هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: انبار وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۹:۵۳ چهارشنبه ۸ بهمن ۱۳۹۳
#81
طرف مرگخوارا

پاق
پاق

فلورانسو به سمت سيسرون بازگشت.
- الان شام چى بخوریم؟ تخم مرغ نداريم..پول نداريم. ببین گفته باشم فست فود بى فست فود وگرنه خودم همين جا خيلى فست همه رو به فود تبدیل مى کنم.
- هر چى بانو گفتندندى همان شدندى.
- خب اعضا كجان؟

و بلاخره فلورانسو و سيسرون نگاهى به اطراف خود انداختند. مرگخوارها و اربابشان با تعجب به دو محفلى زل زده بودند. ولدمورت با عصبانیت فریاد زد.
- من به شما دوتا گفتم بريد پول بياريد بعد رفتید خودتون رو شبیه محفلى ها کرديد؟:vay:
- سي..سيسرون اينجا.. اينجا خونه ي ريدله؟

ولدمورت از جايش برخاست و به سمت سيسرون رفت.
- سريع خودتون رو به شكل اول برگردونيد!

سيسرون صورتش را به سمت فلورانسو بازگرداند. فلورانسو عينکش را صاف کرد و گفت:
- ما مرگخواراى شما نيستيم. من فلو و اين سيس هستش. اگه به ما آسيبى برسونيد سروکارتون با محفلى هاست.

ولدمورت خودش را با حرص عقب کشيد و گفت:
- ما پول هامون رو مى خوايم. فردا صبح فلورانسو رو گروگان نگه مى داريم و سيسرون بايد بره پول ما رو بياره از محفل.
سيسرون: بانو!

صحنه اسلوموشن ميشه. فلورانسو لحن فيلم هندي ميگيره.
- سيييييسرون..تو فررراااار کن..من حساب همه رو مى رسم. به دورا بگو خيلى دوسش دارم.
- نه.. من شما رو تنها نميذارنددندى.
- سيس تو برو.
- نه..
- ميگم برو.
- حوصلمون سر رفت..كروشيو!

همين طور كه فلورانسو و سيسرون درد مي كشيدند لرد ادامه داد.
- فست فود ها رو بياريد كه گشنمونه.

فلورانسو فریاد زد.
- هرگز!


تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: انبار وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۷:۲۷ سه شنبه ۷ بهمن ۱۳۹۳
#82
محفل ققنوس

سيسرون كه فهميد قرار است نقش باربر را ادا کند، چهره در هم کشيد و گفت:
- پس بايد براى خود خویشتن من نيز کنسرو خسرو مهیا آورندى..ما تخم مرغ دوست نداشتندى.
- اونو بعدا درموردش صحبت مى کنيم..الان بگو مى خواييم بريم وزارت خونه من چى بپوشم؟
- لباس هاى مرا خواستندى؟
- همينم ماندندى! خودم يه فکرى مى کنم. تو جلو در وايسا من سه سوته حاضرم.

سيسرون با همان موهاى سيخ سيخ، با همان لباس ريش ريش و با همان قلب شرحه شرحه به علت دورى از کنسروهايش، راهى خيابان شد. هوا سرد بود و دانه هاى سفید برف، چرخ خوران خيابان را سفيدپوش مى کردند. سيسرون دست هايش را در جيب لباسش فرو کرد اما حيف که دستش از آن طرف جيب بيرون زد..لباس پاره همین است ديگر.
- باز خوبه سه سوته آماده شدندي.

نيم ساعت بعد

- الان در سوت صدم بودندي..اين فلورانس الفرانيس كجا ماندندي؟

سه ساعت بعد

- من اميدم را از دست ندادندي.

پنج ساعت بعد

سيسرون در حال يخ زدن خود را روى پله ها انداخت.
- مى دانم..روزى خواهد آمد.

خيلى ساعت بعد

سيسرون چشم هايش را بست و زمزمه کرد.
- وقت وصیت بودندى.

شب

سيسرون بر اثر سرما به خواب عميقى فرو رفته بود. فلورانسو از مقر محفل بيرون آمد و با ديدن سيسرون خوابیده جيغ زد.
- الان مگه وقت خوابه؟

سيسرون که از قبل چشم هايش در شرف خارج شدن از کاسه بود، با جيغ فلورانسو چشم هايش از کاسه اش بيرون آمد و بعد از چند نگاه به اين شکل دوباره به جایگاهش بازگشت.

