هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۲:۱۱ شنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۷

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
از يت نكن! شايدم، اذيت نكن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 708
آفلاین
خانه ی ریدل

آلبوس در حالی که زیر لب مدام غر غر میکرد، به ایوان گفت:
- ای بوقی، الان اگه قطب نمام رو داشتم راحت میتونستم اتاق این ولدی رو پیدا کنم.
- اهم! خب اصلا چرا میخوای بری اتاق ولدی؟ دامبل بیا بیخیال شو این یارو خطریه ..

ناگهان صدایی از در کنار آن دو به گوش رسید. آلبوس به سوی در برگشت و شنل نامرئی را روی سرش ، جا به جا کرد. سپس چوبدستی اش را به آرامی از جیب ردایش بیرون کشید و آماده ی حمله شد.

- مو بِش گفتُم ندانُم چه کرد! مو وظیفه ی خود خُب دانست، باب!
- اهم. باشه حسن! میتونی بری.. ممنون!
- آها؛ یه چیز دیگو یادُم آمد گوفتم بگُم غافل نشی.. دیشب با مورگان تماس گرفتُم..

ایوان که میدید الان هست که دمبلدور متوجه بشه، سریع پایش را روی پای دامبلدور کوبید و دامبل که اشک در چشمانش جمع شده بود به سمت ایوان برگشت.

دامبل : خیلی نامردی! تصویر کوچک شده
ایوان : شرمنده شلوار ورزشی کلاس خصوصی هات، حواسم نبود!
دامبل : برو از اون طرف بریم..

چند ساعت بعد، هم چنان خانه ی ریدل

دامبل : ایوان بوقی، من احساس میکنم ما قبلا اینجا بودیم..
ایوان : من هم همین احساس رو دارم.. میدونی چیه، خانه ی ریدل که مثل محفل خز نیست که دمبل جون،...
دامبل :
ایوان : منظورم اینه که خانه ی ریدل همه جاش شبیه همه که مهاجم ها رو دستگیر کنه! خیلی روش لوسیه.. ما مرگخوار ها ، البته من که محفلی ام الان ، کلا مرگخوار ها هم خودشون اینجا ها گم میشن ..

دو ساعت بعد

ایوان و آلبوس که دوباره به همان راهروی تاریک رسیده بودند، از حرکت ایستادند و سپس آلبوس پس گردنی جانانه ای به ایوان زد.

- یه بار دیگه بیایم توی این راهرو، همینجا بلاملا سرت میارما !
- از اون در سفیده برو ..
- چشم من رو هم گرفته بود!

آلبوس و ایوان به سمت در رفتند و با صدای شنیده شدن چلق ؛ هردو وارد اتاقی شدند، سرد بود و بزرگ ... و ته اتاق یک گوی پیشگویی بود.. همین که آلبوس و ایوان نزدیک ترشدند، متوجه شدند که آن شی گرد و سفید گوی نبوده.. بلکه کله ی ولدی بوده است!

آلبوس : اینجا اتاق تامه.. بهتره بریم جاسوسی! ولی خودمونیم خیلی سفیده!
ایوان : امممم، میخواید الان بریم دستشویی؟ نباید از مرلینگاه های خانه ی ریدل غافل شید ها !
آلبوس : فکر خوبیه .. !

مرلینگاه خانه ی ریدل

ایوان آلبوس رو به زور وارد یکی از مرلینگاه ها کرد و خودش با سرعت برق به سوی اتاق ولدمورت دوید. همین که وارد اتاق شد، متوجه برق کله ی او شد و به سویش دوید..

ولدی از خواب پرید و سپس، بعد از مالیدن چشم هایش به ایوان خیره شد.

ولدی : تو اینجا چی کار میکنی؟ تصویر کوچک شده
ایوان : آلبوس ... آلبوس.. !
ولدی : مرتیکه بیناموس با تو هم ؟
ایوان : نه نه .. مرلینگاه .. مرلینگاه ...!
ولدی : مرلینگاه؟ خب منم خیلی مرلینگاه دوست دارم.. نصف عمرمو توی اونجا سپری کردم.
ایوان : اه.. نه، آلبوس توی خانه ی ریدله!!

