هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۱۵:۰۷ چهارشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۸۸

ارنی مک میلان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۹ دوشنبه ۶ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۴۵ پنجشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۲
از اون بالا اکبر می آید!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 250
آفلاین
دانش اموزی بد شانسی که در مقابل ایوان قرار گرفته شما هستین!تلاش خودتون رو برای مبارزه با ایوان بنویسین و سعی کنین علاوه بر بستن ذهنتون به ذهن ایوان حمله کنین!(30 امتیاز)
ارنی در مقابل ایوان قرار گرفت.
ایوان به ارنی گفت:هی بچه چطوری خودتو میبخشی وقتی میبینی که به خاطر تو کلی امتیاز از گروهت کم شده ؟ها ها ها ها....
ارنی با حالتی سرد و بی روح گفت:هه هه هه...بی مزه حالا بذار بتونی منو طلسم کنی بعد رجز بخون.
ایوان از اعتماد به نفس ارنی تعجب کرده بود کمی آستین دست چپش را بالا کشید تا علامت شومش مشخص شود و با حالت استهزا به ارنی گفت:واقعاً فکر میکنی میتونی بیشتر از 5 دقیقه جلوی من دووم بیاری؟
ارنی گفت:ببینم تو میخوای همینطور اینجا وایسی و ور ور کنی یا میخوای مبارزه را شروع کنیم؟؟
ایوان که از خشم صورتش قرمز شده بود گفت:هی مک میلان یادت باشه که من استادتم.پس با من درست حرف بزن افتاد؟؟
-اینو بدون که اگه مجبور نبودم پامو توی کلاس یه مرگ خوار نمی گذاشتم.
-خب حالا حالیت میکنم.فکر مکنی خیلی زرنگی هان.همین الآن میتونم تیتر روزنامه ی فردا رو ببینم:
دانش آموزی به صورت اتفاقی در یکی از کلاس های هاگوارتز آسیب دید وبه سنت مانگو منتقل شد.
و بعد خطاب به همه ی دانش آموز ها گفت:خب دیگه همه با سوت من شروع کنید.
وبعد سوت را به لبش برد و در آن دمید.
ارنی که میخواست عنصر غافلگیری را داشته باشد یه موج بزرگ ذهنی آماده کرد.میخواست ذهن ایوان را تسخیر کند.ولی ایوان خیلی راهت با یک ورد غیر لفظی موج را خنثی کرد و لبخندی خشن به ارن زد.ناگهان ارنی احساس کرد بیگانه ای در مغزش است و دارد مغزش را میخورد و چند لحظه بعد صدایی در مغزش پیچید:
-کروشیو
ارنی که آمادگی این طلسم را نداشت سراسیمه فریاد زد:پروتگو
قدرت این طلسم آنقدر بود که ایوان به روی زمین پرت شد.همینطور که ایوان داشت بلند میشد ارنی به صورت غیر لفظی طلسم استیو پفای را به سمت ایوان فرستاد ولی ایوان خیلی راهت این طلسمو منحرف کرد.ارنی تصمیم گرفت از چفت شدگی در برابر ایوان استفاده کنه و بعد به ذهن او حمله کنه.ارن همه ی قوای خودش را برای تمرکز جمع کرد.به یک سد آهنی فکر کرد که جلوی ذهنش را بگیرد و نگذارد کسی واردش شود.پس از چند ثانیه حس کرد که موفق شده و بعد هم که قیافه ی ناراحت ایوان را دید علاوه بر اینکه اطمینان پیدا کرد انرژی مضاعفی گرفت.حالا نوبت حمله بود.آرام آرام وارد ذهن ایوان شد.میخواست ذهنش را پر از صدا کند و به صورت ناگهانی طلسم استیوپفای را بار دیگر به سمتش بفرستد.
آرام صدا ها را به ذهنش می فرستاد.صدا ها را بلند تر کرد دیگه حالا.......
-سکتوم سمپرا.
و ارنی روز بعد در بیمارستان به هوش آمد.


تصویر کوچک شده


Re: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۱۷:۵۵ دوشنبه ۹ شهریور ۱۳۸۸

کرنلیوس آگریپاold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۹ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ یکشنبه ۳ آبان ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 57
آفلاین
تکلیف:
دانش اموزی بد شانسی که در مقابل ایوان قرار گرفته شما هستین!تلاش خودتون رو برای مبارزه با ایوان بنویسین و سعی کنین علاوه بر بستن ذهنتون به ذهن ایوان حمله کنین!(30 امتیاز)


ایوان به کرنلیوس اشاره کرد و با لبخند ملیحی گفت:
- من واقعاً امیدوارم که با هم دوئل خوب و آموزنده ای داشته باشیم.
کرنلیوس با لبخندی بزرگتر و مصنوعی تر گفت:
- من هم امیدوارم که این دوئل هم برای شما و هم برای من آموزنده باشد، پرفسور.
- خوب پررو بازی در میاری؟ نشونت میدم. سپس چو بدستی اش را به سمت او نشانه گرفت و برای دوئل آماده شد.
ناگهان کرنلیوس یک حمله ی شدید ذهنی احساس کرد که سعی در نفوظ به ذهنش را دارد آما او که برای این حمله آماده بود سدی را در ذهن خود ایجاد کرد و تمام ذهن خود را به فکر کردن در مورد زگیل روی بینی ایوان متمرکز کرد؛ او این کار را بار ها تمرین کرده بود زیرا می دانست که نقطه ضعف پرفسور این است. سپس چوبدستی را به ضحمت بالا برد و سعی کرد بدون این که فکر کند یک طلسم بفرستد: انگورجیو!
ناگهان با تعجب متوجه شد که این طلسم را به سمت زگیل فرستاده است و این برآمدگی ناگهان شروع به بزرگ شدن کرد تا این که منفجر شد و مایع داخل آن روی صورت ایوان و تعدادی از شاگران پاشید.
- الان نشونت میدم ای گستاخ. الان دیگه کل صورتم رو زیگیل میگیره. اواداکداورا!
کرنلیوس که انتظار این طلسم را نداشت درست سر وقت جاخالی داد و با سر به زمین خورد آما طلسم درست از بالای سرش رد شد. داشت فکر می کرد که پگونه همزمان به حمله های ذهنی و طلسم های مرگبار پرفسور جواب بدهد؟ ناگهان فکری به ذهنش آمد؛ او تمام حفاظ های ذهنش را رها کرد و اجازه داد که ایوان به ذهنش نفوظ کند.
ایوان از هجوم خاطرات چند صد ساله ی کرنلیوس جا خورده بود و کرنلیوس از این ضعف استفاده کرد و به سرعت گفت: اکسپلیارموس! و ناگهان چبدستی ایوان از دستش در آمد و در همان جا شکست. سپس کرنلیوس طلسم آخر را اجرا کرد:استیوپیفای! و ناگهان ایوان بیهوش بر روی زمین افتاد. دانش آموزان همه از دوئل دست کشیده بودند و به این صحنه خیره شده بودند. کرنلیوس علی رقم خستگی ای که ناگهان احساس می کرد خود را به بدن ایوان رساند و زمزه کرد:
- هنوز یه کاری مونده که باید بکنم. باید خاطراتم را پس بگیرم. چنین خاطراتی در دست چنین آدمی خیلی خطرناک است. و با گفتن این حرف چوبدستی اش را به سر ایوان چسباند و دانش آموزان شاهد بودند که مایع طلایی رنگی از سر ایوان به داخل چوبدستی و از آنجا به داخل بدن کرنلیوس رفت. بعد از آن تازه یکی از بچه ها بلند شد و بهبیرون از کلاس دوید تا پرسی را خبر کند.


