لرد که از تست کردن میوههای مختلف، حالت تهوع بهش دست داده بود، در اقدامی ناگهانی تصمیم گرفته بود با قائم شدن از این امر فرار کنه.
پس میان کپهای خربزه و طالبی پناه گرفته بود. به گونهای که فقط کلهی صیقلی مبارکش بیرون مونده بود و اگر دقت نمیکردی، قطعا با خربزهها و طالبیهایی که میونشون قرار گرفته بود اشتباه گرفته میشد.
البته پنهان شدن میون دستهای میوه که باعث میشد بوشون مستقیما داخل بینی نداشتهی لرد فرو بره، کم از خوردنشون بد نبود، ولی باز هم بوییدنشون یک درجه بهتر از خوردنشون بود!
- طالبیِ مامان؟ کجا رفتی؟
لرد با شنیدن اسم طالبی ناگهان احساس میکنه نکنه محل پنهان شدنش لو رفته. اما وقتی میبینه صدای مروپ به جای اینکه نزدیکتر بشه، دورتر میشه، نفس راحتی میکشه.
اما لرد فراموش کرده بود که به زحمت بین طالبیها و خربزهها جا خوش کرده بود و حتی یک تکون کوچیک تعادلشون رو به هم میزنه. پس همین نفس راحت کشیدن کافی بود تا کپهی خربزهها و طالبیها وا بره و گرومپ گرومپ نقش زمین بشه.
با محو شدن مرلین، شک و تردید شدیدی به جان مرگخواران افتاد!
-این راست می گفت؟ -نمی دونم... مگه پیامبرا همیشه راست نمی گن؟ پیامبرن خب. -نه اتفاقا. کسی که اینو مجازات نمی کنه. می تونه دروغ بگه. -یعنی جریان نفرین خانه ریدل ها واقعیت داره یا نه؟ اگه واقعیت داشته باشه چه بلایی سرمون میاد؟ -بزنیم هکتور له شه؟
مرگخواران غرق در بحث و تفکر بودند که مرلین به بارگاه الهی خودش رسید و با خوشحالی پاهاش را روی یک تکه ابر دراز کرد. -عالیه. الان اینا از هکتور نافرمانی می کنن. بعد دچار نفرین خانه ریدل ها می شن. بعد محو و نابود می شن. بعد، ارباب می مونن و من! بعد دو نفری بر کل دنیا حکومت می کنیم. چه احتیاجی به این همه مرگخوار اضافی هست؟ چقدر "بعد" گفتم!
مرلین پیامبری سفید پوش و دارای ریش فراوان بود ولی هنوز در لایه های پنهانی قلبش حرص و طمع وجود داشت.
درست در همین لحظات مروپ، فرزند دلبندش را در میان میوه ها گم کرده بود و با علاقه داشت دنبالش می گشت.
مرگخواران با فلاکتی آشکار شروع به ویبره زدن های ناشیانه کردند. هکتور گفت: -حالا دیگه ولدمورت لرد شما نیست! بزنین!ویبره بزنین! من ویبره دوست دارم!
مرگخواران مفلوکانه به ویبره زدن ادامه دادند. هکتور ادامه داد: -همین الان هم اعلام میکنم شما دیگه مرگخوار نیستین.من از همین لحظه شما را هکتورخوار می نامم و اولین هکتور خوار هم همین فنریر خودمونه! حالا وارد مرحله ی ویبره دمرو می شیم!
رودلف در حالی که ویبره ی زد گفت: -ویبره دمرو؟ -بله!دمر دراز بکشین و ویبره بزنین!
مرگخواران مفلوکانه تر از همیشه اطاعت کردند.
