[spoiler=یه کم طولانیه، ترسیدم سفید شه.:دی]
کلوپ شبانه معتادان- ساعت 1:30 بامداد - شنیوریتا! نترش اژ موتاد شدن بیا، اون با من/ شنیوریتا! پولت رو بشپار به من بیا، اون بامن...
دوربین با رزولوشن افتضاحی صورت مورفین را نشان میداد و کاملا مشخص بود که این صحنه را ایگور سانسور کرده و گفته که بی ناموسی نباشد و در نتیجه ما نمی توانیم رقص ملت معتاد را در بک گراند ببینیم. گرچه ایگور هم سانسور نمی کرد باز هم نمی دیدیم؛ از بس دود و دم راه انداختن لامروتا!
مورفین آهی از ته دل کشید و با بی میلی پکی به سیگارش زد:
- می بینی هِرو؟(توضیح: منظور از "هِرو" در اینجا "قهرمان" نمی باشد بلکه مخفف نام هروئین؛ از دوستان صمیمی مورفین است.) می بینی به چه روزی افتادم؟ این مسابقه ی لعنتی منو از کار و زندگی انداخته. رقبا دارن پا می گیرن. ترانزیت مرزای شرقی داره از دستم خارج میشه. "سلیمون خطر" بازار جنوب غرب رو قبضه کرده، بی معرفت. همش هم تقصیر این جام آتش لعنتیه. صبح تا شب تست دوپینگ می گیرن ازمون. زندگی نذاشتن واسه ما.
صدایی از سمت دیگر میزی که مورفین پشت آن نشسته بود شنیده شد ولی از پشت دیوار غلیظ دود چیزی دیده نمی شد:
- خون خودتو کثیف نکن، داش مورف. درست میشه. بیا یه پک قیلون بزن.
دستی از پشت مورفین و از میان دود خارج شد و قلیانی را جلوی مورفین، روی میز گذاشت.
- کدوم وری تو هِرو؟ صدات از روبرو میاد، قلیونت از پشت سر؟
- اکس زدم، داش مورف. نمی دونی چه حالی میده.
-دِ بیا! اگه تو اکس زدی، پس من چرا توهم می بینم؟
- قرصش اپیدمیه دادا. یه نفر که بزنه همه رو جو می گیره.
- ایــــــــــول!
خیابان های خلوت لندن- ساعت 2:45 بامدادمورفین و هروئین، خسته و خراب، شانه به شانه ی هم در مسیر بازگشت به خانه اند.
- می دونی مرحله ی دوم چیه داش هرو؟
- نه! چیه؟ سخته؟
- خیلی سخته داش هرو! خیلی سخت.
- باید با چشم و دست و پای بسته با یه اژدها و یه مانتیکور و یه باسیلیسک همزمان روی یه میز پینگ پونگ مبارزه کنی؟
- نه. واسه اونای دیگه آسونه، واسه من سخته.
- آهان. پس باید به مدت یه هفته چای کمرنگ و کم شیرین بخوری و زنده بمونی.
- نه بابا سخت تر از این حرفاست.
- یعنی از بیدار موندن مداوم به مدت 7 ساعت هم سخت تره؟
- خیلی سخت تر.
- عجب. پس گفتن باید ترک کنی!
- نه بابا. گفتن یه نفر رو به جشن رقص دعوت کنم.
ادامه داستان را بعد از زنگ تفریح ببینید.[spoiler=زنگ تفریح]
مطئنم می خواهید بدانید که عکس العمل هروئین بعد از شنیدن این خبر چه بود. خب. پس حدس بزنید:
الف) با چشمانی گرد به مورفین خیره شد و فکش پایین افتاد.
ب) بی توجه به گفته ی مورفین، سیگاری آتش زد.
ج) ابتدا از شدت خنده ترکید و سپس بازسازی شده و سعی کرد به مورفین برای حل مشکلش کمک کند.
د) مورد ج صحیح است.
[spoiler=پاسخ زنگ تفریح]پاسخ زنگ تفریح:
اگر پاسخ شما گزینه ی «ج» است اشتباه کردید و گزینه ی «د» صحیح است و اگر گزینه ی «د» را انتخاب کردید گزینه ی «ج» صحیح است. لطفا ادامه ی ماجرا بخوانید....
...
بله...
...
خواهش می کنم بی خیال شوید، برویم ادامه ی داستان را بخوانیم....
...
عزیز من! زنگ تفریح تموم شد. متن رو ببند بریم ادامه ی داستان...
...
