هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: مرکز پذیرش کاندیداهای وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۲۱:۱۳ یکشنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۱
#91
بسمه تعالی



درودان بر جمله جنابانتان بادا!

مدت زمان عضویت در بخش ایفای نقش (و حتما در صورت داشتن شناسه پیشین، آن را ذکر کنید):

از حدود خرداد سال 93 در این سرای تَپَلُّک می‌نماییم. پیش از این سیسرون هارکیس و مدتی نیز آلبوس پرسیوال والفریک برایان دامبلدور بودیم.

شرح "سوابق اجرایی-خدماتی /فعالیت‌های آزاد" قبلی در وزارت سحر و جادو یا مجموعه‌های وابسته (آزکابان و موزه):

در دوران سینوس کبد مسئول موسسه فرهنگ و هنر جادویی بودیم توامان با رونالد ویزلی و همینطور کارآگاه وزارتخانه (یادمان نیست دوران وزارت که بود) و پیش از آن نیز تحت عنوان سیسرون هارکیس در ساواج بوده و ملت جادویی را متسوج می‌نمودیم.
بلی خود خویشتن خویش چند شغله بوده و فرصت‌ها را ز جوانان دریغ می داشتیم.

شرح "سوابق برجسته/خدمات نظارتی-مدیریتی" در انجمن‌های ایفای نقش:

نظارات انجمان کوچه دیاگون - شهر لندن - قلعه هاگوارتز - ریونکلاو - محفل ققنوس را در بزّاهی بر عهده داشتیم.
این هایشان یادمان مانده، اگر دگر چیزی بر خاطر آوردیم بازگشته عنوان می داریم.

شرح برنامه‌های آینده خود برای وزارت سحر و جادو و مجموعه‌های وابسته:

نخست: نظام جادویی فعلی را منسوخ و دیکتاتوری آه و فغانمان را بنیان نهاده و خویش را پیشوا جامعه جادویی می خوانیم.

ثانی: آگهی استخدام داده، جملگی را مستخدم نموده وانگاه مستخدمان را بر سیرک‌های مشنگی می فروشیم تا تولید ثروت نموده باشیم.

ثالث: جهت جلوگیری از فسق و فجور و فحشا و سایر رذالت موجود در سایت پوشش مناسب را اجباری نموده و همه‌ی تصاویر شناسات را محدود به گردی صورت می نماییم. این قانون نسبت به نسوان و رجال به یک سان به اجرای در خواهد آمد.
تبصره: اصلاح سبیل برای جملگی ممنوع می باشد به غیر از خود خویشتن خویشمان.

رابع: ساواج را باز بگشوده، یک نفر در آنجای بنهاده و هر کس را متحالنده نیافتیم برایش دوسیه درست نموده، راهی آزکابانش می نماییم.

خامس: دوسیدگان وارد آزکابان شده را دو بر دو به جان یکدیگر انداخته، بر عالمین به صورت زنده مخابره نموده، فزون تر از پیش تولید ثروت می نماییم.

سادس: یک تخت میخ دار مهیای و چند قلچماق حاضر نموده. ملت جادویی را یک بر یک بر آن تخت نهیده، معجون راستی در گلویشان چپانیده، زیر و بم زندگانیشان برون می کشیم.

سابع: در قالب یدی پشت پرده، کودتایی علیه خویش تشکیل داده، با خزانه مملوء از مال و منال ملت به سرزمینی دور گریخته، دوران خوشی سپری می نماییم.


شعار انتخاباتی:

آه و فغان


فاشیسما و کمونیسما،
لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردلکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی.
وزیر سحر و جادو.


