هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: هتل ملوان زبل
پیام زده شده در: ۲۰:۰۵ سه شنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۹

ادوارد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۵:۲۵:۰۰ سه شنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
از باغ خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 196
آفلاین
ولی ادوارد ایده‌ای نداشت که باید چیکار کنه. پس به اتاق برگشت.
- ارباب؟ دقیقا باید برم اونجا چیکار کنم؟
- برو ساکتشان کن قیچی.
- یعنی بکشم‌شون؟
- نه قیچی. ساکتشان کن. حالا برو و مزاحم ما نشو.

ادوارد درمونده و ترسیده از اتاق بیرون رفت. توی راه سعی کرد به روش‌هایی برای ساکت کردن محفلی‌ها فکر کنه ولی به خاطر کوتاه بودن راه نتونست به چیزی فکر کنه.

خش خش

ادوارد سعی کرد که در بزنه ولی فقط در رو خط خطی کرد.

- بله؟ تو هم می‌خوای بیای بیل بزنی؟
- چی؟ بیل؟ فکر نکنم بتونم بیل بزنم ولی می‌تونم مو کوتاه کنم.
- هومم... باشه. بیا تو.

ادوارد متعجب که چقدر آسون تونست به محفل نفوذ کنه، داخل اتاق رفت.

- پروفسور آرایشگر آوردم.
- آرایشگر نیستم. قیچی‌ام.
- انگار توهم هم داره پروفسور.
- باباجون کار خوبی کردی ولی نباید نزدیک موهای من بشه.
- باشه پروفسور. تو! بیا این ریش من رو یکم کوتاه کن.

چند لحظه بعد.

- آی... دستم گیر کرد. ریشت داره دستم رو می‌خوره.
- چی چی میگی؟ کوتاه کن دیگه.

ادوارد در تلاش بود تا دستش رو از ریش هاگرید بیرون بیاره ولی ریش هاگرید زنده شده بود و می‌خواست دست ادوارد رو بخوره. چون هیچ قیچی‌ای نباید یه ریش رو کوتاه کنه. بلاخره اونا هم می‌خواستن زندگی کنن.

- ولم کن ظالم.

هوپ

-عه! کوجا رفت؟

ادوارد ضعیف و نحیف بود. درنتیجه زورش به ریش نمی‌رسید. پس توسط ریش خورده شد.


ویرایش شده توسط ادوارد در تاریخ ۱۳۹۹/۲/۱۶ ۲۰:۱۰:۳۲

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

نهی از معروف و امر به منکر.


پاسخ به: هتل ملوان زبل
پیام زده شده در: ۲۱:۵۷ دوشنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۹

زاخاریاس اسمیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۶ دوشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۰:۴۵ دوشنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۰
از وقتی که ناظر بشم پدر همتونو درمیارم.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 349
آفلاین
سدریک فریاد زد:
-آی ملللللللللللت. دو دقیقه خفه خون بگیرین دیگه.

ناگهان همه ی صداها خوابید. ویزلیها دست ازبالش بازی برداشتند.خیار های روی صورت تانکس تلپ روی زمین افتادند و دامبلدور گفت:
-الفاتحه

هاگرید با عصبانیت جلو آمد و گفت:
-شی شی گوفتی؟
-چیزه...... گفتم لطفا سکوت اختیار کنید تا بتونم به کارم ادامه بدم.
-به پروفوسور توهین کردی؟
-نه. پروفسور رو چشم ما جا دارند.

آخرین چیزی که سدریک قبل از فرو رفتن در اعماق زمین به یاد آورد سخن دامبلدور بود که گفت:
-نگران نباش فرزند روشنایی. در بهشت با مرلین مشهور میشوی.
......................
دو ساعت بعد
...................
-مشتی پاشو. جامو تنگ کردی.
-تو کی هستی دیگه؟
-ماندانگاشم.ماندانگاش فلچر. گذر ژندگی مارو به این روز انداخته.توف تو روت دنیا.
- اه! اینجارو تفی نکن دیگه چندش. اصلا اینجا کجاست؟
-لایه شوم زمینه دیگه. مگه اونجارو نمیبینی؟

سدریک نگاهی به اطراف انداخت اما از شدت تاریکی چیزی معلوم نبود. سدریک به ماندانگاس گفت:
-داداش اون فندکتو میدی به من؟
-ا!!! پش تو هم اهل دلی؟ بیا اینم فندک.

