هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: خانه شماره دوازده گریمالد(محفل ققنوس)
پیام زده شده در: ۱۷:۵۵ شنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۶

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
لیلی که به سختی میشد از بین اون همه رنگ صورتی تشخیصش داد همونطور که صورتی ها رو از دهنش تف میکرد بیرون موهاش رو تکون داد:دامبی جونم...
وقتی دید دامبل به این حالت دراومده بلافاصله حرفش رو تصحیح میکنه:منظورم اینه که دامبلدور عزیز اینقدر حرص نخور واسه قلبت بده من توی یه حرکت همه اینا رو پاک میکنم.یه لحظه اجازه بده!(در راستای مثلا هری پاتری کردن داستان خیر سرم!)
قبل از این که دامبلدور اسلوموشنی داد بزنه نه!و ملت کلاه های ایمنیشون رو سرشون بذارن لیلی چوبدستیش رو تکون میده:ریداکتو!!
بووووووم!شنوندگاه و بینندگان عزیز هِچ نگران نباشین قسمتی از دیوار منفجر شد!
لیلی سرفه کنان از لا به لای خاک و خل(این خل نه اون خل!)میاد بیرون.حالا شباهت خاصی به موجود فضایی صورتی رنگی پیدا کرده که مدتی طولانی توی خاک شنا میکرده:چرا همچین شد؟!بذارید درستش کـ...
قبل از اتمام جمله اش زیر خیل عظیم دوستداران و طرفداران مدفون میشه.ویولت چوبدستیش رو میکشه تا دیوار رو ترمیم کنه:واقعا که!این دختره دوتا دونه ورد حسابی بلد نیست.اه...دابلیوس ریداکتیوس.
قبل از این که دامبل فرصت کنه ویولت رو پیرو مرلین در آن دنیا بفرماید....بووووووووووووووم!!
دوستان عزیز اصلا سنکوپ نکنین.سکته مکته هم نزنین.اتفاق خاضی نیفتاده فقط کل سقف رو سر محفلیا خراب شده!
دامبل: دیوونه م کردیــــــــــــــــــــــــــــــــن!بوق بر شما باد!اینجا رو ترمیمش کنین همی حالا!نه لاوندر،پرد برید ویولت رو بچسبید یه خرابی به بار نیاره!سینی،آماندا شماها هم لیلی رو دریابین!بقیه هم بیان اینجا رو راست و ریس کنن.من دارم میرم ریشم رو شونه کنم آرامش بگیرم!( )
و اینگونه ملت سحر خیز و کامروا محفلی تونستن اثرات بمب ویولت اند لیلی رو از بین ببرن و همه به این شکل در بیان:
قبل از این که ملت بتونن به قولی کپه مرگشون رو بذارن یه کم استراحت کنن صدای گوش نواز آلبوس نعره زنان بلند میشه:محفلیــــــــــــــــــا!زود برید برای جشن خرید کنین بینم!
ملت:

نقدشده و امتیاز دهی شده در نقدستان محفل ققنوس پست شماره 37


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۷/۴ ۲۲:۱۸:۰۰

But Life has a happy end. :)


Re: خانه شماره دوازده گریمالد(محفل ققنوس)
پیام زده شده در: ۵:۰۲ شنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۶

لاوندر براونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۴ چهارشنبه ۱۷ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۶:۴۳ شنبه ۲۱ مهر ۱۳۸۶
از تو دفتر ِ مدیر ِ مدرسه!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 544
آفلاین
از این طرف به اون طرف دیوار های خانه ی شماره دوازده؛ کاغذ رنگی و زلم زیمبو آویزون بود. سیریوس و آبرفورث در حالی که مشغول وصل کردن بادکنک هایی بودند با آرم " صندوق محفل " به درو دیوار خانه؛ سعی میکردند هم دیگر را از روی چهار پایه هایشان پایین بیندازند.


- هی ابر!چی کار میکنید شما دوتا؟
ادوارد که با عصبانیت به آندو نزدیک میشد به آنها با خشم نگاه کرد. سیریوس گفت:
-چیه؟

- بچه جون مگه تولده!؟ خب این بی بضاعتا وقتی ببین ما این قدر پولداریم که همه جارو کردیم بادکنک بارون توقع بیشتری از ما دارن!

سیریوس: همچین بدم نمیگیا!

ابر و سیریوس مشغول جمع آوری زلم زیمبو هاشون میشن ...


-هی ابر! چی کار میکنید شما دوتا؟
اینبار نوبت آلبوس بود که با عصبانیت به طرف اندو می آمد.سیریوس گفت:
- چیه؟
-بچه جون مگه نمیدونی جشنه؟

سیریوس و ابر حرفای ادواردو برای البوس میگن و آلبوس هم راضی میشه که فقط یه مقداری زلم زیمبو روی دیوارها باشه.وقتی شب میشه، البوس یه سری از اعضای محفل رو برای تبلیغ کردن به بیرون از خونه میفرسته.

در خیابان...

- هی، آقا کوچولو، میدونستی صندوق محفل میخواد به همه ی بی بضاعتا کمک کنه؟
ویولت با مهربانی با پسر کوچک و معصومی صحبت کرده بود.
پیر: به من چه؟
ویولت: بچه ها چه پررو شده ان! برو ببینم!پررو!
سارا که سعی میکرد جلوی خنده اشو بگیره؛ گفت:


- چطور بود به همسایه ی بغلی میگفتیم؟ اونوقت تمام اهل محل می فهمیدن..