ویرایش شده توسط لاديسلاو زاموژسلی در تاریخ ۱۴۰۱/۴/۲۰ ۱۰:۱۴:۳۷

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۹:۲۹ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱
#92
بسمه تعالی


جلسه نخستین



نخستین ساعت روز بود و دانش آموزان سال اولی که بینی هایشان با بوی کیف و لباس نو پر شده بود دور و برشان را نگاه می کردند تا هم شاگردی هایشان را ببینند و خیال بافی کنند که این چجور آدمی هست؟ آیا آن یکی می تواند دوست خوبی باشد؟ نیازی هست به شکل خاصی سر صحبت را با بغل دستیشان باز کنند یا همین که بپرسند آیا حاضر است با وی دوست شود کافی است؟ اگر پدر - یا مادر - بود احتمالا از تعداد خواهر برادرها یا شغل پدر یا همچین چیزی می پرسید، شاید آن ها هم باید همین کار را می کردند؟
روح جوان و دست نخورده ایشان با احساسی میان ترس و شوق در حال قل قل کردن بود و ناگهان در کلاس باز شد. مردی بلند قامت و لاغراندام وارد کلاس شد؛ امتداد کت بلند نفتی رنگش تا پشت زانوهایش می رسید و کلاه بلند لبه دارش روی صورتش سایه انداخته و چشمان مشکی براق و بینی استخوانی تنها جزئیاتی بودند که از چهره مرد دیده می شد. با قدم هایی شق و رق از آستانه در گذشته و رو به روی ردیف وسط نیم کت‌ها ایستاد.

- بخوانید.
- ببخشید آقای معلم، قربان... من قبلا کتاب رو خوندم.

این جمله را یک بچه خرخوان گفته بود.
مرد نگاهش را به سمت طفل برگردانده و با صدای آرام و سرد گفت:
- درود، فزون تر خوان.
- یعنی شما نمی خواید چیزی بهمون یاد بدین؟ نه وردی؟ نه طلسمی؟
- خیر.
- اون وقت چرا؟

این جمله را پسرکی گفته بود که در خانه بسیار لوسش کرده بودند و خیال می کرد همه باید به وی جواب پس بدهند.

- زیرا چیزی بلد نمی باشیم.

کلیه دانش آموزان:

چندساعت قبل، هاگزمید، مهمانخانه سه دسته جارو:

ملانیا استانفورد و تام جاگسن پشت یک میز نشسته بودند و شیشه‌های متعدد نوشیدنی کره‌ای روی میزشان چیده شده بود. خودشان هم روی صندلی هایشان ولو شده و در حالی که سرهایشان روی پشتی صندلی افتاده، به سقف چوبی مهمانخانه خیره شده بودند.

- گفتی رودولفم قبول نکرده بیاد درس بده؟
- اصلا پیداش نکردم، نه جغد جواب می ده نه هیچی دیگه... ایوا چی گفت؟
- گفت تو همون وزارتش زاییده. لینی؟... آهان! اون همون اوّل رد کرد.
- می گم به لرد بگیم بیاد درس بده...؟

ملانیا سرش را بالا آورده و به تامی که کماکان به سقف خیره شده بود نگاه کرد. سپس گویی حشره‌ای را دور می کند سرش را تکان داده و به سقف خیره شد.
- قبول نمی کنه.
- از کجا می دونی؟
- اممم... یه حسی بهم می گه.

دیلینگ...

در ورودی کافه باز شده و زنگوله بالای آن به صدا در آمده بود و صدای زیر و زنگ دارش سردرد مدیر و مدیره هاگوارتز را تشدید کرد و هر دو چینی بر جبین انداختند و سعی کردند بی خیال جای خالی موجود در میان هیئت علمی مدرسه و ساعت های باقیمانده تا آن کلاسی که پیش پیش شهریه‌اش را گرفته بودند و شبح تیره‌ای که از کنارشان رد می شد بشوند. اصلا بی خیال همه چیز بشود! بزند و برود جایی در دوردست ها. ولی حیف...

- ما گرسنه هستیم، از جنابتان طلب طعام می نماییم.

ملانیا بدون آن که سرش را بلند کند چشمانش را باز کرد؛ مردی روی سقف ایستاده و با مادام رزمارتا که پشت پیشخوان روی سقف بود، صحبت می کرد.