گیر دادیا! اینقدر به مخت فشار نیار، می پوکه. هیچ وقت نمی تونی راز شکستت در این معما رو کشف کنی، بریم ادامه ی داستان.[/spoiler][/spoiler]
ادامه ی داستان:هروئین پس از شنیدن این جمله ابتدا از شدت خنده ترکید و سپس بازسازی شده و سعی کرد به مورفین برای حل مشکلش کمک کند و به او روحیه بدهد.به این میگن یه دوست خوب:
- آخه معتاد بدبخت. با این قیافه ی تابلو و بوی گندی که میدی کی میاد با تو برقصه؟
- این چه وضع روحیه دادنه، نامرد؟
- اوه حق با توئه. باید کمک کنم مشکلت رو حل کنی.
ناگهان باد سردی شروع به وزیدن کرد. ابرهای سیاه آسمان شب را پوشانده و صاعقه ها همه جا را روشن کردند. شنلی سیاه و یقه بلند بر دوش هروئین و عصایی بلند و شاهانه در دستش ظاهر شد. زمین زیر پایش ارتفاع گرفته و به سکویی بلند تبدیل شد و مورفین بیچاره که از ترس می لرزید از پایین شاهد تمام این تحولات بود. صدای بلند و دورگه ی هروئین فضا را پر کرد:
- مورفین! فرزند ماروولو. در متون کهن، افسانه ای هست که حکایت از شاهزاده خانمی دارد اسیر در چنگال اژدهایی مخوف در قلعه ای خوفناک و هرکس بتواند مسیر پر مخاطره ی قلعه را طی کرده، آن را یافته و شاهزاده خانم را از چنگ اژدها نجات دهد، شاهزاده خانم تعهد محضری داده که با او در مراسم رقص شرکت کند.
در چشم به هم زدنی همه چیز به حالت عادی برگشت و آرامش و سکون حکم فرما شد. هروئین روی زمین افتاده، چرت می زد و مورفین خیره به او زیر لب زمزمه کرد: ایول!
***
صبح روز بعد مورفین بقچه اش را سر چوبی بست و به شانه انداخت و مسیر قلعه ی اژدها را در پیش گرفت و از اینجا بود که آغاز شد هفت خان مورفین:
(به قلم استاد حکیم ابوالقاسم حشیشی)خان اول: کشتن مورفین صفدر قاچاق را؛مورفین چو راه دراز را اندکی طی کرد، خسته شد و تصمیم بر آن گرفت که کپه ی مرگش را گذاشته، چرتی بخسبد.
هنوز چشمانش بر هم گرم نشده بودی که غرشی برآمد:
- هان ای مورفین دیو سیرت! به یاد می آوری که پارسال بهار دسته جمعی رفته بودیم زیار... نه، پارسال بهار محموله ی 5 تنی را از مرز رد کردیم و آب کردیم و قرار بود پنجاه پنجاه تقسیم کنیم و تو نامردی کردی و همه را تصاحب کردی و فلنگ را بستی؟
- آری. نیک به یاد دارم صفدر. ماشین حسابم قاط زده بود به تو گفتم ماشین حسابت را بده، ندادی. من هم تقسیم بر 2 کردم، اشتباهی تقسیم بر 1 شد، فکر کردم درست است، سهم خود را برداشته و رفتم.
- آماده ی مرگ هستی؟
- آواداکداورا!
و مورفین صفدر را کشته، بی آنکه چرتی بزند رفت لِول بعدی.
خان دوم:گذر مورفین از بیابان بی آب و علف؛چون روز برآمد مورفین به بیابانی رسیدی بس بی آب و علف که هیچ جنبنده ای را در آن طاقت جنبیدن نبودی از بی آب و علفی و همه مرده بودندی. مورفین بی توجه به هوای داغ بیابان مسیر خود را طی کردی و عمرا کم نیاوردی و احساس تشنگی ننمودی. چون مسافتی طی شد، دردی آشنا در استخوان های مورفین پیچیدی که خبر از اتمام سوخت دادی و مورفین مضطرب نگاه به اطراف فکندی تا مگر ساقی آن منطقه را یافتی، اما در آن بیابان برهوت جنبنده ای نجنبیدی. پس با حالی نزار و چشمانی خمار همچنان برفتی تا بر سر دو راهی به پیری فرزانه رسیدی. مورفین پیر را گفتی:
- مرا مواد ده که سخت در عذابم ای پیر.
- ای جوان! به جوانی خویش رحم کن و مواد را ترک کن.
- چرت و پرت نگو. حالم خراب است.
- همتی کن و خود را از این منجلاب برهان.
- گنده تر از تو مرا ترک نتوانست داد. مرا مادرم نام "مورفین" نهاد.
- تو خود دانی که اعتیاد مرگ تدریجی است و...
مورفین یقه ی پیر را بگرفته، او را سروته کردی و 5 کیلو مواد مخدر از وی کشف و ضبط نمودی.
