هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۵:۱۲ جمعه ۲۸ فروردین ۱۳۸۸

ریتا اسکیتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۶ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ پنجشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۰
از تو اتاقم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 568
آفلاین
خلاصه:

ريتا بعد از يک هفته رسيدن به نظارت تالار هافلپاف، به اين نتيجه ميرسه که از نظارت واقعا خسته شده و تصميم ميگيره که خود کشي کنه! بنابراين به بالاي يکي از بلند ترين صخره هاي اطراف هاگوارتز ميره و عليرغم اصرار هاي مکرر اعضا، که ميخواستند اونو از تصميمش منصرف کنن، خودشو پرت ميکنه. با برنامه ريزي هاي دقيق پيوز، تشک بزرگي را در محل سقوط ريتا گذاشته بودند تا حدالامکان از مرگ او جلوگيري شود. در نتيجه ضربه ي سقوط گرفته ميشود و ريتا از مرگ نجات پيدا کرده اما به کما ميرود!

در ان دنيا ريتا متوجه ميشود که قادر است ذهن کساني را که در اين دنيا هستند را بخواند و کارهاي انها را تماشا کند، و هنگامي که مشغول مشاهده ي اين دنياست، پيوز را ميبيند که مخفيانه وارد درمانگاه شده و از جيب او برگه ي نظارتش را برمي دارد!

سرانجام ريتا را به دادگاه ميبرند تا بر اعمالش رسيدگي شود و در همان دقايق اول معلوم ميشود که جرم او زيادي سنگين است و احتمالا به جهنم ميرود!!

از طرفي در آن دنيا، اسپ که ديگر طاقت دوري ريتا را ندارد، تصميم ميگرد که خود را از همان صخره اي که ريتا پرت کرد، پرت کند! باز هم پيوز تصميم ميگرد که به هر طريقي از مرگ او جلوگيري کند اما اسپ که تعادل خودش را از دست داده بود، به درون درياچه پرت ميشه و کاري از دست بقيه بر نمياد
<><><><><><><><><><><><><><><><><><><><>><><

صدای آژیر بلندی در دادگاه پیچید و به همراه ان، زنی شروع به صحبت کرد:

- تازه وارد شماره ی هفتصد میلیارد و خورده ای! هویت: جادوگر- مشخصات ظاهری: قد متوسط، هفده سال، چشمان سبز، خیلی بوقی- محل حادثه: لندن، مدرسه جادوگری هاگوارتز- نحوه ی مرگ: سقوط از بالای صخره به داخل دریاچه، غیر عمد- نام: البوس سوروس پاتر فرزند هری پاتر و رولینگ! نه چیز، هری پاتر و جینی! پایان اخبار نیم روزه برزخ!

ریتا: اسپ

...

تالار هافل، سراسر سیاهپوش شده بود. دیوارها، با پارچه های سیاه پوشیده شده بودند و روی میزها، پر از شمع های روشن با روبان های سیاه بود! روی شومینه تالار، یک عکس بزرگ و سیاه-سفید از اسپ قرار داشت. صدای نوحه از یه جایی پخش میشد تو تالار و همه اعضا با لباس های سیاه، روی صندلی های تالار نشسته بودند و داشتند گریه میکردند!

...

ریتا: به هرحال ما مرخصی میخوایم

ریتا و آسپ، هر دو جلوی میز اداری بزرگی ایستاده بودند، پشت میز، مرد قد کوتاهی نشسته بود که لباس سفید به تن داشت و آرم سیاهرنگی رو روی سینه اش سنجاق کرده بود! فضای اتاق به شکل غیرعادی مه گرفته و مبهم بود! مرد نگاهی به آن دو انداخت و گفت:

- به هرحال و اینا نداریم! شما جریان مرگت یه سره نشده دختر جان! چه کنه ای تو! ما اجازه نداریم. مگه دست منه؟ من مامورم و معذور! مگه چه قدر به ما حقوق میدن؟ با چندغاز دارم خرج چهار پنج تا فرشته رو میدم!!
- بابا خودتون گفتین خب جمعه شب ها ما آزادیم!
- شما نخیر! اقای پاتر میتونن تشریفشون رو ببرن! هرچند که دادگاهش عقب میفته اما قانون قانونه! اما شما هنوز تو کما هستی. جریانت یک سره نشده. واسه ما مسئولیت داره.
آسپ: من بدون ریتا نمیرم
- خب نرو! عجبا. اصلا برو دادگاه ببینم!

ریتا به آسپ چشم غره ای رفت و گفت: باو حالا تو نمیشد خودتو نکشی؟ من تو کما بودم برمیگشتم! یه ذره بازار گرمی بود! زرتی جو گرفتت خودتو پرت کردی پایین! حالا بیا و درستش کن

....

- ...و او یک اسطوره بود، حماسه بود، و تکرارنشدنی! اسپ، کسی بود که تالار مارا رونق بخشید! وزیر شد، ناظر محفل شد، دعوا راه انداخت، گند زد()!! کلا خیلی گولاخ بود. هرجا قدم میزاشت جنگ میشد! نام او در گنجه ی یادبود ها و از همه مهم تر، در قلب های ما، حک خواهد شد و تا ابد باقی خواهد ماند

پیوز نگاهی به ملتی که جلو رویش ارام ارام اشک میریختند انداخت، بعد از روی تریبون پایین اومد و رفت سر جاش نشست! نفر بعدی بلند شد و رفت روی تریبون!

لودو: اول برای شادی اون مرحوم جمیعا صلوات...خب، اسپ چیز بود! یعنی خیلی خوب بود. من اسپ رو تو خوابگاه شناختم!! یعنی چیز...من و اسپ با هم زیاد بودیم!...نه...اسپ تو کارش و فعالیتش و کلاس هاش خیلی حرفه ای بود! ام...