بعد از مدتی گشت و گذار کردن در خیابان ها، زدن زنگ در چندتا خونه؛ شنیدن چندتا فحش آبدار از صاحب خانه ها،تونستند نیمی از اهالی شهر رو باخبر کنند!

صبح روز بعد...

- خب، فقط همین؟


سارا که بین حرفهای یولت و دامبلدور مدام دهن دره میکرد، به اطراف خونه چشم دوخت.

- ما دو هفته...بیشتر فرصت نداریم اینجارو بسازیما! باید حسابی ترگل و ورگل بشه!

دامبلدور: جواب منو بدید، چرا فقط بیست نفر؟

در همون لحظه لیلی که از نردبونی بالا رفته بوده؛ همراه یه سطل رنگ صورتی! چپه میشه و در نتیجه..گند میزنه به زمین و هوا و دیفال و اینا!

البوس:


[font=Tahoma][size=large][b][color=3300FF]نیروی جوان > تفکر جوان > ایده های نو > امید ساحره ها و ج�


Re: خانه شماره دوازده گریمالد(محفل ققنوس)
پیام زده شده در: ۲۱:۱۳ جمعه ۲۳ شهریور ۱۳۸۶

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ سه شنبه ۱۹ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۴۷ یکشنبه ۲۷ شهریور ۱۴۰۱
از کافه هاگزهد
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
پیام: 514
آفلاین
سوژه جدید

آلبوس صبح زود بلند شد و برای ساکت کردن اعتراض شکمش صبحونه مختصری نوش جان کرد. تا موقعی که بقیه از خواب بیدار بشن تصمیم گرفت به رادیو گوش کنه.
خششش... قیژژژژ.. ویژژژژ..
_: ماموریت مرگخواران در دره سکوت ناتمام ماند.
دامبلدور دستی به ریش نقره ایش کشید به این معنی که خودم اینو میدونستم. بعد یه هفته که گذشته تازه خبر میده. ( چه معانی عمیقی در ریش دامبلدور نهفته است)
خیششش...
_:همانطور که قبلا گفته شده بود ، دو هفته دیگر تا جشن بزرگ نیکوکاری بیشتر نمانده است. از شما مردم مهربان و دلسوز خواهشمندیم با کمک های مالی ( اون مالی نه این مالی) و معنوی خود دلهای کودکان عاشق کسب علم و دانش را که توانایی مالی ندارند شاد کنید تا آنها نیز مانند فرزندان خودتان به مدرسه بروند...
تق...
_ : حالت خوبه آلبوس؟!!
سیریوس که دامبلدور رو در حال غرق شدن در افکار خود دیده بود ، رادیو رو خاموش کرد و اینو پرسید. دامبلدور با همان حالت متفکرانه جواب داد :
_ : خوبم. برو همه رو بیدار کن.

*** یک ساعت بعد *** ( نکته : آلبوس خیلی زود بیدار شده بود ، وگرنه محفلیا سحرخیز و کامروا هستن )

همه اعضای محفل ( قد و نیم قد) بعد از به نمایش گذاشتن انواع مختلف خمیازه منتظر موندن تا دامبلدور شروع به سخنرانی کنه.
_: اهم.. طبق خبری که امروز از اخبار ماگل ها شنیدم قراره دو هفته دیگه جشنی برگزار بشه که اونهایی که دستشون به دهنشون میرسه کمک کنن تا بچه های خانواده های فقیر و یتیم های ماگل بتونن به مدرسه برن. خب من با خودم فکر کردم بهتره که برای گوگوری مگوری های جادوگران هم چنین تصمیمی گرفته بشه.
ریموس پا برهنه پرید وسط و گفت :
بچه هایی که جادوگرن و زیر 11 سالن رو چی کار کنیم؟
دامبلدور دوباره دستی به ریشش کشید و با نگاهی به ریموس فهموند که اگه یه لحظه صبر میکردی همینو میخواستم بگم.
_: فکر این مسئله رو هم کردم. به همین دلیل که ریموس گفت بهتره که ما هم جشنمون رو با جشن کمک به بی بضاعت های ماگل ها برگزار کنیم.
ریموس اومد که دوباره اظهار نظر کنه دامبلدور ادامه داد :
بچه های بالای 11 سال هم که دیگه میدونن جادوگرن باز هم با ماگل ها بهشون کمک میشه. البته کمک های جادوگران با کمک های ماگل ها قاطی نمیشه. حالا میخوام بدونم همتون موافقین؟
همه یک صدا گفتند : یکی برای همه ، همه برای همه ... ببخشید همه برای یکی.
_ : پس برای جشن آماده بشید.

============
================
=====================
حالا دوهفته فرصت دارین تا واسه برگزاری جشن تدارک ببینین. فقط خواهشا ایجاد انحراف در سوژه نکنید.
آخر داستان هم معلوم میشه جادوگرای پولدار و ثروتمند و خسیس بچه هاشونو با لباسای تیکه پاره فرستادن واسه گرفتن کمک های مفت و مجانی و دامبلدور که دلش واسه یکیشون خیلی میسوزه تعقیبش میکنه و میفهمه که دراکو مالفوی بوده.


