ولدی وقتی آدرس خونه مادربزرگ رو میشنوه راه میفته که بره خونه مادربزرگ و مادر بزرگ رو بخوره.درهمین حال پرنده و سارا هم در حال رفتن خونه مادربزرگ بودن و از جنگل زیبا عبور میکردن و به طرف خونه مادر بزرگ میرفتن در همین لحظه یک گرگ جلو شون ظاهر میشه
گرگ رو به سارا:من میخوام تو رو بخوروم
سارا:نه منو نخور بزار برم خونه مادربزرگ این شیرینی ها رو بهش بدم بعد چاق بشم ،چله بشم.......بعد برمیگردم تو بیا منو بخور
گرگه:مگه این شیریی ها رو برسونی چاق میشی
سارا:ها..نه مامان بزرگ از این قرص های افزایش وزن داره میرم اونا رو بخورم
گرگه یکم فکر میکنه
بعد میگه:برو ولی سریع برگرد
پرنده و سارا به راهشون ادامه میدن تا به خونه مادر بزرگ میرسن.و پرنده به خونه مادربزرگش میره وسارا هم میره طرف خونه مادر بزرگش.دم در خونه که میرسه در میزنه و یک صدای ضایع که همانا ولدی بوده میگه :بیا تو
سارا میره داخل و میبینه یک جادوگر رنگ پریده زشت کچل که دماغش معلوم نبوده کجاست رو تخت وابیده بوده و یک پیرزنه هم رو زمین افتاده بوده و یک مرد هم کنار تخت وایساده بوده
ولدی:بیا مادر اون بیسکویت ها رو بده من بخورم گشنمه
سارا:هاااا...بله اوردمش
و به کنار تخت ولدی میره و اونا رو به ولدی میده.ولدی هم بیسکویت ها رو میگیره ویخوره.
ولدی در حال خوردن:من از اینا زیاد دوست ندارم مامانت از این بیسکویت کرمدارا بلد نیست درست کنه
سارا:نمیدونم...راستی این کیه؟
لرد:این ایگوره منم،منم ولدی هستم ،اینم که افتاده رو زمین مامان بزرگته که بد مزه بود نتونستم بخورمش کشتمش.ایگور بیا اینو ببند به اوون ستونه تا ن شکنجش کنم بعد با آواکداورا پدرشو در بیارم
ایگور:بله سرورم
ایگور سارا رو به ستون میبنده و ولدی در حالی که خنده های شیطانی سر میداده به طرف سارا میره بدون اینکه بدون فرشته مهربون که همون دامبلی بوده در تموم این مدت تعقیبش میکرده
-----------------------------
خیلی بد شد.البته داستان هم از اول زیاد جالب نبود