هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۱۲:۰۸ دوشنبه ۶ بهمن ۱۳۹۳
#21

سیسرون هارکیس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۱ پنجشنبه ۲ آبان ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۲:۱۵ چهارشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 96
آفلاین


تراختور سازی vs ترانسیلولیانا


پســـــــــت دوم تراختوریانگان!


- ای الان از کجا برق ویاره؟

شیر فرهاد که چونان خرس های جنوب ایلات اَجنبیستان دهانش باز مانده بود و به آن تک چراغ نگاه می کرد، این سوال را بپرسیدیده بود.البته ناگفته نماند که آن نگاه نافذ آن چنان بر چراغ اثر کرد که بپوکید سخت و بر هر سوی پاشیدن گرفت، لکن فرهاد شیر همچنان بر چراغ چشم دوخته بود که ناگهان با فریاد آن آلبوس ریش پشمکیانی بر خود آمد و آن لوزه هایش را پنهان نمود.

- نع! من اجازه این عمل وقیحانه رو نمی دم! ما باید ببازیم!

- آره آره، پیشگوئی می گه!پیشگوئی ... غلط می کنه.

جمله ثانی را آن علّه کله زخمی اضافه نموده بود و چون نگاه های معنی دار جماعت را بر خویشتن خویش بدیده، آن سان نمودیده بود.از آن سوی نیز آلبوس که از خویشتن خویش بی خود گشته بود، لانچیکو ای در هوا ظاهر نمود و بر آنتونین حمله ور شد و فریاد بر آورد:

- ای مزدور اغفال گر! ای خائن! ای راه راه سیاه سفید! ای..

که ناگهان شیر فرهاد خنده ای از خود در کرد و افزود:

- هَهَ هه هه ، ای شلوار بوآ منم راه راه بیَ هه هه هه.

و آلبوس که در تعجب بود و پس از اندکی نگاه عاقل اندر سفیهانه بدان سفیه نمود، که هیچ اثری نداشت آن نگاه پر عظمت بر وی، بر سر کار خویش برگشت و ناگاه هری را که چندی پیش توسط فلورانسو بدان سو شوتیده گشته بود را در مقابل خویش بدید که زانو زده و چونان گربه آن غول بی شاخ و دم مشنگ دوست شِرِک نام به چشمان او زل زدیده بود:

- پـــــــروفسور جونم، من که برات ولدمورت می کشم، من که برات جون پیچ پیدا می کنم،دلت میاد من ببازم، اگـــــــه من ببازم باز کله ام درد می گیره هاااا!

آلبوس که سخت چشمانش اشک بار گشته بود، بر آن عله نگریست، ناگاه دست و دلش لرزید و بر دو زانو افتاد و در عمق احساسات فرو گشت و از اعماق ریش پر پیچ خود هق هقید و آنتونین نیز چون موقعیت را مناسب بدید، دست در دست عله و فلو و شیر فرهاد و دابی نهاد و ما را در مانده کرد چنان که ندانستیم چند دست دارد اوی و جمله پاقیدند.

اندرون ورزشکده غولکان غاریده،بالای سولاخ دروازه:

جماعت یکایک در بالای تیرک دروازه از خویشتن خویش آویزان بودند، که آنتونین بر اشتباه خویش پی ببرد و دگر بار جماعت جمله پاقیدند.

همان جا روی کف زمین:

جماعت که اکنون بر کف زمین بودند بر خویشتن نالیدند و آنتونین را همی بسیار نفرینیانیدن و راه خویش بر بگرفتند به سوی ناکجا. چندی نگذشت که آنان خویشتن را در مقابل درب ورودی یافتند و ندانستند از چه روی در آن جایند.که ناگاه علّه، یعنی همان هری، فریاد بر آورد که:

- دستشویی! ما نمی خواستیم بریم دستشویی؟

که ملت بر وی سخت بشوریدند و گفتندش، که آخر در خانه دستشویی مگر نبود که ما ز این سر دنیا تا آن سر دنیا خویش را پاقیدیم! ما آمده ایم تا توپک زیبایمان را بجادوانیم، تا توپک خود خویشتن بر ما روان گردد! و در انتهای نطق جماعت، دابی سوالی بپرسید که جماعت را بر فکری دیگری فرو در ببرد و آن این بود:

- توپ کجا هست؟

لکن لحظه ای نگذشته بود که شیر فرهاد سخن از خویشتن راند که:

- ای برره ای جماعت وبیدند که قاره اونریکا را کشف ویگولنزیجیدند! ما کلا تو خونمون بیه راه یابی! همتون ویاید دنبال مو.اوهوا!

