اما مرد هنوز در بهر نیشی بود، که از ویزو خورده بود.
-آخ ای مردمان شریف جادوگر! من در اثر حمله ای ناجوانمردانه و از پشت سر دارم می میرم! از شما می خوام که در نبود من امت شریف جادوگری رو ادامه بدین و قهرمانانی بی نظیر چون من رو پرورش بدین!
آه، خـــون!
پس از سخنرانی جانانه مرد، جادوگران و ساحرگانی که در خیابان بودند به سمت او برگشتند. همه با تعجب به مرد خیره شده بودند.
-یاد من رو نگه دارین! جادوگری والا مرتبه مثل من در یاد تک تک شما می مونه! باید بمونه! الــوداع!
اما قیافه مرد به افراد والامرتبه و قوی نمی خورد. او تی شرت و شلوار جنگی ای پوشیده بود که اصلا با مو های سفیدش همخوانی نداشت.
او بر روی زمین دراز کشید و زبانش را مانند جنازه ها بیرون انداخت.
مردمانی که در اطراف آنها بودند، شروع به پچ پچ کردند. بعضی از آنها با نگرانی نزدیک به مرد می شدند، ولی به دلیل بوی بدش سریع از او دور می شدند.
ویزو دیگر طاقت نداشت. او باید هر چه زود تر بلاتریکس را پیدا می کرد و به هدفش می رسید.
-ویز ویز، ویزویز.
اما کسی متوجه صدای او نشد. تازه اگر هم متوجه می شد، هیچ گاه نمی توانست بفهمد او چه می گوید! بالاخره او به زبان مگسی صحبت می کرد!
ویزو عصبی شده بود. او خیلی وقت بود که خون درست حسابی ای از کسی نمکیده بود و همین باعث تجدید عصبانیتش می شد. او مانند فشنگی که از گلوله در رفته باشد، به سمت مرد حرکت کرد...
-آی!
یا تنبون مرلین!
نقشه ویزو کار کرده بود. او توانسته بود که مرد را بیدار کند.
از افرادی که دور و ور آنها بودند، همه شروع به "هو" گفتن، کردند و از اطراف آنها متفرق شدند.
در چشمان مرد اشک جمع شده بود. اما ویزو این مسائل حالیش نبود... بالاخره او مغزی نداشت که بخواهد درست تجزیه تحلیل کند! او روزنامه را که به زور حمل می کرد، جلوی پای مرد انداخت و شروع به ویز ویز کردن کرد.
-ویز و ویز، ویزویز.
مرد روزنامه را در دستش گفت و با دیدن بلاتریکس رنگ از رخسارش پرید.
-وای! نـــه! یه جــانی دنبالمه!
او شروع به دویدن دور خیابان کرد. اما این بار کسی به او توجه نمی کرد و هیچ کس دور او جمع نشد.
جیغ و فریاد های مرد تا شب ادامه داشت. ویزو دیگر خسته و بی حوصله بود. او حال باید چاره ای پیشه می کرد تا هم از مرد کمک می گرفت و هم زودتر لرد را به قتل می رساند...
-ویز ویز!
او با حالت یافتم خود را به سمت سطل رنگ بغل خیابان رساند و سپس شیرجه ای به درون آن زد و دوباره بیرون آمد.
اما این بار نه می دید، نه می شنید و نه حتی می توانست درست پرواز کند! او چندین بار با سر به دیوار خورد ولی سر انجام بر روی دیوار نوشت: "من ویزوم! تو کی ای؟ کمک به من...".
جمله او ناکامل و بدخط بود، اما از خظ یک پشه چه می توان توقع داشت؟ هیچ! در واقع او اصلا نباید می توانست بنویسد!
حال ویزو می بایست مرد را از دویدن و جیغ کشیدن وا دارد.
او به جلوی مرد رفت ولی مرد متوجه اش نشد. او با نهایت تن صدایش ویز ویز کرد؛ اما باز هم مرد متوجه اش نشد. او به درون لباسش رفت... و مرد متوجه اش شد.
مرد از حرکت ایستاد. او به ویزو که نفس نفس می زد، خیره، شده بود.
ویزو به سمت دیواری که بر رویش کمک خواسته بود، پرواز کرد.
-من کروینوسم! بزرگترین جادوگری که می تونی ببینی... یه قهرمان که به همه کمک می کنه!
ویزو خوشحال شد.
این همه سختی و مشقت ارزشش را... نداشت!
-چرا این با رنگ خون هست؟ خون کسی رو ریختین؟ وای من دارم تهدید می شم، کمک!
کروینوس دوباره شروع به جیغ و داد کرد.
ویزو که دیگر فهمیده بود از کروینوس آبی گرم نمی شود، به دنبال جادوگر دیگری می گشت.