هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۹:۵۶ دوشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۷

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
کمپانی Pink yoyo تقدیم می کند :

دعوا !!!

جیمز هری پاتر در نقش پسرک
یویوی جیمز هری پاتر در نقش دوربین

دوربین از پنجره ی اتاق کوچک و نامرتبی وارد شد ، به آرامی از پشت به پسرکی با موهای کوتاه و بهم ریخته نزدیک شد ...
دست پسرک بر روی موس نوری کوچک می لغزید ، نشانگر موس را بالا برد و بر روی صفحه ای کلیک کرد :

نحوه ی برخورد : دعوا ! دعوا ! هی . هی . ما دعوا دوست داریم !

پسرک اخمی کرد و روی ضربدر سرخ رنگ بالای صفحه کلیک کرد . دوباره نشانگر را بر روی تم نوروزی چرخاند و این بار صفحه ی دیگری را انتخاب کرد :

گفتگو با مدیران : هی ! هی بیاین دعوا کنیم ! هی ! دعوا !

پسرک آهی کشید و نشانگر موسش را پایین کشید و بر روی تالار خصوصیش برد :

زنگ انشا : زنگ انشا مال ما بوده ، نه مال بقیه گروه ها ! بیاین دعوا کنیم ! هی ! هی دعوا !

اینبار پسرک نشانگرش را بر روی صفحه ی انجمن ها برد .

هاگوارتز: این ترم ترم خوبی نشد ، همش نامردی و تقلب بود ! بیاین دعوا کنیم ! دعوا !

پسرک برگشت و اینبار به انجمن رولنویسی قدم گذاشت .
دوربین به آرامی نزدیک و نزدیکتر رفت و درست پشت صندلی پسرک ایستاد .
پسرک صفحه ی پاسخی باز کرد و رولی را که در سیستمش ذخیره کرده بود به صفحه منتقل کرد و سپس بر روی " ارسال " کلیک کرد.
دوربین چرخید و نیم رخ او را نشان داد ، پسرک با چشمانی سرد به مانیتور خیره شده بود ، دوربین دوباره جلو رفت ...
اینبار پسرک به صفحه ی مستطیل شکل راه راهی خیره شده بود که بر بالای آن پیام
(لطفا فقط پیام های مهم را ارسال کنید) به چشم می خورد .
در داخل تک تک خط های چترباکس فقط دعوا بود و دعوا بود و دعوا ...
پسرک چهره اش در هم رفت ، به یاد جملات مشابهی افتاد که روزهای اول عضویت از این و آن می شنید :

- بی خیال ! ما اومدیم اینجا خوش بگذرونیم !
- اینجا دنیای هری پاتره ، مجازیه ، اینجا جایی برای تفریح ملته !
- ما اینجا فقط اوقات فراغتمون رو می گذرونیم !
- تو دنیای واقعی دردسر ... اینجا هم دردسر ؟ بی خیال باب ! رولتو بزن !


پسرک با تاسف سرش را تکان داد و دیسکانکت شد . ( البته قبلش توی جادوگرا خروج زد ! یادتون باشه حتما خارج شید بعد ! واگرنه ملت بی گناه دیگه به محض وارد شدن به جای خودشون با شناسه ی شما وارد می شن ! اونم ناخودآگاه! تجربه کردم که می گم ! )

سپس پسرک بازی اکشنی را اجرا کرد و در مدت loading شدن برنامه نگاهی به پشت سرش انداخت و دوربین را دید .
پسرک :
دوربین :

- جیــــــــــــــغ ! مامان ! بیا این دوربینه رو دعوا کن ! چطوری اومده تو اتاق من !؟ دعوا !



Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۲۰:۲۶ یکشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۸۷

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
تصویر کوچک شده




گورکن زشت ! ( قسمت دوم )




لیست دست اندر کاران :

بازیگران :
دنيس در نقش بَستَنیس!
دابي در نقش رنگ آبی !
ايگور كاركاروف در نقش مديريت مدرسه!
پرسی ویزلی در نقش عله نیلی !
آلبوس سوروس پاتر در نقش آلبوس سیروس قاطر !
ماندانگاس فلچر در نقش ماندانگاس خزِ چر !
مرلین مک کینن در نقش مک مک !
لودو بگمن در نقش بوقِ لودر !

اسپانسر :
هری پاتر


تهیه کننده :

ایگور کارکاروف


نویسنده و کارگردان :
پرسی ویزلی




دفتر مدیریت هاگوارتز

دنیس : تو رو خدا ایگور ... تو که میدونی ما اگه هزار تا دانش آموزم تو مدرسه داشته باشیم نمیتونیم قهرمان بشیم ، همین الانشم گروه های قدرتمندی مثل اسلی و راون باشن ما نمیتونیم چهارمم بشیم !

ایگور : این که مشخصه ! با توجه به هماهنگی قدرتمند گریفیندور و بهترین نویسنده هایی که در این گروه هستند ! انتظار دارید که چی بشه ؟

مرلین : درسته ، درسته این حرفت :دی ولی ما فکر میکردیم ... راستش ما فکر میکردیم که ماندانگاس باهات صحبت کرده و همه چیز حله !

ایگور : اولا دو نقطه دی و مرض ، شما هنوز نفهمیدید توی دفتر مدیریت نباید از این بچه بازیا در بیارید ! تو الان با این دو نقطه دی احترامه مدیر و زیره پا گذاشتی ، حق مدیر و از بین بردی و مدیر رو بی ارزش جلوه دادی ، همینطور توهینی کردی به مدیر که در این سالها در هاگوارتز بی سابقه بود ، تو خیلی بی ادبی ، تو خیلی بیشعوری ، تو ... !

دنیس : اوه اوه ! ببخشید ، من از طرف مرلین از شما معذرت میخوام ، خواهش میکنم بشینید سره جاتون ، برای قلبتون ضرر داره ، سکته میکنید ؛ یعنی هیچ راهی نداره ؟

در ذهن ایگور : خوب ، من تا اونجایی که میتونستم به شما کمک کردم ، امتیاز زیادی از گریفیندور کم کردم و به شما ها اضافه کردم ، من به خاطره شما معاون و بازرس مدرسه رو برکنار کردم و باعث شدم دو تا درس بی معلم بمونه ! دیگه نه ! و خطاب به دنیس و مرلین زمزمه میکنه : نه ! دیگه راهی نداره !


تق تق ... تق تق !

درب دفتر مدیریت به آرامی باز میشه و پرسی ویزلی ، آرام تر و با وقار تر از همیشه ، وارد میشه ؛ نیم نگاهی به مسئولین هافلپاف میندازه و به رسمی ترین شکل ممکن خطاب به ایگور میگه : جناب مدیر ، میخواستم باهاتون صحبتی داشته باشم و فی البداهه اضافه کرد ، خصوصی !

ایگور لبخندی زد و دوستانه گفت : خوش آمدی پرسی ، خوش آمدی ؛ بیا جلو ، راحت باش ! و بدون اینکه نگاهی به آن دو هافلپافی که چند ساعت گوشه ای از دفتر مدیریت ایستاده بودند و دعوت به نشستن نشده بودند کند ، دست چپش را به نشانه " بیرون " به سمت اونها تکان داد و باعث شد که هر دو از جا بپرند ، تعظیم کوتاهی کنند و با ناراحتی از دفتر مدیریت خارج شوند .

بعد از اینکه صدای قدم هایشان دور شد ، ایگور که هنوز لبخندی که حاصل از دیدار پرسی بود ، بر روی لبانش بود ، گفت : فکر کنم کار مهمی داری که این موقع شب اومدی اینجا ، نه ؟

پرسی ، کمی روی مبل راحتی جا به جا شد و بدون اینکه دیگر اثری از لحن رسمی در صدایش مشهود باشد گفت : دقیقا ! لازمه یه سری چیزا رو در مورد هافلپاف بدونیم ، گفتم قبلا بهت ، نمیخوام توی دیدرس باشم ، امروز با وزیر صحبتی داشتم در این مورد ، گفت اورارد سه تابلو داره که یکی از اونها در دفتر مدیریته ، یکی در سرسرای اصلی وزارت سحر و جادو و دیگری توی گروه خصوصی هافلپاف ! میخواستم با استفاده از اون به هافلپاف برم !

ایگور نگاهی گذرا به تابلوی های ردیف اول انداخت و موذیانه گفت : خوبه ! خوبه ! و با صدای بلند تری گفت : اورارد !

یکی از جادوگران مسنی که در ردیف اول دیوار مجاور میز مدیر ، در تابلوی خود ، هنرمندانه خر و پف میکرد ، تلو تلویی خورد ، به اطراف نگاهی کرد و گفت : با من بودید ؟ بله ؟

پرسی چشمکی به ایگور زد و بلند شد و به سمت تابلوی اورارد قدم برداشت ، لحظه ای مقابل تابلوی اورارد مکث کرد و محترمانه گفت : جناب مدیر ، میخواستم اگر ممکن هست ، با استفاده از تابلوی شما به هافلپاف برم ، یکسری مورادی هست که برای ما در هاگوارتز حائز اهمیت هست و باید ازشون سر در بیاریم !

ایگور با صدای بلند تری خطاب به اورارد گفت : و اینکه من نمیخوام با استفاده از رمز عبور هافلپاف واردش بشیم ، به تابلوی تو نیاز هست !

اورارد ، که دیگر اثری از خواب آلودگی در چهره اش نمایان نبود ، از جایش بلند شد ، تعظیم کوتاهی کرد و گفت : دستتون رو وارد تابلوی من کنید جناب ویزلی ؛ خوشحال میشم که در جهت منافع هاگوارتز کمکی کنم به شما .


تالار خصوصی هافلپاف

پرسی جذب سالن ساده و منظم هافلپاف که اکنون توسط سکوت در بر گرفته شده بود ، بود ، بدون اینکه سر و صدایی راه بیندازد ، متوجه دفترچه نسبتا بزرگی که بروی دیوار بصورت ناشیانه ای نصب شده بود شد ، به آرامی از تابلو خارج شد و به سمت دفترچه ای که در بخش اعلانات بود حرکت کرد !

ذهن پرسی : اینجا ، برای اعلاناتشون ، از تقویم های قدیمی ماگلی استفاده میکنن و توش مینویسن ! تو گریف ، اعلانات جدید ، با کمک تابلوی اعلانات الکترونیکی اطلاع داده میشه ، ما فکر میکردیم این اطلاع رسانی خزه !

صدای استرجس توی ذهن پرسی طنین میندازه : بله ، اطلاع رسانی ما خزه ، چون گریف ارزشش بیشتر از این چیزاس ، باید اطلاع رسانی رو بهتر کنیم ؛ توی هافل الان ملت از اطلاعاتی که توی همین تقویمه پاره پوره میبینن ذوق مرگ میشن ، فکر میکنن واقعا تو بریتانیا زندگی میکنن ! همین تابلوی الکترونیکی ما بیاد اینجا که ... اصلا ول کن ، فکرشو نکنیم بهتره ! چون اصلا معلوم نیست با این کار چه بلایی سرشون میاد !

به آرامی ، دفترچه رو باز میکنه ، صفحه اول تقویم ، نوشته : سال 1300 هجری شمسی مبارک باد که به طرز فجیعی توسط ناظرین قبلی خط خورده و زیرش نوشته شده : هافلپافی های خونگرم ، به اطلاع رسانی فوق مدرن هافلپاف خوش آمدید !!! این اطلاع رسانی ها صرفا مربوط به ترم پنجم هاگوارتز میباشد ! ناظر ؛

به آرامی ورق میزنه تا اطلاع رسانی مسئولین هافلپاف رو ببینه !


تیم کوییدیچ

ماندانگاس فلچر : ملت عزیز فقط تا 30 آذر فرصت دارید پست ارسال کنید وگرنه این ترم تیم کوییدیچی نخواهیم داشت .

آلبوس سوروس پاتر : نـــه ! باید داشته باشیم تیم ، من هستم ، اینم پستم ، هر چند تا بخواید پست میزنم !

دنیس : خوب ، باید بگم که ماندانگاس دسترسیش گرفته شده و از بین ما رفته ، ولی نیازی نیست نگران باشیم ، اون پست مینویسه و ما رو ساپورت میکنه ؛ فقط سریعتر پست هاتونو بنویسید تا اینجا ویرایش کنم و بعد بفرستیم !

مرلین : بچه ها ما الان تنها امیدمون دنیس و ماندانگاس هستن که همه پست ها رو مینویسن ! یه امید دیگه هم داریم و اونم اینه که یکی از بازیکنای گریفی نباشه یا یه کم بد بنویسه ، چون اونا قدرت نویسندگیشون خیلی بالاست !

دنیس : خوب ، واقعا بد کار میکنید ! همه شناسه هاتونو پیام شخصی کنید برام ، من خودم مینویسم و میفرستم ! هیچ مشکلی نیست ، با مدیر مدرسه هماهنگ کرده ماندانگاس !


پایان کوییدیچ هاگوارتز

دنیس : خوب دست همگی درد نکنه ، قهرمان شدیم ! دست ماندانگاس کاپیتان سابق هم خیلی درد نکنه ، خیلی زحمت پست ها رو کشید و با اینکه نبود ، بود !

لودو : عالی بود ! ما بردیم !

ریتا اسکیتر : تبریک میگم به همه قهرمانی کوییدیچ رو ! اصلا از اول معلوم بود که ما که انقدر نویسنده های توانایی هستیم میتونیم قهرمان بشیم ، گریفیندورم که همیشه ضعیفه ! اه اه !

آلبوس سوروس پاتر : دست دنیس درد نکنه ، خیلی زحمت کشید ! باعث شد ما قهرمان بشیم !



هماهنگی هاگوارتز

مرلین مک کینن : خوب ، دیگه ماندانگاس که در بینمون نیست ! ولی خوب ، کمک میکنه ! شما هم سریعتر پست هاتونو اینجا بفرستید تا ویرایش بشن و بزنید ! البته دلیل ویرایش این نیست که شما نویسنده های خوبی نیستید و بلد نیستید بنویسیدا !!!!

آلبوس سوروس : ببخشید دیر شد ، لطفا ویرایش کنید تا من بزنم ! زودتر فقط وقت زیادی نمونده !

مرلین : ممنون ویرایش شد پستت ! این هم لیست کلاس های تکمیل شده و نشده ! ما امید به قهرمانی هاگوارتز داریم و قهرمان هم میشیم ! اصلا تعداد اعضا مهم نیست !

ماتیلدا : لطفا پست من رو هم ویرایش کنید تا بفرستم !

دنیس : پستت زیاد خوب نبود ماتیلدا ، من خودم یه پستی نوشتم ، پیام شخصی میکنم برات ، اونو بفرست !


پایان ترم هاگوارتز

مرلین : خوب همونطور که گفتم قبلا ، تعداد اعضا خیلی مهمه ! اصلا هاگوارتز چیز ارزش داری نیست که بخوایم برای قهرمان نشدن توش ناراحت بشیم ! کوییدیچو ایول !

آلبوس سوروس : اصلا انقدر تقلب شد که توی هاگوارتز که ! اصلا با ایگور برای به نفع گرفتن برای هافلپاف صحبت نشده بود که ، همش زیره سره پرسی بود برای گریف !

هلگا : وای هاگوارتز که اصلا مهم نیست ! من برای قهرمانی کوییدیچ به دنیس ابر کاپیتان تبریک میگم !

لودو : بله بله ! من اصلا به هاگوارتز کاری ندارم چون قهرمانیش برای بچه مچه ها بود ؛ ولی دست همه درد نکنه برای کوییدیچ ... بالاخص دست ماندانگاس فلچر که با اینکه اسمی ازش نبود ولی خیلی زحمت کشید و پست مینوشت برای کوییدیچ !

سایر ملت هافلپافی : وای ، قهرمانی کوییدیچ مبارک ! حقه ما بود ! گروهی که بهترین نویسنده ها رو داره باید قهرمان میشد که شد !!


کمپانی HcO

دنیس : میگم دوستان ، ما که نتونستیم توی هاگوارتز کاری کنیم و قهرمان بشیم و به بدترین شکل ازش بیرون اومدیم با اون همه ادعاهایی که توی امضامون میکردیم ! میگم یه فیلمی بسازیم که توش ایگور و پرسی رو ضایع کنیم !

دابی : آره آره ! ایول ! من میگم برای اینکه یادبودی هم داشته باشیم ، اسمه خودمونو بزاریم روی تاپیک ! ملنگ بهتره یا کلنگ به نظرتون ؟

آلبوس سوروس : ملنگ بهتره ، ولی اگر بخوایم برای یادبود خودمون بزاریم ، من کلنگ رو بیشتر ترجیح میدم ! خیلی هم شبیه خودمونه !