ویرایش شده توسط آبرفورث دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۳ ۲۱:۱۷:۳۵

تصویر کوچک شده


Re: خانه شماره دوازده گریمالد(محفل ققنوس)
پیام زده شده در: ۷:۳۲ سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۸۶

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ سه شنبه ۱۹ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۴۷ یکشنبه ۲۷ شهریور ۱۴۰۱
از کافه هاگزهد
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
پیام: 514
آفلاین
_ : خب دیگه . فکر کنم همنیجا منظورش بود. مجمسه مرد طلایی که وسط میدونه. اینم بانک ماگلی و ... ساعتم که 11 شبه.حیوونم که پر نمیزنه.

ماندی طبق قرار ، منتظر بود تا خریدار بیاد. جایی میون خیابونای ماگل نشین . یه استوانه آتشین رنگ 12 سانتی تو یه دست و دست دیگه روی چوب جادو ، آماده برای دفاع در برابر جادوی سی.. اا ببخشید ... دفاع در برابر خطرهای احتمالی.
تو این یه هفته یکسره در حال فرار بود. از وقتی که از خانه گریمالد پاشو بیرون گذاشت ،دیگه خبر نداشت که چه اتفاقاتی افتاد اون شب و توی این یه هفته حسابی خسته شده بود. هم باید از دست محفلیا قایم میشد و هم از جلوی چشم مرگخوارا خودشو دور نگه میداشت. شانس آورده بود که چند بار از زیر نگاه های کاوش گر چند مرگخوار نگهبان ،بدون جلب توجه در رفته بود. استوانه افسونها هم که توی جعبه سیاه ، بوی بدشو نمیتونست بیرون بده. فکر اینکه از فروش شی افسونها می تونست چه پولی به جیب بزنه باعث شد که تو این مدت از دست محفلیا هم خودشو قایم کنه و کلا از جبهه های سیاه و سفید هیچ خبری نداشت. ماندی ، همه فکر نداشتشو صرف فروش شی افسونها کرده بود و حالا منتظر مردی با شکل و شمایل ماگلی ، کمی از سرمای شب میلرزید. اینکه استوانه 12 سانتی بد بو رو جای چی رنگ کرده بود و میخواست به یه ماگل از همه جا بی خبر بفروشه اونم به چه قیمت کلانی ، بماند. خود ماندی هم یه لباس ماگلی و گل منگولی به تن لرزونش کرده بود که قیافه خزشو خز تر کرده بود.

_: آقای فلانی؟؟؟
با شنیدن صدای نخراشیده ای که آدمو ... ببخشید جادوگرو یاد مرگخوارا می انداخت ، اونم از پشت سر ، باعث شد تا ماندی برای لحظه ای قبض روح بشه.
_: آروم باش ماندی. واسه یه دزد زشته که بترسه.
ماندی با گفتن این حرف به خودش ، روشو به طرف صدا برگردوند.
_ : اوه. آقای فلانی شمایید. میشه اسم شبو ... ببخشید کلمه رمز رو بگید؟
_ : همونی که خیلی گرونه
_: خب مبلغ کجاست؟ چرا دستای شما خالیه ؟ ااا... چقدر قیافه شما آشناست . تو ... تو...
_ : :bat: زود شناختی دزد از مغز بهره نبرده. انقدر بو میدی که بوی افسونهای پریکانت توش گمه. زود باش را بیفت. با هم به خدمت لرد شرفیاب میشیم.
بلیز که قیافه زشت و واقعیشو نشون می داد و چوبشو افقی به طرف ماندی گرفته بود ، لرد گونه به چهره لرزان بهت زده ماندانگاس میخندید.
_ : حمله ه ه ه ه ه .........
و چهره بلیز به چهره ماندی تبدیل شد. ویولت ، لارتن ، ادوارد ، سارا ، لیلی و ریموس ، هر کدوم از ناکجا آبادی ( پشت دیوار و اینا) که قایم شده بودن نمایان شدن و بلیز و ماندی رو محاصره کردن.
ریموس : اینکه فقط بلیز ه . بقیه مرگخوارا کدوم بوقین؟ بازم اطلاعات اشتباه و نگاهی به همین شکلی که دیدین به ویولت این شکلی انداخت. ماندی که خطر از بیخ گوششم نزدیکتر گذشته بود ، رفت و کنار ادوارد و لارتن ایستاد. ( در راستای رعایت آسلامیوس (چکش ))
بلیز : تو رو خدا منو نکشین. من آرزو دارم. جوونم نیستم.
جلوی قیوف ( جمع قیافه ها ) بهت زده محفلیا ، بلیز خودشو روی زمین انداخته بود و داشت زجه میزد. و در همون حال یهو سارا داد زد : ای *** . بچه ها علامت سیاه رو دستشو لمس کرد. زود باشین که الان یه لشکر سیاه تلپ میشن اینجا. همه به سرعت با ماندی با تلق و تلوق های پشت سر هم آپاراتینگ کردن و ناپدید شدن.

همینجا (خانه گریمالد ) :
آلبوس : خب ماندی. بهتره که این پیش من بمونه. چون جاش امن تره. و دامبلدور با در دست داشتن استوانه افسونها شروع به شرح افسونهای پریکانت کرد و ماندی کمی تا قسمتی راضی شد که چرا نباید اونو میفروخت.