سدریک با نور کم فندک به سختی توانست تابلویی روی دیوار ببیند . روی تابلو نوشته بود:(لایه ی سوم زمین. مخصوص جادوگران معتاد.لطفا فندک خود را همراه خود بیاورید.)

سدریک فریاد زد:
-نهههههههههههههههههههههههههههههههههه
..........................................
همان ساعت در اتاق مرگخواران
...........................................
-پس چرا این سدریک نیامد. تا حالا کسی جرئت نکرده بود که به ماموریت برود و آنقدر دیر کند. باید یک مرگخوار دگر را برای ماموریت انتخاب کنم.

لرد سیاه نگاهی به چهره های مضطرب مرگخواران انداخت و گفت:
- ادوارد تو برو
-به روی چشم ارباب.

ادوارد قیچی خود را برق انداخت و از اتاق خارج شد. به سوی اتاق محفلیها رفت.



هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: هتل ملوان زبل
پیام زده شده در: ۱۷:۱۱ یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۹

مرگخواران

تام جاگسن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۲:۲۶:۲۳ جمعه ۱۷ فروردین ۱۴۰۳
از تسترال جماعت فقط تفش به ما رسید.
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 643
آفلاین
- واهای! تو شِه شال قوشنگی داری!

هاگرید این را گفت و به شال دور گردن سدریک خیره شد.

- اصلا فهمیدین این همه نطقی که کردمو؟
-

هاگرید نزدیک شد.

- میگم باید آرامش داشته باشین!
-

هاگرید نزدیک تر شد!

- تو چرا اینطوری نگاه میکنی؟
- پوروفسور درمانتو یافتوم!

هاگرید بعد از گفتن جمله ی قبل، به شکل قورباغه ای که به دنبال طعمه اش زبان می‌اندازد به سمت سدریک یورش برد.
- یه دیقه توکون نوخوری حله.

این را گفت و شال دور گردن سدریک را برداشت.
- اینو می‌بندم دور کمر پوروف دیه دردش نمیایه!

سدریک دستی بر سرش کوبید... فقط حرف زدن فایده ای نداشت، باید کاری میکرد!


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: هتل ملوان زبل
پیام زده شده در: ۱:۳۹ پنجشنبه ۲۱ فروردین ۱۳۹۹

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
دیروز ۹:۲۵:۰۱
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
پیام: 718
آفلاین
- ای وای...ببخشین پوروفسور! قرار نبود همچین بشه. واقعا عوذر می‌خوام...

هاگرید درحالی که با صدای بلندی پشت سر هم معذرت‌خواهی می‌کرد، دو دستی شانه‌های دامبلدور را که به زمین چسبیده بود، گرفت و او را از کف زمین کَند.

در همین هنگام، ناگهان صدای جیغ‌های پی‌درپی و بلندی توجه سدریک را به آن سوی اتاق جلب کرد. اتاق تاریک بود اما به هرحال برای دیدن آنچه که پیش رویش بود، کفایت می‌کرد؛ سدریک با تعدادی بچه‌ی کوچکِ ویزلی مواجه شد که با بالش محبوبش که آن را بعنوان نذری به هاگرید غالب کرده بود، مشغول جنگ بالشی بودند و آن را مدام به یکدیگر می‌کوبیدند.

سدریک تحمل این حجم از خشونت و بدرفتاری با بالشش را نداشت و از طرفی هم چهره‌ی خشمگین و عصبانی لرد سیاه مدام از جلوی چشمانش می‌گذشت و به او یادآوری می‌کرد که اگر جانش را دوست دارد، ناکام از ماموریتش باز نگردد.

بنابراین خشمِ آمیخته به ترس درونش ناگهان شدت گرفت. درحالی که با قدم‌های بلند به سوی بچه‌ویزلی‌ها می‌رفت و با خشم بالشش را از دستشان بیرون می‌کشید، خطاب به دامبلدور گفت:
- پروفسور، این همه سر و صدا از شما و محفلی‌ها بعیده! ناسلامتی سنی ازتون گذشته، الان باید در آرامش گوشه‌‌ای بشینید و با خیال راحت در سکوت مطلق، لیوانی چای بنوشید! فکر نمی‌کنین اینقدر سر و صدا شاید برای گوشاتون ضرر داشته باشه؟ محفلی‌ها که مردم آروم و بااخلاقی هستن، بعیده ازشون که چنین صداهایی تولید بکنن! با این اوضاع، فکر می‌کنم باید درمورد عضویتم تو محفل تجدیدنظر کنم؛ شاید بد نباشه اگه تذکری چیزی بدید و بعد همگی در آرامش و سکوت به سر ببریم...

