هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۲:۲۵ دوشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۰

رز ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۴ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۰:۱۱ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1473
آفلاین
با این حرف هری جنب و جوش عجیبی سر میز به وجود آمد. همه راه حل های مختلفی ارائه میدادند. اما کینگزلی هنوز هم قانع نشده بود.

خانه ی ریدل

رز انواع حرکات کاراته که بلد بود را روی ایوان اجرا میکرد تا خودش را آماده کند. لرد سیاه هم در طبقه ی بالا لباس می پوشید. بقیه ی مرگخواران هم مشغول نقشه کشیدن شدند که چطور سنگ را از محفلی ها بگیرند. پس از مدتی به راه افتادند و به سمت میدان گریمولد آپارات کردند.

- خیلی خب. رز. ایوان. بیاین اینجا. هری پاتر چه سالی به دنیا اومد؟

رز شروع به حرف زدن کرد.

- ارباب! فکر کنم دو سال قبل از سالی بود که شما همون موقع غیبتون زد. نبود؟

- دقیقا همون سال بود رز! ما باید بریم به اون سال. قبل و بعدش فایده ای نداره. یهو هم دیدی اون وسطا به نفعمون شد دامبل رو هم کشتیم. چون اون موقع تو رو کسی نمیشناسه.

ایوان ناگهان از جا پرید و به سمت اتاقش دوید. پس از مدتی با یک بغل پر از کتاب هایی بازگشت که روی آنها کلماتی مثل " شاهزاده ی دورگه " و "جام آتش" نقش بسته بود. ایوانبدون هیچ حرفی کتا ها را به لرد داد و سر جایش نشست.

محفل ققنوس

همه با برگشتن به گذشته موافق بودند اما کینگزلی هنوزم قانع نشده بود.

- فکر کردین اگه ما اینکارو بکنیم چی میشه؟ وقتی برگردیم ، دیگه محفلی وجود نداره! ممکنه بدون لرد سیاه دنیا یه جور دیگه پیش بره! ممکنه وقتی ما برمیگردیم هیچ کدوم از آشنا هامون نباشن! ممکنه بدون اون دنیا عوض بشه!

سکوت حکم فرما شد. همه به شک افتاده بودند.


ویرایش شده توسط رز ویزلی در تاریخ ۱۳۹۰/۴/۲۰ ۱۳:۱۸:۵۵


ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۰:۰۲ دوشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۰

هری جیمز پاتر old09


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۷ یکشنبه ۸ خرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۸:۵۶ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۹۱
از بردن نام ولدمورت لذت میبرم!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 113
آفلاین
گریمولد - بعد از شام

- صبر کن ببینم ویکتور! اول از همه به من بگو این سنگو از کجا پیدا کردی؟
- راستش من این سنگ رو وقتی پیدا کردم که هنوز از پیش مرگخوارا فرار نکرده بودم ... قصد فرار رو داشتم و نقشه اش رو هم کشیده بودم ولی هنوز عملی نشده بود! یک دفعه لردسیاه من و روفوس رو به اتاق شخصیش خواست و به ما آدرس جایی رو داد که این سنگ وجود داره و البته روش به دست آوردنش رو هم بهمون گفت. منم گفتم خوب اول سنگ رو به دست بیارم بعد بیام اینجا. با روفوس رفتیم و سنگ رو پیدا کردیم و بعد من حواس روفوس رو پرت کردم و اومدم این جا.

هری با شنیدن ماجرا چهره اش در هم رفت. اخم کرد و در حالی که دور و بر زخمش را با شدت میمالید مشغول فکر کردن شد.
کینگزلی که اصلا موافق استفاده از آن سنگ نبود گفت: چی شده هری؟ تو هم داری به این فکر میکنی که استفاده از این سنگ ضرر داره؟
هری سرش را بالا گرفت و گفت: نه کینگزلی ... البته این هم جای بحث داره ولی حرف های ویکتور نشون میده که ولدمورت هم از این که ما این سنگ رو داریم با خبره و این کار ما رو سخت تر میکنه.