ویرایش شده توسط کرنلیوس آگریپا در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۹ ۱۹:۰۳:۵۱


Re: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۱۳:۲۹ شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۸

تایبریوس مک لاگنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ سه شنبه ۸ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۱۶ سه شنبه ۱ تیر ۱۳۹۵
از پیاده روی با لردسیاه برمیگردم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 314
آفلاین
دانش آموزی بد شانسی که در مقابل ایوان قرار گرفته شما هستین!تلاش خودتون رو برای مبارزه با ایوان بنویسین و سعی کنین علاوه بر بستن ذهنتون به ذهن ایوان حمله کنین!(30 امتیاز)


ايوان روزيه درحالي كه لبخندي گوشه ي لبانش جاخوش كرده، چشمانم را مي كاود و آستين هايش را يك بار ديگر تا مي زند و من علامت منزجر كننده و سياه روي ساعد چپش را مي بينم و حس مي كنم كه ناگهان گُر گرفته و توان حركتي ام را از دست داده ام.

- خب! مك؛ ميخوام ببينم پشا اون چشم هايي كه هر بار به رنگي درمياد، چي هست؛ ميخوام دليل اين سكوت مبرم و هميشگيِ تو رو بدونم! بهتره بتوني از خودت دفاع كني، چون هيچ شانسي دربرابر من نداري!

پوزخندي صورتش را فرا مي گيرد، با چرخشي سريع چوب دستي اش را تكان داده و ناگهان نيروي عظيمي كه وارد چشمانم شده است را حس كرده و قدمي عقب ميگذارم؛ دوباره نگاهم به علامت شومي كه دارد مي افتد و چشمان سرخ ولدمورت در مقابلم جان مي گيرد، كه بي رحمانه از بالاي جام شرابي كه در دست داشت، به فنرير و من نگاه مي كند...

سرم را تكان مي دهم و سعي مي كنم خاطره را از ذهنم دور كنم، به پنجره ي كوچك كلاس كه پشت سر ايوان بود خيره مي شوم و باراني كه نم نم و آهسته روي شيشه ي بخار گرفته ي آن گريسته است! سعي مي كنم روزي باراني را به ياد بياورم و از آن خاطره فرار كنم؛ صداي افتاد جسمي بر كف كلاس توجهم را جلب مي كند، رويم را برمي گردانم و آبرفورث را كه روي زمين افتاده و به دست چپش تكيه داده و با دست ديگرش خوني از لبش بيرون ميزد را پاك ميكند؛ گابريل گيج و مات به آبرفورث نگاه ميكند و با عذرخواهي سرش را تكان داده و سعي ميكند كنار او زانو زده و براي بلند شدن كمكش كند؛ ايوان بدون اينكه چشم از من بردارد، با صداي بلندي خطاب به جمع اظهار ميكند:

- وقتي آبرفورث كه قوي ترين شاگرد منه، اينطور تاب حمله هاي من رو نمياره، پيشنهاد ميكنم بقيه تون بزنين به چاك و قيد امتياز اين جلسه رو بزنيد!

حواسم جمع شده و بلافاصله چوب جادويم را محكم چنگ زده، ورد را به ياد مي آورم و براي نگاه كردن به چشمان ناخواناي ايوان، سريع سرم را برميگردانم و چوب جادويم را تكان داده و ورد را در ذهن آشفته ام تكرار مي كنم؛ ايوان جاخورده و سطح سياه چشمانش شيشه ايي مي شود...

خودم را در صخره ي خاكستري و سردي مي بينم، مردي با رداي بلند، در برابر بادي كه به شدت مي وزيد، بي حركت ايستاده و از بالاي صخره به امواج خروشان اقيانوس نگاه مي كند. چند گل سرخ را كه با نواري سياه در كنار هم قرار داده، به درون آب پرتاب مي كند؛ مكثي كرده، دستش را آرام بالا برده و طوري كه لبه ي گشاد آستينش در برابر باد تكان هاي شديدي ميخورد، گوشه ي نمناك چشمانش را پاك كرده و برميگردد. گردن آويز زيبايي كه در دست دارد را ميبينم كه عكس زني با صورت گرد و چشماني زيبا درون آن مخفي بود، ايوان دو طرف آويز را به هم نزديك كرده و در آن را مي بندد و من اينجا خشمي ناگهان را متوجه ي خودم ميبينم، صداي فرياد بلندي مي آيد و از خاطره بيرون مي افتم؛ و همانطور كه كلاس دور سرم مي چرخد، به چهره ي ترسناك و كبود ايوان نگاه ميكنم؛ گويي فريادي كه كشيده بود، جرأت سكوت را هم از ميان شاگردان برده بود! ديگران بدون اينكه لحظه ايي پلك بزنند سر جاي خود ميخكوب شده و در آن ميان هستيا هم روي زمين افتاد.

ايوان كه با صداي بلندي نفس مي كشيد و سينه اش بالا و پايين مي رفت، با تهديد قدمي جلو گذاشت و با نوك چوب دستي اش به پيشاني ام فشاري وارد ساخت و زير لب زمزمه كرد:

- زياد پيش رفتي مك لاگن! خيلي بيشتر از اون چيزي كه مستحقش باشي! الان مي ايستي و بدون هيچ مقاومتي از جانب تو، من به ذهن رخنه مي كنم وگرنه كشته مي شي!

تلو تلو خوران از جايم بلند مي شوم؛ دهانم از ترس و گرمايي ناگهان، خشك شده است.زيرچشمي به چشمان بي تفاوت مورگانا نگاه مي كنم و با تكيه بر زانويم از زمين برمي خيزم؛ حشره اي مزاحم كنار شيشه ي پنجره بالا و پايين مي رود. انگشتانم را ميان موهايي كه جلوي پيشانيم رها شده اند برده و به سمت عقب مي كشم.

