محفلیان بهت زده در کافه خالی ایستاده بودند. آن جا بدون اثاث بسیار مخوف تر از قبل به نظر می رسید. در همان لحظه باد شدیدی آمد و یکی از پنجره ها را باز کرد. سوز سردی به داخل آمد و باعث لرزش ناگهانی آنها شد.
سارا با دقت کسانی که در کافه بودند را نگاه کرد.
-پس این اسلیترینی های مخوف کجان؟
بقیه هم اطراف را نگاه کردند.
-شک ندارم اونا اثاث کافه مون رو بلند کردن.
-ما می ترسیم سارا...!
سارا با جدیت گفت- الآن وقت ترس نیست، ما مثلا بر و بچ محفلیم! باید حال اینارو بگیریم!
-ما می ترسیم سارا...!
-ای بابا... برای شما احیانا دیالوگ دیگه ای نوشته نشده؟
-ما می تـ...
***
چند دقیقه بعد محفلیان روی زمین نشسته بودند و با هم بحث و تبادل نظر می کردند.
استرجس-بهتر نیست چند تا تخت و پشتی و قلیون بیاریم بذاریم این جا بکنیمش چایخانه سنتی محفل ققنوس ملت بیان حالشو ببرن؟
سارا-بحث راجع به چیه استر؟
-راجع به اسلی ها... ولی یه کم اقتصادی فکر کن! اگه ما...
-تو...
در همین لحظه صدای عجیبی شبیه ظاهر شدن اما کمی مخوف تر می آید و وسایل مفقود شده ظاهر می شوند. البته این بار روی محفلی ها. چند لحظه بعد هم صداهایی که بی شباهت به خنده های شیطانی از نوع بسیار خفن نیست، دیوارهای کافه را به لرزه در می آورد.
استرجس که در تقلای بیرون آمدن از زیر میزی دو نیم نفره است می گوید-چرا برشون گردوندین؟ می خواستیم اثاث تازه بخریم چایخونه بزنیم پولدار بشیم!
بلا-شما الآن باید بترسین! ما اتحاد خفن اسلیترین هستیم!
-سارا گفته دیگه اون دیالوگ رو نگیم!
بلا-کجاست این سارای عزیز ما...
همه سر ها به طرف عقب می گردد. جایی که انتظار می رفت سارا خفنز با صلابت(!) استاده باشد. اما فقط چشمشان به دیوار پوسیده ای می افتد که گچش روی زمین ریخته است. و هیچ اثری از آثار سارا آن جا نیست.
-سارا...؟! سارا...؟!
-ای وای خاک بر سرم شد... سارا نیست!