هری جمله اش را سریع تمام کرد و به سرعت آشپزخانه را ترک کرد و محفلی ها را با سردرگمی شان تنها گذاشت.
به سرعت پله های خانه گریمولد را بالا رفت و حتی به جیغ های بی وقفه ی خانم بلک هم اهمیت نداد. وارد اتاق شخصیش شد و چوبدستیش را به سمت کمدی گرفت و آن را تکان داد.
در کمد با جیرجیر زیادی باز شد و وسائل عجیبی از آن خارج شد و با ترتیب خاصی روی یکی از چندین میز اتاق قرار گرفت.
وسائل نقره ای رنگی که از دامبلدور به هری رسیده بود و با جرجر و تق تق و ترتر خاصی کار میکرد و جز صاحبش که در آن لحظه هری بود کسی طرزکارش را نمیدانست!

دستگاه ها شروع کردند به جرجر و دود کردن.
هری با دقت به دود های دستگاه که ابتدا یک آفتابه و سپس چهره ی یک زن را تشکیل داده بودند خیره شد و پس از مدتی محکم بر سر خودش کوبید و سپس با سرعت بدون این که وسائل را جمع کند به آشپزخانه برگشت.

- چی شده هری؟ کجا رفته بودی؟
- ما مجبوریم از سنگ استفاده کنیم، دیگه حق انتخابی نداریم!
- آخه چرا؟
- چون ولدمورت تصمیم داره ازش استفاده کنه و مادر منو قبل از به دنیا اومدن من بکشه!


ولدمورت یک قاتل سریالی کله پوک بیش نیست!


Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۷:۵۸ یکشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۰

لونا لاوگود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۲:۴۰:۴۲ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از خرس مستربین خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 706
آفلاین
خانه ی ریدل:

لرد روی صندلی راحتی خود لم داده بود و سنگی را در کف دستش تکان میداد و در حالی که به آن خیره شده بود فکر میکرد، در حقیقت ساعت ها بود که مرگخواران روبروی لرد سیاه تعظیم کرده بودند و منتظر فرمان "آزاد" لرد بودند اما اربابشان به فکر چیزهای واجب تری بود.

بلاخره بعد از ساعت ها لرد نگاهش را از سنگ برداشت و مرگخواران را از نظر گذراند و سرانجام بنگاهش را روی آنتونین متوقف کرد.

- آنتونین برو چوبدستیمو برق بنداز و شنل نامرئیمو هم بیار.

آنتونین بدون لحظه ای صبر حرف لرد را قبول کرد و عقب عقب از آنجا خارج شد.

لرد سنگ را در جیبش گذاشت و سپس از روی صندلی برخاست و طول اتاق را طی کرد تا در دو قدمیه مرگخواران رسید.

- فکری به ذهنم رسیده! من دو نفر رو انتخاب میکنم و ما میریم به دورانی که هری هنوز یه جنین بوده و خیلی زیرکانه اون و مادر و پدرش رو میکشیم.

مرگخواران با ترس قدمی به عقب برداشتند و با نگرانی به یکدیگر نگاه کردند و امیدوار بودند لرد هر کسی را انتخاب کند جز آنها را.

- خب، رز و ایوان با من میان!

بقیه جز رز و ایوان نفسی از سر آسودگی کشیدند.

لرد ادامه داد: و بقیه قسمت مهم این ماموریت رو اجرا میکنند. روفوس وقتی سنگ رو آورد گفت یه نمونه ی دیگه ی این سنگ پیش محفلیاست و من مطمئنم اونا هم نقشه ای دارن! پس شما باید برید و اون سنگ رو از اونا بدزدین و من و رز و ایوان هم مسوول کشتن هری ِ جنین میشیم!


Only Raven !


تصویر کوچک شده


Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۷:۱۴ یکشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۰

ویکتور کرام old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۴۳ سه شنبه ۹ آذر ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۲:۱۰ پنجشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۵
از من بدبخت تر تو دنیا،تویی!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 374
آفلاین
سوژه جدید :

شب بسیار عجیبی بود! قرص ماه تکمیل شده بود و به وضوح دیده میشد.محفلیون سر میز غذا نشسته بودند و منتظر ویکتور بودند که بیاید و بعد شروع به خوردن شام کنند.