ولدی : !!!!


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۳۰ ۱۲:۴۴:۲۹

[b]دیگه ب


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۱:۵۷ شنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۷

مری فریز باود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۴ چهارشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۲۹ جمعه ۱۵ مرداد ۱۳۹۵
از زیر عذاب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1014
آفلاین
ایوان که از حرف آلبوس تقریباً شوکه شده بود و توان آن را نداشت تا در برابر پیشنهادی که به او شده بود مقاومت کند ، به همراه او به اتاقی رفت تا برای رفتن به خانه‌ی ریدل ها آماده شود .

از طرفی گابریل نیز مورگان را در حالی که بیهوش شده بود به اتاق مری برد تا در مورد آنکه سر این نعش چه بلایی آورد از او سوال و کسب تکلیف کند .

تـــــــــــــــــــق ! تــــــــــــــــق !

مری :کیه ؟ این وقته شب ... حس نمیکنی این موقع همه خوابن ؟
گابر : گابرم ...
مری : بازم خوابت نبرد ؟ ... بیا ... بیا تو در بازه ...

گابریل در حالی که نعش ایوان را در دست دارد در را باز کرده و وارد اتاق می‌شود . مری که اندکی خواب آلود ب نظر میرسد توجهی به مورگان نکرده و به گابریل اشاره میکند که به تختخواب برود . گابریل نیز مورگان را همراه خود به داخل تخت میبرد ...

مری : برو اونور ... خودتو نچسبون به من ...نمیدونی من بدم میاد ؟
گابر : باب من اینطرفم کاری بهت ندارم ...
مری : این چیه ؟ بازم واسه خودت ماسک زدی ؟ نگفتم برات زوده هنوز ؟
گابر : نه بابا ماسک چیه ؟
مری : پس چرا ... وووووووووووووووووووووای

مری ، مورگان رو که در کنارش روی تخت بیهوش افتاده رو به طرف در پرتاب میکنه ، نعش مورگان به در برخورد میکنه و جلوی پادری فرود میاد اما تغییری در حل مورگان پیش نیومده و او به هوش نمیاد ...

مری : این چیه با خودت آوردی؟
گابر : خودت گفتی بیار ... بیار ..
مری : من با دست اشاره کردم خودت بیا ... حالا این چی هست ؟

گابر کل ماجراهایی که در این اسنا رخ داده بود را برای مری تعریف میکند و مری نیز که از اوضاع به وجود آمده خوشحال بنظر میرسید ، نعش مورگان را به وسط اتاق کشید و دستش را به گوشه ای از کمد بست ، سپس رو به گابریل کرد و گفت :

- این رو بستم ... حالا بخواب تا صبح ببینیم چی میشه ... امیدوار آلبوس یه حالی به ایوان بده ...


کمی آنطرفتر خانه‌ی ریدل !


بلا در حالی که لرد رو از شیار در نگاه میکنه ، آه عمیقی میکشه و برمیگرده و به اتاق خودش حر کت میکنه که در همین حین بلیز رو میبینه که برای خوردن چیزی به طرف آشپزخونه میره ...

بلا: میگم لرد خیلی تغییر کرده ... عوارضش خیلی زودتر اومده سراغش ... کچل شده ... قیافه‌اش زشت شده ...
بلیز: تا جایی که میدونم ...
بلا : تو هیچی نمیدونی ...

پــــــــــــــــــق ( افکت آپارات )

بلیز : این صدای چی بود ؟
بلا : هیچی حتماً بازم گربه ها بودن ... خب داشتم در مورد لرد میگفتم ...


آلبوس و ایوان در حالی که خود را به طرز فجیعی پوشانده و با محیط یکسان کرده بودند به داخل خانه ‌ریدل آپارات کرده بودند ...


