هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۱۹:۴۱ پنجشنبه ۶ بهمن ۱۳۸۴
#23

فایرنزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۵ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۱
از جنگل ممنوعه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 253
آفلاین
ملت...! بايد بگم كه وصيت چيه...؟ بيچاره جوزف كه هنوز زنده‌س...! در ضمن، اون موجودات كه جوزف رو به همراه داشتند، از در كوچيكه رفند، در حالي اون آرم رو نداشتند...!!! خب...! من هم فرض مي‌كنم جوزف زنده‌س، هم فرض مي‌كنم به همراه موجودات از در بزرگه رفت تو...!
_________________________________________________
مايك با صدايي لرزان، در حالي كه در هوا معلق بود و با تلاش بسيار، محكم از دست سيوروس گرفته بود، با صدايي لرزان گفت:
سيوروس...! تو ا...ا...ا...اون چيزي ر...ر...ر...ر...رو كه من ديدم، ن...ن...ن...نديدي...!
سيوروس اخم كرد، و سيرون قبل از او، در حالي كه او هم در هوا معلق بود، گفت:مايك...منظورت چيه...؟
مايك چشمانش را بر هم فشرد، و با صدايي لرزان گفت: من ...من ته اون شكاف، موجودي ديم كه شايد ده برابر ما بود...دندوناش به تيزي و بزرگي يه سوزن بودند...اون تو عمق خيلي زيادي قرار داشت، ولي من تونستم تشخيص...تشخيصش بدم...
و رويش را برگرداند...سيرون ناله‌اي كرد و سيوروس با نفرت لب‌هايش را جمع كرد...پس واقعا قدمي با مرگ فاصله نداشتند...داشتند به آن طرف دره مي‌رسيدند و رفته‌رفته پايين مي‌آمدند، و تمامي حواسشان را جمع كرده بودند كه به پايين نگاه نكنند...سيوروس مايك را به زور نگه داشته بود...
وقتي بر روي سطح سخت قدم گذاشتند، نفس راحتي كشيدند، چوب‌دستي‌هايشان را بالا نگه داشتند، و در حالي كه عرق از سر و رويشان مي‌باريد، قدمي به جلو گذاشتند...
و آن وقت بود كه ترس و وحشتي دو برابر حالت قبلي، وجود هر سه‌ي آنها را پر كرد...مو بر تنشان سيخ شد...از سقف قطرات آب جاري با شدت بيشتري نسبت به آن طرف شكاف مي‌شدند،‌و با صدايي مرموزتر به زمين برخورد مي‌كردند...از سوراخ‌هاي مبهمي كه در ديواره‌ي غار قرار داشت، جوي‌هاي نازكي سرازير شدند و بخشي از ديوار را شستند، و به آب‌هاي راكد پايين آنها پيوستند...!
هيچ يك از همسفران نمي‌دانستند چه اتفاقي دارد ميفتد...فقط وحشت بود كه در وجود خود حس مي‌كردند...قدرتي نداشتند...نمي‌توانستند حركت كنند يا فكر كنند...
ناگهان سيلي از افكار پريشان به طرف آنها هجوم آورد...
مايك، ناگهان خود را در حالي يافت كه در فكر جوزف كه مي‌دانست از راه ديگر رفته بود، غوطه‌ور بود...احساس كرد شعله‌هاي آتش در وجودش زبانه مي‌كشند...خشمگين بود...خشمگين از سيرون كه آنها را به جاي اينكه به دنبال جوزف راهنمايي كند، به اين غار منفور آورده بود...خشمگين از سيوروس كه با او موافقت كرده بود...و...و...و خشمگين از خودش كه جوزف را به حال خود رها كرده بود...
سيرون داشت طعم تلخ نااميدي و اندوه و شكست را مي‌چشيد...چشمانش را بسته بود...نمي‌توانست حركتي بكند...قدرت افكار و ا حساساتش به قدري زياد بود، كه بر او تسلط يافته بود...توانايي حركت نداشت...مي‌دانست خيلي چيزها هستند كه از دست مي‌دهد...نه... اين چه افكاري بودند...؟ از كجا آمده بودند...؟ سرنوشت چه بود...؟ دوستانش... مرگ آنها...هيولاها...شكست...تاريكي...سكوت...مرگ...غار...اژدها...سرما...صداي شرشر آب...موجود...دره........
هم مايك و هم سيرون ناگهان احساس كردند كه به خود آمده‌اند...احساس مي‌كردند مي‌توانند دستان و بدنشان را حركت دهند...احساس بي‌حسي در بيشتر نقاط بدنشان مي‌كردند، ولي به طرز شگفت انگيزي توانسته بودند از افكار و احساسات جنون‌آميزي كه به صورت اسرارآميزي به سمت آنها هجوم آورده بودند، نجات پيدا كنند...
مايك سرش را تكان داد...خيس از عرق بود...احساس مي‌كرد كه صورتش دارد يخ مي‌زند...هواي اين قسمت خيلي سردتر بود...ولي از ديگر نقاط بدنش در آن حد احساس سرما نمي‌كرد...وقتي چشمانش را باز كرد، سيرون را ديد كه با ناتواني روي زمين زانو زده بود، و سيوروس را ديد كه با موها و چهره‌اي خيس از آب، در حالي كه به شدت نفس‌نفس مي‌زد، به او خيره شده بود...
حالا مي‌دانست كه علت سرماي شديدي كه در صورتش حس مي‌كرد، آب جويباري بود كه در آن حوالي قرار داشت...تا حدودي در به ماجرا پي برد...قدرت تكلم نداشت...تا اينكه سيوروس، با صدايي آرام و لرزان شروع به صحبت كرد:
باور كردني نيست...من همچين قدرتي رو فقط توي كتابا و افسانه‌ها شنيده بودم...ولي مثه اينكه حقيقت داره...
قبل از اينكه مايك بتواند چيزي بگويد، سيرون كه موهايش خيس بود، سرش را بلند كرد، و زيرلب گفت:
-داري راجع به چه قدرتي صحبت مي‌كني...؟
سيوروس رويش را از آنها برگرداند، و ادامه داد:
-دارم راجع به اون نيرويي صحبت مي‌كنم كه شما رو در برگرفت...و من رو هم تاحدي...ولي نه در حد شما...
سيرون و مايك به هم نگاه كردند، و پي بردند كه هردو در يك وضعيت بودند...
سيوروس باز هم ادامه داد:
-اين هوايي كه در اينجا قرار داشت، باعث شد شما هرچي فكر و غم داشتيد به ياد بياريد...اين نيرو خيلي قوي و خطرناك بود...چون اگه من رو هم در بر مي‌گرفت و نمي گ‌ذاشت من با استفاده از آب جادويي اينجا، شما رو به حالت عادي بيارم، ممكن بود تا ابد همونجوري مي‌مونديم...ولي من رو در حد شما نگرفت، چون من غم تازه‌اي ندارم...
بعد صدايش را آرام‌تر كرد، و گفت:
-اين دومين قسمت خطرناك بود كه توي اين غار باهاش مواجه شديم...و مطمئنم خطرات بيشتري در انتظار ما هست...شايد خيلي هم خطرناك‌تر...
او مطمئن بود، و با شنيدن صداي غرش و خش‌خش‌هايي، مطمئن‌تر هم شد...!
_________________________________________________
واقعا ببخشيد كه طولاني شد...! واي...!!! ببخشيد...!
----------------------------------
رونان عزيز!
ديگه همه عادت كردين نوشته هاي بلند بزنين نه...؟خيلي خب خيلي خوب...!
خب از خوبي هاي نوشته هات كه همه جا تعريف كردم.اين پستتم مثل هميشه فضاسازي خوي،روند داستاني مناسب و ديالوگ هاي قشنگي داشت.
ولي پاراگراف بنديش هنوز خوب نبود!من برات يكمي درستش كردم ولي بالاخره بايد خوبش كنين!!(انقدر گيرز مي دم تا همه پاراگرافبندي رو خوب كنن!)
خب ديگه مشكل خاصي توش نديدم...غير از بلندي زيادش!!!

موفق باشي
پيتر پتيگرو....ناظر (گيرز)انجمن!


