هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: آشپزخانه ی اسلیترین
پیام زده شده در: ۱:۴۵ جمعه ۱۳ دی ۱۳۸۷
#51

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 392
آفلاین
تالار خصوصی

بارتی و دراکو به سادگی ماموریت خطیری که در پیش داشتند را به فراموشی سپده، با جدیدترین وسایل آتش بازی فیلی باستر سرگرم شدند.

کتابخانه

نارسیسا تمام کتاب های کتابخانۀ هاگوارتز (ممنوعه و غیرممنوعه) را زیر و رو کرد و به دنبال دستورهای غذایی مختلف می گشت:
- هممم... آبگوشت وزغ... کباب مارمولک... سوپ باسیلیسک...

بلیز همان اطراف، پشت قفسه ای کز کرده بود و ساحره ای ریونکلایی را دید می زد و سرک می کشید که نام کتابی که می خواند، بفهمد. با شنیدن اسامی غذاهایی که نارسیسا بلند بلند می خواند، چهره در هم کشید:
- اینا چیه اسم می بری نارسی؟ باب آنی مونی هرچی بپزه از اینا دیگه بهتره!

نارسیسا با ناامیدی کتاب آشپزی سیاه را کناری گذاشت:
- پس میگی چیکار کنیم؟ من تا حالا فقط جن خونگی داشتم که برام آشپزی کنه! خودم که بلد نیستم!!!

- من چه می دونم؟

- می خوای بری یه گونی پیاز پوست بکنی و ریز کنی؟

- نه باب! غلط کردم! می دونم! یه تخم مرغ بر میداریم تو کره میشکنیمش و می خوریمش!!

نارسیسا با بی حوصلگی چشمانش را دور گرداند:
- واقعا که بلیز! این که همون نیمروئه!

بلیز مطابق معمول بحث را شروع کرد:
- نه، ببین! نیمرو اینه که زیاد زرده رو سفت نکرده باشی...

نارسیسا با اشتیاق بالا () تمام کلمات بلیز را می بلعید!

آشپزخانه


بلاتریکس و مورفین سعی بر متقاعد کردن آنی مونی داشتند:

- ببین مونی، تو بهتره یه دستیار استخدام کنی!

- من دستیار لازم ندارم. خودم از پس کارام برمیام

- ببین بشه ژون... بلا خیر و شلاحتو می خواد. ژور بیخودی نژن. خودت میدونی ژون به ژونتم کنن مژبوری حرفشو بشنوفی!

- من دستیار لازم ندارم

در همین لحظه، دختر جوانی با موهای مشکی بلند و صورتی جذاب وارد آشپزخانه شد. فلاندا نگاهی به دور و بر آشپزخانه انداخت:
- ببخشین من می خواستم ببینم کاری اینجا برام پیدا میشه؟

آنی مونی:
- اوه! البته که پیدا میشه! من همین الان داشتم به بلا می گفتم که یه دستیار خوب لازم دارم



Re: آشپزخانه ی اسلیترین
پیام زده شده در: ۱۵:۱۲ سه شنبه ۳ دی ۱۳۸۷
#50

مادام   رزمرتا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۵ دوشنبه ۱۸ آذر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۰:۲۶ سه شنبه ۲۹ بهمن ۱۳۸۷
از کافه 3 دسته جارو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 33
آفلاین
فلاندا عضو تازه وارد گروه مرگخواران آهسته به دری که روی آن نوشته بود آشپزخانه اسلیترین نزدیک شد.
تا به امروز هیچکدام از مرگحوار ها را نزدیک ندیده بود.لحظه ای تردید کرد راهش را عوض کرد ،دلش میخواست از آن خانه خارج شود و دیگر هرگز به آنجا بر نگردد.اما ناگهان حرف لرد سیاه برایش تداعی شد:
_کسی که وارد گروه مرگخوار ها میشه راه برگشتی براش وجود نداره فقط مرگ میتواند او را از سایر مرگخوار ها جدا کند.
ترس وجودش را فرا گرفت. دوباره به طرف در آشپزخانه رفت،قصد در زدن را داشت که صدایی خشمگین گفت:
_در زدن لازم نیست داخل شو.
سریع داخل شد.
مرگخواران دور تا دور میزی بزرگ نشسته بودند.غروری اشرافی در صورت آنها موج میزد،فلاندا نیز از ورود به چنین گروهی احساس غرور خاصی میکرد.
سلام کرد افراد دور میز با ملایمت سری برای او تکان دادند.
پرسید:
میتوانم بنشینم؟صدایی از پشتش گفت:
_مسلما.
صدای لوسیوس مالفوی بود که با متانت این حرف را زد.
فلاندا به طرف نزدیک ترین صندلی میرفت که صدایی گوش خراش را شنید:
_همه زود بیاید اینجا.
جنب و جوشی میان مرگخوار ها دیده شد و همه سریعا از آشپزخانه خارج شدند.فلاندا هم میخواست به دنبال آنها برود که لوسیوس او را متوقف کرد:
_چند تا چیز رو میخواستم بهت تذکر بدم،
_اگه میخوای افکارت پنهان بمونن هرگز تو چشمهای لر سیاه نگاه نکن.
_باشه.
_به او توهین نکن یا جواب تندی بهش نده.
_باشه.
هرگز از مشنگ ها و خیانتکارها و دامبلدور جلوی اون حرف نزن،مگر درباره مرگ اونها.
_بله.
_حالا تا عصبانی نشده زود بیا بریم.
_بریم.ممنون از راهنمایی هاتون.
_خواهش میکنم.حالا تو هم یکی از ما هستی.
این تمام ماجرایی بود که در اولین ورود فلاندا فابرس به آشپزخانه اسلیترین برایش اتفاق افتاد.

اسلیترینی ها همانطور که به دنبال راهی برای بهتر کردن دستپخت آنی مونی بودند ،به خاطره بلا که درباره اولین روز ورود دختری به اسم فلاندا به آشپزخانه اسلیترین گوش میدادند.

