هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کتابسرای جادویی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۱:۱۹ جمعه ۱۵ تیر ۱۳۸۶
#63

سوروس اسنیپold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۰ پنجشنبه ۷ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۹:۴۸ جمعه ۶ اردیبهشت ۱۳۸۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 94
آفلاین
یکی از جادوگران بشکنی زد و گفت خودشه ،. و بدون انتظار به سراغ کتاب رفت و صفحه اولش را باز کرد ؛ سالن کتاب ها در دریایی از سیاهی فرو رفت و لحظه ای بعد جادوگران جوان خود را در وسط یک خیابان قدیمی که عده ی زیادی در گوشه ای از آن تجمع کرده بودند یافتند.
یکی ساحره ها گفت:فکر کنم تجمع اوونجا به ما مربوط باشه بیاید بریم ببینیم چه خبره.
و سپس همگی به سمت مردم رفتند.جمعیت زیادی آنجا حضور داشتند .جادوگران جوان به سختی از میان جمعیت عبور کردند و خود را به صحنه ای که مورد توجه همه بود رساندند.
تعداد زیادی جن که به نظر می آمد گابلین هستند پای در زنجیربه یک درخت بسته شده بودند و مقدار زیادی هیزم دور آنها قرار داشت .در همان لحظه جادوگری که به نظر می آمد شخص مهمی هست از دور با عده زیادی که همراهیش میکردند به طرف گابلین ها حرکت کرد.به محض نزدیک شدن او جادوگری که جلو تر از او حرکت میکرد فریاد زد.
- جناب یاردلی پلات تشریف فرما میشوند.ادب را رعایت کنید ،به عقب رفته و تعظیم کنید
مردم با شنیدن سخنان جادوگر کارهایی که گفته بود را انجام دادند و جادوگران جوان نیز به همراه آنها تعظیم کردند تا اینکه یاردلی پلات با غرور به آنجا رسید. و رو به جمعیت ایستاد.
یاردلی پلات در حالی که لبخندی بر لب داشت گفت:ای مردم ببینید ،جن های خانگی به چه درجه ای رسیده اند که حالا به ما گستاخی میکنند و حاضر نیستند فرمایشات ما را اطاعت کنند.من امروز این خیانتکاران به جامعه جادوگری رو به آتش میکشم تا عبرتی برای جن های دیگر شود
صدای تشویق ها و فریاد های مردم حاکی از حمایت آنها از ایده ی یاردلی بود.در این لحظه ساحره جوان که دیگر طاقتش سر آمده بود به طرف یاردلی پلات رفت
ساحره در حالی که مضطرب به نظر می رسید:آقای پلانت شما نمی تونید این جن ها رو از بین ببرید.
پلات در حالی که لبخندی بر لب داشت:بله،شاید من قبلش باید از شما اجاز میگرفتم.میتونم بپرسم چرا ای ساحره جوان؟؟
-چون اینا جن خونگی نیستن اینا گابلینن و احمقی مثل تو با این کارش به جامعه جادوگری ضرر میزنه و باعث حوادث ناگواری در آینده میشه
پلات که حالا کمی عصبی به نظر مرسید:ای گستاخ چطور به خودت اجازه میدی با من اینطور صحبت کنی،تو چطور ساحره ای هستی که حامی جن ها هستی.سربازان این ساحره رو نیز به اون جن ها اضاف کنید شاید بهتره این ساحره با اوونا بمیره.
دو جادوگر که لباس های مخصوصی به تن داشتند آن ساحره جوان را گرفته به سمت جن ها بردند.صداهای مردم که نشان حمایت از پلات بود بار دیگر به گوش رسید.جادوگران جوان دیگر که از دور شاهد اتفاقات بودند حالا بیشتر ترسیده بودند.
آبراهام:بچه باید کمکش کنیم.بیاید بریم پیش پلات.