ویرایش شده توسط -رونان- در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۶ ۲۰:۵۹:۳۵
ویرایش شده توسط پيتر پتيگرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۶ ۲۱:۲۵:۲۸

تصویر کوچک شده


Re: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۱۸:۲۹ پنجشنبه ۶ بهمن ۱۳۸۴
#22

بارتیموس کراوچ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۳ جمعه ۹ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۴:۱۷ دوشنبه ۱۹ آذر ۱۳۸۶
از تالار اسلیترین
گروه:
کاربران عضو
پیام: 165
آفلاین
فقط غار نبود که زنده شده بود موجودات خبیث آن غار هم همراه با غار زنده شده بودند .موجوداتی ترسناک ومغلوب ناپذیر که آن سه نفر حتی به فکرشون هم نمیرسید چگونه آنهارا نابود کنند.(شاید چاره ای باشد).
سیرون از زنده شدن غاردر تعجب بود ,هیچ حرکتی نکرد بعد از چند دقیقه نگاه کردن به غار که حلول دوباره پیدا کرده بود چند قدم برداشت. سوروس یک قدم باهاش فاصله داشت ,اما مایک بی حرکت بود.
سوروس: مایک بیا دیگه چرا وایسادی؟
نگاه مایک به زمین دوخته شده بود,به پاهای سیرون .
سیرون وایساد, چیزی زیر پاهاش حس میکرد انگار خالی بود !!!!!!!!.بله ه ه خالی بود.
زمین شکافته شد و سیرون به داخل شکاف کشیده شد سوروس خودش را به طرف سیرون پرت کرد . در آخرین لحظه توانست دست سیرون را بگیرد .
عرق از پیشونی سوروس می چکید... سیرون سنگین بود: مایک بیا کمککک.
مایک هنوز همونجا ایستاده بود ,او وحشت کرده بود این را می شد تو صورتش دید او با وحشت به سوروس نگاه میکردو... .
سوروس : من دیگه نمیتونم نگهش دارم مایککک بیاااااا.
سیرون ترسیده بود سعی می کرد پاهاشو به سنگها گیر بده ولی تلاشش هیچ فایدهای نداشت.
سوروس با دندون چوبشو از داخل رداش در آورد (آیا طلسم با دهان هم جواب میدهد) ,چوبش را به طرف مایک گرفت :::چیزی زیر لب زمزمه کرد نور نیلی رنگی به سمت مایک رفت وبه او برخورد کرد.
سوروس دوباره فریاد زد:مایک ما احتیاج به کمک داریم .
بعد از برخورد طلسم حال مایک کمی سر جاش اومد(اما نه مثل اولش) با کمی تامل به سمت سوروس رفت خم شد و دست سیرون را گرفت, اوکشید بالا ...
سوروس از نفس افتاده بود بعد از چند دقیقه: احمق ما داشتیم می مردیم .سیرون این ترسو را از کجا پیدا کردی؟
حال سیرون از مایک هم بدتر بود از ترس تمام صورتش قرمز شده بود ,نمی توانست درست صحبت کنه با لکنت گفت: مایک تو چت شده؟ تو که اینج ری نبودی .داش جونم را از دست میدادم.
مایک چیزی نمی گفت. او چیزی دیده بود که سیرون و سوروس ندیده بودند,شاید اگر آنها هم دیده بودند به حالو روز مایک می افتادن .
سوروس به دره ای که از شکاف خوردن زمین درست شده بود نگاه میکرد: این دره خیلی بزرگه نمی شه از روش پرید .؟؟؟؟ باید پرواز کنیم .
سیرون کمی حالش سرجاش اومده بود : ما که جارو نداریم. چطوری؟
سوروس: به وسیله ی جادو دیگه . تو که اون طلسم پیشرفته را بلدی؟
سیرون: آره ... یادم رفته بود باشه.
سوروس و سیرون با هم به هوا رفتند اما مایک هیچ حرکتی از خود نشون داد.
سوروس: مایک بیا دیگه . مایک تکون نخورد , سوروس پایین رفت و مایک را گرفت و دوباره بالا رفت.
وقتی داشتند از دره رد می شدند مایک به شدت لرزید .سوروس : مایک را محکم تر گرفت : مایک چت شده؟
..........................


------------------------------------------------------------------------
غیر رول

اون طلسم که سوروس روی مایک اجرا کرد یه جور طلسم شادی اور بسیار قوی بود.

.............................................
بارتيميوس عزيز!
پستت بد نبود.در واقع نكات خوبي داشت.فضاسازي و توصيفش مناسب و بجا بود و ديالوگهاشم قشنگ بودن.از نظر كمي هم اندازه ي پستت معقول بود.
ولي حالا نكات منفي:پاراگراف بنديش اصلا خوب نبود!بايد روي پاراگراف بنديت حتما كار كني.پيشنهاد مي دم نگاهي به تاپيك " نقد و بررسي " توي همين فروم بكني. بعد بعضي جاهاش يكمي از زبان گفتاري استفاده كرده بودي.در ضمن بعضي از اون توصيف هاي توي پرانتز لازم نبودن.اين طرز نوشتن بيشتر براي طنز به كار مي ره.

موفق باشي
پيتر پتيگرو.........ناظر انجمن!


ویرایش شده توسط بارتیموس کراوچ(پسر) در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۶ ۱۹:۴۰:۰۳
ویرایش شده توسط پيتر پتيگرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۶ ۲۰:۳۹:۳۴

[مواظب افکارت باش که تبدیل به گفتار می شود.
مواظب گفتارت باش که تبدیل به رفتارت می شود.
مواظب رفتارت


Re: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۱۴:۴۱ پنجشنبه ۶ بهمن ۱۳۸۴
#21