من فکر میکنم اون از اول درباره خدمت به لرد سیاه تردید داشت به خاطر همین لرد اون رو به ماموریتی فرستاد که مطمئن بود کشته میشه،خیلی وقته ازش خبری نیست حتما یه بلایی سرش اومد دیگه.

بلا:
دیگه استراحت بسه همه برین بیرون و دنبال یه چیزی باشین که این دستپخت افتضاح آنی مونی رو بهتر کنه وگرنه دوباره سیسی کارا رو بدست میگیره ها.

همه اسلیترینی ها با انزجار سرشان را تکان دادند و از آشپزخانه بیرون رفتند.

پ.ن : سعی کردم موضوع قبلی خودم رو به سوژه نارسیسا ربط بدم.

ویرایش ناظر :
دو پستت رو با هم ادغام کردم .


ویرایش شده توسط مادام رزمرتا در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۳ ۱۵:۲۷:۴۱
ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۱۵ ۱۳:۳۳:۵۱

سرور ما سالازار اسلیترین.


Re: آشپزخانه ی اسلیترین
پیام زده شده در: ۰:۲۶ دوشنبه ۱۸ آذر ۱۳۸۷
#49

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 392
آفلاین
سوژه جدید

بلاتریکس به ظرف غذایی که در برابرش قرار داشت نگاهی انداخت و با بی میلی قاشقش را در آنچه « سوپ » خوانده می شد فرو برد . زیرچشمی نگاهی به نارسیسا انداخت که هرقاشقی که می خورد ، بینیش را چین میداد . سمت دیگر میز ، فنریر با لذت ظرف سوپ را بلند کرده ، هورت می کشید و با سروصدا ملچ ملوچ می کرد . مورگان و بلیز با هم مسابقۀ روکم کنی گذاشته بودند « کی می تونه تعداد قاشق بیشتری رو بخوره بدون اینکه قیافه ش احساسات واقعیشو نشون بده ! » ایوان روزیه سرش را به جدیدترین نسخه ویژه نامۀ « طلسم های ممنوعه » گرم کرده بود و هر دو سه صفحه ، یک قاشق از سوپ را هم لابلایش بالا می انداخت .

بلاتریکس طاقت نیاورد . بشقابش را به عقب هل داد و زمانی که آنی مونی در آشپزخانه سرگرم آماده کردن غذای اصلی بود ، گوی بلورین کاساندرا را از دستش گرفت و کناری گذاشت :
- همتون به من گوش کنین . دیگه این وضع قابل تحمل نیست !

کاساندرا که تنها وسیله ای که با تمرکز به آن می توانست طعم غذاهای آنی مونی را تحمل کند از دست داده بود ، دستش را در ریش هایش فرو برد :
- چی قابل تحمل نیست فرزند ؟

- این غذاها ، این طعم ها ، این سکوت احمقانه مون که برای جریحه دار نشدن احساسات آنی مونی درپیش گرفتیم !

نارسیسا دستمال سفره بارتی را که نیمی از سوپ بشقاب رویش خالی شده بود ، عوض کرد و پرسید :
- یعنی با جریحه دار کردن احساساتش وضع غذا بهتر میشه ؟ می دونی که قهر کنه بازم آشپزی میفته دست من و خودت و من دیگه نمی تونم یه دیگ غذا بپزم . از تحمل من یکی خارجه !

سایر اسلیترینی ها که به یاد دستورهای عجیب و غریب نارسیسا ، برای پوست کندن گونی های متعدد سیب زمینی و مقادیر غیرقابل شمارشی پیاز افتاده بودند ، با نظر نارسیسا موافقت کردند :

- آره نارسیسا راس میگه !

- ما راضی نیستیم شماها به زحمت بیفتین .

- غذاهای آنی مونی اونقدرام بد نیستن . میشه خوردشون !

بلاتریکس با بی حوصلگی چوبدستیش را تکان داد و همه را ساکت کرد :
- منظور منم این نیست که خودمون آشپزی کنیم . ولی ببین ... این تازه سوپشه . فکر می کنین غذای اصلیمون چیه ؟ پیتزای سبزیجات که از باقیمونده غذاهای تسترال ها درست شده . و دسر ... پودینگش از آرد گندم هائیه که از زیر کبوترایی جمع کرده که مردم تو لندن و توی هایدپارک ، براشون دونه می پاشن . می تونین مجسم کنین محتویاتشو دیگه !

ملت به صورت درآمده ، سکوت کردند . بلاتریکس ادامه داد :
- از وقتی لرد برای مذاکرات دوستانه (!!!) با خون آشام ها به ترانسیلوانیا رفته ، آنی مونی بی خیال تر از قبل شده . حرفم بهش بزنی میگه بهتر از این بلد نیستم .

کاساندرا لبخندی زد :
- در این مورد ، راست میگه فرزندم . واقعا بهتر از این بلد نیست !

- خوب باید یادش بدیم !

فنریر چنان شوک زده شد که دهانش بازماند و باقیمانده سوپ ، از دهانش بر روی لباس هایش جاری گردید :
- چی رو میخوای بهش یاد بدی بلاتریکس ؟ این غذاهاش خوبن که !

- خوب ... برای یه گرگینه ، هرچی که جلوش بذاریم خوبه ، ولی دیگران نمی تونن این غذاها رو تحمل کنن فنریر !

بلاتریکس پس از گفتن این حرف ، رویش را به سوی دیگر اسلیترینی ها برگرداند :
- ما باید هرجور غذایی رو که دوست داریم ، به آنی مونی یاد بدیم . لازم هم نیست که خودمون یاد داشته باشیمش . می تونیم بریم و از کتاب ها ، مجله ها ، اینور و اونور دستور غذایی رو بیاریم و بهش بدیم تا مطابق اون غذا بپزه و کم کم یاد بگیره !