ايوان با نفرت نگاهم ميكند و بدون تكان دادن چوب دستي اش، انگشت دستانش را مثل اينكه بخواهد چيزي را بگيرد از هم باز كرده و جلوي صورتش مي گيرد. گوشه ي لبش بالايي اش با خشم كنار مي رود و دندان هاي چفت شده اش را مي بينم و به خود مي لرزم. ورد نا آشنايي را زمزمه مي كند و در لحظه احساس مي كنمتارهاي عصبي مغزم از هم فاصله گرفته اند. با نيرويي عجيب به چشمان سياهش پيوند مي خورم و ذهنم به سوي آن خاطره ي تلخ پرواز ميكند...

استلا با چشماني بي حالت، در ميان باوزان حريص فنرير مي خرامد و لرد سياه با لذت به حضور ناگهاني ام در جشن مورگانا چشم دوخته و جام شرابش را به سلامتي باسيليسكش بالا مي برد. اگر هميشه و همين جا، در جشن هاي هميشگي مورگانا نديده و با او گفتگو نكرده بودم، درك نگاهش برايم آسان تر بود. با فريادي فنرير را به دوئل مي خوانم و همه ي رقصندگان مي ايستند و مهمانان سكوت ميكنند؛ فقط صداي موزيك و ترانه ايي شاد به گوش مي رسد. چوب جادويم را بالا مي گيرم و بي تأمل ورد مرگ را بر زبانم جاري مي كنم. استلاي مسخ شده خود را جلوي اندام متعفن فنرير پرت مي كند و نور سبز بي رحمانه به سينه اش برخورد مي كند. ديدن دوباره ي خاطره آه از نهادم بلند مي كند و سعي مي كنم گلدان اشرافي اي كه كنارم قرار دارد را بلند كرده و به طرف سايه ي سياه ايوان كه آنجا قرار دارد پرتاب كنم، ولي گلدان فقط در خاطره وجود دارد.

ضربان قلبم بالا رفته و بغضي ناگهان از همه ي آن خاطره ي تلخ جدايم مي كند. ايوان با شك و ترديد بالاي سرم ايستاده و من همانطور كه زانوانم روي زمين است سرم را به زير مي افكنم و با دست راستم قلبم را مي گيرم.

ايوان لحظه ايي مكث مي كند و سپس با فريادي همه ي شاگردان را از كلاس بيرون مي كند؛ كلاس كه خالي مي شود بغضم مي شكند و گونه ام از اشك خيس و داغ مي شود. ايوان كنارم زانو زده و دستم را مي گيرد و كمكم مي كند كه از كلاس خارج شوم...


در كنار درياچه ي نقره ايي قدم ميزنم
و با بغضي که مدتهاست گلويم را ميفشارد، رو به امواج خروشانش مي ايستم
و در افق،
طرح غم انگيز نگاهش را ميبينم،
كه هنوز هم اثر جادويي اش را به قلب رنجورم نشانه ميرود..
كه هنوز نتوانستم مرگ نا به هنگام و تلخش را باور كنم..
كه هنوز بند بند اين تن نا استوار به نيروي خاطره ي لبخند اوست كه پابرجاست..
با يأس يقه ي ردايم را چنگ ميزنم و در برابر وزش تند نسيم،
وجودِ ويرانم را از هر چه برودت و نيستي حفظ ميكنم..
از سمت جنگل ممنوعه، طوفاني به راهست
و حجم نامشخصي از برگ و شاخه ي درختان مختلف را به اين سو ميآورد..
اخم ميكنم تا مژگانم دربرابر اين طوفان،
از چشمان اشكبارم محافظت كند..
شايد يك طوفان همه ي آن خاطره ي تلخ را از وجودم بزدايد..


Re: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۲۱:۳۵ جمعه ۳۰ مرداد ۱۳۸۸

ترورس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۰۱ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۵:۱۸ چهارشنبه ۱۶ تیر ۱۳۸۹
از این سبیل ها خوف نمی کنی یابو !
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 209
آفلاین
دانش اموزی بد شانسی که در مقابل ایوان قرار گرفته شما هستین!تلاش خودتون رو برای مبارزه با ایوان بنویسین و سعی کنین علاوه بر بستن ذهنتون به ذهن ایوان حمله کنین!(30 امتیاز)


ایوان نگاهی به دانش اموزان کرد و متوجه شد دانش اموزی بدون حریف مانده.ایوان با لبخند در حالی که استین هایش را بالا میزد گفت:من با تو دوئل میکنم.مواظب باش نتونم سه بار پشت سر هم طلسمت کنم.وگرنه از گروهت امتیاز کم میشه.

ترورس با تعجب نگاهي به ايوان انداخت كه لبخندي سرد روي لبش خشكيده بود ؛ چوبش را در آورد و محكم در دست فشرد .
ايوان نگاهش را از ترورس كند و بقيه دانش اموزان معطوف كرد و با صدايي حاكي از لذت گفت : مواظب خودتون باشيد من هيچ رحمي نخواهم كرد ، شروع كنيد !

با گفتن اين كلمه فكري در ذهن ترورس شعله ور شد كه اگر درست انجام ميشد مي توانست همين اغاز كار چند قدم از ايوان پيش بيفتد ؛ به همين اميد سريعا" بعد از پايان جمله ايوان طلسمي سهمگين را به سمت او روانه كرد.

ايوان دو دور دور خود چرخيد و بر روي زمين پرت شد ؛ ديگر حتي ان لبخند شوم هم روي لبش ديده نمي شد ، ايوان به چابكي برخواست و چوبش را به سمت ترورس گرفت ولي ترورس موقعيتش بهتر بود و دومين طلسم را به سمت او فرستاد ، ايوان بهت زده ديد طلسم به دست چپش برخورد كرد و در قسمت هاي متعدد پوست دستش شروع به جر خوردن كرد و خون از اين درز ها با ولع بيرون ميزد.

ترورس شكه شده فهميد كه چقدر زياد از حد عمل كرده و اطمينان داشت اگر كمي وا بده ايوان بد جوري حسابش را خواهد رسيد.

ايوان بي توجه به دستش طلسمي به سمت ترورس فرستاد و او پرتاب شد عقب ، به نيمكت هاي چوبي تلنبار شده در كنار ديوار خورد و باعث شد تعداي از انان بشكند و بعضي ديگر از روي هم بيفتند!

بچه هاي كلاس دست از كار برداشته بودند و با چشماني باز به اين دوئل نگاهم مي كردند كه به نظر ميرسيد بيشتر جنبه جدي دارد تا تمرين !

ترورس احساس كرد تعدادي از مهره هاي كمرش به هزاران تكه تبديل شدند ولي بد تر از اين در همين لحظه ايوان سعي كرد وارد ذهن او شود ؛ ترورس با حركتي باور نكردني برخواست و به خاطر فشاري كه به كمرش اورده بود تمام بدنش غرق در عرق شده بود !