دراکو مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۶ چهارشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۲۶ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۶
از وزارت سحر و جادو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1028
آفلاین
سیرون با اشتیاق به اژدهایی نگاه میکرد که تمام عمر به دنبالش بود . اژدهایی که تمام عمر فکر اون رو مشغول کرده بود .
سوروس نگاهی به چهره سیرون انداخت و سکوت را شکشت .
- چی کار میخواید بکنید ؟!
سیرون در حالی که کماکان خیره مانده بود به آهستگی و خونسردی خاصی گفت :
-همون کاری که به خاطر این همه راه رو اومدیم !
مایک مانند همیشه در دو راهی مونده بود ! اگر این کار رو قبول میکرد زندگی خودش رو به خبر انداخته بود و از طرفی دوست داشت تا وصیت بهترين دوست عمرش رو انجام بده .
سکوت سنگینی حکم فرما بود ... هیچ کس نمیتونست راه درست رو انتخاب کنه ... زندگی مرفه در آینده یا خطر کشته شدن ؟!
سیرون با چهره ای مصمم تر از قبل شروع به حرکت کرد و مشخص بود که تصمیم خودش رو گرفته تا به هر قیمتی که شده به آرزوی دیرينه خودش برسه .
سوروس هم بعد از چند ثانیه به دنبالش حرکت کرد و تنها یک نفر بود که هنوز بر سر دوراهی باقی مونده بود . .. مایک که در پشت اونها ایستاده بود دستانش رو بالا اورد تا چیزی بگه اما پشیمون شد و چشمانش رو بست و با تکون دادن سر خودش به استقبال تمام خطرات رفت .
سوروس گفت:
-حالا باید چی کار کنیم ؟!
سیرون با خونسردی گفت :
-باید خودمون رو به اون در برسونیم !!
- آخه برای چی ؟! اون در رو که نمیتونیم باز کنیم !
سوروس درست میگفت . اون در با ارتفاع بیش از ده متر درست در کنار مراقب و نگهبانش یعنی اژدها بود ... دری که از یه تکه سنگ کريولیتی ساخته شده بود و حداقل وزنی که داشت حدود شش تن بود .
سیرون که با اطمینان گام برمیداشت اشاره ای به در کرد .
مایک سريعتر از سوروس به معما پی برده بود ... روی اون در سه قطعه دیده میشد که حتی از اون فاصله هم قابل دیدن بود .
سیرون ادامه داد :
- ببینید ما باید از اون در داخل بشیم ! تا راهمون رو ادامه بديم !
- اون اژدها ؟! درست جلوی در وایستاده ... همه ما رو میکشه حتما !!
- ولی ... ولی ... نگاه کنید ! اون جا یه راه هست که میتونیم بدون اینکه اژدها ما رو ببینه به در برسیم .
این کلمات با اشتیاق از طرف سوروس بود که گفته میشد .
هر سه به سمت اون راه حرکت کردند و در کمتر از چند دقیقه در زاویه ای قرار داشتند که اژدها در سمت راست اونها و در سنگی در چپ اونها خودنمایی میکرد ... فاصله در و اژدها در خوشبین ترين حالت به هفت متر میرسید ولی عاملی به اونها خونسردی خاص میداد ... پشت اژدها درست به اونها بود و نمیتونست اونها رو ببینه .
مایک از شدت ترس نفس نفس میزد ... ترس رو میشد در تک تک اعضای بدنش دید !
سیرون به آهستگی از بقیه جدا شد و به سمت سه نشان روی در رفت ... مایک و سوروس حالا در کنار ترس و نگاههای خودشون رو به در انداختند که سه جای آرم روی اون خودنمایی میکرد ... سه آرمی که قالب همگي شون یک بود ولی روی هر کدوم یه عکس خاصی دیده میشد . میشد تصور کرد که باید هر کدومشون با یه چیزی پر بشن تا در باز بشه اما چه طور ؟!
سیرون نگاه آرامی به اژدها انداخت ... هنوز اژدها متوجه اونها نشده بود ... سیرون چیزی رو از گردن خودش بیرون آورد !!
در وجود مایک ترس برای لحظاتی جای خودش رو به تعجب داده بود !
سوروس از تعجب نمیدونست چی کار کنه !
سیرون نماد اول رو همراه خودش داشت ! به آرومی اون رو بالا آورد ... نگاهی به نگهبان اون در انداخت و نماد رو در جای مخصوصی که به همون شکل بود قرار داد !!
در با صدای وحشتناکی به صورت کشويی به سمت بالا حرکت کرد اما چیزی این موفقیت رو به خطر انداخته بود !!
زمین به شدت شروع به لرزيدن کرد ... مایک و سوروس در حالی که از شدت لرزش زمین نمیتونستن درست راه برن به سمت سیرون شروع به دويدن کردند .
اژدها متوجه موضوع شده بود !! به سمت اونها تغییر جهت داد و چند قدم به اونها نزديک شد ، هر لحظه بر سرمای هوا افزوده میشد !
مایک فرياد زد :
-سیرون از زير در برو تو !!!!!!!!
اما در به آهستگی به سمت بالا حرکت میکرد ... از شدت وزنی که داشت تنها حدود ده سانت از زمین جدا شده بود .
سوروس و سیرون خودشون رو برای مقابله با اژدها آماده کرده بودند و حالا تنها آرزوی اونها این بود که قبل از کشته شدن توسط اژدها بتونن داخل اون در رو ببینن .
اژدها حالا کمتر از سه متر با اونها فاصله داشت ... سوروس چوبدستي خودش رو بالا گرفته بود تا مقابله کنه ...
سیرون فرياد زد :
- نه سوروس !!! صبر کن ... اون به ما کاری نداره انگار !!
مایک که تنها منتظر بود تا در کمی بیشتر باز بشه تا از زير در وارد بشه نگاهی به اژدها انداخت ! درست بود ... اژدها خیره به اونها نگاه میکرد و هیچ عکس العملی نشون نمیداد ... !
مایک فرياد زد : بیايــــــــــــــد ...
مایک از زير در که حدود شصت سانت بالا اومده بود به درون در رفت اما سیرون به اژدها خیره مانده بود ... اون اژدها چیزی به گردن داشت ... چیزی هم اندازه همون آرمی که سیرون اون رو روی در گذاشته بود اما با شکل یک جغد روی اون !
سوروس دست سیرون رو کشید و همراه خودش بر روی زمین انداخت تا از زير در وارد بشن !
سیرون نگاهی به آرمهای روی در انداخت !! درست اون آرم شبیه به آرم سوم بود !
هر سه تقريبا وارد شده بودند که ناگهان آرمی که سیرون روی در قرار داده بود از جای خود به بیرون پريد و روی زمین افتاد و در شروع به بسته شدن کرد .
مایک و سوروس در کنار سیرون ایستاده بودند و به غاری نگاه میکردند که هیچ اثری از حیات در اون دیده نمیشد .
مایک با حیرت گفت: سیرون اون آرم ؟؟
سیرون که میدونست اونها متوجه ماجرا نشده اند توضیح داد .
- من این آرم رو از خونه همون موجود خبیث پیدا کردم و اونا تونسته بودن یه مرحله جلوتر برن و اون رو پیدا کنن اما نمیدونم چه طور ؟
- مرحله ؟!
سیرون نگاهی به غار انداخت و گفت :
- بله ! منم همین الان فهمیدم ... اونها تونسته بودن این آرم رو از جایی پیدا کنن و ما از زحمت اونها استفاده کردیم و وارد مرحله دوم شدیم و باید توی این غار دومین آرم رو پیدا کنیم و روی دری که احتمالا جلوتر میبینیم بذاريم و سومیش هم پیش خود اژدهاست که باید اون رو بگیریم تا به ...
مایک که متوجه موضوع شده بود نفس عمیقی کشید !
این همه ترس و وحشت فقط برای یه مرحله ای بود که دیگران نیمی از اون رو هم طی کرده بودند .
هر سه با دنیایی از ترس و وحشت شروع به حرکت کردند و با اولین قدم همه چیز تغییر کرد ... آب ساکن و راکد اونجا شروع به حرکت کرد ... سکوت محض جای خودش رو صدای قطرات آب داد ... غاری که سالها در خواب بود به زندگی خود برگشته بود تا مرگ رو به اونها نشون بده !!

------
خیلی خیلی ببخشید که طولانی شد !!
------
دراكوي عزيز!
خوب با يه جمله ي ببخشيد از زيرش در مي ري!!ولي خب چون بايد يكمي روند ماجرا مشخص مي شد عيبي نداره.چيز خاصي در مورد نوشتت نمي تونم بگم مثل هميشه خوب و جذاب بود.به خصوص جملات و توصيفات آخر نوشتت خيلي زيبا بودن!آفرين!
پاراگراف بنديش يكمي اشكال داشت. من يكم درستش كردم تا بقيه هم ببينن.البته فقط ديالوگهاش رو.هنوز يه مقداري از كلمات گفتاري توي توصيفاتت بود كه باعث كم شدن جديت نوشته مي شه.در ضمن بيشتر" آ "ها رو " ا " نوشته بودي كه من تا جايي كه ديدم درست كردم.
در كل خيلي خوب بود.

موفق باشي
پيتر پتيگرو........ناظر انجمن!


ویرایش شده توسط پيتر پتيگرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۶ ۱۵:۳۴:۲۴


وزیر مردمی اورجینال اسبق


تک درختم سوخت ، پس بذار جنگل بسوزه


Re: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۱۴:۱۵ پنجشنبه ۶ بهمن ۱۳۸۴
#20