- الان وقت خوابه؟ من که مى دونم مى خواى نذارى من تخم مرغ بخرم و برى سوسيس و کنسرو خسرو بخورى اما خواب ديدى خير باشه. دستت رو بيا جلو!:vay:
- بانو مرا کتک نزنيد.
- چى ميگى؟ مى خوام غيب شم. چه کتکى؟

چند لحظه بعد-وزارت خانه

پاق
تتتتتق

فلورانسو روى مبل و سيسرون روى زمین ظاهر شد. همه افراد اعم از سيريوس، سيوروس، آرسينيوس و رودولف به سمت آن ها بازگشتند. فلورانسو جلو رفت و بى توجه به سيوروس رو به سيريوس گفت:
- پرفسور گفت که بگم..پول مى خوايم.


تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۶:۳۰ دوشنبه ۶ بهمن ۱۳۹۳
#83
تراختور سازي- ترنسيلوانيا( پست اول)

شب بود ماه به روشنى مى درخشيد. ستاره ها به ماه چشمک مى زدند و آن در مقابل نور بالا مى زد. سکوت در همه جا چادر زده بود و اوقات مى گذراند که ناگهان افرادى چادر را بالا زدند و سكوت جيغ جيغ كنان كه" آخ آبروم رفت!" از آن جا دور شد.

ابتدا گمان مى رفت اين افراد خفاش هاى شب هستند اما وقتى به رول نزديک شدند، ماه کمى نور پايين زد و چهره ى بازيکنان تيم تراختور سازی نمایان شد.

فردى که قيافه اش از همه بيشتر در ذوق مى زد و هر تنابنده اى با مشاهده ى او تا يک ماه خواب نداشت، سيسرون هارکيس بود. پسرک چشمانش از حدقه در آمده و لباس هايش پاره و کهنه بود. هر از گاهی هم خود را به برق مى زد تا مبادا شبیه فرزندان آدم شود. در رتبه ى دوم" قيافه در ذوق زن ها" مردى بود که با هر قدم مجبور بود ريش بلندش را هم روى زمین بکشد. شایعات مبنی بر اين بود که اين مرد، آلبوس دامبلدور، شيفت شب رفتگرى را به عهده گرفته است و در مقابل جوراب پشمی مى گيرد. در كنار آن دو آنتونين، دابى، هرى و در آخر فلورانسو که گوش هايش را از دست حرف هاى شيرفرهاد گرفته بود.
- هاااا.. فلفلى!
- ف..لو..ران..سو..صد دفعه!
- هاااا خوشبختم، منم شيرفرهاد بيدم. معلومه به آشنايي بيشتر علاقه وداري.
- تو هم معلومه به كتك علاقه داري.
- كتكي كه از جانب يار وباشه همچون ناز بيد. ويا وزن ويا!
- :vay:

فلورانسو تنها فرد ناراحت جمع نبود، همه از قرعه کشى اى که براى کوييديچ شده بود ناراضى بودند. اعضا قدم زنان چادر سکوت را بيشتر و بيشتر از سرش مى کشيدند و کشف حجاب مى کردند. ناگهان دامبلدور همچون جوانمردان به مبارزه پرداخت، چادر را روى سر سکوت کشيد و همه را به آرامش دعوت کرد.
- فرزندان روشنايى و آنتونين گرگ و ميش، ما الان کجا بخوابيم؟ ما مثلا بايد براى مسابقه آماده بشيم.

ريش دارها دست به ريش و بى ريش ها دست به ردا شده و شروع به فکرکردن نمودند. هرى پاتر همان پسر برگزیده، زودتر از بقیه براى نجات دوستانش قدم جلو گذاشت.
- پرفسور بريم خونه ى ما.
- فرزندم خونه ى شما همیشه شلوغه. الان من مطمئنم سيريوس اونجاست.

بعد فلورانسو عينکش را روى چشمش صاف کرد و گفت:
- بريم خونه ي ما؟
- فرزندم تو که با ددى و ماميت مشکل دارى!
- آره اما واسه تعطیلات رفتن لب ساحل تو شمال هاگزميد.
- مگه شمال دریا داره؟
- سدزدن. آب هم از زاينده رود گرفتن.