- خب،ما یه چندتا غذا هم تو منو داریم. چی می خواید؟
- هیپوگریفی مطبوخ با اشکمی مملوء ز آلوی و معطر به زعفران در معیت جمله مخلفات.
- خب اینی که می گی رو نداریم آقای محترم، ولی اگر بخواید ساندویچ گوشت داریم.
- علی رغم آن که ز بهر این سرای ابراز تاسف می نماییم، پیشنهادتان را مقبول می داریم.
- می شه دو گالیون.

مادام رزمرتا لبخند گرمی زده و دستش را جلوی آقای زاموژسلی گرفت.

- آه... پس از صرف طعام قصد متواری گشتن و رها کردن دنگی که دینگ خطابش می کنیم داشتیم تا علی البدل اینجانب ظروفتان را بشوید.

مرد حشره سیاه رنگی را از روی کلاهش برداشته و کف دست مادام رزمرتا گذاشت و زن هم با تماس حشره با کف دستش بلافاصله جیغ زده و به سمت آشپزخانه فرار کرد.

- مگفتیم لبخند مزن، بانوی بدهشتانیدی.

ملانیا که تا آن لحظه مشغول تماشای ماجرا بوده، از روی صندلی‌اش بلند شد و تلوتلو خوران به سمت مرد آمده و دستش را گرفت و به دنبال خود کشانید.

- ما را به کدامین سوی می کشانید.
- مگه غذا نمی خواستی؟ داریم می ریم غذا بخوریم.


زمان حال، درون کلاس طلسم ها و وردهای جادویی:

- کنون خود خویشتن خویش اینجای می باشیم تا بر خوانش درس توسط جنابانتان نظارت بنموده و سپس وعده‌ای غذای گرم و مکانی ز بهر خفتن یابیم . تعلیم و تعلم نیز برایمان پشیزی ارزش مداشته و آن را بر این دنگِ دینگ می سپاریم.

حشره روی کلاه مرد، با شنیدن نامش خودش را به لبه جلویی کلاه رسانده و در حالی که لبخندی بر لب داشت، چهار دستش را به طرفین گشوده و دانش آموزان را خطاب قرارداد.

سلام خدمت همه نوگلان باغ دانش جادویی، اول که آرزو می کنم توی این کلاس خیلی بهتون خوش بگذره و همینطور من بتونم چیزی بهتون یاد بدم. مطمئنم که همتون متوجه این موضوع شدید که غالب رول هایی که در سایت نوشته می شه طنز هستن، و همینطور جادویی! یکی از نقاط مشترک این دو که می تونه به شما کمک کنه نوشته های بهتری داشته باشید "بی‌منطق" بودنه؛ بیان کردن نکته‌ای هست که در ابتدا به چشم نمی‌آد و شاید غیرقابل قبول باشه... مثلا یک نفر واسه اینکه خون دماغ نشه کل خونش رو از دهنش بکشه بیرون! یا برای گرم کردن خودش بره روی اجاق یا توی مایکروویو. عدم تطابق این اتفاقات با انتظارات ذهنیمون هر چه قدر بیشتر باشه و هرچقدر شوکه کننده تر باشه می شه شانس بیشتری برای نشوندن لبخند بر لب مخاطب داره... البته این فقط یکی از روش های اضافه کردن طنز به رول هاست و خب موضوع جلسه امروز ما و در همین راستا من ازتون سه تا تکلیف می خوام!

1) در یک رول یک ورد اختراع کنید که به بی‌منطق ترین شکل ممکن یکی از مشکلاتتون رو رفع کنه! (15 امتیاز)

2) یک نقاشی بکشید که اثر انجام اون ورد رو نشون بده. نیازی نیست همون اتفاق توی رول باشه و اثرش روی هر چیزی مثلا هندونه، یا غول غارنشین یا هرچی باشه. (10 امتیاز)

3) برای وردی که انتخاب کردید حداقل 4 تا کاربرد در زمینه های کاملا متفاوت بیان کنید. در این مورد نیازی به رول نیست و ذکر کردن اون موارد کافیه. حتی نیازی نیست توضیح بدید که چطور در اون زمینه به کار می‌آن. (5 امتیاز)



××× نکته به شدّت مهم در انجام این تکالیف اینه که تا حد ممکن خلاقیتتون رو به کار بگیرید و دور از ذهن ترین ایده ها رو پیاده کنید. برای این کار سعی کنید از سه تا ایده اولی که به ذهنتون می رسه صرف نظر کنید و بعدی ها رو در نظر بگیرید. این روش برای خرس‌های گنده که این کاره هستن هم مفید خواهد بود.



