تـــنبــــــــــــل های وزارتی
vs
مرلینگاه سازی
پست دوم تنبل ها
روز آزمون انتخابی- زمین خاکی پشت وزارت خانهصف عریض و طویل داوطلبان هزاران بار از ریش دامبلدور و دماغ پینوکیو هم دراز تر شده بود.در زمین کوچک و خاک آلود که اسنیپ جهت تمرین اعضای تیمش در نظر گرفته بود جمعیت موج می زد. صد و یک ویزلی مو قرمز، اعضای انجمن معجون سازان خبره، تعداد زیادی از دانش آموزان هاگوارتز که برای پیچاندن کلاس های روز مره آنجا جمع شده بودند، فک و فامیل های مسئولین تدارکات تیم و تعدادی مرد خوشتیپ و جذاب که ظاهرا به عشق دیدن نشانه ای از توجه مادر جذاب و زیبای(!) اسنیپ به آن جمع پیوسته بودند.زمین از سر و صدا و همهمه ی جمعیت پر شده بود.
صدای جیغ و داد کودکانه یک عدد ویزلی مو قرمز که شماره 81 روی پلیور آلبالوییش حک شده بود از آن میان به گوش می رسید:
- مامااااان! پس کی شروع میکنن؟ چرا نمیذارن ما بریم تو؟ برو بگو ما فک و فامیل هری ایناییم. بگو ما نباید تو صف وایسم.
ویزلی شماره 68 جیغ بلند تری زد:
- تازه ما گریفندوری هم هستیم.
یکی از اعضای انجمن معجون سازان از آن میان گفت:
-جرئت داری اینو بگو تا اگر پشت گوشتو دیدی بتونی زمین بازی رو هم ببینی تازه اگر شانس بیاری 500از گروهت کم شه فسقلی!
صدای اعتراض ویزلی مربوطه بین خنده های اعضای سازمان معجون سازی گم شد.
صد ویزلی دیگر در حمایت از خواهر و شاید هم برادر مو قرمزشان جیغ و فریاد راه انداختند و این وضعیت باعث شد تا سایر ملت هم با دیدن جیغ و داد آنها فکر کنند به مهمانی بالماسکه جادوگری دعوت شده اند و در این ارکستر سمفونی داوطبلانه شریک شوند. معجون سازان از ارتباط و نزدیکی با هکتور معجون ساز میگفتند و عده ای از آشنایی با مسئولین تدارکات. مردان خوشتیپ هم سعی داشتند با جذابیت ذاتی خودشان و جذب ساحره ها از سایر ملت مشتاق جلو بزنند. تنها یک نفر در آن میان ساکت بود. یکی از مردان خوشتیپ و جذابی که در صف پشت همه ایستاده بود در حالیکه می کوشید دیده نشود با سوءظن تمام به اطراف نگاه می کرد.کاملا مشخص بود از چیزی نگران است.
فلش بکسیریوس بلک گوشه ای نشسته و زانوی غم بغل کرده بود. مدام به آگهی استخدام نگاه میکرد و زار زار گریه میکرد.مرتب به یاد چشمای تیره و نگاه گیرا و جذاب آیلین میافتاد گریه میکرد. بعد یاد کله ی چرب پسر آیلین میافتاد و این بار گریه هاش به ضجه تبدیل میشد. سعی کرد تمام این ها را فراموش کند. چشمانش را بست و تلاش کرد آرامشش را حفظ کند. اما با بستن چشام ها، این بار یک عدد چهار رقمی با فونت های مختلف و رنگی به گونه ای که در خلا افتاده باشد مرتب در برابر چشم هایش رژه می رفتند.این بار سیریوس گریه نکرد. مثل مرد بلند شد و چوبدستی اش را روی شقیقه اش گذاشت. چشمهایش را بست و ورد را به زبون آورد:
-اکسپلیــــــــــــ
قبل از اینکه سیریوس بتواند ورد را کامل ادا کند، نور چشم گیری در فضای خالی و تاریک اتاق شروع به درخشیدن کرد و لحظه به لحظه بزرگتر شد.لحظه ای بعد صدای گوش خراش و تق مانندی در اتاق پیچید و صدایی جیر جیرو از سمت نور گفت:
دست نگه دار!