سدریک پس از اتمام سخنرانی‌اش، در انتظار تاثیر حرف‌هایی که زده بود، به دامبلدور زل زد و درحالی که بالشش را در آغوش کشیده بود، منتظر نتیجه‌ی کارش ماند.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: هتل ملوان زبل
پیام زده شده در: ۲۰:۰۰ یکشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۹

سوزانا هسلدن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۸ دوشنبه ۴ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ یکشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 49
آفلاین
سدریک آب دهانش را قورت داد و سعی کرد لبخند بزند.
- آره آره چرا که نه.
سپس لبخندش را به طرز احمقانه‌ای گشاد کرد. هاگرید، با دستش ضربه‌ای به شانه‌‌ی سدریک زد.
- خوووش اومدی داداچ. بفرما داخل.
سدریک احساس کرد شانه اش له شد و درون بدنش فرو رفت. از درد، آهی کشید و وارد اتاق محفلی ها شد. هاگرید فریاد زد:
- یا ایهاالمحفلیون! کارگر جدید خدمت شوما!
سدریک وقتی داخل اتاق را دید، در جا خشکش زد. در نگاه اول، دامبلدور را دید که روی شکمش، روی زمین دراز کشیده بود و لبخند مضحکی به سدریک می‌زد.
- حالت چه طوره باباجان؟ دیگه وقتو تلف نکن استارت بزن جوون!
و بعد لبخندش را تا بناگوش وسعت داد. سدریک، به سختی لبخند زشتی زد و سرش را تکان داد و صدای تهدید آمیز بسته شدن در توسط هاگرید را شنید. وقتی هاگرید چفت در را بست، سدریک با ترس آب دهانش را قورت داد و نفسش در سینه حبس شد.
پشت دامبلدور، تانکس ولو شده بود و روی چشم‌هایش دو حلقه‌ی خیار به چشم می‌خورد. کنارش دستگاه ریزی بود که از آن موسیقیِ خارجیِ [، مثبت هجده و خفنی] به گوش می‌رسید.
هاگرید هم کنار دامبلدور، روی زمین ولو شد و گرومپی صدا داد. زمین لرزید.
- خیلی خوب داداچ گولم. بدار اون بیلو شروع کن. آفرین پسر ژون.
سدریک با نارضایتی بیل را برداشت و همین که خواست شروع کند، دامبلدور داد زد:
- سیریــــوووسسسس! بابا جان مثانه‌ت که هیچ، وجودتم تخلیه شد دیگه! بیا بیرون روی کمرم راه برو شاید بهتر شد کمرم.
سدریک شروع کرد به بیل زدن. الان مثلاً داشت ماموریتش را اجرا می‌کرد؟ در همان حال که بیل می‌زد، نگاهی به محفلی ها انداخت. محال بود بتواند آرامشان کند!
دامبلدور وقتی صدایی از سیریوس نشنید، دوباره عربده کشید:
- سیریوسسسسسس! نکنه داری معده‌تو میدی بیرون؟
سدریک می‌توانست احساس کند که لرد از میان دندان‌های کلید شده‌اش می‌غرّد و نقشه‌ی قتل سدریک را می‌کشد.
فکری به ذهنش نرسید. به نظر می‌رسید دامبلدور باز هم می‌خواهد عربده بکشد. پس لبخندی زد و رو به دامبلدور گفت:
- می‌خواید من انجامش بدم.
هاگرید گفت:
- نیازی نیست داداچ. بیل بزن. خودم اینجا هسم.
سپس بلند شد تا روی کمر دامبلدور پیاده روی کند. دهان سدریک باز مانده بود. رنگ دامبلدور هم پریده بود.
یک ثانیه بعد، هاگرید روی کمر دامبلدور رفت. و دامبلدور...
نمی‌توان درست توصیف کرد. یک دفعه زبان دامبلدور بیرون زد، رنگش نارنجی شد و چنین صدایی در آورد:
- غررررراااااااااااااقققققققققق!