ترورس نمي توانست با وجود درد غير قابل تحمل كمرش در مقابل فشار هاي ذهن ايوان مقاومت كند ؛ ايوان ديگر سعي نداشت فقط خاطرات ذهن او را مورد هجوم قرار دهد بلكه تمام توانش را بر سر اين گذاشته بود كه از درون او را از پاي در بياورد .

ترورس نا اميد از بستن ذهن طلسمي ناگهاني را به سمت ايوان فرستاد و در كمال نا باوري به همان دست ايوان كه دفعه اول مجروح شده بود اصابت كرد و ان را به هزاران تيكه تبديل كرد !

ايوان از درد و خشم به زانو در امد و فرياد بلندي كشيد ولي ذهن ترورس را رها نكرد ؛ ترورس كمال استفاده را از اين موقعيت كرد و ديواري نچندان محكم را به دور ذهنش استوار كرد و اين را خوب ميدانست ايوان با درد دستش نمي تواند به خوبي قبل وارد ذهن او شود !

بچه هاي كلاس ديگر نمي توانستند چيز هايي را كه مي بينند باور كنند.

ايوان طلسمي شوم را به زبان اوارد و ماري اتشين از نوك اسايش بيرون زد و به شكل ناشيانه ايه ان را به سمت ترورس هدايت كرد.

ترورس به خاطر كمرش نمي توانست بيش از چند قدم حركت كند و ميدانست اگر سريع حركتي نكند اين مار اتشين تمام وجودش را خواهد بلعيد براي همين گلوله اي از اب را به سمت مار فرستاد و مار را در ان زنداني كرد ؛ مار داشت كمكم بخار ميشد كه ايوان با اخيرين توانش به ذهن ترورس حمله كرد و با ديدن سد او شكه شد ؛ ترورس از ين موقيعت استفاده كرد و تا اخرين قطره توانش را جمع كرد و به ذهن ايوان حمله كرد ، ذهن ايوان بسيار تقويت شده بود به همين علت كاملا باز نشد ولي در حد كمي ديواره هاي ذهنش پايين ريخت كه اين سبب شد كمي احساس ديوانگي كند.

ترورس ديگر تواني در بدن نداشت و به زانو درامد ؛ ايوان اين صحنه را ديد و قبل از اين كه اين ديوانگي درونش اثر كند چوبش را بالا اورد و طلسم خلع سلاح را ايجاد كرد ، ديگر چوبي در دست ترورس نبود.

ترورس درمانده تمام اميد اميد خود را به اين ميدانست كه ذهن ايوان را از درون متلاشي كند پس همين مورد اميد را در دلش زنده نگه داشت و انرژي بيشتر را براي حمله به ذهن ايوان منتقل كرد.

ايوان ذجر ميكشيد و جيغ هاي گوش خراشي ميزد گويا تمام اباهتش ريخته بود و نمي توانست قطعه هاي مغزش را جمع كند.

ترورس خوشحال از پيروزي لبخندي كم رمق زد و با بي صبري انرژي بيشتري به مغز ايوان فرستاد تا زود تر شاهد پيروزيش باشد ولي همين اشتباه بزرگ او بود !

مار اتشين از قفس ابي خود رها شد و با سرعت به سمت ترورس حركت كرد ؛ هرچند چيز زيادي ازش باقي نمانده بود ولي با اين حال ميتوانست يك انسان بزرگ جثه را در خود حل كند !

ترورس حمله به ذهن ايوان را متوقف كرد و مار را ديد كه به سمتش حمله ور شده ؛ لبخند پيروزي بر روي لبانش به سر تكان دادن كوچكي از سر افسوس تبديل شد!

مار با فشار زياد به او برخورد كرد و گرماي غيرطبيعي را به بدن او منتقل كرد ؛ دنيا را از پشت هاله اي قرمز رنگ ميديد و احساس ميكرد در اين اتش تمام اعضاي بدنش در حال تبخيرند ، چشمانش در حدقه تركيدند و ترورس نگاهي از سر افسوس به دنياي بيرون از اين اتش انداخت و پايان كار خود را حس كرد ، روح از بدنش جداشده بود و به ارامي از ميان اتش بيرون امد ؛ با حركاتي زيبا ميرقصيد و بدون هيچ دردي به بدن خود كه ديگري چيزي ازش نمانده بود نگاه ميكرد تا اينكه ، او ديگر هيچ بود !

ايوان نگاهي بي رمغ به اتش انداخت و بعد به ارامي سرش را بر روي زمين گذاشت و از شر درد هايش رها شد ؛ روح ايوان با اباهت از روي جسدش برخاست و به كنار روح ترورس امد كه با اندوه به بدنش نگاه ميكرد و همين طور ارام بالا ميرفت.

- خوب دوئل كردي پسر ، اگر تو هنوز تو اون دنيا بودم بهت صد امتياز ميدادم!

ايوان چشمكي به ترورس زد و از كنار او رفت ؛ ترورس نگران دوران جديد زندگيش بود و هرگز فكر نمي كرد اينقدر زود سر برسد ، نگاهش را از اتش برداشت و بالبخندي نا محسوس به دنبال ايوان رفت !

بچه ها انقدر شكه بودند كه توان حركت هم نداشتند و از جسد ايوان به بدن ترورس كه حالا تكه ذغالي سياه رنگي بيش نبود نگاه ميكردند.


خدا يكي ؛ زن يكي ، يكي !

"تا دنیا دنیاست ابی مال ماست / ما قهرمانیم جام تو دست ماست"


Re: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۰:۳۱ جمعه ۳۰ مرداد ۱۳۸۸

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
امتیازات جلسه چهارم:

راونکلا:30 + 29 = 19.6 که میشود 20 امیتاز

گابریل:30 امتیاز
مشکل خاصی نداشتی.فقط نفهمدیم چی گفتی؟ایوان گریه کرد؟چی؟نشنیدم!گمونم خط رو خط شده بوده!

ترورس:29 امتیاز
ینجاه نه و پنجاه.حالا اون هیچی.حاله ای از ابهام؟هاله دیگه؟تا حالا تبلیغ مواد ضد عفونی کننده اش رو ندیدی؟

هافلپاف: 30 + 30 = 20 امتیاز

مری فریز باود:30 امتیاز
اشکال نداره.کپی رایت نداره دیگه.بردار هی کپی کن! جالب بود فقط وقت کردی خودت رو توی ذهن خونی قوی تر نشون میدادی یه کم!

هستیا جونز:30 امتیاز
عالی بود!خیلی خوشم اومد.اصل گاندولینی!من خودم داشتم فکر میکردم اون ساحل کجا خاطرات من بوده!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۱۸:۳۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۸۸

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
جلسه پنجم:

در کلاس با شدت باز شد و بعد از خوردن به دیوار صدای بلندی ایجاد کرد که باعث شد نظر همه به سمت در ورودی جلب شود.
ایوان با گام های بلند وارد کلاس میشه و میگه:همه از پشت صندلی هاتون بلند بشین و جمع بشین وسط کلاس.

