هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۵:۵۱ یکشنبه ۲۹ آذر ۱۳۹۴
#81
کجا؟

تو سایت.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۴:۱۰ یکشنبه ۲۹ آذر ۱۳۹۴
#82
با کی؟

دای لووین و اورلا کوییرک


تصویر کوچک شده


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۴:۰۸ جمعه ۲۷ آذر ۱۳۹۴
#83
چیکار؟
محو شدن در افق



جمع بندی:
پرسیوال دامبلدور موقع کریسمس بر فراز آسمان آبی با فوکس در حال محو شدن در افق بود.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: جانورنماها
پیام زده شده در: ۲۰:۳۲ پنجشنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۴
#84
لرد سیاه از بازدید کردن قفس ها خسته شده بود، به همین دلیل به سمت قسمت خزندگان و آبزیان به راه افتاد.
آنجا پر بود از آکواریوم ها و تراریوم های بزرگ و کوچک به همراه جک و جانورهای درون آن.

لرد به سمت قفسه ی کوچکی که آنجا بود رفت و بروشوری برداشت و مشغول خواندن آن شد.
بخش اول ( خزندگان )
آفتاب پرست سانان
مار سانان
لاک پشت سانان
مارمولک سانان


بخش دوم ( آبزیان )
ماهی های گوشت خوار سانان
ماهی های علف خوار سانان
جلبک سانان

...

لرد همچنان که در حال خواندن بروشور بود، به سمت قسمت آفتاب پرست سانان حرکت کرد.
تراریوم های کوچکی که در آن بخش بودند، با آنکه خالی به نظر می آمدند، ولی پر بودند. خب...طبیعتا باید هم خالی به نظر می آمدند. این قابلیت آفتاب پرست سانان بود. اینکه خود را استتار کرده و همرنگ محیط کنند شوند.

آن قسمت از باغ وحش تقریبا خلوت بود. عده ای از مردم کنار یکی از تراریوم ها ایستاده بودند و به موجود کوچکی که در آن بود، با تعجب نگاه می کردند.

لرد سیاه نزدیک تر رفت تا بفهمد چرا ملت آنجا تجمع کرده بودند.

هنگامیکه به آنجا رسید، متوجه شد چیز خاصی در آنجا نیست. فقط یک آفتاب پرست کوچک که مدام در حال رنگ عوض کردن و جست و خیز کردن بود.

آفتاب پرست کوچک، با دیدن لردسیاه، چشمانش از تعجب به صورت درامد و از شدت هیجان، ابتدا به رنگ بنفش، سپس به رنگ نیلی، آبی، سبز، زرد، و در آخر به رنگ نارنجی در آمد. بعد از آن دوباره از ابتدای چرخه شروع به تعویض رنگ کرد. همچنان که رنگ عوض می کرد، درحال بالا پایین پریدن نیز بود.

لرد به صورت نا خودآگاه به یاد یکی از مرگخوارانش افتاد. سوزان نیز مدام در حال رنگ عوض کردن و بازی با رنگ هایش بود. اما سریعا این افکار را از ذهن خود بیرون کرد، زیرا به یاد آورد که باید به دنبال مرگخوارانش می گشت.
تصمیم گرفت بعد از بازدید از مار ها و چند جانور دیگر، به دنبال آنها بگردد.



ویرایش شده توسط سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۲۶ ۲۱:۰۴:۰۵

تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر حمایت از حیوانات جادویی!
پیام زده شده در: ۲۳:۳۲ شنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۴
#85
1 - چرا شما می خواهید از حق حیوانات جادویی دفاع کنید؟
چون دوستشون دارم. همشونو. حیوانات هم مثل ما احساس دارن، درک میکنن. مخصوصا اگه جادویی هم باشن. چه بهتر.
و اینکه...دوست دارم از حیوانات دفاع کنم و نذارم کسی بهشون آسیب بزنه چون خیلی دوستشون دارم. همشون مثل برفی خودم میمونن.


2 - آیا با نگه داشتن حیوان خانگی موافقید؟ اگر آری در چه صورت و با چه شرایطی و اگر نه چرا؟
بله. کاملا موافقم. البته وقتی که بدونم اگه تو طبیعت باشه بهش آسیب میرسه. حالا به هر دلیلی.
تو بهترین شرایط، از نظر امنیت و خوراک و... نگهشون می دارم.


3 - در رول کوتاهی شرح دهید باری را که یک حیوان را نجات دادید.