پرسی که از خنده در مرز انفجار بود ، از ادامه خواندن این پست ها و سوژه های ارزشی صرف نظر کرد و چند برگه تقویم را جلو تر زد !


ترین ها

مرلین مک کینن : خوب ترین های این دوره هم شروع شد !

پیوز : خوب این هم رای های من !


ماه بعد !!

دنیس : وقت تموم شده ملت ! آهــــــای ! بیاید رای بدید تو رو خدااااا !


پرسی که سعی داشت صدای خنده هایش را کنترل کند ، از ترس اینکه باعث شود دیگران متوجه او شوند ، ورق زد تا به برگه آخر رسید !

نوشته شده بود :
نقل قول:
پسري كه با موهاي خرمايي، مياد جلو و ميگه:
- بهت بگم اگر این ملت مهربونن من خیلی خشنم و از کسی هم نمی ترسم!

پرسی : دانگ نه ! تو نه !


پرسی که خسته شده بود نگاهی به انوار طلایی رنگی خورشید ، سینه خیز وارد سالن اصلی تالار خصوصی میشدند ، کرد ، پوزخندی زد ، باری دیگر به نوشته صفحه آخر نگاهی کرد و زمزمه کرد : خوبه ! آفرین دانگ ! تو خیلی خشنی و از کسی نمیترسی ، منم همینطورم ! ولی میبینی که من هستم ولی تو نمیتونی علنا باشی ! فقط یه هاله ضعیفی ازت وجود داره که چیزی به از بین رفتنش نمونده !! من هستم و خشن تر از تو ام ! خشونت من الان خیلی کارها میتونه بکنه ولی تو نه ! فقط متعلق به خودته !!

و برگشت و بدون توجه به خرناس های خسته کننده ، اعضای هافلپاف ، وارد تابلوی اورارد شد !




سخن پایانی نویسنده و کارگردان :
این پست صرفا یک فیلم بوده که از دیالوگ های واقعی و غیر واقعی در اون استفاده شده ، موارد عموما طنز هستند ، و در برخی از موارد موارد اصلی و واقعی در قالب طنز آورده شده اند ! موارد پرداخته شده در مورد گروه هافلپاف ، تصویر اول پست و غیره همگی طنز هستند ... تماشای این فیلم برای کودکان و در کل افراد زیر 50 سال بدلیل عدم وجود جنبه در ایشان کاملا ممنوع است ، لطفا با والدین بالای 50 سال خود به دیدن این فیلم جذاب بیایید !


ویرایش شده توسط پرسی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۱۲ ۱۱:۳۳:۱۰

چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۲:۳۹ یکشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۸۷

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
ليست بازيگران:

1-دنيس در نقش تنيس!
2-دابي در نقش كابينت!
3-ايگور كاركاروف در نقش مديريت مدرسه!
4-لودو در نقش لودر ساختماني
5-درك در نقش افغاني هاي مهاجر
و سياهي لشگر!

گوركن زشت!(قسمت اول)

صفحه سفيد ميشه و با رنگ قرمز سوالي نمايش داده ميشود.

به راستي كه هاگوارتز كجاست!؟


محیط هاگوارتز بسیار مرموز و گاهی اوقات ترسناک است اما این ترسناکی به هیچ وجه کسالت بار و یا احمقانه به نظر نمی رسد.

هاگوارتز قلعه بزرگی است که بر دامنه کوهی بنا شده است.

در محوطه اطراف قلعه جنگل بزرگی به نام جنگل ممنوعه و و دریاچه وسیعی قرار دارد. در جنگل ممنوعه انواع جانوران خیالی و شگفت انگیز مانند تک شاخ ، اکرومانتیولا ، سانتور ، داربد ، برقک ، تسترال و ... وجود دارد. درون قلعه هاگوارتز از برج های بلند و راهرو های پیچ در پیچ تشکیل شده و راه های مخفی فراوانی دارد که هنوز هیچکس موفق به تکمیل نقشه کامل آن نشده است. هر گروه نیز درون قلعه سالن و خوابگاهی مجزا دارد که مکان آن از دیگر گروه ها پنهان است که خوابگاه گریفندور در برج جنوبی قلعه و پشت تابلو بانوی چاق پنهان است و خوابگاه اسلیترین در راهرو های زیر زمینی و در پشت دیوار دخمه ای پنهان است و زیر دریاچه قرار دارد. دانش آموزان هر گروه با گفتن نام رمز گروه خود به آن راه میابند .


صفحه تار ميشه و بعد از چند ثانيه نماي بزرگي از هاگوارتز به نمايش در مياد.

---------------
برگ هاي بهاري بر روي زمين ميفته و دانش آموزان كه چند روزي هست وارد هاگوارتز شدن در حياط هاگوارتز رفت و آمد ميكنن و قدم ميزنن و راز و نياز ميكنن و ... !
دانش آموزان زرنگ هم كه فقط درس ميخونن و تكاليفشون رو انجام ميدن در زير درخت نشستن و اولين تكاليف ترم رو انجام ميدادند.دوربين به طرف اونها حركت ميكنه.آرم شير كه علامت گريفيندور هست بر روي سينه شون خودنمايي ميكنه و نظر همه رو جلب ميكنه.
پرسي ويزلي و جيمز هري پاتر كه از دانش آموزان ممتاز ترم قبل بودند دوست داشتن كه اين ترم هم باعث قهرماني گروهشون بشن..پس با هيجان و انگيزه بالا تكاليفشون رو انجام ميدادن و بقيه رو هم براي اين كار تشويق ميكردند.

-آقا ويزلي!؟شمائيد؟

دختر راونكلاو زيبايي بالاسر پرسي ايستاده و بسته اي در دست داره.پرسي به بالا نگاه ميكنه و به بسته خيره ميشه..اون بسته براي او فرستاده شده بود.پس با هيجان بلند ميشه و بسته رو از دست دخترك ميگيره و ازش تشكر ميكنه.
بسته رو پاره ميكنه و حالا نظر همه بهش جلب شده و با تعجب بهش خيره شدند.بسته كه باز ميشه ازش كتابي بيرون مياد با جلد قهوه اي و عكس آشنائي از ايگور كاركاروف مدير قبلي هاگوارتز.هيجان و استرس در وجود پرسي قل قل ميكرد و به صورتش ميرسيد و با لرزش دندان هاش از بين ميرفت..اينها اينقدر ادامه داشت تا بالاخره بسته به طور كامل باز شد و كتاب رو در دست گرفت.
زندگي نامه ايگور كاركاروف!

پرسي با عجله كتاب رو باز كرد به دنبال فهرستش گشت.حتما او درباره هاگوارتز هم چيزي نوشته و اين براي او خيلي جالب به نظر مياد.تو فهرست اسم هاگوارتز رو پيدا كرد.صفحه 58!كتاب رو ورق زد تا به اونجا رسيد و غرق در مطالعه شد.

-----------------
روز هاي اوليه باز شدن مدارس خيلي خوب بود.از اينكه شوراي مدرسه به من براي مديريت مدرسه اعتماد كرده بود خيلي خوش حال و سر حال اومده بودم و انرژي تازه اي گرفتم.قاب عكس مديران قبلي سوالات زيادي از من پرسيدن كه منم با علاقه به تك تك اونا جواب دادم.هميشه از سوال جواب دادن خوشم ميومد.
امشب جلسه اي با معلم ها داشتم و تمام قوانين رو براشون گفتم.فكر كنم اين ترم منظم اجرا بشه و مشكلي نباشه.

يك ماه با همين روال گذشت كه مشكلاتي كه پرفسور كوييرل و دامبلدور برام تعريف كرده بودن شروع شد.اعتراضات دانش آموزان و معلم ها به نحوه كار بعضي معلم ها.هافلپافي ها از معلم هاي گريفيندوري شكايت داشتن و بالعكس و از اينجا ماجرا شروع ميشه.شايد بعد از خوندن اين كتاب به نقطه ضعف مديريت هاگوارتز من پي ببريد ولي ميخوام اعتراف كنم.ميخوام اعتراف كنم چون شايد تا چند روز ديگه تو اين دنيا نباشم.

در دفتر مديريت به صدا در اومد.پرفسور مك كينن و دنيس دو نفر از هافلپافي ها كه يكيشون معلم و ديگري سر گروه هافلپاف بودن به دفتر مديريت اومده بودن تا شكايت بكنند.

-آقاي مدير..اين پرسي خيلي نامرده..همه ش از ما امتياز كم ميكنه.ديروز معلم ما نتونست تدريس كنه ازمون امتياز كم كرد.حق ما داره ضايع ميشه!
-عزيزان من..بهتره قوانين رو بخونين و بفهمين اين قوانين درسته!

و اونها رو به بيرون هدايت كردم.بعد از چند ساعت يكي از صميمي ترين دوستانم كه در جزاير بلاك به سر ميبرد به هاگوارتز اومد.در حال صحبت بوديم كه شروع كرد:

-ببين تو بايد به هافلپاف كمك كني..گريفيندور خيلي قويه!حداقل رقابت ايجاد بشه مدرسه هيجان انگيز بشه.سعي كن از گريفيندور هي امتياز كم كني به هافل اضافه كني!
-تو رو دنيس فرستاده كميل؟
-نه عزيزم..ولي خبر ها رو اون داده..يعني دوستي ما ارزش يه ذره اين حركت رو نداره؟
-باشه!دامبلدور از مدرسه اخراج ميشه و 15 امتياز ازش كم ميشه!
هافلپافي ها:

تالار خصوصي هافلپاف!

-خب ساكت باشيد..اين جلسه خصوصي گروه ماست.ما بايد اين ترم قهرمان بشيم و دو راه حل بيشتر نداريم..يه عده ميرن هي به مدير گير ميدن و اذيتش ميكنن تا عصباني بشه و بقيه هم اعتراض ميكنن..اينجوري مدير عصبي ميشه و تصميم نادرست ميگيره!

روز ها بعد!

اعتراضات بالا گرفت و ايگور هم درمانده و خسته درون دفتر مديريت نشسته و فكر ميكنه..به فكر راه حلي بايد باشه.يه راه حل مناسب داره تا هم اعتراضات بخوابه هم به نفع همه گروه ها باشه..هافلپافي ها از اين كارا يه قصد دارن و منم اونو انجام ميدم..ولي بعدا به ضررشون ميشه.

ايگور از دفتر مديريت بيرون ميره و به طرف تالار گريفيندور ميره..اونجا پرسي ويزلي در حال قدم زدنه و به دانش آموزان گريفيندور ترتيب ميده..اون معاون مدرسه و معلم دو درس و بازرس هست..اگر اين كارو بكنم كل كارها ميفته دوش خودم..ولي نظر مهمتره..مجبورم تا آخر ترم زحمت بيشتري بكشم!

-پرفسور ويزلي بيايين اينجا..شما از هر مقامي دارين تو هاگوارتز اخراج هستيد.ممنون بابت كمكتون تا اينجا!

و از پرسي شك زده دور ميشه و به طرف دفتر مديريت حركت ميكنه.پس اين شورا تو اين مدرسه چيكار ميكنه؟چرا هيچ نقشي ندارن؟من بايد به اين شورا اخطار بدم!

تالار خصوصي هافلپاف!

-خب بچه ها نقشه مون گرفت..ما تونستيم پرسي رو بيرون كنيم به لطف دوستان صميمي ايگور..حالا فقط يه كار ديگه مونده..من تمام تكاليف شما رو ويرايش ميكنم تا بالاترين امتياز رو بگيرين!

حياط هاگوارتز!آخر ترم!

ايگور قدم زنان در حياط هاگوارتز حركت ميكنه و با تاسف سر تكون ميده.حيف زحماتي كه كشيده براي اين مدرسه..بايد كارش رو سريعتر تموم كنه و از اينجا جدا بشه..خاطرات بدش در مديريت هاگوارتز!سختي ها و ... !

و با نا اميدي آخرين قدم هاش رو به طرف دفتر مديريت بر ميداره و براي اولين بار اشك هايي در گوشه چشمهاش جمع ميشه.

---------------------
پرسي سرش رو بلند ميكنه و با ناراحتي به عاقبت و سرانجام ايگور فكر ميكنه..بيخود ترم پيش اونو سرزنش ميكرد..تو ترمي كه هيچكس حاضر به قبول درخواست معلمي نبود و وضعيت اونقدر بد بود بهترين از اين نميشد كار كرد.پس با غرور سرش رو بلند كرد و يه بار ديگه به جلد كتاب خيره شد.


ویرایش شده توسط [fa]ايگور کارکاروف[/fa][en]IGΘЯ[/en] در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۱۱ ۱۲:۵۰:۳۳

بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۱:۵۷ یکشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۸۷

دابیold4


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۲ پنجشنبه ۲۰ دی ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۳:۵۶ چهارشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۸۷
از اين دنيا چه ميدوني؟!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 82
آفلاین
تصویر کوچک شده

كمپاني HcO تقديم ميكند!

كلنگ!!!...!!! "قسمت دوم"


كارگردان: دنيس
فيلم نامه نويس: دابي
تداركات: جمعي از محفليان
بازيگران:
مالدبر.........................درنقش..........پرسي ويزلي
مهناز افشار.................درنقش.........ايگور كاركاروف
نيما نكيسا..….............درنقش.........مرلين مك كينن
براد پيت......................درنقش.........دنيس
مايكل جكسون............درنقش.........دابي
هرميون گرنجر.............در نقش........آرگوس فيلچ
استرجس پادمور.........در نقش........جوان متصدي و ناكام
سرژ تانكيان...............درنقش..........نامه سخنگو
پرسي ويزلي............درنقش..........پسر بچه بامزه هافلپافي
سيريوس بلك............درنقش..........دوربين


اخطار!:
«تماشاي اين فيلم به افراد زير ششصد و نود نه سال توصيه نميشود!»



سكانس يازدهم

پرسي با لبخند زشتي كه دندوناي زرد و كرم خوردشو نشون ميده جلوي مرلين وايساده:
- تو با اين كودك معصوم چي كار داشتي؟!

و به دختر بسيار زشتي كه كنارش ايستاده و يكي از چشماش به طرز ناجوري بيرون زده و از دهنش به شكل زشتي كرم بيرون ميريزه و كاملا كچله اشاره ميكنه.

- اخراج ... اخراج... اخراج!


مرلين با فرياد بلندي از خواب ميپره و در حالي كه زير چشماش خيلي ناجور گود رفته نگاهي بي روح به سقف اتاقش ميندازه.

- بازم كابوس ... امشب وقتشه!

دوربين از پنجره ي اتاق مرلين خارج ميشه و اينقدر با سرعت حركت ميكنه كه رنگ هاي دنيا به هم قاطي ميشه و پس از چند ثانيه وارد قلعه هاگوارتز ميشه و بعد، از پنجره يكي از اتاق ها خودشو داخل ميكنه.
صداي خر و پف ناخوشايندي تمام فضا رو در بر گرفته. دوربين پرسي رو نشون ميده كه در خواب عميقي فرو رفته و آب دهنش به شكل مشمئز كننده اي از گوشه لبش اويزون شده.

از پنجره ي اتاق مرد سياه پوشي كه از طريق درياچه داره به حياط هاگوارتز نزديك ميشه كاملا پيداست و دوربين جوري قرار گرفته كه نظر تماشاگر به اون سمت جلب و به طور همزمان آهنگ ترسناكي پخش ميشه!

دوربين از پنجره خارج ميشه و مثل آبشار از گوشه ديوار به پايين سرازير ميشه.
مرد آهسته و مطمئن قدم بر ميداره و علفهاي سر سبز حياط رو زير پاهاش له ميكنه دوربين صورت مرلين مك كنين كه در چشماش جنوني وحشيانه موج ميزنه رو به تصوير ميكشه.

مرلين به اطراف نگاهي ميكنه و به ارامي مشغول حرف زدن با خودش ميشه:
- درود بر هاگوارتز! ما باز هم همديگه رو ديديم ... اما بايد خيلي مواظب باشم؛ حفاظت عجيبي از اين مكان ميشه... البته مشكلي نخواهم داشت. چون خودم امسال در تمديد نفرين ها به ايگور كمك كردم. تنها مشكلم وارد شدن به قلعست!

و بعد دوباره در حالي كه با احتياط گام بر ميداشت، به طرف در سنگي هاگوارتز نزديك شد و طي يه عمليات ژانگولري لگد محكمي به در زد كه بر اثر ضربه مولوكلهاي در موج گرفتند و صداي خفه اي كه تا چند متر بيشتر توان باقي ماندن نداشت ايجاد شد.