بچه ها به هم دیگه نگاه میکنن،چند نفر از روی صندلی ها نیم خیز میشن ولی کسی بلند نمیشه.
ایوان فریاد زد:گوشاتون نمیشنوه؟گفتم همه بیان جلو!10 امتیازها از همه گروه ها کم میکنم!

به نظر میرسید که ایوان اصلا حوصله شوخی ندارد.برای همین همه با ترس ولی بی صدا از روی صندلی ها بلند شدن و در جلوی صندلی ها تجمع کردن.
یکی از دانش اموزان گفت:ولی پروفسور اینجا جامون خیلی تنگه.
ایوان چوب دستی اش را تکان داد و لحظه ای بعد همه صندلی های کلاس بعد از به پرواز در امدن به دیوار برخورد کردن و روی هم تلنبار شدن!

ایوان در طول کلاس قدم میزد و در حالی که اعضا رو دو به دو جدا میکرد گفت:امروز درس عملی داریم.همه اون چیزایی که توی کتاب ها نوشته شده رو بریزین بیرون.چشم در برابر چشم.شما به گروه های دو نفری تقسیم شدین.هر کدوم باید با هم دوئل کنین و سعی کنین ذهن همدیگه رو بخونین تا طلسم نفر مقابل رو خنثی کنین.هرکسی سه بار پشت سر هم طلسم بشه از گروهش امتیاز کم میکنم!

ایوان نگاهی به دانش اموزان کرد و متوجه شد دانش اموزی بدون حریف مانده.ایوان با لبخند در حالی که استین هایش را بالا میزد گفت:من با تو دوئل میکنم.مواظب باش نتونم سه بار پشت سر هم طلسمت کنم.وگرنه از گروهت امتیاز کم میشه.

بعد نگاهی به بقیه کرد و گفت:من ذهن همتون رو میخونم.شما علاوه بر بستن ذهنتون در مقابل نفر مقابل باید مواظب حمله های ذهنی من هم باشین.هرکسی بتونه دفاع بیشتری داشته باشه و علاوه بر اون به دهن من حمله کنه یه جایزه ویژه پیش من خواهد داشت.
بعد چوب جادویش را به سمت حریفش گرفت و گفت:شروع کنین!

تکلیف:

دانش اموزی بد شانسی که در مقابل ایوان قرار گرفته شما هستین!تلاش خودتون رو برای مبارزه با ایوان بنویسین و سعی کنین علاوه بر بستن ذهنتون به ذهن ایوان حمله کنین!(30 امتیاز)


ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۲۹ ۱۸:۳۸:۴۹

ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۱۸:۲۳ سه شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۸

هستیا جونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ سه شنبه ۲۳ تیر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۱۴ پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۳
از دهکده شن ور دل گاارا سان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 90
آفلاین
-صد گالیون شرط می بندم نمی تونی این کار رو بکنی! ایوان دوبار یه اشتباه رو تکرار نمی کنه!

-منم صد گالیون شرط می بندم که میتونم .

-نمیتونی!

-میتونم!

-نمی تونی!

کتاب قطوری پرواز کنان از بین آنها رد شد و محکم به دیوار کوبیده شد . هر دو وحشت زده عقب پریدند . ریتا کتاب بعدی را برداشت و آماده پرتاب کردن شد . سپتی فریاد زد:
-چی کار می کنی ریتا! نزدیک بود بخوره به صورتم!

ریتا کتاب را پایین انداخت و به جلو خم شد:
-اگه بس نکنین دفعه بعد دوره هفت جلدی تاریخچه هاگوارتز میاد سمتتون! واقعا این قدر مهمه؟!

هستیا که به مبل خوره و آن را واژگون کرده بود به سختی از جا بلند شد و جواب داد:
-مهمه دیگه! قضیه حیثیتیه . نکنه تو هم فکر می کنی من نمیتونم؟!

ریتا نگاه عاقل اندر سفیهی به آن دو انداخت و از سالن عمومی بیرون رفت . هستیا دنبال او راه افتاد و فکر کرد:
- سپتیما، فردا می بینیم که کی شرط رو می بره!

فردای آن روز

دوباره باید سعی می کردند ذهن یکدیگر را بخوانند .ایوان روی صندلیش نشسته بود و با دقت تک تک دانش آموزان را از نظر میگذراند . مشخص بود که حق با سپتی بوده . ایوان یک اشتباه را دوبار تکرار نمی کرد . سپتیما برای پنجمین بار کارش را متوقف کرد ؛دوباره موفق شده بود به ذهن هستی نفوذ کند. زمزمه کرد:
-چفت شدگیت که تعریفی نداره . امید وارم ذهن خونیت بهتر باشه!

و با سر به ایوان اشاره کرد . هستیا لب پایینی اش را جوید و سرخ شد . سپتی نیشخندی زد و چوبدستی اش را بالا گرفت :
-حالا اگه نمی خوای اشکالی نداره . همین که بپذیری شکست خوردی برای من کافیه!

هستیا سرخ تر شد و زیر لبی چیزی گفت . وقت آن نبود که قافیه را واگذار کند . به سمت ایوان برگشت و کارش را شروع کرد . مطمئن نبود که باید چطور از سد دفاعی ایوان عبور کند . دلش را به دریا زد و مثل گاری سرش را پایین انداخت و وارد ذهن ایوان شد . در کمال تعجب به راحتی توانست از ذهن ایوان عبور کند .

صحنه ای رویایی تر از آنکه وجودش در ذهن ایوان در تصور بگنجد جلوی چشمانش بود . دریایی آبی که زیر نور خورشید می درخشید ، شن های سفید و صورتی که جا به جا با صدف های رنگارنگ آراسته شده بودند ؛ قلعه های شنی پراکنده در ساحل و دو پسر بچه کوچک که مشغول بازی بودند . اطرافش را جستجو کرد ولی اثری از ایوان پیدا نکرد . با تردید به دو پسر بچه کوچک خیره شد که ممکن بود یکی از آنها استاد بداخلاقش باشد. یکی از پسر ها بدون مقدمه بلند شد و دیگری را هل داد . پسرک توی آب افتاد و جیغ کشید . هستیا فریاد زد:
-نــــــــه!

دستی محکم مچش را گرفته بود . از افکار ایوان خارج شد و او را دید که روبه رویش ایستاده بود و شریرانه لبخند می زد:
-چفت شدگی گاندولینی رو فراموش کرده بودی،آره؟! بلند شو،باید بریم به دفتر مدیر!!