---------------

خلاصه سوژه :

اسلیترینی ها باید برن هر غذای عجیب و غریبی که به ذهنشون می رسه ، با دستورالعمل های عجیب و غریب ، پیدا کنن و بیارن . لازم هم نیست که عملی باشه . مثلا دستور غذایی که فنریر میاره می تونه سوژه جالبی داشته باشه .

اگه این سوژه جالب نبود ... بگین پاکش کنم


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۸ ۰:۳۰:۴۰


Re: آشپزخانه ی اسلیترین
پیام زده شده در: ۲۰:۰۹ یکشنبه ۱۷ آذر ۱۳۸۷
#48

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
مری بی توجه به نارسیسا که دستش را برای تکه کردن مرغ دراز کرده بود به بارتی لبخندی زد و چاقویی را برداشت تا تکه ای از مرغ را در بشقاب بارتی بگذارد.بلاتریکس که با دقت مری را زیر نظر داشت به سوروس نگاهی کرد.مری لبخندی ظاهری زد و مرغ تکه شده را توی بشقاب انداخت.

_نـــــــــــــــــههههههههههههههههه!

صدای فریاد مورگان و هوریس مری را متعجب کرد.مورگان در حالی که سعی می کرد ظاهرش را حفظ کند با عجله گفت :
_از اون غذا نخورین! بذارش سر جاش بارتی.

بارتی که بغض گلویش را می فشرد به مرغ سوخاری نگاهی کرد و اب دهانش را قورت داد.سپس با چشمانی ملتمس امیز به نارسیسا نگاه کرد.نارسیسا به دلجویی از بارتی گفت:

_ببینم ،مورگان چی کار به این بچه داری؟ بارتی اگر مای لرد اجازه می دادن توروو به قصر خانوادگیمون می بردم تا اونجا کنار دراکو بزرگ شی!

مری باود بی توجه به مورگان که بادلهره به مرغ تکه تکه شده نگاه میکرد تکه ی دیگری از مرغ را کند ودر بشقاب مرینا گذاشت.
_ببخشید مورگان الکتو که این سوال رو می پرسم،ولی من به عنوان یکی از مامورین بهداشت وظیفه دارم این سوالو بکنم.ایا شما این غذا رو مسموم کردید؟ایا می خواین مارو به کشتن بدید تا فعالیت های مسمومانتون زیر سوال نره؟

مورگان اب دهانش را قورت داد و با نگرانی گفت : نه! فقط گفتم شاید دوست نداشته باشین از این بخورین،اخه برای ساحره های خوشکلی مثل شما خوب نیست.ریش در میارن.

مری مشکوکانه به مورگان نگاه کرد و گفت :اگه اینطوره که باشه.مرینا برای توکه ضرری نداره.ریش هم در نمی اری عزیزم!

لرد مشکوکانه به ساحره نگاه کرد و بی توجه به چهره های متعجب سایرین به طرف اتاقش رفت.بلاتریکس ه مری که با بی تفاوتی تکه ی دیگری از ران مرغ را کند ود ر بشقاب جادوگر دیگر گذاشت نگاه کرد و فریاد زد :
_خودشه! این همون ساحره ی مکاره.این همونه.بگیرینش ..نذارین فرار کنه.من مثل همیشه درست حدس زدم.

مری باود که سعی می کرد خود را شتاب زده نشان ندهد لبخندی مصنوعی زد و گفت :عزیزم ! من نمی دونم از چی حرف می زنی!
_ از اون ارمی که روی دستاته.فکر می کنی بلا نمی فهمه؟بلا همه چیز رو می دونه.

مری با نگرانی به مرینا و جادوگر دیگر نگاه کرد و از جایش بلند شد .بلاتریکس با عصبانیت فریاد کشید :
_بگیرینش و ببرینشون توی اتاق تسترال ها تا من بیام.


کمی پایین تر از ساختمان هاگوارتز! جلوی درهاگوارتز! همان وقت:


جادوگر با غصه ملاقه و قابلامه اش را در اغوش گرفت و بر نمکدانش بوسه ای زد.اشک در چشمانش جمع شده بود.چه روزگار خوشی بود! هنگامی که نارسیسا با انزجار غذایش را می خورد و بلاتریکس به او چشم غره می رفت! وقتی بارتی می پرسید که چرا غذاهایش این قدر بی مزه است و وقتی لرد فریاد می زد غذا کو! به ناراحتی بغزش را فرو داد.اکنون زمان باز گشت بود.دقایقی با وجدانش سخن گفت:
_ تو می گی من چی کار کنم وجدان؟
وجدان بده :با من بودی یا با این پروتون؟
وجدان خوبه:معلومه! با من بود احمق.
_برگردم؟برنگردم؟اسلیترینی ها منو دوست دارن هنوز؟غذاهامو می خورن؟
وجدان خوبه:اره برگرد! اونا منتظر توئن.برگرد .
وجدان بده:اره برگردو تو غذاشون سم باسیلیسیک بریز تا همشون بمیرن و تو بشی لرد و مرگخوار خودت.
وجدان خوبه :نه این کاری که وجدان بده می گه نکن .کاری که من می گم بکن.
وجدان بده :نه کاری که این می گه نکن.کاری که من می گم بکن.
_نه کار من
_نه کار من
_می گم کار من.
_ کمک نخواستم بابا.خودم می دونم چی کار کنم.

دقایقی بعد با قدم هایی اهسته به سوی تالار اسلیترین حرکت کرد..

اتاق تسترال ها :

نارسیسا با دست چشمان بارتی را گرفت و خطاب به بلاتریکس گفت :مطمئنی می خوای این کارو بکنی؟ می دونی صدای جیغ مری خیلی وحشتناکه؟
بلاتریکس با لحن سردی پاسخ داد :خب باشه! به من چه؟از این بهبعد کاری می کنم که صدای جیغش در نیاد.

