_یک نفر دیگه داوطلب بشه سریعا...نباید فرصت رو از دست داد...چه کسی حاضره این افتخار رو داشته باشه و اسکلت مورد علاقه ارباب رو آموزش بده؟!
بعد از این جمله اسنیپ،سکوت مرگباری بر فضا حکمفرما شد!
تمام مرگخواران بدون کوچکترین صحبت و حرکت ایستاده بودند و به افق های دور دست خیره شده بودند تا از خطر انتخاب شدن توسط اسنیپ برای آموزش ایوان جلوگیری کنند...
اما امان از ساحره ها!
در همین وقت حساس و مهم ساحره ی باکمالات و زیبا رویی با هیکلی ردیف و چشمان سبز رنگ،پوستی سفید،مویی بلوند،اصلا یک چیز خفنی، در خیابان رو به روی خانه ریدل در حال گذر بود...و طبیعتا رودولف کسی نبود که از دیدن چنین صحنه ای صرف نظر کند!
پس برای اینکه بهتر بتواند آن ساحره ی باکمالات و زیباروی با هیکلی ردیف و الی آخر را از پنجره ببیند،یک قدم جلو گذاشت...اما یک قدم جلو آمدن همین و فریاد های اسنیپ همان!
_میدونستم...میدونستم...میدونستم رودولف که تو داوطلب میشی...درود بر غیرتت!
_چی؟!من؟!نه بابا...من فقط اومدم که اون ساحره ی زی...
رودلف همین که چشمانش با چشم های بلاتریکس تلاقی پیدا کرد از گفتن ادامه جمله اش منصرف شد!
_خب رودولف...چی میگفتی؟!فقط اومدی چی کار کنی؟!کدوم ساحره؟!
_چیزه...یعنی...یه چی دیگه میخواستم بگم...میخواستم بگم...میخواستم بگم...ای تف به این شانس!میخواستم بگم من آموزش ایوان رو به عهده میگیرم!
_بله رودولف...توقع همین رو ازت داشتیم...مطمئنم تو به خوبی از پس آموزش ایوان بر خواهی آمد...با خشونت و خونخواری که از تو سراغ داریم،میتونیم امیدوار باشیم ایوان دوباره به همون پلیدی و سیاهی سابق برگرده!
اسنیپ روش رو از رودولف به سمت دیگر مرگخوارها برگردوند و ادامه داد...
_خیلی خب دوستان...بهتره رودولف رو با ایوان تنها بگذاریم...رودولف هم قول میده اونچه رو که بلده به ایوان یاد بده...مگه نه رودولف؟!
_بله...بله...بدون شک سیوروس...اونچه که بلدم رو بهش یاد خواهم داد!
چند ساعت بعد..._اوووووف!چه ساحره ی باکمالاتی!به به...من علاقه خاصی به ساحره های متعجب دارم...میتونم وضعیت تاهلتون رو بپرسم؟!
تمامی مرگخورارن با تعجب به هم نگاه میکردند...چرا اینکه گوینده این جملات رودولف نبود...ایوان بود!
_رودولف...تو بهش قرار بود آموزش سیاهی و مرگخواری بدی؟!بهش چشچرونی یاد دادی؟!
_خودت گفتی سیو...خودت گفتی اونچه که بلدی رو بهش یاد بده!
_خب اشکال نداره...حالا به غیر از چشچرونی چی بهش یاد دادی؟!
_الان نشونت میدم...ایوان...اون تیکه ای که بهت یاد دادم رو بهشون بگو!
ایوان بلند شد و گلویش را صاف کرد...
_ایوان همیشه هست...حتی وقتی که نیست!
اسنیپ که مشخصا انتظار چیز دیگری را میکشید با خشم به رودولف نگاه کرد و گفت:
_خب؟!همین؟!بهش آموزش سیاهی و مرگخواری ندادی؟!
_چرا...ولی خب یاد نگرفت...فقط این چش چرونی رو یاد گرفت...مثل اینکه استعداد خوبی در این زمینه داشت!
اسنیپ با درماندگی نگاهی به ایوان کرد که در حال چشمچرونی از ساحره های مرگخوار بود...او باید سریعا کاری انجام میداد!