هری نگاهی به جمع حاضر کرد و گفت :


- مثله اینکه قرار نیست این ویکتور بوقی بیاد،شما شروع کنید.

محفلیون قاشق ها و چنگال ها را به دست گرفتند،اما هنوز شروع به خوردن نکرده بودند که ویکتور درب را باز کرد و نفس زنان گفت :

- قربان،چیز مهمی پیدا کردم که اگه بفهمید چیه خیلی خوشحال میشید.

تـــــــقق هری با عصبانیت قاشقش را محکم به میز کوباند و گفت :

- این چه وقته اومدنه ؟ بعدشم تو هنوز نفهمیدی که نباید موقع شام خبر های خوب یا بد بهم بدی،اشتهام کور میشه!

ویکتور کمی آروم گرفت و سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و به آرامی رفت و سر میز شام نشست.منتظر ماند که هری و همه ی محفلیون شامشان را تموم کنند و بعد موضوع را مطرح کند.تا هری قاشق و چنگالش را بر روی میز گذاشت بلافاصله شروع به حرف زدن کرد :

- خوب دوستان،لطفا با دقت به حرف های من گوش کنید.من سنگی پیدا کردم که زمان رو میتونه به گذشته برگردونه،حتی گذشته های خیلی دوور اما از این سنگ دو تا وجود داره که یکی دیگش دسته مرگخوارانه.

این داستان برای هری خیلی جالب بود و داشت با تمام وجود گوش میداد.هری همانطور که به چشمان ویکتور زل زده بود و با دقت گوش میداد گفت :

- خوب ، ادامه بده !

ویکتور سری تکان داد و ادامه داد :

- ما میتونیم به زمان های خیلی گذشته بریم،زمان قبل از به دنیا آمدن ولدمورت و کاری کنیم که هیچ وقت به دنیا نیاد.هری فکر کن...اگه ولدمورت هیچ وقت به دنیا نیاد پدر مادرت و حتی خیلی های دیگه زنده میمونن...

اما ناگهان کینگزلی وسط حرف های ویکتور پرید و گفت :

- اما اگه ولدمورتی به دنیا نیاد هری پاتر مشهور هم دیگه وجود نداره.بعدشم به این فکر کردید که چطوری میخواین دوباره به زمان خودمون برگردیم ؟

ویکتور : کینگز،من فکر همه جاشو کردم.اول اینکه هری مشهور بشه بهتره یا اینکه خیلی های دیگه زنده بمونن؟ بعدشم برای برگشتن کافیه به تونل هارنولید در شرق لندن بریم.اونجایی که این سنگ ایجاد شده ! البته اینم بگم که وقتی برگردیم خیلی چیزا تغییر میکنه.

کینگزلی : این امکان نداره،سر نوشت همه ی ماها نوشته شده.امکان نداره بتونیم گذشته رو تغییر بدیم...

ویکتور که کم کم داشت از کوره در میرفت گفت :

- اینقدر ساز مخالف نزن کینگز،امتحانش مجانیه اما باید بگم فقط سه نفر میتونن به این سنگ به گذشته برن.موضوع مهم دیگه اینکه مرگخواران میخوان با این سنگ چیکار کنن...


»»» ارزشـی گولاخ «««


Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۲۳:۲۱ سه شنبه ۷ دی ۱۳۸۹

گلگومات


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۹ دوشنبه ۵ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۷ جمعه ۲۸ مرداد ۱۳۹۰
از كنار داوش
گروه:
کاربران عضو
پیام: 92
آفلاین
انتونیون: خو چرا مُیزنی؟! دروغ که نمیگوم ، من خودُم هزار تام .. باورُت نمیشه ؟! بِذا تا برات بوگوم .. من چند وقت پیشا دچار بحران هویتی شُدَم ... آخه تو کتاب کلا به خاندان ما اشاره ای نشدو .. برا همین بود که همچین یه حسی به مو میگفت بی ریشه ام .. همو مسخروم میکردن .. همچی بگی نگی سرخورده شده بودوم ... بعد من برا خودوم مادر شُدُم .. پدر شدُم ... برابر شُدم ... خوار شدُم ... خاله شدُم ... دوست شدُم .. کلا هزار تا شدُم ..

