هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۸:۱۵ سه شنبه ۲۶ تیر ۱۳۸۶
#33

آماندا لانگ باتمold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ چهارشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۵۷ پنجشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۸
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
_: هی ویلیام ! من معجون آشغال ایرانی نمیخوام تو حق نداری که ....
این صدای ریز و جیغ جیغوی آنا همسر ویلیام بود که سرش فریاد میکشید .
آنا : ... اصلا تو چطوری دلت می یاد که من جلوی خواهر شوهرم کم بیارم ها ؟ اون برادر توهم با اون سلیقه ی مسخرش ! زنش میدونی به من چی میگه ؟ شلخته ! اصلا خواهر خودم چی ؟ میبینی یه شوهر داره مثل خروس ازش اطاعت میکنه ؟ اما من چی ؟! آخه تو هم شدی ...
اگه ویلیام حرف آنا رو قطع نمیکرد اون زن عذاب کشیده هنوز هم داشت حرف میزد !
ویلیام : خیلی خب بابا ! بس کن . بردی سرمو ! بطری رو بردار پولشو بده و بریم .
بورگین لبخند گشادی رو تحویل ویلیام داد و گفت : البته باید بگم که این معجون قدرتش از معجون بترکه چشم حسود کمتره ! معجون بترکه چشم حسود همونطور که از اسمش هم پیداست میتونید با خوروندن اون معجون به فرد مورد نظرتون اون فرد رو از حسودی دیوونش کنید . در ضمن یه نکته ی مهم اینه که اگه سوژه تون از اون معجون زیاد خورده باشه میتونید اونو تحت کنترل خودتون قرار بدید و البته باید مواظب وزارت سحر و جادو باشید . اونا اگه به وجود همچی طلسمی پی ببرند شاید به شما گیر بدند!
ویلیام : پس همون قبلیه رو لطفا بد ...
آنا فوری حرف ویلیام رو قطع کرد و گفت : ویلیام ؟! تو که دوباره نمی خوای ...( ادامه ی سخنان آنا حاوی مطالب غیر اخلاقی و خصوصی است . شما هم حق ندارید در امور خصوصی یک خانواده دخالت کنید ! )
مرد و زن خود مشغول جر و بحث با یکدیگر بودند و بورگین هم نیز به دلیل گوش دادن به حرفهای کاملا ضد اخلاقی آن دو حواس خودش را پرت کرده بود . پسرکی آبی پوش و رند و ناقلا از این فرصت استفاده کرد و یواش یواش و اروم آروم داخل مغازه شد که یه دفعه :
تالاپ ! افتاد رو زمین !
_ : آخ آخ آخ ! آی سرم ! آی پاهام ! آی دستم !
بورگین : هی تو ! چیکار میکنی اینجا ؟
پسرک بلند شد و خودشو تکوند بعد جواب داد : هیچی ! ا ؟! اونحا رو ببینید ! اون چیه ؟ چقدر هم خوشگله !
بورگین سرشو به زاویه ی 180 درجه چرخوند و پشت سرش رو نگاه کرد اما چیزی پیدا نکرد . غافل از ایکه پسرک از غفلت اون استفاده کرده و خودش هم غافل از اینکه در اون مغازه خطراتی در انتظار غفلتش بودند به طرف قفسه ای رفت . دوید دوید تا به قفسه رسید و پشت یه قفسه ی دیگه رو بهروی همون قفسه قایم شد . بورگین سرش رو برگردوند که نتیجه ی کارش رو به پسرک اعلام کند ولی دید اوا ! جا تره و بچه نیست !
حالا اینور بگرد اونور بگرد بالا رو بگرد پایین رو بگرد بچه کجاست ولی پیداش نکرد !
همون لحظه حافظه ی بورگین : ای بچه ی بی همه چیز ! حالا منو گول میزنی بی چشم رو و بی آبرو ی ....... (سانسور شده !) به من میگن بورگین . میدونم چیکارت کنم !
پسرک داشت بطری های رنگارنگ توی قفسه ها رو وارسی میکرد چشمش به بطریه حاوی مایعی آبی افتاد . چشمانش از شادی برق زد تو دلش فریاد کشید : هوررررررررا !
و بازم غافل از اینکه اون معجون سیلیسوات بود بطری رو سر کشید . کمی بعد چشماش دودو میزد . بیشتر از همیشه انرژی داشت . میخواست کاری کنه که حتی ولدومورت هم جلوش زانو بزنه و خاک کف پاش بشه ! واقعا چه کم توقع ! خلاصه یه دفعه مثل کارتون تام و جری انگار دنبال موشی باشه از دیوار ها از سقف از هرجا بالا رفت . وقتی از سقف فرود اومد دید درست زده تو خالش ! یعنی افتاده بین اون خانم آقا هه . خوب به حرف اون دو گوش داد . وقتی فهمید قضیه از چه قراره لبخند شیطانی بر لبانش نقش بست . بعد رو به خانومه کرد و بی توجه به لی گزیدن ها و مشت کوفتن های بورگین توضیح داد : اهم خانم عزیز شما میتونید جاری و خواهر شوهرتون رو با یه طلسم فرمان تحت فرمان قرار بدید . البته طلسم شکنجه هم به خوبی خوب کار خودش رو میکنه !