...

ریتا در حالی که با التماس به مامور مقابلش خیره شده بود با ناله گفت:
- تورو خدا، باو شب جمعه اس. منو اسپ حتما باید بریم! اونجا علیه ما داره توطئه میشه. من باید بدونم اون پیوز بوقی داره اونجا چیکار میکنه؟ اسپ میگه خیلی مشکوک بودن این اخری ها. بزارین من برم! تورو خدا، جون عزیزت!!
-


... بگذرم گر از سر پیمان
میکشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم...


Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۲۰:۳۵ پنجشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۸۸

لورا مدلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۶ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۵۶ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 298
آفلاین
24 ساعت بعد اونور دنیا....
ریتا خمیازه ای کشید و با خواب آلودگی گفت:باب نمی شه از 9 سالگیم بیایم بیرون؟به جان تو من بی گناهم.! :angel:
یارو:نه خانم اسکیتر تازه ما فقط 111111111111111111111111111111111 تا از گناه های شما رو در این سن گفتیم.2000000000000000000000000000 گناه دیگه مونده!شما
...
ولی نتونست به صحبتش ادامه بده چون ویدیو یهو هنگ کرد و فیلم توفیق اجباری را به نمایش گذاشت.
ریت در حالی که داشت عشقولانه در می کرد گفت:آخی!این پسر خوشگله چقدر شبیه آسپ منه....

همان موقع بود که ریت به چیزی بیش از خود فکر کرد،به وجود کس دیگری در زندگی اش...زندگی که دیگر برگشتنی نبود.
قاضی سر مرد نعره زد:چند دفعه گفتم وقتی دارم کسی رو به جهنم می فرستم سی دی های دیگرو از تو ویدیو در بیاری؟بودجه که اونقدر کمه که فقط می تونیم هر سال باهاش یه ویلا و یه ماشین و هزار دست لباس و.....بخریم.دیگه پولی برای خرید ویدیو نمی مونه.
ریت با خود گفت:خوبه حالا بودجه اینقدر کمه که نمی تونند کاری بکنند.
یک دفعه حرف مرد در مغز ریتا منعکس شد."وقتی دارم کسی رو به جهنم می فرستم!"
ریتا از ترس نعره زد:مااااااااااااااااااااااامان جونننننننننننننن....
بعد سریع دیالوگی که اشتباه گفته بود را تصحیح کرد
.
_آسپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپ جوننننننننننننننننننننن کجایی که ریتا تو بردن جهنم،گفت هیزمش تره...نه چیزه!کلهم بردننننننننننننننن جهنمممممممممم!
همان موقع طرف خودمون...
آسپ از بالا ی سر به همه نگاه می کرد.چقدر این صخره که ریتا خود را از آن پرت کرده بود ترسناک بود!با خود گفت:ریتا...من دارم میام.
جمعیت هافلی که زیر صخره نشسته بودند هی التماس می کردند ولی گوش آسپ بدهکار نبود.او می خواست به پیش ریتا برود.مرلین بلند شد و گفت:اه!یه لحظه نپر پایین دیه.
آسپ که تازه متوجه شده بود چقدر طرفدار دارد گفت:چشم عزیزم!حالا که تو گفتی دیه نمی پرم....

مرلین به او نگاه بی احساسانه ای کرد و گفت:نه بابا!اگه خواستی می توانی بپری.فقط گفتم یه لحظه صبر کن من برم از سر کوچه یه بسته تخمه ی دیگه بخرم و بیام.
وقتی ملت هافل حرف مرلین را شنیدن هرکس دست در جیبش کرد و یکی پونصد تومان به مرلین دادند.پیوز گفت:اگه می شه برا من پفک بخرم.
آسپ با چشم غره همه را نگاه کرد و به جریان آب در صد ها هزار متر در زیر پایش اشاره کرد و گفت:بچه ها من دارم می رم...اگه ندیدید منو، حلالم کنید.
پیوز گفت:بچه ها باشید بریم ملافه اینا بیاریم.این انگار واقعا سعی داره بمیره.
پس همگی رفتند و ملافه آوردند.پیوز فریاد زد:بپر آسپ!بپر....
ترسی تمام وجود آسپ را فرا رگفت.ترس از مرگ!پشیمان شد و چون پشیمانی سودی نداشت، تا آمد از صخره پایین بیاید.لورا فکر کرد که او می خواهد واقعاً خود را بینداز پس شلوارش را گرفت و التماس کرد خود را ننداز!اما چون شلوار آسپ مال عهد باباش بوده زرتی پاره شد و آسپ به درون آب سقوط کرد
----------------------------
نقد پلیزز


نقدیوس


ویرایش شده توسط ریتا اسکیتر در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۲۳ ۱۴:۲۳:۱۶


Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۶:۵۶ سه شنبه ۱۱ فروردین ۱۳۸۸

ریتا اسکیتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۶ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ پنجشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۰
از تو اتاقم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 568
آفلاین
-ریتااااااااا...

اسپ با وحشت از خواب پرید، تمام انها را خواب دیده بود! هنوز در درمانگاه کنار تخت ریتا بود. به ساعتش نگاه کرد بعد از پارچ کنار تخت ریتا کمی اب برای خودش ریخت، سپس دوباره سرش را لبه ی تخت او گذاشت و به خواب رفت.

