هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




Re: پستخانه ی هاگزمید(نامه سرگشاده)
پیام زده شده در: ۲:۳۵ یکشنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۰
#81
فرستنده: آلبووووووس

گیرنده: بانوی من ... مافلدا هاپکرک

آدرس: اینجا

سابجکت: آآآآآآآآآآآآآاه ....

متن: چندیست که از غم فراق شما موی سپید کرده ام و کمر خم. بانوی من خود بهتر میدانی که آلبوس پیر در عمر ششصد ساله اش دل به هیچ زنی نبسته است ولی مصداق تمثیل "دم پیری و معرکه گیری" شده است و نه یک دل که ششصد دل به شما بسته است. شمایی که از همه در سایت فعالتری. از همه آرامتر و بی حاشیه تری و البته از همه مفیدتری. اگر نبود خبر رسانی های دقیق شما سایتی دیگر وجود نداشت ولی با اینهمه با بزرگواری تمام لب فرو بسته اید و یک کلام سخن نمیگویید و سر در کار خود دارید. خودتان حق بدهید! آیا میشود عاشق همچین زنی نشد؟ آیا همچین زن کم حرف و مفید و فعالی به راستی غیر از شما در این جهان یافت میشود؟ هرگز هرگز!

هر صبح بدین امید از خواب برمیخیزم که بار دیگر پیامی از شما دریافت کرده باشم. اما دریغ که هیچ وقت پیام های مرا پاسخ نمیگویید. لیک، من دست از این کار برنخواهم داشت. تا پایان عمر برای شما پیام خواهم داد بدین امید که روزی پاسخی دریافت کنم.

ای نامه که میروی به سویش/ ببوس رویش!

پایان متن


هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما


Re: آوای ققنوس (ارتباط با دامبلدور)
پیام زده شده در: ۱:۲۰ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۹۰
#82
سلام و آرزوی سلامتی

من خوشحال میشم رول نویس خوبی مثل شما در انجمن محفل تاپیک بزنه و ما هم بتونیم از این ایده شما استفاده کنیم منتها همانطور که خودتون میدونید انجمن محفل قراره جایی برای فعالیت جادوگرای سفید و علیه لرد ولدمورت باشه و از اونجایی که شما مرگخوارید و بیشتر به لرد ولدمورت تمایل دارید این احتمالو میدم که تاپیک مدنظرتون به سمتی متمایل بشه که بیشتر مناسب انجمن خانه ریدل باشه. اگه این فرض درست نیست تاپیکتونو در همین انجمن محفل ققنوس بزنید. ایده جالبیه و این تیزبینی شما رو میرسونه که با دیدن تاپیک نوزده سال بعد ایده این تاپیک به ذهنتون رسید. امیدوارم هر دو تاپیک فعال بشه چون هر دو جالبن و دو نگاه متفاوت دارن و میتونن ما رو از کلیشه های تکراری هری پاتر نجات بدن.

ممنونم


هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما


Re: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱:۴۰ پنجشنبه ۲۶ آبان ۱۳۹۰
#83
بارتیموس عزیز

این مساله رو در انجمن مدیرا مطرح کردم ولی هنوز به جمعبندی نرسیدیم. هنوز هم زمان داریم تا جشن تولد و نیاز نیست عجله کنیم.

در مورد پارسال: من که اصلا در جریان نبودم و نیامدم و رسمی هم نبود پس مسئولیتش با خود بچه هایی بوده که برگزار کردن.

اما امسال تلاشمو میکنم برگزار بشه. اینکه شما هم حاضری کمک کنی خیلی خوبه. بعد اینکه با مدیرای دیگه به جمعبندی رسیدیم و احیانا اگه موافق بودن امسال رسمی برگزار بشه تاپیکشو میزنم. فکر میکنم مساله اصلی پیدا کردن مکان مناسب برگزاری جشن و هماهنگی هاش باشه که اگه تهران باشی میتونیم با هم بگردیم و پیدا کنیم و هماهنگ کنیم.


هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما


نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۰:۰۳ پنجشنبه ۲۶ آبان ۱۳۹۰
#84
شب سردی بود. هری در دفتر کارش نشسته بود و با خستگی گزارش های آن روز را بررسی میکرد () :
_ اجرای طلسم فرمان روی یکی از جن های گرینگوتز
_ خرید و فروش کتاب های آموزش جادوی سیاه
_ قطع عضو در دوئل
.
.
.

در کل اوضاع خوب بود. نوزده سال از سقوط و مرگ لرد ولدمورت گذشته بود و جای زخم هری نیز دیگر درد نمیکرد. هیچ کس جرات نکرده بود دوباره گروهی همانند مرگخواران تشکیل بدهد و جادوی سیاه را ترویج دهد. کارآگاهان وزارتخانه نیز که هری رییسشان بود همه جا را به خوبی زیر نظر داشتند و جرم هایی که گاه و بیگاه اتفاق می افتاد را رفع و رجوع میکردند. هری شنلش را پوشید، کیفش را برداشت و به سمت خانه حرکت کرد.
در خانه، جینی ویزلی به ساعت مکان نما نگاه کرد و عقربه هری را دید که از روی "محل کار" به سمت "خانه" حرکت کرد.




شش ســاعت قبل - جنگل ممنوعــه


_ وایسو اسکور! وایسو!

اسکورپیوس مالفوی در حالی که نفس نفس میزد پشت سرش را نگاه کرد و گفت:
_ کلک نزن آلبوس! اگه توی خانواده تون فقط تو اسلایترینی هستی من کل خاندانم اسلایترینیه! تو کلک زدن همه رو درس میدیم!

آلبوس سوروس پاتر:
_ باشه قبول تو بردی. حالا بیا ببین این چیه. یدفعه پام بش خورد.

اسکورپیوس مالفوی برگشت و در حالی که دهانش باز مانده بود به سنگی که در دست آلبوس بود نگاه کرد. آلبوس که متوجه تعجب اسکورپیوس شده بود، گفت:
_ چیه؟ چی شده؟ این سنگه رو میشناسی؟

اسکورپیوس: بابام دراکو از بچگی یه داستانی درباره یادگاری های مرگ برام تعریف میکرد. میگفت سه تا چیز بودن. نقاشی هاشونم نشونم داده بود. یکیشونم خیلی شبیه این سنگه بود. میگفت با این سنگه میشه روح مردگانو احظار کرد!

آلبوس که هم خنده اش گرفته بود و هم تعجب کرده بود سنگ را به گوشه ای انداخت و گفت:
_ یادگاری های مرگ؟ احظار روح؟ من که میگم دروغه. اصلا راستم باشه به چه درد ما میخوره؟

اسکورپیوس سریع خیز برداشت و سنگ را از زمین قاپید و گفت:
_ دیوونه شدی؟ تقصیر نداری تو نمیدونی یادگاریهای مرگ چقدر با ارزشن و این سنگ میتونه برای ما چقدر بدردبخور باشه. بابام همیشه آرزوش بود اینو بدست بیاره. میگفت فقط شنیده بابات هری پاتر اینو تو جنگل ممنوعه انداخته. با این میشه روح هر کی رو که بخوای احظار کنیم! هر کی!

آلبوس با بیخیالی گفت:
مثلا کی؟

اسکورپیوس:
مثلا لرد ولدمورت!


هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۳:۲۵ چهارشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۰
#85
پزشکی قانونی سنت مانگو علت مرگ آنتونین دالاهوف را خودکشی اعلام میکند اما دامبلدور که به مرگ او مشکوک میشود() به آخرین محل اقامت دالاهوف که در هتلی در حومه لندن بوده است می رود تا سرنخی پیدا کند. دامبلدور با تحقیق و جستجو موفق میشود وارد اتاق شماره 22 هتل که اتاق دالاهوف بوده است بشود.