اندک مقداری توی رگ زده باقی را در بقچه نهادی و عزم ادامه ی سفر کردی.
خان سوم: گذر مورفین از کوهستان سرد و برفی؛مورفین چون بیابان پشت سر نهادی به کوهستانی رسیدی که برف تا یقه ی ردایش برسیدی و از سرما افکارش منجمد شدی. اما مورفین بیدی نبودی که بدین بادها لرزیدی. پنج دره و کوه را یکنفس طی کردی تا در کوه ششم ایست بازرسی ماموران را دیدی و با بقچه ای پر ز مواد گیر ماموران نیروی وزارتخانه افتادی. فرمانده ی نیروها گفتی:
- از کار خود خجل نیستی که جوانان مردم را به کام مرگ میکشانی؟
- نچ!
- خاک بر سرت! چرا؟
- مگر به زور می کشانمشان؟ خودشان می خواهند موتاد شوند. هی می آیند از من می پرسند: استاد! شما چگونه در مراحل اعتیاد طی طریق کرده و بدین مرتبت والا رسیدید و من نیز پاسخ می دهم: عزیزان! من نیز چون شما از سیگار شروع کردم. گرچه مرا مادرم نام "مورفین" نهاد.
- کدام مرتبت والا؟ خزعبلات چیست که می گویی؟ مگر انسان با اعتیاد نیز به مراتب والا می رسد؟
- آری!
- چگونه؟
- بیا در گوشت بگویم که این راز با نامحرمان نشاید گفت.
مورفین اندکی در گوش فرمانده پچ پچ کردی و لحظه ای بعد فرمانده پیش روی مورفین بر خاک افتاده بودی که:
- استاد! شما چگونه در مراحل اعتیاد طی طریق کرده و بدین مرتبت والا رسیدید؟
خان چهارم: اتراق مورفین، کاروانسرای ارواح را.(در این قسمت حکیم ابوالقاسم حشیشی؛ سراینده ی شاهنامه ی مورفینی به دیار باقی شتافت و فرصت نشد که ادامه ی این داستان سترگ را نگاشته و با لحن ادبیات کهن خویش بازگو کند، بنابراین از این قسمت شاهد تغییر لحن داستان خواهیم بود.)
شب هنگام، مورفین به کاروانسرایی رسیده و خواست در بزند که در خودبخود باز شد. مورفین وارد شده و در پشت سرش با صدای بلندی بسته شد.
بقچه اش را در گوشه ای گذاشت و دراز کشید که بخوابد. اما هنوز چشمانش گرم نشده بود که برخورد ضربات متوالی و آرام نسیمی خنک را بر پشتش احساس کرد. چشمانش را با بی میلی اندکی گشود و شبحی نیمه شفاف را دید که با تمام قدرت به او اردنگی میزد.
مورفین با وحشت از جا پرید و به شبح که زیر لب غرولند می کرد خیره شد.
- پسره ی بی عار موتاد. توی دنیا که خون به جیگرم کردی، اینجا هم دست از سرم برنمیداری؟ بی اجازه تو جای من می خوابی؟
مورفین ناباورانه چشمهایش را مالید و به روح پدرش خیره شد.
- چیه عینهو بز اخوش زل زدی تو چشای من؟ چه دوره زمونه ای شده به مرلین! ما بچه بودیم جرات نمی کردیم تو صورت بابامون نگاه کنیم. اصلا تا وقتی خدابیامرز آقام نمرده بود، من صورتشو ندیده بودم.
- بابا تو زنده ای؟!!!
ماروولو دو دستی پیراهن شفافش را جلو کشید و توپید که:
- به نظرت من زنده ام؟
- نه، خب. روحی!... پس... پس چرا اینجا؟ چرا نمیای خونه؟ راستی روح ننه هم اینجاست؟
- زمانی که زنده بودم و سر و مر و گنده تو خونم زندگی می کردم، توی معتاد و اون خواهر مشنگ شیفته ات دق مرگم کردین. حالا که مردم و روحم و با یه باد فسقلی پونصد کیلومتر اینور و اونور میشم اگه بیام خونه، معلوم نیست چه بلایی سرم بیاری. از ننه ات هم خبر ندارم. از وقتی مردم، ندیدمش، شکر مرلین. نگفتی، چرا اومدی اینجا؟
و مورفین سیر تا پیاز قضیه را برای پدر مهربانش تعریف کرد. ماروولو بعد از شنیدن سرگذشت پسر دلبندش گفت:
- مرده شور اون ترکیبتو ببره. چقد بهت گفتم نکش. هم خودتو بدبخت می کنی هم منو. به گوشت نرفت که. البته تو تقصیری نداری. وقتی اون ننه ی بی عقلت ورداشت اسمت رو گذاشت مورفین معلوم بود آینده ای بهتر از این انتظارت رو نمیکشه.