Purple and black dreams, a velvet doll and the
∞ ...stars waving meتصویر کوچک شده


پاسخ به: هتل ملوان زبل
پیام زده شده در: ۱۳:۱۱ دوشنبه ۱۹ اسفند ۱۳۹۸

ریونکلاو، محفل ققنوس

جوزفین مونتگومری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۵ چهارشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۲۴:۱۸
از دستم حرص نخور!
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 331
آفلاین
ناگهان لامپی بالای سر در روشن شد.
- یافتم!
- چه یافتی ای در؟
- راه حل! ببین فرزند، یه موقع‌هایی تو زندگی هست که تو هیچ راهی جز زندگی کردن نداری. حتی اگه لولات خراب باشه، حتی اگه دستگیره‌ات گیر کنه، حتی اگه کلید رو اونور قفل جا گذاشته باشی، حتی اگه روغن در بساطت نباشه، حتی اگه کلید تو قفل در گیر کنه...
- خب، داشتی می‌نالیدی.
- خلاصه این‌هایی که این‌گونه‌اند، اگر در بند در مانند، در مانند. و اگر هم در بند درمانند، در به در مانند.

در بعد از دیدن قیافه‌ی گیج و خواب‌آلوده‌ی سدریک، ابتدا زبانه‌ی خود را جمع و جور و سپس سخنرانی‌اش را تمام کرد.
- فرزند، تو باید به زندگی چنگ بزنی! برو عضو محفل شو! برو جاسوسی کن! به زندگی‌ات چنگ بزن! چیزی رو پیدا کن که باعث خوشحالی عزیزترین کست می‌شه! برو و پیداش کن! تو می‌تونی فرزند! تو هرکولی!
- من هرکولم..
- تو گولاخی!
- من گولاخم..
- تو سدریکی!
- من سدریکم..
- دِ بچه چرا نمی‌فهمی؟! خب برو دیگه! جون بکن!

سدریک اشک‌هایش را پاک کرد و آب دماغش را که تا سر زانویش پایین آمده بود را بالا کشید.
- من می‌رم اربابو خوشال کنم.
- برو پشت سرت درم ببند!

سدریک خیلی سیخ چند قدم به سمت اتاق محفلی‌ها برداشت. نفس عمیق کشید و آماده شد تا همان جمله‌ای را که با خودش عهد کرده بود تا جان در بدن دارد آن را به زبان نیاورد را ادا کند.

ناگهان هیکل غول‌مانندی که دفعه‌ی پیش ظاهر شده بود، دوباره جلوی چارچوب در ظاهر شد.
- عه! تو که هنوز اینجایی داداچ. نذریتون رو گرفتیم دیگه. بازم هست نکونه؟ اگه کاری نداری می‌خوای با ما بازی کونی؟
- جان..؟
- گوفتم اگه کاری، باری، دسشویی مسشویی‌ای نداری می‌خوای بیای با ما بازی کونی؟

از آن‌سوی هاگرید صدای دیگری بلند شد.
- باباجان.. کیه؟
- بچه همساده‌اس پوروفوسور. اومده بامون بازی کونه.
- نگه‌اش دار باباجان! بپرس قاشقی چیزی داره؟
- قاشوقی، بیلی، کولنگی چیزی داری؟
- برای چی؟
- آهان. این پوروفمون دارو تقویتی‌هاشو یادش رفته بوخوره، می‌خوایم بش بدیم بوخوره.

چَرَق

از آن‌سوی اتاق به دنبال آن صدا صدای فریادی هم آمد.
- آآآآآی کمرم! باباجان دوباره گرفت! پنی، این بیلو از دست من بگیر..

نره‌غولی که جلوی سدریک ایستاده بود دوباره به صدا در آمد.
- داداچ چی شود؟ نداری؟ دهنی‌ام باشه قبوله‌ها.

مرگخوار جوان سعی کرد از کنار هیکل گنده‌ی هاگرید گوشه‌‌ی خالی‌ای را پیدا کند تا بتواند از طریق آن کمی داخل اتاق را ببیند.
هاگرید بیش‌تر خودش را به چارچوب در چسباند.
- نیمیشه. نامحرم نباس بیبینه.
-

سدریک دقیقاً نمی‌دانست چیزی را که می‌خواهد بگوید را چگونه بگوید، اما گفت.
- من.. می‌خوام.. من می‌خوام عضو محفل بشم.
- عالی شود پوروفوسور! کارگر جدید داریم! من برم یه کم استراحت کونم.