در خانه ریدل ها :
لرد سیاه رو به بلیز:
بلیز در حالی که روی یه پاش واستاده بود و یه سطل آشغال رو ، رو کلش نگه داشته بود ، به دلیل ناکام بودن در ماموریت و گرفتن وقت لرد و مرگخوارا تنبیه میشد.
ملت مرگخوار رو به بلیز :

پایان


سوژه جدید


*************
*******************
************************
توضیحات به میزان لازم :
خب سوژه دیگه داشت ارزشی میشد و تقریبا منحرف شده بود. قبول کنین.

همونطور که مرگخوارا ماندی رو تعقیب کرده بودن و زیر نظر داشتن تا ببینن کی میخواد استوانه رو بفروشه ، خب محفلیام همین طور . پس ایرادی نداره که یهو ظاهر شن. هرچند از قبل آماده بودن پشت دیوارا تا در صورت لزوم اقدام کنن ( محفلیا رو میگم )
خواستم جنگ رو هم بنویسم ( همون مبارزه ) ولی خب قرار بود که آخرش محفلیا پیروز بشن و پست هم بیخودی طولانی میشد و شاید بد تر از این میشد.


تصویر کوچک شده


Re: خانه شماره دوازده گریمالد(محفل ققنوس)
پیام زده شده در: ۱۵:۰۲ سه شنبه ۱۳ شهریور ۱۳۸۶

ادوارد بونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۵ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ جمعه ۸ فروردین ۱۳۹۹
از اینوره!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 475
آفلاین
یک صدای گوش نواز شنیده شد:گراوپ سینی خواست!!..پول پيتزا هم نداره!!
گراپي مدام اين جمله رو تكرار مي كرد (احتمالا فكر مي كرده اگه اين كار رو بكنه سيني پيداش مي شه!)
سسي بايد به گراپ سيني بده !!..گراپ تحمل نداشت..گراپ سيني خواست.
دامبل: پاشيد بريد يه سيني به اين بديد ..ديگه..من چندبار به اين هاگريد گفتم جك و جونور با خودت نيار ..نمي فهمه ديگه...
در اين لحظه گراپ توجهش به آل جلب مي شه و مثل بزي كه علف ديده باشه دلش شاد مي شه و دست مهربان و لطيفشو(!) به سمت آل دراز مي كنه. آلبوس هم در كمال راحتي خودشو به آغوش گراپ مي ندازه!
-: گراپي ريش دوست داشت...گراپي خيلي ريش دوست داشت...
-: اي داد بي داد با داد و اينا!...ولم كن جونور...نكش..ريشمو نكش..آخ...شپلخت!
با تلاش و پشتكار روز افزون گراپي اجمعين ريشهاي آلبوس با صداي شپلخت گونه اي از جا كنده مي شه و خلق حاضر در صحنه از شباهت بي كران دامبل كنوني با لرد اكنوني!! در تعجب و شگفت غوطه ور مي شن
سارا: صحنه را ديدم
ال: صحنه را (بوق)يدم!!
ليلو:
تخته سنگ: سيني به گراپ بديد ..گراپ سيني خواست..
در اين هنگامه() ناگهان مانند همه ي نوشته هاي ديگه ي نويسنده ي حاضر آسمان ابري مي شه و رعد و برق مي نوازه و زووورت..سيني در ميان مه ظاهر مي شه:
-: دههه..سه ساعت اين بچه داره مي گه سيني مي خوام...بوق بر شما..چرا منو وارد داستان نمي كنيد..شما چه جور دوستهايي هستيد ؟...اوهوو.اوهووو..بذاريد منم اسمم بياد معروف بشم..اوهووو اوهووو
-: سيني گيه(همون گريه!) كرد...گراپي گيه اش گرفت...گراپي قلبش شكست...سيني گريه نكن..
-: برو بينم ..همه رو آدم مي گيره ما رو غول بيابوني!...پاشو برو پي كارت..چخههه..دستتو بكش!
گراپي در تلاش بود كه دستش به سيني برسه و اينا اما سيني مقاومت مي كرد و فرياد آزادي سر مي داد
-:زنده باد مقاومت زنده باد حزب الله
اما گراپي دست بردار نبود (محققان اينو به حساب پشتكار زياد اون گذاشتن ولي ما به حساب روي زيادش!!) مي جنگيد تا به هدفش برسه! در اين لحظه دوباره يك اتفاق كليشه اي رخ مي ده و در ميان رعد و برق تلپتي اديب ميوفته وسط آوار خانه ي گريمالد..
-: ا..سلام..من يه زماني توي اين سوژه بودم ولي يههو رفتم...اومدم اينجا ببينم خوبيد حالتون چطوره چكار مي كنيد؟
-: گراپ سيني خواست...به گراپ سيني بديد..
-:چخههه..بي ادب بوقي بوق شده ي بوق زاده ي بوق منش ..بوقي ..بوق بوق...
زووورت ..پوف..شترق ..دوف..شپلخ!!
پس نشستن گرد و خاك مشاهه شد كه اديب با يك عدد سيني (اون سيني نه اين سيني) به فرق گراپي كوبيده و اونو نقش بر زمين كرده تا نشون بده كه فقط ويولت اينا نيستن كه ژانگولرن و او هم دستي در اين كار داره
در اين هنگام هري پاتر از روي آوار عبور مي كنه و مي گه من بايد كريچرو ببينم من بايد هوركراكسها رو پيدا كنم( در راستاي هري پاتري شدن داستان) همينكه هري عبور مي كنه از اون ور هم ماندانگاس فرار مي كنه در حالي كه كودكشو در بغل گرفته به سمت ميدان ميره..
-: بگيريدش فرار كرد!
----------------------------
اين مدليش ديگه نور علي نوره..يه بار طنزه يه بار جد ..ولي فرقي نداره..من هميشه در صحنه حاضرم:ygin:


می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور



Re: خانه شماره دوازده گریمالد(محفل ققنوس)
پیام زده شده در: ۱۸:۵۳ دوشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۸۶

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
رابی:ایوو!چه خانوم های...آخ!
همین لحظه صخره ای با عظمت زیاد،بسیار زیاد،خیلی خیلی زیاد(!)میاد رو رابی و بلا و جفتشون رو باهم له میکنه.مقدار بسیار کمی خون به ویولت و لیلی میپاشه!از اونجا که ویولت از بچگی خیلی دختر دلرحمی بوده بلافاصله با دیدن خون غش میکنه:جیییغ!خون!وای...
ولی لیلی که در طول عمرش موهاش همون رنگی بوده با شجاعت تمام سوهان رو از دست بلا میکشه بیرون و فرو میکنه تو صخره هه.
صخره گفت:پای گراوپ میخاره.گراوپ میخواد که یکی پاهاش رو بخارونه!
لیلی: میخاره؟فقط میخاره؟وای نگو!عجب مرد شجاعی!
و یه تیریپ نگاه عجب جنتلمنی به گراوپ میره.
گراوپ برای حفظ قداست خود چشماش رو میبنده:نه!گراوپ نامزد داشت.گراوپ سینی رو دوست داشت.گراوپ از این ظرف سس خوشش نیومد!
فکر سینی باعث میشه قلب گراوپ سرشار از عطوفت بشه.بنابراین در یک حرکت سریع لیلی رو میزنه زیر بغلش(با حفظ فاصله آسلامی)و میگه:سسی باید راه محفل رو به من نشون داد.گراوپ خواست بره سینی ببینه!
لیلی که چیزی نموند به سرنوشت ویولت دچار بشه با همون سوهان مذکور(نکته:از پای گراوپ درش آورد!)مسیر رسیدن به محفل رو نشون میده و بعد ضعف میکنه!
گراوپ با صداهای مخوفی که از خودش در میاورد(به گفته عده ای از کارشناسان این صداهای مخوف شعری به زبان غولها بود:سینی!بی تو سردمه! )به سمت محفل حرکت کرد...
+++++++
آلبوس:زودتر باید دست به کار...وای!زلزله اومده!پنجره ها رو ببندین!نه باز بذارین در ها رو ببندین!
دامب،شپلخ!(توضیحات متن:اولی صدای سقوط لوستر روی سر آلبوس و دومی صدای کله پا شدن آلبوس به این شکل بود!)
یک صدای گوش نواز شنیده شد:گراوپ سینی خواست!!


ویرایش شده توسط ويولت بودلر در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۲ ۱۸:۵۵:۵۳

But Life has a happy end. :)


Re: خانه شماره دوازده گریمالد(محفل ققنوس)
پیام زده شده در: ۱۸:۳۴ دوشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۸۶

لاوندر براونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۴ چهارشنبه ۱۷ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۶:۴۳ شنبه ۲۱ مهر ۱۳۸۶
از تو دفتر ِ مدیر ِ مدرسه!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 544
آفلاین
دامبلدور با آمپیر بالا:چــــــــــــــــــــی؟دانگ زن گرفته؟ای نامرد بهش گفتم یکی هم واسه من...اهم... اهم...خب بهتره بریم بالا ببینیم قضیه چیه!
طبقه ی بالا،ماندی زیر پتو
ماندی دستی به سر جعبه ی حاویه استوانه میکشه و با حالت به اون میگه:
-تا چند دقیقه ی دیگه که البوس اینا برن واسه ی جلسه،تورو میذارم زیر تختم،فقط بچه ی خوبی باشا!
در همون لحظه ریش البوس وارد میشه،بعد سر لاوندر بالای سر البوس و سر سارا بالای سر اون دوتا از فاصله ی بین در نیمه باز و دیوار بیرون میزنه.ماندی زیر ملاحفه(ح تلفظ نمیشه)بوده،تکون وحشتناکی میخوره به صورتی که انگار میخواد بلند شه و بعد،البوس میپره هوا،بالای سرش به چونه ی لاوندر و سر لاوندر به چون ی سارا میخوره و هرسه با هم میگن :آخ!
ماندی ملاحفه(!) رو از رو خودش کنار میزنه و با در بسته مواجه میشه.(عجب سرعت عملی!)و بعد باحالت مشکوکی به سمت در میره و در رو باز میکنه. خم میشه رو زمین و بعد از در بیرون میره.جعبه رو هم کنار تختش گذاشته بوده و ملاحفه رو روی اون انداخته بوده.
بعد از بیرون رفتن ماندی،البوس اینا!میان داخل و البوس با حالت به سمت تخت میره و میگه:
-پس زنش کو..؟کو..؟
سارا ارنج البوس رو میگیره:خودتو کنترل کن البی جون...
لاوندر به سمت تخت میره و میگه:صداشون که از اینجا می اومد.
و ملاحفه رو محکم میکشه کنار.جعبه هم با صدای تلق روی زمین می افته.البوس:
-اون چیه؟
سارا:بازش کن!
لاوندر جعبه رو باز میکنه و استوانه رو بیرون میاره.
البوس:هی!این افسون های پریکانه!بدش من...
البوس شی رو تکون میده و بعد،صدای تلق تولوقی از داخلش میاد.
-اینکه...
البوس متوجه میشه که شی در داره!و بعد در اونو باز میکنه و یه عروسک بوق از لردی(!) می افته بیرون که این شعرو با صدای دخترونه میخونه "عروسکه قشنگه من خوشگل ترینه،هی؛توی کله عروسکا اون سرترینه،هی !
البوس به سارا و لاوندر نگاه میکنه.اون سه به عروسک خیره میشن. دم در،ماندی با حالت داره به اونا میخنده،دستشو توی جیبش میکنه و یه موی سفید میگیره جلوی صورت این شکلی اش و میگه:
-محاله که از یه دزد دزدی کنید!ریشتو با چی میشوری دامبل؟داره همین طوری میریزه!
و بعد،جعبه ی افسون ها رو که در دستش بوده،بوس میکنه و از پله ها به سمت پایین میره.
البوس:اینا مهم نیست...زن نداشت،حیف..حالا من هر وقت خواستم واسه خودم ..چیز،یعنی!چرا برو برو منو نگاه میکنید؟برید دنبالش بگردید!
و خودش اولین نفر از اتاق خارج میشه،سارا به سمت لاو-لاو(!) برمیگرده و اونم شونه هاشو بالا میندازه وسارا به دنبال دامبلدور از اتاق خارج میشه،و سپس،لاوندر هم اخرین نگاهو به عروسک ولدی میندازه و از اتاق بیرون میره و در پشت سرش،محکم بسته میشه.

