سرژ در هاگزميد داره ساحره هارو ديد ميزنه....يه اب هويج هم دستشه......ميره كنار يه ساحره كه كنار يه ميز بيرون كافه نشسته ميشينه
سرژ:سلام(با صدايي بم)
ساحره(يه نگاه ميكنه): سللللاااااام(سلام رو كش داد
)
سرژ:اسم شوما؟
ساحره: فل..
هنوز حرف ساحره تموم نشده بود كه سرژ درد شديدي كف دستش احساس كرد...اين درد تبديل به سوزش شد و بعد خط قرمزي در كف دستش بوجود آمد...و خون بيرون زد....
وووووووووژتزوووووووورست(صداي دوربين كه از اين ور شهر داره به اون ور شهر ميره)
زاخي: آخرين هنر نماييت همين بود؟
امپراطور :آرنه(ميخواست بگه آره بعد گفت نه
)...تو چي ميخواي بچه مرغ كوچك؟
زاخي:دنبالت كنم.
امپراطور:هه؟
ووووووووژتزوووووووورست(صداي دوربين كه از اون ور شهر داره به اين ور شهر ميره)
سرژ:زاخي...به كمك احتياج داره...چرا گوششو نخواروند؟به هر حال بايد كمك كرد....
تق(غيب شد )
ساحره:فلامينگو
(اسمشو كامل كرد)
----
تق(كنار زاخي ظاهر شد)يه نگاه اينور اونرو كرد ديد كه چه خبره.....زاخي افتاده روي زمين.....امپراطور داره با شمشيرش بهش نزديك ميشه.....ولدمورت يه گوشه رفته و داره انگشتش شصتشو ميخوره.....
تق..(پاتريشيا اومد)
تق...(سيبل اومد)
تق...(هديه اومد)
پوووووزت...(دارون اومد
) از دست هر چهار نفر خون ميريخت.....
امپراطور كه اصلا حواسش به آنها نبود: ميخواي دنبالم كني كه چي بشه؟
زاخي: نميگم كه چي بشه...
_ ولش كن امپراطور....طور....طور...ور...ر...ز..زز..(صداي سرژ با چند بار انعكاس قطع شد و به زز تبديل شد)
امپراطور به اطراف نگاه ميكنه :شما ديگه كي هستين...دارين وقت مرا هدر ميدهيد....
سرژ: گوش كوب ها به جلو...آماده....3...2...1....نازالوس
هر پنج نفر ديگر: نازالوس
از نوك گوش كوب ها نور قرمزي بيرون زد...6 نورها با هم آميختند و تبديل به امپراطوري ديگر شدند....امپراطور قرمز شمشيرش را بيرون آورد....
امپراطور سياه:
هر وقت خواستين بازي كنين برين با ولدمورت بازي كنين....خرتوپوس!!
يك شيء كوچك از شمشير امپراطور جدا شد و به طرف امپراطور قرمز رفت...از بدن او گزر كرد..و به ديوار پشتي خورد و ديوار كلكم نابود شد...به نوعي غيب شد..چون هيچي ازش نمونده بود.....امپراطور سياه بر خود ارزيد و چند لحظه سر جاش ثابت موند..
دارون:چيه؟نكنه ....
امپراطور:شما حتي ارزش هدر دادن شمير هم نداريد...من اينقدر ارزشم پايين نيست كه بخواهيم با شما بجنگم...بچه خروس ها...آهين!!!
امپراطور قرمز شمشرش را به طرف سقف برد :فيفور ميشن!!!
امپراطور كه ديگر طاقت نداشت پا به فرار گزاشت.....از امپراطور قرمز گذشت كه داشت حركات موزون انجام ميداد....به طرف ديواري كه نابود شده بود رفت و از آنجا فرار كرد...
ولدمورت:بگريدش
پاتريشيا:تو حق نداري به ما بگي كه چي كار كنيم....بچه ها....حاظرين؟دارون تو حساب ولدمورت رو برس...ما هم ميريم دنبال امپراطور..
دارون:نه.....منم ميخوام بييام....
سرژ:وقتو هدر ندين..خب تو هم ولدمورتو فراري بده بعد بدو دنبالش....
سرژ و پاتريشيا....و زاخي.....و هديه...با سرعت هرچه تمام تر كوشكوب هارو در ردايشان جا دادند و با شتاب هر چه بازم تمام تر دنبال امپراطور دويدند..
دارون به طرف امپراطور قرمز رفت و گوشكوبش را بالا گرفت :لوموس
...
امپراطور قرمز ناپديد شد..
ولدمورت كه تحت تاثير قرار گرفته بود گفت:چرا اينجوري شد؟
دارون: امپراطور قرمز از ورد لوموس ميترسه
....خب....خودت فرار ميكني يا فراريت بدم؟ها؟