هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: مرحله دوم جام آتش
پیام زده شده در: ۱۸:۴۳ شنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۸

بادراد ریشوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۸ سه شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۲:۲۸ چهارشنبه ۳۱ تیر ۱۳۸۸
از شیرموز فروشی اصغر آقا!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 242
آفلاین
کلاس نجوم و ستاره شناسي

- ...و اينگونه جادوگران باستان توانستند براي اولين بار ستارگان را رصد کرده و علم جديدي را در دنياي جادوگري به وجود آورند.

کلاس نجوم هميشه يکي از بي روح ترين و خشک ترين کلاس هاي هاگوارتز بود. الي الخصوص با ورود منجم و استاد تازه، اين درس بيش از پيش کسل کننده شده بود.

آقاي فرانک استاد تازه وارد اين درس مردي کوتاه قد، چهار شانه و حدودا پنجاه ساله بود.سبيل پرپشت و چخماقي اش با ريش نازکي که داشت به هيچ وجه متناسب نبود و صداي بم و کلفتي داشت که علاقه مند ترين افراد را نيز بي حال و خواب آلود مي کرد.

جملات بدون هيچ گونه وقفه اي از دهان فرانک بيرون آمده و هرچه بيشتر در مغز دانش آموزان رسوخ مي کرد ولي بادراد ريشو ، جن فلک زده اي که در افکار خويش غوطه ور شده بود به هيچ وجه به درس گوش نمي داد.
- اما... آخه کي ميتونه با جني که قدش بيشتر از يک متر تجاوز نمي کنه برقصه؟ حتي فکرش هم منو ميخندونه!

با لبخند گرمي، گابريل دلاکور ، هم گروهي زيبايش را نگريست. چه مي شد اگر او و گابريل با يکديگر شبي پر از خاطره را سپري ميکردند...

سرانجام رشته افکار بادراد با هياهو دانش آموزان از هم گسست.

آقاي فرانک در حاليکه لبخند ميزد گفت : بسيار خب! براي تکليف هفته آينده در مورد زندگي يک اخترشناس يا منجم معروف تحقيق کرده و نتايج رو مياوريد.
و سپس بر روي پاشنه پا چرخيده و از کلاس خارج شد.

بادراد نيز تصميم خود را گرفته بود. نفس عميقي کشيد و با پشت دستش عرق سردي را که بر پيشاني اش نشسته بود پاک کرده و به طرف گابريل حرکت کرد.
او ميخواست تا از گابريل براي جشن امشب درخواست بکند!

ولي در عرض چند ثانيه هولناک همه چيز نقش بر آب شد. مرلين مک کينن با چابکي به طرف گابريل دلاکور که در حال جمع کردن وسايلش بود حرکت کرده و در گوش گابريل چيزي را زمزمه کرد.
گابريل در حاليکه سرخ شده بود چند بار به علامت تائيد سرش را تکان داد و مرلين در حاليکه به بادراد پوزخند ميزد از کلاس خارج شد.

بادراد آهي کشيده و سلانه سلانه از کلاس خارج شد.
به راستي چه کسي با او طرح دوستي را خواهد ريخت؟ شايد بهتر بود که يک جن را از ميان آشپزخانه هاي هاگوارتز انتخاب ميکرد!
اين ايده او را بيش از پيش از خود متنفر ساخت.

يکي از محوطه هاي هاگوارتز

چندين رديف درخت سرخدار، که به شکل هاي عجيبي هرس شده بودند اين حياط کوچک را احاطه مي کردند.داخل اين حياط محوطه ي چمن زيبايي بود که در وسطش يک ساعت آفتابي قديمي و بسيار زيبا قرار داشت.

بادراد در حاليکه چشمانش را در برابر نور گزنده خورشيد اندکي جمع کرده بود بر روي چمن هاي حياط کوچک و عاري از هرگونه دانش آموز ولو شد و براي چند لحظه چشمانش را بست و دوباره در افکار تلخ و شيرين خود غوطه ور شد.

- اهم اهم!

بادراد چشمانش را باز کرد.نمي دانست چند ساعت از وقتي که به اينجا وارد شده است گذشته ولي اين را مي دانست که هم اکنون ديگر تنها نيست.

ليسا تورپين، دانش آموز ديگر و هم گروه بادراد بر بالاي سر جن بيچاره زانو زده بود و با آن چشمان درشت و شادابش جن را با اشتياقي عجيب ورانداز مي کرد.
- بادراد... بالاخره اينجايي؟ سر کلاس تاريخ جادوگري هم که نبودي! دقيقا يک ساعته که دنبالت گشتم! خدا رو شکر که بالاخره پيدات کردم!

آه که چقدر اين دختر در کنار درخشش تابناک خورشيد زيبا جلوه مي نمود! بادراد براي لحظه اي آرزو کرد اي کاش هيچ وقت اين صحنه را از ياد نبرد.
-اوه! ممنونم که اومدي.
بادراد به پاس تشکر براي چند لحظه دستان ليسا را در ميان دستانش گرفت. چه گرمي لذت بخشي بود!

ليسا خواست تا حرفي بزند ولي بادراد پيش دستي کرد. مي دانست که يا در حال حاضر مي تواند به خوش بخت ترين جن روي زمين تبديل شده يا همچنان آن جن بي خاصيت و منفور بماند.
- ليسا... ازت مي خوام که با من در جشن امشب برقصي!

چهره ليسا ناگهان دگرگون شد ولي نه تقلا کرد که دستش را از ميان دستان زمخت بادراد بيرون بکشد و نه جوابي را از سر نارضايتي داد. فقط نفس عميقي کشيد و سعي کرد ته رنگ گرمي را که به گونه هايش آمده بود را طبيعي نشان دهد.

سرسراي عمومي هاگوارتز

هاگوارتز جادويي بيش از پيش زيبا نشان داده مي شد. با شمع هايي که بدون هيچ آويزي در هوا معلق شده بودند ، لوستر ها و شمعدان هاي قديمي و گرانقيمت ، ارواح که با تعجب و لذت به دانش آموزان نگاه ميکردند و دانش آموزاني که زيبا ترين و رسمي ترين رداها و لباس هايشان را پوشيده بودند تا هرچه بيشتر در چشم ها ديده شوند.

اما در تالار راونکلاو اوضاع طور ديگري رقم خورده بود.
بادراد ريشو براي بار هزارم خود را در آينه تمام قد خوابگاه پسران برانداز کرد. استرس سرتاپاي وجودش را فرا گرفته بود و مدام مي لرزيد. او منتظر ليسا بود تا هرچه سريعتر به وي بپيوندد.

سرانجام لحظه موعود رسيد. صداي گرم ليسا از بيرون در شنيده شد.
- بادراد! من آماده ام و مي تونيم بريم. همه رفتن و فقط ما مونديم!

بادراد نفس عميقي کشيد و بازدم را هرچه پر سر و صدا تر بيرون فرستاد.دستي به موها و ريش هايش کشيد و از خوابگاه بيرون رفت.

درست در کنار شومينه ي راونکلاو ليسا تورپين به مانند فرشته اي نشسته بود. گونه هايش بيش از پيش سرخ شده بودند. در ميان گردن باريکش گردنبندي زيبا خود نمايي ميکرد ولي بادراد بيش از همه چيز سادگي او را دوست داشت.

بادراد سعي کرد تا بر استرس خودش غلبه کرده و لبخند بزند.
- زيبا تر و زيبا تر! براي زيبايي تو انتهايي تعريف نشده! بهتره بريم.

اندکي بعد، سالن رقص

موزيک زيبايي در حال پخش شدن بود و مراسم چند لحظه ي قبل آغاز شده بود. رقص در جريان بود و در کناره هاي سالن رقص دو ميز طويل پر از بطري هاي مشروبات و آب کدو حلوايي بود.

بادراد لحظه اي در پشت در سالن رقص ترديد کرد ولي خيلي زود با نواي گرم ليسا ترديدش از بين رفت.
- اوه بادراد! نترس، همونطوري که من از همراهي با تو نمي ترسم!
بادراد شانه هايش را بالا انداخت و وارد سالن رقص شد.

سالن براي چند لحظه در سکوت فرو رفت و تنها صدايي که شنيده ميشد موزيک آرام و دل نشين بود. همه ي دانش آموزان و اساتيد با تعجب به زوج عجيب و غريب و تازه وارد خيره شده بودند.