- بوقی

دشتی وسیع و بی اب و علف، همه چی به رنگ خاکستری بود. زمینی وجود نداشت و همه جارا مه و ابر فرا گرفته بود. ریتا در حالی که روی دوپا خم شده بود، داشت از بین ابرها پایین را نگاه میکرد. لباس یک دست سفیدی به تن داشت و در حالی یک دسته از موهایش را دور دستش حلقه کرده بود، بی توجه به اطرافش و با عصبانیت ان را با زبانش خیس میکرد

در چند قدمی ریتا، مرد بلند قدی ایستاده بود که ردای مشکی و بلندی را به تن داشت! کلاه شنلش را روی صورتش کشیده بود به طوری که فقط لب هایش دیده میشد، در یک دستش یک تخته شاسی و در دست دیگرش یک ساعت طلایی داشت. در حالی که ساعت نگاه میکرد گفت:

- خانم اسکیتر، پنج دقیقه از وقت شما تلف شد! بهتره عجله کنید، اگه دیر به دادگاهتون برسین ممکنه که اونا فکر کنن شما فرار کردین بعد برای جستجوی شما پلیس بفرستن!
- خیلی خب باو...الان میام! مگه نمیبینی این بوقی دوباره گرفت خوابید. خب حالا اگه من دستمو تکون بدم یا پلکم بپره که این نمیفهمه من از تو کما درومدم!
- شش دقیقه

ریتا با عصبانیت بلند شد و به مامورش چشم غره رفت، سپس دوباره پشتش را به او کرد، روی ابرها دراز کشید و در حالی با دستش انها را کمی جا به جا میکرد به زمین خیره شد.

در درمانگاه به ارامی گشوده شد و روحی در هیبت انسان(!) در حالی که سعی میکرد زیاد سر و صدا نکند به تخت ریتا نزدیک شد! ابتدا دستش را چند بار جلوی صورت اسپ تکان داد و بعد از اینکه مطمئن شد او خوابیده، دستش را داخل جیب ردای ریتا فرو برد و برگه ای را از ان بیرون کشید، بعد در حالی که لبخند شیطانی روی لب هایش بود، همان طور بی سر و صدا از درمانگاه خارج شد!

- ده دقیقه خانم اسکیتر!

ریتا با بی توجهی از روی زمین بلند شد و دنبال مامورش راه افتاد، فکرش همچنان مشغول صحنه ای بود که الان دیده بود! یعنی پیوز با برگه نظارت او چیکار داشت؟

مامور ریتا به سمت او برگشت و در حالی که به جایی بین زمین و اسمان اشاره میکرد گفت:

- دادگاه شما در طبقه پنجم برگزار میشه! باید با پله برقی بریم بالا!
- پله برقی؟؟ چه پیشرفته این شما
- من ساختمش یه بار مامور یک مهندس برق ماگلی شدم، بعد اون بهم یاد داد! سر همون مسئله هم جایزه گرفت رفت تو بهشت! هرزگاهی بهش سر میزنم!
-اوممم...میشه منم بهت خبرنگاری یاد بدم؟
- لطفا زیاد صحبت نکنین خانم اسکیتر!
-

----

شوفت

ریتا در حالی که به چکشی که همون لحظه به میز برخورد کرده بود، خیره نگاه میکرد، با ترس و لرز وارد دادگاه شد! در دادگاه سالن بزرگی بود که در راس ان، میز بزرگی که مخصوص هیئت داوران بود وجود داشت. در بالا ترین قسمت میز، قاضی نشسته بود که مردی چاق و طاس بود و ردای مشکی به تن داشت! در یک دستش یک چکش بزرگ و در دست دیگرش قلمی را گرفته بود و داشت با ان روی برگه ای چیزی را یادداشت میکرد

دور تا دور میز، مردان و زنان قد کوتاهی نشسته بودند که همگی رداهای مشکی به تن داشتند و ارام سفید رنگی روی سینه های خود سنجاق کرده بودند! رو به روی میز داوران، سکوی کوچکی قرار داشت که مخصوص متهم بود

در پشت سکوی متهم، میز و صندلی های زیادی برای شاهدان وجود داشت که همه ی انها پر بود!

قاضی: شما دیر کردید خانم اسکیتر!
ریتا: فقط یک دقیقه
- ما میخواستیم برای شما پلیس بفرستیم خانم اسکیتر!
- نه بابا راضی به زحمت نبودیم
- لطفا مزه نریزید خانم اسکیتر!
-!!
- به سمت سکوی متهم بیاید خانم اسکیتر

ریتا در حالی که گیج شده بود، راه خودش را از بین شاهدان و میز صندلی ها باز کرد و به سمت سکوی متهم رفت

قاضی قلمش را کنار گذاشت و گفت:

- خب خانم اسکیتر، شما به اینجا فرا خوانده شدید که جوابگوی اعمالتون در دنیا باشید!
- باو من که هنوز نمردم!
- خب در شرفش هستید!! باید بهتون بگم که شما اولین گناهتون رو یک دقیقه بعد از رسیدن به سن تکلیف مرتکب شدین!!
- چه جالب! تکذیب میکنم
- تکذیب؟؟ بسیار خب

قاضی به یکی از داوران اشاره کرد و خودش به پشتی صندلیش تکیه داد و با یک عرق چین مشغول پاک کردن پیشانیش شد. مرد بسیار کوتاه قامتی از پشت میز داوران بیرون امد و به سمت قسمتی از دادگاه رفت که یک تلویزیون ال سی دی سامسونگ خیلی خفن و خوشگل گذاشته بودند. کنترلی از تو جیبش بیرون اورد و ان را روشن کرد. به محض روشن شدن تلویزیون، یکی از کلیپ های جواد یساری شروع به پخش کرد!

اگه میدید منو مجنون، چنین اواره و ویرون، غم و غصه ی دلدارو، دیگه میکرد فراموش...اگه میدید عذابم رو...

ملت: حالا برو تو مایه بندری!! آ بیا! بلرزون
ریتا: دمم گرم! اینو من خوندم؟ ایول ایول
قاضی: عوضش کن مردیکه!!

مرد در حالی که هول شده بود، با عجله کانال رو عوض کرد! ایندفعه تصویر ریتا را نشان میداد که روی تخته سنگ بلندی ایستاده بود و میخواست بپره پایین!