تصویر کوچک شده


Re: کتابسرای جادویی دیاگون
پیام زده شده در: ۰:۴۴ جمعه ۱۵ تیر ۱۳۸۶
#62

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۰ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از کنار مک!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1771
آفلاین
اگه ممکنه ناظر پست آرتور ویزلی رو پاک کنه، بعد از زده شدن دو تا پست پست ایشون زده شده و واسه کسایی که میخوان داستانو از اول بخونن مشکل ایجاد میکنه!! بعد از اینکه پاک کرد پست منم پاک کنه!!!


[b][font=Arial]«I am not worriedHarry,» 
said Dumbledore
his voice a little stronger despite
the freezing water
«I am with you.»[/font]  [/b]


Re: کتابسرای جادویی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۷:۵۹ پنجشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۶
#61

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
بسیار دشوار تر از آنچه به نظر میرسید ... تعداد آنها خیلی کمتر از آن بود که بتوانند کار به این مهمی را انجام دهند ... سرنوشت تاریخ در دست آنان بود و با یک اشتباه کوچک و پیش پا افتاده ممکن بود تا تاریخ را دگرگون کند و هزاران سال را نابود !

یکی از ساحره که تا آن هنگام تنها با تعجب به اطراف نگاه میکرد ، با صدای زیر و دخترانه ای شروع به صحبت کرد و گفت : بهتره ما یک مقدار روی این موضوع تحقیق کنیم ، باید اطلاعات جامعی در مورد یاردلی پلات و زیر دستاش داشته باشیم .

یکی از جادوگران برای کامل تر کردن سخنان او گفت : بله ، در ضمن ما اطلاعاتی در مورد گابلین ها نداریم و از رفتار اونها اطلاعی نداریم ، بهتره بگم که هنوز ما نمیدونیم با چه موجوداتی طرف هستیم !

یکی از جادوگران که صورتش پر از جوش های چرکین بود با صدای بم و خشنی گفت : معلومه که میدونیم ، اونها موجودات خبیث و کثیف و آدم کشی هستند ! و با بد دهنی به صحبتش پایان داد !

یکی از ساحره ها گفت : نخیر ! چرا اینطوری در مورد موجوداتی که اطلاعی ازشون نداری صحبت میکنی ، آبراهام ؟ تصور ما از اونها این هست ، ولی تصور ما ممکنه اشتباه باشه !

جادوگری که اسمش آبراهام بود ، با همان لحن خشن گفت : ممکنه ! ما باید به راه بیفتیم ! چیزی زیر لب گفت و برای سومین بار تاریکی محض همه جا را فرا گرفت !

آنها باز هم به سالنی منتقل شده بودند که کتاب ها در حال جنگ و دعوا بودند ! آبراهام به یکی از ساحره ها گفت برو کتاب مربوط به یاردلی پلات رو پیدا کن !

ساحره با بی حوصلگی گفت : آبراهام ، دفعه پیشی که به اینجا اومدیم وارد اون شدیم که ... ولی نه صبر کن ، اینجا یه کتاب هست : یاردلی پلات و از بین بردن گابلین ها !

یکی از جادوگران بشکنی زد و گفت خودشه ،. و بدون انتظار به سراغ کتاب رفت و صفحه اولش را باز کرد ؛ سالن کتاب ها در دریایی از سیاهی فرو رفت ...


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: کتابسرای جادویی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۶:۴۰ پنجشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۶
#60

لاوندر براونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۴ چهارشنبه ۱۷ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۶:۴۳ شنبه ۲۱ مهر ۱۳۸۶
از تو دفتر ِ مدیر ِ مدرسه!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 544
آفلاین
خب , منم شونصد سال پیش رزروکرده بودم .