لرد:بـــــــــــــــــــــــنگ ..

آنتونیون: زن من مُشیه ؟! فقط برا خودم همسر نتونستم بُشوم ...

لرد:بـــــــــــــــــــنگ ..

خانه ریدل ها*


نقل قول:
گراوپ و گلگومات: آی لاو لو بلیز!
بلیز: آقا ما خاطرخواه نخوایم باید کیو ببینیم!
گلگومات: اوووه بلیز ... ما دوست تو!
گراوپ: میگه راس ... ما دوست تو!

بلیز: خب حالا گریه نکنید! این لرد هم سر من شیره مالید. گذاشتم اینجا که به شما الفبا یاد بدم و به گل ها آب بدم! الان به گربه آرگوس فیلچ الفبا یاد داده بودم تا حالا یاد گرفته بود! اونوقت لرد و مرگخوارا خودشون رفته ن هند عشق و حال و قالیچه پرنده!

گراوپ: نه نکن گریه!


همان موقع هند

لرد و آنتونیون همچنان درگیرند .
صدای اژیر امبولانسی شنیده میشه ، ممدی از آمبولانس میاد بیرون.

ممد:از کمیته امداد مرلین ، بخش احیای سوژه های نیمه جان مزاحمتون میشم ، سازمان با پیگیری لوکیشن دامبل رو پیدا کرده ..

ممد در گوش لرد یک چیز هایی میگه ...

لرد: نههههههههه ... امکان نداره .. آنتونیون جمع کن بساطو باید راه بیفتیم ..

آنتونیون : ها .. زن من مُشیو ؟!

---
لرد و آنتونیون بدون جارو در آسمان های بمبئی پرواز می کردند و بلاخره روی پشت بام یک مهمانخانه ی قدیمی فرود آمدند. پیش از آنکه لرد حرکت اضافه ای انجام دهد، بازوی خودش و آنتونی به شکل هم زمان سوخت و خبر آمد که:

مرگخواران همگی در آزکابان به سر می برند و بحث های سر میز غذا بار دیگر در خانه 12 گریمولد جان گرفته و لرد و آنتونی به بوی سوختگی دماغ هایشان فکر می کنند.


پایان ارزشی سوژه !
_____

* دوستمون اینقدر قشنگ این قسمت رو نوشته بودند بنده دلم نیومد درش دخل و تصرف ایجاد کنم ..


ویرایش شده توسط گلگومات در تاریخ ۱۳۸۹/۱۰/۸ ۰:۴۸:۳۴
ویرایش شده توسط گلگومات در تاریخ ۱۳۸۹/۱۰/۸ ۰:۵۸:۲۲
ویرایش شده توسط گلگومات در تاریخ ۱۳۸۹/۱۰/۸ ۱:۱۰:۳۲
ویرایش شده توسط گلگومات در تاریخ ۱۳۸۹/۱۰/۸ ۱:۱۳:۳۷
ویرایش شده توسط گلگومات در تاریخ ۱۳۸۹/۱۰/۸ ۱:۱۷:۵۲
ویرایش شده توسط آلبوس دامـبـلدور در تاریخ ۱۳۸۹/۱۱/۴ ۱۹:۱۰:۴۴

اگه كسي يه بار زد توي گوش تو ، تو دو بار با چماغ بزن تو سرش.

يكي از ضرب المثلهاي غول ها

تصویر کوچک شده


Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۲۲:۴۹ سه شنبه ۷ دی ۱۳۸۹

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
در داخل سیرک ....

لرد: خب ... حال همه مرگخوارا خوبه؟
آنتونین: بـــــــلهُ!
لرد: نشنیدم! بلند تر!
آنتونین: بــــــــــــــــــــــــــــــلهُ!!!
لرد: بقیه مرگخوارا خوابن؟
آنتونین: نـــــــــخیـــــــــُــر!