صداي قدم هاي ارگوس فيلچ كه پشت در با غرولند نزديك ميشد كاملا واضح بود.
- مردم آزاراي احمق... اخه اين وقت شب كدوم گوسفندي ميتونه باشه؟!

مرلين به طور ناخودآگاه صداي "به به" گوسپند در مياره و همزمان صداي باز شدن قفلهاي در ورودي همچون يك سمفوني زيبا روح مرلين را جلا ميده.

در باز شد و ارگوس با قامت مرلين مواجه شد.
آرگوس:
- مردك بوقي ضايع، به اون ساعت بي صاحابت نگاه... چي تــــــو؟!

اما قبل از اينكه بتونه حرفشو تموم كنه مرلين چوبدستيشو در اورد و با تمام قوا توي حلق آرگوس فرو كرد و بعد با مشت ضربه محكمي حواله صورتش كرد كه در نتيجه جفت چشماي آرگوس از دماغش زد بيرون و با حالت خفه اي، در حالي كه ضربه مغزي شده بود روي زمين افتاد.
مرلين پاشو روي كله ارگوس سفت كرد و وحشيانه چوبدستي رو به همراه مقاديري از دل و روده آرگوس بيرون كشيد و به سمت مقصدي نا معلوم رهسپار شد.


سكانس دوازدهم

دوربين راهرويي خالي رو نشون ميده و به سرعت زير نويس حك ميشه:
فردا ساعت 10 صبح

ايگور از اون سمت راهرو غرولند كنان به سمت دفتر پرسي نزديك ميشه.
- مردك بيناموس تا صبح با اين بچه هاي بيگناه كلاس خصوصي ميذاره بعدشم تا لنگ ظهر ميگيره ميخوابه.

ايگور وحشيانه شروع به كوبوندن در اتاق پرسي كرد و در حالي كه حلقومشو اندازه هيكل يك اسب بالغ باز كرده بود، فرياد زد:
- اهوي مردك بوقي بيناموس... ساعت ده صبحه؛ خبر مرگت نميخواي بلند شي؟!
كمي مكث ميكنه و آب دهنشو قورت ميده:
- خير مثل اينكه تو نميخواي بلند شي. الان ميام تو حالتو جا ميارم... "قفليوس بازيوس!".

قفل در باز ميشه و ايگور به صورت وحشيانه اي به داخل هجوم مياره و چوبدستيشو جلوش ميگيره كه ناگهان با تخت خالي پرسي و مقاديري خون كه اطراف پاشيده مواجه ميشه.

ايگور: جــــــــــــــــــــــيغ!!!


سكانس سيزدهم

تصوير روي در چوبي فيكس شده:
دفتركاراگاهان وزارت سحر و جادو
و سپس آهسته دوربين از سوراخ در وارد اتاق ميشه.

دنيس در حالي كه داره موزي رو با ولع ميخوره روي صندليش لم داده و داره روزنامه هاي امروزو مطالعه ميكنه. وقتي از خوردن موز فارق ميشه تصميم ميگيره با يه هدف گيري فوق العاده پوسته موزو تو سطل اشغال بندازه و حاصل اين ضربه پرتاب شدن پوست به هزاران كيلومتر اون طرف تر و قاطي اشغال هاي ديگست.

"تق تق... تق تق"

- كدوم بوقيه؟ بيا تو در بازه!!
پسرك جوان ِ بوقي اي وارد اتاق ميشه و در همون لحظه ي اول پاش روي پوست موز ميره و با كله به سمت پنجره اتاق هجوم ميبره و پرونده اي كه در دست داشته رو همون وسطا رها ميكنه...

"جرينگ" (افكت شكستن پنجره)

جوان ناكام از ارتفاع شونصد متري به پايين پرت ميشه و صداش هم در نمياد. جهت شادي روح آن جوان تازه از دست رفته از شما سروران گرامي تقاضا منديم فردا صبح ساعت 9 جهت تشيع جنازه ان مرحوم در مكان بهشت المرلين حضور به هم رسانيد با تشكر ستاد حمايت از مرگهاي يهويي.
دنيس بي توجه به اين قضيه خيلي ريلكس ميره پرونده رو بر ميداره و وا ميكنه و بعد از كشيدن جيغ كوتاهي فرياد ميزنه:
- چي؟!!! پرسي گم شده!!!!!!!!!!!!!


سكانس چهاردهم

صحنه سياه شده و رفته رفته كلبه تاريك و مخروبه اي به تصوير كشيده ميشه. پرسي در حالي كه زنجير هاي خوفي از چهار طرف به دست و پاش وصل شده وسط زمين و هوا معلقه،كم كم پلك ميزنه و چشماشو باز ميكنه و با ديدن فضاي دورو برش شروع ميكنه به فرياد زدن.
لاي در روبرويي بازه؛ يه نامه ي سخنگو قدم زنان وارد ميشه و جلوي پرسي شروع به صحبت ميكنه.

- سلام پرسي ويزلي، تو در زندگيت گناهاي بسياري رو مرتكب شدي و حرمت هاي زيادي رو شكستي. هيچ كدوم از كاربرا از دست تو راضي نيستن و مديرا ميخوان سربه تنت نباشه. تو خيلي بددهني، وحشي اي، ديوانه اي... اوممم! تو بايد تاوان اين كاراتو پس بدي، توي اين ساختمون يك بمب كار گذاشته شده كه در كمتر از دو ساعت منفجر خواهد شد و تو بايد تا قبل از اون موقع از چنگ تله ها در بري، دستگاهي كه به تو وصل شده يكي از محبوب ترين ساخته هاي منه، تو فقط 10 ثانيه وقت داري تا به تمام گناهات اعتراف كني و بگي اشتباه كردم، بوق خوردم! وگرنه اين دستگاه اين قدر تو رو ميكشه كه دست و پات از بدنت جدا بشن.

پرسي: نه اين نامرديه، من از همتون تو تماس با ما شكايت ميكنم. من سرم خيلي شلوغه وقت اين كارا رو ندارم. اين ديگه چه بازي مسخره ايه؟ مسخره!

زمان سنج بالاي سر پرسي روشن ميشه:
10
پرسي: نه نه نامرديه!

9
- خيلي سخته من نميتونم.

8
- :yworid:

7
-!!!!!!

پرسي شروع به تقلا كردن ميكنه و چند ثانيه همينجوري تلف ميشه.

3
-؟؟؟؟؟

2
-نـــــــــــــــــــــــــــه! مـــــــــــــــامـــــــــــــــان...

1
- باشه باشه .. من اشتبــــــــــــــــــــاه كردم.

دستگاه باز ميشه و پرسي با سر روي زمين سقوط ميكنه و فحشهاي ركيكي رو زير لب نثار رباينده ميكنه.


سكانس پانزدهم

دوربين اتاق مديريت مدرسه و دنيس رو نشون ميده كه در كنار كاركاروف وايساده.

دنيس: ببينم اخيرا با كسي دشمني پيدا نكرده بود؟!
ايگور: والله تا جايي كه من ميدونم همه با اون دشمن بودن، خيلي سخته از بين اين همه گزينه بخوام فرد خاصي رو معرفي كنم.
دنيس: مشكوكيوس...
يك نفر از پشت: هو يارو، ارگوس فيلچ به هوش اومده.
دنيس: ايول، بهتره بريم سراغش و ازش بازجويي بكنيم.


سكانس شانزدهم

دريك اتاق كوچك و نيمه تاريك.
دنيس: ديشب چه اتفاقي برات افتاد؟ حرف بزن لامصب. چرا لال موني گرفتي؟ حرف ميزني يا بزنم تو دهنت دندون هاي نداشتت بريزه تو حلق نداشتت؟
ارگوس با دهني سرويس شده: يه لحظه وايسا! مـ... مرلين مك كنين بود. من حاضرم قسمت بخورم پشت همه قضايا اونه! اون مرلين بود، اون منو زد.
دنيس: تو مطمئني؟
ارگوس: كاملا!

دنيس نگاه معني داري به دوربين ميكنه و تصوير دوباره سياه ميشه.


سكانس هفدهم

پرسي توي يه راهروي تنگ وايساده و روبروش فقط يك در وجود داره. درو با ترس و لرز باز ميكنه. باز هم يه صدا شروع به صحبت كردن ميكنه:
- خوشحالم كه تونستي مرحله اول را با موفقيت پشت سر بذاري، چون اينجوري بيشتر زجر ميكشي و دل بي صاحاب من خنك ميشه. وقت زيادي تا منفجر شدن بمب نمونده، يه در مقابل تو قرار داره كه تا 10 دقيقه ديگه براي هميشه قفل ميشه واگه، اگه تا اون موقع بهش نرسي اين كلبه آرامگاه ابدي تو خواهد بود، اما براي اينكه به در برسي يك راه بيشتر نداري و اونم عبور از استخريه كه وسط اتاق قرار داره. البته محتويات استخرو آب تشكيل نداده، بلكه نوعي اسيد با دُز پايين. موفق باشي دوست عزيز. قوهاهاهاها...

پرسي: من به شخصه بوق خوردم. عله بيا منو بلاك كن بگذر از من. اين ديگه چه جور سايتيه؟
پرسي نگاهي به ثانيه شمار ِ در ميندازه كه داره با سرعت خودشو به عدد صفر نزديك ميكنه. پس دلو به دريا ميزنه و وارد استخر ميشه.

پرسي: آآآآآِِِِِِِِِِِِِِِِِييييييييييييييييييي...
فيششششش فيشششش

پرسي: ايييييييييييييي اييييييييي...
فيش فيشششششش

دوربين با حالت آزار دهنده اي حركت ميكنه و هيجان رو به حالت دوبرابر درمياره.
طول استخر زياد نيست اما در هر لحظه بدن پرسي داره توي اسيد حل ميشه!

پرسي: نههههههه، ايييييييييي، مرلين كمكم كن.

دوربين داخل اسيد ميره و پوست بدن پرسي رو نشون ميده كه به طرز فجيعي حل شده و داره ازش خون بيرون ميزنه.

پرسي: يا مرلييييييييييييين كمكككككككك...

بلاخره به اون طرف اتاق ميرسه و از استخر بالا مياد و ناگهان بينندگان با يه صحنه بيناموسي و مشمئز كننده مواجه ميشند، چرا كه لباس پرسي در آب حل شده و اون الان لخت لخته! و پوست تنش هم تكه تكست و كاملآ در اسيد سوخته و بدنش غرق خونه! اما از انجايي كه آسلاميوس هميشه بيدار است، يه دست لباس براي پرسي اونجا گذاشته شد بود و پرسي لباسا رو ميپوشه و در حالي كه سه ثانيه تا بسته شدن در مونده غلتزنان خودشو به در ميرسونه.


سكانس هجدهم

دنيس و كاراگاهانش در آپارتمان مرلين در حال بازرسي هستن.
دنيس: اثري ازش نيست، يعني كدوم گوري رفته؟
يكي از كاراگاهان: مرتيكه بوقي ببينيد اينجا چي پيدا كردم.
و يه سري نقاشي رو تحويل دنيس ميده. نقاشي هاي مختلفي كه با پاستيل كشيده شده بود و به سختي ميشد فهميد كه اونا نوعي دستگاه شكنجه ان!

دنيس: بايد هر چه سريعتر پيداش كنيم. وگر نه كار پرسي تمومه.
در همين هنگام دنيس چيزي به ذهنش ميرسه.
در افكار دنيس، كه منظور همون تيكه ابر بالا سرشه، يك كلبه كوچيك در يك علفزار زيبا شكل ميگيره. جايي كه مرلين خيلي دوست داشت و معمولا وقتي ميخواست تنها باشه اونجا ميرفت.

دنيس: بچه ها پيدا كردم. جمع كنيد بريم فقط بايد سريع عمل كنيم.


سكانس نوزدهم

پرسي در حالي كه قيافش تغيير كرده و يكم چاقتر شده داره از درد به خودش ميپيچه. در اين قسمت از فيلم بيننده اين سوال براش پيش مياد كه پرسي چرا اينجوري شده. كه ناگهان صحنه آهسته ميشه و يه يارويي شروع به صحبت ميكنه:
« بينندگان گرامي، با عرض پوزش از همه شما عزيزان، به دليل اينكه مالدبر زير شكنجه هاي سخت سقط شد، از اين پس بارتي كروچ به نقش آفريني پرسي ويزلي ميپردازد. با سپاس از همكاري شما!»

پرسي همونطور زجر كشان به ميزي بر ميخوره كه روش بيش از 500 تا جعبه كوچيك قرار داره، صدا دوباره به حرف مياد.

- اوه! دوست عزيز تو خيلي سگ جوني، جيگرتو بخورم فكر نميكردم تا اينجا برسي، توي اين مرحله در خروجي در روبروي تو قرار داره. البته بايد كليدش رو پيدا كني، حدود 500 تا جعبه روبروي تو قرار داره. كليد توي يكي از ايناست دقت كن كه زياد وقت نداري. موفق باشي. قوهاهاهاها...

پرسي نگاهي به زمان سنج بمب اصلي انداخت كه 29 دقيقه و 56 ثانيه رو نشون ميداد و با عجله با دستهايي كه انگار جويده شده، مشغول كار شد.


سكانس بيستم

پشت در كلبه ي مرلين كاراگاهان توقف كردن.
دنيس با اشاره سر اجازه ي شكستن در رو ميده. شونصد تا كاراگاه شونه هاي همديگه رو ميگيرن و با پاي راستشون به در ضربه ميزنن. در از جاش تكون نميخوره و پاي هر شونصد نفرشون ميشكنه. دنيس پرتشون ميكنه اونور و با خوردن يه قوطي اسفناج درو دو شقه اش ميكنه!
در شكسته ميشه و مرلين در حالي كه بسيار شوكه شده با كاراگاهان جنازه و دنيس مواجه ميشه.

دنيس: بهتره تسليم بشي مرلين...
مرلين: دنيس تو متوجه نيستي من اين كارو فقط به خاطر هافل كردم.
دنيس: بگو پرسي كجاست...
مرلين: هرگز!
دنيس: زبونتو برا من درمياري؟ بسيار خب، خودت خواستي...
و با حالت تحديد آميزي به سمت مرلين نزديك شد.


سكانس بيست و يكم

پرسي همچنان داره دنبال كليد ميگرده و 57 ثانيه هم بيشتر وقت نداره. با نا اميدي در جعبه ها رو باز ميكنه تا اينكه بلاخره توي يكيش كليد رو پيدا ميكنه.
- مرلين شكرت، مرلين شكر!
با عجله به سمت در ميره. در حالي كه چهار ثانيه بيشتر وقت نداشت، كارآگاهان جارو سوار به همراه دنيس و مرلين خودشونو به اونجا ميرسونن. صورت مرلين له و لورده شده و مشخص ميشه كه اونا چطور اينجا رو پيدا كردن. اما به محض اينكه پرسي در رو باز ميكنه بمب منفجر ميشه و جسد پرسي به هزاران تكه تقسيم ميشه. از موج حاصل از انفجار كاراگاهان نظمشون به هم ميخوره و مرلين طي يه عمليات انتحاري فرار ميكنه. دنيس بر اثر انفجار بمب روي زمين ميفته و چوبدستيش ميشكنه اما به محض اينكه فرار مرلينو ميبينه ميره تا تعقيبش كنه.
در حين دويدن صداي دنيس از درون ذهنش پخش ميشه:
- ديوونه اون دوستته! اون ناظر هافل بود. احمق، بزار فرار كنه. حالا مگه پرسي چه تحفه اي بود؟ بهتر كه سقط شد. بي خيال!
دنيس در حالي كه داره همچنان ميدوه و چند ميلي متر با مرلين فاصله داره، اخم ميكنه و با يه دستش يقه مرلينو ميگيره و با دست ديگه اش ميزنه تو سر خودش!

مرلين ميفته زمين و دنيس هم از ضربه خودش گيج ميزنه. هر دو سريع بلند ميشن. هيچ كدوم چوبدستي ندارن. تصوير بسته ي صورت هر دو نشون داده ميشه. صحنه به حالت اسلوموشن در مياد. مرلين به دنيس نزديك ميشه و مشتي حواله چونش ميكنه. دنيس مشت مرلينو دفع ميكنه و با دست چپ آنچان ضربه اي به سر مرلين ميزنه كه مرلين مغزش رو توي حلقش احساس ميكنه.
دنيس پي در پي توي دلو و روده ي مرلين ضربه ميزنه و اين باعث ميشه مرلين روده كوچك و بزرگ و دل و روده و قلب و عروق و آپانديس و .... رو يه جا بالا بياره.
دنيس كه انگار كوكش كردن، تند تند مشت ميزنه و اشك ريزان فرياد ميزنه: من نميخواستم مرلين، منو ببخش. خودت باعث شدي!