دامبلدور با استفاده از قدرت فوق العاده جادوگری و لمس اشیا و دیوارهای اتاق، ردی از جادو و طلسم های محافظتی در سقف اتاق پیدا میکند و بعد از منفجر کردن آن قسمت خاص از سقف، یک تکه کاغذ در لابلای خرده سنگ های دیوار میابد.

در آن کاغذ نوشته شده بود:
_ من، آنتونین دالاهوف تصمیم گرفته ام که از مرگخواران و اربابشان لرد سیاه جدا شوم. اما همه میدانند که جزای جدا شدن از مرگخواران مرگ است، بهمین دلیل حالا که قرار است من بمیرم میخواهم تنها کار نیک زندگیم را انجام دهم و قسمتی از دروغ های لرد ولدمورت را افشا کنم باین امید که دیگر طرفداران او نیز پند بگیرند و در این باتلاق غرق نشوند.
من این متن را برای پیام امروز میفرستم و امیدوارم چاپ بشود هر چند احتمال میدهم لرد ولدمورت از طریق جاسوس هایش متوجه شود و مانع شود بهمین خاطر و برای احتیاط بیشتر یک کپی از آن را اینجا در اتاقم نگه میدارم و امیدوارم اگر من کشته شدم شخص نیکی پیدا بشود و این را به پیام امروز برساند:


نقل قول:

تام خالی بند!

همانطور که در عکس زیر میبینید:
http://mctavish.persiangig.com/Tom.jpg

لرد ولدمورت یا اسمی که از امروز و بعد از مرگخوار نبودنم میتوانم صدایش کنم یعنی تام ریدل، طرفدارانش را فریب داده است و هویت واقعی خود را پنهان کرده. لرد ولدمورت در یک پرورشگاه بزرگ شده و پدرش مشنگ بوده است اما گفته که در قصر باشکوه ریدل ها!! متولد شده و پدر و مادرش هر دو جزو اصیل ترین!! خانواده های جادوگری بوده اند!
البته این کار را ناشیانه انجام داده و همانطور که میبینید در آخر زندگینامه اش عبارت "جاودانگی لرد ولدمورت" را سر هم نوشته است. شایعاتی در بین مرگخواران مطرح بود مبنی بر اینکه لرد ولدمورت همیشه در هاگوارتز در درس املاء نمره پایینی میگرفته است و این عبارت نشان میدهد این شایعات حقیقت داشته.

من میدانم که به دست لرد ولدمورت کشته خواهم شد اما این حقایق را افشا میکنم و امیدوارم به دست همه برسد تا تام خالی بند را به خوبی بشناسند و او را باسم واقعیش یعنی تام ریدل صدا کنند نه اسمی که خود خالی بندش برای خودش انتخاب کرده است یعنی لرد!! ولدمورت.


هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما


Re: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۶:۵۵ سه شنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۰
#86
سلام الیوندر عزیز

درباره جشن تولد با مدیران دیگه صحبت میکنم. امیدوارم به نتیجه برسیم و امسال دیگه بصورت رسمی برگزار بشه. اگر اعضا هم میتونن کمکی بکنن یا طرح و پیشنهادی دارن لطفا مطرح کنن. البته هنوز حداقل یک ماه مونده.

ویرایش: من باحتمال قوی امسال میام جشن تولد. سال بعد دو هزار و دوازده هه و طبق پیشگویی جادوگر بزرگ نوسترآداموس معلوم نیست عمری باقی باشه. البته ناسا که گفته این پیشگویی مزخرفه!()


هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما


Re: جنگل ممنوعه
پیام زده شده در: ۲:۴۹ شنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۰
#87
مقبـــــره مرلیــــــن


ولدمورت در حال تجزیه و تحلیل و کشف حقیقت بلیت بود که نیکلاس فلامل امانش نداد، سریع از داخل قبر به بیرون پرید و همان کاری را با او کرد که با دامبلدور کرده بود. حافظه اش را اصلاح کرد ...