همان موقع در میوه فروشی
-چی شده شمبلیله ی مامان؟ -حوصله مان سر رفته است. ما نجینی مان را می خواهیم! -الهی مامان بمیره که نمیتونه نیاز تو رو برآورده کنه! دیگه باید چمدون ببندم جدی جدی برم خانه سالمندان! -چقدر دیگر مانده تا ما برگردیم دوباره لرد بشویم؟ -نمی دونم پنبه ی مامان! بیا گلابی بخور جیگر سفید مامان! -نمی خواهیم.گلابی دوست نداریم. -برم خانه سالمندان؟
ولدمورت با بدبختی گاز کوچکی به گلابی زد. -وای آلبالوی مامان! چقد لپات خوشگل میشه وقتی گلابی می خوری! -ولمان کن مادر! -ولت کنم برم خونه سالمندان؟
همان موقع در مجلس هکتور خواران(مردیم از بس که از این جا پریدیم اونجا!)
-لرد هکتور؟ -بله ربکا؟ -میگم ما کی میتونیم دیگه ویبره نزنیم؟ -نمیدونم هکتورخوار عزیز! من ویبره دوست دارم!ویبره نزنین تو معجونم حلتون میکنم!
ربکا به خود لرزید.اما چون داشت ویبره می زد لرزشش آشکار نشد. صدایی از گوشه اتاق گفت: -این عقده ای بازی ها دیگر چیست ویکتور؟
مرلین کم کم نمایان شد. صدای ناله ها در مجلس پیچید: -مرلین کمکمون کن! -یا مرلین کبیر! -یا مرلین،مددی! -مممررررلللیییینننن(درحالت ویبره شدید)
هکتور گفت: -اومدی هکتورخوار بشی مرلین؟ -نخیر؛ آمده ام بگویم اینقدر عقده ای بازی در نیاور.آنها مجبور نبودند تو را لرد کنند.ما نفرین خانه ریدل را از خودمان در آوردیم تا تو لرد بشوی و یک مایه ای هم به وجود متبارک ما برسد خیر سرمان!
مرگخواران ویبره را قطع کردند. -مرلینا! ناموسا راست میگی؟ -بله! حالا هم میرویم به لرد سیاه میگوییم که زر زده ایم!
و آرام محو شد.
(خب،از اینجا به اونجا پریدن رو میزارم به عهده نفر بعدی)
فنریر هکتورو می خوره و منفجر میشه. لرد به مرگخوارا دستور دادن فنریر رو به همراه هکتور داخل شکمش دفن کنن. هکتور دستشو به همراه معجونی از شکم فنریر بیرون آورده و همه رو تهدید کرده که اگر نزدیکش بشن داخل معجونش حلشون می کنه. مرگخوارا با دادن وعده لرد شدن به هکتور آرومش می کنن. ولی مرلین میاد و می گه که مجبورن به وعده شون عمل کنن، وگرنه دچار نفرین خانه ریدل ها می شن. لرد به بهانه ای از خانه ریدل ها به بیرون فرستاده می شه و همراه مادرش در مغازه میوه فروشیه و قراره یک هفته اونجا بمونه. هکتور اجبارا لرد شده.
......................
-مادر؟
مروپ با محبت به پسرش نگاه کرد. چقدر در میان میوه ها زیبا به نظر می رسید. -جانم؟
-کرم دارد رویمان می خزد! از داخل هلو تا روی بازویمان تعقیبش کردیم. اولش ما را به یاد نجینی انداخت... ولی بعدش نینداخت! کرمی بیش نبود و هم اکنون به سمت یقه ما متمایل شده.
خانه ریدل ها:
-ببینین... با من راحت باشین! من از اون لردا نیستم که همه رو بترسونم و بخوام با ایجاد رعب و وحشت حکومت کنم. می تونین منو ارباب هکتور بزرگ صدا کنین. اصلا ناراحت نمی شم. این تواضع من اولش ممکنه شما رو متعجب کنه، ولی خیلی زود عادت می کنین و می فهمین که ارباب های اینجوری هم وجود دارن. حالا به افتخار تاجگذاری من همگی با هم ویبره می زنیم! بزنین!
و شروع کرد.
مرگخواران آموزش خاصی در زمینه ویبره زدن ندیده بودند و زیاد موفق نبودند.