مرلين در حالي كه دهنش غرق خونه روي زمين ميفته:
- پـــــق! (افكت بالا اوردن خون) فقط .. پق .. خوشحالم كه .. پق .. پرسي... مـ...رد. اينو... پق... فراموش... نكن... كه... من هم... زماني... پق... دوستش... ب...و...د...م.پـــــــــــــــــــــــــــــــق!(با اين پق آخر قلب مرلين از تو دهنش مياد بيرون)
دنيس: خفه بابا! هر چه سريعتر اينو به سنت مانگو ببريد و مداواهاي لازمو روش انجام بديد، بعدم يه راست به آزكابان منتقلش كنيد.
دنيس نگاه تحقير اميزي به مرلين ميندازه و ازش دور ميشه.


سكانس بيست و دوم

دوربين از روي ديوارهاي سرسراي بزرگ عبور ميكنه و پارچه هاي سياه با طرح پرسي به نمايش گذاشته ميشن. دانش اموزان توي سرسراي اصلي هاگوارتز نشستن و منتظر اعلام قهرمان هاگوارتزن!

ايگور: بوهو بوهو.. پرسي واقعا يك اسطوره بود. واقعا در اين شب عزيز جاش بين ما خاليه .. بوهو بوهو .. اما بيخيال اين مسائل. بهتره سريعتر بريم سر اصل مطلب. قهرمان هاگوارتز... گريفندور.

دانش اموزاي گريف جيغ و ويغ ميكنن و ميرن كه جام رو از ايگور تحويل بگيرن. اما در همين لحظه دابي نگاهي به بروبچز هافل ميندازه و فرياد ميزنه:
- صبر كنيد.

ملت متعجب به اون نگاه ميكنن. دابي ميپره روي ميز و مشغول انجام حركات موزون ميشه... موسيقي مخوفي هم پخش ميشه و دابي شروع به خوندن ميكنه:

دو، سه ثانيه ايه كه گريف جامو گرفته ||| هافلپافي جماعت زانوي غم بغل گرفته
هر چند دارن جام كوئيديچو در دست ||| اما فكر ميكنن بانامردي اين قهرماني رو دادن از دست
همه فكر ميكنن گريف خورده نون بازو ||| اما رفيق، من فكر ميكنم كه گرفته اونو با زور
سه ماهو تو هاگوارتز كار كرديم سخت ||| اگه ميدونستيم رفيق بازيه نميداديم وقتو از دست
پرسي بيست چهار ساعته نشسته پشت پي سي ||| تا كم كنه امتيازو، هافلو بندازه به پي سي
گير ميداد اون به هافلياي بد بخت ||| اما تريپ استاد نمونه ميداد به گريفيا امتياز سخت


استرجس: من هنوز سر حرفم هستم، سكوت زيباي هافلي ها در برابر گريفيندور!
هافليا نگاه تحقيرآميزي به گريفيا ميندازن و سرسرا رو ترك ميكنن. پسر بچه ي كوچيكي كه آخرين نفره، برميگرده و با شيطنت ميگه: جواب ابلهان خاموشيست!
دوربين روي صورت شيطون پسرك زوم ميكنه و كات ميشه.

صحنه براي باري ديگر سياه ميشه...
دوربين لحظه اي صورت مرلين رو نشون ميده كه پشت ميله هاي زندان آزكابانه كه يه ديوانه ساز از جلوي دوربين رد ميشه و فرياد مرلين همه جا رو ميلرزونه و تصوير براي هميشه سياه ميشه...


A man is talking to God.

The man: "God, how long is a million years?"
God: "To me, it's about a minute."
The man: "God, how much is a million dollars?"
God: "To me it's a penny."
The man: "God, may I have a penny?"
God: "Wait a minute." .


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۰:۴۹ شنبه ۱۰ فروردین ۱۳۸۷

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 809
آفلاین
تصویر کوچک شده

H.c.o. تقديم ميكند!

كلنگ!!!...!!!

كارگردان: دنيس
فيلم نامه نويس: دابي
تدوين: لودو بگمن
تداركات: جمعي از مرگخواران
بازيگران:
مالدبر.........................درنقش..........پرسي ويزلي
مهناز افشار.................درنقش.........ايگور كاركاروف
نيما نكيسا..….............درنقش.........مرلين مك كينن
براد پيت......................درنقش.........دنيس
مايكل جكسون............درنقش.........دابي
لودو بگمن...................درنقش…......فاوكس
اتوبوس شواليه............درنقش.........آلبوس سوروس پاتر
سيريوس بلك..............درنقش.........هدويگ
الستور مودي..............درنقش.........كوييرل در تابلو
عله.........................درنقش......دستار كوييرل در تابلو
كودكي از بهزيستي........درنقش.........استرجس پادمور
آنتونين دالاهوف............درنقش..........دستمال كاغذي اتاق پرسي
اسكاور.......................درنقش.........دوربين


"ديالوگهاي اين فيلم حقيقيست"
---------------------

دوربين بر فراز آسمان آبي روي يك پرنده ي رنگارنگ زوم كرده و پرنده نغمه ي شادي سرميدهد و به آرامي در آسمان جلو ميره. لحظاتي با آرامش خسته كننده اي ميگذره تا اينكه با ضربه ي محكم يك سرخگون، پرنده از جلوي دوربين به بيرون پرت ميشه و صداي مرغ از خودش در مياره!
زوم دوربين به سرعت باز ميشه و همزمان با عقب رفتن دوربين، صداي همهمه و تشويق به گوش ميرسه و تصوير زمين كوييديچ هاگوارتز رو نشون ميده كه تماشاچيان با حرارت فراوان بالا و پايين ميپرن و بازيكنان با سرعت غير قابل وصفي از اين طرف به آنطرف مي روند. از رنگ لباسهاشون مشخص ميشه كه بازي بين دو تيم گريفيندور و هافلپاف است. دوربين در وسط زمين رو به جايگاه تماشاچيان چرخي حول محور خودش ميزنه و صداي تشويق و جيغ و داد بازيكنان بلندتر ميشه و بعد از يك دور كامل، روي اسكوربورد ورزشگاه آروم ميگيره:
هافلپاف 190- گريفيندور 90


سكانس دوم

دوربين روبروي ميز زيبايي قرار گرفته. ايگور كاركاروف، با وقار تمام پشت ميز نشسته و بدون هيچ حس خاصي به روبرو خيره شده. آفتاب از پنجره ي بزرگ پشت سر او به دفتر ميتابه و باعث ميشه كه اطراف ايگور نوراني به نظر برسه! در گوشه دوربين، تابلوي مدير سابق هاگوارتز، پروفسور كوئيرل ديده ميشود كه با نفرت عميقي به ايگور زل زده. سكوت حاكمه و دوباره حوصله ي تماشاگر سر ميرود كه ايگور به طور ناگهاني دستشو جلو مياره و از دُم فاوكس يك پر ميكنه و اينبار فايرنز هم صداي مرغ درمياره!
ايگور در حالي كه زبونش از يك طرف دهنش بيرون زده، به سرعت با اون پر فايرنز شروع به نوشتن بر روي كاغذ پوستي ميكنه. بعد از چند لحظه دوربين از بالاي موهاي مواج ِ ايگور، نامه رو نشون ميده كه توسط وي تا ميخوره و روي اون با خط بسيار زشتي نوشته ميشه:
Percy Weasly

دوربين به جاي قبليش برميگرده و هدويگ با سرعت تمام از پنجره به داخل دفتر شليك ميشود و نامه رو از تو دستاي ايگور چنگ ميزنه و ميره بيرون!
ايگور يه لحظه خشكش ميزنه و بعد در حالي كه چشماشو تنگ كرده و به دوربين خيره شده، خنده ي بلندي سر ميده! خنده اي كه حال تماشاگرو به هم ميزنه!!


سكانس سوم

دوربين با سرعت زيادي از وسط راهرويي پر از دانش آموز ميگذره. چهره ي تك تك دانش آموزا خندونه و با شور و هيجان با همديگه شوخي ميكنن. در گوشه ي راهرو دختر و پسري در حال راز و نياز هستن و جلوتر از اونها دوئل بين دو دختر گريفي و هافلپافي نشون داده ميشه. بالاي راهرو پيوز رو هوا معلقه و كارتهايي روي سر بچه ها ميريزه. همزمان با جلو اومدن دوربين، يكي از اون كارتها جلوي صحنه رو ميگيره...
روي كارت تصويري از كوييرل وجود داره كه پشت سرش بچه ها دست به سينه با قيافه هايي مظلوم نشستن و بعد يهو كوييرل به ايگور تبديل ميشه و بچه هاي پشت سرش شروع ميكنن به بالا و پايين پريدن و بندري زدن!


سكانس چهارم

- تق تق تق...
درب دفتر ايگور به نرمي باز ميشه و فردي با رداي سياه و قد ديلاق و موهاي پرتغالي رنگ داخل ميشه. دوربين از زاويه ي ديد اون فرد، ايگور رو نشون ميده كه به حالت مرموزي به وي نگاه ميكنه، از جاش بلند ميشه به استقبالش ميره...

- سورنا!
- آرش!
- ازكميل چه خبر؟
ايگور آهي كشيد و گفت: بلاك شده. بوقيا بلاكش كردن.
- معاونت چي ميشه؟ معجون سازي؟
- معاونت رو نميشه كاري كرد. معجون سازي هم مرلين مك كينن رو گذاشتم جاش.
- خيلي بد شد... اصلآ حالم كلآ گرفته شد! اصلآ تخليه انرژي شدم...

ايگور سرش رو تكون ميده و ناگاهان پشتش رو به پرسي ميكنه، صداش رو صاف ميكنه و با حركات عجيبي شروع به صحبت ميكنه:
- دانش آموزان عزيز، من مديرم. من خيلي گولاخم. از اين به بعد، پروفسور ويزلي معاون من هستن. ايشون هم خيلي گُلاخن! حرف ويزلي، حرف منه! ايشون از اين به بعد به اندازه ي من در هاگوارتز قدرت دارن.
پرسي دستي به چونش ميكشته: اره... خيلي عاليه.


سكانس پنجم

صحنه سياه سفيد ميشه و صداي پچ پچ و زمزمه هايي به گوش ميرسه. پسري پونزده ساله وسط تالاري مثلثي شكل ايستاده. بر روي ديوارها نشان هاي متعدد گوركن به چشم ميخوره. پسر، با گريمي بس ضايع، سعي كرده چهرش رو عوض كنه، اما كاملا مشخصه كه اون پسر، پرسيه!
دخترها و پسرهايي دور و بر اونو گرفتن و داد و فرياد ميكنن:
- تو حق نداري به ما توهين كني، ما تو تالارمون در مورد هر كسي بخوايم حرف ميزنيم.
- اصلا به توچه؟ تو به چه حقي اومدي تو تالار ما؟
- يادمه تو بودي كه تاپيك زنگ انشا رو دزديدي. يكي از پستاي منم توشه!
- اين تو بودي كه قبلآ با شناسه تيبريوس مگ لاگن تو هافل پستاي ارزشي ميزدي؟ بعد ميگي هافل بوقه؟ تو بوقي!
پسري كه با موهاي خرمايي، مياد جلو و ميگه:
- پرسی ویزلی یک گیریفی ... عشق قدرت، حذب باد، عشق نظارت، عشق دعوا، عشق افزایش پست به ارزشی ترین صورت ممکن و ...بازم بگم؟ بهت بگم اگر این ملت مهربونن من خیلی خشنم و از کسی هم نمی ترسم!
پرسي فرياد ميزنه:
- دانگ.... تو نه!
حلقه دور پرسي تنگ تر و تنگ تر ميشه و همگي با هم فرياد ميزنن:
- آبراهام... آبراهام... آبراهام... آبراهام... آبراهام ياكسلي!
بچه ها صداي پرسي رو تقليد ميكنن و حرفاي خودشو براش ميخونن:
- من همیشه اعتقاد داشتم که هافلپاف بهترین گروهه ، همیشه هم به همه گفتم، آرم گروه هافلپاف رو هم به عنوان برترین گروه سایت توی امضام گذاشتم! همیشه معتقد بودم که هافلپاف واقعا نمونست و به کار گروه های دیگه کاری نداره و واقعا به معنای واقعی کلمه تمام اعضاش سخت در کوشش هستند !
بچه هاي هافلپاف نزديك و نزديكتر ميشن... پرسي در حال له شدنه! نميتونه نفس بكشته... داره خفه ميشه. داره له ميشه...
- نـــــــــــــــــــــــه!!!
پرسي با فرياد از خواب ميپره. صورتش خيس عرقه و انگار واقعآ راه تنفسش بند اومده. نفس نفس ميزنه و با خشم درحالي كه دندوناش رو به هم ميفشاره زمزمه ميكنه: هافل!!!


سكانس ششم

آهنگ اول فيلم هاي هري پاتر به گوش ميرسه...
كمي جلوتر از دوربين، پرسي ديده ميشه كه در حال حركت در راهروهاي هاگوارتزه و در مسيرش چشمشو از رو پسرا برنميداره.
نهايتآ پرسي به تابلوي شني امتيازات ميرسه، جايي كه ايگور هم حضور داره. به سرعت سراغ تابلوي امتيازات هافلپاف ميره و از ياقوت هاي اون كم ميكنه. در همين حين آهنگ هري پاتر به آرامي قطع ميشه...
- به خاطر بي احترامي به معاون... به خاطر امتياز زياد از حدي كه پروفسور مك كينن بهشون داده. اوووم. سر جمع سي امتياز از هافلپاف كم ميشه!

ساعتي بعد دانش آموزان هافلي دم دفتر مديريت هاگوارتز جمع شدند و مشغول سروصدا و اعتراض هستند. ايگور به همراه پرسي از دفتر خارج شده و روبروي دانش آموزان قرار ميگيرن.
جلوتر از همه ي بچه ي هافل، مرلين مك كينن، سرپرست گروه هافلپاف ايستاده و با خشم به پرسي نگاه ميكنه:
- اين چه وضعشه؟ تو داري الكي الكي از هافل امتياز كم ميكني. امتيازات منو دستكاري ميكني و به گريف اضافه ميكني. من به مدير اعتراض دارم.
پرسي پوزخندي ميزنه و با لحني خشك ميگه: هووم... من بازرس هاگوارتزم. وظيفه من همينه.
پسركي كه شباهت زيادي به هري پاتر داره از بين دست و پا ميخزه مياد جلو و با بغض ميگه: آخه مگه پست جدي شكلك ميخواد؟
پرسي روشو از اونا برميگردونه و در حالي كه داره به چهره ي ايگور نگا ميكنه، بلند ميگه:
- با وجود خلاف هایی که توسط هافلپاف صورت میگیره توی هاگوارتز، هر چیزي میشه دو نفر میریزن اینجا و اعتراض و بحث و پست و جیغ و داد و گریه که چرا امتیاز ما اینطوری شده ! فکر میکنم شما فکر میکنید شرکت توی کلاس ها یعنی گرفتن امتیاز 30!
صداي اعتراض دانش آموزان بلند ميشه. مرلين فرياد ميزنه:
- تمومش كن، اين چندمين بارته كه داري توهين ميكني، دارم بهت اخطار ميدم، اگه يه بار ديگه تو پستايي(!) كه خطاب به من يا يكي از اعضاي هافل باشه توهين كني يا لحنت اينجوري باشه، بد خواهي ديد!
پرسي با چهره اي گرفته فرياد ميزنه:
- سه امتياز به خاطر توهين مك كينن به بازرس از هافل كم ميشه! و البته همونطور كه مرلين در تالار خصوصيشون گفت، من تو هاگوارتز هيچكاره ام، خب من حرفشو قبول دارم!
بچه ها اينبار سكوت ميكنن. مرلين زمزمه ميكنه:
- ميتوني منتظر عواقب اينكارت باشي!


سكانس هفتم

تالاري قرمز رنگ با نشان هاي شيردال ديده ميشه كه مملو از پسره و هر كدومشون يكي يه دونه هلوي پوست كنده گرفتن دستشون و دارن با ولع ميخورن! پرسي با افتخار گوشه اي ايستاده و نگاشون ميكنه. اونا خوب ياد گرفتن!!