سپس چوب دستی اش را بیرون گرفت و گفت :همین الان می گی واسه چی این جا اومده بودید یا نه؟
مری _یانه!

جادوگر که مقاومت مری را دیده بود به اارمی گفت :اومده بودیم که...
بلاتریکس با بی توجهی جادوگر را به اتاق تسترال ها پرتاب کرد :موهاهاها! این است سزای مقابله با من..موهاها.

بارتی به تلخی گفت :ولی خاله اون مری بود که گفت یا نه.
بلاتریکس چشم غره ای به بارتی رفت و گفت :میگی یا نه؟

جادوگر سوم پاسخ داد:راستش ما اومده بودیم که...
بلاتریکس با عصبانیت جادوگر را گرفت و به سرنوشت جادوگر قبلی دچارش کرد.سپس با خونسردی گفت:موهاها! اینم از این.حال مری بگو ببینم اینجا چه می کردی؟

مری اب دهانش را قورت داد و گفت:راستش ما اومده بودیم که...
بلاتریکس با شعف مری را گررفت و در اتاق تسترال ها پرت کرد.سپس بی توجه به چهره ی متعجب نارسیسا گفت :موهاها! مهم نیست برای چی اومده بودید.مهم اینه که به هدفتون نرسیدید و بلا شما رو کشت.



تالار عمومی اسلیترین :



مورفین روی صندلی نشسته بود و با مواد سفیدی ور می رفت.بلاتریکس با خوشحالی از عملی که انجام داده بود صحبت می کرد و نارسیسا گوش های بارتی و دراکو را گرفته بود تا نشوند.

در همین لحظه آنی مونی وارد تالار عمومی اسلیترین شد.قابلامه و ملاقه اش را در گوشه ای پرت کرد و در وسط جمع ایستاد و در مقابل چشمان بهت زده ی اسلیترینی ها گفت:
_من برگشتم! باشد که مرا ببخشید.من دیگر از اون کار ها نمی کنم..قول می دم.منو در جمع اشپزخانه بپزیرید اسلیترین هایی عزیز.

تالار در خاموشی فرو رفته بود که مورگان با عجله از اشپزخانه بیرون امد و به دنبال ان مردی وارد تالار عموی اسلیترین شد :
_بفرمایین! خودشه.همینه این اشپزه..این بود که مرغو بین همه پخش کرد.پولشو از این بگیرین.

انی مونی با وحشت به طرف اشپزخانه دوید.ملت اسلیترینی هنوز از شوک بیرون نیامده بودند که لردبا عصبانیت از اتاقش بیرون امد و فریاد زنان گفت:
_بلا! همین الان تسترال ها به ارباب گفتن که مری و مرینا و یکی دیگه رو خوردن.نارسیسا و بارتی شما هم شریک جرمه بلا بودید.مری یکخبر مهم از انیتا واسه ارباب اورده بود.کروشیووووو از جلووی چشمم دور شید تا بعدا به حسابتون برسم.الان ارباب اعصابش خورده.


پایان سوژه


ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۷ ۲۰:۱۰:۲۵

وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


Re: آشپزخانه ی اسلیترین
پیام زده شده در: ۱۶:۲۰ دوشنبه ۱۱ آذر ۱۳۸۷
#47

فنریر گری بکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۰ چهارشنبه ۱۸ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۷ سه شنبه ۳ دی ۱۳۸۷
از اون دنیا
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 208
آفلاین
-این یارو کیه؟ صاحب مرغس؟

هوریس کمی پرده را کنار زد و بیرون را نگاه کرد. پسر جوانی در حالی که کلاه کپی روی سرش بود روی جاروی پرنده اش نشسته بود و دفتر چه ای را ورق میزد و قلم پر تندنویسی اورا کمک میکرد. لحظه ای پسر به پنجره نگاه کرد ، هوریس هم سریعا پرده را رها کرد و به سمت ریگولس برگشت.

-هوریس لبخندی زد و گفت:

-مرغ سفارش میدی از بیرون خجالت نمیکشی؟ پولشو دادی؟ این یارو منتظره.

ریگولس پوز خندی زد و بعد از اینکه نگاهی به بیرون پنجره انداخت گفت:

-چقدر حرف میزنی تو. اولا به تو ربطی نداره دوما میخوام اینا که رفتن به یک بهانه ای پسش بدم غذاشو. فقط باید نذاریم کسی چیزی بخوره ازش.

سرمیز

ملت اسلیترین که بعد عمری یک غذایی پیدا کردن سر از پا نمیشناسن و در عین دیسیپلین خودشونو دارن خفه میکنن.

-هی فنریر بسه دیگه همه رو خوردی اگه آشا تموم شه اینا مرغو میخورن.

فنریر درحالی که سعی میکرد لقمه اش را بجوید گفت:

-خوبم خبوشابشو ریفتم (خودم حبوباتشو ریختم)

-بلاتریکس در حالی که لبخند مصنوعی ای بر لب داشت پای فنریر را لگد کرد.

-آخ…چرا پامو….اوم…اوم...

بایک اشاره کوچک چوب بلا دهان فنریر دوخته شد.

ریگولس و لوسیوس پوزخندی زدند و به هورت کشیدن آششان ادامه دادند. نارسیسا هم آرام قاشق را در دهان بارتی میگذاشت و دراکو هم از حسودی بارتی را نیشگون می گرفت و زیر لب ناسزا به بارتی میگفت.

-آقای بلک کارتون عالیه حرف نداره و همینطور شما خانم هوریس.

ساحره در حالی این حرف را زد که دم سوسماری از کنار لبش آویزان بود و در یک لحظه همانند اسپاگتی بلندی آنرا مکیدو مری باود به چشم غره ای رفت.

