در همه حالت
نور خورشید به زور خودش رو از بین پرده های زرد رنگ خوابگاه هافلپاف رد کرد و به اتاق دایره ای شکل خوابگاه جانی دوباره بخشید.
پس از دقایقی، ذره ذره بچه های هافلپافی چشمانشون رو باز میکردن و به بدن خودش کش و قوسی میدادن.
گابریل تیت هم جزوی از همین گروه بود. بلند شد و موهای سیاه رنگش رو از روی صورتش کنار داد؛ به بدنش کش و قوسی داد و به روز پیش رو فکر کرد.
امروز گزینش کوییدیچ هافلپاف بود. سدریک بعد از کلی گفت و گو تونسته بود پرفسور اسنیپ رو راضی کنه که هفته ی دیگه تمریناتشون رو شروع کنن و به خاطر همین اسنیپ کلی مجازات برای سدریک در نظر داشت، اما انگار سدریک بعد از اتمام حجت به خواب زمسانی رفته بود و زمان مجازات هاش رو نشنیده بود.
با این فکر لبخندی محو بر لبانش نشست؛ حتی فکر کردن به اینکه اسنیپ اعصابش بهم بریزه لذت بخش بود.
خوابگاه رفته رفته خلوت شد تا جایی که تنها گابریل و پومانا مونده بودن.
-مگه امروز گزینش کوییدیچ نیست؟
-ها؟چی؟...آهان...چرا هست.
-خب پس چرا هنوز اینجا نشستی؟
-...
-اگه یکم دیگه بشینی در این حالت،10 نوع مرض مختل...کجا میری؟
گابریل از پله های خوابگاه بالا رفت و کمی بعد خودش رو در کنار شومینه ی تالار یافت.
نگاهی به ساعت مچیش انداخت، تنها 10 دقیقه وقت برای صبحونه داشت!
-اگه حساب کنیم...کلا به اندازه ی جویدن یه نون برشته وقت دارم.
بدون لحظه ای وقفه دریچه ی تالار رو باز کرد و از جلوی آشپزخونه رد شد. وقتی که تازه به دم در چوبی سرسرا رسیده بود ساعت بزرگ نه صبح رو نشون میداد.
به سمت میز هافلپاف دوید و با یک حرکت دست، تعدادی نون برشته، چند تا هویج پخته و یک ظرف نیمرو از روی میز قاپید و به سمت زمین کوییدیچ دوید.
وقتی که تازه به زمین کوییدیچ رسیده بود تونسته بود هویج های پختش و نیمرو هاش رو بخوره اما نون برشته هاش تقریبا تبدیل به خمیر شده بودن، چون اونارو محکم در دستی که جاروش قرار داشته بود، گرفته بود.
-حتی فنگ هم اینارو نمیخوره.
نون برشته رو در باغچه ای که در کنار بود انداخت و وارد رختکن شد. کیف دستیش رو بر روی نیمکتی گذاشت و لباس زرد قناری هافلپاف رو پوشید، از داخل کیفش تعدادی کتاب درآورد و همراه با نیمبوس 2000 اش وارد زمین شد.
-سلام سدریک...دیر که نیومدم؟
-پس بهتره بدونین که اگه پارسال تو تیم بودین دلیل نمیشه که امـ...اوه سلام گب!...نه اصلا...بهتره بیای و به ما بپیوندی...خوبه،همونجا واستا...خب، داشتم میگفتم که اگه پارسال تو تیم بودین دلیل نمیشه که امسال هم تو تیم باشین؛ پس بهتره بهترین بازیتون رو به نمایش بدید.
سدریک لحظه ای مکث کرد و نگاهی به آسمون کرد.
-درضمن...چون هوا آفتابی هست و اصلا حتی یک دونه ابر هم توش نیست،نمیخوام بهونه ی اضافی بشنوم.
لحظاتی بعد سدریک اونارو به گروه های ده نفری تقسیم کرد. اولین گروه، شامل داوطلبین دروازه بان بود.
هر داوطلب به سمت یک از تیرهای میرفت و منتظر میشد تا سدریک سرخگون رو به سمتش پرتاب کنه،هر فرد 5بار بیشتر فرصت نداشت. از بین داوطلبین اونی که بیشتر از همه می تونست توپ هارو بگیره برای دروازه، انتخاب میشد.
