ارشد ریون
1- ازتون می خوام در یک رول، مبعوث شدن یک پیغمبر سیاه و یک پیغمبر سپید رو شرح بدین. طول و عرضش هم مهم نیست. مهم اینه که شما صحنه انتخاب شدن رو بنویسید.و
2- ازتون می خوام در یک رول، مصائب پیغمبران در دعوت های نخستین بنویسید. پیغمبرانی که در راه دعوتشون سوزانده شدن یا هر اتفاق دیگه ای. طول وعرضش مهم نیست.یکجا!
- بورف هووووو!
- بارف هااااااا؟
- ها و شیر فاسد میش! پاشو میشاره ره ببر چرا خو! دیر شد.
بارفلدور و بورفمورت دو تن از قدرتمند ترین و باهوش ترین افراد قوم میشیان بودند که اقوامشان را از دردسر های کوچ نشینی رهانیده و در دره ای خوش آب و هوا ساکن شده بودند و آن را میش آباد مینامیدند. مطابق معمول هر روز قرار بود این دو که مورد اعتماد اهالی ده بودند میش ها را به چرا برده و محصولات میش ها را به چندشنبه بازار یکی از شهر ها یا روستاهای اطراف برده و صادر کنند. کاری که طبق توافق قسمت اولش بر عهده بورفمورت و قسمت دومش بر عهده بارفلدور بود.
بورفمورت که چهره ای مشابه پسرعمویش داشت و اهالی ده او را با سر بی مویش میشناختند کش و قوسی به خود داد و بیدار شد و فلوتش را در دست گرفت تا همراه میش ها به چراگاه برود. بارفلدور نیز ریش و موی بلندش را شانه زد و سپس به سراغ کوزه های شیر و ماست و دوغ و پنیر و کره و خامه و سایر لبنیات رفت تا آن ها را بار بزند.
ساعتی بعد - مراتع سرسبز میش آباد
- وقتی که همه تشنه لب بودن ... تنها تو بودی که به همه شیر دادی! شیرتو تو بچگیت دوشیدن ... تویی که شاخ داری و گولاخی! فدای مظلومیتت گاومیش ... فدای اون شیر و محصولاتت گاومیش!
بورفمورت با فلوت روی سر کچل خویش ضرب گرفته و برای گاومیش های در حال چرا آواز میخواند. گاومیش های زبان بسته خیلی دوست داشتند به او بگویند «تو رو سر جدت ببند با اون صدای نکره ات» ولی خوب گاومیش که حرف نمیزند.
- تو رو سر جدت ببند با اون صدای نکره ات!
[
]
- کی بود؟
- من!
- گاومیش که حرفه ره نمیزنه ... اصلا فکره ره نمیکنه که حرف بزنه!
- گاومیش اقلا از تو بیشتر فکر میکنه؛ تو خیلی ساده و بی فکری بورف.
بورفمورت سرش را بالا آورد و متوجهدر تشخیص منشا صدا دچار اشتباه شده و گاومیش حرف نزده بلکه آبربورف، بزچران ساکن در شهرک های غرب دره میش آباد به او نزدیک شده و با او سخن میگوید.
- تو روستایی ره ره خنگ میخوانی؟ اینگونه می اندیشی که شما شهری ها خونتان رنگی تر هسته و باهوشید و ما هیچ نمیفهمیم؟ نخیر! ما شیر گاومیشه ره میخوریم؛ ما ...
- میدونم بورف ... تو خنگ نیستی! برای همین اومدم تا حقیقت رو بهت بگم تا نذاری بیشتر از این سرت کلاه بره.
- حقیقت؟ کدام حقیقته ره میگویی؟
آبربورف چند قدم جلو تر آمد تا درست در مقابل بورمورت قرار بگیرد و با صدایی آرام تر گفت:
- تا حالا فکر کردی چرا به جای نوبتی انجام دادن کار ها، بارفلدور هر روز زحمت بردن اون همه کوزه رو به شهر به خودش میده و تو هر روز میشینی زیر سایه درخت و چرت میزنی تا گاومیش ها چرا کنن؟
- نه
- به خاطر این که به شما دروغ بگه و با نشون دادن فاکتور های جعلی نصف پول شیر ها رو بالا بکشه!
- نه!
- اون داره از گاومیش ها سوء استفاده میکنه ... گاومیش ها دارن به ده شما ضرر میرسونن!
- نــــه!
