- اکسپلیارموس ابروکرومبی! بازم که اینجا پیدات شد!
-
- حرف بزن، ابروکرومبی!
-
یوآن خیلی سعی کرد که حرف بزنه. خیـــلی خیـــلی سعی کرد. ینی هرررررررچی توان داشت، ریخت توی دهنش که حرف بزنه.
ولی، نتیجهی تلاشش این بود:
آریانا که از این مسخرهبازیای یوآن خسته شده بود، چکشش رو محکم کوبید.
- کافیه! دیوانهسازها! ببرینش توی سلولِ شانصدم و هرچقد دلتون خواست ببوسینش!
یوآن که قیافهش
شده بود، دستاشو بهنشونهی «ایـســت!» جلوی دیوونهسازا گرفت و یه کاغذ و خودکار از توی جیب شلوارش در آورد و چون زیردستی نداشت، به یکی از دیوونهسازا اشاره کرد که بیاد جلو. دیوونهساز هم خیلی با شک و احتیاط اومد جلو و یوآن هم کاغذ رو گذاشت روی کمرش و یه پاراگراف متن نوشت و بعدش برگه رو داد به آریانا و اینشکلی
منتظر موند.
آریانا دامبلدور عینک هلالیش رو به چشم زد. دماغش یه جوری بود که انگار حداقل شونصد بار شکسـ... چیزه... آریانا عینک زد و برگه رو با دقت خوند.
نقل قول:
آریانا دامبلدورِ عزیز! درسته که من روباهم و حیلهگرم و شیادم و حقهبازم و مسخرهبازم. ولی باور کن الآن خیلیم جدی هستم و هیچ مسخرهبازیای در کار نیس! خو همینکه اومدم اینجا، یه اکسپلیارموس گفتی و خلع سلاحم کردی. ولی میدونستی که من سلاحم چوبدستی نیس، بلکه حنجرهمه؟!
آریانا نگاهی به روباه انداخت و چوبدستیش رو بالا گرفت.
- اکسپلیارموسبـَـک!
- عههههعههههه! لامصب! عهعه! عههعههه! داشتم خفه میشدم خو!
- بسه! بهتره از خودت دفاع کنی، ابروکرومبی!
- اهم اهم... بله... داشتیم میگفتیم... این کنت علاف ازم شکایت کرده. البته از فامیلیش معلومه که چون علافه، همینجوری الکی اومده شکایت کرده ازم.
آتشزنه به زبون گربهها دهن خودشو کثیف کرد. کنت الاف بغلش کرد و رو به یوآن غرید:
- اولاً که نام خانوادگی مبارکمان اُلاف میباشد! دوماً که به چه حقی تیم ما رو وسط مسابقه بازنده اعلام میکنی اِی مردک؟! علیه ما گزارش میکنی ملعون؟!
... اصلاً وایسا ببینم، چقد خریدنت؟!
-
یوآن اصلاً اهل بازار و کسب و کار نبود. اون حتی اهل خرید و فروش پفکنمکی هم نبود. چه برسه به خرید و فروش آدم!
پس همونطور با حالت پوکرفیس به کنت الاف خیره شد:
- منو نخریدن... هیچ پولی هم رد و بدل نشده... ولی راستشو میگم... بهت میگم که چرا تیمتونو وسط مسابقه بازنده اعلام کردم...
روباه نگاهی به حضار سمت چپ انداخت، بعد نگاهی به حضار سمت راست انداخت و بعد، خیلی مصمم و جدی به آریانا خیره شد. از قیافهش کاملاً میشد فهمید که مسخرهبازی رو گذاشته کنار و میخواد جدیجدی حرف بزنه.
پس نفس عمیقی کشید و اعتراف کرد:
- آخه نویسندههای ترنسیلوانیا از شماها بهترن. تابلوئه بهشون میبازین!