قاضی: هاها ببرش عقب

مرد فیلم را عقب برد:
دختر بچه خوشگل، کوچمولو و یک ساله ای که داشت با یک عروسک ور میرفت، سر عروسک کنده شد و دختر بچه، بعد از چند لحظه با صدای بلندی زد زیر گریه!

ریتا: اوخی...منم ها
قاضی: ببر جلوتر بوقی! اه

مرد فیلم را جلوتر برد:
یک امفلی تاتر بزرگ پر از دختر بچه های کوچیک با چادر های سفید! روی سن ریتا ایستاده بود که با یک دست کش چادرش را محکم گرفته بود که نیفتد و با دست دیگرش، داشت لوحی را از دست یک خانم چادری میگرفت!

قاضی روی صندلیش نیم خیز شد و گفت:
- اره اره...نگهش دار. خب خانم اسکیتر، شما حالا شاهد اولین گناه بزرگ خودتون خواهید بود. اماده این؟؟...بزن پخش شه.

ریتا لوح رو گرفت و با عصبانیت از روی سن پایین اومد. روی پله ها چادرش زیر پاش گیر کرد و از روی سرش لیز خورد! مادر ریتا جلو دوید و چادر را دوباره روی سر دخترش محکم کرد بعد دنبال سر او به گوشه ای از سالن رفتند. کنار انها دختر بچه ی کوچکی ایستاده بود که همسن ریتا بود و چادر هم داشت و با لذت کاغذ دور یک ابنبات چوبی را باز میکرد

ریتا در حالی که لبخندی شیطانی روی لب هایش بود، لوح را به دست مادرش داد و به سمت دخترک رفت. بعد از اینکه یک پس گردنی به او زد، آبنبات را از او گرفت و به سمت مادرش برگشت

صحنه بعدی مادر ریتا را نشان میداد که در حالی عذرخواهی از ان دختر و مادرش است و ریتا که با لذت آبنباتش را میخورد و به چشمان پف کرده و قرمز ان دختر کوچولو خیره شده بود!

ریتا واقعی: من بی گناهم


ویرایش شده توسط ریتا اسکیتر در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۱۱ ۱۷:۱۰:۰۵

... بگذرم گر از سر پیمان
میکشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم...


Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۲:۲۵ یکشنبه ۹ فروردین ۱۳۸۸

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۴۵ سه شنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۰
از آواتارم خوشم میاد !!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 350
آفلاین
اجازه بدید قبل از خوندن این پست به خاطر بتی بریسویت یک ساعت و نیم سکوت کنیم!!
....
ملت:
اهم اهم!ببخشید!!

****

ریتا چشم به هم میزنه خودش رو توی قبرستون میبینه!!هوا تاریک بود و ریتا وحشت زده داشت به اطرافش نگاه میکرد!هیچکی نبود!!
-نه!!نه!!من نباید بمیرم!نه....
بعد از گفتن این حرف،ریتا با ناخن هاش چاه میکنه و میفته تو اون!!با وحشت اطرافش رو نگاه میکنه و کم کم تصمیم میگیره بخوابه...

درمانگاه:

مادام پامفری با صورتی آشفته میاد طرف تخت ریتا.آسپ که گریه کنان منار ریتا نشسته بود،به سرعت میره طرفش و چند باری تو دستمالی که روز تولد ریتا بهش هدیه داده بود فین میکنه!!
-خواهش میکنم مادام!!بهم بگین!!من نمیتونم بدون ریتا زندگی کنم!
ریتا:
ملت:
مادام پامفری با صورتی وحشت زده و در حالی که لکنت شدیدی گرفته بود گفت:ا.....م..م..م..م..متاسفانه...ب..ب...باید ایشون....ب..به...بخش...ا..اتاق عمل...منتقل شن...!!
با گفتن این حرف آسپ در جا غش کرد و اونم به حالت کما رفت!البته یه جای دیگه از اون دنیا...
مادام پامفری هم از شدت سر گیجه میره تو کما!!!

آن دنیا:

-بیدار شو ریتا!!بیار شو!!!
ریتا بعد از یه ساعت چشمش رو باز میکنه و از تعجب موهاش سیخ میشه!!

-بتی!
برای یه ربع بتی رو بغل میکنه و بلاخره زمینش میذاره!
-چه طوری ریتا جونم؟!نکنه تو هم...

-نه نه بتی جون!من رفتم تو کما!!
بتی نفس راحتی میکشه و موضوع رو عوض میکنه!
-خوب...از تالار چه خبر؟!همه حالشون خوبه؟!زاخی چه طوره؟!
(زاخی: !!)
-همه خوبند!!سلامتی!!

-راستی ریتا جون...

-جانم!!بگو!د بگو دیگه...

-من یه رول جدید دارم توی کویدیچ!میتونی برسونیش؟!
ریتا پست رو میگیره تو دستش و با دقت میخونه...
-هوم...بذار ببینم...برای اولین بار باید بگم که بوقیدی باو!آخه این چه پستیه؟!
با گفتن این حرف بتی گودالی که ریتا حرف کرده بود رو پر آب میکنه و خود به خود یه دریای بزرگ درذست میشه و ریتا و بتی میان رو سطح آب!

درمانگاه:
درمانگاه خیلی شلوغ شده بود و حتی جای سوزن انداختن هم نبود!
-هی....آقا نگاه کن رو صورت کی آب میریزی!!
آسپ بلاخره از کما بیرون میاد و با دیدن ریتا این بار روی خودش غش میکنه ولی میبینه که ملت دارن اونو نگاه میکنند،آروم سرش رو با خجالت برمیداره!!
ملت:
آسپ کنار ریتا میشینه و گل توی دستش رو پر پر میکنه!!
-من اونو خیلی دوست داشتم!کاش بعد از خوب شدن ریتا پدربزرگم هم اینجا بود و عروسی من رو هم میدید!

