جایی در اطراف تالار هافلپاف، راهب چاق گوش هایش را گرفته بود تا صدای جیغ لاکرتیا که به خاطر فرکانس بالایش از محدوده شنوایی انسان خارج شده بود را نشنود.
- جیییییییییییغغغغغ! ( صدا وارد محدوده شنوایی هافلی ها شد!)
- دههه!! اگه گذاشتین 1 ساعت مثل آدم بخوابیم! پوستم خراب شد رفت پی کارش!
زاخاریاس این را در حالی گفت که برای تاکید بیشتر دستش را به صورتش می کشید.
بقیه ی هافلی ها با آخرین سرعت به طرف منبع صدا دویدند و لاکرتیا را در حالی که به فرم جنینی روی زمین درازکشیده بود، پیدا کردند.
- چی شده لاکرتیا؟! چرا اینجوری شدی؟
- اااونجاا... اونجاا..
و به گوشه ی تخت اشاره کرد. پیکر پشمالویی، کمی بزرگتر از یک گربه ، بی حرکت افتاده بود.
آنتو چند قدمی به آن سمت برداشت و با صدای خش داری گفت: این...اممم... این همون چیزیه که من فکر می کنم؟
لاکرتیا: آره... بدبخت شدیم! همش تقصیر منه!
- آخه چه جوری؟!
آنتونین جلو رفت و پیکر خونین را بررسی کرد. حدسش درست بود،
گورکن هافلپاف.- خوب بچه ها! خبر بد اینه که خودشه، خبر خوب هم ...
دستش را دراز کرد تا ببیند قلب گورکن می زند یا نه.
- خوب نه، خبر بد دوم هم اینه که مرده! بدبخت شدیم رفت!
زاخی که بالاخره خودش را از تخت به محل حادثه رسانده بود و از شدت خواب آلودگی به پاپاتونده تکیه زده بود، گفت: خوب حالا یه گورکن مرده! یه جور میگید انگار ققنوسی ، نجینی چیزی مرده! یکی دیگه می خریم میذاریم جاش دیگه!
ملت هافلی چنان خشانت بار و به این صورت
به زاخی چشم غره رفتند که زاخی از ترس بازوی پاپاتونده را چنگ زد.
- یکی می خریم میذاریم جاش؟!
این نماد هافل بود! از تولگی پیش هلگا بزرگ شده بود! رسما یه 400 500 سالی سن داشته!
- و گربه من زد کشتش!
لاکرتیا این را گفت و زد زیر گریه.
رز در حالی که داشت لاکی را دلداری می داد گفت: اصلا گربه چه جوری زده اینو کشته! من میگم اسم گربتو نذار قاتل! حیوون جوگیر میشه از این کارا می کنه! بعد نتیجش میشه این! گوش نکردی که!
-خوبه حالا دیگه یه جوری نگو که انگار همه اینا تقصیر منه!
- خودت همین چند مین پیش گفتی تقصیر توئه!
- من خودم بگم یه چیزی! تو که دیگه نباید بگی!
-عجبااا!
پاپاتونده که از جر بحث رز و لاکی خسته شده بود، چنان آهی کشید که همه ساکت شدند.
- واو! عجب آه سنگینی بود!
- حیثیت هافل در خطره! چه خاکی تو سرمون بریزیم؟!