لرد برمیگرده صندلی های خالی اطرافشو نگاه میکنه ... به غیر از آنتونین که خنده ابلهانه ای بر لبانش نقش بسته ، بقیه صندلی های سیرک خالی از هر نوع جنبنده مرگخواریه!

آنتونین: ارباب مُنو میبینی؟ مُن الان واقعیُم! (ژست برزویی)
لرد: پس بقیه کجان؟
آنتونین: هه هه هه! هنوز متوُجُه نشدی ارباب؟ اون خواب بلیز بود! الان ما واقعیُم و در خدمتُم! (خنده برزویی)
بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنگ!

لرد: ابله! یه دقیقه رفتم از بوفه بستنی قیفی بخرم باز گرفتی کپیدی؟ پس چی شد اون همه رنک بهترین نویسنده و بهترین جادوگر و دستمال و اینا؟ اینجوری قراره تنهایی در هندوستان از ارباب در مقابل محفلیا مراقبت کنی؟
آنتونین: ارباب ... به خدا اون خواب بلیز بود ....الان ما همه هستُم! این بلیز انقدر آدم عُقُدُه ایهُ ها، همش تُمُرکُز شما رُم به هم مُزُنه! ...وگُرنه همُه مرگخوارا اینجا بیدن... نیگا نیگا...

لرد و آنتونین به اطراف نگاه میکنن و باز هم هیچ مرگخوار دیگه ای نمیبینن!
لرد
آنتونین: ارباب همُناییم دیگُه! همه هستُن! اصلا مُنو نیگا! مُن خودُم بیست نفُرُم!

بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنگ!

آنتونین: ارباب مُو یه چیزو متُوجُه نُمُشوم! چرا با اینکه مُن در رقابت یک نفره موفق به کسب رنک بهترین نویسنده و بهترین جادوگر شدم و علاوه بر اون بهترین دستمال سایت هم هستُم انقدر موزونی تو سرُم؟ به نظرت اینجوری جلوی مردُم تحقیر نُوُشُم؟ (تعجب برزویی)

بــــــــــــــــــــــــــــــــنگ!

آنتونین: ارباب همش زیر سر بلیزُ! وگرنه مُن واقعیُم! اینجوری شخصیت واقعیُم خورد موشه! اصلا میخوای ادای لودو رو وقتی که خواهش شما رو قبول مُکُنه در بیارُم؟

بــــــــــــــــــــــــــــــنگ!

آنتونین: ارباب زن مُو مُشُو؟ (خنده برزویی)

بــــــــــــــــــــــــــنگ!


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۹/۱۰/۷ ۲۲:۵۷:۳۹



Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۲۲:۰۸ سه شنبه ۷ دی ۱۳۸۹

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
همان لحظه، عمارت اربابی مالفوی

بلیز، وحشتزده از خواب پرید و به گراوپ و گلگومات که روبرویش ایستاده بودند و نعره میزدند نگاه کرد!

گراوپ و گلگومات: آی لاو لو بلیز!
بلیز: آقا ما خاطرخواه نخوایم باید کیو ببینیم!
گلگومات: اوووه بلیز ... ما دوست تو!
گراوپ: میگه راس ... ما دوست تو!

بلیز: خب حالا گریه نکنید! این لرد هم سر من شیره مالید. گذاشتم اینجا که به شما الفبا یاد بدم و به گل ها آب بدم! الان به گربه آرگوس فیلچ الفبا یاد داده بودم تا حالا یاد گرفته بود! اونوقت لرد و مرگخوارا خودشون رفته ن هند عشق و حال و قالیچه پرنده!

گراوپ: نه نکن گریه!
بلیز: شما نمیذارید که. داشتم خواب لرد و آنتونین رو میدیدم کلی بشون میخندیدم. چون قبل خواب هم سریال قهوه رو دیده بودم یه خواب قاطی پاتی شلم شوروایی شده بود، حال میداد! نمیذارید آدم بخنده! حتما باید بیدار شه گریه کنه!