- بس است دیگر ای سیه چرده، سخن بسیار راندی، فرتوت گشتیم.

آقای زاموژسلی حشره را از روی کلاهش برداشته و در مشتش گرفته و از کلاس خارج شد.
دست بیرون مانده دنگ از مشت آقای زاموژسلی برای دانش آموزان دست تکان می داد...





ویرایش شده توسط لاديسلاو زاموژسلی در تاریخ ۱۴۰۱/۴/۱۵ ۲۱:۱۴:۲۴

تصویر کوچک شده


پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۱۶:۲۷ دوشنبه ۸ فروردین ۱۴۰۱
#93
بسمه تعالی



سوژه نوین:

- من دیگه نمی تونم این شرایط رو تحمل کنم.

سدریک با چشمان نیمه باز و پف کرده این را به سایر مرگخوارانی که در انبار جاروهای خانه ریدل خودشان را جا کرده بودند گفت.

- منم نمی‌تونم. دیگه نمی‌کشم، نمی شه تحمل کرد اصن...

بغض راه گلوی بلاتریکس را گرفت , با دو دست صورتش را باد می زد تا جلوی فرو ریختن اشک هایش را بگیرد. دیگران نیز سری در تایید حرف های بلاتریکس تکان دادند و چند نفری که نزدیک به او نشسته بودند شانه‌هایش را تسلی گرایانه فشردند. در همان لحظه در باز شد و مرگخواران از ترس اینکه مبادا لرد باشد هر یک خودشان را مشغول به کاری کردند.
ولی این لرد نبود که از در تو آمد، بلکه تری بوت؛ مرگخوار تازه وارد بود. هکتور که دست ایوان را در جمجمه‌اش می چرخاند و وانمود می کرد که مشغول معجون درست کردن است به تری گفت:
- تو اینجا چی کار می‌کنی؟
- واسه خودم می گشتم، از دیدنم خوشحال شدی؟

ایوان با دست دیگرش، دستش را از هکتور گرفت و آن را از جمجمه‌اش درآورد و به تری گفت:
- نه، این بچه بود افتاد تو دیگ معجون از اون موقع رو ویبره مونده. می گم... تو اومدنی ارباب رو ندیدی؟

تری لبخند عریضی زد و با شصتش پشت سرش را نشان داد:
- دیدم، لینی داشت ناخوناشونو کوتاه می کرد.

بلاتریکس هق هق خفه‌ای کرد و مورگانا که در کنارش نشسته و دو زانویش را در آغوش کشیده بود، سرش را روی دو زانویش گذاشت و گفت:
- اون روزیم دیدم که داشت کله ارباب با شیشه پاک کن پاک...

بلاتریکس با آرنجش سقلمه‌ای به مورگانا زد:
- کله‌پاک کن! ... کله ارباب رو پاک می‌کرد؟

اشک در چشمان او حلقه زد و لب‌هایش لرزید و با بغضی که حالا راه گلویش را گرفته بود با صدای خفه‌ای گفت:
- بعد اون روز من داشتم دمپاییاشونو واکس‌می‌زدم‌اومدگفت‌دمپایی‌واکس‌زدن‌نداره...

بلاتریکس دیگر تاب نیاورد و صورتش را به دستانش پوشاند و با صدایی بلند های های گریست. تری که معذب شده و سعی داشت جو را تلطیف کند بدون آنکه مخاطب مشخصی داشته باشد گفت:
- حالا اون جورا هم نیستش که...

مورگانا بی‌پرده به میان حرفش پرید:
- ارباب دیگه ما رو دوست نداره، فقط لینی رو دوست داره.