سكانس هشتم

دوربين برج هاي زيباي هاگوارتز رو نشون ميده و بعد يهو رو چهره ي يك جن خانگي مفلوك كه بيرون درب قلعه ايستاده و به برج و بارو زل زده زوم ميكنه. آهنگ شادي شروع ميشه و جن ناگهان شروع به دويدن به داخل ميكنه:

ديويدمو دويدم، جادوگرانو ديدم، بعد از تلاش و كوشش به گريفندور رسيدم

پرسي رو ناظر ديدم. ويزلي به من فحش داد، جواب سوالامو با مشت داد

سرخورده و آزرده مكنين و من ديدم، راه هافلپافو بنده از اون پرسيدم

با سرعت و با قدرت به سمت هافلپاف دويدم…

[مكس]

[مكس]

[مكس]

دوربين همراه آن جن كه دابي ميباشه و در حال دويدن اين شعر رو فرياد ميزد حركت ميكنه و پس از عبور از راهروهاي متعدد و پيچدار بلاخره روي تابلوي ورودي تالار هافلپاف ثابت ميشه، تابلو به صورت خودكار باز ميشه، دابي كه ذوق مرگ شده با يك شيرجه طلايي به داخل تالار و آغوش اعضا هافلپاف يورش ميره.


سكانس هشتم

دوربين از بالا فضاي اتاق رو پوشش ميده، جايي كه از از دكوراسيونش مشخصه كه دفتر مديريت هاگوارتزه. در وسط اتاق دو نفر با فاصله ي نچندان زياد روبروي هم ايستادند.
- اون منو تهديد كرد...
- اون در حدي نيست كه...
- من نميخوام. ايگور اگه اينكارو برام نكني... قرار ما اين بود كه هر چند تا كلاس شد من بردارم و چرت و پرتاشو بديم دست بقيه! اما تو مرلين رو برداشتي آوردي!
- چيكار ميتونستم بكنم؟ ديگه كسي نمونده بود.
- اين هاگوارتز منو نااميد ميكنه! ببين. من ديگه نميخوام معاون باشم. تو سر قولت نموندي.
- هوووم، عجله نكن… بزا ببينم چيكار ميتونم بكنم...
- من خودم درستش ميكنم، تو فقط نگا كن!
تابلو كوييرل اعتراض ميكنه:
- ايگور اجازه نده...
پرسي لبخند زنان حرف كوييرل رو قطع ميكنه:
- ساكت باش كوئي، بوق منطق! ها ها ها...


سكانس نهم

دوربين با حالت مرموز و آهسته اي از كنار ديوار هاي دخمه رد ميشه و به در سنگي ميرسه. بالاي در، روي سنگ حك شده: "كلاس معجون سازي"
كنار اون نوشته، روي پارچه اي طرحي از ماندانگاس فلچر كشيده شده. به محض اينكه دوربين روي چهره ي او زوم ميكنه، صداي جيغ گوشخراشي به گوش ميرسه:
- نــــــــــــــــــــــــــه... مرتيكه بيناموس برو گمشــــــــــــــــو! وااااااااااااااي!

دختري با فرم و رداي گريفيندور از در كلاس ميپره بيرون و با چهره اي سرخ از پله هاي دخمه بالا ميره. پرسي مابين پله ها دخترو ميگيره و برش ميگردونه. پشت سر او ايگور ايستاده و با چشمان نافذش به مرلين مك كينن، كه با تعجب جلو در كلاس ايستاده، نگاه ميكنه:
- پروفسور مك كينن! اينا چيه؟
ايگور يك مشت كاغذ رو هوا پخش ميكنه و همزمان ميخونه:
- "ويزلي پادشاهمونه، اون فقط ميتونه به هافل گيرز بده. اون حتي نميتونه يه پست بنويسه." اين اعلاميه ها چيه؟
مرلين لبشو تر ميكنه و تا مياد حرف بزنه، پرسي در حالي كه شونه ي دخترو گرفته و تكون ميده، فرياد ميزنه:
- و اين دختر بيگناه! چيكارش داشتي؟

زبون مرلين بند مياد. هيچكدوم از حرفاي اونا رو نميفهميد! پشت سر او دانش آموزان جمع ميشن و گريفي ها حرف پرسي رو تصديق ميكنن. مرلين ناله ميكنه:
- برا من پاپوش درست كردن. من... من هيچكار...
ايگور دستاشو بالا مياره و فرياد ميزنه: كافيه!


سكانس دهم:

مرلين بيرون در هاگوارتز ايستاده و همه دانش آموزان دور او حلقه زدن. ايگور از پنجره ي اتاقش در طبقه ي هفتم چمدون بزرگي رو به داخل حياط تو بغل مرلين پرتاب ميكنه كه متاسفانه هدف گيريش خوب نيست و چمدون ميخوره تو ملاج استرجس!
ايگور از همونجا داد ميزنه:
- ازت انتظار نداشتم مرلين!
مرلين تنها با دلسوزي به هافلي ها چشم ميدوزه. آلبوس سوروس پاتر گريه كنان ميگه:
- پرو... پروفسور ما بايد چيكار كنيم؟
مرلين در حالي كه چمدونشو برميداره، زمزمه ميكنه:
- تالار عمومي ديگه امن نيست. كاراتونو اونجا انجام نديد. اصلا امن نيست!
دانش آموزان راه مرلينو باز ميكنن و مرلين با قدم هاي كوتاه از اونها دور ميشه، برميگره و آخرين نگاهشو به هاگوارتز ميندازه!
- مواظب خودتون باشيد براتون پاپوش درست نكنن!

دوربين بالا و بالاتر ميره و كل هاگوارتز از نماي بالا ديده ميشه.


پايان قسمت اول!


(منتظر قسمت بعدي باشيد!)


ویرایش شده توسط دنیس در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۱۰ ۱۰:۵۲:۱۰
ویرایش شده توسط دنیس در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۱۰ ۱۸:۲۵:۵۶
ویرایش شده توسط دنیس در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۱۰ ۱۸:۲۸:۱۵
ویرایش شده توسط [fa]راجر دیویس[/fa][en]Roger Davies[/en] در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۱۳ ۲۰:۲۹:۵۰

قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم




Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۸:۲۹ یکشنبه ۱۹ اسفند ۱۳۸۶

لوسیوس مالفوی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۲ شنبه ۲۲ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۵۴ دوشنبه ۱۲ دی ۱۴۰۱
از قصر خانواده مالفوی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 807
آفلاین
کمپانی هنر هفتم لرد پیکچرز LORDPictures

درباره لرد پیکچرز :

لرد پیکچرز کمپانی فیلم سازی هست که تا کنون بیش از پنج فیلم ساخته این کمپانی در تمام فیلم های ساخته شده خود در گیشه از رقیب ها به شدت شکست خورد و تا مرز منحل شدن نیز رفت او فیلم های در دست ساخت خود از جمله کفتران محاجر که قرار بود در سه قسمت ساخته شود فقط با ساخت یک قسمت نا تمام گذاشت سپس فیلم مستندی از مشکلات جادورگان سیه سوخته (سیاه) ساخت که با نام بی نوایان ساخت این فیلم صحنه های از دورانی که مرگخواران بدون لرد رها شده بودن را به تصویر میکشید سپس با اکران فیلم میان عشق و وظیفه موفق شد از نام کمپانی خود دفاع کند سپس مدتی بعد در مراسم اسکاری که به همت بیگانه انجام شد فیلم میان عشق و وظیفه که این بار باز آوری شده بود در اسکار شرکت کرد و موفق شد نامزد بهترین فیلم نامه شود همچنین در بخش بهترین بازیگر زن هم نامزد شد از دیگر فیلم های این کمپانی میشه به فیلم کفترهای هرز اشاره کرد.


لردپیکچرز تقدیم میکند:I AM Deathly
نویسنده :لوسیوس مالفوی
کارگردان :لوسیوس کاپلو مالفوی
تهیه کننده:ممد مالفوی
بازیگران:هری پاتر - آلبوس دامبلدور- لردولدمورت- فرشته مرگ.
کیفت تصور:Blue-Ray

این داستان بر گرفته از واقعیت است.!!

هشدار!!

برای حمایت از تولید کننده لطفا دیسک اورجینال این اثر را خریداری کنید!

اخطار!
این فیلم دارای صحنه های خشونت آمیز اکشن! حادثه ای! و مخاطب آن افراد بالا 19+ سال است .

اطلاعیه!
صحنه های از این فیلم توسط وزارت ارشاد و فرهنگ وزارتخانه جادوگری خذف شد است!!

هشدار2!!
اول بلیط .......


مرگ روزی یه سراغ همه ما خواهد آمد دیر یا زود ما نیز با فرشته مرگ مواجه خواهیم شد! آیا برای آن روز آمدگی دارید؟ اگر همین حالا فرشته مرگ به سراغ شما بیاید چیکار میکنید!!!


I AM Deathly

ساعت 12:30 دقیقه سایت جادوگران تالار مدیران:

این قسمت توسط ناظر حذف شد!!!

ساعت 1:00 بامداد خانه ریدلها:
لردولدمورت روی صندلی سنگی بزرگی نشته و مارش ناجینی هم دور صندلی او پیچیده و سرش را روی پایه لردسیاه گذاشته... او تنهاست...

ساعت1:05 بامداد محفل ققنوس:
آلبوس توی اتاق خود نشته یک پیژامه صورتی هم به تن داره ناخن های خودش رو لاک زده و یک کلاه خواب صورتی هم سرش هست موهای ریش خودش ر وفر کرده و تو اونها گل تو موهی زده... کمی رژ لب زده و آبروهای خودش رو هم تاتو کرده... دماغش رو عمل کرده... تمام بدنش رو هم مو مک کرده دو تا گوشوار هم تو گوشهاش انداخته پشت چشماش رو هم سایه زده...

ساعت 1:10 بامدادبرج گریفندور خوابگاه پسران:
هری داشت لباس هایش را در می آورد تا بره تو تختش و بخوابه... ولی ناگهان صدای شنید درست مثل صدایی که تو سال دوم از حفره اسرار آمیز میشنید... هری پیش خودش میگفت مگه میشه همچین چیزی که حفره اسرار دوباره باز شده باشه؟ نه این غیر ممکنه! هری سعی کرد تا تمرکز کنه تا صدا بهتر به گوشش برسه...

.....
I A...M De....at...hly......I A....M De...at...hly
هری این چی میتونه باشه...
I A...M D..eath....ly
هری خیلی ترسیده بود صورتش کاملا سفید شده بود...
I A...M D..eathly
محفل ققنوس 1 ساعت بعد:
آلبوس که شبیه خانوم ها شده بود و حتی رفتارش هم عوض شده بود... داشت به ساعت نگاه میکرد... لعنتی چقدر دیر کرده اینقدر امشب تدارک دیدم براش.... این همه سال کمکش کردم بزرگش کردم که یک شب ماله هم باشیم... انگار یادش رفته که بچه یتیم بود که من اون رو به خانه خاله دورسلی ها بردم تا بزرگش کنند... اون به من بدهکار هست بایت زندگی و باید بدهی خودش رو امشب بده.. عزیزم هری الان دیگه جوانی شده برای خودش و خیلی هم خوشکل شده.... عزیزم هری!!!
ولی ناگهان صدای مرموز افکار شیادانه و ... دامبلدور را بر هم زد و چهره آلبوس را آشفته کرد....
I... A ..M Dea ....thly

خانه ریدل ها :
لردولدمورت داشت با کسی صحبت میکرد ولی او که تنها بود...

تام ریدل ...! تام ریدل بلند شو و به فرشته مرگ خوش آمد بگو....!

این صدای بود که مو بر سر کچل لرد سیاه سیخ کرد....!

لردولدمورت: تو کی هستی و چطور جرائت میکنی من را تام ریدل خطاب کنی من از این اسم حالم بد میشه... تو کجایی؟ تو نامرئی هستی؟
صدا: من فرشته مرگ هستم... و هم اکنون من مامورم که جان تو را بگیرم... تام ریدل...!!

لردسیاه: جان من رو بگیری خیال کردی... من هفت هورکراکس دارم... فکر کردی گرفتن جان من کاره راحتی هست؟ سالهاست که میخواهن من را بکشنند ولی من همه آنها رو کشته ام لردسیاه شکست ناپذیر او جاودانه است...

فرشته مرگ: ها !ها!ها! هورکراکس! این شعبده بازی ها چی هست... این هورکراکس ها که میگی برای تو سیرک خوبه...! تام ریدل زمان مرگ تو فرا رسیده ای کاش حال که زمان مرگت فرا رسیده دست از این حماقت هایت بر میداشتی و توبه میکردی تا مرگ پر غذابی نداشته باشی...!

لردسیاه که حالا کمی ترسیده بود... و سره کچلش کمی عرق کرده بود... گفت: تو میخواهی امشب جان من را بگیری مگه تو کی هستی تو برای کی کار میکنی اط طرف محفل آمدی چرا خودت را یه من نشون نمیدهی؟

فرشته مرگ: من فرشته مرگ هستم...آیا اعطراف میکنی به گناه هایی که در این دوران انجام داده ای؟
لردسیاه: گناه؟ من؟ تو دیگه کی هستی ما رو گرفتی خودت رو نشون بده ببینم.. ای پدر سوخته ها زابینی رودلف چقدر گفتم با سرورتون شوخی نکنید...

فرشته مرگ: این نه شوخی هست و نه خواب ... میخواهی مرا ببینی پس برگرد....

لردسیاه برگشت و پشت سرش

لردسیاه از عقب روی زمین افتاد...
یاسالراز اسلیترین... تو دیگه کی هستی چی از جون من میخوای...؟

فرشته مرگ: من جونتو میخوام...!!!
لرد سیاه که حالا فهمیده بود نه شوخی در کار هست و نه خواب هست و انگار واقعا زمان مرگش فرا رسیده بد جوری خودش رو گم کرده بود.. و اصلا نمیدونست باید چیکار کنه...

تو چرا اینقدر وحشتناکی؟

فرشته مرگ: هر کس نسبت دفترچه اعمال خود مرا میبینید تو به خاطر اینکه در دوران زندگیت فقط آرامش را از دیگران گرفتی خون بی گناهان را ریختی کودکان بیگناه لیتل هنگلتون را در غاری که برای اردو رفته بودید را مورد سوئ استفاده قرار دادی دزدی های که کردی... برای قدرت رسیدن دست به هر عمل کثیفی زدی... و حالا صورت من را اینگونه میبینی.... و حالا باید برای مرگ آماده بشی... بلند شو اکنون زمان مرگت فرا رسیده... تام ریدل...

لردسیاه: نه خواهش میکنم من را نکش الان نه، من هنوز خیلی کار دارم... من هنوز محفل را نابود نکردم... من هنوز خیلی کار دارم... کسانه دیگری هم هستن که تو میتونی اونها را بکشی... آره تو میتونی لوسیوسمالفوی را بکشی.. یا زابینی.. یا ایگور ..آره ایگور را بکش... یا نه دالاهوف یا آناکین... چرا من؟

فرشته مرگ: زمان مرگ آنها هم روزی فرا خواهد رسید.. ولی همکنون زمان مرگ توست...آماده شو...

لرد سیاه:نه!باور کن من خیلی سختی کشدیم تا به اینجا برسم... حالا چیزی نمونده تا به خواسته های خودم برسم قراره امشب من عملیات بزرگی رو علیه محفل انجام بدم که من رو به قدرت مطلق می رسونه بعد از این همه سختی حالا که دارم به موفقیت میرسم تو از کجا پیدات شد...

فرشته مرگ: این من و تو نیستیم که تصمیم میگیریم تا زمان مرگ تو را انتخاب کنیم...

تام ریدل اینک فرصت تو تمام شد این را یادت باشد که حتی موقع مرگ هم اصلاح نشدی... تام ریدل کاسه عمر تو پر شده و حالا باید جان خود را به من بدهی...I AM Deathly ،I AM Deathly

لرد: نه! نه!
نننننننننننننننننه

رعد برقی همه جا را فرا گرفت....
و دوربین دوباره نمایی از برج گریفندور را نمایش داد....
هری بلند شده بود و تصمیم داشت هر طور شده ماجرای این صداهای مرموزی که میشنود را به دامبلدور بگویید .. وای نه.. هری تازه یادش امده بود که امشب آلبوس برایش وقت ملاقاتی مهم ترتیب داده بود... اون هم در هاگوارتز آلبوس به هری کلید سفری داده بود تا امشب به ملاقاتش برود هری تصمیم گرفت تا سریع کلید سفر را بردارد تا هم نزد آلبوس برود و به قراری که با دامبل داشت برسد و هم ماجرا صدای های مرموز را تعریف کند... هری نگاهی به ساعت خودش انداخت . دید 33 ثانیه دیگر زمان بیشتر ندارد... کلید سفر بعد از این زمان از کار می افتاد سریع جامدان خود را برداشت و کلید سفر که یک عروسک کوچک برهنه بود را برداشت ... تمام دنیا دوره سرش میچرخید ناگهان خود را روی زمین سختی حس کرد چشمانش را باز کرد و دید در اتاق آلبوس در خانه محفل است...