--------

هنـــــدوســــتان

لرد ولدمورت و سایر مرگخواران وارد پایتخت این کشور شده بودند و در جستجوی دامبلدور و اعضای محفل بودند. از آن طرف آلبوس دامبلدور و اعضای محفل تصمیم گرفتند برای مخفی شدن از دست لرد ولدمورت و همینطور امرار معاش به یک سیرک بروند و در آن جا نمایش بدهند و هنرهای خود را در معرض دید عموم بگذارند.

از قضا لودو بگمن که از همه جا بی خبر بود بطور اتفاقی گیر داده بود که لرد ولدمورت و مرگخواران باید بروند و از همان سیرک دامبلدور و اعضای محفل دیدن کنند. بالاخره لرد ولدمورت خواهش لودو را قبول کرد و آن ها آماده شدند تا آن شب به دیدن سیرک بروند ... (ناگفته نماند که رز ویزلی هم همراه آن ها بود)



Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۹:۴۴ سه شنبه ۷ دی ۱۳۸۹

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
در راه سفر....

لرد: خب ... حال همه مرگخوارا خوبه؟
آنتونین: بـــــــلهُ!
لرد: نشنیدم! بلند تر!
آنتونین: بــــــــــــــــــــــــــــــلهُ!!!
لرد: بقیه مرگخوارا خوابن؟
آنتونین: نـــــــــخیـــــــــُــر!

لرد برمیگرده و پشت سرشو نگاه میکنه ... تصویر به غیر از آنتونین که خنده ابلهانه ای بر لبانش نقش بسته تا امتداد افق عاری از هرنوع جنبنده ایه ...

لرد: پس بقیه کوشن؟
آنتونین: ارباب همُناییم دیگُه! همه هستُن! مُنو نگا! من خودُم بیست نفُرُم!
لرد: نه قبلا بیشتر بودیم! اسکورپیوس کجایی؟
آنتونین: بــــــــله!
لرد: نه با تو نبودم! اسکورپیوس؟ رز؟
آنتونین: بــــــــــــــــلهُ!

لرد: ای درد ای مرض! ای کوفت! توی بوگندوی پشمالو کجات شبیه رزه آخه؟
آنتونین: بــــــــــلهُ!
بـــــــــــــــــــنگ!
آنتونین: میگُم ارباب من انقدر خوب ادای بقیه رو هُم در میورم! نگا نگا .... این صدای رزه! میو میو! هه هه ...حالا صدای لودو....

بـــــــــــــــــــــــــــــنگ!

آنتونین: ارباب ... نزُنین .. به مرلین از ارتش عظیمُ یک نفرتون همه هستُم .. جای هیچ نگرانی ای هم نیست ... من خودُم اندازه هُمُشون ارزش دارُم ... من به تُنهایی تونستُم در یک رقابت تنگاتنگ در بین یک نفر خودُم همون یک نفر شخص برنده بشُم و صاحب رنک بهترین نویسنده و بهترین جادوگر و ... بُشُم ...من بی رقیبُم! من خفنُم!

همون لحظه آسمون از هم میشکافد و یک پیام اخلاقی از لا به لای ابرا میزنه بیرون:
" تنها دستمال است که میماند و دیگر هیچ"

آنتونین: ها ... حال کردی؟ این کار مُن بود!
لرد: اوه بسیار تحت تاثیر قرار گرفتم سرباز ... مخصوصا با این سکانس آخر .... اوه... اصلا فکرشم نمیکردم که چنین جوان لایق و برازنده ای باشی! خیلی خوشحالم که در این سفر تو هم همراهم هستی!
آنتونین: هه هه هه هه ... پس ما من ازدواج مُکنی؟ هه هه(خنده برزویی)
لرد!!!!!




Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۲۲:۳۳ دوشنبه ۶ دی ۱۳۸۹

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
در میان مرگخواران، بلیز زابینی مدام بالا و پایین میپرید و در حالی که دستش را بالا آورده بود، میگفت:
_ من من ، ارباب، من!

لرد کمی چانه اش را خاراند و گفت:
_ برای بار دوم تکرار میکنم: کی با ارباب میاد هندوستان؟

مرگخواران:
بلیز: من مـــن مـــــن!