اون دنیا:

ریتا تنها و بیکس در قبرستون وایاسده بود که ناگهان....

-ا.................................................................
جیغ بنفش ریتا در سرتاسر قبرستون پیچید!دو تا قبر باز شدن و دو تا هیکل گنده از اونا بیرون اومدن و با چشمانی درخشان و صورتی گلی به دنبال ریتا راه افتادن!

-شما کی هستین؟!از من چی میخواید؟!

یکی از اونا با صدایی بیروح گفت:تو حق نداری با نوه ی ما ازدواج کنی!!زود باش دست از زندگی اون بردار!!
ریتا با صورتی وحشت زده اطرافش رو داشت نگاه میکرد!بتی از راه دور داشت میومد ولی ناگهان به دو تا جنازه ملحق شد!!
-نه.....
(این صدایی بود ک توی درمانگاه هم پخش شد!)
ریتا به شکل یه سوسک در اومد ولی باز هم اون دوتا جنازه دنبال ریتا میومدن!

درمانگاه:

آسپ دوباره به کما رفت ولی این بار همون جا رسید!!

اون دنیا:

-ریییییییییییتا!الان میام کمکت!

با گفتن این حرف دوتا جنازه و بتی عینهو ماست داشتن به آسپ نگاه میکردن!
-بتی!پدر بزرگ!مادربزرگ!
هر سه:
-ای نوه ی خیانتکار!از بس با رفقای نابابت گشتی این طوری بار اومدی دیگه!!نا امیدم کردی!!از جیمز یاد بگیر چه قدر بچه ی خوبیه!

-بیشیم بینیم باو!!
البته این صدای بتی بود!!بتی میره بغل آسپ و این بار به مدت نیم ساعت این طوری موند!
ملت:
ریتا بلاخره به حالت اولش برگشت و هیجان زده داشت بالا و پایین میپرید!
-پس من چی؟!ما هم اینجا هویجیم دیگه!!
ریتا میره طر آسپ و یه لحظه صحنه شطرنجی میشه و دوباره به حالت اولش برمیگرده!!
دوتا جنازه که حالشون بهم خورده بود چماغ به دست سه تا هافلی رو دنبال میکنن و اون سه تا هم با تمام قدرت جیغ میزنند و فرار میکنند تا این که...
-به به!آسپ!بیا این جا رو ببین!!
دیگه جنازه ها اونا رو تعقیب نمیکردن و بلاخره نفس راحتی کشیده بودن!!
-سدرییییییییییییییییییییک!

-ملت!!!

-دلم برات تنگ شده بود سدی جونم! کجا بودی؟!پیدات نیست ها!!

-خوب دیگه!!حالا بیاین بریم تو خونه ی ما1سرده هوا!!
هر سه نفر با تکون دادن سر موافقت کردن و رفتن توی کلبه ی سدریک!

درمانگاه:

بروبچ هافلپاف اومده بودن بدرقه ی آسپ و ریتا!!
ملت:
پیوز که داشت کنترل میکرد تا همه گریه کرده باشن،چشمش به یه چیزی افتاد!

-هی!!!سدریک!تو چرا گریه نمیکنی؟!

-ا....خوب...داشتم به یه خاطره فکر میکردم!
پیوز یه چشم غره ای رفت و دوباره برگشت سر جاش تا سخنرانی کنه!!

آن دنیا:

ریتا:هی!!!گوش کنید!!یه سدریک دیگه پیدا شده!!احتمالا میخواد هافل رو به گند بکشه!!!الان ملت سر کار میرن!

ملت:

آسپ:باید یه کاری بکنیم!!

..................

پ.ن:ریتا و آسپ از بهترین دوستان من هستن و من قصد بدی نسبت به اونا ندارم!

نقدشد


ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۹ ۱۲:۲۹:۰۲
ویرایش شده توسط ریتا اسکیتر در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۹ ۱۳:۵۵:۴۷

[b][color=000066]Catch me in my Mer


Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۷:۱۸ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۸

ریتا اسکیتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۶ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ پنجشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۰
از تو اتاقم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 568
آفلاین
سوژه جدیــــــــــــد

-نمیخوام...دوس دارم بپرم!!

روز افتابی قشنگی بود...تپه های اطراف قلعه ی هاگوارتز پر از سبزه شده بودند و دریاچه پر اب بود...ریتا در حالی که روی یکی از بلند ترین صخره های اطراف هاگوارتز واستاده بود، داشت به قیافه های هافلپافی ها که پایین صخره ایستاده بودند نگاه میکرد.

اسپ در حالی که با عصبانیت به ریتا نگاه میکرد، با صدای بلندی که میخواست به او برسد داد زد:
- بابا میفتی میمیری بدبخت میشیم اخه! حداقل برو یه جور دیگه خودتو بکش
- نمیخوام...دیگه خسته شدم! میخوام بپرم راحت شم!!
- دختر از اون بالا بپری به شونصد قسمت تقسیم میشی اخه!
- عههه...ولم کنین. من از نظارت بدم میاد. میخوام خودمو بکشم از دست همتون راحت شم!!
- تو که هیچ کارم نمیکنی که...پیوز تو یه چیزی بهش بگو! مثلا خواهرته ها!