تراختور سازها كه موقعيت را مناسب ديدند، لبخندي زدند و دست هم را گرفتند و به گرمى فشردند اما بعد با اين حالت يادشان افتاد كه نبايد دست هم را فشار مي دادند، بايد غيب مي شدند.

چند ثانیه بعد- امارت اجداد فلورانسو

تراختور هاي غريبه، خيلي زود به تراختور هاي پسرخاله ى فلورانسو تبدیل شده و" هن و هن" و "قان قان" مى کردند.

- فلو چرا چيزى تو يخچالتون نيست؟
- أه..اصلا از دكور خوشم نيومد. عوضش كن.
- دوستان اگه بازديدتون از خونه تموم شد..ما پس فردا مسابقه داريم با ت..ر..چى بود اسمش؟
- فرزندم اصلا نگران نباش منم بلد نيستم.

باز هم همان قهرمان، همان قدرت اعظم هري شروع به حرف زدن كرد.
- ت..ر..ن..سي.ل..وانيا..ترنسيلوانيا. فهميديد؟
- دابى به ارباب افتخار کرد. ارباب همه کار توانست. اى شفتالو، اى آلبالو، اى کله زخمی گردالو!
- دابى!

اعضا که توسط هرى، اسم تيم حريف را ياد گرفتند، دور هم جمع شدند تا برنامه ريزى کنند. ديگر حتى سمج ترين ها چون شيرفرهاد هم که پشت يخچال و کابينت ها را هم نگاه کرده بود، به دوستانش پيوست. ناگهان دابى تلوزيون مشنگى را که پدر فلورانسو داشت روشن کرد. فوتبال مشنگى در حال پخش بود.
- با نام و ياد خدا. در حضورتون هستيم با گزارش بازى پرسپولیس و استقلال دو تيم مشهور برزيلى. خب على کريمى رو مى بينيد که داره به سمت دروازه ميره، همه رو داره جا ميزاررررره. و.. و..گگگگل.

يک دقیقه بعد

- على کريمى حالا دومين گل رو ميزنه.

شش دقیقه بعد

- على کريمى ششمين گل رو به استقلال مى زنه. خب چون وقت رو به اتمامه من اطلاع ميدم که بازى شش بر صفر به نفع پرسپولیس تموم ميشه و آبى ها شيش تايى ميشن. خدانگهدار.

با تمام شدن فوتبال همه دوباره به ياد مسابقه ى خود افتادند. شيرفرهاد رو به فلورانسو گفت:
- هاااا کاپيتان اى نقشه ى مسابقه چى بيده؟
- نق..نقشه؟ باور کنید من حالم خوب نبود. دفتر مشقمو تو خونه جا گذاشتم.
-
- اونطورى نگاه نکنيد! من بچه ى خوبیم. ناخن هامو گرفتم، لباسامو اتو کردم و همیشه با ليوان آب مى خورم. نمره انضباط کم نکنيد.
-
- فرزندم آروم باش، كسي با تو كاري نداره. خودم نقشه مي كشم.
-


باز هم سكوت برپا شد اما شيرفرهاد قصد بيخيال شدن نداشت.
- هاااا پرفسور نقشه چى بيده؟

پرفسور فکر کرد، فکر کرد، فکر کرد باز هم فکر کرد.
- فرزندان ما مى بازيم.
-
- دابى ناراحت، دابى بيچاره، دابى تراختوره اما از کار افتاده.

سپس آنتونين از جايش برخاست و شروع به خواندن کرد.
- از چى بگم از شير فرهادى که پاستوريزه س يا اين دابى که انقده ريزه ميزه س؟

همه سکوت کردند. آنتونين جو را دو دستى گرفت و فریاد زد.
- نه بگيد آخه از چى بگم؟ ها؟ بگيد ديگه!
- فرزندم چرا داد مى زنى؟ بشين حالا يه چيزى ميگى ديگه.
- نه پرفسور من ساکت نميشم. ما مى بازيم. نکنه انتظار داريد اسنيچ رو جادو کنيم؟

ناگهان روى سر هر بازيکن يک چراغ روشن شد. بابا برقى سريع وارد شد، چراغ ها را خاموش کرد و فقط يکى بالاى سر همه به صورت مشترک روشن گذاشت.


تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: خورندگان معجون راستی
پیام زده شده در: ۹:۲۴ شنبه ۴ بهمن ۱۳۹۳
#84
اصلا چند وقت بود خراب شدن سايت( واسه من) و خيلى چيزهاى ديگه خورد بهم. هرچند سايت درست نشد من الان يه جورى ميام. خلاصه متأسفانه از سوال پرسیدن جا موندم اونم منى که عاشق سوال زردم.

1- فکر مى کنى ويولت چرا اخلاقش شبیه مردا هستش؟ آيا علتش اين نيست که اون مجبور بود برادرش رو بزرگ کنه و بايد ازش مراقبت مى کرد و شبیه مردا شد؟

2- ماگت يعنى چى؟ چرا باگت نه؟

3- نظرت درمورد اسب چيه؟ هرچند يه ذره فقط يه ذره بزرگه واسه نگهدارى.

4- اين كنت علاف چرا انقدر اذیت مى کنه؟ بابا اين همه دختر.

5- چرا واقعا؟ چرا کلاوس اون جوريه و شما اخلاقت اينجوريه؟( اينجورى و اون جورى را امیدوارم خودت بفهمى. ) آيا نتیجه نمى شه که ويولت درون خعععلى هم آرومه؟

6- چرا ويولت عاشق پشت بومه؟ ( نمى دونم اين سوال جز ايفاى نقشه يا نه!)

7- الان دوتا گزينه داريم:1- موتور با بنزین پر واسه سوارى2- يه ماشین که بهت ميگن اصطلاحا دل و روده ش رو بريز بيرون. کدوم رو دوست دارى؟ فقط يکى.

8- يادته دوران هاگوارتز چقدر با هم خوش مى گذرونديم. مي دونم الان مياي انکار مى کنى از بس شيطون بوديم. ويولت زمان هاگوارتز رو دوست داره يا ويولت بزرگ رو؟

9- نظرت درباره ى جيمز و کوييديچ چيه؟ نظرت چيه که هر دو خون رو در رگ هات جریان ميدن فقط يه نمه متفاوت تر؟

10- سلام خوبی؟**

11- موجودا چى کار مى کنن؟ سالمن؟ سلام برسون.

** به علت تمام شدن سوال نويسنده به اين سوالا رو برد.



تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۹:۵۱ چهارشنبه ۱ بهمن ۱۳۹۳
#85
- الان کجاييم؟
- قبرستون!
-
- چيه؟ تو قبرستونيم ديگه نکنه فکر کردى از لاى گل هاى رز آوردمت بيرون؟
- بامزه هم كه شدي آنتونين!

و آنتونين آرام با خودش گفت که اگر بلاتريکس هم با فلورانسو و دوراتانکس زندگی مى کرد، شوخ طبع مى شد البته اگر از دست شيطنت هاى آن ها زنده مى ماند.

بلاتريکس آغوشش را براى رداى سبز تنگ تر کرد و گفت:
- نه تو يه چيزيت شده! من سردمه بريم ديگه. تازه گشنمم هست. ناسلامتى نوزده ساله چيزى نخوردم.
- خودم برات غذا مى پزم.

سپس دست بلاتريکس را گرفت، خانه اش جايى که دخترانش منتظر بودند را در نظر گرفت و خودشان را غيب کرد.

مقابل درب خانه ى آنتونين و دختران

- عجب خونه اي. وزارت خونه بهت وام داده؟
- نه يارانه ي سه نفر رو واسه اين خونه گذاشتم.
- سه نفر؟ آفرين هنوز از حساب بقیه ى خانواده ها پول مى دزدى. خوشم اومد. خب در رو چطورى باز کنيم.

و سریع چوبدستى اش را بالا برد.
- آوادا..
- نه. صبر کن!

و آنتونين دستش را روى زنگ فشار داد.
- چرا دعوا دارى بلا جان؟!

زييييييينگ

- کييييه؟
- نخير من مى گم: کييييه؟
- دورا به عنوان خواهر بزرگتر مى گم برو کنار خودم باز مى کنم.
- به ددي ميگم زور مى گى.