--------------------------------------------------

اتشی دور انها را فرا گرفت و همگی به محل دیگری رفتند . انجا درست مثل مکانی بود که تازه همان لحظه جنگی خونین در انجا روی داده باشد . برف کمی زمین را پوشانده بود . روی برف ها لکه های خونی که پخش شده بود به چشم میخورد و نور خورشیدی که از پشت ابرهای سیاه میتابید را بازتاب میکرد . افراد بسیاری روی زمین افتاده بودند و زره و کلاه خود انان در زیر افتاب داغ شده بود . هیچ صدایی از کسی به گوش نمیرسید . جز صدای اهسته ای که بر اثر تکان خوردن پرچمی با ارم اجنه بود . ساحره ی جوان زیر لب گفت :
_ کسی فکری داره ؟!
جادوگران یشمی پوش اهسته گفت :
_ من فکر میکنم باید بریم عقب تر .... نباید بذاریم که اجنه کشته بشوند .... ببینید .... ما نقشه امون اینه که اونا رو راضی کنیم که دست از شورش بردارند ..... یا میتونیم بریم باز هم عقب تر .... جایی که یاردلی پلات گابلین ها رو میکشت .... ما باید جلوی اون رو بگیریم .... باید اونو ....
ساحره نفسش را در سینه حبس کرد و جادوگر ادامه داد :
_ باید اونو نابود کنیم !
دوباره سکوت سنگینی بر فضا حکم فرما شد . همه به یکدیگر خیره شده بودند .... هیچ کس چیزی نمیگفت .... هیچ کس قادر نبود کاری انجام دهد .... انها در مسیری قدم گذاشته بودند که بسیار دشوار مینمود ....


[font=Tahoma][size=large][b][color=3300FF]نیروی جوان > تفکر جوان > ایده های نو > امید ساحره ها و ج�


Re: کتابسرای جادویی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۵:۲۵ پنجشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۶
#59

اما دابزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۹ یکشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۲۲ سه شنبه ۹ دی ۱۳۹۳
از تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 457
آفلاین
با توجه به اينکه حدود سه ساعت از رزرو آرتور ويزلي عزيز ميگذره من پستمو ميزنم!
------------------------------------------------------------------------
همه مي­دانستند که ديگری به چه چيز مي­انديشد ولی به زبان آوردن آنچه در افکارشان مي­گذشت دشوار بود. سرانجام يکي از ساحره­ها با صدايي لرزان سکوت را در هم شکست.
- حالا بايد چکار کنيم؟! بريم جلو و باهاشون بجنگيم؟!!
اما قبل از اينکه کسی دهان باز کند همه­چيز در برابر ديدگانشان تيره و تار شد و لحظه­ای بعد آن­ها دوباره در کتابسراي جادويي ايستاده بودند.
- چ... چه اتفاقی افتاد؟!!
اين بار نيز سوال ساحره بی­پاسخ ماند زيرا توجه همگان به چند کتابي که بسيار وحشيانه به سمت هم هجوم برده و جلد و کاغذهاي يکديگر را پاره مي­کردند جلب شده بود.
جادوگر يشمي­پوش عناوين کتاب­ها را از نظر گذراند و آثار دريافت ناگهاني در چهره­اش مشهود گشت.
- ما بايد وارد کتاب­هاي مختلفي بشيم... کتاب­هايي که مطالب موافق با شورش اجنه رو دارند و اونهايي که دلايل مخالفت با اين کارو در بر گرفتن! ما مي­تونيم با بدست آوردن دليل و مدرک و کمک گرفتن از جادوگرهاي مناسب مانع اين شورش بشيم! و در آخر هم مطالبی رو از کتاب­ها حذف و يه چيزايي به اونا اضافه کنيم!
هر چند جادوگر جوان اين جملات را با هيجان اظهار داشت ولی تنها چيزي که در چشمان همراهانش قابل تشخيص مي­نمود هراس و وحشت بود.
درنهايت پسرک کتابی که مربوط به ياردلی پلات بود را از چنگ ساير کتاب­ها جدا کرد و پس از اينکه ديگران با چشم­هاي گشاد شده از ترس اما مصمم سرشان را به نشانه­ی موافقت تکان دادند، اولين صفحه­ی آن را باز نمود... باری ديگر آن­ها در قلمرو تاريکي فرو مي­رفتند!



