هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۰:۱۲ دوشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۸۶
#43

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
بليز سرش را انداخت پايين و با صداي آرامي گفت:

-يعني اينقدر مهم بود؟فكر نميكردم يك كفش اينقدر مهم باشه خب!
-نه موضوع اين نيست..چرا نبايد تو براي كارهايي كه ميكني با من مشورت كني؟ها؟
-خب ببخشيد...دفعه ديگه مشورت ميكنم!

دوباره تلاش ها براي يافتن كليد و راضي كردن بورگين بي ناموس (!)آغاز شد و اينبار براي اين كار به هر عملي دست زدند و بار هاي صداهايي در فضاي مغازه پخش ميشد.
قلوهَ..قلوهَ..آئورت..آئورت..
يا
آخخخخخخ...بابا تو به زبون كوچيكه من چيكار داري؟من به شما هيچي نميدم،چه برسه به كليد!

ايگور كه از تلاش خسته شده بود به فضاي مغازه خيره شد..مغازه اي كه وارد آن شده بودند چقدر تميز بود.همه چي سر جاي خودش قرار داشت و همه چي به ترتيب حروف الفبا چيده شده بود.حالا بسيار از چيزهاي مغازه شكسته بود و كمد ها بر روي زمين افتاده بود.قاب عكس جادوگران سياه هم كه نشان از قدرت آن مغازه بود شكسته بر روي زمين افتاده بودند..اين نشان ميداد آن عكس ها جادويي نبودند..چون عكس هاي جادويي از جايي كه هستند جدا نميشوند و كلا چتر هاي خوبي هستند..نسل آناكين اينها هم از همين قاب عكس ها مياد. !
بلا صورتش عصباني بود و رگ هاي دستانش از فاصله دور همانند فانوسي روشن بودند..عرق بر روي صورت همه آنها بود..بليز كه به تازگي دختري را پيدا كرده بود و با او روابط دوستانه بر قرار كرده بود هم ديگر خوشحال نبود..او هم خسته بود و در تلاش..ارزش دوستي براي اعضاي اسليترين خيلي زياد است و همين متحركي براي آنها بود تا تلاش كنند و تريلاني رو از اين وضعيت در بياورند..پس او هم بايد به جمع آنها مي پيوست.در جمع حاضران آن مغازه،فقط پشه اي مرده در گوشه اي از مغازه افتاد و بود و ديگر در آن دنيا نبود..شايد اگر او زنده بود هم حركت ميكرد.
در طرف ديگر مانتي دنبال سگ ويژه بورگين بود كه به رنگ قهوه اي و با موهاي زياد بود..زيبايي آن سگ از بسياري از آدم هاي حاضر در جهان بيشتر بود..مانتي دنبال او بود و با او بازي ميكرد..شايد او قصد بازي با او را داشت.

بورگين خون از دهانش سرازير شده بود و بر روي زمين ريخته بود..خودش پخش در وسط مغازه بود و ديگر آن شادابي هميشه را نداشت.به سختي دهانش را باز كرد و بعد از مزه كردن مقداري از خوني كه از دماغش مي آمد گفت:
-باشه باشه!من بهتون ميگم كجاست!اون پيش خودم هست.دقيقا يادم نمياد كجاست...بريد گوي رو برداريد و از اينجا بريد..خسته شدم ديگه!چرا همه بلا ها بايد سر من بياد
-آفرين بورگين از اول اينو بگو!
-ببينم بلا..مگه ما اينو نگشتيم يك بار؟پس چرا كليد تو جيبش نبود؟

------------------------------
سبك رول:new church !!


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۲۳:۵۰ یکشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۸۶
#42