ناگهان هاگرید از جلوی در کنار رفت و چیزی که سدریک آن همه مدت می‌خواست ببیند، دیده شد.

- چی شوده؟ نم‌خوای کومکمون کونی؟ اجازه خروج ممنوع شوده مام یه کاری داریم که باس بریم. داریم از بین طبقه‌ها نقب می‌زنیم که برسیم به زیر زمین. می‌خوای کومکمون کونی.. عضو تازه‌ی محفل؟

از آنجایی که سدریک نمی‌خواست لو برود، چاره‌ای نداشت.


ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۳۹۸/۱۲/۱۹ ۱۵:۱۳:۲۵
ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۳۹۸/۱۲/۱۹ ۲۰:۰۴:۱۸
ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۳۹۸/۱۲/۲۰ ۱۱:۲۰:۲۴


پاسخ به: هتل ملوان زبل
پیام زده شده در: ۲۲:۱۰ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۸

اسلیترین، مرگخواران

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۳:۰۷:۰۰
از گیل مامان!
گروه:
ناظر انجمن
کاربران عضو
اسلیترین
ایفای نقش
مرگخوار
گردانندگان سایت
پیام: 519
آفلاین
خلاصه:

مشنگی در هتل کشته شده و برای همین ورود و خروج به هتل ممنوعه. مرگخواران و محفلی ها داخل هتل هستن و مجبورن اونجا بمونن. اونا برای اقامتشون دنبال اتاق گشتن و نهایتا محفلی ها یه اتاق تاریک و مرگخوارا یه اتاق خیلی روشن در همسایگی هم پیدا می کنن که مایه نارضایتیشونه‌. از طرفی سر و صدای داخل اتاق محفلی ها مزاحم لرده برای همین سدریک ماموریت پیدا می کنه که بره و جلوی سر و صدای محفلی هارو بگیره.

* * *


فلش بک به لحظاتی قبل:

-خب خب خب...الان یه محفلی میاد جلوی در‌. من با نگاهی تحقیر آمیز بهش میگم: (دیر اومدی نخواه زود برو! شاید اتاقتون برا همین انقدر تاریکه! آها برا همین آواز خوندنته! چرا نرسیده از راه آواز میخونی؟ یه بار دیگه آواز بخونی اینجارو ترک می کنم! دهنتو ببند...دهنتو ببند! التماس دعا!) بعد به محفلی بر میخوره و خشمگین میشه و تا میاد واکنش نشون بده منم با بالشتم خفه ش می کنم. دیگه از این به بعد میفهمن اینجا رئیس کیه و سکوت پیشه می کنن.

نقشه سدریک هم جانبه به نظر می رسید اما مشکل کوچکی داشت. او ابعاد محفلی مذکور را در نقشه اش لحاظ نکرده بود!

سدریک، سینه ستبر کرد و با نگاهی تحقیر آمیز به در نگاه کرد.

پایان فلش بک!

بووووووم

در اتاق با صدای بلندی از جا کنده شد. هاگرید که در را بالای سرش نگه داشته بود با خشم به سدریک نگاه کرد.

-چیز! سلام!
-سولام...امر؟

سدریک به هیکل عظیم هاگرید و دری که پتانسیل آن را داشت که هر آن مانند چکش بر رویش کوبیده شود و او را وارد سفره های آب زیر زمینی کند با نگرانی نگاه کرد و آب دهانش را قورت داد.
-امم...هیچی همسایه. اومدم براتون نذری بیارم. بفرمایید.

سدریک بالشش را در کاسه ای گذاشت و تقدیم هاگرید کرد؛ هاگرید کاسه را گرفت و "نیگایی" مشکوک به سدریک انداخت و به اتاق برگشت و در کنده شده را سر جایش گذاشت.

در و سدریک، جفتشان با هم نفس راحتی کشیدند!

اما همچنان از پشت در صدای ناهنجار هاگرید که سعی می کرد سمفونی شماره ۵ بتهوون را تقلید صدا کند و آن را به اورتور ۱۸۱۲ چایکوفسکی وصل کند ولی در نهایت صدای اردکی بی خانمان و سرگردان در بیابان های آفریقا را از خود تولید می کرد، به گوش می رسید.