پیوز در حالی که روی یکی از تپه سنگ های نزدیک دریاچه نشسته بود، یک پوست تخمه از تو دهنش پرت کرد بیرون و با خنده گفت:
- ول کن باو...بزار بپره یه کم بخندیم دور هم
ریتا: دیدی؟ دیدی؟ هیچکی اصلا منو دوس نداره...
اسپ: نه ریتا من دوستت دارم
ریتا: هین؟؟...نه نه نمیشه من باید خودمو بکشم

پیوز تخمه های توی دستشو ریخت تو دریاچه و در حالی که خاک های پشتشو تمیز میکرد با خنده جلوتر اومد و گفت:
- اخه ریتای دیوونه! تو که هیچ کاری واسه نظارت نمیکنی! بیا پایین دیگه بیخیال من خودم قبولت دارم!

لورا در حالی که با جمعی دیگر از هافلیا گوشه ای نشسته بودند و با هیجان شدیدی تخمه میشکستن گفت:
- نه نه بپر ریتا...خوبه دیه! تالار از یک نواختی در میاد
ریتا: من خودمو فدای تالار و نظارت میکنم
اسپ: عهههه
ملت خواننده: اووووووو...

پیوز که دید مسئله جدی شده، به سمت هافلیا رفت و گفت:
- بچه ها سریع برین تو تالار و اون تشک قرمزه که مال ننه بزرگ بود رو بیارین...ریتا که پرید سریع برین جایی که داره سقوط میکنه تشک رو بگیرین که نمیره! در حالت اماده باش باشید...

اسپ در حالی که اشکاش رو پاک میکرد، دستاش رو روی سینش قفل کرد و گفت:
- تو میمیری اما بدون که یاد تو همیشه در قلب های ما جاری خواهد بود و ما هیچ وقت تورا و موهای زیبایت را و چشم های قشنگت را و لبان سرخت را و...
ریتا: بسه دیگه بوقی! آبروم رفت
اسپ:
ریتا: خب همتون گوش کنین...من الان میپرم پایین! بچه های خوبی باشین...به حرف اسپ گوش بدین اما به حرف های پیوز اصلا گوش ندین! خوب درساتونو بخونین...زاخار دستتو از تو دماغت در بیار...مثل این بی تربیت دست تو دماغتون نکنین! همین دیگه...حلالم کنین! من پریدم...اااااااااااااا....
پیوز: برین، برین زود باشین

لورا و زاخار و مرلین و یکی دیگه که اسمش رو یادم نیس در حالی که چهار گوشه یک تشک قرمز رو گرفته بودند با عجله به سمتی دویدند که ریتا در حال سقوط بود و با راهنمایی های پیوز اینور و اونور میرفتن

پیوز: راست، راست، برین به راست
ریتا: آآآآآآآآآآآآآآ...
پیوز: چپ، برین چپ
ریتا: اَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَااَاَاَ..........
پیوز: برین جلو
ریتا: خداااااااااااااااااااا....
پیوز: برین به راست، راست...افتاد افتاد...
ریتا: فـــــــــــــــظظظظظظ....

شوفت

روی هوا پر از پر های سفید و گرد و غبار شد. پیوز و اسپ در حالی که سرفه میکردند با عجله به طرفی که ریتا افتاده بود دویدند. تشک پاره شده بود و جای قالب بدن ریتا کاملا روی ان مشخص بود. ریتا در حالی که لبخند دو نقطه دی همچنان روی صورتش مشخص بود، پخش زمین شده بود

پیوز: یکی کاردک بیاره اینو جمعش کنیم

درمانگاه مادام پامفری

مادام پامفری گوشی پزشگیش را روی سر ریتا کشید و در حالی که با تاسف سرش را تکان میداد به سمت میزش برگشت

اسپ: چی شد؟؟
مادام پامفری: هوووم...تشک ضربه ی سقوط رو گرفته؛ زندست اما...رفته تو کما! از دست ما هم هیچ کاری ساخته نیست!
ریتا در ان دنیا:

---------

ریتا رفته تو کما و الان تو کماس...اون باید جواب گوی فضولی هاش و کارهای زشتش در برابر نکیر و منکر باشه و پرده های مخفی زندگیش همه به کنار رفته و تمامی اعمال شرارت بارش مشخص میشه
از طرفی میتونه گفتگو های تو این دنیا رو هم بشنوه و از تمامی اعمالی که در گذشته ها بر ضدش انجام شده و حرف هایی که پشت سرش گفته شده، اگاه شه!

ارزشی بازی هم موقوف


ویرایش شده توسط ریتا اسکیتر در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۶ ۱۷:۲۰:۳۷
ویرایش شده توسط ریتا اسکیتر در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۷ ۲۰:۴۰:۱۳

... بگذرم گر از سر پیمان
میکشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم...


Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۴:۴۶ پنجشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۷

سدریک ديگوریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۷ جمعه ۲۴ آبان ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۰۸ شنبه ۲۰ تیر ۱۳۸۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 21
آفلاین
بنابر تصمیمات ناظرین هافلپاف ، ثبت نام اعضا در هاگوارتس نشانه شرکت دائمی آنها در کلاس هاست ! پس در صورتی که امکان شرکت مداوم در کلاسها را ندارید لطفا هرگز ثبت نام نکنید !

کسانی که مایل به ثبت نام هستند حتما از پیوز یا آلبوس سوروس پاتر اجازه کسب کنند ... !



سدریک بعد از اینکه این متن را با صدای بلند خواند با ناراحتی گفت : « اینطوری که نمیشه ! یعنی چی ! »

ملت :

- من اعتراض دارم !

- این چه وضعیه !

- ما میخوایم تو هاگ شرکت کنیم !

آسپ :


گوشه ای از تالار

اما در حالی که ریتا را کناری کشیده بود گفت : « من خودم دیروز شنیدم که آسپ این رو گفت ! »

- واقعا ؟

- آره ... من واقعا متاسفم ... ولی خوب اگر نمیگفتم خیانت بود ! اون خودش گفت که تو یک دختر لوس و جوادی ! و بعدش هم گفت که از دستت خسته شده !