لرد: خب پس با اکثریت آرا تصویب شد! همتون با من میاین. بلیزم اینجا میمونه که از عمارت اربابی مالفوی مراقبت کنه و به گل ها آب بده و با گراوپ و گلگومات بازی کنه و به اونا آب، بابا رو یاد بده.

بلیز: ارباب من اعتراض دارم!
لرد ولدمورت: اعتراض پذیرفته نیست. بلیز جان، شما مسئول آموزش غول های ارباب و آب دادن به گل های عمارت اربابی هستی. چه افتخاری بالاتر از این؟
بلیز: باشه قبوله.

لودو: ارباب، نمیشه منم بمونم و به بلیز کمک کنم؟
لرد: نخیر نمیشه!

اسکورپیوس: ارباب اصلا برای چی باید بریم هندوستان؟
لرد ولدمورت: اولا که چون دلم میخواد! ثانیا نجینی اونجارو دوست داره. بر خلاف اینجا همه باش مهربونن و براش فلوت میزنن و تازه کلی هم فک و فامیل پیدا کرده. ثالثا قالیچه پرنده داره اونجا! میریم هوا! عشق و حال! ... هوووم، فک کنم دنبال دامبلدور اینام باید بگردیم!

در همین لحظه، ناگهان رز ویزلی بی مقدمه به داخل پرید و گفت: میشه منم ببرید؟

لرد: این عمارت اربابی که چفت و بست نداره! خدارو شکر نگهبانم نداره! هر کی میخواد بیاد تو راحت میاد! رز ویزلی شمارو کجا ببریم؟

رز: هند. مامان هرمیون و بابا رون منو نبرده ن!



Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۳:۰۱ چهارشنبه ۲۴ آذر ۱۳۸۹

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۲ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
از در عقب، صندلی جلو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1316
آفلاین
لرد بلافاصله پس از رفتن محفلی ها از جا برخواست و نجینی را از جعبه درآورد. گریم مسخره اش را از بین برد و دوباره در میان انوار بنفش ناپدید شد.

خانه ریدل

مورفین بساط منقلش را وسط هال پهن کرده بود و دود تمام خانه را برداشته بود، سالازار داشت با روح گودریک گریفیندور قایم موشک بازی میکرد و دور هال میدویدند، ایوان داشت شامپوهای اسیدی جددیدش را آزمایش میکرد، آنتونین گوشه ای نشسته بود و داشت برای مافلدا نامه عاشقانه میفرستاد، لودو، بساط لپ تاپ ماگلیش را پهن کرده بود و داشت همزمان مخ چند ساحره را میزد و گریندل والد هم داشت شعری درباره خفنی خودش میسرود.

در میان این همه نظم و سیاهی که خانه ریدل را فرا گرفته بود ناگهان لرد ولدمورت ظاهر شد!
دود سیاهی تمام فشا را فرا گرفت و صدای فریاد هایی شنیده شد و لحظه ای بعد همه چیز سر جایش بود و همه مرگخوار ها به صف جلوی لرد جمع شده بودند.

لرد: زود تند سریع اعتراف کنید کی این بند و بساط رو راه انداخت؟
مرگخوارها:
لرد: خیال کردید من ندیدم داشتید چه غلطی میکردید؟ این چه وضعشه؟ شماها خیر سرتون مرگخوارید!
سالازار: نوه عزیزم خودت گفتی برین مرخصی!
لرد: شما ساکت شین جد بزرگوارم! من گفتم مرخصی نگفتم این جا رو به گند بکشید. شما خجالت نمیکشید یک نفوذی رو اینجا راه میدید؟ گودریک گریفیندور وسط خونه ریدل؟
سالازار:

لرد چند دقیقه ای سکوت کرد و با خشم به مرگخوارانش خیره شد.
- خیلی خب بسه دیگه! من اون ها رو پیدا کردم. حالا همه با هم به هندوستان میریم تا نابودشون کنیم. کیا با ارباب میان؟
مرگخوارها:


ویرایش شده توسط لودو بگمن  در تاریخ ۱۳۸۹/۹/۲۴ ۱۳:۵۱:۳۵

هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.