بارتی به همراه مرگخواران وارد وسیله ی بزرگ اهنین شد .
آنی مونی به طرز فجیحی به دکمه های اسانسور حمله ور شده بود.! انتونین مشغول بررسی اوضاع اسانسور بود و سایر مرگخواران در مورد این وسیله ی عجیب و اهنین صحبت می کردند.!
_مطمئنم که این وسیله از اینده اومده رودولف .
_اممم شاید هم از گذشته اومده باشه.
_
واقعا؟
بارتی با عصبانیت گفت :آنی نمی دونم چی فکر کردی ولی این ها دکمه هستند برو کنـار ...
بلاتریکس با خونسردی به دکمه ها خیره شده بود .عصبانی بود.عصبانی از این که ماموریت به این بزرگی به بارتی واگذار شده است در حالی که او خیلی بهتر از بارتی بود.
_خفـه شید.
بارتی فریادی کشید و ملت جادوگر از شدت ابوهت صدایش ساکت شدند.!
_حالا اول باید به طبقه ی پونزدهم بریم و بعد دکمه ی طبقه ی 12 رو بزنیـم.
بلاتریکس پوزخندی زد و گفت :بارتی این ممکن نیست.این طوری برمیگردیم به طبقه ی بیست و هفتم.!
_نه بلا این فناوری جدیده
در ضمن پونزده به علاوه 12 هم میشه بیست و هفت .شما ها نمی فهمید من توی استعاد های درخشان درس خوندم می فهمم!
انگشتان کشیده ی بارتی به طرف دکمه های اسانسور رفت و کلیک شماره ی 15 فشرده شد.!
نارسیسا ایینه کوچکی را از کیف بیرون اورده و مشغول درست کردن حلقه ی طلایی رنگ موهایش بود.!
بارتی به گوشه ی راست اسانسور رفت.انی مونی به جای خودش برگشت و مشغول ور رفتن با دکمه ها شد .!
رودولف کف اسانسور نشست و جوراب هایش را در اورد.!
ملت جادوگر :
در فضای کوچک اسانسور بوی تعفن جوراب پیچیده بود.نارسیسا با رژ لب بی رنگش ور می رفت {اه این هم قلابیه!}
دینگ دینگ :طبقه ی پانزدهم.از شما متشکریم.خانم ها اقایان می توانید در این طبقه پیاده شوید.در غیر این صورت دکمه ی دیگری را انتخاب فرمایید.!
بـارتی به طرف دکمه های سمت چپی اسانسور رفت انی مونی به طرز مشکوکی با وسیله ی کوچک گردی ور می رفت
_برو کنـار اناکین برو کنار و سر راه من نشین.!
بارتی انی را با بی اعتنایی کنار زد و به ردیف دکمه ها خیره شد.!
دکمه ی شماره ی 12 سر جایش نبود و به جای ان یک سوراخ دیده میشد.!
صورت بارتی به سرخی گرایید و با عصبانیت گفت :اناکین میشه بگی برای چی دکمه ی اسانسور رو کندی؟!
_تقصیر من نبود ..من فکر کردم این موز حلقه حلقه شدس.خیلی وقته هیچی نخوردم..می دونی ؟
_
ناگهان نارسیسا به تابلوی کوچک بالای سر بارتی اشاره کرد و گفت :امم نگاه کنید انگار یک چیزی نوشته..نوشته ظرفیت اسانسور 500 کیلوست
بارتی که سعی می کرد خونسرد بنظر برسد گفت :خب این که اشکالی نداره.نارسیسا و بلاتریکس که وزنی ندارند.! رودولف هم که حالا خیلی داشته باشه 70 کیلوس..اگر نارسیسا و بلاتریکس هرکدام 50 کیلو باشند این میشود 170 کیلو..من هم که ترکه ای ماتریکسی و اینا {
} خیلی داشته باشم 60 کیلوه که این میشه 230 کیلو..بقیه رو هم روی هم بگیریم صد کیلو میشه سیصد و سی کیلو..روندش می کنیم به چهارصد..صد تا تا پونصد تا جا داریم.!
بلاتریکس دندان قرچه ای کرد و گفت :بارتی نمی فهمم که ارباب برای چی ماموریت به این مهمی رو به تو واگذار کرده اما یک چیز رو خیلی خوب می دونم و اون اینه که انی مونی الان 250 کیلوئه و این دقیقه میشه ششصد و پنجاه کیلو نه چهارصد تا و از اونجایی که ما فقط با اسانسور می تونیم بیست و هفت طبقه رو بریم ماموریت منتفیه و من می تونم برم به ارباب بگم که ماموریت رو به من واگذار کنه
!
بارتی :صبر کن بلا.انی ؟
انی
بوق ..گومب..دامب..سووت
..:اسانسور به علت ظرفیت زیاد در حال سقوط می بـاشد.!