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۲ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
بلا : ها ؟ اين ديگه كيه ؟ رودلف برو ببين كيه ؟
رودلف به سمت در رفت و از پرده پشت آن نگاهي به بيرون انداخت و گفت :
- بلا يه دختر هست كه خيلي خوشگله يخ پسره هم هست !
بلا : چي ؟
رودلف : ها هيچي ! مي گم كه يه پسره با يه دختره هستن كه خيلي هم جفتشون خوشگلن و لباساشون موده !
بلا : بيارشون تو ! ايگور تو هم برو . با چوبدستي مواظبشون باشين !
- بياين تو ! فقط يواش بياين !
آن دو نفر به هم نگاه مي كنند و به سمت داخل مغازه مي روند !
- اينا كين ديگه ؟
بلا : شماها كي هستين ؟
- اااااااااااااااااا ... بلا تويي ؟
- تو كي هستي ؟ اوا ! چه تپل مپل شدي ! ( كپي رايد باي اون اواييه توي شگفت انگيزان ) تو كه سلسي هستي ! بچه ها اينا سلسي و بارتين ! باز رفته بودن تولد هم دانشگاهيشون مهموني تموم شده پيام منو توي تالار ديدن !
ايگور : پيام ؟
- ... خب بلا ما پيامتو كه ديديم سريع اومديم براي كمك ! حالا به كجاها رسيدين ؟
بلا : بارتي جووون ما به هيچ جايي نرسيديم غير از اينكه ...
ناگهان مانتي شروع كرد به سرفه كردن ( مثل اينكه كيلد توي حلقش گير كرده بود ! ) و بليز به سمت او رفته و دو تا به پشت او مي زند و او را راحت مي كند .
بلا ادامه مي دهد : خب داشتم مي گفتم غير از اينكه اين كه بورگين كليد ويتريني كه توش گوي هست رو نمي ده ! ول كنن بابا ! منو بگو دارم واسه شماها تعريف مي كنم ! بچه ها بياين عمليات ويترين گشايي رو دوباره شروع كنيم !
همگي بورگين را بلند كردن و با شمارش بلا چندين بار متوالي به ويترين حمله ور شدند ولي باز هم نتيجه اي نمايان نشد و ايگور گفت :
- به نظر من ما بايد اين بورگينو بگرديم !
بلا : خب نه ! ولي من يه نظري دارم . مي گم كه بياين اين بورگينو بگردين !
ايگور : ولي اين نظر ...
بلا : بچه ها شروع كنين ! ايگور ساكت شو تا ...
ايگور : باشه . ببخشيد !
رودلف و بليز شروع كردن به گشتن بورگين كه ناگهان دست از كار كشيدند و بليز گفت :
- بلا ما رسيديم به شلوارش ! حالا چيكارش كنيم ؟
بلا : خب بگردينش !
رودلف : آخه نمي شه ! اونم جلوي چند تا زن !
بلا : آها ! باشه . ببرينش اون پشت !
و آنها به آن پشت رفتند و او را كاملا گشتند و پس از 15 دقيقه بازگشتند و رودلف گفت :
- هيچي نبود ! ولي يه كفشش غيب شده وبد يعين نبود كه ما درايم دنبال اون مي گرديم !
بلا : چي ؟ كفش ؟ كجاس ؟
بليز : راستي اون كفش كجاس ؟
و همه شروع كردن به گشتن مغازه كه مانتي گفت :
- مانتي كفش دوست داشت ! مانتي كفش خورد !
بارتي : آفرين پسر خوبم !
بلا : اين پسر توعه ؟
بارتي : نه ببخشيد ! آفرين مانتي ياكوزا عزيز ! حالا كفشو خوردي ؟
مانتي : اره ! مانتي كفش را تا ته خورد و بليز يه پشت دستي هم به كمرش زد كه پايين برود !
بلا : چي ؟
بليز : ا ... !
ملت اسلي :



Re: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۸:۱۷ یکشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۸۶
#41

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
آن روز مغازه بورگین بسیار زودتر از روز های دیگر بسته شد و بدین ترتیب مشتری ها دست از پا دراز تر راهی خونه های خود شدند تا فردا از مغازه بورگین خرید کنند و اما ...

داخل مغازه!

همه اعضای اسلیترین بعد از نا امید شدن از باز کردن در ویترین به وسیله طلسم الوهمورا (یا یه همچین چیزی) به طور کامل انواع فحش های بی ناموسی و با ناموسی را به مخترع این طلسم نسبت داده بودند و حال مشغول استفاده از شیوه های رایج مشنگی در جهت بازگشایی در بودند بدین ترتیب که:

بورگین را به صورت افقی معلق در هوا نگه داشته و همگی با شمردن یک دو سه به سرعت به سمت ویترین میدویدند و کله بورگین رو به آن میزدند و بخاطر این فعل و انفعالات کله بورگین ابتدا صاف شده و سپس در گردنش فرو رفته! اما شیشه ویترین بدون کوچکترین خراشی همچنان پابرجا بود.

-آخ .... چی از جون من میخواین؟ گوی من فروشی نیست!
بلا: دوباره امتحان میکنیم! یک دو سه !
( صدای دویدن ) و تق ( صدای برخورد کله بورگین با شیشه!)