-چیز...در عزیز؟ نظر تو چیه؟ به نظرت برگردم پیش مرگخوارا و خبر شکستمو به لرد بدم و با آوادا له بشم راحت تره یا اینکه تو رو بکوبه تو سر من؟

در بسیار عالمانه در فکر فرو رفت. شاید راه دیگری هم وجود داشت.


Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged



پاسخ به: هتل ملوان زبل
پیام زده شده در: ۹:۵۳ جمعه ۲۲ شهریور ۱۳۹۸

هوريس اسلاگهورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۲۳ جمعه ۳ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۰:۳۳ شنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۰
از می عشق تو چنان مستم، که ندانم که نیست یا هستم
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 279
آفلاین
«هر عملی را عکس العملی است»

- اسحاق نیوتن -


در هتل، هر دری نبود. دری بود اهل مطالعه. او بر خلاف نگارنده، فیزیک یک و دو را پاس کرده بود و با قوانین نیوتن آشنایی داشت. پس تا جایی که میتونست عقب رفت، بعد با سرعت دوید و با تمام قوا خودش را به سدریک کوبید.

- عجب در تسترالیه ها!

- من در تسترال نیستم. در اتاقم.

در، دری بود تک بعدی. به علوم انسانی اهمیت نمی‌داد و ادبیاتش ضعیف بود.

«منو چپ چپ ... نیگا نکن عمدا ... می‌خوای بیام حتما ... من باعث شر شم؟»

- سروش لشگری ملقب به هیچکس -



در آن سوی در، هاگرید نشسته بود سر کوچه. تسبیحی دور انگشتانش می‌چرخاند و این آواز را با صوت قرّا می‌خواند:

- من آن هیپوگریف سیه بالم ... من آن هیپــــــوگریــــف سیه بــــــالم ... گریزان آشــــــیـــــــــــــــان از من!

در همین هنگام بود که در داشت برای انتقام از سدریک، دورخیز می‌کرد. در، دری سر به هوا نبود. عقب عقب آمدنی، پشت سرش را نگاه کرد تا به کسی برخورد نکند.

- نه من از آشـــیــــــــان ... صبر کن بیبینم! نیگا کرد؟ نیگا می‌کنی؟

- نه هاگرید! به تو نگاه نکرد.

- نه ... نکرد ... داشت میومد سمت پروفسور دامبلدور. هیچکس نمی‌تونه جلوی هاگرید به پروفسور دامبلدور نیگا نیگا کنه!

هیچکس نمی‌توانست مانع یک هاگرید غیرتی بشود. با خشم به سمت در یورش برد و آن را از جای کند.


ز خاک من اگر گندم برآید،
از آن گر نان پزی مستی فزاید! تصویر کوچک شده


پاسخ به: هتل ملوان زبل
پیام زده شده در: ۱۷:۳۸ پنجشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۸

رکسان ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۱۳ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۴:۵۵ شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۰
از ش چندشم میشه!
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 219
آفلاین
تـــــــــق تـــــــــق تـــــــــق

سدریک پشت در منتظر موند. با اینکه میدونست با تمام قدرتش در زده، اما بعید میدونست با وجود صدای ناموزون هاگرید، صدای در بتونه به این سرعت خودشو به گوش محفلیا برسونه. پس تصمیم گرفت منتظر بمونه. ته دلش برای صدای در آرزوی موفقیت کرد.

- خب... چیکار کنیم سرمون گرم شه؟

مخاطب سدریک مشخص نبود. خودش هم نمیدونست با کی داره صحبت میکنه... اما یه دوست خیالی هم میتونست سوژه خوبی برای سرگرمی باشه.
- سلام رفیق، اسم من سدریکه. اسم تو چیه؟
- ...

چند ثانیه با اشتیاق منتظر بود، اما جوابی نشنید. شاید هم سوژه خوبی نبود.
- اصلا باهات قهرم.

وقتی روشو از دوست خیالیش برگردوند، چشمش به یه قوطی کنسرو افتاد که از وسط له شده بود. خیلی به وجد اومد. هیچوقت فکر نمیکرد با دیدن یه قوطی کنسرو اینقد به وجد بیاد.
به سمتش دوید و پشتش وایساد.
- میگم، بیا بازی کنیم! ببین میتونی بهم گل بزنی؟

سدریک لگدی به قوطی زد، اما قوطی به دیوار خورد، بعد به در، و بعد زمین افتاد. نا امید شد.
- اصلا دیگه باهات حرف نمیزنم!