آنا فکری کرد و رو به ویلیام گفت : خوش به حال زنی که قراره زنش بشه ! ببین چقدر خوب احساسات رو درک میکنه ! همین حالا اونو با خودم میبرمش خونه !
بعد رو به پسر سیاه گفت : واقعا از راهنماییت ممنونم عزیزم ! اسمت چیه کوچولو ؟
پسرک : اولا من کوچولو نیستم حرف دهنت رو بفهم ها . بعدشم اسم مستعار من فیلیپسه .
بورگین که تا حالا داشت به گفتگوی آن دو گوش میداد بعد فریاد زد : نه ! اون یکی از معجون های سیاه شدن رو خورده !
با این حرف آنا جیغی زد و گفت : حرفم رو پس میگیرم ! اون شوهرخوبی نمیشه !!!
ویلیام خواست با آرامش حرف بزنه : م م م ما میتونیم تو رو ببریم گردش پسر خوب ! برات قاقالی لی میخرم . سوار تاب میکنمت ! برات اشکلات و شکلات و بستنی و ... میخرم !
فیلیپس فریاد زد : شما دروغ میگید ! میخواین سر منو شیره بمالید ! من اجازه نمیدم ! حالا همتون به صف تا یکی یکیتون رو بکشم ! اول تو آقای فروشنده ! با زندگیت خدافظی کن .
بورگین که احساس کرده بود ردا و شلوارش گرم شده و کفشش خیس شده ! با همون کفشای خیس اینور تر اومد تا دیده نشن ! خب خیسیش رو پنهان کرد اما صدای شلپ شلوپش رو نتونست قایم کنه ! یه کم صبر کرد تا رنگ صورتش از ارغوانی پر رنگ به ارغوانی کمرنگ تغییر کنه بعدش به حرف اومد : ن ن نه ارب ار اربر اربابببب ! من میتونم به شما کمک کنم !
فیلیپس : جدا ؟! انگار راست میگی ها ! پس تو زنده میمونی . حالا شما چی آقا ؟ شما میمیرید !
فیلیپیس خواست طلسم آوداکداورا رو بر زبون بیاره اما دید که چوبدستی نداره ! پس فریاد زد : هوی غلوم !
(غلوم یکی از اعضای پشت صحنه بود !)
غلوم : چیه آلکس ؟
فیلیپس : یه چوبدستی رد کن بیاد !
غلوم : ها ؟
فیلیپس : یه چوبدستی !
غلوم یه فوتبال دستی ؟
فیلیپس : یه چوب جادو ! چ و ب ج ا د و !
غلوم : ها ! بیا !
فیلیپس : آودا کداورا !
و غلوم آقا جان به جان آفرین تسلیم کرد ! یه خورده بعد روحش بلند شد و پرواز کنان سمتش اومد : ای بیوجدان بی معرفت ! چرا کشتی ؟
فیلیپس : به چند دلیل : 1 اسم منو فاش کردی ! همون اول ! 2 منو مسخره میکنی ؟! ها ؟!
روح : قانع شدم ! من رفتم پشت صحنه شاید کمکم برسه ! خدافظ !
فیلیپس : برو به درک ! خوب حالا آقای ویلیام ! آوداکداوا !
آنا : نهههههههههههههههههههههههه!
و بعد خودشو جلوی ویلیام انداخت و طلسم بهش خورد و مرد ، طلسم بازتاب شد و به سمت فیلیپس رفت اون هم نابود شد ! و اما طلسم برگشت و خورد به ویلیام ! اما نمرد و عوضش یه زخم به شکل قلب طرف راست پیشونیش افتاد !
یه دفعه فیلیپس بلند شد و گفت : من به این راحتی ها نمی میرم ! من 7 تا هورکراکس دارم ! موهاهاهاها !!! حالا بمیر ویلی !
ویلیام : نه تو رو خدا نه ! من برات آبنبات چوبی میخرم ها !
فیلیپس فکری میکتد ! یاد خاطات دوران نینیگریش میفته ! یادش مییاد وقتی خیلی کوچیک تر بوده مامانش براش آبنبات چوبی میخریده !
فیلیپس : باشه من با تو مییام تا آنبات چوبی بخریم ! و لی باید هر روز برام سه تا بخری ها !
ویلیام : به روی چشم آقا !
دوربین رو صورت فیلیپس میچرخد و همون جا زوم میکنه ! تا میره تو دهنش ! بعد زوم اوت میکنه و برمیگرده !
فیلیپس : خوب بینندگان عزیز همکاران من از پشت صحنه اعلام میکنن که یک ساعت تموم شد و من دوباره سفید شدم !
بعد به طرف در خروجی راه میفته و داد میزنه : هوی غلوم ! آنا دیگه بیدار شین ! فیلم تموم شد 1 خسته نباشید !


