سوزان بونز & سوزان بونز
موضوع: قتل
نیمه های شب بود و هوا نیز سرد بود. سکوت جنگل را فراگرفته بود. انگارجنگل نیز از اتفاقات در حال وقوع، ناراحت بود.
در آن سکوت و تاریکی، دختری جوان در حال قدم زدن و لذت بردن از منظره ها و درختان اطرافش که در نور کم سوی چوبدستی اش دیده می شد، بود. شاید کمی عجیب به نظر بیاید، ولی از نظر او، این حرف مفهومی نداشت.
بالاخره به محل مورد نظرش رسید. ایستاد و منتظر ماند. منتظر ملاقات با یک دوست قدیمی.
برخلاف ظاهر، باطنش آشفته و نگران بود. درحال کلنجار رفتن با خودش بود. وجدانش آرام نمی گرفت. مدام به خودش تلنگر می زد:
- من مجبورم. باید این کار رو انجام بدم.
- نه! تو مجبور نیستی هر کاری اون میگه رو انجام بدی.
- اتفاقا مجبورم. اگه این کار رو انجام ندم اون منو میکشه.
- خب بکشه. یعنی تو حاضری برای نجات جونت، بهترین دوستت رو بکشی؟
- بهترین دوستم؟ من حتی نمی دونم اون هنوز من رو یادشه یا نه؟ از وقتی عضو محفل شد دیگه ندیدمش.
- یه جوری میگی انگار صد ساله ندیدیش. همش پنج ساله که از هم جدا شدین.
- ببینم...از نظر تو پنج سال کمه؟
- در مقابل یازده سال دوستی، پنج سال همچین طولانیم نیست. تو داری بزرگش می کنی.
- اصلا صبر کن ببینم. این چه ربطی به شرایط فعلی داره؟ الان مهم اینه که من مرگخوارم و اون یه محفلی و ...
- و چی؟
- و...و من....من ....من ماموریت دارم اونو...اونو...
- اونو چی؟ می بینی؟ تو حتی نمی تونی به زبون بیاریش. اونوقت می خوای...
- بسه...دیگه بسه. حرف نزن. می خوام تمرکز کنم.
و به بحث کردن با وجدانش خاتمه داد. همزمان با فکر کردن، سعی می کرد نگرانی اش بر چهره اش نمایان نشود.
همچنان درحال فکر کردن بود، که صدایی شنید. به طرف صدا برگشت.
هیبتی در میان سایه ی درختان حرکت می کرد و به او نزدیک می شد.
نور چوبدستی اش را به طرف آن گرفت. با دیدن چهره ی آن دختر، لبخند تلخی بر روی لبانش نشست.
فاصله ی بینشان درحال کم شدن بود.
نمی توانست خودش را کنترل کند. طاقت شنیدن صدای او را نداشت. طاقت دیدن خنده هایش را نداشت. می ترسید نظرش عوض شود. باید کار را تمام می کرد.
نجات دادن جان خودش، بهانه بود. جان خودش برایش اهمیتی نداشت. او می خواست خانواده اش در امان باشند. او مجبور بود.
همانطور که چوبدستی اش را به سمت دخترک گرفته بود، چشمانش را بست. تمام خشم هایش را در وجودش جمع کرد. خشم از دست دادن پدرش را. خشم کشته شدن مادر و خواهر کوچکترش، به دلیل سرپیچی از دستور. دستانش می لرزید. نفس عمیقی کشید و فریاد زد:
- آواداکداورا
دخترک در نزدیکی اش به زمین افتاد. لبخند همچنان بر روی صورت دخترک نقش بسته بود.
.............................................................................................................
.............................................................................................................
لطفا امتیازدهی صورت بگیره.
ممنون
امتیاز دهی انجام گرفت.