بادراد مدام در حال رنگ عوض کردن بود ولي ليسا در حاليکه چانه اش را بالا نگه داشته بود دست در دست بادراد وارد سالن رقص شده و بر روي يکي از صندلي ها نشستند.

دوباره مجلس به حالت اول خود برگشت ولي اينبار بر چهره اکثر دانش آموزان ميشد پوزخند شرارت باري را مشاهده کرد.

ليسا تلنگري به بادراد زد و زير لب در حاليکه سعي ميکرد کسي متوجه مکالمه اشان نشود گفت.
- تو به من درخواست دادي تا با هم در اين مجلس خوش باشيم ولي من الان تو رو يک ترسو مي بينم! به خاطر خدا هم که شده بلند شو و برقص!

اين بار نوبت بادراد بود. در دل لعنتي به پوزخند هاي کثيف دانش آموزان زد و در حاليکه به همراه ليسا بلند مي شد با صداي شروع به حرف زدن کرد.
- از همه پوزخند هايي که به من زديد متشکر هستم! مي دونم که نژاد پرستي در اينجا بيداد مي کنه ولي بايد بگم اي کاش هيچ وقت آدم خودش ، نوعش و نسلش رو برتر ندونه! ولي حالا...

و در حاليکه دوباره به ليسا نگاهي مي انداخت گفت.
- يک موزيک تند تر!

موزيک هيجان انگيز آغاز شد. بادراد در حاليکه به چند سانت بالاتر جايي که چهره زيباي ليسا قرار داشت مي نگريست سعي کرد تا با حرکات تند پاي ليسا هماهنگ شود.

چندي بعد بادراد همچنان مشغول رقصيدن با ليسا بوده و اطرافيانش را فراموش کرده و فقط به چهره زیبای لیسا خیره شده بود. درون او پر بود از اميد و نوري که در آن دالان تاريک و هزار توي ذهنش، لحظه به لحظه به چشمان اميدوارش نزديک و نزديک تر مي شد.


ویرایش شده توسط بادراد ريشو در تاریخ ۱۳۸۸/۲/۱۲ ۱۸:۵۰:۲۷

[b][color=FF0000][url=http://www.jadoogaran.org/modules/newbb/viewtopic.php?topic_id=883&post_id=219649#


Re: مرحله اول جام آتش
پیام زده شده در: ۱۳:۴۹ شنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۸

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
لرد: 20
مورفين: 19

تد: 17
جيمز: 19.5


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: مرحله دوم جام آتش
پیام زده شده در: ۱۴:۳۹ جمعه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۸

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
پشت میز عسلی کوچکی نشسته و از پشت گلدان شیشه ای روی میز، به چشم های درشت و لبخند معصومانه ی همراهش خیره شده بود. صورت نهنگ کوچکش از پشت گلدان، پهن و بامزه تر از قبل شده بود. اما جیمز نمی خندید. جیمز هیچ وقت به نهنگ هایش نمی خندید، همیشه با آنها می خندید، این نکته ای بود که هر نهنگدار موفقی به آن توجه میکرد و در پونصد سال اخیر تنها نهنگدار موفق، جیمز سیریوس پاتر بود.

اما دیگران نه، آنها می خندیدند... ساحره ها و جادوگران جوان پشت میز ها روبروی یکدیگر نشسته و می خندیدند. حتی لرد ولدمورت هم با ساحره ای که شباهت بیش از اندازه ای به لوسیوس مالفوی داشت، پشت میزی نشسته بود و می خندید.

جیمز چشم از جادوگران دیگر برداشت. کمی روی صندلی بلندش جا به جا شد و پاهایش را تند تر از قبل در هوا تکان داد و رو به نهنگش پرسید:
- خب؟ چی میخوری؟
- بلوپ بلوپ!
- ولی اینجا ماهی مرکب غول آسا سرو نمیکنن. کنسرو تن چطوره؟
- بلبووووپ!
- میدونم که سیرت نمیکنه! ولی خب...باشه الان میرم بپرسم ماهی مرکب غول آسا دارن یا نه.

جیمز از روی صندلیش پایین پرید و سعی کرد با قدم های سریع، خود را از میان جادوگران بزرگسال به پیشخوان برساند، سرسرای بزرگ پر از دانش آموزان و قهرمانانی بود که لیوان بدست از سویی به سوی دیگر می رفتند.

فلش بک - دو روز قبل:

- تدی من از دخترا خوشم نمیاد، همشون صورتین!
- اوه جیمز! لیدی قراره تو جشن ردای شب صورتی بپوشه، میخوام باهاش ست باشم..
- تازه اونا مدام جیغ میکشن اما جیغ هاشون تکنیکی نیست..
- هنجره ی طلایی لیدی واسه آواز عالیه، اگه راضی شه شب جشن بخونه، واو..
- موهاشون زیادی بلنده تدی!
- جیمز، موهای طلایی لیدی طوریه که هر چقدم تلاش میکنم نمیتونم موهامو به اون رنگ در بیارم!
- کسی دعوت منو قبول نمیکنه تدی..زیادی کوچولوئم..
- به نظرت دعوتمو قبول میکنه جیمز؟!

پایان فلش بک

به خاطر قد کوتاهش، امکان نداشت دانش آموز ارشد پشت پیشخوان بتواند او را ببیند. ناچار از روی چهارپایه ای بالا رفت و کف دستش را محکم بر روی پیشخوان کوبید تا ارشد را که در حال صحبت با همراهش بود، متوجه خود کند:

- من یه ماهی مرکب غول آسا برای نهنگم میخوام، با دوغ و سالاد.
- !!!

فلش بک - یک روز قبل از جشن :


- اوه جیمز! اون یه خیانتکار به تمام معناست! تو که نمیدونی چه حرفایی میزد، تو که نمیدونی چه قول هایی میداد، تو که خبر نداری چه چیزایی برام میخرید، با اون صدای نخراشیده ی گرگی جذابش و اون چهره ی خوش حالتش و اون چشم های آبی و موهای فیروزه ایش و ...
- اوه...
- جیمز! من دارم باهات درد دل میکنم! دارم بهت میگم اون یه خیانتکار به تمام معناست! تو که نمیدونی چه حرفایی میزد، تو که نمیدونی چه قول هایی میداد، تو که خبر نداری چه چیزایی برام میخرید، با اون صدای نخراشیده ی گرگی جذابش...
- آره ویکی من گوشم با توئه.
- با اون صدای نخراشیده ی گرگی جذابش و اون چهره ی خوش حالتش و اون چشم های آبی و موهای فیروزه ایش و اممم... اون یه خیانتکار به تمام معناست! تو که نمیدونی چه حرفایی میزد، تو که نمیدونی چه قول هایی میداد، تو که خبر نداری چه چیزایی برام میخرید!

جیمز با تاسف به دختر دایی مجنونش چشم دوخت. تدی آنقدر در فکر لیدی بود که ویکتوریا را پاک از یاد برده بود. اما شاید راهی برای متوجه کردن تدی وجود داشت... و البته یک همراه برای جیمز!

- ویکی! با من میای جشن؟

پووفش!

افکت بالا از تالار خصوصی گریفندور شنیده شد و لحظاتی بعد، تابلوی بانوی چاق از وسط پاره شده و جیمز به بیرون پرتاب شد، البته خوشبختانه بانوی چاق با همراهش به جشن رقص تابلو ها رفته و در قابش حضور نداشت.

جیمز از جایش بلند شد. انتظار چنین برخوردی را داشت، البته کمی آرامتر.. گرد و خاک روی ردایش را تکاند و برای پیدا کردن زوجی دیگر از پله ها پایین رفت.

پایان فلش بک

نمیدانست با چه رویی پیش نهنگش بر گردد. طاقت بغض و ناراحتیش را نداشت، میدانست آنجا ماهی مرکب غول آسا سرو نمی شود اما نمیخواست نهنگش را ناامید کند. ارشد هافلپافی و همراهش با شنیدن سفارش جیمز، او را دست انداخته بودند و حالا که جیمز با قدم های سریع از پیشخوان دور میشد، هنوز میتوانست صدای خنده های بلندشان را بشنود.