-گفتم بزنین... وگرنه هر بند از اعضای بدنتون در گوشه ای از جهان پهناور، در حالی که آخرین نفس هاتون رو می کشین ویبره خواهد زد. ولی با من راحت باشین. من دوست شما هستم. مخصوصا دوست اون آبیه!
- ببین هلو انجیری مامان! اینجا بهشت مامانه! و هر جا مامان باشه گلابی مامان هم باید بمونه همونجا! - ما اینجا راحت نیستیم! - الان یعنی کنار مامان راحت نیستی؟ مامان رو فروختی به یه مشت گوشت؟ - اینجا مگه گوشت هم هست؟ - فیجوآی مامان یا میمونیم همینجا یا مامان رو میبری یه خانه سالمندان خوب با امکانات کامل که خود مامان در نظر گرفته!
لرد میدونست که شنیدن اسم میوه های عجیب و غریب با اون قیافه یعنی اوضاع در مرحله ی بحرانی بود. بنابراین از تسترال دامبلدور پایین اومد. - بسیار خب. میمونیم.
صاحب مغازه که از وضعیت موجود بسیار راضی به نظر میرسید، طوماری از جیبش در آورد و مشغول خواندن شد.
- بازدید کننده محترم، با تشکر از بازدید شما، لیست تورهای سیاحتی میوه گردی بدین شرح اعلام می گردد. تور هلو گردی در جزایر هلولولو، تور آلو گردی همراه با یک وعده خورشت آلو با گلابی اضافه، تور سیب آب پز با دورچین اسفناج و کلم بروکلی...
لرد داشت فکر می کرد چقدر در این یک هفته قراره بهش خوش بگذره!
بر هیچ کس پوشیده نیست و بر همگان واضح و مبرهن است که تام بی شک مغزی دارد بسی پوچ و اکبند! لینی هم چند باری که خانه ریدل به بی پولی خورده بود(مشخصا بخاطر خرید های بیش از حد بانو مروپ ) و کسی جرعت نمیکرد از لرد پول بگیرد،پیشنهاد داده بود مغز تام را بفروشند چون اکبند بود پول خوبی به جیب میزدند ولی خب فرصت نشده بود عملیاتی برخورد کنند.
افکار تام مشخصا بیهوده بود، ارباب را نمیشود به این راحتی ها دست به سر کرد.
-که گفتید من و مادرم نمیتوانیم از این خراب شده بیرون برویم درست است؟ - -با تو حرف میزنیم بوگندو! -بله گفتم که چی؟ -و حتما هم نمیدانی با چه کسی حرف میزنی درست است؟ -یک موجود سفید مایل به سبز بی دماغ،جن خونگی نیستی؟
لرد به درجه ای از عصبانیت رسیده بود که میوه فروش را پشمک کند اما همین که چوب دستی نازنینش را از ردا بیرون کشید بانو مروپ هراسان دو دستش را روی گونه های لرد گذاشت.
-هین!!! دیدی پسر مامان، هرچی میگم میوه بخور سوپ بخور نمیخوری که دیدی عمو سبزی فـ...چیز یعنی آقای میوه فروش هم متوجه شد که رنگت پریده پسر مامان.
لرد کمی گیج شده بود زیرا تا چند دقیقه پیش به این فکر میکرد که مغازه را منفجر کند و به عمارت برگردد و سر تام را مثل گوزن شمالی به دیوار بیاویزد، اما الان مادرش بجای طرف داری از او میخواست او را به اجبار نگهدارد تا به تغذیه اش نظارت کند.