-مختصری درباره بزرگترین ذهن چفت کن تاریخ جادوگری توضیح دهید!(10 امتیاز)

فرانسیس پرینس، جدجد آیلین پرینس،مادر سوروس اسنیپ بزرگ ترین چفت کننده تاریخ شناخته شده است . فرانسیس در سال های 1804 تا1039 در اسکاتلند زندگی می کرد و در طول زندگی کوتاهش موفق شد در چفت شدگی بسیار ماهر شود . گفتنی است این قدرت از زمان قدیم در خاندان پرینس موجود بوده و هر سه نسل یکبار در یکی از بچه های خاندان پرینس ظهور می کرد . این توانایی در فرانسیس به اوج خود رسید و او اولین کسی بود که توانست تمام تکنیک های چفت شدگی را فرا گرفته و خود بر آنها بیفزاید. «چفت شدگی کاربیت» از شیوه هایی است که او برای بستن ذهن ابداع کرده است.

فرانسیس به همه بدگمان بود و همیشه از اینکه کسی موفق به خواندن افکارش شود میترسید . به همین دلیل ذهن خودش را همیشه در حالت بسته نگه می داشت. اما نیرویی که این کار نیاز داشت بیش از حد توان او بود . نیروی او روز به روز تحلیل می رفت ولی حاضر نبود لحظه ای ذهنش را باز بگذارد . بنابراین خیلی زود به بستر بیماری افتاد و در 35 سالگی جانش را از دست داد .


گل می کند شقایق، دانه ی اسفند می رسد


Re: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۱۲:۱۵ سه شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۸

مری فریز باود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۴ چهارشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۲۹ جمعه ۱۵ مرداد ۱۳۹۵
از زیر عذاب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1014
آفلاین
رول :


کمی بر روی صندلیش جا به جا شد ، بار دیگر سعی کرد تا ذهن "الکساندرا" را بخواند ، کار چندان سختی نبود ، بعد از چند بار کلنجار رفتن تقرباً تمامی روشهایی را که او برای بستن ذهنش به کار بسته بود را از بر شده بود. هر چه که بود او یکی از بهترین مامورین سازمان اسرار بود که ذهن خوانی یک دختر که تازه راههای بستن ذهنش را آموخته بود برایش ساده و در دسترس بود.

همانطور که در لابلای ذهن الکساندرا جستجو میکرد کمی او را راحت گذاشت تا باری دیگر خود را برای تهاجم مغزی دیگر آماده سازد. پس فرصتی پیدا کرد تا اطراف خود و همشاگردیانش را بررسی کند شاید که سوژه‌ی بهتری را نصیب خود می ساخت.

هووم... آره خودشه، ایوان روزیه، یکی از بهترین مرگخوارای که با اینکه خیلی وقتها از خیلی ماموریتهای لرد ولدمورت جا مونده اما بازم لرد سیاه اونو یکی از بهترین افراد خودش میدونه، تازه خیلیم باهاش مشورت میکنه و قبولش داره، آخی... چه بچه گانه... داره به دوران تحصیلش فکر میکنه، عجب مثل اینکه هیچ وقت آن شاگردی که باید نبوده! پس چطور تونسته دل لرد سیاه رو بدست بیاره؟ هه هه هه اینو چشش دنبال این دختر سیاهس! عجبم بد سلیقس... فهمیدم برای همینه که نمیتونه ذهنش رو متمرکز کنه، هوووم الانه که استادش یه اردنگی نثارش کنه و از کلاس بنازتش بیرون، بعد که دختره بهش خندید میفهمه که نباید آنقدرم دنبال این چیزا باشه! اووووووووووووووووووووه... چقدر زود به حقیقت پیوست!

مری به طرف الکساندرا برگشت، نباید او را ظنین می ساخت که باعث شکش بشود، اگر قرار بود که همچنان ذهن ایوان را جستجو کند تا رازهای موفقیتش! را جویا شود بایستی این دختر را نیز دست به سر میکرد، پس یکبار دیگر با اشاره به او فهماند که باید سعی بیشتری کند که ذهنش مصون بماند!

نخیر این الکساندرا هیچی یاد نمیگیره! استاد که این باشه شاگرد معلومه چی درمیاد، هنوز تو حالت خلسه اس، لعنتی... این چیه ؟ همه جارو خون گرفته... حدس میزدم که جزو بدترین مرگخوارای لرد باشه، همه رو قلع و قمع کرده و با خیال راحت داره از کافه بیرون میره! چقدرم شاد بنظر میرسه، حتماً لرد سیاه وعده خیلی عالی بهش داده! هوووم درست حدس زده بودم.. اینی که تو دستشه عکس همون دختره اس، آره ... آره خودشه... حتماً لرد بهش قول همینو داده، عجب آدم بی احساس و بی دست وپایی بوده، فکر کنم به زور دختره رو مجبور به اینکار کنن...البته باید چیزی شده باشه که ایوان هنوز ازدواج نکرده، فکر کنم دختر ِ از ترسش خودکشی کرده!... اوه نه مثل اینکه چیزی شده، یه چیزی رو جا گذاشته،شایدم احساس خطر کرده، داره برمیگرده داخل کافه، اوه آره شنلش رو جا گذاشته، اما این کیه ؟ یکی داره دنبالش میکنه... نه این این ...

- ...بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــســـــــــــــــــــــــــــــــه
همه با تعجب به ایوان خیرده شدند.ایوان از جایش بلند شده بود و خشمگینانه به تخته کلاس چنگ زده بود.
ایوان چوب دستی اش را به سوی دانش اموزان گرفت و فریاد زد:کار کدومتون بود؟
یکی از دانش اموزان با ترس پرسید:چیکار دارین مکنین پروفسور؟
ایوان با خشم فریاد زد:کی به خودش جرات داد وارد دهن من بشه؟
سکوت کلاس را فرا گرفت...


2-مختصری درباره بزرگترین ذهن چفت کن تاریخ جادوگری توضیح دهید!(10 امتیاز)

اولین فردی که به دنبال این خصوصیت ذهنی رفت کسی نبود به جز "رانسوا بارادک" که فقط از روی کنجکاوی و رفتارهای مشکوک شوهرش به فراگرفتن چنین جادویی پرداخت ، وی همچنین به کامل کردن کلیه خصوصیات ذهن خوانی و ذهن چفت کنی بهترین و بزرگترین ذهن چفت کن تاریخ شد .
به طوری که وقتی در دوره دوم عمر خود در جنگی که میان سیاهی و سفیدی در آن زمان صورت گرفت توسط بسیاری از سپاهیان گروه رقیب برای آنکه جزئیات حمله را از وی جویا شوند مورد ذهن خوانی و به نوعی بازجویی قرار گرفت اما او که در برابر سی تن از بهترینهای آن دوره تاریخ قرار داشت به خوبی ذهن خود را بسته و خود را کنترل کرد و در آن جنگ با توجه به رشادتهای وی پیروزهایی رو نصیب یارانش کرد .
وی که در اواخر عمر خود ب دلایل مختلف بارها ذهن خود را از بسیاری از افراد بسته نگاه داشته بود بسیار ضعیف و رنجور گشته و بیش ار نیمی از عمر پایانی خود را با تفکراتی بسته و خام پشت سر گذاشت که کم کم بر وی تاثیر گذاشته و در سن 157 سالگی باعث مرگ وی گشت .
نام او در کتاب رکوردهای جادوگری به خاطر همان ذهن بستنش ثبت گردیده است .