- ماهی مرکبشون تموم شده بود.
- بلاپ!
- اشکال نداره، بعد جشن میریم خودمون پیدا میکنیم.
- بلوب؟!
- قول!!

فلش بک - صبح روز جشن :

- پرفسور دامبلدور! من نتونستم همراهی رو برای جشن پیدا کنم.
آلبوس دامبلدور مجبور شد بر روی صندلیش نیم خیز شده و روی میزش خم شود تا بتواند با چشم های نافذ آبی رنگش جیمز را از پشت عینک نیم دایره ایش تماشا کند.
- خب؟
- می خواستم به عنوان مدیر هاگوارتز کمکم کنی تا بتونم یه همراه پیدا کنم.
- نچ!
- آخه چرا؟
- من باهات قهرم جیمز.
- تو رو خدا دوباره شروع نکن...
- یعنی چی جیمز؟ نصف بودجه ی امسال مدرسه صرف تهیه ی ماهی مرکب غول آسا برای دریاچه شده. وقتی قرار شد بچه نهنگات رو تو دریاچه پرورش بدی، قرار نبود ماهی مرکب های غول آسا رو بخورن!
- خب، میگی چیکار کنم پروفسور؟ اونا وقتی گشنشون میشه دوست دارن ماهی مرکب غول آسا بخورن.
- چرا جلبک نمی خورن؟
- چون جلبک دوست ندارن. اونا ماهی مرکب غول آسا دوست دارن.
- تا وقتی نهنگات ماهی مرکب های غول آسای دریاچه رو میخورن هیچ کمکی نمیتونم بهت بکنم. قهر قهر تا روز مرگ نهنگات!

پایان فلش بک

آلبوس دامبلدور از جایش برخاست و سرسرا در سکوت فرو رفت. دستانش را طوری از هم باز کرد گویی میخواست همه ی دانش آموزان حاضر را در آغوش بگیرد. ردای شب طلایی رنگش زیر نور شمع های معلق در هوا، شکوهمندانه می درخشید.

- خب از قهرمانان و همراهانشون خواهش میکنم که برای آغاز مراسم رقص به جایگاه اصلی بیان.

صدای کشیده شدن صندلی ها و جا به جا شدن آن ها فضای سرسرا را پر کرد. جادوگران همه برای اجرای مراسم آماده شدند و قهرمانان دست در دست همراهانشان، به سمت جایگاه حرکت کردند.

جیمز از آن ها چشم برداشت و دوباره از پشت شیشه ی گلدان، به نهنگش که همچنان لبخند می زد نگاه کرد:
- باید بریم برای رقص.
- بلاب بلاب بلوپ بلابوپ.
- نترس، فرقی نمیکنه، همونطور که تو آب میرقصی اینجا هم برقص.
- بلوپ.
- آفرین پسر خوب، زیاد طول نمیکشه.

جیمز دست نهنگش را گرفت و در برابر چشمان بهت زده ی مهمانان خود را به جایگاه قهرمانان رساند. موسیقی ملایمی آغاز شد، دیگر قهرمانان یکی یکی چشم از جیمز و همراهش بر میداشتند و به آرامی رقصشان را آغاز میکردند. وقتی همه ی قهرمانان گرم رقص بودند جیمز به ارامی باله های نهنگش را گرفت و سعی کرد هماهنگ با ریتم موسیقی رقصش را شروع کند.

نهنگ سعی داشت روی باله های کوچک دمش همگام با جیمز برقصد، اما نمیتوانست. با باله های کوچکش چند قدمی بر میداشت و بعد روی زمین کشیده میشد...
از گوشه و کنار، صدای خنده های تمسخر آمیز به گوش می رسید، اما جیمز نمی خندید.

آهنگ تند تر شد.
جیمز سعی کرد کمی تند تر برقصد. نهنگش هم همینطور. صدای خنده ها بیشتر و واضح تر می شد.
بغضی گلوی جیمز را می فشرد. اما همچنان به رقصش ادامه داد.

آهنگ تند تر شد.
جیمز نمی توانست تندتر برقصد. باله ی نهنگ به گوشه ی سکو گیر کرد و افتاد. صدای شلیک خنده ی حضار سرسرا را پر کرد. قهرمانان دیگر هم دست از رقص کشیده و می خندیدند. جیمز با عجله بلند شد. نهنگ کوچکش را در آغوش کشید و با تمام سرعتی که می توانست از سرسرا بیرون دوید. اشک در چشمانش حلقه زده بود و در طول مسیر تنها آرزویش این بود که بغضش بیرون سرسرا بترکد.

لحظاتی بعد، نهنگ کوچک خندان در دریاچه به دنبال ماهی مرکب غول آسا شنا میکرد و سعی داشت شکارش کند. نسیم خنک شبانه بر رد اشک های روی صورت جیمز می وزید و آن ها را خشک میکرد و صدای خنده و موسیقی قلعه را با خود به دوردست می برد.


ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۸۸/۲/۱۱ ۱۵:۳۹:۵۷


Re: مرحله اول جام آتش
پیام زده شده در: ۱۳:۵۰ جمعه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۸

مری فریز باود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۴ چهارشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۲۹ جمعه ۱۵ مرداد ۱۳۹۵
از زیر عذاب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1014
آفلاین
الف ) غلط املایی : 3
ب)فضاسازي خوب : 7( تماشاچیان 1، هزارتو 2، مسابقه 1.5، شرکت کنندگان و ابداعیات 2.5)
ج)سوژه و پرورش اون ، متناسب با مسابقه: 7( عنوان 1، شروع 1.5، پایان 1.5، کشش وبداعه 3)
د)پاراگراف بندي و ظاهر رول : 3


جیمز سیریوس پاتر : 3 + 5 + 6+ 3 = 17
بادراد ریشو : 2.5 + 6.5 + 5 + 3 = 17
*تدریموس لوپین : 2 + 5.5 + 5.5 + 3 = 16
لرد ولدمورت : 2 + 5 + 6 + 2 = 15
مورفین گانت : 2 + 5.5 + 5 + 2.5 = 15
لیسا تورپین : 2 + 5 + 4.5 + 2.5 = 14


*هزارتوی توصیفی تدریموس متناسب با هزارتوی اصلی نبود ، منتهی چون توضیحی در این رابطه داده نشده بود ، امتیازبه ایشون داده شد .


خداحافظی در اوج یا خروج فوج فوج... مسئله این است!


Re: مرحله دوم جام آتش
پیام زده شده در: ۱۱:۳۴ جمعه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۸

اسلیترین، مرگخواران

مورفین گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۰۲:۳۳ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲
از ت متنفرم غریبه نزدیک!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 812
آفلاین
[spoiler=یه کم طولانیه، ترسیدم سفید شه.:دی]کلوپ شبانه معتادان- ساعت 1:30 بامداد

- شنیوریتا! نترش اژ موتاد شدن بیا، اون با من/ شنیوریتا! پولت رو بشپار به من بیا، اون بامن...

دوربین با رزولوشن افتضاحی صورت مورفین را نشان میداد و کاملا مشخص بود که این صحنه را ایگور سانسور کرده و گفته که بی ناموسی نباشد و در نتیجه ما نمی توانیم رقص ملت معتاد را در بک گراند ببینیم. گرچه ایگور هم سانسور نمی کرد باز هم نمی دیدیم؛ از بس دود و دم راه انداختن لامروتا!

مورفین آهی از ته دل کشید و با بی میلی پکی به سیگارش زد:
- می بینی هِرو؟(توضیح: منظور از "هِرو" در اینجا "قهرمان" نمی باشد بلکه مخفف نام هروئین؛ از دوستان صمیمی مورفین است.) می بینی به چه روزی افتادم؟ این مسابقه ی لعنتی منو از کار و زندگی انداخته. رقبا دارن پا می گیرن. ترانزیت مرزای شرقی داره از دستم خارج میشه. "سلیمون خطر" بازار جنوب غرب رو قبضه کرده، بی معرفت. همش هم تقصیر این جام آتش لعنتیه. صبح تا شب تست دوپینگ می گیرن ازمون. زندگی نذاشتن واسه ما.