تصویر کوچک شده


Re: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۲۱:۴۸ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۸۶
#32

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
آسمان آبی بود ، خورشید سوزان ، سوزان ، همیشه فروزان !
ابر ها از شدت گرمای خورشید بخار می شدند و مغازه های کوچه دیاگون کم کم داشتند مثل کره آب می شدند !
در این میان پسرکی از آخرین پیچ کوچه دیاگون پیچید و وارد کوچه ناکترن شد. هزاران عجوزه ، جادوگر سیاه ، مرگخوار ، جارو های عجیب ، ماشین ها پرنده ، و صد ها جایزه نقدی و غیرنقدی دیگر در کوچه ناکترن روبروی پسرک بود. در این میان پسرک به زور از سوراخ هایی که بین آنها ایجاد شده بود عبور کرد و خود را به مغازه بورگین و بارکز رساند. در را آرام باز کردو سرکی به داخل کشید. کسی داخل نبود. آرام آرام در را تا نیمه باز کرد ، آرام و با نوک پنجه وارد شد و ناگهان در را به هم کوبید ! صدای انفجار مانندی از در شنیده شد و در این میان بورگین از ناکجا آباد بیرون پرید و فریاد زد : «الله اکبر ، الله اکبر »
پسرک قبل از این که بورگین او را ببیند در زیر یک شئ عجیب مثل سیفون پنهان شد.
بورگین وقتی مطمئن شد که هنوز آمریکا حمله نکرده از همان نقطه نامعلوم دوباره غیبش زد.پسرک شروع به گشتن کرد. مشخصات معجون ها را تک تک می خواند : تهوع آور ، تجسم آور ، تخیل آور ، تولد آور ، تبلور آور ، تقلب آور و ...
و سر انجام به معجون رسید که روی ان نوشته بود : « بسیار عالی برای سیاهان ، فقط بخورید ، به همین سادگی ، به همین خوشمزگی ، پودر کیک رشد ! »
(همین الان از اون پشت و پسل ها تهیه کننده این پست به من گفت که نوشته معجون بقلی رو خوندم ! )
« بسیار عالی برای سیاهان ، فقط بخورید ، سیاه می شوید ، آنچنان که دوست دارید. »
پسرک دستش را دراز کرد. صدای در شنیده شد . پسرک معجون را چنگ زد و زیر یک روروئک که در گوشه ای بود پنهان شد.
مردی هیکلی که بیشتر شبیه آرنولد بود وارد شد. موهای قرمز ، صورت نارنجی ، بلوز زرد ، شلوار سبز و کفش آبی داشت و به تنهایی یک رنگین کمان تشکیل میداد
پسرک در همان لحظاتی که بورگین با آرنولد حرف می زد پسرک نگاهی به معجون انداخت و چشمانش برق زد : پودر کیک رشد !
کات ! (ببخشید این صدای کارگردان بود که کات داد تا معجونی را که پسرک اشتباهی برداشته بود عوض کند ، متاسفانه تدوین این پست کمی ضعیفه و این صدا حذف نشده ! )
پسرک نگاهی به معجون انداخت و چشمانش برق زد : معجون سیلیسوات !
پسرک معجون را سر کشید و در یک لحظه احساس سرخوشی ، شعف ، قدرت ، تکبر ، زور ، غم ، سر خوردگی و هزاران احساس جور واجور دیگر کرد و سر انجام بلند شد و عربده کشید : « نفس کـــــــــــشش ! »
بورگین زیر یک مشت لوازم جادوی سیاه مخفی شد ! پسرک شروع به بهم ریختن مغازه کرد و مرد آرنولد شکل که گریندل وولد (!) نام داشت و فهمیده بود پسر از چه معجونی استفاده کرده گفت : « نه حسن ، خیلی خطرناکه حسن ! »
و بعد که راه کنترل معجون را به یاد آورد ادامه داد : « حسنی میای بازی کنیم ؟ »
- «نه نمیام ، نه نمیام !»
در این بین بورگین همچنان پنهان بود. پسرک بالاخره راضی به بازی شد. گریندل وولد گفت : « من چشم می ذارم ! »
قایم باشک ، گرگی رنگی ، نون بیار کباب ببر و هزاران بازی دیگر کردند و فقط نیم ساعت گذشت در حالی که تاثر معجون 1 ساعت بود.
گریندل وولد دستی به سر پسر کشید و او را بوسید ! :bigkiss:
پسر : تصویر کوچک شده
گریندل وولد تنفس مصنوعی (!) را امتحان کرد :bigkiss:
پسر : زن من میشی ؟
گریندل وولد :
پسر پرید تو بغل گریندل وولد و گفت : « بیا بریم با هم بستی بخوریم ! »
و زندگی مشترک پسرک و گریندل وولد از آن لحظه آغاز شد ...