جنگل ممنوع
لارتن:ای ای!موهامو ول کن!
گراپ تازه وارد عمل شده و چوبدستی لارتن رو خورده بوده!در نتیجه اون مجبور شده بود با رودولف وارد جنگ تن به تن شه.از اون طرف جولیا در حال خوندن شعری بود و سوت میزد و گاهی مرگخوارا رو تشویق میکرد.
لیلی و ویولت به هم نگاهی به صورت انداختند و بعد،به سمت بلاتریکس که به یه درخت تکیه داده بود و سوهان ناخون میکشید حمله ور شدند.
بلا:جیــــــــــــــــغ!
ویولت دستشو میبره عقب : برا من سوهان میکشی!؟
بومب!
لیلی هم مشت دیگه ای میزنه و میگه: سوهانتو از کجا خریدی؟اه...ویولت ببین چه سوهان خوبیه!
ویولت هم دست بلا رو میگیره. بلا موهاشو عقب میده و لب خونیشو نوازش میکنه و میگه:
-خیلی گرون خریدم!ایرانی نیستا،خارجیه( کلا خاله بازن دیگه!).
ویولت:اوهوم.معلومه...پاشو بریم ببینیم پیدا میکنیم منم چندتایی میخوام!واسه ی خودمو البوس(علامت تعجب به تعداد لازم،به امضای پرسی مراجعه شود!)
در همون لحظه،ادوارد از کنار اونا رد میشه و در حالی که داره با دوتا چوبدستی اش(!) به طرف ایگور ورد میفرسته به ویولت و لیلی میگه:
-ایکیوها!اون دشمنمونه ها!سوهان چیه...بزنید دکوراسیونو بخوابونید...
ویولت و لیلی با حالت به بلا خیره میشن.
ویولت:نیرنگ میکنی؟!
و بعد،هر دو چوبدستی میکشن ولی ابرفورث در همون لحظه،رابستن رو شپلخ میکنه و راب روی بلا میفته.
==========================
عجب خر تو خری شد!


[font=Tahoma][size=large][b][color=3300FF]نیروی جوان > تفکر جوان > ایده های نو > امید ساحره ها و ج�


Re: خانه شماره دوازده گریمالد(محفل ققنوس)
پیام زده شده در: ۱۶:۰۶ دوشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۸۶

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
درسته که سوژه به جدی میخوره ولی کف کردیم از بس جدی دیدیم تو محفل.این یکی رو بهتره بذاریم به شکل طنز جلو بره.
++++++++
ملت همینطور به سمت همدیگه طلسم میفرستادن.خودشونم نمیفهمیدن که دارن کی رو با طلسم میزنن.
ادوارد که بدجوری از دست بلا کفیده بود با نهایت توان سعی کرد با استفاده از طلسم«سکتوم سمپرا»کلک بلا رو بکنه.همین لحظه بلیز که اصولا خروس بی محله بین زمین و هوا ظاهر و با صدای تالاپ رو بلا افتاد در نتیجه به وسیله طلسم ادوارد تیکه پاره شد.البته اگه نشده بود هم فرقی نداشت چون بلافاصله رودولف پدیدار شد و به این شکل یقه بلیز ور گرفت برد تا توجیهش کنه که نباید هرجا که دم دستش رسید آپارات کنه و روی ناموس مردم فرود بیاد.
ایگور هم پدیدار شد و بلافاصله پشتش دامبی کوچیک و ریموس هم ظاهر شدن.ولدی با استفاده از ذهن خونی ذهن جویی یا هرچی که اسمش هست متوجه میشه که الان اوضاع قمر در عقربه خفن.بنابراین پا میشه لباس میپوشه(شفاف سازی:بوق بر شما باد که اینقده منحرفین.بابا پیژامه تنش بوده!باید لباس رزم بپوشه یا نه؟)و به همراه خیل عظیمی از مرگخوراش بر سر جنگل خراب میشه...
از اون ور:
_لالالالا!گل زیره.بابات رفته پول بگیره.لالالا گل خردل.چرا اومد بابا محفل؟!
این صدای دانگ بود که با لحن ظریفی داشت برای استوانه هه لالایی میخوند.
لاوندر که دور چشمش یه ردی شبیه سوراخ کلید به وجود اومده به سارا میگه:سارا.مثل این که دانگ بچه داره!
سارا: چی داره؟دانگ مگه زن داره که بچه داشته باشه؟کدوم خری میاد زن این میشه؟!
لاو لاو(!):به زیر شلواری مرلین قسم!ببین داره واسه بچه اش لالایی میخونه!
سارا:پاشو بریم به دامبل بگیم..
طبقه پایین:
دامبلدور با آمپیر بالا:چــــــــــــــــــــی؟دانگ زن گرفته؟ای نامرد بهش گفتم یکی هم واسه من...اهم... اهم...خب بهتره بریم بالا ببینیم قضیه چیه!