ویرایش شده توسط مری باود در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۳۰ ۱۵:۰۹:۱۶
ویرایش شده توسط مری باود در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۳۰ ۱۵:۱۰:۵۳

خداحافظی در اوج یا خروج فوج فوج... مسئله این است!


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۰:۴۷ شنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۷

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۱ شنبه ۲۳ شهریور ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۲:۰۵ یکشنبه ۸ دی ۱۳۸۷
از آرامگاه سپید
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 131
آفلاین
گابریل با یک چماغ یک و نیم متری ، ایوان و مورگان رو به طرف اتاق دامبلدور همراهی میکنه.
ایوان :
مورگان که زیر چشمی ایوان رو می پایید هیچ چیزی نگفت ... ممکن بود که خون سیاه ها از بدنش بیرون رفته باشه ولی دیگه دستور العمل ساخت معجون رو میدونه!

چندی بعد!
گابریل با چماغ میزنه پس کله هر کدوم از مرگ خواراا و باعث میشه که داخل اتاق دامبل شوت بشن!
صدایی از داخل اتاق شنیده شد.
_ عمو دامبل! اینا کین؟ این موقع ...

دامبلدور در حالیکه روبدوشامبر قرمز رنگی پوشیده با چهره ای عصبانی میره به طرف دو تا مرگ خوار.
ایوان : سلام بر ریش ریشان! بگذار ریش هایت را شانه کنم!
دامبل که از این جمله بدش نیومده بود روشو کرد به طرف گابر .
_ اینا واسه چی اینجان؟

گابر با چماغ یکی میزنه پس گردن ایوان که باعث میشه چماغ از وسط دو نصف بشه!
_ همین بوقیا! همین بوقیا اومده بودن تو اتاق من! بعدش ...

گابر میره دم گوش دامبل و توضیحاتی رو ارائه میکنه.
دامبل : تو دیگه مرخصی! این مورگان رو هم ببر!

گابر یک چماغ دیگه از تو جیبش در میاره و یکی میزنه تو سر مورگان دوباره چماغ خورد میشه!

سپس جنازه مورگان رو کشون کشون از اتاق میبره بیرون.

دامبل دستاش رو به هم دیگه می ماله و به ایوان که همچنان روی زانو هاش ایستاده میگه.
_ خیلی خب! پس سفید شدی ها؟!

ایوان : نه اونجور که شما از سفیدی متوجه هستین! به عبارتی دیگه اون خون سیاهی توی رگ های من نیست!

دامبل دستی به ریشش میکشه و میگه.
_ خوبه!قرار بود در هیبت یک ناشناس برم به خونه ریدل ها ولی چم خمش رو بلد نبودم! حالا که تو یکی از افراد کامل ما شدی گفتم که با هم بریم خونه ریدل ها!

ایوان :


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۳۰ ۱۱:۰۱:۳۲
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۳۰ ۱۲:۰۵:۱۰


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۰:۲۶ شنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۷

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۲ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
مورگان که به شدت از یافتن در سفید رنگ خوشحال به نظر می رسه ، سرعتش رو زیادتر می کنه و ایوان رو هم به دنبال خودش می کشه .
در رو به آرامی باز می کنه و برای اولین بار در محفل ققنوس ، حس می کنه که درجه غلظت سفیتی (؟!) هوا خیلی زیاد شده و کمی حالش بهم می خوره . اما به روی مبارک نمیاره و به خاطر اهداف مهمتر ، یعنی همان لرد و اینا به راهش ادامه می ده .

... ایوان که توی اتاق واسه خودش ول شده و از مورگان که در حال گشتن بدنبال شیشه ی مذکور هست ، جدا شده و فاصله گرفته ازش . به سمت شئ مجهول الحالی می ره و نگاهی بهش می کنه .
از اون سمت اتاق ، مورگان که ایوان رو کشف نمی کنه . به پشت سرش نگاه میکنه و ایوان رو می بینه که روی یه چیزی نشسته ... ناگهان چیزی توجهش رو جلب می کنه . پلاکاردی که روی آن نوشته « سفید کننده ی سیاهان » و ترس و وحشت به سرعت به تمام بدنش رخنه میکنه و به این شکل در میاد .

