خانه ی ریدل آلبوس در حالی که زیر لب مدام غر غر میکرد، به ایوان گفت:
- ای بوقی، الان اگه قطب نمام رو داشتم راحت میتونستم اتاق این ولدی رو پیدا کنم.
- اهم! خب اصلا چرا میخوای بری اتاق ولدی؟
دامبل بیا بیخیال شو این یارو خطریه ..
ناگهان صدایی از در کنار آن دو به گوش رسید. آلبوس به سوی در برگشت و شنل نامرئی را روی سرش ، جا به جا کرد. سپس چوبدستی اش را به آرامی از جیب ردایش بیرون کشید و آماده ی حمله شد.
- مو بِش گفتُم ندانُم چه کرد! مو وظیفه ی خود خُب دانست، باب!
- اهم. باشه حسن! میتونی بری.. ممنون!
- آها؛ یه چیز دیگو یادُم آمد گوفتم بگُم غافل نشی.. دیشب با مورگان تماس گرفتُم..
ایوان که میدید الان هست که دمبلدور متوجه بشه، سریع پایش را روی پای دامبلدور کوبید و دامبل که اشک در چشمانش جمع شده بود به سمت ایوان برگشت.
دامبل : خیلی نامردی!
ایوان : شرمنده شلوار ورزشی کلاس خصوصی هات، حواسم نبود!
دامبل : برو از اون طرف بریم..
چند ساعت بعد، هم چنان خانه ی ریدلدامبل : ایوان بوقی، من احساس میکنم ما قبلا اینجا بودیم..
ایوان : من هم همین احساس رو دارم.. میدونی چیه، خانه ی ریدل که مثل محفل خز نیست که دمبل جون،...
دامبل :
ایوان : منظورم اینه که خانه ی ریدل همه جاش شبیه همه که مهاجم ها رو دستگیر کنه! خیلی روش لوسیه.. ما مرگخوار ها ، البته من که محفلی ام الان ، کلا مرگخوار ها هم خودشون اینجا ها گم میشن ..
دو ساعت بعد ایوان و آلبوس که دوباره به همان راهروی تاریک رسیده بودند، از حرکت ایستادند و سپس آلبوس پس گردنی جانانه ای به ایوان زد.
- یه بار دیگه بیایم توی این راهرو، همینجا بلاملا سرت میارما !
- از اون در سفیده برو ..
- چشم من رو هم گرفته بود!
آلبوس و ایوان به سمت در رفتند و با صدای شنیده شدن چلق ؛ هردو وارد اتاقی شدند، سرد بود و بزرگ ... و ته اتاق یک گوی پیشگویی بود.. همین که آلبوس و ایوان نزدیک ترشدند، متوجه شدند که آن شی گرد و سفید گوی نبوده.. بلکه کله ی ولدی بوده است!
آلبوس : اینجا اتاق تامه.. بهتره بریم جاسوسی! ولی خودمونیم خیلی سفیده!
ایوان : امممم، میخواید الان بریم دستشویی؟ نباید از مرلینگاه های خانه ی ریدل غافل شید ها !
آلبوس : فکر خوبیه ..
!
مرلینگاه خانه ی ریدل ایوان آلبوس رو به زور وارد یکی از مرلینگاه ها کرد و خودش با سرعت برق به سوی اتاق ولدمورت دوید. همین که وارد اتاق شد، متوجه برق کله ی او شد و به سویش دوید..
ولدی از خواب پرید و سپس، بعد از مالیدن چشم هایش به ایوان خیره شد.
ولدی : تو اینجا چی کار میکنی؟
ایوان : آلبوس ... آلبوس.. !
ولدی : مرتیکه بیناموس با تو هم ؟
ایوان : نه نه .. مرلینگاه .. مرلینگاه ...!
ولدی : مرلینگاه؟ خب منم خیلی مرلینگاه دوست دارم.. نصف عمرمو توی اونجا سپری کردم.
ایوان : اه.. نه، آلبوس توی خانه ی ریدله!!
ولدی : !!!!