آنی مونی: این که نمیشکنه! مرتیکه بوقی کلید رو کجات قایم کردی؟ زود باش بهمون بده!
بورگین: نه نمیگم! به زودی منو نجات میدن! دوستان من در راهن!
همه: ؟

===== فلش بک ====
- کروشیو!!!
- جیییییییییییییییییییییییییغ!
- خب رودلف تمومش کن .. بزار ببینیم حرفی برای گفتن داره یا نه! میگی کلید رو کجا گذاشتی یا نه؟

بورگین در حالی که میلرزه کورمال کورمال خودشو روی زمین میکشه به سمت پیشخون میره و قبل از اینکه کسی متوجه بشه دکمه قرمز رنگی رو که در زیر میز جاسازی شده بود رو فشار میده!
بورگین: نه نمیگم!
بلا چوبدستیشو میگیره بالا:
- خودت خواستی! جریوس!
جیغ های دردناک بورگین مغازه رو پر میکنه!
==== فلش فرونت====

بورگین
بلا: اینجوری نمیشه ... رودلف! مانتی رو بیار!
بلافاصله رودلف همراه با یک جونور پنج فوتی بسیار مخوف که هر دندونش سی سانت طول داره و به طور بسیار بی ناموسی ای به بورگین خیره شده وارد میشه!
مانتی: آخ جون مانتی گوشت انسان دوست داشت! مانتی بورگین را خورد!

در سویی دیگر سیبل برای اینکه گوی محبوبشو بدست نیاورده گریه های خود را از سر گرفته و از جمع اسلیترینی ها بلیز داوطلب شده تا به سیبل دلداری بده!

سیبل: من چی کار کنم؟ چجوری بدون گوی پیشگویی کنم!
بلیز: مهم نیست! میگم ... به نظرت آلبوس وقتی میخوابه ریشاشو روی لحاف میذاره یا زیر لحاف! (مدل های جدید دلداری)
سیبل: چی؟ من دارم از گویم حرف میزنم!
بلیز: آها .. حالا مهم نیست که! گوی به چه دردی میخوره اصلا؟
سیبل

تق تق تق ! (صدای در زدن)

بلافاصله سکوت بر قرار میشه و کسی متوجه نمیشه که چگونه سیبل بلیز را از گردن گره زده و باز هم کسی متوجه نمیشه بورگین چگونه بدن تیکه پاره خود را از دهان مانتی بیرون کشید و باز هم کسی متوجه نمیشه که مانتی موقعی که میخواست پای بورگین را بکند اشتباها لنگه کفشش را بلعیده است و اشتباها کلید ویترین هم در لنگه کفش بورگین مخفی شده بوده است! همه فقط به در خیره نگاه میکردن!

- تق تق تق ! بورگین ما میدونیم تو اونجایی در و باز کن! چه اتفاقی افتاده؟


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۸ ۱۸:۴۸:۱۵
ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۸ ۱۸:۵۵:۳۰



Re: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۶:۴۸ یکشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۸۶
#40

سیبل  تریلانیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۷ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۱۷ یکشنبه ۶ تیر ۱۳۹۵
از برج شمالی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 150
آفلاین
ملت اسلی به همراه سیبل که هنوز به شدت گریه میکرد به سوی مغازه بورگین به راه افتادند.سیبل از یک کیلومتری مغازه گوی پیشگویی را در ویترین تشخیص میدهد.

-خودشه...این گوی بلورین عزیزمه...

با قطع شدن صدای گریه سیبل بلاتریکس پنبه ها را از گوش خود بیرون آورد و همه به سوی مغازه بورگین حرکت کردند.بورگین پشت پیشخوان در حال خواندن روزنامه بود.

آنی مونی:سلام بورگین.هووم.ما یه دونه از اون گوی پیشگویی که توی ویترین مغازه ات گذاشتی میخوایم.
بورگین:از اون گوی فقط یکی دارم.همونی که توی ویترینه.الان میدمش....راستی...برای کی میخواستین؟
آنی مونی:برای این سیبل تریلانی.آخه دیروز من موقع رفتن به دستشویی گوی پیشگوییش شارا رو انداختم زمین.میدونی...یکم عجله داشتم

بورگین با شنیدن نام سیبل تریلانی در ویترین را بست و پشت پیشخوان بازگشت.

-من این گوی رو به سیبل تریلانی نمیدم! :no:

سیبل تریلانی دوباره گریه را از سر گرفت و صدای داد و فریادش تمام مغازه را پر کرد.

بلاتریکس:حیف شد...پنبه ها رو انداختم دور

آنی مونی در حالیکه سعی میکرد صدایش شنیده شود:خب چرا نمیدی؟

بورگین:ده سال قبل این سیبل تریلانی یک پیشگویی کرد که من قراره رییس محفل بشم.من هم کلی خوشحال شدم.ولی حالا چی هستم؟صاحبت مغازه جادوی سیاه!