صحنه اسلوموشن می شه و مورگان که از دهانش صداهای نامفهومی بیرون میاد ، به سمت ایوان می دوه و اونو از جاش بلند می کنه . اما گریه از چشمانش سرازیر می شه .

- ای بابا . ایوان ! چرا اون اشعه رو به خودت زدی ؟
- چی می گی مورگان ؟ چرا گریه می کنی ؟ من فهمیدم اون معجونو آلبوس چجوری درست می کنه .
- ها ؟ تو حالت خوب شده ایوان ؟ ایول ایوان . این اشعهه تو رو درستت کرد ؟

و همینجوری که داره صحبت می کنه ، چشمانش بین ایوان و دستگاه در حرکته و دستانش هم روی صورت و بدن ایوان کشیده می شه و پایین و پایین تر می ره . اما نویسنده به خاطر اینکه اصلابی ناموس نیست . سوژه رو همینجا نگه می داره و به ادامش می پردازه ...

- خب ایوان . باید در اولین فرصتی که گیرمون میاد بریم خانه ریدل . اوکـ ...

در با صدای آرامی باز می شه و گابریل که به شدت تعجبیوس ، خفنیوس زده ؛ وارد می شه و نگاهی به مورگان و ایوان که اون وسط در آغوش هم نشستن می اندازه و می گه : اینجا چیکار می کنین ؟ کی به شما اجازه داده بیاین اینجا ؟
- ما ؟ اینجا ؟ کجا ؟ آها ... گابر جان ، راستش ایوان که یکم قاطی کرده بود . اومده بود اینجا و منم از خواب بلند شدم دیدم ؛ نیست . همه جا رو گشتم و تو اینجا پیداش کردم
- حالا می ریم پیش آلبوس . معلوم می شه ...



Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۸:۵۰ شنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۷

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۱ شنبه ۲۳ شهریور ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۲:۰۵ یکشنبه ۸ دی ۱۳۸۷
از آرامگاه سپید
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 131
آفلاین
اواسط شب!

دیگر صدای بشقاب جمع کردن مالی از طبقه پایین شنیده نمی شد...
ایوان کنار پنجره نشسته و داره به ماه نگاه میکنه و راز و نیاز میکنه.
_ آی ولدی! تا وقتی که من این ماهو میبینم ، یاد کله ی براقت میفتم ... یاد اون روزایی میفتم که بلاتریکس با وایتکس کلتو می سابید!()

مورگان که حوصلش سر رفته میره و روی تختش دراز میکشه و خطاب به ایوان میگه:
_ ایوان می تمرگی سرجات؟ اگر یکی از محفلی ها متوجه این حرفا بشه چی؟ بهتره همینجا بتمرگی سر جات!باید صبر کنیم تا دو سه ساعت دیگه ! اون موقع تجسس ما شروع میشــــ...

هنوز حرف مورگان به اتمام نرسیده که در باز میشه و آلبوس در آستانه در قرار میگیره :
_ سلام عزیزان! وقت بوث شب به خیره!

مورگان و ایوان :

هرچند هیچ یک از مرگ خوار ها فرصت نیافتند تا در مقابل سیل عظیم بوث های آبدار دامبلدور مقاومت بکنند ، بعد ها در دفترچه خاطرات خود ، این صحنه را با فاجعه سونامی مقایسه نموده ، سونامی را برگزیدند!

تالاپ( افکت ماچ = مورگان ) شالاپ ( افکت ماچ = ایوان )

سپس دامبلدور با یک عدد جمله شب خوش ، از اتاق خارج میشه و در رو پشت سرش میبنده.