ریتا در حالی که اشکش درست مثل آبشار نیاگارا و البته با شدتی بیشتر جاری بود گفت : حالم ازش بهم میخوره ! بعد از اون همه رفاقت !

گوشه ای دیگر از تالار

لورا مدلی یخه پیوز رو گرفته و اون رو هی تکون میده اما چون دستش از بدن پیوز رد میشه عملا تاثیری نداره !

- تو بوقی ! فکر نمیکنی یه ذره دیر اعلامیه زدی ؟ مگه مدت هاست ثبت نام کردم ! بزنم شپلخت کنم ! ناظر بی مسئولیت ! بوقی بوق صفت ... روح مزاحم


ویرایش شده توسط سدریک ديگوری در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۱۲ ۱۵:۳۷:۱۷

من همون خوشتیپه ام ...


Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۰:۳۴ چهارشنبه ۱۱ دی ۱۳۸۷

لورا مدلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۶ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۵۶ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 298
آفلاین
اما لب هایش را گاز گرفت و خون لبش تمام تالار را به صورت گولاخانه ای به رنگ قرمز در آورد (حال می کنی صحنه ی اکشن رو؟)
مرلین در حالی که به صورت بوق در آمده بود(به خاطر همون خون لب اما) لبخندی موذیانه زد و گفت:اما.... دخترم!کاری که بهت می دم به شدت سخته...تو...تو....تو....تو..
اما در حالی که از ترس چشمانش گشاد شده بود فریاد زد:من...من...من...
یک ساعت بعد:
مرلین در حالی که عرق می ریخت ادامه داد:تو...تو...تو
اما با گریه فریاد زد:من..من..من...
اسپ:
مرلین:تو باید دنیس رو بکشی!سپس چنان قهقه ای سر داد که نفسش بند آمد.
اما با قیافی بسیار بوقانه و بیش ار حد گولاخانه به مرلین نگاه کرد و گفت:نه!نه!ما قرار گذاشته بودیم خونی ریخته نشه.
سپس اشک دوباره از چشمانش جاری شد:تو گفتی!تو گفتی کسی اینجا نمی تلفه.تو یه رذلی!(اگه فیلم درام ندیده بودی حالا ببین!)
مرلین به او نگاهی این شکلی کرد و گفت:خره!دارم شوخی می کنم.کار تو اینه که طوری بین هافلپافی ها تفرقه بندازی که ملت پاشن برند!
اسپ در حالی که تازه داشت قیافه ی قبلی اش را از بین می برند به هر دو نفر نگاه کرد و گفت:خب حالا برای موفقیت و به یاد مرلین صغیر باید یک دعای صغره(بقره) بخوانیم.
در آن طرف تالارنیمفا با خوشحالی فهمید که متعلق به هافله و می تواند با گذاشتن کلاه گیس خودش را بشناسد.
ریتا در حال زدن پس کله ی آنتونین است که یک دفعه سر آنتونین پرتاب می شود و به درون شهر بیناموسی ها می افتد.ریتا:گل....گل!توی دروازه!
پیوز که از کار خودش ناامید شده بالاخره یاد چیزی می افتد که به خاطر آن به این قسمت آمده.ورقه ی مچاله ای را از جیبش در می آورد و با دقت به دیوار تالار می زند.البته این کار جلوگیری از ریختن دیوار نمی کند.
ملت به طرف ورقه می روند...
---------------------------------------------------------------
نقد شه لفطا!!!!



Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۲۱:۵۳ سه شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۷

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
تمام نوشته های زیر در جهت استفاده بهینه از سوژه های تالار نوشته شده ! به کسی برنخوره ! ریتا ، آنتونین ، مرلین ، اما و آلبوس همشون دوستای خوب منن ! بیاین خوداتون ادامه بدین ببینم چه میکنید !


سوژه جدید :

صبح زیبا بر خوابگاه هافلپاف سایه افکنده بود و نسیم باد از پنجره صبحگاهی به درون تالار خروج میکرد ! صدای خر و پف های هافلپافی ها نوای ملکوتی ای را در خوابگاه طلایی رنگ برپا داشته بود و نور خورشید بر پتو های مهربان هافلپاف می افتاد ! تا اینکه صدای فریاد دلنشینی به هوا خاست (به این میگن فضاسازی) : « کی کلاه لاله و لادن من رو برداشته ؟ » (تلمیح به یک جک اس ام اسی ! )

عوامل پشت صحنه :

نیمفا بعد از این فریاد شروع به کندن گیس هاش میکنه و به طور کلی کچل میشه و به رودولفوس لسترانج تغییر شناسه میده !!!!

در سمت دیگه تالار ریتا با ناراحتی داره به دنبال رنک بهترین نویسنده هافلپاف میگرده و پیداش نمیکنه !

پیوز هم گلوله های جوهرش رو گم کرده ...

عصر همانروز

رودولف لسترانج دچار دوگانگی ارزشی شده و نمیدونه متعلق به هافلپاف یا اسلایترین ! ریتا اسکتر گوشه نشسته و گریه میکنه و همینطور میزنه پس کله آنتونین () : « بوقی ! تقصیر توئه ! تو به من نمره کم دادی ! پیوز همه رای هاش رو از روی دوستی به من داده بود ! »

در سمت دیگه پیوز داره عر عر میکنه و سعی گلوله های جوهریش رو از زیر فرش و اقصی نقاط دیگر تالار پیدا کنه ...