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۶:۵۵ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۸۶
#31

ریتا اسکیتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۶ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ پنجشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۰
از تو اتاقم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 568
آفلاین
پسرک به ارامی وارد مغازه بورگین و برکز شد ،چشماش به این ور و اون ور میرفت که مواظب صاب مغازه باشه یک وقت مچش رو نگیره.همون موقع، بارفیو و زن خیلی خوشگلش(چشاتونو درویش کنین)انید رو دید ؛به بخت بد خوش یه صلوات فرستاد و یواشکی رفت جلوتر، حواس صاب مغازه، یعنی اقا بورگین حسابی پرت بود ،داشت با دوتا مشتریش چونه میزد. پسر از فرصت سو استفاده کرد و رفت به سمت قفسه ای که دیروز از پشت شیشه دیده بودش ؛تو قفسه یک شیشه خوشگل بود که تو اون شیشه هم یک معجون خشگل بود که اقا پسر رو یاد معجون تو کارتون شرک می انداخت همونی که شرک رو خیلی خوشتیپ کرد ؛پسرک به خودش یک نگاهی انداخت:
پاهاش کج بود ،در اثر سوهاذمه تشابه غیر قابل توصیفی با چوب کبریت پیدا کرده بود، شلوارش هم پاره بود که این ربطی نداره پس با هزاران خیال خام معجون رو برداشت و سر کشید ...
یهو همه چی سیاه شد؛ مغازه سیاه شد ،کوچه،اقای بورگین، پسرک با حالتی موذیانه قهقه ای شیطانی سر داد یهو یه دست پشت کردنش فرود اومد ؛بورگین بود.
بورگین:اخه خنگ خدا،بوقیده ی بدبخت،نگفتم به این دست نزن؟ هان ؟نگفتم ؟بابا این سیلسوات بود،حالا ما چه جوری سر تورو بند کنیم؟ بدمت تحویل سگم ؟خب اخه...(صلوات بفرستید)تو که الان پدر مارو در میاری!
پسر باحالتی خصمانه به بورگین نگاه کرد و گفت:اولا دفعه ی اخرت بود دست رو من بلند کردی ،تکرار بشه سوسکت میکنم !ثانیا، من الان کار دارم ،ولدی به وجودم نیاز داره .ثالثا، چون وقت ندارم باهات کل کل کنم همین الان نفلت میکنم!!
بعد ،هم اومد چوبدستیشو از جیب شلوارش در بیاره بارفیو با لبخند ژکون( )سرش رو اورد جلو و گفت:
اخاصماک اه ... اسی بکله ...(شعر یک از خدا بی خبر عربی که به دلیل غیر مجاز بودن اسمش رو نمیارم )
زنش از خدا خواسته اومد وسط به عربی رفتن ،تو این گیر و دار بورگین هم جو گرفتش و رفت وسط که البته اینقدر از خودش غافل شد اشتباهی لزگی رقصید !بورفین هم میخوند و با ترس و لرز به پسره نگاه میکرد خلاصه یه 15 دقیقه ای سرش رو بند کردند که یهو پسره گفت:
بسه دیگه، خستم کردین این زنت هم که تو رقصش اصلا تنوع ایجاد نمیکنه، حوصلم سر رفت الان همتونو به گلوله میبندم!
انید که همون زن بورفین باشه گفت:نه واسا واسا این چطوره...بلا شیطون خودم _دشمن جون خودم _قربون خوشگلیهات _دل داغون خودم _دل داغون خودم
پسره یهو با بی حوصلگی داد زد:اه خودتو مسخره کن .
بورفین که کم مونده بود از ترس از هال بره گفت:واسا بابا، تو فعلا فشارت افتاده ؛بیا این شکلات مارس رو بخور.
پسرک، شکلات رو گرفت و گاز زد :خوبه بد نیست ،من اینو بخورم، بعد به حال شما یه فکری میکنم!
خلاصه این پسر، شکلات گاز میزد و بورگین هم تند تند صلوات میفرستاد و به خودش فوت میکرد.تا اینکه شکلات پسره تموم شد .بورفین بلافاصله فرصت رو ازش گرفت و گفت:
خب عزیزم ؛بگو چه امری داری برات انجام بدیم!
پسره یه ذره فکر کرد و گفت:یه دختر خوشگل میخوام!
بورگین:
انید:خب چه ایده خوبی ؛اتفاقا ما 7،8 تا دختر همسن و سال خودت تو این مغازه قایم کردیم ،تو بگرد هر چندتا پیدا کردی مال خودت!
پسره:جون من راست میگی؟
یهو بورفین زود گفت:اره به مرگ خودم ،اصلا بیا، بگرد و پیداش کن بازی کنیم ؛تو وقتی به جای دخترا نزدیک شدی ،ما دست میزنیم!
پسره:
بورگین:خب حالا برو دیگه.
این پسر بدبخت کل این مغازه رو ده بار گشت اما کو دختر؟!اخر سر برگشت به بورفین نگاه کرد و گفت:تو منو مسخره کردی؟
بورفین:
انید:نه عزیزم ،بیا خودم بهت بدم ؛بیا فعلا این اب رو بخور.
همین که پسره خواست بره اب رو از دست انید بگیره یک ساعت تموم شد .پسرک یه ذره دور و بر خودش رو نگاه کرد .
بورفین با شک پرسید:عزیز دل بابا حالت خوبه؟
پسره:اره اره خوب شدم!
یهو بورگین داد زد:یک ساعت تموم شد(بین ملت:دست دست،سوت...قر..بوق)
پسره:خب حالا که من تو این یک ساعت کاری نکردم واسم یک دختر خوشگل میخرید؟
انید و بورفین دست پسره رو گرفتن و بردن بیرون که واسش یه دختر خوشگل بخرن.