سکوت محیط انبار را فراگرفت. حتی هق‌هق‌های بلاتریکس هم متوقف شدند و همه به مورگانا چشم دوختند. مورگانا در جواب شانه‌‌ای بالا انداخت.
- خب راست می گم دیگه!

- آه.

مرگخواران به این سوی و آن سوی انبار نگاه کردند ولی صاحب صدای را نیافتند که ناگهان پیکری از تنها چراغ آنجا آویزان شد. اسکورپیوس با دیدن شنل معلق در هوا جیغی زده و قصد متواری گشتن داشت که سرش به لبه در خورد و بیهوش شد و در وسط اتاق افتاد.

- کروشیو!

بلاتریکس که بسیار به تخلیه احساساتش نیاز داشت چوبدستیش را به سوی غریبه گرفته و طلسمی به سویش فرستاد و غریبه نیز موجود تیره‌ای که در دستش بود را به سمت طلسم گرفت و بعد پرتش کرد تا در دهان بازمانده اسکورپیوس تشنج کند.

- تو کی‌ای؟ اون بالا چی‌کار می‌کنی؟
- خود خویشتن خویش یک اغفالگر می‌باشیم و قصد مغفولیدن جنابانتان را داریم و بر این سرای نیز می‌زییدیم.
- اون بالا داشتی می‌زاییدی؟
- خیر، می‌زییدیم.

رودولف که به چشمان مرد نگاه می‌کرد سخت به فکر فرو رفته بود و به سبیلش دست می‌کشید و پس از لحظاتی لبخندی زد و سری تکان داد و چشمکی برای مرد آویزان زد و بعد سرش را به سمت کسی که در کنارش بود چرخاند و در گوشش گفت:
- داشته یکی رو موقع زاییدن دید می‌زده... پدرسوخته!

چند ثانیه بعد لبخند از لب رودولف محو شد و به سرعت به سمت پنجره کوچک رفت و مشغول بررسی گوشه و کنار منظره شد و زیر لب زمزمه می‌کرد «کو پس؟»، چندی طول کشید تا مرگخواران چشمانشان را از رودولف برگیرند و دوباره به مرد آویزان از چراغ بدوزند. بلافاصله لوسی ویزلی سرانگشتانش را روی هم چسباند و با چشمانی نافذ به مرد نگاه کرد:
- تو می خوای اغفالمون کنی، چرا باید بهت اعتماد کنیم؟
- جنابانتان اشرار بوده و اغفال نمودن نیز شرارت است و شرارت بر اشرار عملی است نیک و خود خویشتن شخصی نیکوکار در هنگام نیکویی می‌باشیم.

لوسی سرش را به سمتی کج کرد و دهانش را باز کرد و دوباره بست و چند بار این کار را تکرار کرد و دست آخر سرش را به نشانه تایید تکان داد و سپس گفت:
- منطقیه!

- آه، جناب مجانبمان تنها بیان می داریم که اگر لینی‌ای مباشد، لرد می‌بایست جایگزینی بر وی نهند و نیک‌تر از جنابانتان نیز مرگ‌تناول‌گری نمی شناسیم...

حالا دیگر همه مرگخواران به مرد چشم دوخته بودند و لبخندی شرارت‌بار روی صورت هایشان نقش می‌بست، البته همه مرگخواران به جز رودولف که اکنون تا کمر از پنجره بیرون آمده و با جدیت همه جا را با نگاهش می کاوید.

دشت و دمن:

- ببین لینی... بازیش اینجوریه که باید بری این تو.

لینی نگاهی به کیسه‌ای که در مقابلش و ده چوبدستی که به سمتش گرفته بود کرد و آب دهانش را قورت داد:

- ب... باشه.

همزمان با ورود لینی به کیسه، بلاتریکس در آن را بست و کیسه را به درون چاهی که پشت سرش بود انداخت...


