تراختور سازي- ترنسيلوانيا( پست اول)
شب بود ماه به روشنى مى درخشيد. ستاره ها به ماه چشمک مى زدند و آن در مقابل نور بالا مى زد. سکوت در همه جا چادر زده بود و اوقات مى گذراند که ناگهان افرادى چادر را بالا زدند و سكوت جيغ جيغ كنان كه" آخ آبروم رفت!" از آن جا دور شد.
ابتدا گمان مى رفت اين افراد خفاش هاى شب هستند اما وقتى به رول نزديک شدند، ماه کمى نور پايين زد و چهره ى بازيکنان تيم تراختور سازی نمایان شد.
فردى که قيافه اش از همه بيشتر در ذوق مى زد و هر تنابنده اى با مشاهده ى او تا يک ماه خواب نداشت، سيسرون هارکيس بود. پسرک چشمانش از حدقه در آمده و لباس هايش پاره و کهنه بود. هر از گاهی هم خود را به برق مى زد تا مبادا شبیه فرزندان آدم شود.
در رتبه ى دوم" قيافه در ذوق زن ها" مردى بود که با هر قدم مجبور بود ريش بلندش را هم روى زمین بکشد. شایعات مبنی بر اين بود که اين مرد، آلبوس دامبلدور، شيفت شب رفتگرى را به عهده گرفته است و در مقابل جوراب پشمی مى گيرد. در كنار آن دو آنتونين، دابى، هرى و در آخر فلورانسو که گوش هايش را از دست حرف هاى شيرفرهاد گرفته بود.
- هاااا.. فلفلى!
- ف..لو..ران..سو..صد دفعه!
- هاااا خوشبختم، منم شيرفرهاد بيدم. معلومه به آشنايي بيشتر علاقه وداري.
- تو هم معلومه به كتك علاقه داري.
- كتكي كه از جانب يار وباشه همچون ناز بيد. ويا وزن ويا!
- :vay:
فلورانسو تنها فرد ناراحت جمع نبود، همه از قرعه کشى اى که براى کوييديچ شده بود ناراضى بودند. اعضا قدم زنان چادر سکوت را بيشتر و بيشتر از سرش مى کشيدند و کشف حجاب مى کردند. ناگهان دامبلدور همچون جوانمردان به مبارزه پرداخت، چادر را روى سر سکوت کشيد و همه را به آرامش دعوت کرد.
- فرزندان روشنايى و آنتونين گرگ و ميش، ما الان کجا بخوابيم؟ ما مثلا بايد براى مسابقه آماده بشيم.
ريش دارها دست به ريش و بى ريش ها دست به ردا شده و شروع به فکرکردن نمودند. هرى پاتر همان پسر برگزیده، زودتر از بقیه براى نجات دوستانش قدم جلو گذاشت.
- پرفسور بريم خونه ى ما.
- فرزندم خونه ى شما همیشه شلوغه. الان من مطمئنم سيريوس اونجاست.
بعد فلورانسو عينکش را روى چشمش صاف کرد و گفت:
- بريم خونه ي ما؟
- فرزندم تو که با ددى و ماميت مشکل دارى!
- آره اما واسه تعطیلات رفتن لب ساحل تو شمال هاگزميد.
- مگه شمال دریا داره؟
- سدزدن. آب هم از زاينده رود گرفتن.
تراختور سازها كه موقعيت را مناسب ديدند، لبخندي زدند و دست هم را گرفتند و به گرمى فشردند اما بعد با اين حالت
يادشان افتاد كه نبايد دست هم را فشار مي دادند، بايد غيب مي شدند.
چند ثانیه بعد- امارت اجداد فلورانسو
تراختور هاي غريبه، خيلي زود به تراختور هاي پسرخاله ى فلورانسو تبدیل شده و" هن و هن" و "قان قان" مى کردند.
- فلو چرا چيزى تو يخچالتون نيست؟
- أه..اصلا از دكور خوشم نيومد. عوضش كن.
- دوستان اگه بازديدتون از خونه تموم شد..ما پس فردا مسابقه داريم با ت..ر..چى بود اسمش؟
- فرزندم اصلا نگران نباش منم بلد نيستم.
باز هم همان قهرمان، همان قدرت اعظم هري شروع به حرف زدن كرد.
- ت..ر..ن..سي.ل..وانيا..ترنسيلوانيا. فهميديد؟
- دابى به ارباب افتخار کرد. ارباب همه کار توانست. اى شفتالو، اى آلبالو، اى کله زخمی گردالو!
- دابى!
اعضا که توسط هرى، اسم تيم حريف را ياد گرفتند، دور هم جمع شدند تا برنامه ريزى کنند. ديگر حتى سمج ترين ها چون شيرفرهاد هم که پشت يخچال و کابينت ها را هم نگاه کرده بود، به دوستانش پيوست. ناگهان دابى تلوزيون مشنگى را که پدر فلورانسو داشت روشن کرد. فوتبال مشنگى در حال پخش بود.
- با نام و ياد خدا. در حضورتون هستيم با گزارش بازى پرسپولیس و استقلال دو تيم مشهور برزيلى. خب على کريمى رو مى بينيد که داره به سمت دروازه ميره، همه رو داره جا ميزاررررره. و.. و..گگگگل.
يک دقیقه بعد
- على کريمى حالا دومين گل رو ميزنه.
شش دقیقه بعد
- على کريمى ششمين گل رو به استقلال مى زنه. خب چون وقت رو به اتمامه من اطلاع ميدم که بازى شش بر صفر به نفع پرسپولیس تموم ميشه و آبى ها شيش تايى ميشن.
خدانگهدار.
با تمام شدن فوتبال همه دوباره به ياد مسابقه ى خود افتادند. شيرفرهاد رو به فلورانسو گفت:
- هاااا کاپيتان اى نقشه ى مسابقه چى بيده؟
- نق..نقشه؟ باور کنید من حالم خوب نبود. دفتر مشقمو تو خونه جا گذاشتم.
-
- اونطورى نگاه نکنيد! من بچه ى خوبیم. ناخن هامو گرفتم، لباسامو اتو کردم و همیشه با ليوان آب مى خورم. نمره انضباط کم نکنيد.
-
- فرزندم آروم باش، كسي با تو كاري نداره. خودم نقشه مي كشم.
-
باز هم سكوت برپا شد اما شيرفرهاد قصد بيخيال شدن نداشت.
- هاااا پرفسور نقشه چى بيده؟
پرفسور فکر کرد، فکر کرد، فکر کرد باز هم فکر کرد.
- فرزندان ما مى بازيم.
-
- دابى ناراحت، دابى بيچاره، دابى تراختوره اما از کار افتاده.
سپس آنتونين از جايش برخاست و شروع به خواندن کرد.
- از چى بگم از شير فرهادى که پاستوريزه س يا اين دابى که انقده ريزه ميزه س؟
همه سکوت کردند. آنتونين جو را دو دستى گرفت و فریاد زد.
- نه بگيد آخه از چى بگم؟ ها؟ بگيد ديگه!
- فرزندم چرا داد مى زنى؟ بشين حالا يه چيزى ميگى ديگه.
- نه پرفسور من ساکت نميشم. ما مى بازيم. نکنه انتظار داريد اسنيچ رو جادو کنيم؟
ناگهان روى سر هر بازيکن يک چراغ روشن شد. بابا برقى سريع وارد شد، چراغ ها را خاموش کرد و فقط يکى بالاى سر همه به صورت مشترک روشن گذاشت.