صدایی از سمت دیگر میزی که مورفین پشت آن نشسته بود شنیده شد ولی از پشت دیوار غلیظ دود چیزی دیده نمی شد:

- خون خودتو کثیف نکن، داش مورف. درست میشه. بیا یه پک قیلون بزن.
دستی از پشت مورفین و از میان دود خارج شد و قلیانی را جلوی مورفین، روی میز گذاشت.
- کدوم وری تو هِرو؟ صدات از روبرو میاد، قلیونت از پشت سر؟
- اکس زدم، داش مورف. نمی دونی چه حالی میده.
-دِ بیا! اگه تو اکس زدی، پس من چرا توهم می بینم؟
- قرصش اپیدمیه دادا. یه نفر که بزنه همه رو جو می گیره.
- ایــــــــــول!

خیابان های خلوت لندن- ساعت 2:45 بامداد


مورفین و هروئین، خسته و خراب، شانه به شانه ی هم در مسیر بازگشت به خانه اند.

- می دونی مرحله ی دوم چیه داش هرو؟
- نه! چیه؟ سخته؟
- خیلی سخته داش هرو! خیلی سخت.
- باید با چشم و دست و پای بسته با یه اژدها و یه مانتیکور و یه باسیلیسک همزمان روی یه میز پینگ پونگ مبارزه کنی؟
- نه. واسه اونای دیگه آسونه، واسه من سخته.
- آهان. پس باید به مدت یه هفته چای کمرنگ و کم شیرین بخوری و زنده بمونی.
- نه بابا سخت تر از این حرفاست.
- یعنی از بیدار موندن مداوم به مدت 7 ساعت هم سخت تره؟
- خیلی سخت تر.
- عجب. پس گفتن باید ترک کنی!
- نه بابا. گفتن یه نفر رو به جشن رقص دعوت کنم.

ادامه داستان را بعد از زنگ تفریح ببینید.

[spoiler=زنگ تفریح]
مطئنم می خواهید بدانید که عکس العمل هروئین بعد از شنیدن این خبر چه بود. خب. پس حدس بزنید:

الف) با چشمانی گرد به مورفین خیره شد و فکش پایین افتاد.
ب) بی توجه به گفته ی مورفین، سیگاری آتش زد.
ج) ابتدا از شدت خنده ترکید و سپس بازسازی شده و سعی کرد به مورفین برای حل مشکلش کمک کند.
د) مورد ج صحیح است.

[spoiler=پاسخ زنگ تفریح]پاسخ زنگ تفریح:
اگر پاسخ شما گزینه ی «ج» است اشتباه کردید و گزینه ی «د» صحیح است و اگر گزینه ی «د» را انتخاب کردید گزینه ی «ج» صحیح است. لطفا ادامه ی ماجرا بخوانید....
...
بله...
...
خواهش می کنم بی خیال شوید، برویم ادامه ی داستان را بخوانیم....
...
عزیز من! زنگ تفریح تموم شد. متن رو ببند بریم ادامه ی داستان...
...
گیر دادیا! اینقدر به مخت فشار نیار، می پوکه. هیچ وقت نمی تونی راز شکستت در این معما رو کشف کنی، بریم ادامه ی داستان.[/spoiler][/spoiler]

ادامه ی داستان:

هروئین پس از شنیدن این جمله ابتدا از شدت خنده ترکید و سپس بازسازی شده و سعی کرد به مورفین برای حل مشکلش کمک کند و به او روحیه بدهد.به این میگن یه دوست خوب:

- آخه معتاد بدبخت. با این قیافه ی تابلو و بوی گندی که میدی کی میاد با تو برقصه؟
- این چه وضع روحیه دادنه، نامرد؟
- اوه حق با توئه. باید کمک کنم مشکلت رو حل کنی.

ناگهان باد سردی شروع به وزیدن کرد. ابرهای سیاه آسمان شب را پوشانده و صاعقه ها همه جا را روشن کردند. شنلی سیاه و یقه بلند بر دوش هروئین و عصایی بلند و شاهانه در دستش ظاهر شد. زمین زیر پایش ارتفاع گرفته و به سکویی بلند تبدیل شد و مورفین بیچاره که از ترس می لرزید از پایین شاهد تمام این تحولات بود. صدای بلند و دورگه ی هروئین فضا را پر کرد:

- مورفین! فرزند ماروولو. در متون کهن، افسانه ای هست که حکایت از شاهزاده خانمی دارد اسیر در چنگال اژدهایی مخوف در قلعه ای خوفناک و هرکس بتواند مسیر پر مخاطره ی قلعه را طی کرده، آن را یافته و شاهزاده خانم را از چنگ اژدها نجات دهد، شاهزاده خانم تعهد محضری داده که با او در مراسم رقص شرکت کند.

در چشم به هم زدنی همه چیز به حالت عادی برگشت و آرامش و سکون حکم فرما شد. هروئین روی زمین افتاده، چرت می زد و مورفین خیره به او زیر لب زمزمه کرد: ایول!

***

صبح روز بعد مورفین بقچه اش را سر چوبی بست و به شانه انداخت و مسیر قلعه ی اژدها را در پیش گرفت و از اینجا بود که آغاز شد هفت خان مورفین:

(به قلم استاد حکیم ابوالقاسم حشیشی)
خان اول: کشتن مورفین صفدر قاچاق را؛

مورفین چو راه دراز را اندکی طی کرد، خسته شد و تصمیم بر آن گرفت که کپه ی مرگش را گذاشته، چرتی بخسبد.
هنوز چشمانش بر هم گرم نشده بودی که غرشی برآمد:

- هان ای مورفین دیو سیرت! به یاد می آوری که پارسال بهار دسته جمعی رفته بودیم زیار... نه، پارسال بهار محموله ی 5 تنی را از مرز رد کردیم و آب کردیم و قرار بود پنجاه پنجاه تقسیم کنیم و تو نامردی کردی و همه را تصاحب کردی و فلنگ را بستی؟
- آری. نیک به یاد دارم صفدر. ماشین حسابم قاط زده بود به تو گفتم ماشین حسابت را بده، ندادی. من هم تقسیم بر 2 کردم، اشتباهی تقسیم بر 1 شد، فکر کردم درست است، سهم خود را برداشته و رفتم.
- آماده ی مرگ هستی؟
- آواداکداورا!

و مورفین صفدر را کشته، بی آنکه چرتی بزند رفت لِول بعدی.

خان دوم:گذر مورفین از بیابان بی آب و علف؛

چون روز برآمد مورفین به بیابانی رسیدی بس بی آب و علف که هیچ جنبنده ای را در آن طاقت جنبیدن نبودی از بی آب و علفی و همه مرده بودندی. مورفین بی توجه به هوای داغ بیابان مسیر خود را طی کردی و عمرا کم نیاوردی و احساس تشنگی ننمودی. چون مسافتی طی شد، دردی آشنا در استخوان های مورفین پیچیدی که خبر از اتمام سوخت دادی و مورفین مضطرب نگاه به اطراف فکندی تا مگر ساقی آن منطقه را یافتی، اما در آن بیابان برهوت جنبنده ای نجنبیدی. پس با حالی نزار و چشمانی خمار همچنان برفتی تا بر سر دو راهی به پیری فرزانه رسیدی. مورفین پیر را گفتی:

- مرا مواد ده که سخت در عذابم ای پیر.
- ای جوان! به جوانی خویش رحم کن و مواد را ترک کن.
- چرت و پرت نگو. حالم خراب است.
- همتی کن و خود را از این منجلاب برهان.
- گنده تر از تو مرا ترک نتوانست داد. مرا مادرم نام "مورفین" نهاد.
- تو خود دانی که اعتیاد مرگ تدریجی است و...

مورفین یقه ی پیر را بگرفته، او را سروته کردی و 5 کیلو مواد مخدر از وی کشف و ضبط نمودی.
اندک مقداری توی رگ زده باقی را در بقچه نهادی و عزم ادامه ی سفر کردی.