ویرایش شده توسط مری فریز باود در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۲۷ ۱۲:۲۴:۱۱

خداحافظی در اوج یا خروج فوج فوج... مسئله این است!


Re: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۲۳:۱۴ پنجشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۸

ترورس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۰۱ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۵:۱۸ چهارشنبه ۱۶ تیر ۱۳۸۹
از این سبیل ها خوف نمی کنی یابو !
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 209
آفلاین
ترورس به ارامی در راهرو قدم بر می داشت و به زندگیش و ارزوهایش که به ایوان ختم می شد فکر میکرد.
باد گرمی به صورتش خورد و موهای بلندش را به پرواز دراورد ، هوا به شدت گرم بود و همین باد گرم هم غنیمتی بود.
صدایی از پشت سر گفت:پسر خیلی با دل و جراتی!

ترورس سرش را برگرداند و چهره سرد ایوان را دید و گفت: برای چی استاد؟!!

- چرا منو دنبال میکنی؟!!
-من ... سوتفاهم شده این اشتباست!
-مواظب خودت باش.

ایوان باقدم هایی منظم و سریع از ترورس دور شد.
تمام وجودش کرخت شد و اشک از چشمانش سرازیر شد به یاد دیدارش با لرد افتاد که تهدیدش کرده بود سر از کار ایوان دراره واگر در نیورد اورا خواهد کشت ولی چجوری باید این کار رو میکرد؟!!

نا اومیدانه با مشت به دیوار کوبید ولی این کار به نه تنها از مشکلاتش کم نکرد بلکه دردی راهم به انها اضافه کرد.

ایوان در حال چه کاری بود که لرد از ان بی خبر بود و تا این حد مهم بود ؟!!

اشکش را پاک کرد وبه سمت خابگاه حرکت کرد ولی میدانست تمام شب را بیدار خواهد ماند!

فردا

ترورس با خستگی به سمت کلاس چفت شدگی حرکت میکرد و به ایوان تمام فکرش را مشغول کرده بود بلاخره به کلاس رسید همین که روی میزش نشست ایوان وارد شد.

ایوان بر روی میزش نشست و همه دانش اموزان را نگاه کرد و روی ترورس چند لحظه مکث کرد و شروع به صحبت کرد.

- امروز رو فقط به تمرین می پردازیم به دو گروه تقسیم شید یک گروه سعی کنن ذهن اون گروهو بخونن گروه دیگه هم ذهنشونو ببندن!

ترورس روبه روی برودریک نشست اما صدایی هولناک گفت : نه ترورس تو خیلی ضعفی من شخصا با تو کار می کنم .

برقی از پیروزی در چشمان ایوان پدیدار شد ، ترورس نمی خواست صعیف به نظر برسه ولی اگه ایوان می فهمید او جاسوس لرده حتما اورا در دم میکشت و این یعنی اتمام همهه چیز نباید چنین میشد.
ترورس در روبه روی ایوان ایستاد اوان چوبش رو بالا اورد ولی ترورس گفت: مگه قرار نیست من تقویت بشم پس چرا شما میخواید ذهن منو بخونید!

- به نوبت اقای ترورس

وردی غیر کلامی را به کار برد ولی ترورس به طور طبیعی واکنش نشان داد و فریاد زد ک پروتیگو

ناگهان حسی عجیب وجودش را فرا گرفت تمام مغزش به تکاپو افتاده بود چشمانش ذهن ایوان را می دید خاطراتش را.

شکی ناگهانی باعث شد تمام وجودش به لرزه بیفتد ولی کوتاه نشست و در افکار ایوان جستو جو میکرد.

ایوان در حالی که گلی بود در حال صحبت با سوروس بود و در باره نابود کردن چیزی مشورت میکرد ... صجنه عوض شد ایوان روی زمین نشسته بود و فنجانی در دستش برق میزد ترورس به سرعت ان را شناخت ولی نفهمی به چه علت در دست ایوان است.

ناگهان همه چیز به حالت عادی برگشت و ترورس پرت شد روی زمین ایوان هم که به زانو در امده بود و فریاد میزد و طلسماهای متعددی به سمت ترورس می فرستاد و در مقابل ترورس فقط جاخالی میداد ، تنها چیزی که به فکرش میرسید را گفت : پروتیگو
دیواری نامرئی بین ترورس و ایوان کشیده شد ولی ایوان برخاست وبه سمت دیوار امد .

-همه چیزو فهمیدی ... تو اجیر شده اسمشو نبری

ترورس به اطراف نگاه کرد و بچه ها را دید که به شدت جا خورده اند ، صبرش تمام شد و فریاد زد: من مجبور بودم ، لرد تمام خانواده ام رو کشت و می خواست منم بکشه باید سر در میاوردم تو چی کار داری میکنی ...

ایوان دستش را تکانی داد و دیوار شکست ولی ترورس واکنشی انجام نداد چون میدانست توان مقابله با ایوان را ندارد.

-اشتباه کردی پسر اشتباه ، تو می تونستی منو در جریان بزاری تا خودم یه راهی جلوی پات بزارم.

- تمومه من حتی اگه این اطلاعات به لرد هم بدم منو می کشه پس دیگه چه فرقی داره اب که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب!

ایوان با افسوس نیم نگاهی به ترورس انداخت و نور سبزی از نوک چوبش بیرون امد و بین دو چشمان ترورس برخورد کرد!

ایوان به سرعت از کلاس خارج شد و جسد ترورس را با بچه ها تنها گذاشت!

2-مختصری درباره بزرگترین ذهن چفت کن تاریخ جادوگری توضیح دهید!(10 امتیاز)

ایوان روزیه یکی از مشکوک ترین و مخوف ترین چفت کن های تاریخ بود که هرگز کسی از جزئیات زندگیش سر در نیاورد ولی در کتاب "تاریخ چفت کن های مشهور قرن" نوشته شده ایوان روزیه ینجاه هفت سال عمر کرد و بر اثر بیماری از پا در امد که دواران کودکی خود را در امارت تئدور بورگن گذراند که امارتی قدیمی و نفرین شده است ، وی بعد از کلاس چهارم هاگوارتز به لرد سیاه پیوست و به سرعت در نزد ارباب جایگاه و مرتبه بزرگی پیدا کرد ؛ ایوان دورانی را در ازکابان گذراند و پس از مدتی نه چندان زیاد در فرار دسته جمعی از ازکبان فرار کرد.
ایوان در طول عمرش کارهای مخفی زیادی انجام داد ولی اکثر انها در حاله ای از ابهام قرار داره و فقط میتوان گفت کارهای او تغییر زیادی در سرنوشت جادوگران ایجاد کرد تا بدان جا که بعضی از بزرگان حتی ایوان را در پشت پرده دنیای جادوگری میدانستند!