بلیز:خب حالا تو گوی رو بده به ما.بعدش میتونی بری برای ریاست محفل درخواست بدی...باور کن محفل به بوق هایی مثل تو نیاز داره...امم...چیز...یعنی...هنوز هم دیر نشده!!امیدت رو از دست نده!
------------------------------------------------
دو ساعت بعد

بلاتریکس در حالیکه دستهای رودولف را توی گوشهایش فرو برده بود داشت در مغازه قدم میزد

-ببین بورگین.یا به زبون خوش این گوی رو به ما میفروشی یا...

اخم های بورگین اندکی در هم میرود!

-یا چی؟

در یک حرکت بسیار ماهرانه بلیز و آنی مونی بورگین را به صندلی میبندند و به قول معروف او را گروگان میگیرند

رودولف:در این ویترین باز نمیشه...طلسم شده!

بلاتریکس:عیبی نداره.بورگین عزیز در ویترین رو برای ما باز میکنه...هووم...تو مانتی رو میشناسی بورگین؟

بورگین: من اون گوی رو به شما نمیدم.من رو نجات میدن.حالا میبینید


ویرایش شده توسط سیبل تریلانی در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۸ ۱۷:۲۷:۰۱

آینده شما را سیاه میبینم...و سیاهی اوج زیباییست!


Re: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۶:۳۳ یکشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۸۶
#39

بلاتریکس  لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ پنجشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۱۴ یکشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 195
آفلاین
صدای های های گریه سیبل تمام فضای تالار اسلیترین را پر کرده بود.

-سیبل تو رو خدا بسه..سرسام گرفتم.آخه بگو چی شده؟
سیبل بدون توجه به بلیز به دادو فریادش ادامه داد.
-اوووو..شماها نمیفهمین..شما موجودات فانی..شما انسانهای پست...

بلا درحالیکه سعی میکرد پنبه های بیشتری در گوشش فرو کند:انسانهای پست؟این فکر میکنه خودش چیه؟

آنی مونی که ظاهرا زیاد از سرو صدا ناراحت نشده بود بطرف سیبل رفت.
-آخه سیبل جان.اگه نگی چی شده که نمیتونیم کاری برات بکنیم.کسی اذیتت کرده؟پیشگوییات غلط از آب در اومده؟

فریاد سیبل بلندتر شد.
-ساکت باش.پیشگوییای من هیچوقت غلط از آب در نمیاد.مواظب حرف زدنت باش.
آنی مونی دست از دلداری دادن به سیبل برداشت و به بقیه اسلی ها ملحق شد.

آخه چشه؟اینجوری ادامه بده مریض میشه.

- من فکر میکنم بدونم چشه.
توجه همه بطرف صدایی که از پشت در به گوش میرسید جلب شد.
دراکو درحالیکه بستنی بزرگی در دست داشت وارد تالار شد.

-راستش دیشب سیبل گوی بلورینشو جلوش گذاشته بود و داشت از خودش صداهای عجیب و غریبی در میاورد.درست در لحظه ای که داشت موفق میشد مرگ بلا رو پیشبینی کنه آنی مونی دوان دوان از خوابگاه بیرون اومد و بطرف دستشویی رفت...والبته سرراهش با گوی سیبل برخورد کرد..گوی از روی میز افتاد و تکه تکه شد.

همه با خشم به آنی مونی خیره شدند.
آنی مونی:...م...من....من...خوب چیکار میکردم؟نمیرفتم دستشویی؟من اصلا نفهمیدم چی شد..وقتی برگشتم سیبل بهت زده به زیر میز خیره شده بود..منم فکر کردم خوابش برده.آخه میدونین اون بعضی شبا با چشمای باز میخوابه...

بلا با ضربه جارو موفق به ساکت کردن آنی مونی شد.
-خوب حالا چیکار کنیم؟تا جاییکه من میدونم گوی بلورین سیبل خیلی کمیاب بود و نمیشه مثل اونو پیدا کرد.

بلیز ناگهان از جا پرید.

چرا...یه جایی هست..اونجا حتما پیدا میشه..مغازه بورگین.باید بریم اونجا.