0 ساعت و 5 دقیقه و 10 ثانیه بعد


همه اعضای مرگخواران و محفل ققنوس در مقبره مرلین یا همان مرلینگاه ایستاده بودند و منتظر اعلام نتایج هفت خوان بودند. ولدمورت() و دامبلدور() اصلاح شده نیز پیشاپیش آن ها ایستاده بودند.

همه ساکت بودند. نیکلاس فلامل که درون قبر پنهان شده بود، از سوراخ ریزی که درون قبر ایجاد کرده بود بیرون را نگاه کرد و وقتی مطمئن شد همه جمعند چوبدستیش را جلوی دهانش گرفت و گفت بطنین:
_ تق تق تق ... یک، دو، سه آزمایش میکنیم... صدا میاد؟
اعضای محفل و مرگخواران همگی: بله!
نیکلاس: عمو سبزی فروش؟
اعضای محفل و مرگخواران: بله!
نیکلاس: سبزی کم فروش؟
اعضای محفل و مرگخواران: بله!

نیکلاس که متوجه شده بود سوتی داده گلویش را صاف کرد و ادامه داد:
_ اهم اهم ... فرزندان من! امروز در این مکان مقدس جمع شدید تا شاهد اعلام نتایج هفت خوان باشید. البته تا به الان فقط پنج خوان انجام شده ولی همین تعداد کافیست زیرا لرد ولدمورت با پیروزی در چهار مرحله برنده قطعی این مسابقه است و حتی اگر دامبلدور دو خوان باقیمانده را هم برنده شود تاثیری در نتیجه ندارد، اوووووووخ! (یک موش از داخل قبر مرلین پای نیکلاس را گاز میگیرد)

نیکلاس بعد از رفع و رجوع قضیه، رویش را به ولدمورت خوشحال و دامبلدور مایوس کرد و گفت:
_ هر دوی شما به زیر زمین مقبره بروید. آنجا سنگ جادو را گذاشتم تا لرد ولدمورت برنده آن را بردارد ولی لازمه که بازنده یعنی دامبلدور هم آن جا حضور داشته باشد.

ولدمورت در میان تشویق مرگخواران() و دامبلدور در میان گوجه محفلیان() بسمت زیر زمین رفتند. تا به زیر زمین رسیدند و نگاهشان به سنگ جادو افتاد، دامبلدور نتوانست تحمل کند و بسمت سنگ حمله کرد تا آن را بدست بیاورد. ولمدورت هم که سنگ را حق طبیعی خودش میدانست بسمت آن حمله کرد و هر دو در یک زمان دستشان را به سنگ جادو زدند و ... پق!


کره ماه

_مـــــــــاع! ما کجاییم؟

_ از من میپرسی پسره ناخلف؟ دوباره همون حقه پایان مسابقات جام آتشو زدی؟ دوباره همون کاری رو که با هری کردی و خفتش کردی میخوای با من بکنی؟ اون سنگه قلابی بود! یه رمزتاز بود! آخه آدم عاقل! اگرم میخواستی رمزتاز بذاری اقلا یه جای نزدیک میذاشتی! اینجا کجاست اصلا؟ من به عمر ششصد سالم همچین جایی ندیدم!

_ برو بابا پیری! من اصلا در جریان نیستم! نکنه کار خودته! در ضمن بر خلاف تو من به نجوم زیاد علاقه دارم! اینجا کره ماهه! چی؟ چی گفتم؟ کره ماه؟ الانه خفه شیم!

در همین لحظه مانند اینکه آسمان پروژکتورش را بسمت آن ها گرفته باشد نور شدیدی همه جا را روشن کرد و صدایی زنانه به گوش رسید:
_ نه نترسید. خفه نمیشید!

