با اجازه ی ارباب، خلاصه:
سالازار اسلیترین کبیر، چند وقت پیش داخل دریاچه چیتگر لندن غرق میشه و همه ی مردم که تصور می کنن اون مرده، دفنش می کنن.از اونجایی که سالازار یکی از جانپیچ های لرد بوده زنده می مونه، بعد یه مدت دوباره به هوش میاد اما خیال می کنه که مُرده و حسابی هم رو این ادعا پافشاری می کنه. مرگخوارا که امیدوارن یه روانشناس بتونه سالازار رو درمان کنه، به دفتر یه روانشناس مشنگ به نام استفن کارول میرن و اونو میدزدن!خانه ریدللرد و سالازار به همراه روانشناس و تعدادی مرگخوار وارد اتاق بزرگ و مجللی شدن که تنها اشیای داخلش، یه میز بزرگ و چند تا صندلی دورش بود. مرگخوارا روانشناس رو روی یه صندلی نشوندن و سعی کردن سالازار رو از رو کول آماندا جدا کنن اما نتونستن.
آماندا التماس کنان از سالازار پرسید:
- چرا پیاده نمیشین جناب سالازار؟
- آخه مگه آدم اسبش رو ول می کنه؟
- اسب؟ من؟ به من می گین اســــــــــــــــــب؟؟
سالازار متواضعانه لبخندی زد و جواب داد:
- مطمئنم تو اسبی هستی که نوه ــم و مرگخواراش تو دنیای زنده ها، با قربانی کردن مشنگا و یه همچین کارایی، تو دنیای مرده ها برام فرستادن. کتابای معنوی نمیخونی؟ البته تو اسبی اینا حالیت نیست.
آماندا که می ترسید به لرد که
زنده و سلامت کنارشون نشسته بود اشاره کنه و سالازار هم حرفی از مرده بودن اربابش بزنه، ادامه ی حرف رو گرفت:
- اونوقت شما تعجب نمی کنین که چرا من اینقدر شبیه آدم هام؟
- خب شاید اسب های دنیای مرده ها این شکلی باشن.
آماندا که تسلیم شده بود گفت:
- ای بابا...حالا شما پیاده شین؛ میگم یه طنابی چیزی بیارن منو به صندلیتون ببندن.
بالاخره جد ارباب از
خر شیطون آماندای بدبخت پیاده شد و روی صندلی روبروی روانشناس که سراپا می لرزید نشست. بعد از گذشت چند دقیقه در سکوت، حوصله ش سر اومد و از روانشناس پرسید:
- خب آقا، الان تو کی هستی؟ مسئول پذیرش؟ فرشته مهربون؟ غول آخر این مرحله که اگه بکشمت میرم بهشت؟
آماندا که دید این روانشناسه ــ که اتفاقا از قدیما میشناختش ــ تا چند لحظه ی دیگه به مرز تشنج میرسه گفت:
- خیلی خب آقای استفن سالواتـ...ام...کارول!
منو میشناسی؟ منم، خاله آماندا! یادت میاد 60 سال پیش، بچه که بودی مامانت می داد ببرمت پارک؟ من همونیم که تو رو سوار
سرسره ی اختصاصیم می کردم! حالا حس غریبی نکن. حرف بزن.
روانشناس آماندا رو که قیافش با 60 سال پیش هیچ فرقی نکرده بود شناخت و لرزشش بیشتر شد. آماندا آهی کشید، یه بشکن زد و سرسره ـش کنارش ظاهر شد و بعد با لحن تهدید آمیزی گفت:
- تو مثلا روانشناسی! به خودت مسلط باش...زود مشکل ما رو حل می کنی وگرنه سراغ کارت با این سرسره ـست.
بعد از اینکه روانشناس تونست به خودش مسلط بشه و وجود آماندا و سرسره ـش، لرد با قیافه ی نا آشناش و نجینی رو نادیده بگیره، آماده ی شنیدن مشکل سالازار شد.
ویرایش شده توسط آماندا بروکل هرست در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۱ ۱۶:۱۸:۲۰
ویرایش شده توسط آماندا بروکل هرست در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۱ ۱۷:۲۵:۱۸
ویرایش شده توسط آماندا بروکل هرست در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۱ ۱۷:۵۴:۵۹