Re: کتابسرای جادویی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۲:۳۱ پنجشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۶
#58

آرتور ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۳ پنجشنبه ۵ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۵:۲۳ جمعه ۲۹ بهمن ۱۳۹۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 390
آفلاین
نسیمی که میوزید، گرده گلها را پخش می کرد.
ساحره که به گرده گل حساسیت داشت، چنان عطسه ای کرد که تمام بوته ها از جایشان کنده شدند.
افراد ارگ کثیف که آنها را دیدند به طرفشان حمله کردند.
جادوگری که شنل یشمی رنگی به تن داشت فریاد زد: آپارات کنید.
و همه با هم غیب شدند.
-اینجا کجاست؟ ساحره ای با موهای بلوند این را می پرسید.
آنها در جایی شبیه به یک کوچه ایستاده بودند.
جادوگری که موهای قرمز داشت گفت: اونجا رو نگاه کنید.روش نوشته گرینگوتز. این یعنی ما در کوچه دیاگون هستیم.
جادوگری که کچل بود گفت: این جا که شبیه گرینگوتز نیست. این سبزه ولی گرینگوتز سفیده.
جادگر مو قرمز گفت: خوب این یعنی هنوز جنها شورش نکردن.
به نظرتون باید جلوشونو بگیریم؟
جادوگری که شنل یشمی رنگی به تن داشت گغت: نه ه ه ه. من تو یه کتاب خوندم ارگ کثیف وقتی گرینگوتزو گرفت، همه کسانی رو که اونجا بودند رو زنده زنده کباب کرد و خورد!!
ساحره مو بلوند گفت: ما باید جلوشونو بگیریم. اونوقت مجبور نیستیم پولامونو از یه جن بگیریم.
جادوگر کچل گفت: منم موافقم. باید جلوشونو بگیریم.
جادوگر مو قرمز گفت: اما چجوری؟ اونا 200 نفر و مسلحن.
ساحره مو بلوند گفت. من یه فکری دارم.
...


ویرایش شده توسط آرتور ویزلی در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱۴ ۱۷:۵۶:۳۳

عاقلان دانند...


Re: کتابسرای جادویی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۰:۱۶ پنجشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۶
#57

پیتر پتی گروold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۹ دوشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۱ شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۸۶
از اوج!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 58
آفلاین
سیاهی مطلق... هیچ جا را نمی شد دید و سپس با یک تلنگری آهسته به یک زمین خاکی پرت شدند.
یکی از آن جادوگر های جوان در حالی از روی زمین بلند شده و خاک ردایش را می تکاند گفت : اینجا کجاست؟ هیچ شباهتی به دنیایی که ما توش زندگی می کنیم نداره!
یکی دیگر که ساحره بود و از شدت گرد و خاک سرفه میکرد گفت : گوش کنین... یک صدایی میشنوم!
صدا از پشت بوته هایی بود که بچه ها در آنجاقرار داشتند.
صدا زیر و بم نا مشخصی داشت.
_ خب فکر کنم که دیگه قدرت کافی رو داریم تا به گرینگوتز حمله کنیم.
ناگهان جادوگران و ساحره های جوان که در پشت بوته ها فالگوش ایستاده بودند آهی از سر تعجب سر دادند.
یکی دیگر از ساحره ها که نفس های عمیقی میکشید گفت : پس ما الان در سال 1560 میلادی هستیم!زمانی که گابلین های شورشی به گرینگوتز حمله کردن!
صدای پشت بوته ها دوباره ادامه داد : تعداد ما چیزی حدود 200 نفر با سلاح هست که فکر میکنم کفایت کنه برای دزدی.
یک صدای دیگر که لحن اندوهناکی داشت گفت : اما رئیس ، ماموران وزارت رو میخواهید چه کار کنید؟اونها هم وقتی بفهمن ما داریم گرینگوتز رو میزنیم بی درنگ خودشون رو به اونجا می رسن.
رئیس در جواب او قهقه ای شیطانی زد و گفت : هیچ ماموری نمی فهمه که ما به گرینگوتز حمله کردیم!
بچه ها جرات نداشتند سر بلند کنند و از پشت بوته ها دید بزنند ولی یک چیزی در میان ذهنشان مانند تله پارت میگشت...اینکه باید دستی در تاریخ بکنند و حمله ی گابلین ها را سرکوب بنمایند!