بارتی: خاله ، خاله من از اون مرغا میخوام؟


ویرایش شده توسط فنریر گری بک در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۱ ۱۶:۴۱:۰۷
ویرایش شده توسط فنریر گری بک در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۱ ۱۶:۵۲:۴۴

[b]زندگی صحنه ی یکتای هنر مندی ماست ، هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود ، صحن


Re: آشپزخانه ی اسلیترین
پیام زده شده در: ۱۹:۵۹ یکشنبه ۱۰ آذر ۱۳۸۷
#46

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
ساحره لبخندی زد و گفت :
_این چه غذاییه دختر خانم؟ تصویر کوچک شده

هوریس که داغ شده بود به چهره ی اسلیترینی ها که با تمسخر به او می نگریستند نگاهی کرد .سپس درب سینی ر برداشت و اش را جلوی ساحره گذاشت.سپس لبخندی زد و گفت :
_چینایوس کاملونسون مادام. تصویر کوچک شده

مری با حالت گیجی به هوریس خیره ماند.ریگولس که متوجه شده بود مری هیچ چیز نفهمیده است دستانش را به هم مالید و گفت :می گه نگران نباشید مادام.این غذا یک غذای چینی با کلاسه که توی رستوران های چین سرو می شه.این غذا فایده های بسیاری داره.از رشته فرنگی غنی تهیه شده.در سرزمین افغانی...

مری ابروهایش را در هم کشید و به ریگولس نگاه کرد که چشمانش را بسته بود و به طرز فجیحی پشت سر هم حرف می زد
_ خب ! می خوای بگی که اون دختر خانم این همه حرفو توی سه کلمه گفت ؟ تصویر کوچک شده

ریگولس که دستپاچه شده بود سعی می کرد خود را بی تفاوت نشان دهد .لرد که مشخص بود از این صحنه لذت می برد نجینی را دور گلوی خود محکم کرد.بلاتریکس نگاهی به لرد انداخت ،سپس شال گردنش را محکم کرد.نارسیسا که متوجه دستپاچگی ریگولس شده بود در فکر بود که چگونه جواب مری را بدهد و دراکو فکر می کرد که چطوری می تواند سر بارتی را در ان اش فرو کند.بارتی هم فکر می کرد که اگر موهای طلایی دراکو سبز شود چه شکلی می شود.

ریگولس با نگرانی گفت :مادام ! نگران نباشید.شما فقط امتحان کنید.
هوریس به تقلید از ریگولس لبخندی زد و شکم گنده اش را تکان داد.سپس سینی دوم را روی میز گذاشت .دستانش را بهم مالید و درب سینی را برداشت.در همین لحظه چهره ی اسلیترینی ها در هم رفت.لرد با تعجب به انچه در سینی بود خیره شده و بلاتریکس سعی می کرد با سرفه اورا متوجه خود کند.
_چیکانتو مندونتاتونشون.چونگ چنگ هنگ چینگ.
تصویر کوچک شده

ساحره دقایقی به فکر فرو رفت.سپس به مرینا اشاره ای کرد و در گوشش گفت :دیدی چی شد احمق؟ بیست بار بهت گفتم که باید چوچانگ رو با خودمون بیاریم.حالا چی کار کنیم؟ از کجا معلوم ریگولس درست ترجمه می کنه؟اون یک شورشی شاید باشد!

سوروس با تعجب به مری نگاه می کرد.به نظر می رسید اورا جایی دیده باشد( کجا دیدمش اینو؟مطمئنم یک جایی دیدمش.اخه نگاش کن ..اون روز که با لیلی رفته بودیم بیرون ؟این مامور بهداشت تو لاو لاو کافه چی کار می کرد..نه این نبود! شاید اون روز که رفته بودیم استخر رو باز.نه این که از استخر بدش می اد میگه میکربیه.من اینو کجا دیدم؟ای نیرو های سفید و سیاه دنیا به کمکم بیایید ببینم من اینو کجا دیدم! )

مری که متوجه نگاه سوروس شده بود گفت :ببخشید اقا ولی به یک خانم با شخصیت و محترم اونطوری نگاه نمی کنند.فکر می کنم اینجا کسایی هستند که این چیزارو بیش از حد می دونن.شایدم ادعاشون میشه که می دونن.مگه نه خانم؟

سپس به بلاتریکس نگاه کرد و ساکت شد.بلاتریکس پوزخندی زد و گفت :
_ببخشید! اینجا اموزشگاه نیست.شما به کارت برس.کروشیو !

نارسیسا در دل خواهرش را تایید کرد.سپس به بارتی نگاه کرد که جورابش را در اش غوطه ور کرده و ان را هورت می کشید.
_بچه ی بی شخصیت.این چه کاری بود کردی؟ دیگه برات کتاب نمی خونم.نگاه کن چی کار کرد! از دراکو یاد بگیر.ببین چه با وقار غذا می خوره.

بارتی با شیطنت به نارسیسا گفت :خاله ئی دراکو که داره اششو هورت می کشه.قاشقو هم قورت داد.خودش گفت مهم نیست دفع میشه. تصویر کوچک شده

نارسیسا با عصبانیت دراکو را نگاه کرد و بعد متوجه مری شد که پوزخندزنان مقداری اش برای خودش رفت.

ریگولس توضیح داد :خب این یکی سینی که می بینین مرغ بریانه.ما سالیان ساله که توی اسلیترین از این غذا استفاده می کنیم.چون این غذا بسیار مقویه.ولی این غذا رو فعلابهتره صرف نکنین.بهتره از اش بخورین که بسیار غنی و خوش مزه و لذیذه.بعد اگر جا داشتین از این غذا هم استفاده کنین . تصویر کوچک شده

ریگولس این را گفت و به طرف اشپزخانه دوید.اسلیترینی ها با تعجب به مرغی که در وسط سینی خودنمایی می کرد خیره شده بودند.چند سالی میشد که رنگ همچین غذایی به خود ندیده بودند.مری با تعجب به مرغ نگاه کرد.سپس به مرینا و جادوگر دیگر اشاره ای کرد و کمی اش برای خودش ریخت.