و در اين نبرد كاملا جوانمردانه فلورانسو پيروز شد. به سمت در دويد و آن را باز کرد.


تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۳:۴۳ دوشنبه ۲۹ دی ۱۳۹۳
#86
دوئل بانوان فلورانسو و مورگانا لى فاى
سوژه: مرگ
نقد بشه لطفا
........................................

موهاى طلايى دخترک رنگ خون گرفته بود. چشمانش نيمه باز بود و همراه با نفس هاى آرام او، قفسه ى سينه اش بالا و پايين مى رفت. خواهر بزرگش وقتى او را ديد جيغ کشيد، به سمتش دويد و در کنارش نشست. رداى او نيز حالا به خون خواهرش آغشته شده بود.
- لنى..

نگاه فلورانسو به سمت اسباب بازى هايى که مورگانا خریده بود چرخید، اسباب بازى هايى که ملينا هرگز نمى توانست از بازى با آن ها لذت ببرد. چند لحظه پيش گرگينه خود را غيب و فلورانسو عاجزانه فقط نگاه کرده بود. نباید وارد ذهن مورگانا مى شد يعنى نمى خواست که وارد شود. طلسمى که ناخواسته ادا کرد بود..از عصبانیت ناشى از دوئل. صداى آرام و نجواگونه ى دو خواهر عذاب آور بود.

- لنى..ملينا منم..
- مور..گى..ماما..منتظر..من..

قطره اشکى گونه ى فلورانسو را خيس کرد. حالا جاى ملينا را دخترک سياه پوستى با چشمان درخشان گرفته بود. لباس هاى يک خدمتكار را به تن داشت و موهاى بلند و بافته اش را زير پارچه ى سفيدى پنهان کرده بود. تنها تفاوت اين بود که خونى وجود نداشت. خدمتكار با طلسم سياهى جان باخته بود. خدمتکارى که همیشه براى فلورانسو مانند خواهر بود و در آخر هم به خاطر او جانش را از دست داده بود.

- فلو! تو خواستى که يه جادوگر خوب باشى..تو نخواستى مرگخوار بشى..من..
- کاترین حرف نزن. تو خوب ميشى و با من مياى.
- من دارم مى ميرم فلو اما..اما همیشه کنارتم..همیشه.

و چشم هايش را بسته بود. کاترین به فلورانسو قول داده بود. فلورانسو تنها بود و کاترین قول داده بود که همیشه با او بماند. شاید اگر فلورانسو راهش را تغيير نمى داد، کاترین همچنان به قولش وفادار بود.

- حق ندارى برى ملينا..خواهش مى کنم.

فلورانسو آرام زير لب زمزمه کرد.
- اونا ما رو تنها گذاشتن.

خواست که جلو برود. خواست به مورگانا کمک کند هرچند خودش هم مى دانست اين کار غير ممکن است اما ناگهان نيرويى او را به عقب پرتاب کرد. پایش پيچ خورده بود و تير مى کشيد. دوباره به زمین دوئل بازگشته بودند. مورگانا چوبدستي اش را بالا برده و داد مى زد.
- تو چطور جرئت کردى؟ تو..چطور جرئت کردى به ذهن من سرک بکشى؟

فلورانسو به لکنت افتاد.
- من نمى خواستم..
- ساکت شو..فقط ساکت شو..کروشيو!

درد تمام وجود فلورانسو را گرفت. در برابر آن درد ديگر پاى پيچ خورده اش به چشم نمى آمد. روحش اذیت مى شد. جيغ کشيد..جيغ کشيد اما چشمان مورگانا هنوز از عصبانیت سرخ بود. ناگهان چوبدستى اش را پايين آورد.
- لب هاتو بسته نگهدار فلور..همیشه..

و خودش را غيب کرد. فلورانسو شروع به گريه کرد. آن ها درد مشترکى داشتند. مرگ. دردى که درمانى نداشت. دردى که زندگی تو را نابود مى کند، کسانى که زندگی تو هستند را مى گيرد. مرگ.


تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: داستان هاى گروهى( فصل دوم- هرى پاترکارآگاه وزارت خانه)
پیام زده شده در: ۲۳:۰۴ جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۳
#87
جينى درحالي كه لباس ها را داخل ساک مى گذاشت رو به هرى گفت:
- مى تونستيم بريم پيش رون و هرماينى!
- جينى اونجا هم خطرناکه. هيچ جا مثل محفل براى ما امن نيست.