بعد از گزینش دروازه بان، نوبت به مدافعین میرسید. گروه مدافعین به طرز عجیبی شلوغ بود. بیشتر کسانی که در دروازه بانی رد شده بودن، حالا به تیم مدافعین هجوم اورده بودن. پس از یک ساعت نیم دو مدافع برای تیم انتخاب شد. البته، دست سدریک آنچنان هم باز نبود. یکی از مدافعان سال پیش تیم امروز در درمانگاه بود، چون به مریضیه عجیبی مبتلا شده بود.
برای گزینش جستوجوگر تعداد زیادی داوطلب شده بودن اما سدریک که خودش جستوجوگر بود اونارو با کلی داد و فریاد از زمین بیرون کرد.
بالاخره بعد از سه ساعت نوبت به گزینش تنها یک مهاجم شده بود.دوتا از مهاجمان تیم همچنان در تیم باقی موندن و حالا تنها باید یک نفر انتخاب میشد.
-خب...تبدیل به گروهای سه نفری بشید. هر دو گروه باهم به بازی می پردازن. باید بتونین مهاجم های گروه دیگه رو رد کنین...
اما سدریک خوابیده بود. رز که انگار بسیار منتظر مونده بود با ویبره ای خطرناک داد زد:
-با شماره ی سه...یک...دو...سه!
لحظاتی بعد داوطلبین گروه اول به هوا رفتن. در بین این افراد تنها چهره ی آنتونی ریکت برای گابریل آشنا بود.
گروه "الف" که بر روی لباس های زرد قناریشون ردای سیاه بسته بودن به سرعت سرخگون رو دست به دست کردن و پس از رد کردن یک سال دومی 10 امتیاز کسب کردن. بعد از لحظه ای دو گل دیگر هم توسط یک دختر سال سومی زده شد و به تمرین پایان داد.
رز بدون معطلی در سوتش دمید و گروه دوم رو به هوا فرستاد. ایندفعه سرخگون در دستان گروه "ب" قرار داشت، اما طولی نکشید که گروه "الف" اونو گرفتن و اولین گلشون رو به ثمر رسوندن.
گابریل به رز نگاهی کرد که در دورترین حالت ممکن از مهاجمین قرار داشت. دوروبرش رو نگاه کرد، بی تردید همه محو بازی آموس شده بود که تا الان دو گل به ثمر رسونده بود.
آروم سوار جاروش شد و از پشت به رز نزدیک شد.
-اممم...سلام رز!
-شوت کن آموس...عه گب.
-سلام...میخواستم بدونم که تو دسته ی چنـ...
-بعدی!
رز اینو گفت و با جاروش از گابریل دور شد. نگاهی به رز کرد که حالا داشت برنده ی دسته که گروه "الف" بود رو اعلام میکرد.
-یعنی الان من...
-گب بیا دیگه نوبتته!
دستش بدون هماهنگی مغزش سر جاروش رو به جلو هل داد و به سمت دایره ی وسط زمین رفت. انگار که تک تک اجزای بدنش حالا مستقل بودن.
چشماش بدون هماهنگی به دسته ای که باهاش یار شده بودن کرد؛ لورا، علی ، یک سال ششمی و نیکلاس.
-با شماره ی سه...یک...دو...سه!
بازی شروع شد. سرخگون دست لورا بود، لورا بعد از رد کردن یه سال پنجمی هیکلی سرخگون رو بدون هماهنگی به طرف نیکلاس پرت کرد اما چون نیکلاس هنوز قدرت تجزیه و تحلیل این اتفاق رو نداشت یک از مهاجمین گروه مقابل حمله ور شد و سرخگون رو در هوا گرفت. مهاجم که کمی بعد معلوم شد کسی جز رودولف نبود، به سمت دروازه حرکت کرد. گابریل که تازه اختیار بدنش رو به دست گرفته بود، سر جاروش رو چرخوند و به سمت رودولف هجوم برد. اما رودولف سرخگون رو برای یار دیگرش پرتاب کرد اما علی در راه تونست سرخگون رو به چنگ بیاره. پس بدون وقفه به سمت دروازه ی مقابل هجوم برد؛ در راه دوتا از مهاجمین رو رد کرد و تونست گل اول رو بزنه.
-آفرین علی!
گابریل که اندکی سرخورده شده بود عزمش رو جذب کرد که حداقل یک گل، از دو گل بعدی رو بزنه. با شروع دوباره ی بازی، گروه مقابل به طرز وحشتناکی بازی ای خشن و خطرناک رو برگزیدن!به طوری که صدای داد و فریاد پومانا از جایگاه تماشاچیان تمام صداهای اطراف رو از بین می برد.