در اشپزخانه :

هوریس : هووم! ریگولس اون مرغو از کجا اوردی؟
_به تو ربطی نداره.
_چی به من ربطی نداره.
_این که مرغو از کجا اوردم.
_چرا به من ربطی نداره؟
_چون به تو ربطی نداره!
_چی به من ربطی نداره؟
_این که مرغو از کجا اوردم.
_خب از کجا اوردی؟
_ به تو ربطی نداره.
_چرا به من ربطی نداره؟
_ تصویر کوچک شده چون به تو ربطی نداره کچل!
_چر..ا به ...
_اه! اونو ولش کن.مهم اینه که من اون مرغو گیر اوردم.هوریس ! اگه دست به اون مرغ بزنن ، من بیچاره میشم.اخه صاحبش پشت پنجره واستاده.

هوریس با تعجب به ریگولس نگاه کرد و به طرف پنجره رفت ....!


وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


Re: آشپزخانه ی اسلیترین
پیام زده شده در: ۱۷:۵۲ یکشنبه ۱۰ آذر ۱۳۸۷
#45

سوروس اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۱ یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۲۴ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۹۶
از سر رام برو کنار!!! :@
گروه:
کاربران عضو
پیام: 296
آفلاین
جادوگر اول در حالی که سعی می کرد ذوق زده نشان ندهد گفت :اخ اخ غذا! من چقدر از غذا بدم می اد.بیا بریم این چیز مزخرفو تست کنیم مرینا.باشه؟ تصویر کوچک شده

جادوگر دوم با خوشحالی گفت :اوه بوی مزخرفشو دارم حس می کنم.اره موافقم بریم کیناین!

دو جادوگر با خوشحالی بلند شدند تا به طرف اشپزخانه حرکت کنند که بلاتریکس پوزخندی زد و گفت :
_امم اشپزخانه های کذایی و تالار های دیگه رو نمی دونم.ولی اسلیترین میز نهار خوری داره اقایون.

سپس به چهره ی سرخ ساحره نگاه کرد و به طرف اتاقش رفت.ساحره با عصبانیت چشم غره ای به مرینا رفت و در حالی که سعی می کرد حرف بلا را بی اهمیت فرض کند گفت :
_ مرینا تو کی بدون میز غذا خوردی؟تالاری که میز نداشته باشه خودش مشکل داره.از لحاظ بهداشتی بیماری ایجاد ایجاد می کنه.کمر درد دیسک کمر و .. تصویر کوچک شده .

نارسیسا لبخندی زد و بارتی را پشت میز نشاند و دستمال گردنش را بست.سپس دراکو را در کنار خود نشاند و برای بیدار کردن اسنیپ به طرف اتاقش رفت.

فنریر و لوسیوس خمیازه کشان روی صندلی نشستند و به دراکو که سعی می کرد بارتی را کروشیو کند خیره ماندند.

لرد با وقار بالای میز نشست و به مامورین بهداشت مشکوکانه نگریست.بلاتریکس که متوجه ی لرد شده بود با عجله از اتاقش بیرون امد و با فاصله ی یک صندلی پشت میز نشست.

همه ی اسلیترنی ها متوجه ی غذای بی بوی ریگولس و هوریس شده بودند و در فکر بودند که ان ها چه غذایی درست کرده اند.ده دقیقه بعد ریگولس در حالی که سینی بزرگی را روی میز می گذاشت گفت :
_غذای چیـنی ! غذای جینی! تصویر کوچک شده



محفل ققنوس :

دامبلدور که لبخندی بر لب داشت برای بار سوم طول سالن را پیمود.سپس به فلیت ویک که جورابش را می دوخت نگاهی کرد و گفت :«فلیت ! فلیت .این قدر نگران نباش .مری کار خودشو بلده. مطمئن باش خیلی زود یک ایرادی پیدا می کنه و برمی گرده»

فلیت ویک که اشفته می نمود به دامبلدور نگاه کرد و بی پروا گفت :تو که می دونی من چقدر دوستش دارم ! اگه بلایی سر اون مرینا بیاد به من ربطی نداره.ولی مری نباید چیزیش بشه.

دامبلدور لبخندی زد و فلیت ویک را همچون کودکی نوازش کرد و گفت :بیخیالش! مری رو به اندازه کافی تغییر قیافه دادیم که کسی نشناستش.می دونی اون موهایی که رو سرش بود مصنوعیه.مری خیلی وقته کچل شده. تصویر کوچک شده !


im back... again!


Re: آشپزخانه ی اسلیترین
پیام زده شده در: ۲۰:۴۶ شنبه ۹ آذر ۱۳۸۷
#44

فنریر گری بکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۰ چهارشنبه ۱۸ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۷ سه شنبه ۳ دی ۱۳۸۷
از اون دنیا
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 208
آفلاین
فهمیدم فهمیدم .مامان بزرگم همیشه از یک غذایی برام حرف می زد..می دونی ؟_

اسم غذاش چی بود؟ اوممممممممم...آها یادم اومد ((سوپ اژدهای بلغارستانی)) ...توپه، تا حالا خوردی؟

ریگولس دستی به زیر چانه اش کشید و کمی فکر کرد و گفت : نه ، نشنیدم!!! باشه همین خوبه...ولی اژدهای بلغارستانی از کجا پیدا کنیم؟

-برو بابا کی به کیه؟ از این غذاهایی که اضافه مونده از نجینی و لردو برو بچ رو میریزیم تو قابلمه یه چیزی درست میکنیم...اسمش اینه که سوپ اژدهای بلغارستانیه!