هوا سرد بود. مثل همیشه. تو جنگل کمپینگ داشتیم و منم مامور بودم هیزم جمع کنم. هینجوری که داشتم دنبال هیزم می گشتم، یه چیز سفید روی زمین توجهم رو جلب کرد. به طرفش رفتم. باورم نمی شد. یه خرگوش کوچولوی بامزه بود. ولی...یکم که دقت کردم دیدم یکی از پاهاش به طرز خیلی ناجوری کج شده. آروم بغلش کردم و بردمش تو یکی از کمپ ها. جعبه کمک های اولیه رو برداشتم و پاش رو با یه تیکه چوب و کمی باند بستم. یادگیری کمک های اولیه یه همچین وقتایی به درد میخوره. خلاصه ازش نگهداری کردم و چون موقع برگشت هنوز خوب نشده بود، با خودم بردمش خونه. انقدر ازش نگهداری کردم تا خوب شد. دلم نیومد برش گردونم جنگل. خودش هم راضی به نظر میومد. برای همین نگهش داشتم. اسمش هم گذاشتم برفی کوچولو. الآنم از کارم خیلی راضیم. خیلیم دوستش دارم و ازش خوب مراقبت میکنم.


4 - آیا شما قسم می خورید که به حق و حقوق حیوانات جادویی پایبند باشید؟ و آیا قبول می کنید که در صورت دیدن رفتاری ناشایست با حیوانات - در رولها - با شخص خاطی برخورد کنید؟
بله. قسم میخورم و قول میدم دمار از روزگار فرد خاطی در بیارم.


5 - اگر مشاهده کردید که کسی در حال بد رفتاری با حیوانی است چه می کنید؟
اول رنگ میریزم تو صورتش.
بعد سرش رو میکنم تو یه بشکه رنگ.
بعد یه کبریت در میارم و روشنش میکنم. یهو کبریته از دستم در میره و میفته رو تنش.
خب من چیکار کنم که رنگ ها اشتعال زا هستن.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۲۱:۲۱ شنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۴
#86
کودکی خوشحال به سمت تلویزیون جادویی دوید و آن را روشن کرد و روی کانال "گویا" تنظیم کرد.
عروسکش را در آغوش گرفت و مشغول تماشای تلویزیون شد.
انیمیشنی که همه آن را می شناسند.

تصویری متحرک از سر لرد سیاه در قاب عکسی قرار داشت و شعری با این مضمون می خواند:

- آماده اید مرگخوارا؟
- بله ارباب.
- نشنیدم صداتونو.
- بله اربااااااب.
- اووووووووووو.......تیکه تیکه میکنه اون شما رو.
- باب. خون. آشام.
- زرد و خون خوار و وحشتناک.
- باب. خون. آشام.
- عاشق خونه اون تو دریاس.
- باب. خون. آشام.
- ندیدی اسفنج اینقدر ترسناک.
- باب. خون. آشام.....باب. خون. آشام....باب. خون. آشام.
- بااااااااااب. خون آشاااااااااام......هی هه هه هه هه.

و سپس تصویری به این شکل ظاهر شد:
تصویر کوچک شده


و کودک نیز با این فرمت: ، به تلویزیون خیره شده بود و از برنامه لذت می برد.





ویرایش شده توسط سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۲۱ ۲۱:۴۴:۴۹

تصویر کوچک شده


پاسخ به: سالن دوئل انفرادی
پیام زده شده در: ۱۸:۳۷ شنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۴
#87
سوزان بونز & سوزان بونز

موضوع: قتل


نیمه های شب بود و هوا نیز سرد بود. سکوت جنگل را فراگرفته بود. انگارجنگل نیز از اتفاقات در حال وقوع، ناراحت بود.

در آن سکوت و تاریکی، دختری جوان در حال قدم زدن و لذت بردن از منظره ها و درختان اطرافش که در نور کم سوی چوبدستی اش دیده می شد، بود. شاید کمی عجیب به نظر بیاید، ولی از نظر او، این حرف مفهومی نداشت.

بالاخره به محل مورد نظرش رسید. ایستاد و منتظر ماند. منتظر ملاقات با یک دوست قدیمی.