ویرایش شده توسط ويولت بودلر در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۲ ۱۷:۳۲:۲۴
ویرایش شده توسط ويولت بودلر در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۲ ۱۷:۳۵:۴۴

But Life has a happy end. :)


Re: خانه شماره دوازده گریمالد(محفل ققنوس)
پیام زده شده در: ۱۷:۱۹ یکشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۸۶

ادوارد بونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۵ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ جمعه ۸ فروردین ۱۳۹۹
از اینوره!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 475
آفلاین
-: پس چرا کمک نیومد. پروتگو ! نیم ساعت شده.
لارتن در حالي كه به سرعت مي دويد اين را گفت و طلسمي فرستاد..تا از شر افسونهاي پي در پي بلا در امان باشد.
آن دو به سرعت مي دويدند و نفس نفس مي زدندو تمام زمين پر بود از شاخه هاي در هم تنيده و خار كه عبور كردن از آنها سخت بود.چهار مرگخوار به دنبال آنها مي دويدند و طلسم هاي شوم روانه مي كردند تا آنها را متوقف كنند.ادوارد و لارتن همزمان دو افسون به سمت مرگخوارها فرستادند كه از كنار جوليا گذشت و باعث شد كه او تعدلش را از دست بدهد و سكندري بخورد.اما ناگهان پس از جوليا بلا فاصله رودولف هم به زمين خورد. آنها تازه متوجه شدند كه عامل افتادن جوليا و رودولف خودشان نبودند بلكه طلسمي بود كه از پشت به آنها بر خورد كرده بود.نيروي كمكي رسيده بود. آنها ديگر دليلي براي فرار نمي ديدند . لارتن به سمت دالاهوف چرخيد و طلسمي فرستاد كه البته به هدف نخورد.بلا هم رگباري از طلسم به سمت ادوارد مي فرستاد و فرصت حمله به او نمي داد. جوليا و رودولف هم بلند شده بودند و با حريفان تازه نفسشان مبارزه مي كردند. ليل در مقابل رودولف و جويا در مقابل ويولت. چوبهايشان به سرعت حركت مي كرد و گه گاه محو مي شد.
-: كروشيو..
-:پروتگو..
-:ايمپديمنتا
-: استيوپفاي
-: پروتگو
-: پتريفيكوس توتالوس
آنها مدام فرياد مي كشيدند و طلسم مي فرستادند. هيچ كدام دست از نبرد نمي كشيدند.بلا به تنهايي مي توانست مقابل آنها دفاع كند. او هرگز از مبارزه براي لردسياه دست نمي كشيد...

در خانه ي شماره ي 12 گريمالد:
دامبلدور مدام عرض اتاق را قدم مي زد و از اين سو به آن سو مي رفت.چهره اش آثار كمي از نگراني را نشان مي داد.آن استوانه بسيار شوم بود اگر به دست كسي از سياهان مي افتاد معلوم نبود چه خونهايي كه ريخته مي شد.دامبلدور ايستاد و به لاوندر و سارا نگاه كرد.
-: شما دوتا بريد سريع يه سري به ماندانگاس بزنيد ببنيد داره چي كار مي كنه ..نبايد چشم ازش بردارين..امكان داره استوانه رو احضار كنه و قايمش كنه..
سپس رو به برادرش و ريموس كرد و گفت:
-: شما دو نفر بريد پيش بقيه توي جنگل مي ترسم اتفاق تاگواري بيفته..خوب نيست اينجا بيكار بشينيد...هر اتفاقي افتاد به من خبر بديد.

تالار خانه ي ريدل ها:
لرد روي صندلي اش مقابل شومينه نشسته بود و گردن نجيني را نوازش مي كرد.شعله هاي آتش در چشمانش مي رقصيدند و زبانه مي كشيدند.لرد آنجا نشسته بود اما افكارش در جاي ديگري سير مي كرد. بلا مدتي بود كه رفته بود و خبري از او نبود با پيشينه اي كه بلا داشت تا به حال بايد ماموريتش را تمام مي كرد . اما شايد عامل بازدارنده اي سد راهش شده بود. نبايد وقت تلف مي كرد بايد نيروي كارازموده اي را همراه بلا مي فرستاد.
-: ايگور...بليز ...عجله كنيد..جنگل ممنوع منتظر شماست!