تصویر کوچک شده


پاسخ به: بهترین نویسنده
پیام زده شده در: ۲۰:۲۷ شنبه ۲۱ اسفند ۱۴۰۰
#94
بسمه تعالی



لرد سیاه نویسنده‌ایست به غایت توانای و بسیار مررونک، این مرتبه این رنک را بر ایوای معوجج روای دارید که نیک می نویسد.


مختصراً و موثراً
لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردلکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی


تصویر کوچک شده


پاسخ به: بهترین تازه‌وارد
پیام زده شده در: ۲۰:۲۰ شنبه ۲۱ اسفند ۱۴۰۰
#95
درودان فراوان بر جمله جنابان، سخنی چند داشته و سپس رای خویش ابراز می نماییم.

ای کاش مسئولین مربوطه اسم بخش های واجد شرایط این بخش رو قرار می دادن، چون عنوان رنک و شرایط مشخص شده براش با هم همخونی ندارن، تازه وارد منتخب فصل زمستان رو از بین کل ورودی های سال انتخاب کردن؟ هم انتخاب دشواریه و هم تا حد زیادی غیرمنصفانه‌س... شخصا رایم رو با توجه به عنوان "بهترین تازه وارد زمستان 1400" می دم. اگر معیارم بهترین تازه وارد سال بود طبیعتا رایم تغییر می کرد.


رای خویش را بر آن لدنی سوزاننده گسیل می داریم، چرا که در کوته زمانی جمله پیشرفتان را بنموده و منقود ناقدان در وی کارگر است.


مرئوی و موضوح،
لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردلکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی


تصویر کوچک شده


پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۷:۵۳ شنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۰
#96
خلاصه:
ایوا در انتخابات به‌عنوان وزیر سحر و جادو انتخاب شده. اما عده‌ای اجنبی و فتنه‌گر ادعا دارن حق ویلبرت اسلینکرد که چند مدتیه غیب شده و روحش هم از هیچ‌چی خبر نداره خورده شده و اون باید وزیر می‌شده. اونا راه پیمایی سکوت تو خیابونای لندن برگزار میکنن. اما الان طرفدارای ویلبرت (که اینجا میتونید اسمشون رو ببینید و ازشون تو سوژه استفاده کنید) به این نتیجه رسیدن که راه‌پیمایی سکوت فایده نداره و میخوان برن درهای وزارتخونه رو بشکنن. وزیر ایوانوا ارکورات راکارو رو به داخل وزارتخونه کشونده و با خوردن انگشتای پاش (!) مجبورش کرده جناحش رو عوض کنه و حالا جیسون می خواد کاری کنه تا ساختمون وزارتخونه ارکورات و دیگر هم حزبی هاش و وزیر رو بالا بیاره.


-عاعاااعااااااعاااااااااااا!

جیسون در حالی که شیلدی به صورت و دستکشهای پوست اژدها به دست و لباس فضانوردی به تن داشت، محموله کوچکی را با چنگک بلند کرده و در دورترین فاصله ممکن از خودش نگه داشته بود و ناخوآگاه جیغ می‌زد.
-الان نشونت می دیم کت تنه کیه!

قطرات عرق که از پیشانی خون آشام جوان پایین می غلطیتدند، نفسش زیر آن همه پوشش محافظتی به سختی بالا می آمد و چشمانش به دود سبز رنگی که از انتهای چنگک بالا می آمد خیره مانده بود.
- خودتون خواستید!

جیسون فاصله میان خودش و ساختمان وزارتخانه را بررسی کرد، چند قدمی جلو رفت و دوباره به عقب برگشت، عضلات دستش منقبض شده و دیگر از صاحبشان دستور نمی گرفتند.
- دیگه هرچی دیدین از چش خودتون دیدین!

جیسون یک مرتبه دیگر نفس عمیقی کشید و دورخیز کرد که دیگر آن چیزی که در دست داشت را پرتاب کند...
- جووون! من عَ بشگیم عاشق ثیر بودم!

هاگرید دوان دوان به سمت جیسون آمد و چنگ و سیر را با هم انداخت گوشه لپش و جوید.

- چی کار می کنی! چرا خرج انفجاری رو می خوری؟!

