ايگور و همسر گرامش در حال عبور از خيابان دياگون بودند و در مورد خريد لوازم جديد،براي خانه جديدشان سخت در حال صحبت كردن بودند..همينطور پيش ميرفتند كه ناگهان پسري از جلوي آنها رد شد(خب چرا اونجوري نگاه ميكني؟تو خيابون پسر از جلوت رد نميشه؟
)!پسرك لباسي زرد و بنفش و قهوه اي بر تن داشت و با سرعت از كاشي ها طوسي جلوي مغازه بورگين گذشت و همانطور رفت و رفت و رفت تا بالاخره از ديد دوربين خارج شد.
-ايگور،من لوازم سياه براي خونم ميخوام..زودباش زودباش..من ميخوام!چي نميخري؟من ميرم خونه بابام،نه چرا برم خونه بابام!؟ميرم خونه هري پاتر،بلاكت كنه!آره پس چي فكر كردي؟من كلي پارتي دارم!
-
،من چيزي نگفتم كه؟براي خودت ميدوزي و مي بافي؟
-چييي؟من جورابت رو ببافم؟خودت دست نداري؟برم خونه هري؟
ايگور به چهره اي گرفته دست همسرش را گرفت و به درون مغازه برد،به دليل اينكه پست خاله بازي نشود از نوشتن بقيه گفت گو معذوريم!ايگور به مغازه خير شد..چقدر اونجا عوض شده بود..خيلي عوض شده بود..خيلي زياد عوض شده بود...
پرفسور رو به نويسنده:
بله،ميگفتيم..خيلي عوض شده بود،قفس هاي جديد و تازه به رنگ سياه در آنجا قرار داشت و انواع وسايل شوم و سياه و بلك و بد و اينا در آنجا بود..دست غرور آميز مالفوي هم در آنجا قرار داشت و معلوم بود كه مالفوي بعد از انجام كارش،آن را به مغازه فروخته بود..بالاخره هر كسي براي مخارج زندگيش درآمد نياز دارد!پسري وارد مغازه شد به گوشه از مغازه رفت و در حال نگاه به پاتيلي كه مايع سبز رنگي محتويات آن بود،شد..به آن پسر اهميت نداد و به طرف بورگين بي ناموس(در اين موقع،بي ناموس شده بود،
)رفت تا به همسرش بپيوندد..همسرش انواع چيز ها را سفارش داده بود و ايگور به اين فكر ميكرد اگر اون روز بانك نميزد بايد چيكار ميكرد؟هوووم؟نه خودت بگو،بايد چيكار ميكرد؟همسرش كلي وسيله سفارش داده بود و مهم تر از آن گوي بلورين بود كه از الماس كامل ساخته شده بود..ايگور با ناراحتي دست در جيبش كرد و گاليون ها رو در اورد و به بورگين داد كه ناگهان وردي به گوي خورد و آن را شكست..ايگور برگشت از تعجب دهانش باز ماند..آن پسري كه بغل پاتيل بود با چوب دستي مقابل آنها ايستاد بود و از قيافه اش معلوم بود در حال تبديل شدن به ولدمورت است!
-اي پسر احمق و بوق!اون معجون رو نبايد ميخوردي!شما سرگرمش كنيد تا من برم يكي رو بيارم كمكش بكنه!خدا ميدونه چقدر خسارت به بار مياره!
10 دقيقه بعد!ايگور و آن پسرك در بستني فروشي بودند و در حال خوردن بستني بودند..همسر ايگور هم به دليل كمبود بودجه از داستان حذف شد..
-من بستني ميخوام..بدو بدو!بستني بستني!
-اين الان دهمين بستنيت بود..گراپ هم اينقدر بستني نميخوره آخه!
-بستني نميدي؟باشه،الان بهت ميگم!
-نه نه نه!ببخشيد بيا بستني،اينم بخور..اينقدر بخور تا زير پات علف سبز بشه(چه ربطي داشت،خدا داند)
10 دقيقه بعد!حالا پسرك از بستني خوردن،خسته شده و دست در دستان يكديگر،همچون دو شتر عاشق(
) به طرف سينما رفتند..بليت خريدند و وارد سينما شدند و منتظر موندند تا فيلم شروع بشود...!
-چرا فيلم شروع نميشه؟..من حوصلم سر رفت..آواداكداورا!
و به اين ترتيب بود كه اولين قاتل بچه به جهان عرضه شد..پسرك ايستاد و چند نفر رو شكنجه داد..چند نفر رو خلع سلاح كرد و چند نفر رو هم تحت فرمان خودش قرار داد..ايگورم كه كارش از دستش بر نمي آمد همان جا نشست با ناراحتي به صحنه خيره شد...بالاخره فيلم شروع شد و پسرك نشست و رو به ايگور كرد و گفت:
-حال كردي؟..خيلي حال ميده..نه؟
-بله،صحنه را ديديم
!
45 دقيقه بعد!فيلم به دلايلي خاص و بي ناموسي تمام شد و آنها ار سينما خارج شدند..حالا فقط 5 دقيقه به اتمام زمان كاربرد معجون مانده بود..!
همانطور پيش ميرفتند و دقايق ميگذشت و تو دل ايگور جشن برپا بود.
-من،زن ميخوام..بايد به من يك زن بدي..زن خودت فكر كنم خوب باشه!
-نميشه،نميتونم زنمو بهت بدم..نميخوام بدبخت بشي
!من زنمو دوست دارم!
-خب باشه..پس خودت ميبيني چيكار ميكنم!
اين حرف را زد و به طرف چند جادوگر و ساحره رفت و همه را كشت..ايگور كه به شدت عصباني شده بود به طرف پسرك رفت و با آواداكداورا او را كشت..اين اتفاق در حالي افتاد كه فقط 10 ثانيه به اتمام زمان معجون مانده بود..به سرعت ديوانه ساز ها ريختند و جمعش كردند و بردنش آزكابان و او به مدت 20 سال در زندان بود،زنش از او طلاق گرفت..آن پسرك هم مجسمه اي ازش ساخته شد و در ميدان اصلي نصب شد..حالا تيكه هري پاتري نداشت اين داستان؟..نه؟..فكر كردي ميتوني از من نمره كم كني؟اون اول داستان يادته يك پسر بود از جلوي ايگور و همسرش گذشت،او هري پاتر بود..ديدي؟من زرنگ تر از توئم؟حالا اگر ميتوني امتياز كم كن!