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
سیرون و سیوروس به زور مایک را از جوزف جدا کردند . هر سه با هم شروع به دویدن کردند و با دیدن اولین بوته خودشان را پشت آن مخفی کردند .
آن موجودات یواش یواش خودشان را به جوزف رساندن که روی زمین افتاده بود و قدرت جابه جایی را نداشت و دور او حلقه زدند . مایک از لای بوته ها یواشکی نگاهی به آنها انداخت . آنها موجوداتی بودند که مانند انسان ها دو پا و دو دست داشتند اما تقریبا دوبرابر یک انسان معمولی بودن و سرهایشان نیز به اژدها شباهت داشت و بدنشان پوشیده از پوست محکم و ضخیم نارنجی رنگی مانند فلس بود.
ناگهان صدای خرخری از یکی از آنها بلند شد . مایک گوشهایش را تیز کرد تا حرف آنها را بفهمد اما خیلی سریع متوجه شد که آنها به یک زبان ناشناخته حرف میزنند !!
مایک با نگرانی به سیوروس و سیرون نگاه کرد . آنها نیز مانند خودش کاملا گیج شده بودن .
ناگهان یکی از آن موجودات که از همه آنها درشت اندام تر بود بدن نصف جان جوزف را با یک حرکت از روی زمین بلند کرد و روی شونه اش قرار داد سپس همگی آنها پشت سر هم از تپه پایین رفتند .
سیرون و سیوروس و مایک مدتی صبر کردند که آنها کمی فاصله بگیرند سپس همگی به آرامی و با احتیاط به صورت مخفیانه پشت آن موجودات راه افتادند .
سیرون که پیشتاز همه راه میرفت با صدای نجوا گونه ای گفت : ما باید اونا رو تعقیب کنیم اونا فرستاده آن اژدها هستند .
مدتی سپری شد هیچ کس حرفی نمیزد همه پشت سر هم راه میرفتند و آرام آن موجودات را تعقیب میکردند . آن موجودات به علت رنگ خاصی که داشتند در سیاهی شب به خوبی دیده میشدند و این امکان را به سیرون و سیوروس و مایک میدادند که آنها را به راحتی تعقیب کنند .
هر از گاهی آن موجودات می ایستادند و به اطرافشان نگاه میکردند اما ظاهرا متوجه موضوع مشکوکی نشده بودند زیرا که دوباره به راه خودشان ادامه میدادند .
مدتی به همین ترتیب گذشت مایک احساس میکرد خیلی در جنگل پیش رفته اند چرا که درختان بسیار انبوه تر شده بودند و حتی نوع آنها نیز تغییر کرده بود . در آنجا درختان بلند و پهنی دیده میشدند که دست کم چهل متر ارتفاع داشتند و برگهای بسیار بزرگ و سیاه رنگی روی آنها به چشم میخورد . زمین پوشیده از خزه هایی بود که به صورت فر خورده روی زمین قرار داشتند و البته امکان مخفی شدن ناگهانی را به خوبی برای سیوروس و سیرون و مایک فراهم میکردند .
مایک به آرامی دنبال سیرون و سیوروس حرکت میکرد او با نگرانی به جوزف نگاه میکرد که بر روی شانه های آن موجود به آرامی تاب میخورد و از او چشم بر نمیداشت . او با خودش فکر کرد الان جوزف چه حالی دارد ! احتمالا او بیهوش بود و متوجه این اتفاقات نمیشد اما امکان نداشت که او مرده باشد مایک این رو حس میکرد . اگر او میمرد مایک هیچ وقت خودش را نمیبخشید چرا که او باعث شده بود که جوزف به آنجا بیاید !
ناگهان سیرون به طور ناگهانی ایستاد و بلافاصله سیوروس و مایک نیز که احساس خطر کرده بودند ایستادند .
همگی آروم روی زمین خوابیدند چرا که آن موجودات داشتند به اطراف خود نگاه میکردند . سیرون با صدای زمزمه مانند گفت : احتمالا خیلی به اژدها نزدیک شدیم ! فکر میکنم اونا میخوان مطمئن شن که کسی آنها رو تعقیب نکرده !!!
باز هم حق با سیرون بود چرا که آن موجودات دوباره راه افتادند و سیرون وسیروس و مایک نیز که خیالشون راحت شده بود آرام پشت سر آنها حرکت کردند .
ناگهان سیرون گفت : اونجا رو !
مایک و سیوروس به آن موجودات نگاه کردند و دهنشان از تعجب باز ماند . هر کدام از آن موجودات ناگهان غیب میشدند ! سیرون و سیوروس و مایک با تعجب به هم نگاه کردند ! چطور چنین چیزی امکان داشت ؟ سرانجام آخرین موجود نیز غیب شد و هیچ اثری از آنها نماند
مایک با وحشت گفت : چه اتفاقی افتاد ؟
سیوروس که شدیدا در حال فکر کردن بود گفت : احتمالا یک دیوار نامرئیه
مایک منظور سیوروس رو نفهمید اما بلافاصله سیرون گفت : آره فکر میکنم حق با توئه .
سیوروس که به حالت خمیده درآمده بود گفت :
پس عجله کنین !!
همگی به سرعت به سمت آن قسمت از جنگل دویدن که آن موجودات آنجا غیب شده بودند . مایک همان طور که داشت میدوید چشمش روی یکی از درختان جنگل ثابت مانده بود اما ناگهان خودش را در راهرویی تاریک یافت . او با تعجب به اطرافش نگاه کرد و سیوروس و سیرون را دید که در کنارش قرار داشتند . هر دوی آنها نیز مانندخودش کمی متعجب شده بودند اما مایک میدانست که آنها انتظار چنین چیزی را از قبل داشتن به همین دلیل مثل او تعجب نکردند.
سیرون به آرامی گفت : عجله کنین هر سه آنها در طول راهرو آرام شروع به حرکت کردند . راهرو خیلی بلند نبود به همین دلیل آنها خیلی سریع آن را طی کرده و از آنجا خارج شدن . ناگهان آنها از دیدن منظره ای که در جلوی چشمشان قرار داشت متعجب شدند و بلافاصله برای اینکه کسی آنها را نبیند خودشان را در پشت سنگ نسبتا بزرگی مخفی کردند !
در آنجا صخره بزرگی به چشم میخورد که در پایین آن دو در وجود داشت . یکیشون در بسیار بزرگی بود و دیگری دری کوچک بود و جنس هر دوی آنها از سنگ بود و از دور سیاهی هایی بر روی آنها به چشم میخورد
آن موجودات در حالی که جوزف را با خودشان حمل میکردند از بغل اژدها گذشتند و از در کوچک رد شدند ..........

------------------------------
بليز عزيز!
خب..خب...مي بينم كه باز بايد به بلندي پست ها گير بدم!!!البته چون پستتو بي خودي كش نداده بودي و بيشترش صرف توصيف شده بود حالا خيلي گيرز نمي دم!
پستت خوب بود.هم خوب پيش رفتي و هم خوب توصيف كردي.فضاسازيشم خيلي قشنگ بود آفرين.مخصوصا از خلاقيت و تخيلت خوشم اومد.فقط هنوز توي پاراگراف بندي اشكال داشتي.اگر پاراگراف بندي خوب باشه نوشترو از يك نواختي در مياره و شايد اون وقت بلنديش خيلي آدمو اذيت نكنه.به تو هم پيشنهاد مي دم به تاپيك "نقد و بررسي " يه سري بزني.
موفق باشي
پيتر پتيگرو........ناظر انجمن!




بلیز زابینی نویسنده برتر هفته اول بهمن ماه !

تصویر کوچک شده


ویرایش شده توسط پيتر پتيگرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۶ ۱۵:۱۵:۰۴
ویرایش شده توسط پيتر پتيگرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۷ ۲۳:۱۱:۵۵



Re: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۱:۲۱ پنجشنبه ۶ بهمن ۱۳۸۴
#19

بلاتریس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۱ دوشنبه ۱۹ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۱ دوشنبه ۱۵ آبان ۱۳۸۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 123
آفلاین
از نگاهش هيچ چيز قابل فهميدن نبود سوروس به همون مکانی که سيرون نگاه ميکرد چشم دوخت درنگاه اول به نظر می رسید دستای پرنده ء‌ رنگی به سمتشون پرواز ميکردند ولی نه وقتی نزديک تر اومدن مايک فرياد زد : اونا پرنده نيستن .
اونها شبیه به فلس اژدها بودن سيرون با صدای بغض آلود گفت : باورم نميشه واقعا حقيقت داره اون اژدها مرگ احساس کرده و اينها رو فرستاده تا جنازه را با خود ببرند مايک با يک حرکت خودشو جلوی پيکر جيمز قرار داد تا از اين رويداد جلوگيری کند . در حالی که به نظر میرسید سوروس از درون با خودش در حال جنگه به مايک گفت : از سر راهشون برو کنار .
مايک در حالی که از خشم نعره زد : چرا؟
سروس در حالی که اونو بلند ميکرد گفت به دو دليل . اول اينه ممکنه به تو هم صدمه بزنند و دوم ................
مايک گفت : دوم چی .
سوروس با بغض گفت : ما اژدها رو گم کرديم و تنها راه پيدا کردن اون تعقيب اين موجوداته و اونا تا جوزف نبرند از اينجا نميرن پس بجای اين کار سعی کن چشماتو باز کنی و ببينی که جوزف رو کجا ميبرن .مايک گفت : نه . و به سيرون نگاه کرد تا حداقل اون جلوی ديونه بازی اسنیپ رو بگيره ولی سيرون سرشو پايين انداخت گفت : حق با اسنیپ

......................
ريگولوس عزيز!
به نسبت پست هاي قبلي كه ازت ديدم خيلي خوب بود.آفرين از اينكه داري پيشرفت مي كني خيلي خوشحالم.البته هنوز جاي زيادي براي رشد كردن داري.
بهت پيشنهاد مي دم هر موقع وقت اضافي آوردي حتما پست بقيه ي اعضاي خوب مثل:نارسيسا،هوكي،دراكو،رونان،بليز و لارا رو بخوني.براي نوشته هاي طنز هم پست هاي:سرژ،دامبلدور(زاخي)،كاراگاه ققنوس،رون ويزلي،برادر حميد و ماندانگاس(كم پست مي زنه) رو بخوني.توي پيشرفت بهت خيلي كمك مي كنن.
با اينكه تازه وارد شدي ولي بايد بگم كه توصيفات نوشتت خوب بود و اين خيلي نكته ي مثبتيه.پاراگراف بندي نوشتت ايراد داره.اگر خوب پاراگراف بندي نكني كسي تمايلي به خوندن نوشتت نمي كنه.پيشنهاد مي دم براي بهبود پاراگراف بنديت به تاپيك نقد و بررسي توي همين انجمن مراجعه كني.
هميشه موفق باشي!
پيتر پتيگرو.......ناظر انجمن!