ریگولس که از تعجب چشمهایش گشاد شده بود در حالی که سعی میکرد آرام صحبت کند گفت:

-اگه بفهمن چی؟

هوریس: بابا اژدهای بلغارستانی رو کسی نمیتونه شکار کنه ؟ اگه کسی هم شکار کنه ، خشکش میکنن میذارنش تو موزه ، نمیان مث ما گشنه ها بخورنش که!!! مث این میمونه که ماگلا ققنوس گیر بیارن بعد کبابش کنن بخورنش.

-باشه ...قبول...

ریگولس و هوریس به همراه بارتی هر چی غذا از ان ور و اون ور گیرشون میاد میریزن تو قابلمه..

-آهان ...این پوست خیارها رو هم ریز ، موند این دم موش و کله کلاغی که از نجینی مونده بود ...آها ...خوب حالا شور میدیم... یکم نمک...به به چه شود ...

شششششششششششرررر..(صدای ریخته شدن توی قابلمه)

فنریر با سرعت از راه رسید و 5 ، 6 مواد مجهول الهویه را درون قابلمه ریخت.

ریگولس که همچنان در حال شور دادن بود گفت:

- این چی بود ، ریختی؟ یک ندایی بده میخوای چیزی بریزی لطفا

-هیچی بابا ، چند تا دونه ی آلو بود که به ته سطل آشغال چسبیده بود ، بقیشم نمیدونم چی بود ؟ همونجا پیداش کردم ، به هزار بدبختی از ته سطل کندمشون.

ریگولس نگاهی به هوریس انداخت و گفت: خوب باشه ...کاریش نمیشه کرد دیگه ممنون...


نیم ساعت بعد

-بژن داااش... این جنشی که میبینی کار ترکه... اینا اشل اشله ...تو تن قشنگه...پاشو یک پرو بکن بیبین خوشت میاد؟

-این فک نمیکنم لباس باشه ها!!!

مورفین که معلوم بود کاملا در فضاست در حالی که چشمانش را به زور باز نگه داشته بود گفت: مگه من گفتم لباشه؟ برو بابا تو این کاره نیشتی ! و به سرعت ماری جوانا را از او گرفت و در جیبش گذاشت.

-دینگ دینگ غذا حاضره............


ویرایش شده توسط فنریر گری بک در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۹ ۲۰:۴۸:۱۲

[b]زندگی صحنه ی یکتای هنر مندی ماست ، هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود ، صحن


Re: آشپزخانه ی اسلیترین
پیام زده شده در: ۱۸:۰۶ شنبه ۹ آذر ۱۳۸۷
#43

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
خلاصه ای از سوژه

آنی مونی اشپز فیلسوف و مزخرف تالار اسلیترین نمی تونه غذا های خوبی درست کنه.

اون فقط سخنرانی و جیغ ویغ می کنه تا حدی که اعضای اسلیترین تصمیم میگیرن اونو بیرون کنن و بارتی رو اشپز خودشون بکننن.

اانی مونی یک وقت اضافه می خواد و غذای لذیذی درست می کنه که توش بوق داره و ملت رو به بوق می ده و ملت که می فهمن به بوق رفتن بارتی رو می ذارن جای انی مونی....

در حال حاضر از سازمان بهداشت اومدن تا غذاهای اشپزخانه ی اسلیترین رو بررسی کنن و ملت اسلیترینی موندن چی کار کنن که ابروشون نره و جواب مامور های بهداشت رو چی بدن
____________________________________

ریگولس در حالی که با وحشت به مامورین خیره شده بود گفت :
_خب بله خوش اومدید.البته الان مسئولش نیستن.پس بهتره برین بعدا تشریف بیارین .خیلی خوشحال شدم و خدانگه دار.

ساحره در حالی که رشته فرنگی هارا بو می کشید گفت :ببخشید متاسفانه ما فرصت دیگه ای نداریم.همین الان باید اینجا رو بازرسی کنیم.می گن که تو اشپزخانه ی اسلیترین غذاهای خوشمزه ای سرو میشه!

هوریس لبخندی زد و دست ساحره را گرفت و فشار داد و در حالی که سعی می کرد اورا مجذوب خود کند با حالت دلبرانه ای گفت :
_شما نگران هیچی نباشید.ما بهترین غذا رو براتون اماده می کنیم.در حال حاضر مسئولش نیستن که غذایی به خوشمزگی همیشه درست کنن و بهتره فعلا اشپزخونه رو نگردین.ما یک غذای خوشمزه براتون درست می کنیم و شما از رو همون بهداشت اشپزخانه ی اسلیترین رو مشخص کنین.چطوره؟ تصویر کوچک شده

ساحره به دو جادوگر دیگر نگاه کرد که با دودلی به او خیره شده بودند.سپس لبخندی زد و دستش را از دست هوریس بیرون کشید و پاسخ داد
_ خیلی خب.دعوت شمارو می پذیرم .خانم...
_اهم .هوریس هستم.
_مگه هوریس اسم دختر هم هست؟عجب جامعه ای شده.پدر مادر شما اسم دیگه ای نداشتن که رو شما بذارن؟
_هوریس هستم.
_خب من که نگفتم توریست هستی.منم می گم هوریسی ولی اسم پسر رو روی دختر نمی ذارن!
_ تصویر کوچک شده بله بله شما درست می فرمایین.من هیچ وقت حس نکردم که یک ..

ریگولس به میان حرف هوریس پرید و با دستپاچگی گفت :
_اقایون رو بیشتر از این معطل نکن هوریس! بفرمایین شما توی تالار عمومی اسلیترین ازتون پذیرایی می کنن تا غذا اماده بشه.مگه نه هوریس؟

دو جادوگر خواستن حرفی بزنند که ساحره به ارامی گفت :
_باید مایع افتخارتون باشه که ما به اینجا می ایم.هرچی باشه ماموریت بهداشت وزارت خونه مهمون هر کافه رستورانی نمی شن. تصویر کوچک شده

ریگوس خواست چیزی بگوید که هوریس جلوی دهانش را گرفت و ماموریت را به تالار عمومی اسلیترین برد.