که آنتونین نگاهی سخت بر وی در افکند و بر وی بانگ زد:

- مطمئنی؟

- یعنی تو وگوئی به شیرفرهاد اطمینان نوداری؟ نه تو اصلا خجالت نوکشی از این ریشت، جانی دوپ!

و سپس راه خویش را در میان تاریکی بر پیش گرفت، او رفت و رفــــــت و رفـــــــــــــــــــت و پس از ساعاتی دویدن در میان راه رو های پر پیچ و خم در مکانی به ایستاد و چشمانش را تنگ کرد و رو به جماعت کرد و از فلورانسو بپرسید:

- ای شامپو ای که تو وزنی چی ویده؟

فلورانسو چون این سخن را از وی شنید سخت از این رنگ بر آن رنگ گشت و گفت:

- شامپوی بـــــــــوق ( که به دلایل تبلیغاتی از بردن نام شامپو معذوریم!). واسه همینه که موهام ..

- خو تو الان برو او ته.

- چرا؟

- ای شامپویی وید که بش بزهام وزنم، ای بوش برا من نوستالژی وَداره. نَوَتونم درست جهت یابی وکولم!

- بـ.. بز! شـ..شامپو بز!


و پس از آن فلورانسو در حالی که سخت مغموم بود، با خود، چیزی راجع به شامپوی بز زمزمه می کرد، در افق های دور محو گشت و پس از چندی شیرفرهاد دگر بار از خویش فریاد شادی در کرد و دربی که در مقابلش بود را بگشود و توپکان پدیدار بگشتند.جماعات که حال شامل شیرفرهاد ، آنتونین ، هری و مریدش می شد،جامه ها سخت بدریدند و فریاد زنان پای کوبان خویش بر در و دیوار بکوفیدند و بر اتاق وارد آمدند.چون همگی درون آمدند، آنتونین به یاد دوران مرگجویی خویش لبخندی شیطانیانه بر لب نهاد و توپک طلایی را به بالای آورد و چوبک را بدان نشانه بگرفت، زیر لب چیز میزکی زمزمه می کرد که ناگاه عله فریاد بر آورد:

- دستشویی!

- اسپیدالیسوس دستشویسو هریوس چی چیو؟ اهم..اهم.. یعنی دستشویی چی؟

هری اندکی رنگ به رنگ شد و در جواب آنتونین گفت:

- دیدی گفتم می خوایم بریم دستشویی! اینجا هم دستشویی خو!

آنتونین نگاهی بر اطراف خویش در انداخت و چون آن همه سیفون زیبای را به دید، او بر برگزیدگی بزرگ علّه تاریخ پی ببرد. پس از آن نیز جماعت جمله دست در دست یکدیگر به مهر نهادند و فلورانسو نیز که چند ثانیه پیش از افق دور پدیدار گشته بود بر آنان بپیوست و پس از سبک گرداندن جسمشان زان همه چیزک، جمله پاقیدند!

پـــــاق


ویرایش شده توسط سیسرون هارکیس در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۶ ۱۸:۱۷:۲۸

وقتی که می بری نیاز به توضیح دادن نداری ولی وقتی می بازی چیزی واسه توضیح دادن نداری

ارزشیوانوانئه

تصویر کوچک شده



{سرهنگ دوم ساواج}


تصویر کوچک شده


پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۱۵:۰۶ دوشنبه ۶ بهمن ۱۳۹۳
#22

هری پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۱ چهارشنبه ۱۷ دی ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۶:۳۷ جمعه ۳۰ مرداد ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 224
آفلاین
تراختور سازی - ترنسیلوانیا

پست سوم.

پـــــاق!

اعضای تیم تراختور سازی خسته اما خوشحال جلو در عمارت کاپیتانشان ظاهر شدند. فلورانسو به سرعت در را باز کرد و همه مانند برگ خزان بر روی مبل ولو شدند. سیسرون که ترس، قیافه ی او را ترسناک تر از قبل کرده بود به ملت نگاه کرد. ناگهان دابی بغل هری پاتر پرید و گفت:
- هری پاتر! دابی از سیسرون ترسید! اون ترسناک بود! نـــــــه! دابی فیلم ترسناک نخواست!