جیمز هری پاتر و آلبوس سوروس پاتر در حالی که اسباب بازی هایشان را جمع می کردن ، به اطرافشان نگاهی انداختند ولی لیلی لونا پاتر در اتاق حضور نداشت.آلبوس از جایش بلند شد تا ببیند لیلی کجا قایم شده است و با ديدن ليلى که در گوشه اتاق کز کرده بود، پدرش را صدا زد.

هرى و جينى با نگرانى پيش آن ها رفتند. هرى با ديدن دخترش او را در آغوش گرفت و گفت:
- زودتر از اون چه فکر کنى برمى گريدم خونه عزيزم..خيلى زودتر.
-اما بابا من دلم برای اسباب بازی هایم تنگ میشه....میشه...؟
-به مرلین قسم لیلی اگر مجبور نبودیم هرگز این خانه رو به خاطر تنها دختر زیبایم ترک نمی کردیم..

لیلی اشک در چشمانش جمع شد در اغوش هری رفت و محکم تر از قبل او را بغل کرد. جینی نگاه نگران اش را از لیلی گرفت و خطاب به پسرانش گفت:
-وسایل رو برداشتین؟

پسرها سرشان را به نشانه ی تایید تکان دادند. هری ساک ها را برداشت و برد تا توی صندق عقب ماشین بگذارد. با چند ورد تمام چمدان ها را داخل صندوق عقب جا داد و به سرعت بچه هايش و جيني را سوار ماشين كرد. راننده بعد از صاف كردن آينه، ماشين را به حركت درآود. به علت سرعت زياد خيلى زود راه را طى کردند و بعد از چند دقیقه ماشین مقابل مقر محفل متوقف شد.

سريع از ماشين پياده شدند و با چمدانها وارد محفل شدند اما محفل از هميشه سكوت و كور تر بود. هری خیلی احساس بدی داشت.نمیدانست چرا؟!یک حس عجیبی به او میگفت که اتفاقی خواهد افتاد.ولی چه اتفاقی؟؟
ارام کنار جینی رفت میخواست حسش را به او بگوید ولی چیزی مانع او میشد. چشمان جيني به طورعجيبي درشت شده بودند و به جايي خيره شده بود وقتي هري به ان سمت نگاه كرد فاجعه اي را در مقابل خود ديد.

تدى روى صندلى آشپزخانه نشسته بود و بازوى زخمى اش را با دستش فشار ميداد. جينى سریع بچه ها را به طبقه ى بالا برد. هرى به سمت تدى رفت.
- چى..چى شده؟
- ما رفته بوديم گروه جادوگران سياه رو دستگیر کنيم، من زخمى شدم اما بقیه هنوز اونجا هستن. هرى برو کمکشون.

هرى بانگرانى به تدى نگاه کرد. ناگهان صداى گريه ى لى لى از طبقه بالا بلند شد. با وحشت به طبقه بالا نگاه کرد، سریع روى پاشنه پا چرخید و از پله ها بالا رفت. جينى سعى کرد دخترش را آرام کند. هرى وارد اتاق شد.
- چى شده؟
- ديد که تدى زخمى شده.
را به دورش جمع کرد.به چشمان تک تک اعضای خانواده اش نگاه کرد.چشمان همه از اشک براق شده بود.اما لیلی بیشتر از همه داشت گریه می کرد.هری لیلی را در اغوش گرفت و بهش گفت :

-دختر من که نبايد گريه کنه..
- هرى حالا چى ميشه؟ تو خانواده دارى اگه برى و اتفاقى برات بيافته چى؟
- جينى! اونا به خاطر ما جونشون رو به خطر انداختن.

و بعد رو به فرزندانش که آرام به او زل زده بودند گفت:
- زود برمى گردم.

و از اتاق بيرون رفت. قدم هایش تند و پیوسته بود.هر لحظه منتظر اتفاقی بود انگار ان روز ساخته شده تا اتفاق ها فوران کنند. نگاهى به تدى که هنوز در آشپزخانه بود انداخت، رنگ صورت گرگينه ى جوان از خون ريزى به زرد متمایل شده بود. سرى تکان داد و از خانه خارج شد. مقر گروه جادوگران سياه را که تدى آدرسش را گفته بود در ذهن آورد و بعد خود را غيب کرد.


تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: آیا جادو و جادوگری وجود دارد؟چرا؟
پیام زده شده در: ۱۵:۲۶ جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۳
#88
من اصلا چاکرا رو جادو نمى دونم. چاکراى ششم يا همون چشم سوم در واقع چيزيه که همه دارن فقط بعضی ها زياد بعضى ها کم استفاده مى کنن. مثل بقیه ى چيزايى که خدا بهمون داده. کسى که چشم سومش باز باشه که يه جا اونو چشم دل هم معرفى کرده بود در واقع مى تونه واقعیت رو ببينه نه فقط جهان مادى رو. درسته اشاره شده که اگه چاکرا باشه امکان پيش بينى آينده هست ولى خب به نظرم کسى که چشم سومش رو داره درواقع به يه روشن بينى ميرسه و مى تونه در حد حدس و گمان پيش بينى هم بکنه وگرنه پيش بينى در اين حالت فقط وجود داره در غير اين صورت خير. در مورد ارتباط تلپاتى که اونم قبول دارم مثال يه مادر از درخطر بودن فرزند و دو عاشق از هم آگاه مى شن که اينم به قدرت چشم سوم برمى گرده ولى دلیل بر جادو بودن نيست. حرکت دادن اجسام رو قبول ندارم اگه کسى اين کار رو انجام داده اسم و منبع لطفا. در مورد ديدن گذشته اونم قبول دارم اما نه براى ديگران فقط گذشته خود شخص.

به طور کلى شاید بيشتر حرفات درست بود اما چشم سوم يا همون چاکراى ششم رو من جادو نمى دونم. چاکرا ها مراکز انرژی بدن هستند. من منظورم از جادو همون طور که گفتم کتاب هاى هرى پاتر بوده که با چوب دستى کار کردن يا پرواز مى کردن حالا اگه يه ديدگاه ديگه به جادو داشته باشيم بازم من چاکرا رو قبول ندارم. اينکه ما مى تونيم ببينيم يا کارهاى ديگه هم خيلى جالبه و مى تونه جادويى باشه ولى چون مدام انجام شده بى توجه هستيم و چاکرا کمتر ديده شده و از نظرت جادوييه. من از چاکرا اطلاع زيادى ندارم فقط در همین حدود ولى جادو نيست مگر اينکه بگيم که هرچى خدا بهمون داده يه قدرت جادوييه. در مورد اون خودکار گرفتن و اينا هم خب بله راه هاى زيادى واسه باز کردنش هست به نظرم سجده مؤثر تر باشه.


تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: آیا جادو و جادوگری وجود دارد؟چرا؟
پیام زده شده در: ۱۰:۵۸ جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۳
#89
معلومه كه وجود داره. مگه تا حالا فيلم هندى نديديد؟ طرف پنج تا چاقو و شش تا تير مى خوره بعد وقتى دختره دستش رو مى گيره زنده مى شه. فيلم کره اى چى؟ ديديد؟ جادوى اونا خييييلى پيشرفته س. بدون جارو رو هوا پرواز مى کنن.

اين شوخي بود ولي به نظرم جادو وجود نداره. جادو منظورم چيزهايى هست که تو کتاب هاى هرى پاتر خونديم. البته كتاب هري پاتر شاید تخیل بود اما اشاره به خيلى چيزهاى زيادى تو دنياى واقعى داره و خيلى هم قشنگه..خيلى اما خب فقط يه جور تلنگر غير مستقيم بوده ديگه. مثل قضیه ى ديوانه سازها. درمورد جادوى شعبده باز هم که صد در صد دروغه. جادويى هم که اسمش تو قرآن اومده خانم آتنا خيلى خوب پايين توضیح دادن. اگه درمورد جادوى عشق بپرسيد..بحثش مفصله.


ویرایش شده توسط فلورانسو در تاریخ ۱۳۹۳/۱۰/۲۶ ۱۱:۱۱:۱۷

تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۴:۴۳ چهارشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۳
#90
سلام

من بانو مورگانا لى فاى رو به دوئل دعوت مى کنم.


تصویر کوچک شده


I'm James.






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.