محفل ققنوس اتاق آلبوس دامبلدور...


دامبلدور که مقابل میز توالد خودش نشسته بود و داشت گرنبندی را که روی سینه خودش گرفته بود و در آینه نگاه میکرد .. ناگهان در آینه فرود هری را پشت سرش دید... جیغی کشید و سریع بلند شد...
آلبوس: هری عزیزم جیگرم خوشکلم سفیدم! وای چقدر دیر کردی .. بد جوری دلم برات شور میزد.. عزیزم..
به طرف هری حمله کرد و او را بوس کرد هری تو ماله منی... خوشکلم... و شروع کرد مثل فنگ هری را لیس زدن گوش هایش را گردن هری ، هری به خاطر بوسه ها و چلندون های آلبوس حسابی قرمز شده بود...

آلبوس: وای هری تو خیلی خشمزه هستی... حتی از سدریک هم خوشمزه تر هستی.. یا اینکه اونم خیلی خوشگل بود.. وای هری تو بهترینی... زود باش .. زود باش.. لباس هات...

هری که با این رفتار آلبوس و قیافه عجیب او حسابی تعجب کرده بود کلا یادش رفته بود برای چی اینجا آمده است...

آلبوس رفت پشت میزش و یک جعبه کوچک را بیرون آورد او را جلوی هری گرفت...و گفت ملوسم یکی میل میکنی... هری دید توی جعبه آبنبات های لیمویی هست یک دونه برداشت...
آلبوس جعبه را سره جایه اولش گذاشت. و برگشت و دید هری آبنبات را در دستش گرفته و هنوز نخورده...
آلبوس : باور کن هری تو اون آبنبات سم نیست... بخورش.
هری خنده ای کرد و آبنبات ر اخورد.. تا آب نبات را در دهانش گذاشت از هوش رفت...
آلبوس لبخندی...شیطانی زد... : من آلبوس پیر شیاد هستم... هری تو هم اغفال شدی :lovel:

آلبوس با اون لباس های مسخره و قیافه که برای خود درست کرده بود خیلی مسخره شد بود... هری را انداخت روی تخت و داشت چهار دست پا به طرف میرفت که ناگهان صدایی آمد... I AM Deathly....
آلبوس از حرکت ایستاد... ناگهان فردی را در کنار خود دید... که میگفت ای آلبوس بچه باز من فرشته مرگم...

دوربین از پنجره خارج شد... و نور کورکننده ای از داخل ساختمان محفل محیط بیرون را هم روشن کرد....


I AM Deathly

The End.

LORDPictures Copyright © -2005-2008









ویرایش شده توسط سیریوس‌ بلک در تاریخ امروز 18:20:۰۹


جادوگران


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۸:۲۴ یکشنبه ۱۹ اسفند ۱۳۸۶

هرميون  گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۹ شنبه ۳ آذر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۳۷ سه شنبه ۲۷ فروردین ۱۳۸۷
از کلاس ریاضیات جادوویی!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 215
آفلاین
لیلی و مجنون

بازیگران : پروتی پتیل {خواهر لیلی } ! چوچانگ{مادر مجنون } ، نارسیسا مالفوی {لیلی } ، سلطان وحشت{مجنون } جودالتون {پدر لیلی } ماندگانس فلچر {پدر مجنون } و بازی افتخاری هرمیون گرنجر {در نقش مادر لیلی } در این نمایش اسم هرمیون گرنجر سایه است !
با اسپانسری گروه پیروز گیریفندور

کارگردانی : الهه ی سایه ها

نویسندگان : پروتی پتیل ، الهه ی سایه ها

در هزاران سال پیش دارطلابی بود مکتب نام! و دخترکی نارسیسا نام و پسرکی قیس نام و استادی علامه بر سر !و طلبه هایی طالب علم ! جلسه ی اولی بود و پسری بر روی زمین و روبروی دختری! و استادی علامه بر سر و کلامی تلخ برای بر خی شاگردانش!

روزگاران گزشت و گزشت و استادی بر سر انان حاضر گشت فرزندان دارطلاب هماکنون عالمی گشتند و بار توشه ای بستند و به سر کار و دیاری برفتند و قیص و لیلی همچو دو پرنده ی عاشق چشم در چشم هم به پیش استادی برفتند و گفتند : که ای استاد علامه بر سر مارا درد عاشقی برگرفت و لحظه های سخت دوری را بر ما دشوار گشت ! همانا هیچ در سر نداریم از علم روزگار از سخنان شیرین حضرت استاد ! استاد همی خشمگین گشت روی در روی ان دو پرنده بگفت : فرزندان چه دانید از عشق شما دو تا ..و لحظه های شیرین طلبگی در گزشت و هیچ بر سر ندارید از علم روزگار هرکدام از یاران شما با باری از علم بر دیاری بر کشیدند و شما پرندگان کوچک بر اوج آسمان عشق و جنون پرواز کردید و به دیار تنهایی ها پای گزاشتید ! آرزوی ما برایت اینست که در مکان دیگری دست از عشق حرام خویشتن برگیری و از دنیای جهل بر شهر روشنایی اوج بگیری
و بعد
قیص همی خندید و لیلی همانا شاد از در دارطلاب بیرون رفت ! قیص همی گفت : چه کسی گوید که خوشخبتی در اوج علم و دانش نهفته ؟ حال می بیند ان استاد علامه بر سر ما که خوشبختی در ذره ذره های عشق که در وجود ماست نهفته اتم های عشق ذرات و موکلول های را تشکیل می دهند و بعد مولکول ها می توانند با هم دیگرعناصر یا ترکیب...
و همانا لیلی بدو این چنین باز گفت : ای قیص مجنون من ..فکر خود را مغوشش ننمای باو بیخیال دنیا ;;)
کارگردان : هی قرار نبود این قسمت این رو بگه نمایش نامه طنز که نیست چرا یهو باو بی خیال دنیا اومد ؟ کات دوباره این قسمت رو بیاید :morad:
نارسیسا : باشه حواسم نبود ببخشید !

3.2 .1 فلش بک

و همانا لیلی بدو باز گفت : که ای قیص مجنون من...دنیا را چه ارزش علم است و چه ارزش کار ...زندگی را بر خود سخت مداریم ..مگر ان که در فراق عشق هم همچو شمعی خاکستر شویم ! و تو ای قیص من فکر خود را مغشوش ننمای که باید بر پدر و مادر خویش توضیحات بسیار دهیم که چرا حرفه ای نیاموختیم و چرا علم بر ما بسا اسان نگشت و در حدود سالیان چه فرا گرفته ایم از سخنان و بیان تلخ استاد علامه بر سر ! :sad:
و قیس با غصه ی بسیار این چنین بدو پاسخ داد : که ای لیلی ای عاشق ترینم ..یافتم که بر مادر چگویم و با چه کلامی سخن پدر دهم انان را گویم که عاشق و مست دختری گشتم که رویش همچو مهتاب سفید سفید است و همچو افتاب گرم و مهربان ! صدایش همچو نغمه ی بهاری مهر بر دل من افکند! اری که این بهترین سخن است !

لیلی بدو گفت : گر چنین سخن بر پدر گویی به قصد من به قبلیه می اید و پدرم مخالفت می کند و می دانی چه می شود ؟ ان زمان ابرو ی من در قبلیه می رود !
در همین لحظه بودند و همچین سخنانی که قیس مجنون همی بر کنار لیلی رفت و زمزمه ای در گوش وی کرد { گوینده : :hitted: قرار نبود این قسمت باشه }

لیلی بدو این چنین گفت : می ای بریم عروسی کنیم ؟ بی انکه به ننه بابامون بگیم
؟
و مجنون بدو این چنین پاسخ داد : اره بریم ! خیلی حال می ده لیلی جونم فقط یک مشکلی هست در مورد مهریه من باید به مامانم بگگم!
لیلی این چنین پاسخ داد : من مهریه نمی خوام
ناگهان گوینده فریاد کشید : چرا این جوری می کنید ؟ مثله ادم بازی کنید من می گم بدو گفت بد شما عامیانه حرف می زنید ؟ نمایش تاریخی است ها ! اقای کارگردان ! اقای کارگردان ! اه نمی دونم این کارگردان کجا رفته است ! مهم نیست ادامه می دیم من هم مثله شما حرف می زنم فکر کنم اصلا برای کارگردان مهم نیست که گزاشته رفته!

1.2.3.فلش بک :

لیلی گفت : من مهریه نمی خوام قیس جونم! بریم عروسی کنیم :lover:
قیس گفت : لیلی جان مادرم گفته شیرم رو حلالت نمی کنم اگر بدون ایجازه من عروسی کنی ! راستش اون موقع که اسم منو گزاشت فرزاد ... :mustache:
لیلی گفت : هی فرزاد اینجا فیلمه خرابش نکن!
لیلی ادامه داد : عزیزم اگر بیای خونمون خاستگاری حتما بابام منو می ده به تو ، امشب به مامانتینا بگو ببین راضی می شن یا نه! خبرشو برای اس ام اس کن! :sad:
مجنون گفت : باشه عزیزم برو خونه الان هوا سرده سرما می خوری ها لیلی جونم!
و لیلی را همانا بر خانه فرستاد { اه اشتباه شد }
و لیلی را به خانه فرستاد

در قبیله ی لیلی :
بابا یک کاری باهات داشتم !
پدر لیلی : بگو دخترم خجالت نکش !
لیلی : پدر ! ای پدر سرزمین رویاهای من , پدری که مرا در اغوش خود کشیدی تا شیر بهم بدی!
گوینده : ای دختر چی داری بلغور می کنی ؟! اون مامانه که شیر میده
نارسیسا : یه دقه زرت نکن ببینم صحنه داره رومانتیک می شه
لیلی : ای پدری که بدون پست مدیری , ای پدری که همواره شیر گاو ها را می گیری ( البته زمونه پیشرفت کرده فقط نمی دونم چرا این جودالتون به مرحله ی پیشرفت نرسیده )
_ میگی دختر یا .....
_ یا چی ؟
پدر که خشم دخترک را می بیند می ترسد و می گوید : هیچی ! هیچی تو فقط ارامش خود را حفظ کن !
_ پدر من می خواهم ازدواج کنم !!
_ چی ؟
_ اری پدر من می خواهم با قیص دیوانه ازدواج کنم همان قیصی که از دوری من دیوانه شد همون قیصی که به خاطر من معجون شد
_ معجون چیه ؟! مجنون
_ حالا هر کوفتی
_ خب برو بکن به من چه ؟
_ وای پدر چه قدر شما بزرگوارید چه لطفی ! چه جوراب سوراخ سوراخ و بوگندویی سعی می کنم بعد از ازدواج از قیص برایتان پول قرض کنم تا بتوانید یه جفت جوراب برای خودتان بخرید
پدر لیلی که اشک در چشمانش جمع شد و

چند روز بعد مراسم خاستگاری
پدر مجنون :مهریه ؟
پدر لیلی : 9999999 میلوین سکه طلا!
پدر مجنون که حسابی تعجب کرده بود گفت :اما دختر خانم خودتون فرمود که مهریه نمی خواد !مگر نه فیس؟
قیس در حالی که از بوی گند جوراب پدر لیلی حالت تعوه گرفته بود گفت : چرا چرا ...لیلی مگه نگفتی که مهریه نمی خوای ؟
لیلی گفت : چی ؟ من گفتم مهریه نمی خوام ؟ من دقیقه 99999999 عدد سکه ی طلا مهریمه
سایه {مادر لیلی } : دخترم 1 کم گزاشتی
لیلی : مامان جون حالا مهم نیست اون یک هم تخفیف ویژه به قیس
مادر مجنون گفت : اه عروس خوبم چقدر تو سخاوت مند هستی !! ;;) اما بعد با اهم اهم پدر مجنون که زمزمه ای در گوشش کرد ساکت شد : هی زن احمق ! قرار بود اصلا مهریه نگیره می دونی 999999 سکه یعنی چی ؟ که ایشون یک سکه رو مجانی به ما تخفیف می دهد ؟ :mad2: زن : نه بابا یعنی چی ؟ مگه معنی 10 سکه طلا رو نمی ده ؟ :odd2: پدر مجنون : ای خاک بر سر من که نه از زن شانس اوردم نه از این پسر عقل کممم
قیس گفت : لیلی نمیشه حالا مهریه نگیری ؟
لیلی : هه ..هه..قیس به النگو هام نگاه کن چه قشنگ هستند !
گوینده : هی چه ربطی داشت ؟ ! این قسمت توی نمایش نامه نیست دوباره این قسمت رو بیا لیلی :mad3:

اوکی
3.2.1 فلش بک

لیلی : نه نمیشه قیس من به تو گفته بودم مهریم سنگینه گفته بودم که پدرم راضی نمیشه بدون مهریه !
قیس : نه نگفته بودی !
خواهر لیلی : ای خاک بر سر داماد ..دو قرون پول نداری ..برو گم شو بیرون

بابای مجنون : به شما چه ربطی داره ؟ شما مگه پدر و مادر ندارید ؟
ابجی لیلی : چرا داریم ولی من همه کاره ی این خونه هستم ! اصلا من رئیسم :evil2l: :chador: :chador: :chador:

قیس : من قسم می خورم لیلی گفته مهریه نمی خواد ..مگرنه لیلی؟ اصلا فیلم رو بر می گردونیم عقب تا ببینیم لیلی واقعا چی گفته است !
لیلی : هممممم...صبر کن برم دستشویی بر می گردم!
چند دقیقه بعد
فیلم رو بزار دیگه
باشه صبر کن بابا اه
اغاز فیلم :
_بزن جلو این قسمت رو که هی گوینده چرت و پرت می گه برو اون قسمتی که لیلی و پسرم تموم کردن درسشون رو الهی قربون پسرم برم! :morad:
_اهان همین جاست
قیس : درمورد مهریه سنگینت باید با پدر و مادرم مشورت کنم تو واقعا مهریه می خوای ؟
لیلی : اره قیس بدون مهریه نمی تونم ! باهات ازدواج کنم!

قیس فیلم را قطع کرد سکوتی بر صحنه حکم فرما شد !
لیلی : دیدی قیس ؟ من راست می گفتم ؟
قیس : یکی فیلم رو دستکاری کرده
هیچ کس نفهمید که لیلی بجای این که به دستشویی بره رفته بود تا فیلم رو مونتاژ کنه
مادر لیلی : آره ممکنه
پدر لیلی در حالی که از عصبانیت سرخ شده بود زیر لب گفت : زن احمق بلاخره می خوای از دست جوراب های بوگندو و سوراخ من خلاص شی یا نه ؟ :mad2:
زن : معلومه که می خوام :smug:
پدر لیلی : پس یک لحظه خفه شو بزار کارم رو بکنم این قدر هم حرف نزن :mad3:
سپس با صدای بلندی گفت : هی خجالت نمی کشی؟ شیر بها که نمی دی میگه رسممون نیست از دو قرون مهریه دادن به دختر من هم خجالت می کشی؟ هزار تا برنامه اجرا می کنی که به من مهریه ندی ..ا یعنی ببخشید به دخترم مهریه ندی؟
لیلی : می بینی بابا؟
پدر لیلی : جمعش کن اقا بیا برو من دختر به تو نمی دهم دخترم رو که از سر راه نیاوردم!
مادر لیلی : اون موقع اگر کسی لیلی رو نگیره چی ؟ می ترشه !
پدر لیلی : :mad3: :mad3:
پدر مجنون : اره ای پسر بزرگم بیا برویم که من سالیان سال برای داشتن تو دست بر دعا بر اسمان بردم ..