... بگذرم گر از سر پیمان
میکشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم...


Re: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۲۲:۱۴ پنجشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۶
#30

آلبوس پرسیوال ولفریک  دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۵ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۰۹ جمعه ۱۲ بهمن ۱۳۸۶
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 281
آفلاین
ناله ای از یکی از مرگخواران بلند شد:
-لرد ما را می کشه...

بلاتریکس که شاهد سرخ تر شدن جام بود و می دانست که ممکن است هر لحظه مغازه در آتش بسوزد ، فریادی سر اوری کشید:
-آخه چرا گذاشتی اون به جام دست بزنه..مگه نگفتم حواست به جام باشه ؟

-ولی من حواسم بود...
-پس چرا اینجوری شد؟

یکی از مرگخواران از گوشه ای دیگر به میانه دعوا اوری و بلاتریکس پرید و گفت:
-حالا باید چه کار کنیم؟زود باشین الان اینجا آتیش میگیره...

ایگور که از گوشه لبش خون جاری بود از گوشه ای بیرون آمد و گفت:
-توی کتاب اسرار سالازار خوندم که اگر این جام به دست کسی غیر از دوستان نواده اسلایترین و بیفته که بخواد ازش استفاده کنه ،قرمز میشه و دیگر به هیچ وجه تکون نمی خوره و قبل از اینکه آتش بگیره و همه جا رو به آتیش بده ، تنها راه برگشتنش را حالت عادی ، دست زدن نواده واقعی اسلایترین به جامه و ...

بلاتریکس فریادی کشید که همه را از جا پراند :
-لرد سیاه در ناکترن...!ارباب از دیاگون رد بشه...دیوونه شدی؟

ایگور لحنش را آهسته کرد و گفت:
-چاره ای نیست ، اگر لرد این جامو میخواد تنها راه همینه و بهیچ طریق دیگری این جام برنمیگرده.

بلاتریکس که چشمانش از سرخی بمانند دو کاسه خون شده بود ، گفت:
-باشه..الان این پیامو بهش می رسونم ولی... همش تقصیر تو کله پوکه ، اوری ، قبل از اینکه لرد منو بکشه ، من تو رو می کشم.
بلاتریکس به سمت وی حمله ور شد.در همین لحظه که مرگخواران سعی داشتند بلاتریکس را از اوری دور نگاه دارند ، هاگرید تکانی به خود داد.همه مرگخواران توجهشان به وی معطوف شد و چوبدستی های خود را به سمت وی گرفتند.جام هر لحظه سرخ تر می شد.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱۴ ۲۳:۵۰:۵۵



Re: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۲۲:۰۵ پنجشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۶
#29

سوروس اسنیپold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۰ پنجشنبه ۷ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۹:۴۸ جمعه ۶ اردیبهشت ۱۳۸۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 94
آفلاین
بورگین دستش را دراز کرد تا جام را بگیرد ولی ناگهان جام به طور عجیبی بر افروخته شد و تصاویر عجیبی را بر دیواره ی جام ظاهر شد.حال بورگین بیشتر مطمئن شده بود که این جام یک شی معمولی نیست.اما درخشش جام آنچنان بورگین را مجذوب خود کرد که حتی بورگین فکر نکرد که شاید این جام طلسم شده باشد.
بورگین چنان به جام خیره شده بود که حتی محیط اطراف خود را فراموش کرده بود.حال حتی صداهای ناشی از جنگ سختی که بین مرگخواران و محفلی ها اتفاق افتاده بود را نمیشنید.
دستش را بار دیگر دراز کرد و جام را به طرف خود کشید.احساس عجیبی سراسر وجودش را فرا گرفته بود.دردی در استخوان های خود احساس میکرد و جام هر لحظه گرمتر و گرمتر میشد.صدایی نامعلوم در وجودش زمزمه میشد
-چطور به خودت اجازه دادی دست به گنجینه سالازار اسلیترین بزنی.تو به میراث اسلیترین تجاوز کردی.پس مجازات میشی.
اینبار دردهای درون بدنش بیشتر شد اما نمیتونست فریاد بزند مثل اینکه نیرویی مانع ارتباط او با دنیا میشد.سراسر وجودش را درد فرا گرفت بود.حال بیناییش کم شده بود و همه چیز را تار میدید صدایی خشمگین را میشنید که فریاد میزد
-خیانتکار به اسلیترین مجازات میشود

جنگ سخت میان مرگخواران و افراد وزارت تمام شده بود و مرگخواران پیروز شده بودند.از بین افراد وزارت تقریبا همه مرده بودند و هگرید در گوشه ای بیهوش افتاده بود
بلاتریکس در حالی که خود را مرتب می کرد با اضضطراب به مرگخواران گفت:سریع جام رو وردادرید که...
هنوز جمله اش را به پایان نرسانده بود که جام بر افروخته را بر روی زمین در کنار بورگین که کاملا سرخ شده بود و در وضع عجیبی بود دید.به سرعت به طرف جام رفت اما نتوانست جام را از زمین بلند کند مثل اینکه جام به زمین چسبیده بود.
بلا در حالی که مضطرب تر از قبل به نظر میرسید فریاد زد:خدای من اووون به جام دست زده.