چوبدستی ای طلایی از غیب ظاهر شد و بسمت هر دوی آن ها گرفته شد و با همان صدای زنانه طلسمی بسمتشان شلیک شد: اکسیژنیوس!
_ الان حالتون خوبه؟

ولدمورت و دامبلدور هر دو سر تکان دادند و دامبلدور گفت:
_ ممنونم فرزندم! فقط میشه خودتو معرفی کنی و این نورم بزنی کنار! ما اصلا چیزی نمیبینیم از شما!
صدای زنانه: همه شما خودتون فرزندان منید آلبوس! نباید هم ببینی چون من قابل دیدن نیستم.

ولدمورت: نکنه تو مرلینی؟ ولی مرلین که مرد بود! اصلا معنی نداره مرلین زن باشه!
صدای زنانه: خوشبختانه یا متاسفانه باید این مساله رو قبول کنی تام!

دامبلدور: مرلین! برای چی الان اومدی پیش ما؟ مگه تو داخل قبر و مقبره ت در جنگل ممنوعه نبودی؟
صدای زنانه: نه اون نیکلاس فلامله که حافظه شما رو اصلاح کرده و سرکارتون گذاشته! مرلین واقعی منم!

دامبلدور: واقعا؟! خب چی شده که بعد اینهمه سال پیش ما اومدی؟ من تو کل عمر ششصد ساله م یه بارم شما رو ندیده بودم! اینهمه تام کشت و کشتار کرد شما کجا بودی؟
صدای زنانه: فکر میکنی تو کل جهان فقط شما جادوگرید؟ من خدای کل جادوگرای جهانم! کره زمین شما در برابر کل جهان یک اپسیلونه! به صفر میل میکنه! من کارهای دیگه ای هم دارم و باید همیشه انجام بدم! الان بخاطر این به پیش شما اومدم که نذارم نیکلاس فلامل کنترل جادوگرارو دستش بگیره چون خیلی پلیده!

دامبلدور: همین؟ یعنی نیکلاس بره و دوباره تام بیاد و روز از نو روزی از نو؟ آقا من قبول ندارم این تام همش آدم میکشه!
ولدمورت: عجب پیرمرد بدذاتی هستی دامبلدور! حالا که شاه بخشیده تلخک دربار نمیبخشه!

صدای زنانه که سعی میکرد خنده اش را پنهان کند گفت:
_ دامبلدور، اینو بدون که حتی به وجود تام هم روی زمین نیازه! تا تام نباشه خوبی و بدی بین جادوگرا معنی نداره! باید تام باشه و قوی هم باشه تا خود جادوگرا تصمیم بگیرن که میخوان جزو جادوگرای خوب باشن یا به تام ملحق بشن و بد باشن. این سرنوشت زمینه. جنگ بین خوبی و بدی همیشه خواهد بود! همیشه!
دامبلدور: من یه سوال دیگه م دارم!
صدای زنانه: دیگه کافیه آلبوس! نگران نباش! همتون یه روزی پیش من خواهید آمد و اونموقع همه سوالاتتونو میتونید بپرسید. فعلا باید برگردید کره زمین! باید برید و تکلیف نیکلاسو مشخص کنید!

کـــــــره زمیــــــن _ مقبـــــره مرلیــــــن

نیکلاس فلامل(آوای دروغین مرلین): خب فرزندانم. دیدید که هر چقدر به دنبال ولدمورت و دامبلدور گشتید آن ها پیدا نمیشوند. احتمالا بر سر سنگ جادو دعوایشان شده و همدیگر را کشته اند. الان مهمتر از آن ها گروه های شماست که بی ارباب و رهبر مانده. من حاضرم فداکاری کنم و مقبره راحتم را رها کنم و دوباره بشکل یک جادوگر در بیایم و به پیش شما بازگردم تا رییس هر دو گروه مرگخواران و محفل ققنوس بشوم!

پق!
_ زرشک!

ولدمورت و دامبلدور ظاهر شدند و ولدمورت یک طلسم انفجاری به مقبره مرلین زد و دامبلدور هم گفت "برس به دست" و نیکلاس آبکشیده را جلوی روی همه اعضای محفل ققنوس و مرگخواران گرفت و حقیقت ماجرا را برای آن ها شرح داد و در آخر اضافه کرد:

_ راستی ما مرلین رو هم دیدیم! همتون خوشحال باشید که خدای ما به یادمون هست. مگه نه تام؟
ولدمورت: مرلین؟ نه! اصلا مرلینی وجود نداره! من که مرلین ندیدم!