گوینده : هی کارگردان نیست من مجبورم کات بدهم! بابا تو که هنوز تو جو اون نمایش نامه ای بی خیال اون شو عامیانه حرف بزن!اه..دوباره می ایم این قسمت رو هممم

3.2.1. فلش بک
پدر مجنون : مرتیکه نخواستیم دختر بیا بریم بیا بریم پسرم هممم این ها اصلا ادم نیستن!
مجنون در حالی که نزدیک بود گریش در بیاید گفت : من لیلی رو دوست دارم اخه
و در این سکانس مجنون نزدیک لیلی می رود زانو می زند و می گوید :
لیلی سال های زیادی است که داریم با هم دیگه می ریم و می ایم !
پدر لیلی : چچچی؟ :odd2:
پدر محنون : چییی؟
مادر مجنون :
مادر لیلی : :smug: :smug:
مجنون ادامه داد : لیلی این همه سال داریم می ریم و می ایم بعد تو می گی مهریه می خوای؟ اره ؟ شرمت نمیشه ؟ عشقمون رو فروختی ؟ برای چی ؟ می دونی من پول ندارم هممم مجبور می شم برم ! بدون تو و بعد مثله داستان واقعی هردومون می میریم از دوری هم ولی ما قراره در این فیلم همه چیز رو عوض کنیم ایندمون رو ...
لیلی : قیس عزیزم همانا من هم عاشق تو هستم
گوینده : کات دوباره بیاین این قسمت رو

3.2.1 فلش بک

لیلی : قیس من هم دوستت دارم ولی چکنم که جوراب پدرم سوراخ بود مجبور بودم که...
قیس : براش جوراب می خریم !
پدر لیلی : :smug: :morad: ایول..ولی صبر کن ببینم من جوراب های خودمو دوست دارم
مادر لیلی : پس حله دیگه
پدر مجنون : مبارکه
ملت : الهه هم صلی الله محمد و ال محمد فرج فرجهم

چند روز بعد عروسی :

اه برو عاقد رو بیار زودتر تمومش کنیم دیگه!
قیس : ولی من پول ندارم که پول عاقد رو بدهم!
لیلی : خاک بر سر بی پولت کنم!
مجنون : حالا چی کار کنیم ؟
لیلی: فقط یک چیز رو می دونم بابام بفهمه نمی زاره با تو عروسی کنم !
مجنون :
مادر لیلی سر بزنگاه پیداش میشه و میگه : من مقداری پول پسن داز کردم دخترم بیا مامان قربونت بشه زودتر عروسی کن که نترشی بمونی روی دستم!
مجنون : خیلی ممنونم
مامان لیلی : بیا بغل مادر زن
در همین لحظه لیلی : هی مامان اون که هنوز با من محرم نشده که بتونه یو رو بغل کنه
و در همین لحظه عاقد می رسد

10 دقیقه بعد :
دوشیزه خانم لیلی ایا وکیلم شما را به عقد اقای ...

گوینده : کات .هیچ کس به این احمق نگفته که دور نمایش عامیانست ؟
تصویربردار : الان بهش می گم
و در گوش عاقد چیزی گفت عاقد هم گفت : اوکی :cool:

3.2.1. فلش بکککککککککککک
دوشیزه خانم لیلی میشه لطف کنی و زودتر بگی حاضری کلفت این قیس بشی یا نه؟

گوینده : کات..هی می گم کات..چرا کسی کات نمی کنه؟ کلفت چیه؟ نه این قدر عامیانه دیگر ..کلفت چیه دیگه ؟ بس کنید دیگه اه! گفتم کات
ولی اصلا هیچ کس کات نکرد و لیلی و قیس عاشقانه بهم نگاه می کردند :kiss:
لیلی : با اجازه ی پدر و مادرم بله!!
مجنون : من هم سیقه نخونده بله !
و سپس همه ی مهمامن ها :party: :party:
یک ساعت بعد :
مادر لیلی رو به مادر مجنون می کند و میگوید : شووهر من رو ندیدی؟
مادر مجنون : رفته توی اتاق شام عروس و دوماد که یک وقت اول زندگی کار دست خودشون ندن
مادر لیلی :
و سپس دوان دوان به اتاق رفت !
و دید که شووهرش در حالی که کفش هاش رو در اورده و پا روی پا انداخته به خواب رفته است و دخترش و دامادش مردن
جیغ داد ..مردم همممممم مردم کمک من چی کار کنم وااااااااااای !
گوینده : و اما هیچ کس نفهمید که هیچ گاه لیلی و مجنون از دوری هم نمرده اند انان سعی کردند با ساختن یک فیلم گزشته ی خود را تغییر دهند ولی این بار دست سرنوشت انان را با بوی جوراب پدر لیلی خفه کرد

پایان !
و سپس یک موزیک غمگین !

و ناگهان ..شترققققققققققققققققققققققققققققققققق کارگردان وارد اتاق شد ! هی مردیکه بیشور من رفته بودم دستشوییی گیر کرده بودم هیچکی هم نبود نجاتم بده تا این خواهر لیلی داد و بیداد من رو شنید اومد نجاتم بده نزدیک بود خفه شم ! چرا فیلم رو تموم کردید؟ بدون من ؟ بزار ببینم حالا چی شده ؟ :tv2: :tv1:
احمق بیشوور این فیلم عامیانه ارزشی چیه ساختی ؟ باید از اول بسازیم لیلی بجاش مجنون بجاش یعنی ببخشید نارسیسا و سلطان وحشت بجا همه بجاشون اهان 3 .2. 1 .فلششششششششش بک

هی لیلی بلند شو دیگر مجنون چرا خوابیدی بلند شو
گوینده : قربان ببخشید این ها مرده اند من که گفتم اخر داستان این ها می خواستن اینده ی خودشون رو نجات بدهند ولی این بار با بوی جوراب خفه شدند نه از دوری هم دیگر راست است که می گویند : سرنوشت هرچی بخواد همون میشه
کاگردان : گم شید همتون این همه پول من رو هدر دادید :mad2: :mad2:
و پسس همه را در حالی که شده بودند از خونه ای که توش فیلم برداری بود بیرون انداخت!
و بعد خودش هم با این قیافه بیرون رفت :mustache: :mad2:

و ماند!
یک اتاق خالی و یک پسر و دختر عاشق که خواستند زندگی ایندهشون رو نجات بدن ولی هیچ وقت نتونستن چون این بار با شکنجه کشته شدند {بوی جوراب }

پایان


بوققق!!!!!!!! این پست رو توی سایت افسانه ها هم زده بودم قبلا@


ویرایش شده توسط هرميون گرنجر در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۱۹ ۱۸:۲۷:۵۲

[b][color=FF6600]!و هرمیون گرنجر رفت و همه چیز را به هپزیبا اسمیت سپرد .

و فقط چند نفر را با


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۴:۱۳ یکشنبه ۱۹ اسفند ۱۳۸۶

اسلیترین، مرگخواران

مورفین گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۰۲:۳۳ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲
از ت متنفرم غریبه نزدیک!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 812
آفلاین
کمپانی گانتمونت تقدیم می کند:

لرد خوانده 1

کارگردان :فرانسیس لرد ولدمورته

بازیگران:لرد سیاه در نقش لرد ویتو ولدمورته، بلیز زابینی در نقش بلیزی، پرسی ویزلی در نقش دون پرسیلو، بورگین در نقش بورگینی، رودلف در نقش رودلفینو، بلاتریکس لسترنج در نقش بلاترینی، ریموس لوپین در نقش وینلوپینه، مورفین گانت در نقش مورفینچنزو، محفلی ها در نقش خانواده ی محفلیه، مرگخواران در نقش خانواده ی مرگخواریو

دوبله از مورفینو اینترتینمنت
تقدیم به همه ی مرگخواران خوب ایران

**

صدای موسیقی و خنده ی مهمانان به گوش می رسد.
در اتاقی نیمه تاریک لرد ویتو پشت میزی نشسته و بی توجه با چوبدستیش بازی می کند.
بلیزی در گوشه ی اتاق کمی دورتر از لرد نشسته و با دقت به دون پرسیلو که با لرد صحبت می کند خیره شده است:

دون پرسیلو : «لرد بزرگوار! صاحب اون فروشگاه واقعا آدم نادرستیه! هر وقت که ازش چیزی می خرم می گه باید پولشو حساب کنم! اما من خادم شما هستم....»

لرد حرف پرسیلو را قطع می کند: «اینو بهش گفتی؟»

پرسیلو با دستپاچگی جواب می دهد: «بله... بله، لردخوانده! اما اون میگه برام مهم نیست که تو خادم کی هستی! اون می گه تو داری از من خرید می کنی پس باید پول جنسی رو که از من می خری بدی.
لردخوانده! ازتون خواهش می کنم! نذارید پولای منو به زور ازم بگیره.»

اینبار بلیزی وارد بحث می شود: «خب چرا از اونجا خرید می کنی؟ از مغازه ی بورگینی خرید کن! اون با ما قرارداد داره و هیچ پولی از مرگخوارا نمی گیره.»

لبخندی تلخ بر لبان پرسیلو می نشیند: « اوه! سینیور بلیزی! مغازه ی بورگینی دوتا کوچه با خونه ی من فاصله داره! من که نمی تونم هر هفته این مسیرو طی کنم.»

لرد به آرامی می گوید: «حق با شماست دون پرسیلو! گروهی از بچه ها رو می فرستم که مشکل رو حل کنن. اما امروز اینکارو نمی کنم. همونطور که می بینی امروز سالگرد ازدواج رودلفینو و بلاترینیه! نمی خوام این جشن خراب بشه!»

هرسه نفر از جایشان بلند می شوند. پرسیلو در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده به طرف لرد می رود و دست لرد را می بوسد: « متشکرم! لرد خوانده! شما چقدر مهربون و منطقی هستید! هزاران بار ممنونم.»

**

چند مبل به صورت دایره وار کنار هم چیده شده است، در مقابل هر دو سه مبل، یک میز عسلی گذاشته شده که روی میز ها نیز با بطری های نوشیدنی و ظرفهای میوه و شیرینی پر شده است.
افرادی با لباس رسمی مشکی وارد می شوند و پس از تعارفاتی صمیمانه روی مبل ها می نشینند.

لرد در حالی که خوشه ای انگور برمی دارد می گوید:
«خوش آمدید، وینلوپینه!»

وینلوپینه لبخندی میزند: «متشکرم لرد ویتو! خوشحالم از اینکه در خواست مذاکره ی خانواده ی محفلیه رو قبول کردین!»

لرد با دهان پر سری تکان می دهد.
وینلوپینه با احتیاط شروع به صحبت می کند:
« لرد ویتو! می دونید که دوره زمونه عوض شده! دیگه نوشیدنی کره ای و کافه های جادویی نیاز جادوگران رو تامین نمی کنه.این روزها پودرهای شادی آور طرفداران زیادی پیدا کرده. دوستان ما در کوبا حاضرند این پودر رو برای ما تامین کنن اما اینکار نیاز به سرمایه ی بالایی داره که خانواده ی محفلیه نمی تونه به تنهایی این سرمایه رو تامین کنه و ...»

لرد خوشه ی خالی انگور را داخل بشقابش می گذارد: «... و شما از خانواده ی مرگخواریو می خواید که با شما مشارکت کنه! درسته؟»

وینلوپینه می خندد: « اوه! لرد ویتو! شما واقعا باهوشید!»

لرد ویتو به مبل تکیه می دهد، انگشتانش را در هم گره می کند و به وینلوپینه خیره می شود: «ببینید وینلوپینه! خانواده ی من یه خانواده ی آرامش طلبه! ما کافه ها رو داریم و بازار نوشیدنی کره ای هم در دست ماست اما پودر شادی آور...!
این یکی خیلی خطرناکه وریسک بالایی رو می پذیره. وزارتخونه با تاجران پودر شادی آور برخورد می کنه. ما دوست نداریم دوستانمونو در وزارتخونه از دست بدیم. متاسفم که اینو می گم وینلوپینه! ولی ما به سهم خودمون قانعیم. امیدوارم که درک کنید.»

وینلوپینه با دلسردی از جایش بلند می شود: « حتما لرد ویتو! حتما! ملاقات دلچسبی بود!از پذیراییتون ممنونم.»

**

هوای صبح سرد و ابری است. کناره ی خیابان ها انباشته از برفهای گل آلود است. لرد ویتو که ردای زمستانی ضخیمی به تن دارد به همراه یکی از مرگخوارانش در راه برگشت به خانه اند.

ناگهان لرد ویتو توقف می کند و به میوه فروشی آنطرف خیابان خیره می شود: «مورفینچنزو! همینجا بمون تا من برم کمی میوه بخرم.»

مورفینچنزو: «بله، لردخوانده!»

لرد وارد میوه فروشی می شود: «کریسمس مبارک! مقداری میوه می خواستم. اممم... از این بدین... از این پرتقالا هم بذارین.»

در همین لحظه صدای ترمز شدیدی شنیده می شود و جاروی پرنده ی سیاهرنگی با دو سرنشین وارد خیابان می شود.
لرد صدا را می شنود و دوان دوان خود را به مورفینچنزو می رساند اما طلسم سبز رنگ وینلوپینه که نفر دومی است که بر جارو سوار شده به پشت لرد اصابت می کند و لرد نقش زمین می شود.
جاروسواران به سرعت از آنجا دور می شوند.
مورفینچنزو بهت زده شاهد این اتفاقات است.اشک در چشمان مورفینچنزو حلقه می زند وکنار لرد خوانده بر زمین زانو می زند و به جسد بی جان لرد خیره می ماند.( در این دو سه خط آخر آهنگ معروف و غمگین فیلم لردخوانده به گوش می رسد.)

THE END



هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۰:۱۸ دوشنبه ۶ اسفند ۱۳۸۶

هانیبال لکترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۸ دوشنبه ۱۷ دی ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۵۲ چهارشنبه ۶ مهر ۱۳۹۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 29
آفلاین
هری پاتر برای همیشه
گارگردان و نویسنده: هانیبال لکتر
تهیه کنندگان: جمعی کرم فلوبر
بازیگران: تمام ملت معتاد جادوگران(شوخی می کنم مخلصیم) ، با حضور جمعی شورشی سرشناس، ستاره بزرگ و چهره ی ماندگار هالی ویزارد سیریوس بلک؛ و اغاز گر بزرگ نهضت مقاومت ارشام فقید، با حضور افتخاری عله کبیر ،وکوچیک همه هانیبال لکتر.
................................................................................................................
یک سال پس از انتشار خبر اعتیاد اور بودن هری پاتر،همینجا

تماشا گران که از همین الان از این مقدمه ی طولانی خوابشون گرفته صدا شون در می یاد
:- این چه وضعی یه!!!
:- کلی پول گرفتین حرف بزنین؟!!!
:- باب داچ اون فیلم ابکی تون رو نشون بدین حالشو ببریم .....فیش فیش
راوی:- خیله خوب،لطفا سکوت رو رعایت کنید،به من گفتن تا همه ی اینا رو نخونم فیلم پخش نمی شه.اهم اهم...در پی افشای اعتیاد اور بودن هری پاتر توسط پژوهشگران در سال گذشته و از بین رفتن نهضت هری پاتر و باند جادوگران این فیلم نشر اکاذیب بوده وفاقد هرگونه توهین و افترا می باشد لذا از همه ی ملت عزیز و سایت دوست تقاضا می شود.....
:- باب چرا خفه نمی شی؟!!
:- بابایی فیلم رو رو پخش کن حالشو ببریم دیگه وچه شوشول!!
راوی تا میاد دوباره حرف بزنه سیل گوجه گندیده به طرفش سرازیر شد و فرار رابر قرار تر جیح داد.
صدای موسیقی شروع فیلیم را نوید داد و هم همه ی سالن فروکش کرد.