تصویر کوچک شده
شناسه قدیم من : بورگین


Re: کتابسرای جادویی دیاگون
پیام زده شده در: ۸:۲۰ پنجشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۶
#56

الیور وود قدیم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ دوشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۴۱ یکشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۴
از دور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 321
آفلاین
یا لطیف

جادوگر جوان که شنل یشمی رنگی به تن داشت آرام دستش را به طرف کتاب قرمز رنگ توی قفسه برد ! انگشتانش بر روی گرد و خاک روی کتاب فشار آوردند . آرام کتاب را برداشت ، حس بدی به او دست داد ! صفحه ی اول کتاب را باز کرد :

شورش اجنه تحولی شگرف در جامعه ی جادوگری بود ! تحولی که هیچ گاه خواموش نخواهد شد ! زیرا بر سر این موضوع سالهاست که در بین موافقان و مخالفان بحث و درگیری وجود دارد !

جادوگر جوان به سمت دوستانش برگشت و گفت : اینجا یه چیز عجیب نوشتن ! بقیه ی افراد حاظر به دور کتاب حلقه زدند !
- بهتر نیست از اینجا بریم بیرون ؟ شاید کتاب ها طلسم شده باشه !
- شجاع باش پسر ! اتفاقی نمی افته !

جادوگران جوان دوباره با هیجان به کتاب نگاه کردند.جادوگر یشمی پوش صفحه ای از کتاب را باز کرد . بالای صفحه با خط درشت نوشته بود : ارگ کثیف و جرقه های آغاز شورش
ناگهان همه جا در تاریکی فرو رفت ، یکی از جادوگران جوان جیغ کوتاهی کشید ! تاریکی چند ثانیه بیشتر طول نکشید . آنها در محیطی دیگر بودند ...


این روزها که می گذرد
شادم
این روزها که می گذرد
شادم
که می گذرد
این روزها
شادم
که می گذرد...

«قیصر»


Re: کتابسرای جادویی دیاگون
پیام زده شده در: ۰:۲۰ پنجشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۶
#55

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
عده ای جادوگر کنجکاو در حال عبور از دیاگون بودند که ناگهان کتابسرای دیاگون را دیدند!از شیشه چیزی معلوم نبود!این یک ورد قدیمی بود که بیشتر مغازه های دیاگون با آن ورد مجهز شده بود تا مرگخواران نتوانند از بیرون مغازه دار را ببینند!خیلی ها این طرح را بی فایده میدانستند ولی وزیر جدید،اسکریمجیور هر قانونی تصویب میکرد دیگر آن را فسخ نمیکرد!

آنها با هیجان وارد مغازه شدند!زمانی که وارد مغازه شدند با تعجب به آن نگاه کردند!مغازه ای بسیار بزرگ و پر از قفسه و کتاب در جلوی آنها قرار داشت!قبلا ساحره ای پیر آنجا را اداره میکرد.آنها این را از عکس های بر روی دیوار فهمیده بودند!معلوم بود بیشتر از یک ماه است کسی به آنجا سر نزده و به همین دلیل خاک همه جا را فرا گرفته بود!حتی عنکبوت هم جرات تار بستن در آنجا را نکرده بود!مرگخواران خیلی وحشتناک افراد مهم و موثر را میکشتند!

جادوگران جوان به یکدیگر نگاهی انداختند..نگاهی پر از دلهره و هیجان!عرق سرد بر روی پیشانی آنها نشان میداد که ترسیده اند!ولی آنها افراد عادی نبودند!آنها گروهی بودند که همیشه با هم بودند و به مکان های ترسناک رو میرفتند بدون هیچ ترسی ولی امروز خیلی ترسیده بودند!نمیدونستند چرا!ولی میدانستند که آنجا دردسر های فراوانی است!