سیریوس:
ناگهان فروغ آن نور رو به افول رفت و از پس آن موجودی کوتوله که هاله ای از نور در اطرافش به چشم میخورد نمایان شد.
موجود کوچک، با گوش های بادبزن مانندش، بینی بزرگی که تمام صورتش را گرفته بود و چشمان درشتی که رگه های قرمز متعددی در آن ها مشخص بود شباهت عجیبی به جن های خانگی داشت. به ویژه از نوع کریچرش! تنها فرقی که در واقع با کریچر داشت، وجود دو بال براق و بزرگ پشتش بودند
بعد از ایجاد جوی روحانی و سکوتی ملکوتی و منظره ای عرفانی موجود نوظهور به سخن آمد و
با صدای گوش خراش و نق مانند کریچر گفت:
-بوق بر تو! ای خائن به اصل و نسب! من فرشته ی مهربون هستم و اومدم که به توی بوقی کمک کنم. این چه وضع خودکشی بوقی بی اصالت؟ آوادا بزن!
سیریوس با گیجی گفت:
- تو دیگه چه جور فرشته ی مهربونی هستی؟ تو چرا انقدر شبیه کریچری؟ چرا انقدر زشتی؟
فرشته ی مهربان که بیش از پیش عصبی شده بود گفت:
- زبان درکش ای جوانک بی تربیت!زشت خودتی!بوقی بی اصالت
!اونا واسه قصه هاست ابله! تو قصه ها خون آشام ها میرن تو آفتاب برق میزنن، تو واقعیت چی؟ می سوزن بدبخت، میسوزن! منم یه فرشته ی مهربونی هستم و اومدم کمکت کنم. این راه حل خوبی واسه خودکشی نیست. اونم واسه قصه ها بود طرف با اکسپلیارموس پودر میشد.خودکشی فقط با آوادا!
سیریوس:اوا مامانم اینا! تو چقدر مهربونی! مرسی کمکم کردی ... این چه وضعه کمک کردنه؟به جای اینکه کمک کنی خودمو بکشم، کمک کن از این آمپاس گلیم خودمو بیرون بکشم.
فرشته ی مهربان با جثه ی کوچیکش سبک و با چابکی روی میز پرید. پس گردن سیریوس گرفت و پشت سر هم سرش را روی میز کوبید.
-من گفتم برو وزیر شو؟ من گفتم برو عاشق ننه ی دشمنت شو؟ من گفتم برو کوییدیچ؟ چرا من باید کمکت کنم؟ سیریوس بد! سیریوس باید تنبیه بشه.
و با قدرت بیشتری سر سیریوس را روی میز کوبید.
بعد از دقایقی پرتنش و ملال آور و زد و خورد بین سیریوس و فرشته ی کریچری،عاقبت متوجه وجود چیزی به نام اصل گفتگوی تمدن ها شدند و در نهایت تصمیم به نشستن سر یک میز و اقدام به مذاکره کردند.
-دیگه سیریوس بد کرچر جن خونگی رو نزد.
نه نزد!دیگه سیریوس خائن به اصل و نسب کرچر جن خونگی رو خسته نکرد.نه نکرد!
دیگه سیریوس اجازه نداد دیگران از مادرش به عنوان یک دشنام استفاده کرد.نه نداد.
- پس خودت چرا استفاده کردی؟
- حرف نزد جوانک گستاخ من فرق داشت!خب حالا! بذار یه نگاهی به ریخت بی قوارت کنم. یه چرخ بزن! خب! اول باید یه جراحی پلاستیک انجام بدی. یکی نه! یه چندتا!
-ارزونتر درنمیاد یه معجون تغییر شکل بخورم؟
-حرفو قطع نکن سیریوس بد! سیریوس میخواد تنبیه شد باز؟نه!ولی خب به صرفه تره که معجون تغییر شکل بخوره!