Re: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۲۰:۱۵ جمعه ۱ تیر ۱۳۸۶
#28

باب آگدنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۳۹ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۹۰
از گروه همیشه پیروز گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 527
آفلاین
استیوپفوی....
__ تو که فکر نمیکردی من با این طلسم ها میمیرم....ها؟؟لرد من رو آموزش داده من....
__ این چرندیاتو برای همون لردت بگو....من هزارتا مرگخوار مثل تو رو با یک طلسم به جایی بردم که مرگ رو آرزوشون کرده.اون وقت تو...خنده داره.
__چطور جرات میکنی به لرد توهین کنی...تو گستاخ...آواداکدابرا.
مودی با حرکتی که از پیرمردی همچون وی بعید بود خود را از طلسم بلاتریکس نجات داد.طلسمها همچون سیل بر روی آنان میبارید.همه به خود و به کشتن یا ناکار کردن دشمنشان فکر میکردن.
در آن سو اولین فرد به زمین افتاد....دیگر الکساندری در وزارت وجود نخواهد داشت.بورگین و بارکز هم اکنون بیشتر به یک ویرانه شباهت داشت تا به یک مغازه.
دیگر اشیائی که بورگین دیروز تمیز کرده بود وجود نداشتند یا اگر بودند بدرد خرید یا فروش نمیخوردند.
دود همهجا را فرا گرفته بود و بزودی یکی از گروه ها به پیروزی میرسید.
صدای داد ایگور از جایی که بورگین نشسته بود شنیده میشود ولی با وجود دود و آنهمه طلسم هیچ چیز قابل دیدن نبود.
حتی هاگرید هم الان در حال نبرد بود و الان فقط بورگین بود که در زیر میزی که معلوم نبود چندی دوام بیارد قایم شده بود.
ناگهان بورگین در میان دود از زیرمیز چیزی دید.
آرام از زیر بیرون آمد و به برای لحظه ای به جسم نگاه کرد.
جسمی سبز رنگ که با وجود دود تنها قسمتی از آن قابل رویتب ود.
جام سالازار اسلیترین!!
بورگین دستش را دراز کرد تا جام را بگیرد ولی ناگهان.....

________
ببخشید اگر کوتاه شد.




Re: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۲۲:۱۸ دوشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۶
#27

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
بورگین بسیار آرام شماره دفتر کاراگاهان را گرفت
- د توی مغازه بورگین و بارکز چند مرگخوار حمله کردن خواهشا سریعتر....
اما در همان لحظه بلاتریکس متوجه سیم تلفن شد که تا محل نشستن بورگین کشیده شده بود.
- بکاندیوم
هاله ای محکم بورگین را به عقب پرتاب کردم. کله بورگین به دیوار خود و بیهوش بر روی زمین افتاد
بلاتریکس رو به دیگر مرگخواران فریاد زد: سریعتر. فکر کنم کاراگاهان رو خبر کرده باشه
اوری گفت: هنوز مونده
بلاتریکس پرخاشگران گفت: سریعتر.
سپس با استفاده از چوب جادو سیم را از وسط نصف کرد. و به سر پست خود باز گشت.
در همان زمان چشم های بورگین کم کم باز شد.
- بهشون آدرس دادم. تا چند لحظه دیگه میان
در همین زمان سایه چند نفر رداپوش در پشت در پیدا شد
بورگین لبخندی زد و درحالی که دردی که بر اثر برخورد کله اش به دیوار آزارش میداد با صدایی ضعیف گفت: خدا کنه زودتر وارد بشن
اما قضیه با اون چیزی که بورگین فکر میکرد 180 درجه فرق داشت. آن رداپوشان کاراگاهان نبودند بلکه دیگر مرگخواران بودند برای بردن شی آمده بودند
در بار دیگر با صدای مهیبی باز شد و مرگخواران وارد شدند
- بلاخره اومدید؟ آخراشه. اگه زودتر نریم کاراگاهان میرسن بهتره کمکشون کنین
- چشم بلاتریکس
مرگخواران جدید نیز به همکاری با دیگر مرگخواران پرداختند. بلاخره زمین تا ته کنده شد و یک جام سبز رنگ با حکاکی علامت مار مانند اسلیترین پدیدار شد. آن جام خیلی سنگین بود. مرگخواران دیگر مشغول حمل آن به بیرون از مغازه بودند که ناگهان صدای پاقی به گوش رسید.
- سریع غیب شید. همین حالا
اما دیگر فریاد بلاتریکس کاری از پیش نمیبرد. اعضای کاراگاهان رسیده بودند و در همان زمان طلسم های ضد آپارات را اجرا کرده بودند اکنون تنها راه مبارزه بود.
پس مرگخواران چوبدستی خود را از جیب ردایشان در آوردند و مشغول دوئل با کاراگاهان شدند