برخلاف ظاهر، باطنش آشفته و نگران بود. درحال کلنجار رفتن با خودش بود. وجدانش آرام نمی گرفت. مدام به خودش تلنگر می زد:
- من مجبورم. باید این کار رو انجام بدم.
- نه! تو مجبور نیستی هر کاری اون میگه رو انجام بدی.
- اتفاقا مجبورم. اگه این کار رو انجام ندم اون منو میکشه.
- خب بکشه. یعنی تو حاضری برای نجات جونت، بهترین دوستت رو بکشی؟
- بهترین دوستم؟ من حتی نمی دونم اون هنوز من رو یادشه یا نه؟ از وقتی عضو محفل شد دیگه ندیدمش.
- یه جوری میگی انگار صد ساله ندیدیش. همش پنج ساله که از هم جدا شدین.
- ببینم...از نظر تو پنج سال کمه؟
- در مقابل یازده سال دوستی، پنج سال همچین طولانیم نیست. تو داری بزرگش می کنی.
- اصلا صبر کن ببینم. این چه ربطی به شرایط فعلی داره؟ الان مهم اینه که من مرگخوارم و اون یه محفلی و ...
- و چی؟
- و...و من....من ....من ماموریت دارم اونو...اونو...
- اونو چی؟ می بینی؟ تو حتی نمی تونی به زبون بیاریش. اونوقت می خوای...
- بسه...دیگه بسه. حرف نزن. می خوام تمرکز کنم.

و به بحث کردن با وجدانش خاتمه داد. همزمان با فکر کردن، سعی می کرد نگرانی اش بر چهره اش نمایان نشود.
همچنان درحال فکر کردن بود، که صدایی شنید. به طرف صدا برگشت.
هیبتی در میان سایه ی درختان حرکت می کرد و به او نزدیک می شد.
نور چوبدستی اش را به طرف آن گرفت. با دیدن چهره ی آن دختر، لبخند تلخی بر روی لبانش نشست.
فاصله ی بینشان درحال کم شدن بود.
نمی توانست خودش را کنترل کند. طاقت شنیدن صدای او را نداشت. طاقت دیدن خنده هایش را نداشت. می ترسید نظرش عوض شود. باید کار را تمام می کرد.
نجات دادن جان خودش، بهانه بود. جان خودش برایش اهمیتی نداشت. او می خواست خانواده اش در امان باشند. او مجبور بود.
همانطور که چوبدستی اش را به سمت دخترک گرفته بود، چشمانش را بست. تمام خشم هایش را در وجودش جمع کرد. خشم از دست دادن پدرش را. خشم کشته شدن مادر و خواهر کوچکترش، به دلیل سرپیچی از دستور. دستانش می لرزید. نفس عمیقی کشید و فریاد زد:
- آواداکداورا

دخترک در نزدیکی اش به زمین افتاد. لبخند همچنان بر روی صورت دخترک نقش بسته بود.

.............................................................................................................
.............................................................................................................

لطفا امتیازدهی صورت بگیره.
ممنون


امتیاز دهی انجام گرفت.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۲۲ ۲۲:۵۳:۴۰

تصویر کوچک شده


پاسخ به: آواتار ويزارد
پیام زده شده در: ۱۶:۲۱ شنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۴
#88
با سلام.
اینجا دیگه آواتار نمیدن؟
ورشکست شده اینجا؟

سوزان جان، این تاپیک یه شیش سالی میشه که منسوخ شده و از یاد رفته. احتمالا خود اون عزیزی که این تاپیک رو ایجاد کرده، الان هم خودش و هم روحش یادش رفته اینجا رو!


ویرایش شده توسط یوآن آبرکرومبی در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۲۶ ۱۸:۳۳:۲۵

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کلاه گروه بندی
پیام زده شده در: ۱۸:۰۷ پنجشنبه ۱۲ آذر ۱۳۹۴
#89
اسامی یکی یکی اعلام می شدند.
- نویل لانگ باتم
پسرک تپلی بود که به گریفندور فرستاده شد. اصلا به چهره اش نمی آمد که شجاع باشد. کلاه چرا او را به...
- سوزان بونز
رشته ی افکارش پاره شد. نفس عمیقی کشید و از پله های سکوی کوچک بالا رفت.
روی چهارپایه ی چوبی نشست. کلاه پوسیده و نخ نمایی روی سرش قرار گرفت و تا روی چشمانش را پوشاند. ناگهان صدای بلندی درون ذهنش شنید:
- خب...میبینم که یکی از اعضای خاندان بونز امسال به هاگوارتز اومده. تو رو توی کدوم گروه بندازم؟ تو شجاعت آملیا بونز رو نداری. پس، به گریفندور نمیری. بذار ببینم...تو دختر سختکوشی هستی...تا به خواسته ات نرسی، از تلاش دست نمی کشی. پس با این حساب...هافلپاف
کلمه ی آخر همچون فریادی بلند، در تالار شنیده شد.
از روی صندلی بلند شد و به طرف میز هافلپافی ها رفت. حس خوبی به او می گفت که در آن گروه به موفقیت های زیادی دست می یابد.
حالا او یک هافلپافی بود.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۹:۱۴ سه شنبه ۱۰ آذر ۱۳۹۴
#90
کی؟

موقع کریسمس


تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.