خان سوم: گذر مورفین از کوهستان سرد و برفی؛

مورفین چون بیابان پشت سر نهادی به کوهستانی رسیدی که برف تا یقه ی ردایش برسیدی و از سرما افکارش منجمد شدی. اما مورفین بیدی نبودی که بدین بادها لرزیدی. پنج دره و کوه را یکنفس طی کردی تا در کوه ششم ایست بازرسی ماموران را دیدی و با بقچه ای پر ز مواد گیر ماموران نیروی وزارتخانه افتادی. فرمانده ی نیروها گفتی:

- از کار خود خجل نیستی که جوانان مردم را به کام مرگ میکشانی؟
- نچ!
- خاک بر سرت! چرا؟
- مگر به زور می کشانمشان؟ خودشان می خواهند موتاد شوند. هی می آیند از من می پرسند: استاد! شما چگونه در مراحل اعتیاد طی طریق کرده و بدین مرتبت والا رسیدید و من نیز پاسخ می دهم: عزیزان! من نیز چون شما از سیگار شروع کردم. گرچه مرا مادرم نام "مورفین" نهاد.
- کدام مرتبت والا؟ خزعبلات چیست که می گویی؟ مگر انسان با اعتیاد نیز به مراتب والا می رسد؟
- آری!
- چگونه؟
- بیا در گوشت بگویم که این راز با نامحرمان نشاید گفت.

مورفین اندکی در گوش فرمانده پچ پچ کردی و لحظه ای بعد فرمانده پیش روی مورفین بر خاک افتاده بودی که:
- استاد! شما چگونه در مراحل اعتیاد طی طریق کرده و بدین مرتبت والا رسیدید؟

خان چهارم: اتراق مورفین، کاروانسرای ارواح را.

(در این قسمت حکیم ابوالقاسم حشیشی؛ سراینده ی شاهنامه ی مورفینی به دیار باقی شتافت و فرصت نشد که ادامه ی این داستان سترگ را نگاشته و با لحن ادبیات کهن خویش بازگو کند، بنابراین از این قسمت شاهد تغییر لحن داستان خواهیم بود.)
شب هنگام، مورفین به کاروانسرایی رسیده و خواست در بزند که در خودبخود باز شد. مورفین وارد شده و در پشت سرش با صدای بلندی بسته شد.
بقچه اش را در گوشه ای گذاشت و دراز کشید که بخوابد. اما هنوز چشمانش گرم نشده بود که برخورد ضربات متوالی و آرام نسیمی خنک را بر پشتش احساس کرد. چشمانش را با بی میلی اندکی گشود و شبحی نیمه شفاف را دید که با تمام قدرت به او اردنگی میزد.
مورفین با وحشت از جا پرید و به شبح که زیر لب غرولند می کرد خیره شد.

- پسره ی بی عار موتاد. توی دنیا که خون به جیگرم کردی، اینجا هم دست از سرم برنمیداری؟ بی اجازه تو جای من می خوابی؟

مورفین ناباورانه چشمهایش را مالید و به روح پدرش خیره شد.

- چیه عینهو بز اخوش زل زدی تو چشای من؟ چه دوره زمونه ای شده به مرلین! ما بچه بودیم جرات نمی کردیم تو صورت بابامون نگاه کنیم. اصلا تا وقتی خدابیامرز آقام نمرده بود، من صورتشو ندیده بودم.
- بابا تو زنده ای؟!!!

ماروولو دو دستی پیراهن شفافش را جلو کشید و توپید که:

- به نظرت من زنده ام؟
- نه، خب. روحی!... پس... پس چرا اینجا؟ چرا نمیای خونه؟ راستی روح ننه هم اینجاست؟
- زمانی که زنده بودم و سر و مر و گنده تو خونم زندگی می کردم، توی معتاد و اون خواهر مشنگ شیفته ات دق مرگم کردین. حالا که مردم و روحم و با یه باد فسقلی پونصد کیلومتر اینور و اونور میشم اگه بیام خونه، معلوم نیست چه بلایی سرم بیاری. از ننه ات هم خبر ندارم. از وقتی مردم، ندیدمش، شکر مرلین. نگفتی، چرا اومدی اینجا؟

و مورفین سیر تا پیاز قضیه را برای پدر مهربانش تعریف کرد. ماروولو بعد از شنیدن سرگذشت پسر دلبندش گفت:

- مرده شور اون ترکیبتو ببره. چقد بهت گفتم نکش. هم خودتو بدبخت می کنی هم منو. به گوشت نرفت که. البته تو تقصیری نداری. وقتی اون ننه ی بی عقلت ورداشت اسمت رو گذاشت مورفین معلوم بود آینده ای بهتر از این انتظارت رو نمیکشه.
- بابا بقیه ی راهو با هم بریم. من تنهایی می ترسم. حوصله ام سر میره.
- عمرا!

صبح روز بعد، مورفین و شبح ماروولو در کنار هم به سوی آینده ای نامعلوم پیش می رفتند.

خان پنجم، ورود به قلعه ی اژدها

بعد از طی فرسنگ ها راه بالاخره به تابلویی رسیدند که رویش نوشته بود:

رستوران 100متر
پمپ بنزین 250 متر
قلعه ی اژدها 300 متر
پلیس راه 350 متر

مورفین: هپوووووفففف!به پلیس راه نمی رسیم.

پدر و پسر 300 متر دیگر راه رفتند تا به ساختمانی گنبدی شکل رسیدند که زیر تابش خورشید می درخشید.

- اینجا درش کجاست، بابا؟

ساختمان در ورودی نداشت. ناگهان در مقابل آنها تابلویی از دل زمین خارج شد که روی آن نوشته بود:

ورودی قلعه تنها از داخل آن قابل رویت است. با تشکر. روابط عمومی قلعه ی اژدها.

مورفین: باریکلا روابط عمومی! بابا، چیکار کنیم؟بابا...بابا...

اما اثری از ماروولو نبود. مورفین سراسیمه اطراف را جستجو می کرد:

- بابا... بابا... کجایی؟ چه بلایی سرت اومد؟ نه بابا! منو تنها نذار بابا! نـــه! دوباره نمیر بابا!
- زبون به دهن بگیر بچه. بیا تو!

شبح ماروولو از دیوار قلعه وارد شده و در ورودی را پیدا کرده و باز کرده بود و حالا جلوی در منتظر پسرش بود.
-

خان ششم؛ مبارزه با اژدها

هنوز چشمهای مورفین به تاریکی داخل قلعه عادت نکرده بود که شلیک شعله ی آتش اژدها از بالای سرش گذشت.

- دِ بیا! بابا، بذار از گرد راه برسیم، بعد کبابمون کن.

شعله ی دوم از کنار گوش مورفین گذشت و مورفین دوان دوان پشت ستونی پناه گرفت.

- حالا چیکار کنم بابا ماروولو؟

شبح ماروولو که کلاهی توریستی بر سر و عینکی دودی بر چشم گذاشته بود در حال مطالعه ی مجله ای توریستی بود:

- چی رو چیکار کنی؟
- این غول بی شاخ و دم رو.
- باید باهاش برقصی!
- چی؟!!!!
- اینجا نوشته باید باهاش برقصی!

و ماروولو مجله ی آشنایی با مناطق توریستی سرزمین اژدها را جلوی پسرش گرفت:

گردشگر عزیز! توصیه می کنیم به بازدید از محوطه ی خارجی قلعه ی اژدها بسنده کرده و وارد آن نشوید اما در صورتیکه حرف تو گوشتان نمی رود تنها راه نجات شما از دست اژدهای داخل قلعه این است که با او تانگو برقصید.

ساعتی بعد- قلعه ی اژدها

فلاش دوربین عکاسان خبری در رقص نور زیبای سالن گم میشد و زمزمه های فیلمبرداران در میان آواز سلطان قلبها به گوش نمی رسید.
مورفین بیچاره پنجه در پنجه ی اژدها، تانگو می رقصید.

یه دل میگه برم برم
یه دلم میگه نرم نرم
طاقت نداره دلم دلم
بی تو چه کنم...


اژدها سرمست از رقص، از مورفین جدا شد و در حالیکه دور خودش می چرخید از قلعه خارج شد. چشم مورفین به صندوقچه ای افتاد که ساعتی پیش اژدها روی آن خوابیده بود.
صندوقچه را باز کرد به امید آنکه کلید زندان شاهزاده خانم در آن باشد اما تنها یک تکه کاغذ داخل آن بود که رویش نوشته بود:

هنوزم رو حرف خودم هستم داش مورف؛ هیچکس با این قیافه ی تابلو و بوی گندی که میدی حاضر نمیشه باهات برقصه.