مورگان که با حوله لپش رو خشک میکرد به ایوان گفت : حالا کپتو بزار! تا دو ساعت دیگه که خونه به خواب رفته باید استراحت بکنیم! بعدش دوباره میریم پیش قدح! خودم میدونم باید چی کار بکنم!

دو ساعت بعد! آشپزخونه!!
_ خدا مرگتون بده! اخخخخخ! بزار ...
در تاریکی شب نیز میشد موهای بلند و بلوند گابریل دلاکور رو در آشپزخونه روئیت کرد.
گابریل در یخچال رو باز میکنه و دو قلپ آب میخوره و بعدش میخواد برگرده که ...
چلیک! ( افکت خورد شدن شیشه های کوچیک! در حد و اندازه های دو سه سانت! )
گابریل خم میشه و شیشه رو بر میداره ... داخل شیشه یک نصف عقربه به چشم میخوره.
گابر :

در همان موقع! طبقه بالا!
ایوان و مورگان ، پاورچین پاورچین در سیاهی شب ، این ور و اون ور میرفتند .
_ ایوان .. ایوان ... من نمیتونم هیچ جارو ببینم!
_ هـــــــــــیس! مورگان دیگه! آروم! منم نمیتونم هیچ جارو ببینم!صبر کن ... چرا یک در سفید رو میبینم!

---------------------------------------

پ.ن : مثلاً ایوان و مورگان میتونند برن به یک اتاق اشتباهی و یا گابر پیداش بشه و ...


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۳۰ ۹:۲۶:۳۳
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۳۰ ۹:۲۷:۵۸


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۴:۲۶ شنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۷

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
در همان لحظه مالی در حالی که هیکل گوشتالویش را تکان تکان می داد بالای میز امد و لبخند ملیحی زد و بشقاب گرد بزرگی را وسط میز گذاشت:
_ اینم دسـر کیک شکلاتی برای عزیزان من.
آلبوس لبخندی زد و یکی از کیک های غورباقه ای شکل را برداشت و در دهان گذاشت و بعد به ایوان و مورگان هم تعارف کرد .
مالـی دستان تپل و گوشتالویش را روی شانه ی البوس گذاشت و با مهربانی گفت :
_ چطوره آلبوس ؟ تصویر کوچک شده

آلبوس که از مزه ی کیک دچار حالت تهوع شده بود خودش را کنترل کرد و به ارامی پاسخ داد :
_مثل همیشه عالی شده نازنین! تصویر کوچک شده

مالـی لبخند دیگری زد و در حالی که سه کیک را به طور همزمان در دهن مورگان فرو می برد گفت :
_ بخورین عالیه دست پختم مگه نه ایوان؟
ایوان :نـه حالم بهم خورد چی ریختی تو این؟

ناگهان نفس ها در سیـنه حبس شد .مالی با خشم به ایوان نگاه می کرد آلبوس خشک شده بود و مورگان ترجیح داد چند لقمه دیگر در دهنه ایوان فرو کند تا حرف نزند .مالی دستانش را مشت و دندان قرچه ای کرد.باد از دو سوراخ دماغش بیرون جهید و بعد با عصبانیت غرّید :
_نشنیدم چی گفتی! تصویر کوچک شده
ایوان_خب یک بار دیگه می گم اشکالی نداره که ،گفتم خیلی دست پختت افتضاحه پودینگاتم حالم رو بهم می زنه.نمی دونم اینا چطوری تحمل می کنن اییش

مورگان که متوجه شده بود ایوان اگه ادامه بده اوضاع خیلی خراب میشه و با بیاد اوردن دست پخت انی مونی اهم اهمی کرد و با صدای بلندی گفت
_ گستاخی ایوان رو ببخشید.حالش اصلا خوب نیست .من که گرسنه نیستم فکر می کنم که اینم سیر شده باشه پس ما رفتیم!