اندکی بعد تالار عمومی اسلیترین

مورفین روی تخت دراز کشیده بود و با چای نباتش ور می رفت .نارسیسا موهای دراکو را شانه می کرد و بلاتریکس سعی می کرد اخرین مدل اواداکداورا را روی بلیز امتحان کند.

مورفین در حالی که به سه مهمان خیره شده بود رو به یکی از جادوگران گفت :شما اهل چیژ میژ نیشتید؟
_ چرا نیستیم عمو؟بشین که اومدیم.

دو جادوگر به طرف مورفین حرکت کردند که با نگاه خشمناک ساحره سرجایشان ایستادند.
_بیست بار گفتم ،لازم نیست این قدر زود خوددتون رو لو بدید.

سپس بی توجه به دو جادوگر به طرف بلاتریکس رفت که سعی می کرد بلیز را بکشد
_اواداکداورا به توان 897 در اواداکداورا به توان 654 میشه چندتا؟اه تو ماشین حساب جا نمیشه.بلیز تو باید همین الان این عدد رو برای من حساب کنی وگرنه می کشمت تصویر کوچک شده

ساحره به طور اشکار پوزخندی زد و طوری که سعی می کرد توجه بلا رو به خودش جلب کند گفت :این روزا خیلی چیزا عوض شده.اوه عزیزم مارک ردات چیه؟

بلاتریکس با عصبانیت به ساحره نگاه کرد که مزاحم کارش شده بود سپس با صدای سردی گفت :به تو ربطی نداره !

_اخه دیدم ریش ریش شده دلم برات ریش شد.تو خانواده ی ما که کسی از این رداهای مزخرف استفاده نمی کنه تصویر کوچک شده

نارسیسا اب دهانش را قورت داد و به بلاتریکس نگاه کردکه با عصبانیت چوب دستی اش را بالا اورد و زیر لب زمزمه کرد :
_کروشیو .اینجا همه می دونن اگه مزاحم من بشن چه اتفاقی می افته!

در اشپزخانه اسلیترین :

ریگولس در حالی که سعی می کرد گره ی رشته فرنگی ها را باز کند به هوریس نگاه کرد که با شکمش ور می رفت و شعری را زیر لب زمزمه می کرد :
_بی وفایی ..بی وفایی...بقیش چی بود؟ اهان .دل مــــــــــــــن از غصه داغووووون شــــــــــــــــــــدددده!

ریگولس با عصبانیت پس گردنی به هوریس زد و گفت :احمق! حالا باید چی درست کنیم؟یکمی اون مغزتو به کار بنداز. چی بذاریم جلوی این مامورین بهداشت ؟

هوریس با نگرانی به ریگولس نگاه کرد و اب دهانش را قورت داد و به فکر فرو رفت .بعد از دقایقی فریاد کشید :
_فهمیدم فهمیدم .مامان بزرگم همیشه از یک غذایی برام حرف می زد..می دونی ؟


ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۹ ۱۸:۲۳:۳۹

وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


Re: آشپزخانه ی اسلیترین
پیام زده شده در: ۱۴:۴۳ یکشنبه ۳ آذر ۱۳۸۷
#42

ریگولس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۵ یکشنبه ۵ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۲۵ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۹۲
از ما که گذشت، فقط درگذشتمان مانده!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 414
آفلاین
مورگان بکس اسلی رو به از بین بردن بقایای آنچیزی که روزی اجاق گاز آشپزخانه ی اسلیترین بود ، هدایت کرد.

هوریس هم به سمت در تالار رفت تا ببینه کی به کجا داره میاد و چه کار داره.پروفسور تریلانی یک دستش رو ،روی شونه ی هوریس گذاشت و با دست دیگرش اون رو از رفتن منع کرد:

_هوم! من میتونم پیشگویی کنم که کی داره به اینجا میاد و چه قصدی داره...ولی قبل از اون باید بهت بگم که طالع ات خیلی سنگینه...سیااااااااااه!

هوریس با حالت رو ویبره رفته . ارتعاشات ویبره ای اش از طریق چربی های بدنش ، کل بدن گنده ی هوریس رو میلرزونه:

_یعنی چی؟ چه اتفاقی برای من داره پیش میاد ؟؟

پروفسور تریلانی دستی به پیشانی اش کشید و با صدای بم و خوفناکی شروع کرد:

_اون افراد که دارن میان این سمت...هیچ کدوم از شما ها زنده نمیمونید با وجود اون یکی... یا تو یا اون! آینده ی سیاهی در پیش داری ،هری پاتر!

هوریس با دست پافتالو اش به پیشانی اش زد و بدو بدو به سمت در تالار رفت. اما ریگولس با قدم زدن هم میتونست زودتر از اون به در تالار برسه.

چریک!
(افکت تلق باز شدن در)

دو جادوگر و یک ساحره پشت در ایستاده بودند. جادوگر ها تا دماغ گردنشون رو تو یخه فروکرده بودند و ساحره هم صورتش رو با یک روبند آسلامیک پوشونده بود.

ریگولس و هوریس نگاهی چپکی به هم انداختند . با تکان دادن سر ، چوبدستهاشون رو در آوردند.

_شما ها؟ اینجا چی کار دارین؟

جادوگری که جلوتر از دوتای دیگر ایستاده بود ، همچنان در همان پوزیشن ، با صدای بمی گفت:

_مامورین نظارت بهداشت بر اماکن بهداشتی وزارتخونه!
ما باید آشپزخونه ی تالار اسلیترین رو بازرسی و در صورت رعایت نشدن موازین ، پلمپ کنیم!

هوریس با نگرانی به شکن گنده ی خودش و سپس به ریگولس نگاه کرد. ریگولس هم همان سوال را از هوریس داشت.

-----------
این پست برای فعال شدن تاپیک زده شده و هیچ ارزش دیگری ندارد.


اینم طاخچه ی افتخارات... ریا نشه البته!
تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.