بله، بچه ها!
خبری از شاهزاده خانم نبود و این هفت خوان را هروئین فقط برای مسخره کردن مورفین تدارک دیده بود. خان هفتم برگشتن این راه طولانی در 12 ساعت و رسیدن به جشن رقص هاگوارتز بود که مورفین موفق نشد و به جشن رقص نرسید و در نتیجه در مرحله ی دوم بازنده شد.
اما یک هفته بعد نسخه ای از مجله ی ویزاردزتایم به دستش رسید که بر روی آن عکسی از رقصش با اژدها چاپ شده و زیر آن نوشته شده بود:

تانگوی برگزیده ی قرن!
[/spoiler]



هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


Re: مرحله اول جام آتش
پیام زده شده در: ۶:۵۵ جمعه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۸

مورگانا لی‌فای


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۰۳ جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۹
از یه دنیای دیگه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 516 | خلاصه ها: 1
آفلاین
امتیازات مرحلۀ اول:

تد ریموس لوپین: 19.5
جیمز سیریوس پاتر: 19.0

لیسا تورپین: 17.0
بادراد ریشو: (اگه حساب میشه!) 18.0



Re: مرحله دوم جام آتش
پیام زده شده در: ۳:۴۹ جمعه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۸

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
-نه ریدل همین که گفتم.

تام ریدل باعصبانیت فریاد کشید:
-بهتر!فکر کردی کی هستی با اون گوشای دومتریت.بهتره هر چه زودتر یه فکری برای اضافه وزنت بکنی.اگه همینطور پیش بره میترسم تالارتونو منفجر کنی.

ساحره گریه کنان یه طرف تالار هافلپاف دوید.

ده دقیقه بعد:

تام با معصومانه ترین حالتی که برایش ممکن بود به ماریا خیره شد.ولی جواب یکسان بود.
-نه ریدل.خواهش میکنم دیگه دور و بر من پیدات نشه.

تام کمی این پا و آن پا کرد.
-آخه چرا؟

-چرا؟همه بچه ها شنیدن پروفسور استابی سر کلاس پیشگویی چی گفت.تو در آینده یه جادوگر سیاه میشی.یه جانی،یه قاتل بی رحم.تازه گفت کچلم میشی.حتما لازم نیست به قضیه دماغ و چشمات هم اشاره کنم.

تام با ناامیدی از ساحره فاصله گرفت.درحالیکه زیر لب زمزمه میکرد:
-آخه کدوم پیشگویی اون پیرمرد درست از آب دراومده که این دومیش باشه؟دیگه کسی نمونده.حتی به سارا هم پیشنهاد دادم.کسی با من نمیاد جشن.با من...جذابترین و خوش قیافه ترین دانش آموز هاگوارتز.آبروم در خطره.باید یه کاری کنم.

تالار اسلیترین:

لوسیوس مالفوی با عصبانیت سرش را تکان داد.
-امکان نداره ریدل.چطور میتونی همچین چیزی بخوای؟نمیتونم.میفهمی چی داری میگی؟اگه به گوش نارسیسا برسه چی؟فکر میکنی حاضر میشه بعد از پایان تحصیلاتش با من ازدواج کنه؟اگه مدیر مدرسه بفهمه چی؟من تازه دوساله وارد هاگوارتز شدم.میخوای نیومده اخراج بشم؟

چشمان تام برق موذیانه ای زد.
-لازمه پیشگویی پروفسور استابی رو یادآوری کنم لوسیوس؟من بزرگترین جادوگر قرن میشم و شماها همه به من خدمت میکنین.من ارباب شما میشم.مطمئن باش در آینده این کمکت رو فراموش نخواهم کرد.

لوسیوس با ترس و تردید به چهره رنگ پریده خودش در آینه نگاه کرد.

روزجشن:

ساعتی از شروع جشن گذشته بود.صدای موسیقی ملایمی در تالار باشکوه هاگوارتز طنین انداخته بود.هر از چند گاهی صدای خنده ای از گوشه و کنار سالن به گوش میرسید.اساتید در گوشه ای از سالن گرم صحبت بودند.با ورود تام ریدل جوان قهقهه ها به پچ پچ تبدیل شد.

-بچه ها ریدل اومد.
-اون کیه که حاضر شده باهاش بیاد؟
-چقدرم زشته.از گریفیندوره؟


تام ریدل و همراهش به آرامی در حال پایین آمدن از پله ها بودند.تام نگاهی به دامن بلند و چین دار و کلاه عجیب دخترک انداخت.
-آخه این چه لباسیه پوشیدی؟با ردای مدرسه میومدی بهتر بود.

دختر در حالیکه به سختی تعادلش را روی پاشنه های بلند کفشش حفظ کرده بود با صدای کلفتی جواب داد:
-لباس عروسی مادر بزرگمه.میراث خانوادگی ماست.اگه مادرم بفهمه باهاش همچین کاری کردم...اوه، منو ببخش مادربزرگ.

-سلیقه مادربزرگت حرف نداره.

تام و دختر جوان با لبخندی ساختگی به گروهی از اسلیترینی ها نزدیک شدند.
-سلام بچه ها.خوش میگذره؟اجازه بدین معرفی کنم.ایشون لوسی از هافلپاف هستن.

دوستان تام با کنجکاوی به چهره رنگ پریده و آشنای لوسی خیره شدند.موهای طلایی ساحره به طرز زیبایی پشت سرش حلقه شده بود.آرایش غلیظش اجازه اظهار نظر درباره چهره اش را نمیداد.تام بعد از مراسم آشنایی به سرعت از جمع دوستانش جدا شد.
-بیا این طرف تا لو نرفتیم.نمیتونستی بیشتر آرایش کنی؟صداتم نازکتر کن.چرا اینقدر کج و کوله راه میری؟

لوسیوس نگاه عاشقانه ای به نارسیسا مالفوی که در چند قدمی آنها سرگرم گپ زدن با پسر جوانی از گریفیندور بود انداخت.
-شاید علتش این باشه که تا حالا کفشی با پاشنه ده سانتی نپوشیده بودم.تو بیا سوار این دو تا برج شو ببینم چطوری باهاشون راه میری. اون پسره کیه؟چرا یه لحظه هم از نارسیسا جدا نمیشه؟

تام با انزجار دست لوسیوس را گرفت.
بیا.باید برقصیم.بعد میتونیم به یه بهانه ای اینجا رو ترک کنیم.

مطمئنا آن لحظه مناسبترین وقت برای پریدن ته رنگی بود که در چهره لوسیوس وجود داشت.دستش را به سرعت عقب کشید.
-رقص؟هی..تو درباره این قسمتش چیزی نگفته بودی.حرفشم نزن.

یک ساعت بعد:

پسر گریفیندوری و نارسیسا سرگرم رقص بودند.لوسیوس با عصبانیت دامنش را در مشت میفشرد.تام با لیوان نوشیدنی به لوسیوس نزدیک شد.
-با کسی که حرف نزدی؟

لوسیوس در حالیکه چشم از پسرک بر نمیداشت جواب داد:
-نخیر.فقط تو این فاصله سه تا پیشنهاد ازدواج بهم شد که یکیش از اوری بود.

صمیمیت نارسیسا و پسرک لحظه به لحظه بیشتر میشد.صدای خنده های بلند نارسیسا فضای سالن را پر کرده بود.چهره لوسیوس کاملا سرخ شده بود.اگر به خاطر تهدید تام نبود در آن لحظه او میتوانست به جای آن پسر باشد.پسرک با چوب دستیش شاخه گل زیبایی ظاهر کرد و با لبخندی عاشقانه به نارسیسا داد.دیگر نمیتوانست تحمل کند.بالاخره تصمیمش را گرفت.عشق مهمتر از آبرویش بود.

به آرامی به وسط سالن رفت و دست نارسیسا را گرفت و او را از پسرک جدا کرد.صدای فریاد لوسیوس از تمام زوایای سالن شنیده میشد.
-هی...اگه یکبار دیگه ببینم بیشتر از نیم متر به همسر آینده من نزدیک شدی من میدونم و تو!

پسرک با تردید و تعجب نگاهی به نارسیسا انداخت و نگاه دیگری به لوسی.

همه چشمها به ساحره غریبه که دست نارسیسا بلک را گرفته بود خیره شده بود.کار از کار گذشته بود.لوسیوس کلاه بزرگ روی سرش را برداشت و با چهره ای شرمگین بطرف تام ریدل اشاره کرد.
-اینجوری نگام نکنین.همش زیر سر اون بود.