عضو اتحاد اسلیترین

تصویر کوچک شده


Re: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۲۱:۴۶ یکشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۶
#38

 استن شانپایکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۴ چهارشنبه ۹ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۸:۵۰ چهارشنبه ۲۵ خرداد ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 440
آفلاین
پسری با قدی بلند و موی چرب وارد مغازه ی بورگین شد
چی میخوای ، این صدایه بورگین بود که از دست ارباب رجوع جماعت حوصلش سر بود
استن که بر خلاف بورگین رو فرم بود با کنایه گفت: یه چیز باحال
مثلا چی
یه انگشتر قدیمی می خوام
بورگین رفت و چند لحظه ی بعد برگشت ، بیا
نه این خیلی خزه
بیا
نه خوب نیست
این یکی چطور
نه اینم بدرد نمی خوره رویا خیلی بد سلیقست
کی ؟ دوست دخترمو می گم
ده بار دیگه بورگین رفت و اومد تا اینکه استن از یکدومشون خوشش اومد
من همینو می خوام بورگین که زیر لب می خندید گفت 20 گالیون میشه
ولی مگه میشد استن تخفیف نگیره و بالاخره تونست با 10 گالیون راضیش کنه ( خوب ما اینیم دیگه )
بعد از اینکه انگترو از بورگین گرفت گفت یه لحظه دستت کن ببینم تو دستت قشنگه
بورگین که زرد کرده بود گفت چرا تو دست خودت نمی زاری
خوب دستمن سوخته و دست باند پیچشو بالااورد
بورگین که خودشو مجبور به این کار دید دستشو بالا اورد و اونو گذاشت تو دستش و پاف دستش از بالا تا پایین سرخ شد
استن هم با لبخندی موذیانه گفت : خودتی داداش ورفت


ٌٌدر حال پاشیدن بذر


Re: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۷:۳۸ یکشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۶
#37

چارلی ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۰ دوشنبه ۷ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۰۶ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۲
از دوستان جانی مشکل توان بریدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 377
آفلاین
صدای قدم های پسری جوان با صدای رعد و برق در کف چوبی مغازه بورگین و برکز همراه پیچید.بورگین که از زیر میز بیرون آمد گفت: می تونم ککمکتون کنم آقا؟
او با شک و بدگمانی به موهای سرخ و کک ومک های پسرک خیره شد.
پسرک با صدایی آرام گفت:شما کتاب هم می فروشید؟
شک بورگین افزایش یافت ابروهایش را بالا برد و پرسید:در چه مورد؟
پسرک چترش را بست و گفت:در مورد علامت شوم و اسمش رو نبر.
بورگین به دور و برش نگاهی انداخت سپس در قفسه ای را باز کرد که داخل آن مملو از کتاب بود.او اسم پسر را پرسید.
پسر جواب داد : چارلی،چارلی ویزلی.
ویزلی،این اسم در نظر بورگین آشنا آمد.به نظرش رسید ویزلی ها از اعضای محفل هستند.او با قدم هایی سریع به طرف قفسه رفت و درقفسه را قفل کرد.
چارلی در حالی که به بورگین نزدیک می شد گفت:چیه؟می ترسین؟آقای بورگین یا برکز، من دقیقا اسمتون رو نمی دونم...چارلی در مغازه را با طلسمی قفل کرد و چوبدستی اش را زیر گلوی بورگین گرفت.
بورگین عرق سرد روی پیشانیش را با دست پاک کرد و گفت:پسر جان تو چی می خوای؟
چارلی بورگین را به سمت قفسه پر از کتاب هایت کرد و گفت:بازش کن.
بورگین سرش را به علامت منفی تکان داد و گفت:هرگز!
چارلی اخم هایش را در هم کشید.در همین حین بورگین چوب دستی اش را از جیبش درآورد.
- تارانتالگرا!
چارلی پاهایش با سرعت غیر عادی شروع به حرکت کرد او جادو را باطل کرد اما بورگین طلسمی دیگر به سوی او فرستاد.
- پترفیکوس توتالوس!
طلسم از وسط پاهای چارلی رد شد و او فریاد زد:استوپفای!
بورگین سرش را پایین آورد ، و ورد دانساتو را بر روی چارلی اجرا کرد.چارلی فریاد زد پروته گو و طلسمم او به سوی خودش بازگشت.دندان های او که تا زانو هایش رسیده بود مانع می شد تا او طلسم ها را درست ادا کند. بنابراین چارلی از فرصت استفاده کرده و با ورد پترفیکوس توتالوس بورگین را خشک کرد.سپس به سوی قفسه رفت و کتاب های درون آن را داخل ساکش ریخت و به سوی محل تجمع محفل ققنوس حرکت کرد.
(پایان هندی!)


ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۴ ۱۷:۵۰:۴۳

دلم تنگ شده برات
چون نیستی اینجا برام
من فرشته ی قصه گو تو بودی تو شبام

تصویر کوچک شده


Re: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۵:۳۱ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۶
#36

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
بورگین و بارکز با اینکه امروز پذیرای جادوگر و ساحره ای بود که برای خرید گردنبند سیاه قلابی به آنجا رفته بودند ، کثیف تر ، مخوف تر و رعب انگیز تر به نظر میرسید ؛ البته با اینکه بورگین هر از گاهی لبخند سردی میزد و مدام گردنبند های متفاوتی را به مشتریانش نشان میداد ؛ ولی با حالتی عصبی ، زیر چشمی قفسه مقابلش را می پایید .
شاید دلیل وجود امواج رعب و هراسی که در مغازه بورگین و بارکز بود ، این بود که امروز بورگین علاوه بر آن خانم و آقا پذیرای سیاه ترین و خطرناک ترین شیء مغازه جادوی سیاهش بود ! بله ! او امروز به سفارش لوسیوس مالفوی ، پذیرای سیاه ترین معجون قرن ، معجون سیلسوات بود ؛ معجونی که بارها نامش در کتاب بدترین ها ، آمده بود . به گفته خیلی ها کسی که جرعه ای از آن بنوشد ، از سیاه ترین جادوگر هم سیاه تر خواهد شد و از بی وجدان ترین فرد ، بی وجدان تر ، تنها پادزهر آن عطوفت و مهربانی بود !
دقایقی از رفتن بورگین به انبار زیرزمینی مغازه اش نمیگذشت که پسرک لاغر اندامی در حالی که لبخند شیرینی بر لبانش نقش بسته بود وارد مغازه شد و به سمت قفسه ای که سیلسوات در آن نگاه داری میشد گام برداشت ؛ طوری به معجون نگاه میکرد و جذبه آن شده بود که گویا معجون عاجزانه از او خواسته بود که بنوشدش !

دقایقی بعد

دیگر چیزی به قبل شباهت نداشت ؛ وسایل سیاه بورگین و بارکز در هم پیچیده شده بودند و خرده های شیشه روی زمین خود نمایی میکرد ، بورگین بازوی جراحت برداشته اش را با پارچه کثیفی بسته بود و از لبخند شیرین پسرک خبری نبود ، حالا دیگر تنها چیزی که در چهره او سایه انداخته بود ، نفرت بود ، نفرتی عمیق !
بورگین که نایی برای صحبت کردن نداشت ، با صدای گرفته ای خطاب به ساحره گفت : اون معجون خطرناکی رو خورده که فقط مهربانی میتونه ، پسره رو به حالت اولش برگردونه ، و گرنه خطر بزرگی همه رو تهدید میکنه
شوهر زن با عصبانیت نگاهی به بورگین انداخت و گفت : به هیچ وجه اجازه نمیدم ! :no:
لحظه ای بعد ساحره به سمت پسرک رفت و در حالیکه دست او را میگرفت ، گونه اش را بوسید و گفت : نه پسرم ، تو نباید خوبی رو با سیاهی عوض کنی !
بورگین و جادوگر : :no:
ساحره و پسر :

ساحره توانسته بود با ابراز مهربانی و نشان دادن عشق واقعی به پسر ، اثر قدرتمند معجون را از بین ببرد .

حال دوباره لبخند شیرینی جای نفرت عمیق را گرفته بود ، پسر با صدای شادابی زمزمه کرد : فقط مهربانی وجود داره و کسانی که از اثر قدرتمند اون اطلاعی ندارن و از مغازه خارج شد


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۹:۳۲ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۸۶
#35

جرج  ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۵ سه شنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۲:۳۶ یکشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۷
از مغازه ویزلی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 683
آفلاین
مأموریت محفل!

چی؟

این پرسش اعظای محفل بود. دارن دوباره گفت:
اشک سیاه!
به جز فلامل بقیه اعضای محفل در فکر فرو رفته بودند و اثاری از ندانستن و گیج بودن در چهره های انان نمایان بود. برای همین دارن ادامه داد:
اشک سیاه ماده ای است که از ترکیب پنج ماده بسار کم یاب بدست می یاد.

حالا این اشک سیاه رو چطوری میشه بدست اورد؟ باید درستش کنیم؟ چه مدت طول میکشه؟

این رو ادوارد گفت که در حالی که به قدح زل زده بود انگار که می تواند با نگاه کردن به ان، ان را نابود کند.

اشک سیاه از ترکیب مو و خون تک شاخ – اشک ققنوس – خون اژدها – زهرمار بدست می اد.

دارن در حالی این جمله ها را به زبان می اورد که به هیچ یک از اعضای محفل نگاه نمی کرد.