ایوان :اوووووی!اوووش.من گشنمه اگه منو ببری به همه می گم که تا چن سالگی جاتو خیس می کردی!
مورگان:هییییس . تصویر کوچک شده

مالی که حس خودشکوفایی اش دوباره گل کرده بود و کمی ارام شده بود اخمی کرد و گفت :
_ببینم ازچه پوشکی استفاده می کردی؟ راستش من برای رون از پوشک های آلبوس دو هزار و هشت استفاده کردم ولی برای بقیشون پوشک های گودریگ نینی ! جنسش خیلی خوبه با قابلیت جذب بالا!
ایوان :نه نه ما از پوشک های مای لرد استفاده می کنیم با چسب چیک چیک .

مورگان با نگرانی دست ایوان رو کشید و به طرف اتاق رفت .

در اتاق :
مورگان :ببین ایوان من یک شیشه در طبقه دوم دیدم در مورد خاطرات سری دامبلدو ما باید شبانه بریم سراغش نظر چیه؟!

ایوان اخمی کرد و گفت :خیلی بده.اخه مگه صبحو ازمون گرفتن که شب بریم؟! تصویر کوچک شده

مورگان با به خاطر اوردن عوارض معجون با دیگر سکوت کرد و آهی کشید.


ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۳۰ ۴:۴۷:۵۲

وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۲:۲۰ شنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۷

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
مورگان كه طاقت ديدن اين صحنه را نداشت به حالت اسلوموشن به داخل اتاق پريد و با يك حركت يقه ايوان را گرفت و از دامبل دورش كرد.
-نه ايوان.بهش اجازه نده.شرافت مرگخواريت...چيز يعني محفليت كجا رفته؟

ايوان با حالتي گيج به مورگان نگاه كرد.
محفل چيه بابا؟ما كه مرگخواريم.مگه قرار نبود معجونو براي ارباب...

مورگان با عجله اولين چيزي را كه روي ميز دامبل بود در دهان ايوان فرو كرد.يك سيب بزرگ...
-بيا بريم.تو حالت خوب نيست.
و ايوان را از اتاق خارج كرد.
-تو چت شده؟چرا داشتي نقشه رو لو ميدادي؟

ايوان همچنان با حالتي گيج به روبرو خيره شده بود.
-خوب.حقيقته ديگه .مگه نيست؟

مورگان كم كم متوجه عمق فاجعه ميشد.
-ببينم اسم اولين عشق من چي بود؟

ايوان بدون لحظه اي فكر جواب داد:نارسيسا مالفوي

رنگ مورگان پريد.
-اي واي.اينو جلوي لوسيوس نگي ها.بدبخت شديم.چرا هر چي ميپرسم راستشو ميگي؟

سر ميز شام

همه دور ميز نشته بودند و ايوان در كنار مورگان كه مدام رنگ به رنگ ميشد با حرارت سرگرم تعريف خاطره بود.
-آره داشتم ميگفتم.بعد من و بارتي نصفه شب رفتيم تو اتاق ارباب.ما فكر كرده بوديم رفته بيرون ولي نگو ارباب داره دوش شبانه شو ميگيره.همينطور كه روي تخت ارباب دراز كشيده بوديم و دي وي دي "باسيليسكهاي دست آموز "رو تماشا ميكرديم ارباب از حموم پريد بيرون.اونم تو چه وضعي...آقا اين حولش...

مورگان كه كم كم به رنگ شرابي متمايل شده بود تكه نان بزرگي را در دهان يوان جا كرد.
-بخور حرف نزن.آبرو نذاشتي برامون.از سالگرد ازدواج رودولف و بلا تا كچل شدن ارباب همه چيو گفتي.خفه شو ديگه.

ايوان موقتا خفه شد.

مورگان در طول شام به مسئله مهمي فكر ميكرد.مسئله اي كه به او اجازه رفتن از كافه محفل را نميداد.چيزي كه در طبقه دوم ديده بود.شيشه اي كه رويش عبارت "انديشه هاي مهم و سري من"حك شده بود.
انديشه هاي مهم و سري دامبلدور چه ميتوانست باشد؟اين موضوع مهمي بود.فعلا تا برطرف شدن عوارض جانبي معجون قادر به جدا شدن از دامبل نبودند.