با شنیدن صدای آشنای لوسیوس این بار نگاههای تردید آمیز و سرزنش بار بطرف تام ریدل برگشت.

مدتها طول کشید که نارسیسا موفق به فراموش کردن جریان و قبول درخواست ازدواج لوسیوس شد ولی تام مطمئن بود که هرگز این کار لوسیوس را فراموش نخواهد کرد...در آینده...حتی وقتی که جادوگر بزرگی میشد.




Re: مرحله اول جام آتش
پیام زده شده در: ۲۰:۳۳ پنجشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۸۸

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 588
آفلاین
امتیازات مرحله اول جام آتش

لرد ولدمورت:20
مورفین گانت:19

لیسا تورپین:18
بادراد ریشو(اگر حساب میشه):18

پیوز:0
ریتا اسکیتر:0


تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از


مرحله دوم جام آتش
پیام زده شده در: ۱۷:۰۹ دوشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۸۸

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
بین شجاعت و حماقت راهی طولانی ست.پس تا وقتی ارزشش رو داره بجنگید!

مهلت:از امروز تا ساعت 11.59 دوازدهم اردیبهشت!

موضوع:

شما به مراسم رقص دعوت شدید.برای این مراسم شما باید یه زوج مناسب برای خودتون پیدا کنید.حالا میتونید در مورد این موضوع رو ماجرای پیدا کردن دوست بیشتر کار کنید یا از مراسم رقص و هیجان هاش و اتفاق هاش و یا جفتش به صورت خلاصه.

حواستون باشه که نوشته هاتون عاری از بی ناموسی باشه.این سوژه ای هست که میشه خیلی رو بی ناموسیش کار کرد ولی بر طبق قوانین سایت نمیتونید این کار رو بکنید و اگر کسی بی ناموسی نوشت داور میتونه ازش امتیاز کم کنه و یا کلن بهش صفر بده!

و اینکه یه ثانیه بعد از مهلت هم ارسال کنید،پستتون قابل قبول نخواهد بود.حتی یه ثانیه!بعدن نیایید بگید که نمیدونیم چند ثانیه گذشته و نامردیه و اینا!

موفق باشید!


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: مرحله اول جام آتش
پیام زده شده در: ۲۰:۳۶ جمعه ۴ اردیبهشت ۱۳۸۸

بادراد ریشوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۸ سه شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۲:۲۸ چهارشنبه ۳۱ تیر ۱۳۸۸
از شیرموز فروشی اصغر آقا!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 242
آفلاین
قلعه هاگوارتز در نیمه شب با شمع هایی که بدون هیچ آویزی در هوا معلق بودند بیش از پیش غول پیکر دیده می شد. ماه انوار نقره ای رنگش را بدون هیچ گونه منتی بر قلعه ی جادویی سرازیر می کرد.

سکوت تمامی قلعه را در نوردیده بود و تنها صدایی که شنیده می شد صدای باران سیل آسا و جیرجیرک هایی بود که دم از هوای شرجی و مرطوب زده و سکوت را می شکستند، بی خبر از آنکه چند ساعت دیگر با شروع سپیده دم هاگوارتز روزی را شروع خواهد کرد که سراسر از هیجان خواهد بود.
اما در بخش درونی هاگوارتز اوضاع طور دیگری بود...

تالار راونکلاو

- شنیدی لیسا؟ نباید بترسی!
در تالار راونکلاو جنی با چهره ای خشن و آرواره هایی درشت، ریش و سیبیل جوگندمی ، چشم های خاکستری بسیار نافذ و جثه ای قوی رو به روی طرف مورد بحثش یعنی لیسا تورپین بود.

لیسا زن زیبایی بود، بلند قد ، سبزه رو و باریک؛ تقریبا بیست و پنج ساله دیده میشد ولی سنش از نوزده تجاوز نمی کرد.

لیسا با صدایی نازک در حالیکه اضطراب در آن موج می زد گفت : بادراد! تو داری از من میخوای که هر حریفی رو که دیدم نیست و نابودش بکنم؟ اما این محاله!

بادراد نفس عمیقی کشید و با بی حوصلگی گفت : طوری حرف میزنی که انگار به جشن بالماسکه میری! تو چت شده لیسا؟ اگر نزنیشون میخوری!

لیسا با تردید زمزمه کرد.
- اما اگر با تو برخورد کردم چی؟

لبخندی بر پهنای صورت بادراد نقش بست.
- نگران نباش! اون وقت من و تو با همدیگه متحد میشیم و اونوقت کسی نمیتونه بر ما پیروز بشه. تو حمایت منو داری... اصلا مهم نیست چه کسی از ما دو نفر جام رو بالای سرش میبره مهم گروهی هست که با افتخار از مسابقه سر بلند کند.

ته رنگ گرمی در گونه های بی روح لیسا دویده و تمامی صورت مضطربش از نوری درونی درخشید.
-بسیار خب بادراد! من میرم بخوابم شب از نیمه هم گذشته و باید برای فردا آماده بود.

هزار تو!

- دیگه تکرار نمی کنم! اولین کسی که جام رو بگیره برنده میشه. طلسم های ممنوعه رو بکار نبرید. طلسم هایی مثل طلسم فرمان و طلسم شکنجه. اگر به مشکل برخوردید نور قرمز رنگ رو از دهانه چوبدستیتون خارج کنید.

ایگور کارکارو درحالیکه به هشت شرکت کننده می نگریست نفسش را با سر و صدا بیرون داد.

ایگور حداکثر چهل و پنج سال داشت، مردی بلند قد ، راست قامت و تنومند ، با صورتی از ته تراشیده همراه با ریشی خوش فرم بر چانه؛ بیشتر شبیه مشت زن های حرفه ای ، با ابروان سیاه پرپشت و چشم های نافذ سیاه که شاید می توانستند حتی بدون کمک دست های بسیار نیرومندش در میان گروهی متخاصم راهی برایش باز کنند.

بادراد آهی کشید و با صدایی که بی حوصلگی در آن موج میزد گفت : ول کنش رئیس! دیگه این چیزا رو کی میبینه و کی انجام میده! مسابقه رو شروع کن تا بیشتر از این شلوغ نشده!

منظور بادراد تماشاگرانی بودند که با فریاد تمایل خود را برای زودتر آغاز شدن مسابقه نشان می دادند.
یکی دیگر از روز های خوب و صاف آوریل بود. خبری از باران سیل آسای دیشب نبود و شبنم های نشسته بر گلبرگ های سفید و زیبا طراوت خاصی را به محیط بخشیده بود.

ایگور ابتدا نگاهی به شرکت کنندگان و سپس به تماشاچیان انداخته و سپس در سوتش دمید.

بادراد نفس عمیقی کشید و در راه مخصوص خودش حرکت کرد. پرچین هزارتو تقریبا دو برابر پیکر کوچکش بود. در دل لعنتی فرستاد و شروع به راه رفتن کرد.

همچنان که میرفت صدای تشویق و هو کردن تماشاگران کمتر و کمتر شنیده شده و سپس در جاییکه به نظر می رسید اواسط هزارتوست او اولین رقیب خود را مشاهده کرد.

- به به! ببین کی اینجاست. یگانه گرگینه ی هاگوارتز در هزارتو... گم شدی؟
تد ریموس لوپین به بادراد نگاه کرد. صلابت در آرواره ها و به هم فشردگی تلخی در لبهایش هر کسی را ناخودآگاه متوجه مصائب گرگینه بودن می کرد.
- هه! جن ریشو! ببینم تو با این قدت نمی ترسی زیر دست و پام له بشی؟

بادراد که لحظه به لحظه به تد نزدیک تر می شد در جواب گفت.
- بستگی به شرایط داره! اگه یکی مثل تو خلق و خوی سگی داشته باشه نه تنها من بلکه هاگرید و گراوپ هم از تو میترسن!

تد آشکارا عصبانی شده بود. با فریادی به طرف بادراد خیز برداشت ولی زور بازوی در این درگیری حرف اول را میزد و بادراد با حرکتی ناگهانی گردن تد را در دستانش گرفت و آخرین جمله را در گوش تد زمزمه کرد.
- یادت باشه در نبرد بین داروین و انیشتین همیشه داروین برندست!