ویرایش شده توسط پيتر پتيگرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۶ ۱۴:۵۹:۴۰

من کی هستم


Re: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۲۰:۴۸ چهارشنبه ۵ بهمن ۱۳۸۴
#18

دراکو مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۶ چهارشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۲۶ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۶
از وزارت سحر و جادو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1028
آفلاین
جوزف نقش زمین شده بود و خونی که از سر و صورتش میريخت چهره ش رو کاملا پوشونده بود .
سیرون با دیدن این صحنه جیغ بلندی زد و چوبدستی خود رو بیرون اورد تا به جانور خون خوار حمله ای بکنه .
سوروس فرياد زد : مایک !!! ما با این حیوون پست میجنگیم ... تو جوزف رو به سمت اون تپه ببر و کمکش کن !!
مایک فرصتی برای فکر کردن نداشت ... جوزف در آستانه مرگ بود و نمیشد بیش از این معتل کرد .
سوروس و سیرون سخت مشغول مبارزه با جانور گرگ نما بودند و مایک آهسته آهسته جوزف رو به سمت تنها بلندی اون منطقه میبرد !
جانور با جهشی به سمت سیرون پريد و با ناخونهای بلند خون خطی دیگر بر خطهای چهره او کشید .
سیرون با نفرت تمام مبارزه میکرد ...
- ريلاشیو !!
دسته ای اخترهای مرگبار به سمت چشم جونور پرتاب شد ... حیوون گرگ نما دیگه جایی رو نمیدید ... !
سوروس نگاهی به مایک انداخت اما اثری از اون نبود ... حالا اونها در پشت تپه مخفی شده بودند .
سوروس فرياد زد : حالا وقتشه !! فرار کن !!
هر دو همزمان ناپدید شدند ... دیگه اثری از زوزه ها نبود ... تنها ناله های جوزف بود که سکوت سنگین محیط رو میشکست .
مایک در حالی که اشک از چشمانش جاری بود به مداوای جوزف میپرداخت .
- سوروس تو بهترين معجون سازی هستی که تو عمرم دیدم ، خواهش میکنم ... خواهش میکنم نجاتش بده !!!
سوروس میدونست که در میون این برهوت هیچ وسیله ای برای ساخت معجون نیست اما میدونست که گفتن این مطلب تنها باعث یاس و ناامیدی هر دوشون میشه ... سوروس نگاهی به چهره خونین جوزف انداخت اما قادر به تماشای این صحنه وحشتناک نبود ... دیگه نمیتونست چهره بهترين دوستش رو تشخیص بده .
حالا صورت سیرون هم غرق اشک شده بود ولی هیچ وقت نمیشد با اون اشکها چهره جوزف رو از خون پاک کرد .
سیرون با ناراحتی از جای خودش بلند شد و فرياد زد :
- همش تقصیر منه ... من ...من بودم که شما رو با خودم به این جهنم اوردم ... نباید این کارو میکردم !! حق نداشتم ... نه .. ندا...
یک دفعه چشمان سیرون به ان سوی تپه افتاد ...

هوووم ... چی شده این تاپیک به این وضعیت افتاده ؟
فقط یه چیز نوشتم که راش بندازيم دیگه !!

---------------------------------------------------
دراكوي عزيز!
از اينكه سعي كردي اينجا رو فعال كني واقعا ممنونم حيف بود همينجوري مي موند.حرف خاصي نمي تونم بزنم پست فوق العاده خوبي بود فقط شاید تنها ايرادي كه داشت اين بود كه جمله هاي توصيفي به زبان گفتاري بود... .

موفق باشي
متشكرم
پيتر پتيگرو.........ناظر انجمن!


ویرایش شده توسط پيتر پتيگرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۵ ۲۲:۱۸:۰۱
ویرایش شده توسط دراکو مالفوی در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۶ ۱۳:۴۹:۲۸


وزیر مردمی اورجینال اسبق


تک درختم سوخت ، پس بذار جنگل بسوزه


Re: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۱۶:۱۷ یکشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۴
#17

هوكيold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۳ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۹
از مغازه‌ي لوازم جادوي سياه هوكي
گروه:
کاربران عضو
پیام: 269
آفلاین
سوروس با چهره‌ي خشن به مايك و جوزف نگاه كرد... گفت: خوب… شما نمي خوايد بيايد؟
مايك دودل بود… به آرامي گفت: من... آخه مي ترسم… مي ترسم كار خيلي خطرناكي باشه…
جوزف كه گويي اين حرف، حرف دل خودش بود با شتاب گفت: آره… كار خطرناكيه… به نظر من…
سوروس حرف او را قطع كرد و در حالي كه با سردي به آن ها نگاه مي كردگفت: من مشتاقم برم… شما نمي خواينـ
حرفش با صداي غرّشي وحشتناك قطع شد... بدون معطلي به عقب نگاه كرد و آن را ديد...
موجودي، تقريبا به اندازه‌ي آن ها ، در پشت سيرون و سيوروس ايستاده بود و با چشمان سبزرنگش به آنان نگاه مي كرد... چشمانش سردو و خشن بودند و گويي طمعي در جان آن ها داشتند...
سيرون من من كنان گفت: اينا... اينا رو من تا حالا نديده-
حرفش با غرّش بلند موجود قطع شد... آن جانور، خيلي شبيه گرگ بود... خيلي... چهره‌اش حالتي از خشم داشت، همچنين... گرسنگي...
سيرون دو قدم به عقب رفت... در چهره‌اش ترس آشكار بود... سوروس نيز سه قدم به عقب رفت... جنگل كاملا ساكت بود و صدايي نمي آمد... گويا درختان نيز از آن غرش ها ترسيده بودند....
5 ماه در آسمان مي درخشيدند... موجود گرگ مانند، سرش را به سمت ماه ها بلند كرد و زوزه‌اي سر داد... زوزه‌اي كه خون در رگ منجمد مي كرد... درختان هيچ حركتي نداشتند و بادي نمي وزيد... با اين وجود، هوا بسيار سرد و سوزناك بود...
جانور با آنان نگاه كرد... به آنان كه مرگ را انتظار مي كشيدند... به آنان كه بدون هيچ حركتي روبرويش ايستاده بودند... به آنان كه آرامش او را بر هم زده بودند... او سلطان اين جنگل بود...
مايك با خود فكر كرد: اين دره جاهاي عجيبي داره، كه اين موجود به نظر مي رسه رئيس اين قسمت از اين دره هولناك باشه...
از فكر كردن به اين موارد، موهايش سيخ مي شدند.... ولي نمي توانست جلوي خود را بگيرد...
چوزف كه خود را در دو قدمي مرگ مي ديد، به آرامي دستش را به سمت چوبدستيش برد.. خيلي آرام... دستش را نزديك مي كرد... نزديك تر... نزديك تر... آه... دستش به آن رسيد... داستان داشت به پايان مي رسيد كه...
جانور گرگ مانند، چنان به سرعت جهيد كه كسي نتوانست حركتي كند... كسي نتوانست فكر كند... كسي نتوانست واكنشي دهد... همه غافلگير شدند و... كسي نتوانست جلوي مرگ جوزف را بگيرد...................................................
---------------------------------------
ببخشيد... اگه بد بود، ناظر محترم پاكش كنه... بالاخره داستان بايد تراژديك هم بشه ديگه! چه مي شه كرد... جدي اگه مي خواين پاكش كنين... من ناراحت نمي شم... ولي تو جشنواره شركتم بدين ها!!!

...............................................................
هوكي عزيز!
اتفاقا من از نوشتت خوشم اومد.به قول خودت داستان بايد تراژديك باشه!
ولي فكر مي كنم شايد وسواست براي كوتاه نوشتن و در واقع نشوندادن و پيشبرد داستان باعث شده از زيبايي نوشتت كاسته بشه.
من هميشه نوشته هاي تورو به خاطر پرداخت زيبا به موضوع و توصيفات بسيار جالب توجه ستايش مي كردم.
ولي اين نوشتت هم از نظر توصيفات و پاراگراف بندي و هم سير داستان نسبت به قبل خيلي ضعيف بود.
در ضمن من كشف كردم كه ايراد هاي نگارشي و دستوري هم داشت.
اميدوارم مطلبي كه باعث افت نوششتنت شده از ميان رفته باشه تا باز هم نوشته اي زيبات رو ببينم!