- بابا بقیه ی راهو با هم بریم. من تنهایی می ترسم. حوصله ام سر میره.
- عمرا!
صبح روز بعد، مورفین و شبح ماروولو در کنار هم به سوی آینده ای نامعلوم پیش می رفتند.
خان پنجم، ورود به قلعه ی اژدها
بعد از طی فرسنگ ها راه بالاخره به تابلویی رسیدند که رویش نوشته بود:
رستوران 100متر
پمپ بنزین 250 متر
قلعه ی اژدها 300 متر
پلیس راه 350 متر
مورفین: هپوووووفففف!
به پلیس راه نمی رسیم.
پدر و پسر 300 متر دیگر راه رفتند تا به ساختمانی گنبدی شکل رسیدند که زیر تابش خورشید می درخشید.
- اینجا درش کجاست، بابا؟
ساختمان در ورودی نداشت. ناگهان در مقابل آنها تابلویی از دل زمین خارج شد که روی آن نوشته بود:
ورودی قلعه تنها از داخل آن قابل رویت است. با تشکر. روابط عمومی قلعه ی اژدها.مورفین: باریکلا روابط عمومی! بابا، چیکار کنیم؟بابا...بابا...
اما اثری از ماروولو نبود. مورفین سراسیمه اطراف را جستجو می کرد:
- بابا... بابا... کجایی؟ چه بلایی سرت اومد؟ نه بابا! منو تنها نذار بابا! نـــه! دوباره نمیر بابا!
- زبون به دهن بگیر بچه. بیا تو!
شبح ماروولو از دیوار قلعه وارد شده و در ورودی را پیدا کرده و باز کرده بود و حالا جلوی در منتظر پسرش بود.
-
خان ششم؛ مبارزه با اژدهاهنوز چشمهای مورفین به تاریکی داخل قلعه عادت نکرده بود که شلیک شعله ی آتش اژدها از بالای سرش گذشت.
- دِ بیا! بابا، بذار از گرد راه برسیم، بعد کبابمون کن.
شعله ی دوم از کنار گوش مورفین گذشت و مورفین دوان دوان پشت ستونی پناه گرفت.
- حالا چیکار کنم بابا ماروولو؟
شبح ماروولو که کلاهی توریستی بر سر و عینکی دودی بر چشم گذاشته بود در حال مطالعه ی مجله ای توریستی بود:
- چی رو چیکار کنی؟
- این غول بی شاخ و دم رو.
- باید باهاش برقصی!
- چی؟!!!!
- اینجا نوشته باید باهاش برقصی!
و ماروولو مجله ی آشنایی با مناطق توریستی سرزمین اژدها را جلوی پسرش گرفت:
گردشگر عزیز! توصیه می کنیم به بازدید از محوطه ی خارجی قلعه ی اژدها بسنده کرده و وارد آن نشوید اما در صورتیکه حرف تو گوشتان نمی رود تنها راه نجات شما از دست اژدهای داخل قلعه این است که با او تانگو برقصید.ساعتی بعد- قلعه ی اژدهافلاش دوربین عکاسان خبری در رقص نور زیبای سالن گم میشد و زمزمه های فیلمبرداران در میان آواز سلطان قلبها به گوش نمی رسید.
مورفین بیچاره پنجه در پنجه ی اژدها، تانگو می رقصید.
یه دل میگه برم برم
یه دلم میگه نرم نرم
طاقت نداره دلم دلم
بی تو چه کنم...اژدها سرمست از رقص، از مورفین جدا شد و در حالیکه دور خودش می چرخید از قلعه خارج شد. چشم مورفین به صندوقچه ای افتاد که ساعتی پیش اژدها روی آن خوابیده بود.
صندوقچه را باز کرد به امید آنکه کلید زندان شاهزاده خانم در آن باشد اما تنها یک تکه کاغذ داخل آن بود که رویش نوشته بود:
هنوزم رو حرف خودم هستم داش مورف؛ هیچکس با این قیافه ی تابلو و بوی گندی که میدی حاضر نمیشه باهات برقصه.بله، بچه ها!
خبری از شاهزاده خانم نبود و این هفت خوان را هروئین فقط برای مسخره کردن مورفین تدارک دیده بود. خان هفتم برگشتن این راه طولانی در 12 ساعت و رسیدن به جشن رقص هاگوارتز بود که مورفین موفق نشد و به جشن رقص نرسید و در نتیجه در مرحله ی دوم بازنده شد.
اما یک هفته بعد نسخه ای از مجله ی ویزاردزتایم به دستش رسید که بر روی آن عکسی از رقصش با اژدها چاپ شده و زیر آن نوشته شده بود:
تانگوی برگزیده ی قرن![/spoiler]