بزودی نقد می شود.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۲ ۱۳:۱۳:۲۹

می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور



Re: خانه شماره دوازده گریمالد(محفل ققنوس)
پیام زده شده در: ۱۶:۵۱ پنجشنبه ۸ شهریور ۱۳۸۶

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ سه شنبه ۱۹ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۴۷ یکشنبه ۲۷ شهریور ۱۴۰۱
از کافه هاگزهد
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
پیام: 514
آفلاین
بعد از رفتن لیلی و ویولت ، همه دور میز در آشپزخانه نشسته بودند و منتظر دستورات آلبوس. آلبوس کمی عینکش را جا به جا کرد و گفت :
فعلا لیلی و ویولت رو برای کمک فرستادم. به لیلی گفتم آمار مرگخوارا رو بگیره و زود خبر بده. اگه تا نیم ساعت دیگه خبری نشد ، شما ها باید آماده باشین. آبرفورث ، لوپین ، لاوندر و سارا.
و همانطور که اسمهایشان را می گفت ، نگاهش روی آنها میچرخید.

*** در اتاق ماندی ***

_ اممممم.... آآآآ... ( ناله و خمیازه ) چقدر خوابیدم.
.... ( یادش میاد )
ماندی با سرعت از جایش بلند شد. تازه یادش آمده بود که چه اتفاقاتی افتاده. بعد از پنهان کردن استوانه نمیدانست چه شده. نمیدانست که در جنگل ممنوعه چه جنگی درگرفته و استوانه افسونها دیگر زیر خاک نیست. فقط تصویرهای مبهمی از دامبلدور و لارتن و ادوارد را به خاطر میاورد.
_ اوه ... نه! دامبلدور منو ذهن جویی کرد. پس تا حالا همه فهمیدن که کجا قایمش کردم. باید یه جایی قایمش کنممم .. درسته ، خودشه. جعبه! کاش از اول تو جعبه میزاشتمش.
آرام و بی سر و صدا از اتاقش خارج شد و به طبقه آخر رفت. اتاق زیر شیروانی جایی بود که از نظر محفلی ها آشغال دونی بیش نبود و معمولا وسایل به درد نخور را آنجا میبردند. اما بهترین جا برای ماندانگاس بود تا چیزهایی را که میدزدد آنجا پنهان کند.چون هیچکس به آنجا نمیرفت.
_ این دیگه چه بوییه میاد! اااا.. این چجوری اومده اینجا.
با اینکه بسیار تعجب کرده بود ، ولی در دل خوشحال شد. از نظر ماندانگاس این یک معجزه بود که استوانه افسونهای پریکانت جلوی چشمانش خودنمایی میکرد. استوانه را برداشت و در جایی امن قرار داد تا به دنبال جعبه بگردد.

***چند دقیقه بعد***

_ هوه! بالاخره پیداش کردم. یادم نیست از کی کش رفتمش. ولی خب مهم نیست. مهم اینه که الان دست منه.
و لبخندی شیطنت آمیز بر لبانش نقش بست.
جعبه ای سیاه که حروفی عجیب بر روی در آن کنده کاری شده بود. ماندانگاس فقط میدانست که هر چیزی درون جعبه باشد دیگر کسی نمیتواند پیدایش کند و جعبه آن را در خود پنهان میکند و اگر کسی در جعبه را باز کند هیچ چیز نمیبیند. فقط کسی که چیزی در آن گذاشته میتواند آن را ببیند و بردارد. با خوشحالی استوانه را برداشت و روی جعبه گذاشت.
_ نه! این که خیلی کوچیکه. شاید بهتر باشه درشو باز کنم.
در جعبه را باز کرد و ناامیدانه استوانه را که دو برابر جعبه طولش بود به جعبه نزدیک کرد. اما جعبه جلوی چشمان بهت زده اش آنقدر بزرگ شد تا به اندازه استوانه در آمد. لبخندی از روی رضایت زد و استوانه را درون جعبه گذاشت. در جعبه را دوباره بست و این بار در کمال ناباوری جعبه سیاه دوباره به اندازه اولش بازگشت.
_ این دیگه خیلی جالبه . این یکی رو نمیدونستم. حالا دیگه هیچ کس دستش به این نمیرسه. فقط هنوز نفهمیدم چطوری این استوانه آتشین رنگ اینجا اومده. شاید جنگل ممنوعه قبولش نکرده و پسش فرستاده.
و از گفتن این حرف خنده اش گرفت و جعبه را همانجا گذاشت و با خوشحالی به اتاقش برگشت. حالا هیچکس نمیدانست که استوانه دوباره به دست ماندی رسیده است.

*** در جنگل ممنوعه***

_ پس چرا کمک نیومد. پروتگو ! نیم ساعت شده.

==== =
===== =

پ. ن : ماندی چون از خاصیت جعبه خوشش اومده بوده تا حالا جعبه رو نفروخته . (یه وقت به این ایراد نگیرین)

پ. ن 2 : دو پست قبلی رو حتما بخونین که سر استوانه چی اومد و لارتن کجا فرستاد و بعد ویولت ... ( تذکر و راهنمایی به نفر بعد که میخواد ادامه بده)


ویرایش شده توسط آبرفورث دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۸ ۱۷:۰۶:۱۸

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.