با تشكر
پيتر پتيگرو......ناظر(سخنران!)انجمن!


ویرایش شده توسط پيتر پتيگرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۳ ۱۴:۰۸:۴۱

به سراغ من اگر می آیید، نرم و اهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من...


Re: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۱۲:۲۸ یکشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۴
#16

دراکو مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۶ چهارشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۲۶ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۶
از وزارت سحر و جادو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1028
آفلاین
صدای خش خش ها همین طور ادامه داشت و مایک به قدری وحشت زده شده بود که نمیتونست حرکتی کنه ... یک اژدهای وحشتناک در نزدیکی اونها در حال حرکت بود و به قدری بزرگ بود که محدوده پونزده متری اطراف خودش رو سایه مینداخت ! اژدها دقیقا به سمت اونها در حال حرکت بود ! مایک همون طور خشک شده بود و حتی توانایی فرياد زدن را هم نداشت ... ! اژدها حالا در ده متری اونا بود ... مایک بالاخره تونست به خودش بیاد و در حالی که هنوز با بهت و حیرت به اژدها اشاره میکرد و نگاهش به اون خیره مونده بود فرياد زد : بلند شید !!! اژدها ....
سیرون و سوروس و جوزف بلافاصله از جاشون بلند شدن و به جایی که مایک اشاره میکرد نگاهی انداختن !! سوروس و جوزف هم مثل مایک به شدت ترسیده بودند و از روی غريزه بلند شدن تا فرار کنن اما سیرون فرياد زد :
- صبر کنید !!! صبر کنید !! اگر فرار کنید مطمئن باشید که کشته میشید ... این اژدها آتیشش تا بیست متری میرسه ! همگیتون بخوابید تا ندیده شما رو ....
جوزف نگاهی به سوروس انداخت و توی چهره هر دو تنها یک چیز رو میشد دید ... مغز اونها دیگه توانایی انتخاب بهترين راه رو نداشت و مبهوت با اژدها نگاهی کردن که ارتفاعش حدود ده متر بود !
مایک با شنیدن حرفهای سیرون بلافاصله خودش رو روی زمین انداخت و سوروس و جوزف هم به تقلید از اون این کار رو انجام دادن ! مسلما اطلاعات سیرون از همگی اونها بیشتر بود .
اژدها به آرامی حرکت میکرد و از طرز راه رفتنش پیدا بود که بیش از پنج تن وزن داره ! اژدها دقیقا داشت به سمت اونها میومد و هر چهار نفر روی زمین دراز کشیده بودن و خودشونو بین بوته های بلند اونجا مخفی کرده بودن... اژدها از فاصله چند متری اونها عبور میکرد ولی سرمای شدیدی داشت و هر لحظه سرما شدیدتر میشد و این عامل هم به ترس اونها کمک میکرد تا هیچ حرفی نزنن و تنها به بخت و اقبال خودشون امید داشته باشن !
اژدها از کنار اونها گذشته بود و داشت به سمت کوههای سفید پوش حرکت میکرد .
سیرون با خوشحالی از جای خودش بلند شد و از خوشحالی بالا و پایین میپريد .
جوزف از جای خودش بلند شد و گفت : هیچ معلومه چه خبره اینجا ؟! مارو کجا ورداشتی اوردی ؟؟ میخوای همه ما رو به کشتن بدی ؟!
خشم در چهره جوزف کاملا مشخص بود ولی قبل از اینکه کاری انجام بده مایک اون رو گرفت و روی زمین انداخت .
سیرون که همچنان چهره خندانی داشت رو به همگی اونها کرد .
- ما همه این راه رو اومدیم تا این اژدها رو پیدا کنیم !
بهت و حیرت اون روز داشت کاملتر میشد . مایک با خشم فرياد زد : تو مارو ورداشتی اوردی دنبال یه اژدها ؟!
سوروس که کمی خونسردتر به نظر میرسید جلوی اونو گرفت و ادامه داد : ببین سیرون تو جون مارو نجات دادی و ما مدیون توییم اما سر از این کارات در نمیاریم !
سیرون به آرومی روی زمین نشست و به تبعیت از او همه همین کار رو انجام دادن .
سیرون با خونسردی شروع به صحبت کرد .
- داستان اینجا مربوط میشه به حدود بیست سال قبل که من رو گرفتن ... من توسط اون موجوداتی که ابتدا دیدید اسیر شدم و بین زندگی و مرگ ، زندگی رو انتخاب کردم و حاضر شدم بردگی اون موجودات رو بکنم که از نژاد دارنت ها بودن ... اون دوران همه ما توی دره زندگی میکردیم و توی همون خونه ای که ما الان توش بودیم یه موجود پلید و خبیث زندگی میکرد که بر اون موجودات فرمانروایی میکرد و من که برده اون دارنتها بودم فهمیدم که خود اونها هم بردگی اون موجود رو میکنن که توی اون خونه زندگی میکنه ! ا
حالا مایک و جوزف آروم شده بودن و با اشتیاق به گفته ها گوش میدادن . سیرون ادامه داد :
- اون هیولا سالهای قبل به اون دره حمله کرده بود و میخواست همه اونها رو بکشه ولی انتخاب مرگ و زندگی رو به خودشون سپرد و دارنتها زندگی رو انتخاب کردن و این همون حالتیه که الان خودشون انجام میدن . همیشه من مجبور بودم که پیش اون هیولای بزرگ برم و خواسته های اون رو به بردگانش برسونم و هر بار که پیش اون میرفتم از زندگی خداحافظی میکردم و به سلامت از اونجا خارج میشدم و یک روز من که توی دربار اون هیولا رفتم متوجه موضوعی شدم که اون هیولا در این دره و توی همین دره به دنبال چیزی میگرده و از گفته های اون با دوستانش پی بردم که محافظ اون چیزی که اونا دنبالش هستن یه اژدهای بزرگه که به جای آتش سوزان ، آتیش سردی داره و بعد تصمیم گرفتم که خودم به دنبالش برم و برای همین سه سال روی این موضوع فکر کردم و بالاخره تصمیم گرفتم که دارنتها رو متحد کنم که بر علیه اون هیولا قیام کنن ولی کار سختی بود و اونها از این بردگی راضی بودن و حاضر نبودن که حرف برده خودشون رو گوش کنن و برای همین سالها روی این نقشه کار کردم و ...
سوروس به آرومی و زير لب گفت : و بر علیه اون هیولا همه دارنتها رو متحد کردی ... درسته ؟
سیرون لبخندی زد و با سر تایید کرد .
مایک به زمین خیره شده بود و به چیزهایی که شنیده بود فکر میکرد و همه چیز صحت این حرفها رو تایید میکرد ! اون خونه بزرگ و درباری ، اطاعت دارنتها ، زخم روی سر دوستان سیرون و ...
سیرون از جای خودش بلند شد و گفت : من همه این کارها رو کردم تا بتونم وارد اینجا بشم و اون راز رو کشف کنم و این مطلب رو به هیچ کدوم از دارنتها هم نگفتم و خودم حالا میخوام اون رو کشف کنم !! پس زود بلند شید تا اژدها رو گم نکردیم .
سوروس از جای خودش بلند شد ولی مایک روی بوده ها دراز کشید و در ذهن خودش به این فکر میکرد که بایستی به جنگ با جون خودش بره یا نه ! از طرفی هم به مشتاق به پیدا کردن اون راز بود .


( دوستان خیلی ببخشید که طولانی شد ولی بالاخره باید یکی جواب سوالات رو میداد و منم تصمیم گرفتم به جای اینکه پست رونان رو که میخواست به جنگ دوباره بکشه ادامه بدم خنثی کنم و داستان سیرون رو بگم که چرا رییس شده و دنبال چیه ؟! بازم ببخشید )

---------------------------------------------------
دراكو جان!
از اينكه تصميم گرفتي به اين معما ها جواب بدي ممنونم!
نوشتت مثل هميشه خيلي قشنگ بود.توصيفاتتم به نسبت خوب بود ولي از قبل ضعيفتر بود!مخصوصا اون قسمت اژدها رو مي تونستي بهتر نشون بدي.
ديالوگاشم همه خوب و بجا بودن.
ديگه چي بگم؟ آخه آدم به يكي از بهترين نويسنده ها چي مي تونه بگه؟

با تشكر
پيتر پتيگرو..........ناظر انجمن!