همه ی اعضای تیم با تعجب به یکدیگر نگاه کردند. واقعا وجود هری، دامبلدور و دابی، پیشنهاد کدام دانشمند بود؟ هری به آرامی دابی را زمین گذاشت و به سوی چمدانش دوید. چند دقیقه بعد با جوراب پشمی قرمز رنگی وارد نشیمن شد و به سوی جن خونگی وحشت زده رفت. جوراب پشمی را به سوی او دراز کرد و گفت:
- بیا دابی، اینو بگیر و دیگه به چیزای بد فکر نکن.
- اوه! هری پاتر خیلی لطف داشت!

ناگهان پروفسور دامبلدور از جای خود بلند شد و به سوی دابی دوید، جوراب پشمی را از دست او گرفت و آن را در آغوش کشید. سپس برای جوراب لالایی سر داد و وقتی جوراب به خواب رفت، (!) روی خود را به سوی پسر برگزیده برگرداند و با بغض به هری گفت:
- فرزندم؟ جوراب پشمی رو دادی به دابی؟ چطور تونستی با من اینکارو بکنی؟
- پروف...!
- دامبلدور باید جوراب را به دابی داد! اون مال دابی بود!

پروفسور با کمال آرامش جوراب را روی مبل گذاشت و به طرف دابی برگشت و گفت:
- نه فرزندم اون مال منه.
- دامبلدور از دابی تو هاگوارتز کار کشید! باید حقوق او را داد! :ant:

دابی با این حرف به سوی جوراب که روی مبل بود، شیرجه زد. در همین لحظه صحنه اسلو شد و دابی در هوا معلق ماند. پروفسور ریش هایش را گره زد و مانند کابوی ها که سوار بر اسب طناب حلقه شده ی خود را پرتاب میکنند، سوار بر پشتی مبل ریش گره زده ی خود را پرتاب کرد و دابی را در هوا گرفت.

- اون مال دابی بود!
- نه فرزندم مال منه!
-

در روز مسابقه

- ما میبریم!
- پیروزی مال ما بید!

شیر فرهاد و سیسرون کف دست هایشان را به یکدیگر کوبیدند. پروفسور دامبلدور که هنوز از پیشنهاد آنتونین ناراحت بود زیر چشمی به او نگاه کرد. آنتونین دالاهوف جلوی تلوزیون نشسته بود و فیلم دزدان کارائیب 3 را تماشا میکرد. هری هم مدام در حال فرار از دابی بود زیرا او در تلاش بود او را نجات دهد.

- فرزندان؟ به نظرتون کار درستی بود این یه هفته رو حتی یه جلسه هم تمرین نکردیم؟ تمام این یک هفته رو استراحت کردیم و خوردیم و خوابیدیم.

فلورانسو که درحال هماهنگی با مسئولین محل برگزاری مسابقه بود سرش را از اتاق بیرون آورد و به پروفسور دامبلدور نگاه کرد. بعد از چند دقیقه بعد از پاترونوس فرستادن، کاپیتان تراختور سازی به سوی پیر مرد محفل ققنوس آمد و گفت:
- پروفسور ما که اسنیچ رو جادو کردیم! پس میبریم، چرا باید تمرین کنیم؟
- فرزندم من میدونم اینکارا آخر عاقبت نداره.
- ایول جک گنجیشکه!

همه به سوی آنتو برگشتند که با پیروزی جک بر دیوی جونز به هوا پریده بود. آنتو با لبخندی به اعضای تیم تراختور سازی زد و گفت:
- ببخشید یه لحظه جو گرفتم!