مورگان تصميم گرفت بعد از خوابيدن همه به سراغ شيشه برود.
با اين فكر لبخندي زد و لقمه سي و نهم را در دهان ايوان گذاشت.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۳۰ ۲:۴۵:۲۵



Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱:۵۲ شنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۷

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
ایوان با کله رفت تو سقف و مثل توپ به زمین اصابت کرد و چندین بار بهمین منوال میرفت بالا میومد پائین تا اینکه پخش زمین شد و خون از همه جای بدنش سرازیر شد.

آلبوس که تا حالا خون ندیده بود جا در جا غش کرد!

ده دقیقه بعد

_آلبوس جان،عزیزم،لطفا استند آپ شو گلم!
_اوه هری توئی؟دوباره اومدیم تو کینگزکراس؟فقط خودم و خودت؟
_نه بابا ملوسم،من ایوانم!

ناگهان آلبوس از جا پرید،چشماشو مالوند و خوب به دختر زیباروی روبروش نگاه کرد.چطور ممکن بود اون ایوان باشه؟...یاد اثرات جانبی معجون افتاد!

ایوان چند بار با ناز و غمزه پلکهاشو تند تند به هم زد و گفت:چی شده لوسی؟
آلبوس:اول اینکه من لوسی نیستم آلبوسم!تازه شم من با جماعت نسوان اصلا آبم تو یه جوب نمیره!

ایوان که دلش شکسته بود بغض کرد...

آلبوسم که حساس!...رفت پیش ایوان و موهاشو نوازش کرد و دلداریش داد.

در همین حال مورگان که دید خبری از ایوان نشده نگران شد و نگرانیش بخاطر هشدار آلبوس در مورد عوارض وحشتناکی بود که ممکن بود معجون در صورت استعمال اشتباه به جا بذاره!بخاطر همین رفت پشت پنجره اون اتاق و آلبوس رو در حال نوازش دختری دید که بی شباهت به ایوان نبود!



Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۰:۲۷ شنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۷

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۲ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
مری به آرامی به سمت در رفت و از اتاق خارج شد . بیرون از اتاق مورگان در حال جارو کردن بود و روبروی او ، گابریل با پریشانی و نگرانیِ خاصی این سو و آن سو را نگاه می کرد .
مری به سمت گابریل رفت و با این شکل گفت : چیکار داری می کنی ؟
- دارم دنبال جهت یاب آلبوس می گردم . لازمش داریم ... تو هم بیا کمک .

مری با سر جواب مثبت داد و به سرعت به سمت گابریل رفت و جلوی مورگان نشست تا به صورت بوق واری به دنبال جهت یاب به اصطلاح مهم آلبوس بگرده .


در آن سوی دیوار ، آلبوس نگاهی به ایوان انداخت و سپس به سمت قفسه هایش روانه شد . ایوان که کمی ترسیده بود ، به آرامی گفت : می خوای چیکار کنی ؟
- میخوام مواد این معجون رو آماده کنم . تا بدم بخوری .

ایوان به شدت خوشحال شد ، اما با شنیدن ادامه ی صحبت آلبوس ، ناراحتی و ترس تمام وجودش را فرا گرفت ... صدای آلبوس در ذهنش شنیده می شد که می گفت « تا بدم بخوری ... تا بدم بخوری ... » ، اما کنترلش را بدست گرفت و همه چیز را به دست تقدیر سپرد . به صحبت های آلبوس گوش کرد که شروع به خواندن اسامی مواد کرده بود ...

- پودر ناخون تک شاخ ، پوست رویی موی پوزه پهن سوئدی (اژدها) ، گوشت دم انفجاری ، پودر دندون سگِ سه سر ، موی لرد ولدمورت () ، مقداری آب و قاچقاریک ...