خدا يكي ؛ زن يكي ، يكي !

"تا دنیا دنیاست ابی مال ماست / ما قهرمانیم جام تو دست ماست"


Re: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۱۷:۴۴ پنجشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۸

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
از يت نكن! شايدم، اذيت نكن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 708
آفلاین
هوا گرم و خفقان آور بود. بيشتر از آنچه فكرش را ميكرد، استرس داشت. حتي زحمت ِ باز كردن كتاب را به خودش نداده بود. نميخواست بعد از صحيح شدن ِ برگه هاي امتحان ، كمترين نمره ي كلاس باشد. او از شاگردان بد نبود. لبخند ساير دانش آموزان حاكي از آن بود كه همه به خوبي براي امتحان ِ‌آن رو درس خوانده بودند. از سر ميز راونكلاو بلند شد و با عصبانيت به سمت در سرسرا رفت. در راه، ليسا با خشم دستش را بلند كرد و آستين گابريل را كشيد.

- چته؟ بهت نگفتم درس بخون. ميدوني كه اگه نمره ات كم بشه هم از هاگوارتز ميندازنت بيرون و هم اينكه بچه هاي ريون رو ضايع ميكني.
- حالم خوب نيست ليسا، ولم كن!
- گابر ...

روي پاشنه ي پا چرخيد و با تمام وجود داد كشيد :
- بسه ديگه، ولم كن!

ليسا كه براي بلند شدن نيم خيز شده بود، به آرامي روي صندلي اش نشست. گابريل با عصبانيت نگاهي به بقيه ي بچه ها انداخت و ازسرسرا خارج شد.

كلاس چفت شدگي

ايوان روزيه در فاصله ي ميز ها حركت ميكرد. گهگاهي با چوبدستي اش به ساعت شني ضربه اي ميزد، و براي شوخي ميگفت زمان تمام شده است. همه تند و تند مشغول نوشتن بودند، اما گابريل فقط به كاغذ سفيدش خيره شده بود. حتي نميتوانست از روي سوال اول بخواند. ايوان ورقه ي سوالات را برداشت و مشغول خواندنش شد. با ديدن ِ آن صحنه، فكري به ذهن گابريل رسيد. اگر روي افكار ايوان تمركز ميكرد، شايد ميتوانست به ذهنش وارد شود و جواب ها را پيدا كند.

بنابراين مستقيم در چشمان ايوان خيره شد، كه از چپ به راست حركت ميكرد و پايين تر مي آمد. تمام ذهنش مشغول انجام اين كار بود. از خشم و عصبانيت، تمام قدرتش را به كار گرفته بود. نمي گذاشت ريونكلاو به خاطر تنبلي او ، امتيازات‌ِ‌كمي بگيره. نميخواست از هاگوارتز اخراج بشه. ديگر داشت خسته ميشد، فايده اي نداشت.

احمقانه است!‌ ايوان معلم چفت شدگي است و محال است ذهنش را باز گذاشته باشد. اما، درست همان موقع كه خواست نگاهش را از ايوان بردارد، تصوير ها حركت كردند. از وحشت خشكش زده بود. ايوان هم احساس ميكرد! چشمانش را بست و برگه را رها كرد. گابريل هم روي صندلي اش نيم خيز شد...

اين چيزي نبود كه او ميخواست.

فضاي خانه. داخل يك انبار كوچك ايستاده بودند. ايوان ، در ابعاد بسيار كوچك تر، شايد يازده ساله، لرزان و ناراحت از سوراخ روي در بيرون را نگاه ميكرد. صداي شكستن بشقاب و كاسه و فرياد هاي زن و مردي به گوش ميرسيد. فرياد ها بالا تر ميگرفت:

- بهت ميگم اون به من رفته و بايد به هاگوارتز بره!
- من نميذارم پسرمون بدبخت شه. اين جادو و جادوگري ديوانگي ست! من هم هاگوارتز رو بعد ازسه يا چهار سال ول كردم!
- بله، چون تو از يازده سالگي به اونجا نيومده بودي! تو هرگز نخواستي موفق باشي. اما، ايوان استعدادش رو داره.
- بس كن ، جانت!
- من با هركسي كه مقابلم بايسته برخورد ميكنم.

صداي زن از نفرت و خشم اشباع بود. بعد از آن صداي زمزمه اي ترسناك و بعد جيغي شنيده شد، نوري سبز رنگ و سپس برخورد چند چيز به يكديگر و صداي شكستن بلند تر از قبل. گابريل به ايوان خيره شده بود. پسر بچه گريان و لرزان، در انباري تاريك را باز كرد و قدم در راهروي روشن خانه گذاشت. نور سبز رنگ از سمت راست بود، پس به سمت راست پيچيد و سپس صداي جيغ ايوان نيز، به صداي گريه هاي مادرش پيوست.

مادرش ، پدرش را كشته بود...

چيزي به سرعت به سمت گابريل يورش برد. دستي محكم به صورتش سيلي ميزد. چشمانش را باز كرد. با ديدن ِ ايوان روبرويش كه چوبدستي اش را در دست گرفته بود و دختري كه يقه اش را فشار ميداد ، از ترس به عقب خيز برداشت. صندلي برگشت و گابريل و صندلي هر دو با هم به زمين افتادند. با دست هايش خود را از ايوان دور ميكرد.

- از قصد نبود پرفسور، باور كنيد... از قصد نبود.
ايوان با وحشت به گابريل نگاه ميكرد كه تقريبا" گريه اش گرفته بود. هيچ چيز منطقي نبود!



2-


آلبوس دامبلدور يكي از بزرگترين ذهن چفت كن هاي تاريخ است. او در سال 1920 به اين جهان قدم گذاشت و در سال 2003 به ديار باقي شتافت. آلبوس دامبلدور در امر ذهن خواني و چفت شدگي يكي از اساتيد بود و بارها در مقابل ولدمورت (كه از طريق هري پاتر) سعي در ورود به ذهن او را داشت، مقاومت كرده بود. اين مقاومت ها بدون استفاده از هيچ وردي صورت ميگرفت. در طي اين مقاومت، دامبلدور فقط از نگاه كردن ِ مستقيم به هري اجتناب ميكرد كه در آن شرايط كاري بسيار دشوار بود. دامبلدور ميتوانست ورد نيز به كار ببرد، اما، هري پاتر نوجواني بيش نبود و اين خطرناك ترين ورد در برابر يك نوجوان براي بستن ذهنش ، براي بار اول بود.


[b]دیگه ب







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.