ویرایش شده توسط پيتر پتيگرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۲ ۱۴:۲۳:۵۹
ویرایش شده توسط پيتر پتيگرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۲ ۱۴:۲۵:۱۰


وزیر مردمی اورجینال اسبق


تک درختم سوخت ، پس بذار جنگل بسوزه


Re: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۱۹:۳۷ سه شنبه ۲۷ دی ۱۳۸۴
#15

فایرنزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۵ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۱
از جنگل ممنوعه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 253
آفلاین
بليز جان...فكر كنم جوگيزر شدي...!!! چون فراموش كردي تا حد امكان از به كار بردن كلمات محاوره به غير از ديالوگها، پرهيز كني...!!!البته اين نظر شخصي منه كه اونجوري بهتره...نمي‌دونم درستش چيه...نقد پستت رو كه خيلي عالي بود رو هم مي‌ذرم به عهده‌ي پيتر عزيز...
_________________________________________________
از حركت ايستادند...خيلي خسته شده بودند...خيلي...به طورييكه ديگر توانايي ادامه دادن به حركت را نداشتند...
رو زمين ولو شدند، و به درختان مرموز تكيه دادند...به شدت نفس‌نفس مي‌زدند...هر چهار نفر...
سيرون كه چشمانش هنوز سرخ بود، بي‌هيچ حرفي چوب‌دستي‌ش را زمين گذاشت و صورتش را با دستانش پوشاند...بعد، شروع كرد به گريه كردن...خيلي آرام...خيلي مظلومانه...
مايك و جوزف و سيوروس هم به هم نگاه كردند، و با تاسف سرشان را تكان دادند...مي‌دانستند از دست دادن دوستاني كه سال‌ها همراه او بودند، چه قدر برايش دردآور است...چند دقيقه‌اي در سكوت سپري شد...همه‌ي آنها گويي در رويا سپري مي‌كردند...بعد از حدود 5 دقيقه كه سكوت محض را فقط صداي هق‌هق آرام سيرون مي‌شكست، سيوروس به خودش آمد، و با لحني كه آكننده از سردرگمي بود، به آرامي گفت:سيرون...ما كجاييم...؟
سيرون چند لحظه7اي به گريه كردن ادامه داد، و بعد، دستانش را از صورتش كنار زد، و با چشماني پف كرده و ماتم زده، به سيوروس خيره شد...بعد، نگاهي به اطراف انداخت،و در نهايت پاسخ داد:راستش...توي اين چند سالي كه اينجا بودم، اصلا نتونستم از تمامي جاها با خبر شم...اصلا...آخه مي‌دونين...اين دره خيلي بزرگتر از اون چيزي هستش كه از بيرون ديده مي‌شه...خيلي...خودم هم محدوده‌ش رو نمي‌دونم، ولي خب...شايد حتي به اندازه‌ي يه كشور...
مايك و جوزف با تعجب به هم نگاه كردند...
سيرون ادامه داد:حالا هم اصلا نمي‌دونم كجا هستيم...اصلا...نه مي‌دونم كه اينجا به كجامنتهي مي‌شه، نه خبر دارم اينجا چه رازي رو توش نهفته كرده، و نه مي‌دونم از چه راهي بايد بريم كه بتونيم فرار كنيم...هيچي نمي‌دونم...هيچي...
به نظر مي‌رسيد كمي حالش بهتر شده...
سيوروس، در حالي كه داشت اطراف را بررسي مي‌كرد، با لحني آرام و خسته گفت: به نظر من بهتره كمي استراحت كنيم...!
و خميازه كشيد...اما مايك كه گويي با اين كار به شدت مخالف بود، با لحني متعجب گفت:چــي؟ بخوابيم...؟توي اين وضعيت...؟
اما جوزف چهره‌ش وحشتزده شده بود...گويي همين الان متوجه موضوعي شده بود كه آنها نمي‌دانستند...سيرون متوجه حالت عجيب چهره‌ي اون شد، و پرسيد:چي شده؟
او هم در پاسخ، با لحني وحشتزده گفت:اي...ي...ي...ين جنگل بيش از اند...د...د...د...دازه س...س...س...س...ساكته...
ناگهان هر سه نفر باقي، گوش به زنگ شدند، و متوجه اين موضوع شدند...او راست مي‌گفت...جنگل بيش از هر جاي ديگر از دره، ساكت و آرام بود...معني سكوت محض در اينجا به راحتي قابل درك بود...واقعا وحشت‌انگيز بود...واقعا...
مايك، با لحني كه معلوم بود خيلي سعي مي‌كند آرام جلوه دهد، گفت:خب...مورد خاصي نيست...
سيرون هم به تاييد سر تكان داد، و به خود قبولاند كه اين واقعا مورد خاصي نيست...اما هرگز مطمئن نبود كه درست فكر مي‌كند يا نه...
بعد از سكوتي طولاني، سيرون سرانجام گفت:خب...منم موافقم...بهتره يه كم بخوابيم...
مايك گفت:درسته...شما بخوابين...من كشيك مي‌دم...بعد از 2 ساعت نوبت سيوروسه..بعد جوزف...و بعد تو، سيرون...قبوله؟
همه سرهايشان را به نشانه‌ي تاييد تكان دادند...هيچ كدام نمي‌دانستند كه الان در دنياي واقعي كه به آن تعلق داشتند، روز است يا شب...
هرسه دراز كشيدند، و چشمانشان را بستند...فقط مايك ماند كه داشت كشيك مي‌داد...
بعد از حدود نيم ساعت، اتفاقي افتاد كه باعث شد مايك كه نزديك بود خوابش ببرد، هشيار شود...ناگهان، جنگل را كه قبلا با نور ماه‌ها تا حدودي روشن بود، تاريكي فرا گرفت...تاريكي مطلق...تاريكي محض...
باد سردي شروع به وزيدن كرد، و آن وقت بود كه صداي خش‌خشي از نزديكي آنها آمد...........................................................

--------------------------------------------------------------

رونان عزيز!
آفرين واقعا توصيفاتت خيلي زيباست.من هر وقت نوشتهاتو مي خونم كلي كيف مي كنم!
مثل نوشته ي بليز توي طرز نوشتنت ايرادي نداشتي.نوشته ي خوب و متعادل بود.اما تنها ايرادي كه داشت در مورد خود سير جريان بود.
اين سيرون خودش رئيس از تمامي مسايل اطرافش اطلاع داره پس چرا بايد يكدفعه بدون نقشه ي خاصي فرار كنه؟چرا نبايد از محلي كه به اونجا مي رن اطلاع داشته باشه؟ما اينجوري در نظر داريم كه اون سالهاست به فكر فرار كردنه پس حتما يك نقشه ي خوب داره.نقشه اي كه اگر حتي يك قسمتشم خراب شد بشه درستش كرد.
در مورد كوتاهتر بودن پست ها هم كه زير پست بليز نوشتم.سعي كتيد كوتاهتر بنويسيد!!!
در كل از نوشتت متشكرم.منتظر نوشته هاي بعديت!

پيتر پتيگرو...........ناظر انجمن!


ویرایش شده توسط پيتر پتيگرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۲۸ ۱:۵۹:۱۶

تصویر کوچک شده


Re: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۱۷:۴۹ سه شنبه ۲۷ دی ۱۳۸۴
#14