تصویر کوچک شده


Re: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۶:۳۵ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۸۶
#26

بورگینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۴۸ دوشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۵۶ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
از دژ مرگ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 518
آفلاین
با اینکه بورگین جواب سوالش را که " به کجا برای درخواست کمک زنگ بزنم " دریافته بود ، هنوز مسئله جدی همانند غولی بزرگ پیش و رو بود.
چندین مرگ خوار در حال کندن زمین بودند و بلاتریکس با نگاهی غضب آلود به بورگین و هاگرید ، در پشت پیشخوان نگاه می کرد.
در آن طرف اوری نیز دوباره مشغول بازی با یک شیء بود که این بار به نظر گران قیمت می آمد.
بورگین با خود ارزیابی کرد که اگر فقط چند ثانیه توجه بلاتریکس به چیز دیگر معطوف شود خواهد توانست تلفن قدیمی را بردارد.
همچنین او اوری را آدم حساب نمی کرد چون در همان نگاه اول دریافته بود که وی آدمی بیش از یک احمق نیست!
صدای دنگ دنگ کلنگ ها و خاک و غبار تمام فضای مغازه را پر کرده بود.
ناگهان در آن هماهنگی خوردن چکش به قسمتی از زمین ، صدای برخورد یک فلز با فلزی شنیده شد و برای چند ثانیه دیگر صدایی شنیده نشد.
همان طور که بورگین دعا کرده بود ، توجه بلاتریکس به پشت سرش ،جایی که دیگر مرگ خواران در حال کندن زمین بودند جلب شد و در آن خاک و غبار ، موقعیتی خوب برای بورگین فراهم شد.
توسط دستانش به هاگرید فهماند که به طرف تلفن می رود و هاگرید نیز برای کمک به وی ، ایستاد و تقریباً همانند کوه ، مانع دیدن بلاتریکس برای روئیت بورگین شد.
بورگین خمیده خمیده به طرف تلفن می رفت.
عرق پیشنای اش را با آستینش خشک کرد و نفسی عمیق کشید.
تقریباً تا اواسط راه بود.
چشمش به اوری افتاد که همچنان در حال سیخونک زدن به آن شیء گران قیمت بود. بورگین با خود گفت که اگر اوری تنها بود ، بهش می فهماند که آن شیء چقدر ارزش دارد.
کمی جلوتر رفت. پیشخان خیلی بزرگ بود و همین امر باعث می شد تا اوری نیز حتی کوچکترین شکی نکند.
سر انجام چشمش به تلفن قدیمی ، اما ساخته شده از طلا همراه با سیمی بلند افتاد. دقیقاً پنج پا جلوتر بود.خیلی آرام قدم های بعدی اش را گذاشت و ناگهان مکالمه بلاتریکس را شنید که داشت با مرگ خوارانش حرف می زد.
_ شما ها من رو خنگ گیر آوردین؟اون قدر کلنگ زدین ، بعدش به همین یک تیکه آهن پاره رسیدین؟بنالین!لرد از دیر انجام شدن کار هایش ناراحت میشه.
در سکوت مغازه ، بورگین توانست آه بلاتریکس را که از فرط تعجب بود را بشنود.
بلاتریکس خطاب به هاگرید که در جلوی پیشخان همچنان ایستاده بود گفت : اون یکی دوستت کجاست؟بورگین رو می گم...؟
باید عجله کنم!
این جمله رو بورگین خطاب به خودش گفت.
دیگر رسید!
تلفن را قاب زد و همچنان خمیده به طرف جایی که هاگرید بود دوید و درست زمانی که بلاتریکس چوبش را ترسناک و تهدید آمیز به طرف هاگرید گرفته بود ، بلند شد و لبخندی به پهنای صورت بلاتریکس تحویل داد و گفت : یک چیزی از دستم افتاد رفتم بردارمش!
هم اکنون بلاتریکس آرام گشته بود و به جای قبلی اش برگشته بود.