چند لحظه بعد جنازه تد بر روی چمن های تازه هرس شده هزارتو افتاد. بادراد چوب دستی تد را از میان ردای گرگینه بیچاره برداشته و با روشن کردن نوری قرمز بر بالای پیکر بی جان تد ریموس دوباره به راه افتاد.

اندکی بعد...

صدای گفت و گویی تند رشته افکار بادراد را درحالیکه از شدت تفکر ابروانش در هم گره خورده بود و به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود پاره کرد.
صدا متعلق به مرد بود.

بادراد اندکی به راه رفتنش سرعت بخشید و سرانجام به جایی رسید که مورفین گانت و لرد ولدمورت رو در روی همدیگر قرار گرفته بودند.
بادراد به سرعت پشت یک بوته پنهان شد تا شاهد جر و بحث دو رقیب خود شود.

لرد ولدمورت با چشمانی بی روح ، لبانی سرد و صدایی بی جان به مورفین گانت که از شدت ترس به خود می لرزید نگاه میکرد.
- بهت گفته بودم مورفین! بهت هشدار داده بودم مواظب باش توی هزارتو بهم دیگه برخورد نکنیم!

مورفین با صدایی شکننده گفت : ارباب! ارباب! تمنا میکنم... قصد من این نبود! اصلا نمی دونم این هزار توی لعنتی چرا به اینجا منتهی شد.

لرد سرش را به نشانه عدم رضایت تکان داد.
- نه نه نه! بلند شو... می دونی قبل از شروع مسابقه چی گفتم؟ برای رسیدن به اهدافت همه رو از بین ببر حتی دوستانت.آواداکاداورا!

بادراد با بی تفاوتی به فریاد خفه ی مورفین و سپس جسد خشک شده اش نگاهی انداخت، چوب تد را در میان دستانش فشرد و از کمینش بیرون جست.
- هیچ وقت از دیدن کشتار و شکنجه خسته نمیشم! تو محشری تام!

لرد ولدمورت با تعجب برگشت و با پیکر کوچک بادراد مواجه شد.
- جن بی خاصیت! همیشه با خودم می گفتم هدف از خلق جن ها فقط پر کردن این دنیای کثیفه. تو...
جمله ی لرد با لبخند شیطنت آمیزی که برلبانش نقش بست برای لحظه ای متوقف شد.
- تو میتونی با اون چوب بی خاصیت منو نابود کنی؟

بادراد طلسمی را روانه تام مارولو ریدل کرد ولی لرد ولدمورت بلافاصله در میان هزار تو غیب شد.
- بیچاره میشی رعیت!

و درست در یک لحظه چندین اتفاق و به فاصله یک پلک زدن روی داد.
لرد ولدمورت پشت بادراد ظاهر شد و دوباره کسی پشت سر لرد ولدمورت و سپس نوای شوم آواداکاداورا!

بادراد برای چند لحظه چشمانش را بست ولی کسی که طلسم مرگ را انتخاب کرده بود لرد ولدمورت بود.
- اوه لیسا! خیلی خوشحالم که دیدمت!

لیسا در حالیکه سینه اش از شدت ترس بالا و پایین می رفت چوبش را پایین آورد.
- بادراد خیلی راحته که کنار شومینه تالارت بشینی و پاهات رو جلوی آتیش گرم کنی و آبجو بخوری تا اینکه بخوای وارد هزارتویی بشی که پر از هیولا و آدم های وحشی هست!

بادراد لبخندی زد.
- به هر حال ازت ممونم. ولی میدونی... من اصولا از همراه داشتن خوشم نمیاد!توی این مدت از همراهیت خوشحال شدم.

و بدون اینکه لیسا فرصت واکنش داشته باشد سومین طلسم مرگ در چند دقیقه اخیر را به طرفش فرستاد تا سومین جنازه نیز بر روی زمین بیفتد.

چند لحظه بعد دیگر نشانی از بادراد نبود و فقط نور قرمز رنگی بود که نشان از حذف شدن چند رقیب دیگر را داشت.

چند دقیقه بعد

هوا گرگ و میش شده و اندکی به سردی گراییده بود. خورشید در حال غروب فضایی خاص را به هزارتو که اندکی خلوت تر از آغاز مسابقه شده بود داده و جیمز سیریوس پاتر را بیش از بیش سردرگم می کرد.

- اوه جیمز! مطمئنم که ذهنت پر از سوال های جور وا جوره! تد کجاست! اینجا کجاست. میدونم... برای پسری مثل تو هنوز اینجور موانع خیلی سخته.

جیمز به موجود رو به رویش با تعجب خیره شده بود. یک جیمز دیگر!
- تو... تو دیگه کی هستی؟

حیوان عجیب و غریب که دقیقا نیمه دوم جیمز بود با همان صدا گفت.
- نیمه گمشده تو! من تو رو نابود میکنم چون هیچوقت از تو خوشم نمیومد!

جیمز حیران شد.
- تو... تو یک بوگارتی؟!

خاطرات تلخ جیمز برایش زنده شده بود. او از خودش می ترسید. از وجدانش... از وجدان همیشه بیدار، از ذات کثیف انسان. بوگارت او خودش بود.

بوگارت اما فرصتی به جیمز نداد. با فریادی به طرف جیمز رفته و او را در میان خود بلعید. جیمز هم اکنون در میان کسی بود که سال های سال از وی ترسیده و دوری می جست.

کمی آنطرف تر

- تو یک روحی! ولی نمی دونستم اینقدر روح ها بی مصرف هستند!

ریتا اسکیتر به همراه روح خود لعنتی فرستاد گفت.
- پیوز! اگر قرار باشه تمام مسیر ما همین راه لعنتی باشه مطمئن باش نه جام رو با خودمون بر میگردونیم نه روحمون رو! تو باید یک کاری بکنی!

پیوز فریاد زد : فقط خفه شو! خفه... خف...
فریاد پیوز با مشاهده ابولهولی که روبرویشان ظاهر شد در گلویش خفه شد.

ابولهول با صورتی بی تفاوت راه آن ها را سد کرد.
- دوستان جدید می آیند و دوستان قدیم می روند. چگونه و به کجا؟ برای چه؟ مادیاتی که برایشان جان گران خود را به خطر می اندازند... شما قربانی خواهید بود اگر به سوالات من جواب ندهید!

ریتا مشوش شده بود ولی لبخندی شوم بر لبان پیوز نقش بست.
- ابولی از دیدنت خیلی خوشحال شدم ولی باید بگم که فعلا تو فقط دستت به همون جسم ها میرسه و تنها جسم اینجا همین ریتا هست!

ریتا فریادی زد و بیهوده چنگی در پیکر بی جسم پیوز زد ولی پیوز رد شده و او با یک ابولهول خشمگین تنها مانده بود.

ابولهول بی توجه به فریاد ریتا با غرشی بر روی او پرید تا فقط دو شرکت کننده نهایی باقی بمانند.

آخرین لحظه ها...

جام طلایی رنگ چشمان قهوه ای و امیدوار بادراد را در نوردیده بود. جام چندصد متر جلوتر قرار داشت. درست بر بالای یک سکوی سنگی.

اکنون قدم هایش تند تر شده بود. جام لحظه به لحظه نزدیک تر می شد. می توانست آن را در دستان خود لمس کند.فقط چند متر دیگر...

- ههه! ریشوی خودمونو باش! اگر فکر میکنی که میتونی با دستان کوچیک جام طلای با ارزش من رو بالا ببری کور خوندی!

بادراد لبخندی زد. هنوز چوب تد رادر دستانش تکان میداد.
- هیچوقت با بزرگ تر از خودت شوخی نکن. چون ممکنه که مثل الان مثل یک برده ی حلقه به گوش از راهی که اومدی بری! ایمپریو!

طلسم فرمان در نهایت تعجب بادراد بر روی روح اثر کرد. به ناگهان دیگر اثری از شیطنت های همیشگی بدعنق در وی دیده نشد.
- از اینجا برگرد و بزار بادراد راحت باشه!

بادراد با لبخندی روح سرگردان را برای چند لحظه بدرقه کرد و سپس با نفس عمیقی حس خوب پیروزی را با لمس جام طلا تجربه کرد...


[b][color=FF0000][url=http://www.jadoogaran.org/modules/newbb/viewtopic.php?topic_id=883&post_id=219649#







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.