سپس در میان حیرت دامبلدور اضافه کرد:
_ مرگخواران به فرمان من! همگی از اینجا میریم! میریم دنبال یه هورکراکس بهتر!


پایان جنگ


هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما


Re: دفتر مرکزی کلوپ رانده شدگان
پیام زده شده در: ۲۲:۴۷ سه شنبه ۱۷ آبان ۱۳۹۰
#88
کی جرات کرده دسترسی جیمز رو بگیره؟ کی جرات کرده دسترسی پسر هری پاترو بگیره؟ کی جرات کرده دسترسی یکی از بهترین نویسندگان سایتو بگیره؟ کی جرات کرده دسترسی مسئول چندین ساله محفلو بگیره؟ بدو بیا دسترسیشو بده تا نزدم به چشم و چارت!

آهان دیدی ترسید اومد داد.

در کل پروزه قشنگی بود. جیمز جان خوب ملتو سرکار میذاری.:دی


هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما


Re: جنگل ممنوعه
پیام زده شده در: ۴:۰۲ دوشنبه ۱۶ آبان ۱۳۹۰
#89
[spoiler=خلاصه جنگ]
دامبلدور به سختی بیمار میشود و تنها راه نجاتش بدست آوردن سنگ جادو است. اعضای محفل متوجه میشوند این سنگ که متعلق به نیکلاس فلامل بوده نابود نشده و در جنگل ممنوعه و داخل مقبره مرلین که با طلسم های باستانی و قوی ای محافظت میشود پنهان شده. بهمین دلیل اعضای محفل بهمراه دامبلدور از سمت شمال وارد جنگل ممنوعه میشوند تا سنگ جادو را بدست بیاورند.
از آنطرف هورکراکس های ولدمورت هم نابود شده و او تبدیل به یک موجود فانی شده و مسلم است که اصلا این وضع را دوست ندارد. ولدمورت از طریق مرگخواران متوجه میشود سنگ جادو نابود نشده و بهمراه آن ها برای بدست آوردن سنگ جادو از سمت جنوب وارد جنگل میشود.
بعد از یک سری ماجرا و در اثر یک اتفاق لرد ولدمورت متوجه میشود سنگ قرمزی که در طی این ماجراها بدست آورده و فکر میکرده شیئ بی ارزش است در واقع همان سنگ جادو بوده و مقبره مرلین هم در واقع همان مرلینگاه بوده پس با تمام قوا بسمت آن جا حرکت میکند. دامبلدور هم از طریق جاسوسش در بین مرگخواران متوجه این قضیه میشود و او و محفلی ها نیز بسمت آن جا حرکت میکنند...
[/spoiler]

جنوب جنگل

مرگخواران با علم به اینکه در داخل هاگوارتز آپارات کردن غیر ممکن است با سرعت تمام و با پای پیاده بسمت مرلینگاه می دوند اما لرد ولدمورت از آن ها جدا میشود و سعی میکند با استفاده از قابلیت منحصر به فردی که دارد زودتر خود را به مرلینگاه برساند ...


شمال جنگل


محفلی ها نیز با تمام توان بسمت مرلینگاه میدوند اما دامبلدور که مریض احوال است نمیتواند به آن ها برسد و در نتیجه از آن ها میخواهد که بروند و منتظر او نشوند...

تلاقی شمال و جنوب

لرد ولدمورت پرواز کنان خود را به مقبره مرلین میرساند و سرمست از اینکه اولین نفری است که به آن جا رسیده بر روی زمین فرود می آید، شنلش را میتکاند، چوبدستیش را تکانی میدهد و از در مقبره داخل میشود که دامبلدور را میبیند که کنار قبری نشسته و صداهای عجیب و غریبی نیز آن جا شنیده میشود.