فرشته ی مهربانی چوبدستی ای که انتهاش یک ستاره ی درخشان وجود داشت را تکان داده و با زمزمه یک ورد سخت و دشوار
"بابی دی بوبی دی بــــــــــــو!" شیشه ای رو ظاهر کرد که محتوای داخلش همچنان رنگ و روی اشتها آوری نداشت.
اما سیریوس با چهره ای مشتاق و ذوق زده به شیشه نگاه می کرد.
پایان فلش بکسیریوس در همین افکار غوطه ور بود که صدای نرم و دلنشینی او را از افکار ترسناکش خارج کرد.
-همه اونایی که میخوان آزمون ورودی بدن به ترتیب و با صف بیان جلو!
ظاهرا در حینی که سیریوس در افکارش غوطه ور بود لیموزین سیاه ضد گلوله سیاهی وارد زمین شده و مقابل صف داوطلبان توقف کرده بود.آیلین اولین کسی بود که مقابل صف داوطلبان ورود به تیم ایستاده بود.قلب سیریوس با مشاهده او در سینه فرو ریخت.
سپس آیلین نگاهی هم به 101ویزلی قد و نیم قد انداخت و گفت:
- ورود افراد زیر سن قانونی هم به تیم ممنوعه! قصد نداریم بهمون تهمت کودک آزاری و کودکان کار و از این جور وصله های مزخرف بچسبونن! هی تو چرا اینطوری منو نگاه میکنی؟
ناشناس که به ایلین خیره شده بود با شنیدن این حرف به فرمت
درامد اما فرد خوشتیپ ناشناسی در ابعاد غول غارنشین در پشت سر او ایستاده بود با شنیدن این حرف به هوا پرید و گفت:
- من؟ با من بودید بانو؟
اما صدایش در جیغ و داد ملت که به سمت درون زمین هجوم میبردند گم شد.
دقایقی بعد- همانجانیمی از ویزلی های مو قرمز به دلیل نداشتن سن قانونی از گردونه رقابت حذف شده بودند ولی هنوز 59 ویزلی باقی مانده ویبره زنان و جیغ کشان تلاش میکردند جارویی را سوار شوند. آشا، آیلین و سوروس هم بین داوطلبان چرخ میزدند و آن هایی را که از قیافه شان خوشان نمی آمد رد می کردند.
-تو مگه تو گریفندور نبودی؟! ضمن اینکه 50 امتیاز از گریفندور کم میکنم تو رو هم ردی!.
- تو شاگرد من بودی! از همون ابتدا هم به بانوی متشخصی چون من چشم بد داشتی تو هم ردی!
- داداش؟ این آقاهه داشت منو زیر پاش له میکرد. ردش کن بره!
- به خواهر من پا درازی میکنی مردک بوقی؟! برو از جلو چشمم دور شو تا بلاکت نکردم.
با همین سبک و رویه بسیار کارشناسانه که این خانواده محترم در پیش گرفته بودند تمامی افراد بی استعداد(!) و نا شناس شناسایی و از محل آزمون دور شدند.
دقایقی بعد به جز تعدادی انگشت شمار از داوطلبان کس دیگری در زمین به چشم نمیخورد. در میان افراد باقی مانده چهره مرد جذاب و ناشناس، مالسیبر در حالی که یک تابلوی بزرگ و قرمز بلاک در بالای کله اش خودنمایی می کرد و یک سانتور که ادعا می کرد در اثر خوردن یک معجون چهارپا درآورده و به زودی به حالت قبلیش باز خواهد گشت، دیده میشدند.
آیلین رو به مرد خوشتیپ کرد و گفت:
- اسمت؟!
مرد که دست و پایش را دوباره با دیدن آیلین گم کرده بود گفت:
- کی؟! چی؟! آها... اسم. من... چیزم...بلــ... نه یعنی اسمم مهم نیست.
ایلین نگاهی به مرد کرد و شانه بالا انداخت:
- برای چه پستی درخواست داری؟! مدافع خوبه؟
صدای اعتراض یک موجود نامرئی به هوا بلند شد:
- داداش اون پست رو من میخوام. تو قول مدافع رو به من داده بودی. اگه میخوای یه مدافع دیگه هم اضافه کنی باید هکتور رو بندازی بیرون.
