن.

ولی، آریانا اینجا داره کارشو انجام میده. دستگیری آدما شغلشه... حتی اگه اون آدما بیگناه باشن و حکم وزارت اینو بگه، شغل آریانا ست که دستگیرشون کنه. بنابرین فکر نکنم نیازی باشه که آریانا از دستگیر کردن اورلا خوشحال باشه!

مگر اینکه خصومت شخصی داشته باشن که اگه اینطور بود، بهتر بود اون رو هم توصیف میکردی و بهش اشاره میکردی.

نقل قول:
هنوز درست متوجه موضوع نشده بودم که آرسینوس وارد اتاق شد.

خب ببین... رولِ تو پستِ تکیه. ینی ادامه نداره. وقتی تو یه سوژه ای آرسینوس هست، ما یه دفعه میگیم آرسینوس جیگر، وزیر سحر و جادوی انگلستان.

و بعد از اون، دیگه نمیگیم آرسینوس جیگر وزیر سحر و جادوی انگلستان و فلان، فقط میگیم آرسینوس! چون قبل از اون معرفی شده. ولی اینجا، پست تو تکیه و قبل تر هم توی پستت آرسینوس رو معرفی نکرده بودی. پس چرا... "آرسینوس" وارد اتاق شد؟

آرسینوس جیگر، وزیر سحر و جادوی انگلستان، وارد اتاق شد.

یا لااقل

آرسینوس جیگر وارد اتاق شد.

نقل قول:
دومامورش

اینم همون جریانِ دو ستاره ست. "دو مامورش".

نقل قول:
زیر چشمی به وزیر نگاهی کردم. نگاهی که فکر کنم فقط خودش آن را درک میکرد.

خب ببین... تو اول به وزیر نگاه کردی. بعد جمله ی بعدی ت، توصیفِ نگاهیه که کردی به وزیر. بنابرین نباید نقطه میون این دو تا جمله باشه، چون موقوف المعانی ان! موقوف المعانی یعنی... همدیگرو کامل میکنن.

زیر چشمی به وزیر نگاهی کردم، نگاهی که فکر کنم فقط خودش آن را درک میکرد.

نقل قول:
- همیشه همه چیز طبق برنامه پیش نمیره دوشیزه کوییرک.

آرسینوست شبیه آرسینوس بود. خوبه. خیلی خوبه.

نقل قول:
میپرداختن.

نقل قول:
تاحالا

نقل قول:
باهاش

نقل قول:
خودمم

این کلمات محاوره ای رو قبلا صحبت کرده بودیم درباره ش. خواستم اشاره کنم فقط.

نقل قول:
فقط با صدای موج دریا شکسته میشد.

خب ببین... دریا که فقط یدونه موج نداره! اگرم حتی فرض بگیریم دریای کنار آزکابان یه دریای خاصی بود که فقط یدونه موج داشت، مسلما یدونه موج نمیتونه سکوت رو بشکونه. چون بعد از فرو نشستن اون یدونه موج، سکوت برمیگرده.
"امواج" مناسب تر بود.

نقل قول:
معمولم کنار پنجره مینشستم

خب احتمالا منظورت "معمولا" بود. مراقب اشتباهات تایپی باش.

نقل قول:
کنار پنجره مینشستم تا هوا به صورتم بخورد تنها همین کار بود که مرا وادار به مقاومت میکرد.

خب اینجا یه علامت نگارشی کم داره. زیادی پشت سر همه، چون دو بخشِ متفاوت از یه جمله ست و باید از هم سوا بشه.

کنار پنجره مینشستم تا هوا به صورتم بخورد، تنها همین کار بود که مرا وادار به مقاومت میکرد.

یا...

کنار پنجره مینشستم تا هوا به صورتم بخورد و تنها همین کار بود که مرا وادار به مقاومت میکرد.

نقل قول:
تا کی؟...

از نظر من، نقطه ای که بعد از علامت سوال یا علامت تعجب بیاد، مثل صفر بعد از ممیز میمونه. تاثیری نداره. اون تعلیق و بلاتکلیفی ای که میخوای رو نشون نمیده.

تا کی...؟

نقل قول:
دلم میخواست مانند همان خورشید غروب کنم اما دیگر طلوع نکنم

این قسمت خیلی قشنگ بود.

نقل قول:
این دفعه شرارتی در چهره‌اش دیده نمیشد.

من کلا با این شرارته مشکل دارم آقا

خب اگر موقع دستگیر کردنِ اورلا، شرارت توی چهره ش (که البته بنظر من بی دلیل بود ولی خبالا) نشون میداده که از دستگیری اورلا خوشحاله، چرا الان باید از آزاد شدنش هم خوشحال باشه؟!

حالا دوباره میرسیم به توصیفات انتهای پستت درباره ی آزاد شدن اورلا... و پیشنهاد میکنم دوباره مراجعه کنی به بالا و اون تیکه ی "واکنشای زیادی ریلکس" رو بخونی. این تیکه هم درست مثل اول پست، سزاوار توصیفات بیشتری بود.

اول و آخرِ پست، قسمتای خیلی مهم و قابل احترامی هستن! حتی مهم تر از وسطِ پست. اول پست درست مثل نشانِ دو ستاره ی اورلا میمونه، نشون میده که تا چه حد کار بلد و کار درسته این نویسنده.

چون هر کسی حتی اگه نخواد پست رو بخونه هم اولش رو یه نگاه میکنه. و آخرِ پست، آخرین فرصت برای قدرت نمایی نویسنده ست. آخرین فرصته که کسیو که نشسته تا اینجا خونده، ناامیدش نکنی.

پستت در کل، نسبت به پستای قدیمی ای که ازت خونده بودم بشدت بهتر بود! از دفعات قبل بیشتر و بهتر قابل تصور بود.

به پیشرفت ادامه بده کاراگاه!
موفق باشی.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.