در گوشه از تالار آسپ نگاهی فوق گولاخانه به اما دابز و مرلین انداخت و گفت : « خیلی خوب ، گروه فوق مافیایی مرلین صغیر شروع به کار میکنه ! »

مرلین با لبخندی پاسخ داد : « بله ! وظیفه من اینه که منوی نظارت آنتونین رو بدزدم ! »

سپس رو به آسپ گفت : « و تو آسپ ! باید کاپیتان کوییدیچ بشی و نذاری هافلپاف قهرمان باشه ! و همینطور باید توی دفتر ناظرین پست بزنی و سعی کنی کاری کنی که هافل این ترم توی هاگوارتس دانش آموز نداشته باشه ! »

سپس نگاهی مشکوکیوس به اما انداخت و گفت : « و تو اما ... بیا تا وظیفه تو رو هم بهت بگم ! »

<><><><><><><><><><><><><><><><><><><><>
سوژه کلی : هر کدوم از این سه نفر ماموریتی دارن ! باید ماموریت اونا به خنده دار ترین شکل ممکن تشریح بشه ! ماموریت اما از همه خفن تر و مافیایی تره ولی تا آخر معلوم نمیشه که این ماموریت خفن دقیقا چیه ...


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۲:۱۴ جمعه ۱ آذر ۱۳۸۷

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
خارج از رول

- آنتونین ما کجاییم ؟

- نمیدونم ... فکر کنم خارج سوژست اینجا ...

- یعنی فکر میکنی کی ما رو از سوژه خارج کرده ؟

- نمدونم .... شاید کار این آسپ بوقی باشه ... چقدر تاریکه اینجا ... چه دیوارای سفتی هم داره !

پیوز سعی میکنه در تاریکی جلو بره : ... دیوار ؟ ... ... ...

پیوز به طرف یکی از دیوار ها میره و چون روحه از اون عبور میکنه و آنتونین رو در خارج سوژه قال میذاره !

داخل رول

پیوز ایستاده و داره امر و نهی میکنه :
- نیمفا اون شومینه رو کامل باید دوده گیری بکنی ... ارنی از روی نردبون نیافتی ... باید سقف خوب رنگ بشه ... ریتا اون کاغذ رنگی ها رو پشت و رو بستی ... اتو اون جعبه ها چیه ... اتو ... حواست هست ... اتو مواظب باش ... نه اونطرف نه .... ننــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــهه !

اتو با جعبه های غول پیکری که داره به نردبان میخوره و ارنی از اون بالا به زمین میافته و صاف فرو میاد روی سر نیمفا ، نردبون هم با این حرکت ناگهانی کج میشه و آروم آروم خم میشه و درست در فرق سر ریتا فرو میاد ...همه سطل های رنگی که روی نردبون بوده هم پخش میشه کف تالار ... کلیه جعبه ها هم روی سر لورا میافته که داره مبل ها رو تمیز میکنه و این وسط فقط اتو سالم میمونه !!!

پیوز : ای خدا .... شما چیکار میکنید ... اینجوری نمیشه ... باید یه راه دیگه رو امتحان کنیم !


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۸:۰۵ دوشنبه ۲۷ آبان ۱۳۸۷

آلبوس سوروس پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۸ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۳:۰۰ دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۰
از کنار داوش
گروه:
کاربران عضو
پیام: 683
آفلاین
و آنگاه که بانگ ها برخاست و شیپورها نواخته شد! چشم ها باز شد و دل ها بیدار گشت! عربده ها به گوش رسید و اندرون متعجب مردان و زنان گورکنی نمایان گشت! پرچم زرد رنگی برافراشته شد و چهره ها شادمان گشت! (به نقاد این پست: حالا جرئت داری بابت فضاسازی ازم ایراد بگیر!)

و در این بین به تدریج نجوای هافلپافی ها سرتاسر تالار را در بر گرفت:

-وزارت آسپ مگه تموم شد؟
-آسپ کی وزیر شد؟
-مگه آسپ هافلی بود؟
-اصلا آسپ کیه؟!!!

سکوتی کوتاه....

کمانی به زه کشیده شد و به سمت گوینده اول پرتاب شد.

خررررررررررررچ!

کمان دوم و پرتابی دیگر!

شترررررررررق!

کمان سوم!

شوووووووووپ!

کمان چهارم نیز به سمت هدف پرتاب شد.

-
-این چرا داره میخنده؟

آنتونین در حالی که تیریپ کماندار نوجوان گرفته بود (کارتون سه قرن پیش!!) کمان دیگری به زه کشید و به سمت شخص ثالث پرتاب کرد.

-بوقی من پیوزم. کمان از داخلم رد میشه!

نیمفا جلو آمد و در حالی که با خشم به اطرافش می نگریست غریو سر داد:
-این چه کاری بود کردی آنتونین؟ اینا که ترکیدن همه... چی شده اصلا شما بساط شیپور و کمان و اینا راه انداختید؟

آنتونین نیشخندی زد و گفت:
-والا اون روز اومدم دیدم یک تاپیک جدید زده شده به اسم حماسه هافلپاف منم تصمیم گرفتم از پیوز و تاپیکش حمایت کنم و کارهای حماسی انجام بدم!

پیوز: منو به تمسخر میگیری؟ از دافی شاپ خودت که بهتره!

و اینگونه بود که دو ناظر بر سر هم ریخته و مشت ها کوبیدند و نبردها آغاز کردند و به صورتی کاملا گولاخانه که سیاستمداری نویسنده رو میرسونه از سوژه خارج شدند.

تانکس: اهم... بیخیال این دو تا! طرح پاکسازی و آماده سازی هافل رو برای ورود آسپ شروع می کنیم! هووووشت!

پ.ن: آنتونین به این دلیل انگار جنگلی ها :دی تیر و کمان کشید بیرون چون زورش گرفته بود ملت هافلی از اوضاع خارج از تالار خبر ندارن و این چیزا! :دی

---

خب هافلی های عزیز... طبق درخواست های بی شماری که در مسنجر داشتید من این دو تا بوقی رو از سوژه خارج کردم. ادامه بدید!


ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۲۷ ۱۸:۱۳:۲۴








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.