ویولت گفت: حالا باید این مواد رو از کجا بدست بیاریم؟

بهتره از دامبلدور کمک بگیریم . اون میتونه در این مورد کمکمون کنه. استرجس این را گفت و به شش نفر دیگر نگاه کرد.

ریموس: این بهترین راه هست و پاترونوس خود را که شبیه یک گرگ بزرگ و درخشان بود رو پیش دامبلدور فرستاد.

جرج که بیشتر ساکت بود و به حرف های بقیه گوش می داد گفت: فکر نمی کنین مرگخوارها به جاهای دیگری برای احضار کنت برائور رفته باشن؟

ویولت که با این حرف انگار تازه متوجه این موضوع شده بود گفت: لعنتی! این چطور به فکر خودم نرسیده بود؟ اونها ممکنه بخوان ما رو با این قدح مشغول نگه دارن و در سه جای باقیمونده کنت برائور را ظاهر کنن.

باید به دو دسته تقسیم بشیم . یک دسته باید این جا بمون و یک دسته دیگه به پنجمین نقطه مورد نظر بره.

تو باید رهبر این گروهی که میخواد اینجا بمونه باشی و به استر نگاه کرد و استر با حرگت سر موافقت خود رو اعلام کرد.

استر - جرج و دارن شما اینجا بمونین.

و بعد به طرف ریموس – ادوارد و انیتا کرد و گفت شماها با من میاین.

شما سه نفر باید تمام سعیتون رو بکنید تا این قدح رو نابود کنید. هر وقت این کار انجام دادید به ما ملحق بشین.
به طرف ریموس – ادوارد و انیتا برگشت و گفت اماده این: انها با حرکت سر جواب دادند و ناگهان با صدای تلقی ناپدید شدند.

استر گفت: از دامبلدور هم ..............

در این لحظه نوری نقره ای رنگ تمام فضای اتاق رو پر کرد. یک پاترونوس که به شکل ققنوس بود در جلوی اونها ظاهر شده بود و پیامی برای انها داشت:

__________________________________________________
متن پیام رو گذاشتم برای نفر بعدی تا هم دستش باز باشه و هم بتونه یه پست خوب بزنه.


ویرایش شده توسط جرج ویزلی در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۲۲ ۱۲:۰۴:۲۵
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۲۵ ۱۴:۲۶:۵۲

اگر به یک انسان فرصت پیشرفت ندهید لیاقت چندان تاثیری در پیشرفت او نخواهد داشت. ناپلئون


Re: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۲۲:۱۱ سه شنبه ۲۶ تیر ۱۳۸۶
#34

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
ايگور و همسر گرامش در حال عبور از خيابان دياگون بودند و در مورد خريد لوازم جديد،براي خانه جديدشان سخت در حال صحبت كردن بودند..همينطور پيش ميرفتند كه ناگهان پسري از جلوي آنها رد شد(خب چرا اونجوري نگاه ميكني؟تو خيابون پسر از جلوت رد نميشه؟)!پسرك لباسي زرد و بنفش و قهوه اي بر تن داشت و با سرعت از كاشي ها طوسي جلوي مغازه بورگين گذشت و همانطور رفت و رفت و رفت تا بالاخره از ديد دوربين خارج شد.

-ايگور،من لوازم سياه براي خونم ميخوام..زودباش زودباش..من ميخوام!چي نميخري؟من ميرم خونه بابام،نه چرا برم خونه بابام!؟ميرم خونه هري پاتر،بلاكت كنه!آره پس چي فكر كردي؟من كلي پارتي دارم!
- ،من چيزي نگفتم كه؟براي خودت ميدوزي و مي بافي؟
-چييي؟من جورابت رو ببافم؟خودت دست نداري؟برم خونه هري؟

ايگور به چهره اي گرفته دست همسرش را گرفت و به درون مغازه برد،به دليل اينكه پست خاله بازي نشود از نوشتن بقيه گفت گو معذوريم!ايگور به مغازه خير شد..چقدر اونجا عوض شده بود..خيلي عوض شده بود..خيلي زياد عوض شده بود...
پرفسور رو به نويسنده:

بله،ميگفتيم..خيلي عوض شده بود،قفس هاي جديد و تازه به رنگ سياه در آنجا قرار داشت و انواع وسايل شوم و سياه و بلك و بد و اينا در آنجا بود..دست غرور آميز مالفوي هم در آنجا قرار داشت و معلوم بود كه مالفوي بعد از انجام كارش،آن را به مغازه فروخته بود..بالاخره هر كسي براي مخارج زندگيش درآمد نياز دارد!پسري وارد مغازه شد به گوشه از مغازه رفت و در حال نگاه به پاتيلي كه مايع سبز رنگي محتويات آن بود،شد..به آن پسر اهميت نداد و به طرف بورگين بي ناموس(در اين موقع،بي ناموس شده بود،)رفت تا به همسرش بپيوندد..همسرش انواع چيز ها را سفارش داده بود و ايگور به اين فكر ميكرد اگر اون روز بانك نميزد بايد چيكار ميكرد؟هوووم؟نه خودت بگو،بايد چيكار ميكرد؟همسرش كلي وسيله سفارش داده بود و مهم تر از آن گوي بلورين بود كه از الماس كامل ساخته شده بود..ايگور با ناراحتي دست در جيبش كرد و گاليون ها رو در اورد و به بورگين داد كه ناگهان وردي به گوي خورد و آن را شكست..ايگور برگشت از تعجب دهانش باز ماند..آن پسري كه بغل پاتيل بود با چوب دستي مقابل آنها ايستاد بود و از قيافه اش معلوم بود در حال تبديل شدن به ولدمورت است!
-اي پسر احمق و بوق!اون معجون رو نبايد ميخوردي!شما سرگرمش كنيد تا من برم يكي رو بيارم كمكش بكنه!خدا ميدونه چقدر خسارت به بار مياره!

10 دقيقه بعد!

ايگور و آن پسرك در بستني فروشي بودند و در حال خوردن بستني بودند..همسر ايگور هم به دليل كمبود بودجه از داستان حذف شد..
-من بستني ميخوام..بدو بدو!بستني بستني!
-اين الان دهمين بستنيت بود..گراپ هم اينقدر بستني نميخوره آخه!
-بستني نميدي؟باشه،الان بهت ميگم!
-نه نه نه!ببخشيد بيا بستني،اينم بخور..اينقدر بخور تا زير پات علف سبز بشه(چه ربطي داشت،خدا داند)

10 دقيقه بعد!
حالا پسرك از بستني خوردن،خسته شده و دست در دستان يكديگر،همچون دو شتر عاشق() به طرف سينما رفتند..بليت خريدند و وارد سينما شدند و منتظر موندند تا فيلم شروع بشود...!
-چرا فيلم شروع نميشه؟..من حوصلم سر رفت..آواداكداورا!
و به اين ترتيب بود كه اولين قاتل بچه به جهان عرضه شد..پسرك ايستاد و چند نفر رو شكنجه داد..چند نفر رو خلع سلاح كرد و چند نفر رو هم تحت فرمان خودش قرار داد..ايگورم كه كارش از دستش بر نمي آمد همان جا نشست با ناراحتي به صحنه خيره شد...بالاخره فيلم شروع شد و پسرك نشست و رو به ايگور كرد و گفت:
-حال كردي؟..خيلي حال ميده..نه؟
-بله،صحنه را ديديم !

45 دقيقه بعد!
فيلم به دلايلي خاص و بي ناموسي تمام شد و آنها ار سينما خارج شدند..حالا فقط 5 دقيقه به اتمام زمان كاربرد معجون مانده بود..!
همانطور پيش ميرفتند و دقايق ميگذشت و تو دل ايگور جشن برپا بود.
-من،زن ميخوام..بايد به من يك زن بدي..زن خودت فكر كنم خوب باشه!
-نميشه،نميتونم زنمو بهت بدم..نميخوام بدبخت بشي !من زنمو دوست دارم!
-خب باشه..پس خودت ميبيني چيكار ميكنم!
اين حرف را زد و به طرف چند جادوگر و ساحره رفت و همه را كشت..ايگور كه به شدت عصباني شده بود به طرف پسرك رفت و با آواداكداورا او را كشت..اين اتفاق در حالي افتاد كه فقط 10 ثانيه به اتمام زمان معجون مانده بود..به سرعت ديوانه ساز ها ريختند و جمعش كردند و بردنش آزكابان و او به مدت 20 سال در زندان بود،زنش از او طلاق گرفت..آن پسرك هم مجسمه اي ازش ساخته شد و در ميدان اصلي نصب شد..حالا تيكه هري پاتري نداشت اين داستان؟..نه؟..فكر كردي ميتوني از من نمره كم كني؟اون اول داستان يادته يك پسر بود از جلوي ايگور و همسرش گذشت،او هري پاتر بود..ديدي؟من زرنگ تر از توئم؟حالا اگر ميتوني امتياز كم كن!


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.