- نه و درد! گوش بده ببین چی میگم ... تو باید به ده برگردی و به مردم بگی که از طرف خدا مامور شدی تا بهشون دستور بدی تمام میش ها رو نابود کنن. برای این که مردم حرفت رو باور کنن من نیروی جادویی بهت میدم
آبربورف مثل سیریوس دروغ میگفت! او که انحصار بز های بریتانیا را در دست داشت نگران پایین آمدن فروش لبنیات بزی و افت سهامش بود زیرا لبنیات گاومیش بازار را قبضه کرده بود. بورفمورت اما حرف او را باور میکرد ... نه که روستایی ساده لوح باشد! روستایی پاک و بی آلایش بود و چون خود اهل دروغ نبود دیگران را هم صادق میپنداشت.
همان هنگام - جاده راه میش
بارفلدور هن هن کنان گاری لبنیاتش را میکشید و به سمت چندشنبه بازار حرکت میکرد. لختی ایستاد تا عرق از جبینش پاک کند. سپس با خود گفت حالا که توقف کرده اندکی بنشیند و وقتی نشست به این فکر کرد که حالا که نشسته دراز بکشد تا خستگیش در رود و وقتی دراز کشید به این فکر افتاد که حالا که دراز کشیده اندکی چرت بزند و سپس به راهش ادامه دهد.
- بارفلدور هوووووو!
- تو کیسته ای؟
- من فرشته وحی هستمه! باره ره ول کن ... به لیتل میش آباد برگرد و مردمه ره به راه راست هدایت کن ... راه میش! نگذار گاومیشه ره بکشن ... گاومیش مقدس هسته.
- گاومیشه ره بکشن؟ مگه میشه؟ مگه داریم؟ مگه من پیامبرم که ایناره ره هدایت کنم؟
- به ده برگرد تا ببینی که میشه ... داریم! بله بارفلدور تو پیامبر هستی ... خدا توره ره نیروی جادویی داده.
بارفلدور سراسیمه از خواب پرید و راه ده را در پیش گرفت تا از صحت خوابش اطمینان یابد.
میش آباد
آتش بزرگی در میدان کره میش برپا شده بود. با فاصله ای کم، بورفمورت کنار شعله های سرکش آتش ایستاده بود و برای مردمی که دورش حلقه زده بودند سخنرانی میکرد.
- ای مردم! این آتش آتش خشم الهی هسته. میبینید که منه ره نمیسوزانه ... اما گاومیش ها باید در آتش بسوزند ... گاومیش هاره ره بسوزانید تا خداوند شماره ره ببخشه و حسابتان را از بارفلدور خائن جدا کنه.
در همین هنگام بود که بارفلدور از راه رسید و بورفمورت نیز پیش از همه او را دید.
- ببینید! این هم مدرک حرف های من هسته! بارفلدور خائن با محصولات شما برگشته.
- آهـــــــوی ملت میش آباد ... آهـــــــــوی قوم بنی بورفاییل! بدانید و آگاه باشید که بورفمورت گمراه شده و قصد دارد شماره ره نیز به هلاکت بکشد. من به عنوان پیامبر برگزیده خدا به شما هشدار میدم که گاومیش های مقدس ره نکشید وگرنه خشم الهی شماره ره میگیره.
از میان جمعیتی که بین دو مدعی پیامبری ایستاده بودند شخصی فریاد زد:
- اگر راست میگویی که گاومیش مقدس هسته یک گاومیش الهی از غیب برای ما ظاهر کن.
- گاومیش خال دار ظاهر کنم یا ساده؟
- ساده!
- گاومیش سفید ظاهر کنم یا سیاه؟
- شکلاتی!
- گاومیشه ره توی سینی ولامین ظاهر کنم یا استیل؟
- چوبی!
بارفلدور بشکنی زد و گاومیش مورد نظر را ظاهر کرد.
- عه! این گاومیش که دو تا شاخ داره ... گاومیش مقدس تک شاخ هسته! تو دروغ گفتی بارفلدور خائن ... بارفلدور و گاومیشش ره بسوزانید
مردم ده لختی اندیشیدند و حرف ها و معجزات دو پیامبر را سبک سنگین کردند و در نهایت طرف آن کسی که نسبت خویشاوندی نزدیک تری داشت را گرفته و به او پیوستند. در یک جنگ تمام عیار بورفمورتی ها گاومیش مقدس بارفلدور را آتش زدند اما در نهایت مجبور به عقب نشینی شده و از میش آباد گریخته و به شمال آن جا کوچ نمودند و نام ده جدیدشان را «بالا میش آباد» یا همان «لیتل میش آباد اولیا» گذاشتند و میش آباد سابق به «پایین میش آباد» یا همان «لیتل میش آباد سفلا» تغییر کرد و تنها کسی که در این میان از انشعاب میش آباد سود برد آبربورف بود که سهام بز هایش را به بورفمورت فروخت و با سوزانده شدن تعداد زیادی از گاومیش ها دوباره بازار لبنیات بزی اش را به دست آورد.