- منو بندازید بیرون همه تونو مسموم میکنم!
- تو بیخود میکنی مسموم کنی دگورث! تازه برو مسموم کن ببینم چی کار میکنی. معجون ساز تقلبی!
- به من گفتی معجون ساز تقلبی مارمولک؟
- آره با تو...
- بسه دعوا نکنید!
بلاخره این صدای فریاد اسنیپ بود که هر دو نفر را از جا پراند.
- کلافه شدم از دست شما دوتا!
هکتور یک بار دیگه با خواهر من بد صحبت کنی بلاکت میکنم. خواهر تو هم آروم باش پست مدافع مال خودته. تنها پست های خالی تیم یک مهاجم، یک دروازه بان و یک جستجوگره!
مرد خوشتیپ در حالی که هنوز به آیلین خیره بود گفت:
- من برای مهاجم درخواست دارم.
اسنیپ نگاهی به او انداخت و گفت:
- باید اول پروازت رو ببینیم. برو یکی از اون چوب های جارو رو بردار و پرواز کن. اینجا کی داوطلب دروازه بانیه؟
مالسیبر با لحنی خود گولاخ پندارانه جلو رفت:
- تنها فردی که شایستگی این مقام رو داره منم. هیچ آدم عاقلی نیست که دروازه بانی به خوبی من رو رد کنه. من یک اسلیترینی اصیلم. همه باید به من احترام بذارن. مدیرا هم بوقی بیش نیستن.
اعضای تیم:
اسنیپ:
مالسیبر:
بلاخره دقایقی بعد و پس از کشمکش های فراوان و آرام کردن اسنیپ جهت اجتناب از زدن سکتوم در حلق مالسیبر، گروه اول که شامل سه مهاجم (که یکی از آنها مرد خوشتیپ ناشناس بود)، مالسیبر در دروازه و تعدادی از افراد داوطلب پست جستجوگر به هوا بلند شدند.
تلاش مهاجمین اول و دوم برای گل زدن به مالسیبر با برخورد توپ به تابلوی بلاکی که بالای سر مالسیبر خودنمایی میکرد ناموفق ماند و بدین ترتیب مالسیبر توانست بر خلاف میل اسنیپ مجوز ورود به تیم را با وجود بودن در جزایر بالاک و دسترسی به شناسه های بسته شده کسب کند.
در همین زمان جستجوگرها سخت مشغول گشتن به دنبال اسنیچ بودند و هکتور و آشا در حال دعوا دیده می شدند.
- هکتور هزار بار بهت گفتم جلو دست و پای من نیا. اون پاتیل کوفتیتو بذار اون پایین بمونه. برای چی با خودت میاریش وسط زمین؟
- مارمولک کوچولو دلم میخواد بیارم. شاید لازم شد وسط بازی معجون درست کنم.
زاغی که از قرار معلوم برای دفاع از خواهر اربابش از نا کجا آباد بین هکتور و آشا ظاهر شده بود با اصابت ضربه پاتیل هکتور به ملاجش قار قارش به آسمان مرلین رسید.
- قااااااااااااااااااااااااا...اما از آنجایی که اسنیچ حلق باز زاغی را به عنوان محلی برای اختفای بیشتر یافته بود مستقیم به درون آن شتافت تا با یک تیر دو نشان بزند. هم
"قار" دردناک زاغی را به "
قا" تبدیل کرد و هم زاغی را در کمال شگفتی اعضای تیم و داوطلبان به عنوان بهترین جستجوگر وارد تیم کرد!
حالا فقط سه نفر باقی مانده بود.یک غول که می کوشید اسنیپ را قانع کند فقط استخوان بندیش بزرگتر از حد معمول است.یک مرد جوان و جذاب که با نگرانی نگاهش را به غروب خورشید دوخته بود و سانتور باقی مانده هم همزمان مشغول جروبحث با اسنیپ بود که پرواز در هنگام غروب بدشانسی می آورد چون ستارگان چنین مقرر کرده اند.همزمان با این وقایع مالسیبر از غفلت مدیر و اعضای تیم استفاده کرده و در حال ساخت اکانت جدیدش بود.
