تام ریدل لبخندی شرورانه زد و به جمع مرگخوارانی که از گچ سفیدتر شده بودند نگاه کرد. یعنی آن ها هرکاری میکردند؟ او نباید این فرصت را از دست میداد.
- خب... بذارین ببینم... هرکاری؟
و سپس از بالای سر همگان عبور کرد و ترس مرگخواران را چند برابر کرد.
- آره آره! فقط جون مادرت ولمون کن.
- جون مادر منو... عه اونم که مرده... مامان!
روح به یاد مادرش افتاد. روح خرد شد. روح ناراحت شد. روح افسرگی گرفت. اما حالا روح دلتنگ مادر خرد شدهی ناراحت افسرده که بالاخره فهمید که باید چه درخواستی کند گفت:
- شما... باید... منو مادرمو... زنده کنین!
مرگخواران:
- ولی ای پدر ارباب تاریکی! ما چگونه این کار را انجام بدیم؟
تام ریدل روح دوباره چرخی زد و به سیبل که این حرف را زده بود و مرگخوارانی که از بس همدیگر را فشرده بودند سرخ شده بودند نگاهی انداخت و گفت:
- به من چه. مشکل خودتونه. تا پسر من باشه و باباشو نکشه. خب دیگه من داف های بهشتی منتظرمم.
روح محو شد و دوباره مرگخوراران را با سکوت تنها گذاشت. انگار به این آسانی ها هم نبود.
- چیکار کنیم؟
- بدبخت شدیم که.
- ای ددم.
- الان مگه بلدیم کسی رو زنده کنیم؟
- خب باید بکنیم.
چیزی نگذشت که سکوت تبدیل به همهمه شد و مرگخواران هرکدوم یک چیز میگفتند تا این که ابری بالای سر آریانا شکل گرفت و در آن فیلمی پخش شد.
- این که هری پاتر و یادگاران مرگ خودمونه.
آریانا اشاره به فیلم کرد و گفت:
- آفرین یادگاران مرگ! چیزی یادتون نمی اندازه؟ سنگ رستاخیز؟ دیدین من چقدر باهوشم!
در همین لحظه صحنه پخش شد که هری سنگ رستاخیز را در میان چمن های جنگل رها میکند. مرگخواران نگاهی به هم انداختند انگار باید به جنگل ممنوعه میرفتند!