ووووووووووووششش..
سریعتر از بلاجری که از چله انگار رها شده باشه از کنارم سبقت میگیره و سر آذرخش رو کج میکنه و بالا و بالاتر میره. به جای نیمبوس, سر خودم رو کج میکنم و با نگاه دنبالش میکنم تا جایی که تبدیل به یه نقطه میشه, نقطهای که یه لحظه, یه جا بند نمیشه! نه اینکه نتونم با جاروم دنبالش پرواز کنم - هر چند که نیمبوسی که یه پسر ۲۰ ساله سوارشه نمیتونه به گرد آذرخشی که سوارش فقط ۱۳ سالشه برسه!- اما ترجیح میدم ویراژ دادناش رو تماشا کنم و خندههای از ته دلش که گاهی با جیغی از سر لذت پرواز مخلوط میشه رو بشنوم.
اوه راستی! فهمیدی چرا بهش میگم توله بلاجر دیگه؟
نه؟!
یه بار دیگه شروع این برگ از دفتر خاطراتم رو ببین.
بالاخره تصمیم میگیره که پا به پای من پرواز کنه.. اتفاقی که دیر یا زود میدونستم میفته و گرنه اینطور صبورانه و با بی خیالی این پایین منتظرش نمیموندم.
- این چیه رو صورتت؟
دستمو رو صورتم میکشم و با احتیاط اطراف بینیم رو لمس میکنم. خودشم میدونه نمایشیه برای همین ادامه میده.
- حاضر بودی دمتو بدی ورونیکا باش بازی کنه ولی عوضش مثِ من سریع پرواز کنی؟
خندهی روی صورتم پهنتر میشه و ابروهام رو به معنی نه بالا میبرم.
- نچ!تو حاضر بودی؟
خندهی روی صورتش پهنتر میشه و ابروهاش رو به معنی نه بالا میبره.
- نچ!
و هر دو میخندیم. زیر پامون اقیانوسه, موجهای کوچیک سفیدی که سر میخورن و مرغهای دریایی که یکدفعه شیرجه میزنن داخل آب و لحظاتی بعد پیروزمندانه با شکارشون بیرون میان. در سکوت به راهمون ادامه میدیم.. تنها صدایی که میاد منبعش طبیعته.
نزدیک خط افق, هالهای از یه جزیره دیده میشه. انگشت اشاره مو به سمتش میگیرم.
- چیزی نمونده بهش برسیم!
چشمانش از هیجان گشاد میشن و روی جاروش خم میشه. گردن میکشه تا شاید بتونه اونم مثل مرغهای دریایی شکارش رو ببینه و دوباره سرعت میگیره. این بار من دنبالشم!
- یه ذره یواشتر بوقی منم بهت برسم!
شک ندارم فریاد اعتراضم شنیده اما همچنان به سرعتش اضافه میشه و به تاخت سمت جزیره میره. چیزی نمونده گمش کنم که شکر مرلین صدای جیغ از سر خوشحالیش بهم نشون میده کجاست. وقتی بهش میرسم فریاد میکشه:
- تدی... تدی... اینجا معرکه است!
و به پرواز نمایشیش ادامه میده.
پا به پای نهنگها در حال حرکته.. مطمئن نیستم اونها پرواز میکنن یا جیمز باهاشون شنا میکنه. هر چی که هست انقدر کادر پیش روم قشنگ و آرامش بخشه که تقریبا نگرانی از خطری که ممکنه جیمز رو تهدید کنه فراموشم میشه. شاید بخشی از ضمیر ناخودآگاهم اطمینان داره که این سلاطین دریا به کسی از جنس خودشون آسیب نمیزنن و از پس صورتش, نهنگ درون جیمز رو میبینن.
نمیدونم چقدر اونجا بودیم اما حتی جیمزها هم خسته میشن و راضی از تجربه ی نابی که داشت, روی بلندترین صخرهی قائم بر جزیره فرود میاد. روی زمین سینه خیز کمی جلو میره و پایین رو نگاه میکنه, جایی که همچنان رفقای آبیش مشغول شنا هستن. نیمبوس رو روی زمین میذارم و کنارش دراز میکشم. نگاه من به آسمونه و نگاه اون به دریا.
با آرنج به آرومی به پهلوش میزنم.
- هی جیمز! اونجا رو نگاه! به نظرت اون ابره شبیه چیه؟
سرش رو برمیگردونه و به آسمون نگاه میکنه. لازم نیست بهش نشون بدم, پیدا کردنش بین سه تا تیکه ابر خیلی سخت نیست. میگه:
- نهنگای پرنده!
- اهوم.
- نمیشه با جادو یکیشونو ساخت؟
- قبلا ساخته شده ها!
توی نگاهش ناباوری و حیرته. سوالشو نپرسیده جواب میدم و با کف دست ۲ بار روی سینهاش میکوبم. با گونههای سرخ شده میخنده و کلمات نگفتهی منو برای خودش تکرار میکنه:
- من یه نهنگ پرندهام!
هنوز سرش رو به آسمونه و به همون حالت باز بیشتر به لبهی صخره نزدیک میشه.. وقتی شونه هاشم از مرز رد میشن, ناخودآگاهم این بار واکنش نشون میده و دستش رو میگیره.اعتراضی نداره اما کمی باز هم عقبتر میره و گردنش رو تا جایی که میتونه خم میکنه.
- باورت نمیشه چی میبینم تدی! نهنگای دریایی رفتن تو آسمون و نهنگای پرنده دارن شنا میکنن. باید تو هم امتحان کنی داداش!
چیزی نمیگم, فقط دستشو محکمتر میگیرم و اجازه میدم چند لحظهی دیگه از منظره ی واژگونش لذت ببره.
- خبالا پاشو دیگه من دارم جات سرگیجه میگیرم.
و بلندش میکنم.
- بریم؟
- بازم میایم.. خیلی زود! شاید این بار آپارات کردیم.
-
بهتره زودتر آپارات کنین.. مثلا همین الان!انتظار شنیدن هر صدایی رو داشتیم الا صدای هری! از جا پریدیم و پشت سرمون گوزن نقرهای اخمالویی رو دیدیم که چشماش.. خیلی شبیه چشمای لیلی بود (اینطور که میگفتن!). ببینم! سپر مدافع فریادکشم داشتیم مگه؟
-
.. این پاتروناس بدبخت همه جا دنبالتون گشته, هیچ معلومه کجایین؟ من و نصف محفل داریم میریم ماموریت و شما دو تا مسئول نگهداری از خونه هستین, یادتون نرفته که! تماس فرت!- خب جیمز, فک کنم که باید آپارات کنیم تا ماموریت محفل نشده پیدا کردن ما!
سرشو تکون میده.. کمی مکث میکنه و نیم دور, دورِ خودش میچرخه.
- ولی بابا یه سوال خوب پرسیدا!
- هوم؟
- هیچ معلومه ما کجا هستیم؟
لبخند رضایت گریزناپذیره!
- معلومه دیگه! جزیره ی نهنگای پرنده.