نا شناس جذاب نگاهی به خورشید در حال غروب انداخت و با نگرانی زیر لب گفت:
-وقت زیادی ندارم! روش نوشته بود فقط تا غروب آفتاب.
ناگهان صدای سرد و زنانه ای به گوشش رسید.
- تو!به جای اینکه سر جات خشکت بزنه بیا جلو ببینم چند چندیم!
جوان با دستپاچگی نگاهش را از خورشید در حال غروب برداشت و به صورت سرد آیلین دوخت.آیلین برای یک دقیقه کامل به صورت جذاب و اندام عضلانی و قامت بلند مرد خیره شد و سرخی کم رنگی به طرز نامحسوس به تدریج روی گونه هایش ایجاد شد.
مرد که آشکارا معذب شده بود گفت:
- ام چیزه میشه پرواز کنیم؟
آیلین مشتاقانه لبخندی زد و با عشوه موهایش را از روی صورتش عقب راند.
- چرا که نه؟ حتما!
مالی؟برو تو دروازه وایسا وگرنه به پسرمی گم بلاکت کنه ها!
مالسیبر با دستپاچگی دست از ساختن اکانت دومش برداشت و با عجله به سمت تک دروازه موجود در زمین پرواز کرد.
مرد جوان درحالیکه سعی میکرد به عشوه و لبخند آیلین بی توجه باشد روی جارویش پرید و راهش را به سمت آسمان کج کرد.اما هنوز درست در پست مهاجم مستقر نشده بود که صدای سفیر مانندی به همراه صدای جیغ زنانه ای گوشش را پر کرد. به نظر می رسید غول داوطلب پست مهاجم با مشاهده سرخگون از خود بی خود شده و آن را به سیریوس پاس داده است.
سیریوس بر روی دست بلند شد.با یک چرخش 90 درجه بر روی جارو ضربه محکمی با پای چپ به سرخگون زد و آن را یکراست به سمت دروازه فرستاد.شدت ضربه چنان بود که مالسیبر حتی فرصت نکرد از جایش بجنبد.سرخگون یکراست با تابلوی بلاک مالسیبر برخورد کرد و او و ملحقاتش را با هم از حلقه میانی دروازه عبور داد. طی این حرکت خفن کفش جوان از پایش درآمد پس از پیمودن عرض زمین شیشه اتاق درفتر کاراگاهان را شکست و باعث شد تا رییس دفتر کاراگاهان بر اثر اصابت آن تبدیل به رب گوجه چین چین شده و سایر اعضای حاضر در دفتر بر اثر رایحه دل انگیز آن شیمیایی شده و تعدادی از ایشان به درجه رفیع شهادت نایل آیند و عده ای بتوانند تا پایان عمر از مزایای جانبازی بهره مند شوند.
آیلین:
غول:
مالسیبر:
سایر اعضای تیم:
آیلین جیغ کشید.
- ایول دمت گرم...اینکاره ای ها داداش!
اسنیپ:مامان...مطمئنی اینا دیالوگای توئن؟
آیلین:بذار ببینم؟ای بابا کی کاغذ دیالوگای این ویولت بنفشو داده دسته من...مال من کوش؟هان ایناهاش...اهم...کارت عالی بود مرد جوان!درود بر تو از این لحظه به بعد تو مفتخری که یکی از اعضای تیم...هی؟کجا میری؟
مرد ناشناس در حالیکه با سرعت به طرف غروب آفتاب پرواز می کرد از روی شانه به آیلین نگاه غم باری انداخت و فریاد زد:
- متاسفم وقتم داره تموم میشه!
- کدوم وقت؟کجا میری؟ ما که هنوز به هم معرفی...
اما پیش از اتمام صحبت های ایلین، مرد ناشناس رفته بود.
و حالا فقط ایلین ماند یک لنگه کفش در ابعاد قبر بچه که صاحب آن قلب آیلین را هم با خود برده بود!