پس از چند تنه و چنگول کشیدن بالاخره رودولف تونست دروازه رو باز کنه. گروه مقابل که بسیار شاد به نظر می رسید بعد از سوت دوباره ی رز کمی به خودش استراحت داد، اما گابریل که بسیار مصمم بود همین که نیکلاس با حرکتی کند سرخگون رو به طرفش پرت کرد، به سرعت به سمت دروازه هجوم برد. اما در راه سه پسر هیکلی سال پنجمی راهش رو سد کردن و چاره ای جز اوج گرفتن برای گابریل باقی نموند.
دسته ی جاروش رو به سمت بالا کشید و سرخگون رو دست به دست کرد. باد همچو تازیانه به صورتش ضربه میزد. چشماش پر از اشک شده بود و به زحمت می توانست روبه روش رو ببینه.
کمی که بالا رفت ایستاد. بیشتر از صدمتر با زمین فاصله داشت! اولین راهی که به ذهنش اومد رو انجام داد؛ کتابش رو از زیر ردای مشکی درآورد و شروع به خواندن کرد:
- "در اولین برخورد باید آرامش خود را حفظ کنید."...خب حالا من آرامش خودم رو حفظ کردم...
"در دومین حرکت اگر میتونید چندبار درخواست کمک کنید."...اممم،به نظر نمیاد صدام رو بشنون...
"اگر بعد از دومین برخورد کسی به کمکتان نشتافت،چوبدستی خود را بیرون بکشید و جرقه ی قرمز به هوا بفرستید."...من که خودم میتونم برگردم پایین!
گابریل کتاب بدست سرجاروش رو به پایین هل داد و با بیشترین سرعت به سمت پایین هجوم برد. چشماش پر از اشک بود اما می ترسید که مبادا از روی دسته ی جارو به پایین بلغزد. در همین حال بود که صدای "ترق"ی به گوشش رسید.
با ترس به عقب نگاه کرد. در نظر اول چیزی شبیه یک دیوانه ساز به صورتش نزدیک شد اما بعد از لحظاتی متوجه شد که ته جاروش تیکه شده و حالا به صورتش برخورد کرده!
-پس این یعنی...
بله! بدون اینکه متوجه بشه دسته ی تیکه پاره شده ی جاروش از دستش پرواز کرد و در هوای مه آلود گم شد. اما گابریل همچنان بر روی تیکه ی دیگری از جاروش بود که هر لحظه به سرعتش افزوده میشد.
-نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه! کمــــــــــــــــــــــــــــــک! جیـــــــــــــــــــــــــغ!
اما کسی صداش رو نمی شنید.
-نــــــــــــــــه!...باید...یه...کاری کنم...
کتاب!کتابش رو که هنوز در دستش قرار داشت باز کرد و با سرعت سرسام آوری شروع به خوندن کرد.
-"درخواست کمـ...
نه نمیتونم!...
"اگر تمام راه هارو امتحان کردید و جواب نداد...تمام اطلاعات مهمتون رو در گوشه ی ذهنتون دفن کنید و با خود به گور ببرید!"لحظه ای از خوندن دست برداشت. یعنی این پایان کار بود؟هنوز بیش از 15 متر با زمین فاصله داشت. قطعا می مرد! باید اطلاعات مهمش رو به گور می برد؟
لحظه ای درنگ کرد و بعد در مغزش به دنبال اطلاعات مهمش گشت.
-خونه ی شماره ی 12 گریمولد...دیگه چی؟...آهان...مجازات های دلورس آمبریج...دیگه؟...فکرکنم اون هفته که به کتابخونه نرفتم هم جزو اطلاعات مهم هست...و برای آخرین خاطره...فهمیدم! اونروز که شاهد بـ...
اما گابریل محکم به زمین برخورد کرده بود!
***
چند روز از گزینش تیم کوییدیچ هافلپاف میگذشت. خاطره ی تلخ برخورد "گابریل تیت" از فاصله ی 100 متری به زمین در تمام مدرسه پخش شده بود. از همه بیشتر پومانا به خودش سرکوفت میزد که گابریل رو مجبور کرده از تخت خواب برخیزد و به سمت زمین کوییدیچ برود.
اما همچنان ذره ای امید در دل هافلپافی ها بود. بعد از برخورد، گابریل رو به سنت مانگو برده بودن و حالا یک هفته بود که همچنان بی هوش در بیمارستان بر روی تخت شماره ی 267 افتاده بود.