نه چون مومم نه چون سنگم،نه از رومم نه از زنگم،همان بی رنگ بی رنگم..... به طلا همچو سنگ بنگر... se.sn_sli
تام بعد از نیم ساعت فکر کردن بین کروشیو خوردن و نفرین خانه ریدل، کروشیو خوردن را انتخاب کرد و به سمت اتاق لرد سیاه روانه شد. سر راه مروپ را دید و فکری به ذهنش رسید. تام گفت: -بانو مروپ، یه میوه فروشی ته اون خیابونه هست که می گن اگه یه هفته اونجا بمونین به دلخواه خودتون ۲۴ تا میوه ی مجانی بهتون می دن. نمی خواین ارباب رو ببرین میوه ی مجانی بدین بهشون؟ نگران نباشین لرد سیاه خودشون میان.
-ایده ی خوبیه تام گور به گور نشده ی مامان!
تام که دید اوضاع طبق نقشه پیش رفته سراغ مرحله ی دوم نقشه اش رفت. دوان دوان به سمت اتاق لرد رفت. وقتی به اتاق رسید در زد. -می تونم بیام تو ارباب؟
-نه.
-ارباب اضطراریه!
- از همان پشت در بگو.
-ارباب مادرتون داره می ره خانه سالمندان ته خیابون!
-خواب بودیم، بیدارمان کردی! نیم ساعت دیگر می خوابیم و بعد به می رویم دنبال مادرمان!
نیم ساعت بعد
-مادر!
لرد سیاه به مغازه ی ته خیابان رسیده بود و مادرش را در حال زیر و رو کردن موز ها پیدا کرد.
-آن ملعون گفت اینجا خانه سالمندان است!
-مامان انقدر پیر شده که همه دربارش دروغ می گن! می رم خانه ی سالمندان!
-نه خانم! هر کی میاد مغازه ما باید یه هفته بمونه!
در خانه ریدل
تام از هکتور پرسید:
-معجونت کی تموم میشه؟
-نیم ساعت دیگه
نیم ساعت بعد
هکتور روی صندلی لرد نشسته بود و به همه دستور می داد.
تام ماجرا را یک هفته عقب انداخته بود اما بعدش را نمی دانست.
ویرایش شده توسط آیلین پرینس در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۱۳ ۱۸:۳۱:۵۸ ویرایش شده توسط آیلین پرینس در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۱۴ ۱۳:۳۷:۰۳
............................... Bird of death ................................
تام سعی کرد تا افکارش را سر و سامان دهد، تا تصمیم درستی بگیرد. برای همین، دستش را نزدیک یکی از چشمانش برد، بعد آن را به عقب برده و مشتی به چشمش زد و آن را به درون مغزش فرستاد.
"درون مغز تام"
چشم تام که نمایندگی تام از طرف تام داشت تا به دنبال راهی برای مشکل تام درون مغز تام برود، اول دشنامی به راوی که سعی دارد با تکرار تام روی مخ برود داد؛ و سپس به سمت بخش "تصمیم گیری لحظه ای" مغز رهسپار شد. اما بخش تصمیمگیری لحظه ای چه بود؟ در بخش تصمیم گیری لحظه ای مغزِ هر کس موجودات ریزی به شکل خود او، اما با سرعتی چندین برابر شخص عادی وجود دارند که در راهروهای تودرتوی مغز به دنبال راه حل میگردند، سپس آن هایی که راهی یافته اند آن را به مقر اصلی میبرند و با حضور نمایندگان مغز، در شورایی متشکل از "نمایندگان"، "منتقل کننده ی تصمیم" و "یابندگان راه حل" برای انتخاب نهایی بحث کرده، و در نهایت راه انتخابی از طریق منتقل کننده به بخش اجرایی برده شده و عملی میشود. و اما بخش جالب ماجرا اینجاست که تمام این اتفاقات تنها ثانیه ای در دنیای مادی طول میکشد، چون میدانید دیگر... وقت نسبیست و این چیزها.
و اما فارغ از تمام اینها بشنوید از چیزی که چشم میدید! چشم که منتظر راهروهای شلوغ بخش تصمیمگیری و موجودات فراوان بود، با دیدن پیرمردی واکر به دست در راهروهایی تنگ و پوسیده؛ مویرگ هایش خشک شد و ریخت.