Re: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۷:۳۲ دوشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۸۶
#25

باب آگدنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۳۹ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۹۰
از گروه همیشه پیروز گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 527
آفلاین
بورگین که از ترس زبانش بند آمده بود و هاج و واج به این صحنه نگاه میکرد ناگهان چشمانش به تلفن، در آن سوی میز افتاد...
نمیتوانست مخفیانه تلفن را بردارد.آن زن ساحره و مردی که اوری اسمش بود گه و گاهی نگاهش میکردند.
ساحره به آرامی رویش را به آن طرف کرد و مواظب بود که زیردستانش کاری را اشتباه انجام ندهند.
اوری که هرزگاهی به وی نگاه میکرد، الان مشغول بازی با یکی از لوازم نه چندان گران که در سمت چپش قرار داشت بود. زمان خوبی بود که آرام تلفن را بردارد و زنگی بزند. ولی به کی؟
نه دوستی توانایی کمک به او را داشت و نه کس دیگری را داشت که به آن زنگ بزند.
در همین فکر ها بود که شیء از دست مرگخوار به زمین افتاد و باعث جلب توجه مرگخواران شد.
مردی که کلنگی به دست داشت با عصبانیت چوبش را درآورد و به قصد خواندن وردی،آن را به سوی اوری نشانه گرفت که ساحره با دستش به وی علامت توقف داد.
ساحره به سمت اوری رفت و با زمزمه ای خشن به وی گفت:
یک بار دیگه سروصدا بکنی، خودم دست لرد میدمت.
و بعد نگاهی به بورگین که از ترس.نفسش بند آمده بود انداخت و دوباره به نظارت پرداخت.
در هین هنگام، در باز شد و مردی نه چندان پیر ، با هیکلی بزرگ وریشی بلند وارد شد.
مرد که از دیدن مرگخواران ترسیده و تعجب کرده بود قصد بیرون رفتن از مغازه را داشت که اوری جلویش را گرفت.
هاگرید که از ترس رنگی به صورتش نمانده بود،به فرمان اوری
کنار بورگین،روی زمین نشست.
سایر مرگخواران که این اتفاق را دیده بودند با ساحره نگاهی ردوبدل کردند و بعد دوباره شروع به کار کردند.
بورگین که از دیدن هاگرید خوشحال شده بود با صدای آرام که به سختی قابل شنیدن بود گفت:
یک فکری بکن که از اینجا بریم بیرون،توی یک فرصت مناسب شاید من بتونم با تلفن زنگ بزنم.ولی نمیدونم به کجا.
هاگرید که به سختی سعی کرد آرام حرف بزند گفت:
به مدرسه یا چه میدونم به ...
همین طور که هاگرید صحبت میکرد، بورگین جواب سوالش را پیدا کرد.او باید به دفتر کارآگاهان زنگ بزند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بورگین جان،من هاگرید رو هم وارد داستان کردم،اگه فکر میکنی خوب نیست به ناظر بگو پاکش کنه


ویرایش شده توسط باب آگدن در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۴ ۱۲:۴۰:۴۵
ویرایش شده توسط باب آگدن در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۴ ۱۷:۱۶:۲۸


Re: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۲:۳۵ شنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۸۶
#24

پروفسور کويیرل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۲ چهارشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۲۱ دی ۱۴۰۱
از مدرسه جادوگری هاگوارتز
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 2956 | خلاصه ها: 1
آفلاین
در جلوی آنها یک ساحره قرار گرفته، که از قرار معلوم بسیار خوشحال بود.یکی از مرگخواران که اوری نام داشت بعد از بسته شدن در، پشت آن ایستاد تا مراقب اوضاع باشد.
بورگین که تا حدودی دست و پایش را گم کرده بود با صدای لرزانی گفت:"امم... میتونم کمکی بهتون بکنم!؟ اگه چیزی لازم ..."
بلاتریکس با چشمانش به وی فهماند که بهتر است سکوت کند تا خطری آن را تهدید نکند. سپس چشمانش را باریک کرد و در کف مغازه چرخاند.بعد از چند دقیقه بالاخره چشمانش بر روی نقطه ای از مغازه ایستاد پس به یکی از مرگخواراتن اشاره کرد تا به سمت او بیاید.
- مکنر میخوام خیلی با دقت ولی با سکوت مطلق اینجا رو بکنی.به هیچ عنوان از طلسمی استفاده نکن چون نمیخوام افراد وزارت خونه قبل از اتمام کارمون مزاحمون بشن.
- اطاعت میشه. رابستین اون وسایل رو بیار.
بورگین که از پشت میزش با چشمانی از حدقه بیرون آمده و دهان باز در حال تماشا بود گفت:" نــه...شما که نمی خواین اینجا رو بکنید!؟"
اوری: چرا دقیقا داریم همین کارو میکنیم
همه مرگخواران شروع به خندیدن کردن.مکنر کلنگی را از کیسه ای بیرون آورد و به بالای سر خود برد.بورگین که از ترس زبانش بند آمده بود و هاج و واج به این صحنه نگاه میکرد ناگهان چشمانش به تلفن، در آن سوی میز افتاد...


* تلفن در اونطرف میز یعنی نزدیک به در قرار داره و اوری هم کنار در ایستاده و مراقب بیرون و گاهی صاحب مغازس.بقیه مرگخوارا به جز بلا پشتشون به بورگینه بنابراین متوجه اون نیستن.این توضیح رو دادم که یه مرتبه ننویسید بورگین به سمت تلفن شیرجه زد بدون اینکه کسی متوجه اون بشه.










شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.