لرد ولدمورت عصبانی از اینکه دامبلدور زودتر از او به آن جا رسیده رو به دامبلدور میکند و میگوید:
_ تو چطوری زودتر رسیدی؟ مگه مریض نبودی؟!

دامبلدور که تازه متوجه لرد ولدمورت شده برمیخیزد و روبروی او قرار میگیرد و جواب می دهد:
_ سلام تام. امیدوارم حالت خوب باشه. اوووم از مزایای مدیریت استفاده کردم!

لرد ولدمورت: چی؟ یعنی داری اعتراف میکنی از دسترسی هات سوء استفاده میکنی؟
دامبلدور: هوووم من سال ها مدیر هاگوارتز بودم و بالاخره چم و خم اینجارو بلدم! یک سوال: دسترسی چیه؟

لرد ولدمورت: آهان منطورت مدیریت هاگوارتز بود! خب سنگو بدست آوردی؟
دامبلدور: نه! مرلین خیال نداره باین راحتی ها سنگ رو به من یا تو بده.
لرد ولدمورت: مرلین مگه حرفم میزنه؟ خب چی میگه؟
دامبلدور: خودت گوش کن تام!

درست در وسط مقبره یک قبر بسیار بلند و زیبا و با شکوه قرار دارد که جرقه ها و بارقه هایی جادویی از اطرافش میخروشد و به پایین سرازیر میشود. قبر جاذبه خاصی دارد و لرد ولدمورت محو تماشایش شده است و برای اولین بار در عمرش آرزو میکند کاش یک روزی میمرد و در همچین قبری آرام میگرفت که با صدایی شبیه آوای ققنوس به خود می آید. صدا از داخل قبر به بیرون می آمد و مخاطبش لرد ولدمورت بود:

_ تام! پس تو هم آمدی. قبل از تو آلبوس رسیده بود و از او خواستم صبر کند تا تو هم بیایی. من میدانم که هر دوی شما به دنبال سنگ جادو هستید و شاید این تقدیرتان بوده که باینصورت در این جا با هم مواجه شوید. من سنگ را به شخصی خواهم داد که بتواند از هر هفت خانی که اعلام میکنم سربلند بیرون بیاید و در واقع برنده شود و حریفش را شکست دهد...

لرد ولدمورت: مرلین! هفت خان؟ خب خان اولت چیه؟

آوای مرلین: خان اول این است که هر کدامتان باید یک قربانی تقدیم من کنید. سرنوشت آن قربانی و مرده یا زنده ماندنش مشخص نیست اما چیزی که مشخص است این است که او تا پایان این هفت خان پیش من خواهد ماند و نمیتواند به پیش شما بازگردد.

لرد ولدمورت: آقا قبول نیست! ما یه بار به بومیای جنگل یه قربانی دادیم! ایندفعه نوبت آلبوس ایناس!

آوای مرلین: نه! هر دوی شما باید یک قربانی تقدیم کنید!

دامبلدور: خب من که دلم قد یه گنجیشکه و دلم نمیاد کسی رو به جای خودم قربونی کنم پس مرلین بیا منو ببر!

آوای مرلین: نه! باید یک شخص از اعضای گروه های شما و غیر از خود شما باشد!

در همین لحظه مرگخواران و محفلی ها به آن جا میرسند، دوان دوان به داخل مقبره می آیند و دامبلدور و لرد ولدمورت را میبینند...

لرد ولدمورت خطاب به مرگخواران: چه به موقع اومدید! بیاین قرعه کشی کنید یه قربونی لازم دارم!

دامبلدور خطاب به محفلی ها: من نیز همینطور فرزندانم!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۰/۸/۱۶ ۴:۱۳:۳۱

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما


Re: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۹:۲۳ پنجشنبه ۱۲ آبان ۱۳۹۰
#90
به هری، پسر هری و پدرخوانده هری:
مشکلات رفع شد. آرامش خودتونو حفظ کنید دوستان عزیز


هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.