دوست خیالی ناراحت شد. اون نمیتونست حرف بزنه، ولی دلش میخواست یکی باهاش حرف بزنه. دستشو توی جیبش کرد، برای آخرین بار به سدریک نگاه کرد، بعد راهشو کشید و رفت.
سدریک به ساعتش نگاه کرد. دو دقیقه گذشته بود. لرد از انتظار خوشش نمیومد. پس دوباره به سمت در رفت و محکم به در کوبید. اما باز هم جوابی نشنید. فکر کرد که این دوتا صدای در، ضعیفن و جلوی صدای قوی و گنده هاگرید کم میارن. پس خواست یه پشتیبان همراهشون بفرسته. تا جایی که میتونست عقب رفت، بعد با سرعت دوید و با تمام قوا خودشو به در کوبید.


رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: هتل ملوان زبل
پیام زده شده در: ۱۶:۵۳ پنجشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۸

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
دیروز ۹:۲۵:۰۱
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
پیام: 718
آفلاین
مرگخواران که از دستورِ سکوتِ لرد که باعث شده بود بلاتریکس دست از زدن آنها بردارد، بسیار خوشنود شده بودند، گوش سپردند تا سر و صداهای اطراف را بشنوند.

پس از گذشت دقایقی کریس که سعی می کرد به آرامی و به صورت چهار دست و پا از بلاتریکس دور شود، سری به تایید تکان داد و گفت:
- ارباب، قطعا این صداها متعلق به محفلیاست! ولی مطمئنید اون صدای آواز مال یه آدمه؟
- ما کاملا مطمئنیم کریس!

کریس که حالا موفق شده بود به اندازه ی سه متر از بلاتریکس فاصله بگیرد، ادامه داد:
- ارباب، آخه مگه ممکنه حنجره ی یه انسان توانایی تولید همچین صدای ناهنجاری داشته باشه؟ کدوم محفلی ای داره با این صداش آواز می خونه؟

لرد که در اثر سر و صدا و همچنین سفیدیِ بیش از حد اطراف، فشار زیادی بر رویش بود، با خشم گفت:
- کریس، اصلا مهم نیست که این صدا، صدای انسان هست یا نه، مهم اینه که مزاحم ما شده است!

سپس رو به جمعیت مرگخواران اضافه کرد:
- یاران ما، هرچه سریع تر باید این سر و صدا بخوابد. زودتر یکی برود و آنها را ساکت کند!

مرگخواران ابتدا با شور و شوق برای این کار داوطلب شدند تا وفاداریشان نسبت به لرد را ثابت کنند، که ناگهان با حرفی که لینی بر زبان آورد، هیجانشان فروکش کرد:
- فکر کنم صدای هاگریده؛ معمولا هاگرید وقتی تو جای کوچیکی قرار می گیره، به اعصابش فشار میاد و برای آروم کردن خودش آواز می خونه. فکر نکنم به کسی که بهش بگه ساکت شه چندان روی خوشی نشون بده!
- برای ما مهم نیست که روی خوش نشان می دهد یا نه. این سر و صدا ما را آزار می دهد! یاران ما، سریعا بروید و او را ساکت کنید!

پس از گذشت چند دقیقه، بلاتریکس داوطلب شد تا به اتاق محفلی ها برود؛ اما لرد با اشاره به مرگخوارانی که حالا خارج از دایره ای به شعاع سه متر در اطراف بلاتریکس سعی در پنهان شدن داشتند، مخالفت کرد:
- نه بلا، تو باید بمونی تا بعدش دوباره این بی مصرف ها را بزنی. کس دیگه ای باید برود.

سپس مرگخواران را از نظر گذراند و چشمانش بر روی مرگخوار تازه واردی که در گوشه ای از اتاق به آرامی ایستاده و از ابتدا هیچ اظهار نظری نکرده بود، ثابت ماند:
- سدریک، تو باید بروی. برو و با ساکت کردنِ آن محفلی های پر سر و صدا خودت را به ما ثابت کن!
- چشم ارباب!

سدریک که می خواست در نظر اربابش مرگخواری خوب جلوه کند، با هیجان از اتاق بیرون آمد، دو قدم به طرف راست برداشت و مقابل اتاق محفلی ها قرار گرفت و با تمام قدرت به در کوبید.



ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۲۱ ۱۷:۰۹:۴۲

فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.