- این جا چرا انقدر خلوته؟ - هی باباجان... این تام که دیگه فکر نمیکنه. بودجه مارو قطع کردن. بچه ها هم مهاجرت کردن بخش جداپذیری و ترمیم که بیشتر به درد این مرتیکه اکسترنال میخوره.
چشم که شوکه شده بود، بدون اتلاف وقت به جای اولیه اش در گودی چشم برگشت و موضوع را به تام منتقل کرد.
"بیرون مغز تام"
- پیس پیس... - ها چیشد؟! - این مغزت پوکه... یعنی واقعا پوکه! تصمیم گیری لحظه ای از کار افتاده... خودت یه جوری جمعش کن. وای به حالت اگه کروشیو بخوریم.
تام باید سریعا راه حلی میاندیشید. چگونه میخواست مرگخواران را دور بزند؟ چگونه میخواست به اربابش بگوید؟ اصلا میخواست به اربابش بگوید؟ و سوال هایی دیگری از این قبیل در ذهنش میپیچید.
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۱۲ ۳:۵۲:۵۷
همه مرگخواران به طرف تام جاگسن رفتند. اگلانتاین دستی روی شانه اش زد. -برو جلو برادر. همیشه می دونستم شجاعت و جسارتت زبانزد همه اس.
-این کار بزرگت رو هرگز فراموش نمی کنیم. - آیندگان از تو به بدی یاد خواهند کرد دلاور. -یه پرتره بزرگ از صورتت می کشیم و جلوی در خانه ریدل ها می زنیم. البته با نقاب! صورتتو که ندیدیم.
تام وحشتزده دور و برش را نگاه کرد. -چی شده؟ چرا؟ من چیکار کردم؟ همه رو می تونستم باور کنم... ولی وقتی اگلانتاین ازم تعریف می کنه می فهمم کاسه ای زیر نیم کاسه اس.
حسن مصطفی هن و هن کنان سرش را از پنجره داخل اتاق کرد. -عی وووی هوووی...نمی فهمی چرا؟ اینا می خوان به لرد بگن که مجبورن هکتور رو لرد کنن. بعد می دونن پودرشون می کنه. تو رو انداختن جلو...له له می شیا! عینهو خودم.
و در ادامه، در اثر قهقهه های ممتد و طولانی، انگشتانش شل شد و از همان بالا با سر به زمین پرت شد. ولی چون داخل سرش هوای بسیاری جریان داشت، متلاشی نشد و مانند توپ دوباره به هوا رفت و همانطور جهید و جهید و دور شد.
-دیدینش؟... از کجا میومد؟ کمی ریش سفید به پیشونیش چسبیده بود...
حواس مرگخواران پرت نشد. تام نمی توانست حواس کسی را پرت کند. او باید قضیه را به لرد سیاه می گفت؛ وگرنه همگی دچار نفرین ریدل ها می شدند!
مرگخواران از فنریر دور شدند. آنها بعد از پچ پچ هایی طولانی برگشتند و با ادب جلوی فنریر منفجر شده ایستادند.
-هـــــــکتور! یعنی واقعا نمی خوای؟
لینی که استاد راه رفتن روی اعصاب هکتور بود وارد عمل شده بود.
-چی رو نمی خوام؟
در این لحظه لوسیوس دستمال به دست جلو آمد و با بغض گفت: - لرد سیاه فوت کرد. بعد از صحبتی طولانی ما مرگخواران تو رو به عنوان جانشین ایشون انتخاب کردیم. اگه ازشکم فنریر بیای بیرون!
مرگخواران پیروز خواستند به خانه ی ریدل ها بروند و کمی استراحت کنند که ناگهان مرلین رو جلوی خودشان دیدند! مرلین گفت: شما به او قول دادید و باید به آن عمل کنید وگرنه دچار نفرین خانه ی ریدل ها خواهید شد. و ناپدید شد. مرگخواران بهت زده نمی دانستند چطور موضوع را به لرد بگویند!
............................... Bird of death ................................
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.
هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.