جیسون با خشم شیلد و ماسکش را به زمین کوفته و با ناراحتی به روبیوس هاگرید نگاه می کرد.

- عااااااق...

هاگرید ترجیح داد جوابی به جیسون ندهد، خون‌آشام جوان در اثر عارق سیراندود هاگرید روی زمین افتاده، تشنج می کرد و کف سفید از دهنش بیرون زده بود و به راه جدیدی برای ایجاد حالت تهوع در ساختمان وزارت فکر می کرد.
جیسون خون آشامی کوشا و سخت کوش بود.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۷:۲۵ شنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۰
#97


پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۲۲:۵۵ دوشنبه ۱۱ بهمن ۱۴۰۰
#98
- آه، درخت!

آقای زاموژسلی به منظره تک درختی خشک با دو شاخه کج و معوج در غروب آفتاب و مرگخوارانی که از پی جغد به سمت افق می‌رفتند نگاه می کرد.

- خر.
این کلمه را درخت گفته بود.

- دنگ‌ِ دینگ‌آ، درخت با جنابتان کار می‌دارد.
-تووووو.

لادیسلاو نگاهی به چپ و سپس به راست انداخته و یکی از شاخه‌های درخت را کند و پشت سرش انداخت و از جای شاخه خون فوران کرد و بر سر و صورت مرد پاشید و درخت که با از دست دادن شاخه مرکز ثقلش جابه‌جا شده بود، واژگون گشت.
در انتهای درخت یک سر بود.

- خررررر... پففففف.

سدریک دیگوری واژگون بی‌توجه به پای کنده شده‌اش خوابیده بود، پروسه پرتاب، تلاش برای گرفتن جغد و سقوط او را بسیار خسته کرده بود و از دست دادن چند لیتر خون برایش اهمیتی نداشت.
سدریک انسان لارژی بود.

- ویزی ویزی ویز.

دنگ، حشره کوچک و سیه چرده معتقد بود که کماکان امیدی هست و شاید... شاید... اگر سدریک را به بیمارستان می رساندند یا جلوی خون ریزی را می گرفتند او زنده می ماند!

- باشد.

آقای زاموژسلی دنگ را از زمین برداشته و در سوراخی که خون از آن شره می کرد فرو برد و بعد فرار کرد.
مرگخواران نیز همچنان به دنبال جغد به سمت افق می دویدند.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: باجه تلفن وزارتخانه (ارتباط با مسئولان)
پیام زده شده در: ۲۱:۴۷ یکشنبه ۱۰ بهمن ۱۴۰۰
#99
خود خویشتن خویش حضورممان را بر هم برساندیم که اینجانبمان را مثبوت بنماییم.
لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردلکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی.

نام دنگ را منویسید، حشره‌‌ایست عاری از عقل و شعور و حقوق اولیه.

مثبوتا، منقولا و مجددا،
لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردلکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: بررسی پست های انجمن ارتش تاریکی
پیام زده شده در: ۹:۱۷ سه شنبه ۷ دی ۱۴۰۰
درودان خویش بر شیخ‌التواریک عرضه داشته و علی رغم علم به آنکه منقّد نمودن اپسات ورای 26 در دوئلگاه از مناهی می باشند، طلب انعقاد این را ز جنابشان می داریم.

مدت زیادی بود که چیزی ننوشته بودم و نوشتن این یکی هم یک جورایی عجیب بود، با چیزهایی که به خاطر داشتم پیشرفتم ولی حتی بعد از گذشت چند روز و دوباره خوندنش راجع به اینکه چی رو درست انجام دادم و چی رو غلط مطمئن نیستم، بیشتر از همه تطابق شخصیت های داخل رول با ایفای نقش اصلیشون.

بدین روی ز جنابتان مسئلت مکشوف نمودن جمله لااداری را مسئلت نموده و سپاسات خویش را به سوی جنابتان و بانوی سه ایکس گسیل می داریم.

مجدودا و مرسولا،
لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردلکپت جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی.


تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.