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
سیوروس و مایک و جوزف با تعجب به سیرون نگاه کردن . سیرون دختری بود حدودا سی ساله و چهره خشنی داشت با موهای سیاه بلند و چشمهایی آبی . همگی با یک نگاه به سیرون متوجه شدند که او نیز قطعا روزگاری دختر زیبایی بوده اما بر مرور زمان از زیبایی هایش کاسته شده بود چرا که کمی زیر چشمهایش گود رفته بود و صورت استخوانی پیدا کرده بود . سیوروس و مایک و جوزف اینبار با تعجب به هم نگاه کردند اما سیرون که بسیار بی تاب به نظر میرسید . از جاش بلند شد و در حالی که چوبدستی های مایک و جوزف رو از تو ردایش در میاورد آنها رو بدست مایک و جوزف داد و با لحن تندی گفت : خب اینم از چوبدستی هاتون امیدوارم که به من اعتماد کرده باشید
مایک و جوزف با خوشحالی نگاهی به هم کردند مایک گفت : خیلی متشکرم خانم سیرون من واقعا نمیدونم چطور از شما تشکر کنم!!
اما سیوروس با چهره ای اخمو گفت : شما کی هستین ؟ اینجا چی کار میکنین !؟
سیرون لحظه ای به سیوروس نگاه کرد گویی از لحن او کمی رنجیده بود سپس گفت : منم یک نفر هستم که به همراه گروهی اینجا سالها پیش برای تحقیق آمده بودم اون موقع تقریبا بچه بودم و همگی اینجا گیر افتادیم و بعد خیلی هامون رو کشتند و فقط من با عده انگشت شماری باقی موندم و ما اینجا بردگی میکردیم من تنها نیستم انسانهای زیادی اینجا هستن که برده این موجودات هستن ولی من یواش یواش در میان این هیولا ها محبوب شدم و تونستم جایگاهی برای خودم درست کنم و حتی در میان انسانهای اینجا نیز طرفدار پیدا کردم .......
در همون لحظه در اتاق باز شد و پنج نفر دیگه داخل شدند که همگیه آنها انسان بودند و بر روی صورت اغلب آنها نیز آثار خراش ها و زخمهای عمیقی مشاهده میشد و آن مرد سیه چرده نیز در بین آنها به چشم میخورد .
سیرون با نگرانی از پشت میله های پنجره به بیرون نگاه کرد . یکی از آنها گفت : همه چی آمادست خانم !
سیرون گفت : خوبه الکس پس همه دنبال من بیاین !
سیرون در چهار چوب در ایستاد و خطاب به مایک و جوزف و سیوروس گفت : شما هم دنبال ما بیاین بعدا بیشتر در این مورد حرف میزنیم ! البته اگر زنده بمونیم
سیرون و پنج مرد جادوگر از در خارج شدند . مایک و سیوروس و جوزف نیز به ناچار همراه آنها اومدند . همگی در راهرو خالی راه میرفتند . صدای قدمهایشان در راهرو میپیچید . مایک در این میان متوجه شد که این خونه ها برای انسانها نیستند چرا که ابعاد این خونه نسبت به خونه های معمولی بزرگتر بود و قطعا در اینجا قبلا یا شاید حتی همین الانم موجودات عظیم الجثه در آن زندگی میکردند . حال همگی به نزدیک در ورودی رسیده بودند
سیرون آهسته گفت : آماده باشید از اینجا هر اتفاقی امکان داره بی افته نمیخوام هیچ کدوم از شما رو از دست بدهم
همگی آروم به فضای بیرون قدم گذاشتند . هوا کاملا تاریک بود و در اطراف آنجا مشعلهایی به طور پراکنده روشن بودند .
همگی آروم شروع به حرکت کردند خاکهایی که بر روی زمین قرار داشتند باعث میشد که صدای قدمهایشان به گوش نرسد ناگهان یکی از هیولا ها از گوشه ای نمایان شد و در حالی که با تعجب به آنها نگاه میکرد با صدای بمی گفت : دارین چی کار میکنید ؟ کجا دارید میرید .
همگی سر جایشان خشکشان زد و با حیرت به آن هیولا نگاه کردند که آنها را کاملا غافل گیر کرده بود . ناگهان سیرون در یک حرکت سریع .و غافل گیر کننده طلسمی رو به سمت آن هیولا فرستاد . طلسم درست به سر آن هیولا برخورد کرد . هیولا از درد نعره ای زد و به زمین افتاد بلافاصله صداهای زوزه مانند متعددی از اطراف بلند شد . لحظه ای همگی با وحشت سر جایشان خشکشان زد و به صداهای خشم آلود گوش دادند که هر لحظه به آنها نزدیک تر میشد . سیوروس اولین نفری بود که به خودش آمد . او فریاد زد : فرار کنید .
همگی پا به فرار گذاشتند . سیوروس و مایک و جوزف پشت سر هم میدویدند و سیرون پشت سر آنها میامد و گروه پنج نفره جادوگران نیز از پشت به دنبال آنها میدویدند . اما دیگر دیر شده بود هیولا ها از هر کجا سر میرسیدند . مایک با وحشت به پشت سرش نگاه کرد و دستکم نزدیک سی هیولا را دید که در تعقیب آنها بودند .
همگی با آخرین سرعت میدویدند و دائما به پشت سرشان طلسم میفرستادند . اما فایده ای نداشت هر لحظه هیولاها به آنها نزدیکتر میشدند
سرانجام هیولاها تقریبا به آنها رسیدند پنج جادوگری که در پشت آنها میدویدند دست از دویدن کشیدن و برای مبارزه ایستادند . سیرون نیز ایستاد تا با آنها مبارزه کند . اما سیوروس برگشت و دست سیرون رو گرفت و او را به زور با خود کشاند .
سیرون جیغ زد : منو ول کن من نمیتونم اونا رو تنها بزارم
سیوروس در حالی که با عجله سیرون رو میکشید فریاد زد : از دست تو کاری بر نمیاد ما باید فرار کنیم
سیوروس به بیشه ای اشاره کرد که در سمت چپشان قرار داشت همگی به درون بیشه رفتند و روی زمین در بین درختان خوابیدند و از دور به مبارزه پنج جادوگر نگاه کردند .
آنها با اینکه با تمام وجود میجنگیدند اما آن هیولاها یکی یکی روی آنها مپریدند . و سعی میکردند که بدن آنها رو پاره پاره کنند . صحنه بسیار وحشتناکی بود چرا که هیولاها سعی میکردند زنده زنده آنها رو ببلعند جوزف جلوی چشمش را گرفت تا این صحنه را نبیند اما صداهای درد آلودی که از آن جادوگران بیچاره بلند میشد درست همان اندازه هولناک بود که دیدن آن صحنه هولناک بود .
سرانجام صداها خوابید و سکوت برقرار شد . همگی با وحشت به آن موجودات نگاه کردند که داشتند آخرین باقی مانده آن جادوگران را از روی زمین میخوردند . سیرون آروم شروع به گریه کردن کرد و سیوروس سعی کرد که به او دلداری بدهد اما در همان لحظه جوزف فریاد زد : نگاه کنید !!!
همگی به آن جانوران نگاه کردند که داشتند به سمت بیشه میامدند .
وقت فکر کردن نبود همگی از رو زمین بلند شدن و تا میتوانستند به سمت اعماق بیشه دویدند . مدت زمان زیادی بود که همه آنها داشتند میدویدن هیچ کس به چیزی جز فرار فکر نمیکرد و به خستگی که سراپای وجودش را فرا گرفته بود اهمیت نمیداد . هیچ کدامشون نمیدانستند که چه مدت دویده اند ولی دیگه نای راه رفتن نداشتند تنها چیزی که میدانستند این بود که به اندازه کافی از اون قبیله فاصله گرفتند غافل از اینکه چه خطراتی در پیش رویشان قرار دارد .....

-----------------------------------------------------------------
بليز عزيز!
همان طور كه رونان گفت نوشتت خيلي خوب بود.در واقع از همه ي عناصر با اعتدال و به طرز زيبايي استفاده كرده بودي.
خب نوشتت زيبا بود ولي يك سري ايرادات جزئي داشت:
اول اينكه سعي كن نوشتهاتو كوتاهتر كني!البته اين در مورد همه صدق مي كنه.
دوم اينكه من نوشتمو و داستان رو با كلي نكته ي مبهم تموم كردم.نكاتي كه انتظار مي رفت به چند تا از آنها در نوشته ي بعدي اشاره بشه.در مورد اينكه اصلا چرا سيرون مونده بود و رئيس شده بود خوب توضيح دادي بايد بگم تغريبا همون چيزي بود كه من در نظر داشتم.
ولي يك چيزي كه بايد توي نوشتت بهش اشاره مي شد اين بود كه اون كه خودش رئسه چرا از اون ها كمك مي خواد؟چرا قبلا فرار نكرده؟چه چيزي در اين سه نفر باعث شده تا از اونها كمك بخواد؟
اگر به اين ها اشاره مي كردي مطمئنن نوشتت فوق العاده مي شد.البته اين چيزي از نوشته ي الانت كم نمي كنه ولي خيلي بهتر بود ذكر مي كردي

بازم منتظر نوشته هاي خوبت هستم!
پيتر پتيگرو....ناظر انجمن!




بلیز زابینی نویسنده برتر هفته اول بهمن ماه !

تصویر کوچک شده


ویرایش شده توسط پيتر پتيگرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۲۸ ۱:۵۱:۴۶
ویرایش شده توسط پيتر پتيگرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۷ ۲۳:۰۹:۵۲








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.