ولدمورت فنجان قهوه اش را از روی میز برداشت و آرام آرام آن را هورت! کشید.
_ آفرین نارسیسا خیلی توی درست کردن قهوه پیشرفت کردی.یک کروشیوی طلایی تقدیم تو باد!
نارسیسا که گونه هایش گل انداخته بود نیمچه تعظیمی کرد و به آشپزخانه بازگشت. بلاتریکس پشت سر ولدمورت ایستاد تا رو در روی تریلاونی قرار گیرد و دستورات لازم را به او بدهد که ناگهان...
_ فیـــــــــــــــش!( صدای آخ گفت مارها )
بلاتریکس جیغ و داد کنان بالا و پایین پرید و بر روی میزی که ولدمورت پشت آن نشسته بود،ایستاد.
بلاتریکس: وووی لولـــــــــــو!
ولدمورت با عصبانیت فنجان قهوه را بر سر روفوس خرد کرد.
روفوس: من چی کاره بیدم!؟
ولدمورت بی توجه به روفوس رو به بلاتریکس کرد و با خشم به او خیره شد.
_ مگه کوری!؟ نجینی به این گندگی رو نمیبینی!؟ قند عسلمو له کردی !لولو ام خودتی
بلاتریکس خجالت زده از روی میز پایین آمدو در مقابل ولدمورت تعظیم کرد.
_ اوه ارباب خواهش میکنم منو ببخشید...اصلا" فکر نمیکردم...من...آخه...چیزه...الان میگم یه قهوه ی دیگه براتون بیارن...
و با سرعت نگاهش را از ولدمورت که با کاردک(!)در حال جدا کردن نجینی از کف کافه بود، دزدید و به سمت آشپزخانه دوید.
بلاتریکس :گند زدم سیسی!یه فنجون قهوه دیگه بده...بعدم بدو بیا اونجا رو تمیز کن!
سیسی مرموزانه بلاتریکس را برانداز کرد و فنجان قهوه ای را به دست بلاتریکس داد و خود با تی و سطل به دنبال بلاتریکس به راه افتاد.
بلاتریکس با اشوه ای خاص فنجان قهوه را در مقابل ولدمورت که نجینی را دور گردنش انداخته بود، گذاشت که با دیدن چشمان آتشین و خشمگین نجینی که مدام رو به او فس فس میکرد، چندین قدم عقب رفت و آرام در گوشه ای ایستاد و نظاره گر ماجرا شد.
ولدمورت بار دیگر قهوه اش را هورت کشید و آنگاه فنجان خالی را در مقابل تریلاونی گذاشت و با دقت به او خیره شد.
_ خب!؟
تریلاونی با دستانی لرزان فنجان قهوه را بدست گرفت و نفس عمیقی کشید و سعی کرد اتفاقات چند لحظه اخیر را فراموش کند و بر روی طرح های عجیب و غریب ته فنجان ولدمورت تمرکز کند.
_ اممم...چیزایی عجیبی میبینم...
سکوت...تریلاونی : خیلی عجیبه!
سکوت...تریلاونی: واقعا" شگفت آوره!
سکوت...تریلاونی : این غیر ممکنه!
ولدمورت :
تریلاونی : خیلی خیلی جالبه!
ولدمورت با عصبانیت دستان مشت کرده اش را بر روی میز کوبید.
_ ای درد!مرض! نیم ساعته داره میگه عجیبه،شگف انگیزه ، کوفتِ ، دردِ! دِ بنال دیگه...
و تریلاونی آغاز به سخن گفتن کرد : اینجا یه عنکبوت میبینم...میبینین ارباب!؟
ولدمورت خود را جلو کشید و با چشمانی گشاد شده به ته فنجان نگاه کرد.
_ اوهوم.
و تریلاونی ادامه داد : این عنکبوت توی دست شماست...یعنی اینکه شما بر یه مرد پیر و ناتوان پیروز میشید و اونو نابود میکنین.
صدای قهقه ی ولدمورت کافه را پر کرد.
_ اوهوم...میدونم اون پیری دامبلِ!آفرین سیبل ... ادامه بده.
تریلاونی کمی بیشتر به فنجان نزدیک شد.
_ یه عمامه هم اینجاس...
روفوس بلافاصه به میان حرف سیبل دوید.
_ من میدونم!میدونم!اون کوییرلِ ارباب شما کوئی رو هم میکشید و جای او مدیر میش...
_ ساکت شو روفوس!
با شنیدن حرف ولدمورت روفوس کمی قوز کرد و به دیوار تکیه داد.تریلاونی سرش را به نشانه تشکر در مقابل ولدمورت پایین آورد.
_ ...داشتم میگفتم. عمامه ای که اینجاس داره میسوزه و این یعنی که یکی از خادمین شما به زودی میمیره!
نارسیسا جیغ کوتاهی کشید و سریع با دستش جلوی دهانش را گرفت.
تریلاونی بی توجه به عکس العمل نارسیسا ادامه داد : همممم... اینجا یه طاووس ماده هم هست و این یعنی اینکه سرورم به زودی عاشق میشن و...
چشمان بلاتریکس از خوشحالی برق زد و به ولدمورت خیره شد. ولدمورت کمی ابروانش را در هم کشید ولی چیزی نگفت.ولدمورت با دقت به حرفهای تریلاونی گوش میکرد و در فکر فرو میرفت و تریلاونی همچنان ادامه میداد...