آلبوس که اسامی همه ی مواد رو از روی کاغذی که در دستش بود ، خوانده بود و از وجود همه ی آنها آگاهی پیدا کرده بود ؛ مشغول مخلوص کردن آنها و درست کردن معجون شد و ایوان نیز به نحوه ی کار او نگاه می کرد و دقت خاصی را خرج می کرد .


پس از ده دقیقه ، آلبوس مقداری از آن معجون کم را در لیوانی ریخت و رو به ایوان گرفت . ایوان در حالیکه آب دهانش را قورت می داد ، نگاهی حاکی (؟!) از ترس به معجون آبی رنگ انداخت و یک قدم عقب تر رفت . ایوان :
اما آلبوس که دست بردار نبود ، با قدم هایی محکم (؟!) به ایوان نزدیک تر شد ، تا معجون را به او بخوراند () و موفق شد ... ایوان معجون را تا ته خورد .



Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۲۲:۲۲ جمعه ۲۹ شهریور ۱۳۸۷

پروفسور گرابلی پلنک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۰ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از این به بعد آواتار فقط مردونه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 621
آفلاین
بازم فكر كرد و بيشتر ، اما به هيچ نتيجه اي نرسيد، بالاخره به خودش جرأت داد و از آلبوس پرسيد:

- مثهن حه هواعضي هي توعه داحته باهه؟

- چي ميگي ؟ نمي توني يه لحضه وايسي اين چوب بستني رو از حلقومت بيارم بيرون بعد حرف بزني؟

- بله... ببخشيد.

- خب؟

- مي خواستم بگم مثلا" چه عوارضي مي تونه داشته باشه؟

- عوارضش خيلي حاد نيست، فقط ممكنه بلكبري بگيري و بعد هم كه خودت مي دوني نه؟...حالا دهنت رو باز كن.

- أ‌.... (افكت باز كردن دهان)

ايوان دوباره به شدت در فكر فرو رفت: يعني ممكنه سرم كچل بشه؟ صورتم زشت بشه دماغم بره تو ؟ يعني ممكنه مثل لرد بشم؟ اونوقت همه بهم مي گن بوقي كچل، چي كار كنم؟

- متاسفم...خيلي متاسفم

آلبوس نگاهي به ايوان انداخت و وقتي با يك انسان خز كه بسيار در فكر فرو رفته و هيچ توجهي به وي نمي كنه مواجه شد؛ به شدت عصباني شد و...

- اوي...اووي...اوووي با تو بودما اين همه برات احساسات به خرج دادم يعني تو اينقدر نمي فهمي؟ مري...مري بيا تو

- نه...جون مادرت، بي خيال، باشه ديگه تكرار نمي شه

- مري...مري نيا تو.داشتم مي گفتم تو بلبكي گرفتكي و بايد از اون معجون بخوري.

- مطمئني؟

و دوباره در فكر فرو رفت:اي لعنت به اين لرد لامصب كه ماداريم؛ آخه تو مثلا خيلي خوشگلي كه منم بايد مثل تو بشم.

همه نقشه ها داشت به خوبي پيش مي رفت كه ناگهان مري وارد شد و ايوان به سرعت صوت به پشت كمدكي(كمد كوچك) فرار كرد.

ايوان: مگه نگفتي اين نياد؟ بگو بره

مري بالاخره روي مبارك رو با حالت ايــــش به سمت دامبل برگردوند و گفت:

- آلبوس اون دروغ مي گه.

و دوباره رو به ايوان لبخند مليحي زد:

- (يو هاهاها)

ادامه دارد...


ویرایش شده توسط پروفسور گرابلي پلنك در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۹ ۲۳:۱۱:۱۹
ویرایش شده توسط پروفسور گرابلي پلنك در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۹ ۲۳:۱۶:۳۹
ویرایش شده توسط پروفسور گرابلي پلنك در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۹ ۲۳:۱۹:۳۴

[color=FF0000][b]پس قدم قدم تا روشنايي از شمعي در تاريكي تا نوري پر ابهت و فراگير!
ميجنگيم تا آخØ







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.