چهره ی هانیبال که زیر چشمانش سیاه شده ،و موهایش اشفته اس و دائم اب بینی اش را بالا می کشید بر پرده سینما ظاهر شد. مرد همانطور که تلو تلو می خورد با سرعت به طرف دری می رفت که خط قرمزی روی یک دایره بر روی ان نصب کرده اند(ورود ممنوع) . هانیبال در را باز کرد؛ سریع داخل شد و در را پشت سرش بست. همه ی فضای سفید اتاق را دود غلیظی فرا گرفته بود و سایه ی تار عده ای در دود پیداست.
هانیبال همانطور که شانه هایش می لرزید و بازو هایش را چنگ می زد ،با صدای نسبتا" بلندی گفت:- سام علیکم رفقا. و خودش را به نزدیک ترین توده ی ادم روی زمین رساند.
مردی که کنار چندین ورقه پاره و چند جلدپاره شده روی زمین نشسته بود؛سرش را به طرف او برگرداند . دوربین چهره ی اشنای مرد را نشان می دهد(برای حفظ اسرار نام این مرد را خودتان حدس بزنید)
چشمانش در حدقه بالا رفته و نشسته تلو تلو می خورد . وبا صدایی که از ته چاه در می امد گفت:- اهای برو وچ ،بیاین بینین کی اومده؟! داچ هانی فال خودمون! بیا دوکی جون! بیا بزن روشن شی!
دوربین که توی دود افراد را گم می کرد با زحمت دوباره هانیبال را پیدا کرد که چشمانش نمناک شده و با لابه و التماس گفت:- ندارم داش . هیچی ندارم. بدجوری حالم بده!مامانم بو برده! خرابم خراب!
صدایی اشنا فریاد زد:- داداش .....داداش بیا این جا!!
هانیبال از میان دود و جمعیت راه خود را به سوی صدا باز کرد.چهره ی اشنای ارشام را در میان دود دید که لبخند می زد، یکدیگر را در اغوش گرفتند.
هانیبال:- داداش حالم خیلی خرابه!!
ارشام:- منم فقط همینا رو دارم.کفاف نمی ده،اما بیا با هم بزنیم بلکه حال جفتمون بهتر بشه. و بعد دوربین از پشت سر تصویر چند ورق کاغذ را که در دستان ارشام بود به بیننده نشان داد.
هر دو روی زمین نشستند و مشغول شدند.
پنج دقیقه ی بعد
هانیبال:- تموم شد، من هنوزم حالم بده،داداش می گی چی کار کنم؟
ارشام نگاهی به اطرافش انداخت و معلوم نشد توی اون دود کسی را هم دید یا نه اما بعد در گوش هانیبال چیزی زمزمه کرد.
هانیبال :- واقعا" اون داره؟!
ارشام:- اره . پاتوقش همون پارک همیشگی یه. فقط مواظب باش می گن اون طرفا پر از ماموره.
هانیبال دوباره ارشام را بغل کرد و سریع از در بیرون رفت. این بار دوربین تابلوی کنار در را نشان داد که بار قبل به ان توجهی نکرده بود(به تاپیک بالاتر از توهم خوش امدید)
تصویر محو وسیاه و دوباره روشن می شود.
دوربین از لابه لای درختان چنار تنومندگذشت و همراه هانیبال که همچنان تلو تلو می خورد به طرف مقصد نامعلومی جلو می رفت. گوشه و کنارپارک پر از ادم است و هانیبال با نگاهی دردمند به چهره ها نگاه می کردبلکه بتواند چهره ی مورد نظرش را پیدا کند، و بلاخره موفق می شود. دوربین جلوجلو می رود و مردی در کادر قرار می گیرد که کنار دختری زیبا فیس تو فیس نشسته و با هم می خندند. مرد سرش را بلند کرد و با دیدن هانیبال اخم هایش توی هم رفت.
هانیبال:- سام علیک داش بلک.
سیریوس رو به دختر:- عزیزم اینجا باش زود برمی گردم.و کوله اش را بر داشت .
دوربین سرتا پایش را برانداز کرد ؛ گردنبند پهن و خشنی به گردن دارد بلوز سیاه رنگ وشلوار شش جیب گشادی پوشیده و سیبیلهایش از بناگوش در رفته و موهای بلندش را دنب اسبی بسته است،(خلاصه تریپ قاچاق چیای خفن دیگه)
سیریوس:- به به هانیبال کم پیدایی عمو؟!
هانیبال:- راستش مامانم بو برده...دو هفته منو بسته بود به تخت می گفت باید ترک کنم.داش سیریوس بدجوری خمارم تو بساطت چیزی داری؟
سیریوس با نگرانی به اطرافش نگاهی انداخت و بعد کوله اش را باز کرد و کتابی به دست هانیبال دادکه انرا در عرض دوصدم ثانیه زیر پیراهنش مخفی کرد.بعد گفت:-تحمل کن برویه جای امن.اینجا پر از ماموره.
هانیبال نگاه قدر شناسانه ی خودر رابه سیریوس دوخت و مقداری گالیون به دستش داد و شروع کرد به دویدن.
چند دقیقه بعد ، همان پارک

پشت چندتا شمشاد به هم پیوسته هانیبال غرق در خواندن کتابی است که از سیریوس گرفته؛ وچهره اش غرق در لذت است.
ناگهان از طرف دیگر شمشاد ها مردی بیرون امدپشت گردن پسر را گرفت و او را بی هوا به وسط راه کاشی شده پارک پرتاب کرد.
مرد دستی به محاسناتش(!) کشید و گفت:- تو این جا داری چه غلطی می کنی؟
پسر که روی زمین می لرزید جواب داد:- هیچی به خدا....هیچی....
مامور:- اون چی یه پشتت؟
هانیبال:- هیچی به جون خودم ...هیچی...
مامور به مرد دیگری که کنارش ایستاده بود اشاره می کند. مرد باتون برقی اش را از کمر کشید و به سمت پسر رفت،خم شد و کتاب را از پشتش برداشت و به دست مافوقش داد.دوربین روی صورت مرد مامور که از تعجب گشاد و غرق در خشم شد به روی کتاب ذوم می کند:(هری پاتر و شاهزاده دورگه)!!!
مامور بعد از خواندن انم کتاب انرا چنان می گیرد که انگار موش مرده ای در دست دارد.
مامور:-که هیچی اره!!(باتونش را از کمر باز می کند و هردو به جان پسر می افتند)
مامور:- توی روز روشن ...تو مکان عمومی داری نشر اکاذیب می کنی!! معتاد...بدبخت منحرف..این دست تو چی کار می کنه هان؟!...بگو از کی گرفتی؟... بگو عضو کدوم باندی؟....هان بگو؟....بگو سردستتون کی یه؟ از کی مواد می گیری؟ معتاد....مفنگی...(سانسور)....(سانسور)....(سانسور) ...حرف بزن ای(سانسور)
ملحد بی دین...بی ناموس....وطن فروش...ای ارازل و اوباش....وقتی دادم بلایی به سرت اوردن که هری پاتر یادت بره اون وقت می فهمی.....اعدامت می کنم...ای انگل اجتماع........
(تصویر در حال محو شدن است اما هنوز صدای ناله های پسرک به گوش می رسد که می گفت: - زنده باد هر پاتر؛زنده باد.....هری اخ...پاتر...اخ نزن...نزن اخ ....نزن)
دوروز بعد
دوربین از پنجره ی اتاقی به درون می رود. اتاق خوابی ساده با تخت یک نفره و یک کتابخانه ی کوچک و خالی است. ارشام پشت تنها میز مطالعه ی اتاق نشسته واشک هایش را پاک می کرد. ناگهان از جا بلند شد و از زیر تخت کتاب کوچکی برداشت ،انرا درون جیب شلوارش گذاشت و از در بیرون رفت. اما دوربین بجای تعقیب او به سمت میز می رود روزنامه ی صبح امروز روی میز باز است. ازتیتر بالای صفحه که نوشته حوادث می گذرد و از میان نوشته ها برروی نوشته ای با فونت درشت توقف می کند

دست گیری یکی دیگر از معتادین و ارازل واوباش ها(!)
در پی خبری که یک سال پیش از همین روزنامه به استحضار شما خوانندگان محترم رسید و در ان به کشف ماده مخدر خطرناک جدیدی به نام هری پاتر اشاره شد. دوروز پیش ماموران همیشه هشیارجوانی به اسم حسین.....ملقب به هانیبال ادم خوار را در پارک.....با یک جلد هر پاتر(بروزن یک کیلو....بخوانید) دستگیر نموده که وی علارقم تلاش های شدید ماموران حاضر به افشای اطلاعاتی از باند عضو خود نشد .ماموران با کشف شواهدی این جوان شرور را جزء باند جادوگران برشمردند و خاطرنشان شدند:- این ماده ی خطرناک داره ذهن جوانان مارو از این مملکت گل و بلبل مون منحرف می کنه و به سمت چیز های بهتر می کشونه. از همه ی والدین عزیز تقاضا می شود که سخت مراقب بچه های خود باشند تا به دام این باند ها گرفتارنشوند.
خبر نگار ما درپی گیری ماجرای دستگیری عامل فساد دیروز در جلسه ی محاکمه ی او که توسط قاضی.....انجام شد حضور به هم رسانید. در پایان دادگاه قاضی حکم اعدام نام برده را صادر کرد و او دیشب در ساعت 20:30 دقیقه اعدام شد و به سزای اعمال خود رسید.
جسد این ملحد و مفسد اجتماعی را امروز نزدیک ظهر در بیابان های اطراف تهران به خاک خواهند سپرد.
با تشکر خبر نگار واحد خبری
در کنار مقاله عکسی از هانیبال قرار داشت که از فرط کتک صورتش سیاه و کبود بود اما همچنان لبخند می زد.
دوربین پس از این مکث از پنجره به بیرون باز گشت.
تصویر سیاه می شود و بعد از روشن شدن کفش های مردی را نشان می دهد که روی زمین خاکی کشیده می شد و به سنگینی راه می رفت.دوربین از پاهای مرد بالا می اید .چهره ی ارشام در کادر قرار می گیرد که به رو به رو خیره شده. سه نفر مامور دور قبری جمع شده اند و دونفر از انها در حال گذاشتن جسد کفن پوش شده ای داخل قبر هستند. دوربین چرخید پشت ارشام گروهی از شورشی های سرشناس(!) با چشمان اشک بارایستاده اند.کمی انطرف تر عله کبیر در حال صحبت با گروهی از ماموران است.وقتی متوجه حضور گروه تازه وارد می شود در یک چشم برهم زدن ترق و ناپدید می گردد.
ماموران که اشکارا گیج می زنند اما عاقبت علت رفتن عله کبیر را می فهمند اما تا به خود بجنبند کسی از دسته شورشی ها فریاد می زند :- حمله!!!!!!!!!!!!!!
صحنه در کسری از ثانیه به هم می ریزد و ماموران و جادوگران باهم درگیر می شوند در این گیر و دار وقتی درگیری به اوج خود رسیده.ارشام به اطراف نگاه می کند وقتی دید که هیچ کس حواسش نیست به سمت قبر رفت که حالا جنازه ی هانیبال را درون ان گذاشته اند ؛کنار قبر نشست و کتاب را به داخل قبر سردادو خم شد و توی قبر زمزمه کرد
:- هر پاتر برای همیشه رفیق!
وصفحه سیاه و سپس اهنگ پایانی فیلم نواخته می شود و صدای هم همه مردم تماشاچی حاضر در سالن سینما می پیچد که دارند چندین فوش پدرومادر داربی ناموسی ابدار راروانه ی روح کارگردان فیلم می کنند که ملت را بر سر کار گذاشته.
.........................................................................
خیلی باس ببخشین شرمنده.....هول هولی نوشتم کم کسری داره به بزرگی خودتون ببخشین و بلندی شم با معرفتتون کوتاه کنین.چاکر ومخلص و اینا!!
دودتون پایدار عزت زیاد


ویرایش شده توسط هانیبال لکتر در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۶ ۱۸:۱۵:۱۶

دستمالی کثیف....چ�


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۲۳:۲۰ جمعه ۳ اسفند ۱۳۸۶

جاناتان وایز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۱۰ یکشنبه ۹ دی ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۴۴ یکشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۷
از دفتر مدیریت هاگوارتز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 37
آفلاین
کمپانی فیلمسازی گریفیندور و نوادگان تقدیم می کند:
خیزش گریفیندور (قسمت اول)
با شرکت:جاناتان وایز،گودریک گریفیندور،مانوئل وایز و تعدادی از اهالی دره گودریک.
اسپانسر:دانه های همه مزه برتی بات.
سکانس اول
روز-داخلی-اتاق جاناتان
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دوربین از نمای بالا اتاقی را نشان می دهد که در آن جان با خوشحالی مشغول خواندن نامه هاگوارتز است.دوربین کم کم پایین می آید و او را از نمای روبرو نشان میدهد.در همین حین صدای در زدن به گوش می رسد و مانوئل وارد اتاق می شود.کنار جاناتان می آید و می نشیند.
مانوئل-سلام جان بالاخره برات از هاگوارتز نامه اومد.
جان-بله عمو جون.
مانوئل-خوب جان بهت تبریک می گم ،
سپس نامه ای را از جیبش در می آورد و می گوید:
مانوئل-جان...یه چیزی هست که باید بهت بگم....آآآآ...می دونی مادرت قبل از آخرین سفرش اینو به من داد تا بهت بدم...امیدوارم جواب سوالایی رو که توی این سالها داشتی رو توش پیدا کنی...
سپس آرام بلند می شود و از اتاق بیرون میرود.جان با عجله پاکت را باز می کند.
(صدای مادر جان)
-جان عزیزم سلام.چون خیلی وقت نامه نوشتن ندارم نامه مو کوتاه می کنم .جان.راز بزرگی در زندگی تو هست که اونو می تونی در دره گوردیک در خونه ای که من توش به دنیا اومدم پیدا کنی می دونی جان.من آخرین نواده گودریک گریفیندور هستم.و بعد از من تو آخرین بازمانده خاندان گریفیندور هستی.
به دره گودریک برو و سراغ خانه گریفیندور را بگیر یادت باشه تنها بری.دوستدار تو مادرت.
دوربین از کلوز آپ چهره جان زوم اوت می کند و جان بهتزده به نامه خیره شده است...
پایاین سکانس
سکانس دوم
شب-خارجی+داخلی-دره گودریک
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
جاناتان به سختی از تپه ای بالا می رود و هنگامی که بالای تپه می رسد نمایی از یک دهکده نمایان می شود.جاناتان با خوشحالی از تپه پایین می آید و به طرف دهکده حرکت می کند.کم کم به دهکده وارد می شود و در خیابان ها راه میرود.هیچکس در آن خیابان نیست.جاناتان از دور نمای یک نانوایی را می بیند که دود از دودکش آن بلند است.به سمت نانوایی می رود و پس از نگاه کوتاهی به تابلوی آن (نانوایی آرچیبال) میاندازد و وارد میشود.داخل مغازه کسی نیست ولی بوی نان در مغازه پیچیده.ناگهان صدایی از پشت پیشخوان فریاد می زند:
-کی اونجاست.
وسپس مرد چاق و کوتاه قدی با کله بی مواز پشت بیرون می آید و نگاهی به جان می اندازد.و با تعجب می گوید
-اوه آقای گریفیندور خوش اومدید به این مغازه حقیر بنده خیلی خوش اومدید بفرمایید.
جان-متوجه منظورتون نمیشم
مرد چاق( باخنده) –آه...شما باید آخرین نواده گریفیندور باشید...اسم من آنتونی آرچیباله.
و دستش را به سمت جان دراز می کند.جان با او دست می دهد و می گوید:
-ببخشید...ولی شما از کجا میدونید؟
مرد چاق(با خنده بلند)- آه. خوب از روی قیافه تون، قیافه تون خیلی شبیه خانواده گریفیندوره.اونا سالهاست که ساکن این دهکده اند. در واقع اولین ساکنان این دهکده خانواده گریفیندورند.خب..قربان،چی شد که به دهکده اجدادتون برگشتین؟
جان-امممممم...در واقع من می خواستم خونه گریفیندور رو ببینم.
-آه بسیارخب...الان دیر وقته.می تونی امشبو پیش من بمونی تا فردا صبح با هم بریم..
-از لطفتون ممنونم ولی می دونید من دلم می خواد هرچه زودتر به اونجا برسم ، مسئله مهمیه.
-حالا که اصرار می کنی باشه، دنبالم بیا...
آقای آرچیبال جاناتان را به سمت در هدایت می کند و دوربین نیز از پشت سر آنها حرکت می کند.
در بیرون از مغازه آرچیبال دستش را به طرف نقطه ای در آن سوی خیابان دراز می کند و می گوید:
-اگر این خیابون رو تا آخر بری بعد بری دست راست وسطای خیابون تابلویی می بینی که روش نوشته خانه گریفیندور.از اون تابلو می تونی بشناسیش.اون خونه دقیقا وسط دهکده س.
-ممنونم آقای آرچیبال...
-خواهش می کنم پسرم به زودی می بینمت.
سپس جاناتان در طول خیابان به راه افتاد.یک شب تابستانی گرم است و هیچ کسی در خیابانها نیست.همانطور که قدم میزد با خود فکر می کرد.در راه تک تک خانه ها را با نگاه جستجو می کرد، گویی این همان خانه گریفیندور است.بالاخره به انتهای آن خیابان رسید.اطراف را نگاه کرد و بعد به سمت راست پیچید.مدتی پیش رفت تا یکباره تابلو را دید.قلبش به شدت میزد.به طوری که می توانست صدای قلبش را بشنود.جانتان بیحرکت به ایستاده بود و فقط به تابلو نگاه می کرد.....
پایان قسمت اول
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
این نمایشنامه جدی رو زدم تا یکم هالی ویزراد رو از سقوط ارزشها دور کنم.البته اگه این جا هم نمایشنامه جدی زده میشه.


و اکنون جاناتان وایز می رود تا جای خود را به جد بزرگ بدهد
شناسه بعدی من:
گودریک گریفیندور







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.