فردی که قد بلند تری نسبت به بقیه داشت و به نظر میرسید سنش بیشتر است جلو رفت و به قفسه اول خیره شد!او باید این کار را میکرد!نمیدانست چرا میترسد!یک کتابخانه معمولی ترس نداشت و یا حداقل آنها خیال میکردند معمولی است!کتابها بر رویشان خاک نشسته بود و همین باعث آرامش آنها میشد!به هر حال یا باید کتاب ها رو بردارند و ببینند و یا از مغازه بیرون بروند و به دنبال سوژه دیگری بروند!تصمیم سختی بود!ولی آنها شجاع تر از اینها بودند!پس تصمیم گرفتند که بمانند ولی اگر میدانستند قرار هست چه اتفاقی برای آنها بیفتد هرگز این تصمیم را نمیگرفتند!


ویرایش شده توسط [fa]ايگور کارکاروف[/fa][en]Igor[/en] در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱۴ ۰:۴۵:۲۱

بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: کتابسرای جادویی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۵:۲۰ یکشنبه ۳ تیر ۱۳۸۶
#54

مالسیبر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۱۱ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۵:۳۷ پنجشنبه ۷ تیر ۱۳۸۶
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 56
آفلاین
ولدی وقتی آدرس خونه مادربزرگ رو میشنوه راه میفته که بره خونه مادربزرگ و مادر بزرگ رو بخوره.درهمین حال پرنده و سارا هم در حال رفتن خونه مادربزرگ بودن و از جنگل زیبا عبور میکردن و به طرف خونه مادر بزرگ میرفتن در همین لحظه یک گرگ جلو شون ظاهر میشه
گرگ رو به سارا:من میخوام تو رو بخوروم
سارا:نه منو نخور بزار برم خونه مادربزرگ این شیرینی ها رو بهش بدم بعد چاق بشم ،چله بشم.......بعد برمیگردم تو بیا منو بخور
گرگه:مگه این شیریی ها رو برسونی چاق میشی
سارا:ها..نه مامان بزرگ از این قرص های افزایش وزن داره میرم اونا رو بخورم
گرگه یکم فکر میکنه بعد میگه:برو ولی سریع برگرد
پرنده و سارا به راهشون ادامه میدن تا به خونه مادر بزرگ میرسن.و پرنده به خونه مادربزرگش میره وسارا هم میره طرف خونه مادر بزرگش.دم در خونه که میرسه در میزنه و یک صدای ضایع که همانا ولدی بوده میگه :بیا تو
سارا میره داخل و میبینه یک جادوگر رنگ پریده زشت کچل که دماغش معلوم نبوده کجاست رو تخت وابیده بوده و یک پیرزنه هم رو زمین افتاده بوده و یک مرد هم کنار تخت وایساده بوده
ولدی:بیا مادر اون بیسکویت ها رو بده من بخورم گشنمه
سارا:هاااا...بله اوردمش
و به کنار تخت ولدی میره و اونا رو به ولدی میده.ولدی هم بیسکویت ها رو میگیره ویخوره.
ولدی در حال خوردن:من از اینا زیاد دوست ندارم مامانت از این بیسکویت کرمدارا بلد نیست درست کنه
سارا:نمیدونم...راستی این کیه؟
لرد:این ایگوره منم،منم ولدی هستم ،اینم که افتاده رو زمین مامان بزرگته که بد مزه بود نتونستم بخورمش کشتمش.ایگور بیا اینو ببند به اوون ستونه تا ن شکنجش کنم بعد با آواکداورا پدرشو در بیارم
ایگور:بله سرورم
ایگور سارا رو به ستون میبنده و ولدی در حالی که خنده های شیطانی سر میداده به طرف سارا میره بدون اینکه بدون فرشته مهربون که همون دامبلی بوده در تموم این مدت تعقیبش میکرده
-----------------------------
خیلی بد شد.البته داستان هم از اول زیاد جالب نبود


ویرایش شده توسط مالسیبر در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۳ ۱۶:۰۱:۳۲

سلطان طلسم فرمان lord of imperius curse







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.