قبل از آنکه فلورانسو بتواند جواب دامبلدور را بدهد هری دوان دوان وارد شد و به سمت اتاقش رفت. کاپیتان تیم تراختور سازی با تعجب به این صحنه نگاه کرد، چند دقیقه بعد هری با چمدانش از اتاق بیرون آمد و به سمت در رفت. فلورانسو به سرعت جلوی در ایستاد و رو به هری گفت:
- کجا داری میری؟
- مسابقه داریم دیگه بریم استادیوم.
- دروغ نگو.
- خب راستش من برای فرار از دابی میخواستم وانمود کنم دارم چمن میزنم بعد دابی خواست کمکم کنه الان داره با تراختور حیاطتون رو شخم میزنه.
-
جلو ورزشگاه غول های غار نشین

اتوبوس تیم تراختور سازی جلو ورزشگاه ایستاد و اعضای تیم هندسفری به گوش و گرمکن به تن، از اتوبوس پیاده شدند و به سوی رختکن پیش رفتند. در همان لحظه اتوبوس تیم ترنسیلوانیا جلو ورزشگاه ایستاد و اعضای تیم رقیب از اتوبوس پیاده شدند و دو تیم با یکدیگر چشم در چشم شدند. دامبلدور با بغض به گلرت چشم دوخت.

- گلرت؟ دوست من؟ چطور دلت اومد رو به روی من قرار بگیری؟
- آلبوس...!

اعضای دو تیم با تعجب به این صحنه نگاه کردند به جز شیر فرهاد که با نیشخند به دافنه که با قل خوردن به آن محل رسیده بود، نگاه کرد. سیسرون هندسفری خود را از گوشش بیرون آورد و گفت:
- تیم بازنده رو ببین.
- من ... روونا راونکلاو... قول میدم شما تو این بازی میبازید.

با این حرف بانوی آبی پوش، همه ی اعضای تیم تراختور سازی نا خداگاه شروع به خندیدن کردند. آماندا، کاپیتان تیم ترنسیلوانیا به سمت تراختوری ها آمد و در چند سانتی متری فلورانسو ایستاد. با چوبدستی خود جلو پای کاپیتان اشکالی عجیب کشید. چوبدستی خود را غلاف کرد و گفت:
- این خط اینم... ام... نشونه مثلا. ما این بازیو میبریم با اختلاف 100 امتیاز.
- ببینیمو تعریف کنیم.

با این حرف آنتونین، اعضای هر دو تیم به سوی رختکن رهسپار شدند.

در رختکن

- پروفسور تورو مرلین بشین الان بازی شروع میشه!
- نمیتونم بابا جان من روم نمیشه با تقلب برنده بشم.

فلورانسو دیگر کم مانده بود که سر خود را زیر تراختورش بگذارد و خودش را راحت کند که در همان لحظه شیر فرهاد کنار او ایستاد و به او نگاه کرد. هری هم مسابقه ی دوی فرار از جان گذاشته بود تا دابی هوس کمک کردن به او را نداشته باشد. در همین لحظه شیر فرهاد به کاپیتان فلورانسو گفت:
- ها فلفلی وگوئم وخوای پروف رو وبرم تو ای زمین؟
- صد بار گفتم ف...لو...ران...سو. نخیر لازم نکرده خودم راضیش میکنم.
- ها فقط بعد مسابقه یه سر وزن به پایین بربره به بوا موام سر وزنیم.

قبل ازآنکه فلورانسو بتواند موهایش را بکند صدای دیگری از آن سوی رختکن آمد، دابی به پای هری چسبیده بود و سعی کرد هرطور شده اجازه ی کمک کردن به او را بگیرد.

- هری پاتر اجازه داد دابی تو بازی کمکش کرد؟
- نــــــــه!
- بابا بیخیال نقشه و اینا! برین سوار تراختور های جادوییتون شید بریم تو زمین! :vay:

با این حرف کاپیتان تیم تراختور سازی، اعضای تیم روانه ی زمین شدند.

در زمین

- سلام بینندگان عزیز من شلوار جین لی جردن هستم و قراره بازی دو تیم ترنسیلوانیا و تراختور سازی رو گزارش کنم. شنید که اعضای تیم ترنس رو معرفی کردم و الان اعضای تیم تراختور رو معرفی میکنم... دروازبان تیم، آلبوس پرسیوال والفریک برایان دامبلدور.
- یــــــــاح! ( به زبون غول های غار نشین همون شیره )
پروفسور که روی تراختورش نشسته بود و قصد بلند شدن نداشت و زور فلورانسو بالاخره پرواز کرد و در حالی که جوراب پشمی اش را رو به دوربین گرفته بود مارک روی جوراب یعنی اسپانسر تراختور سازی را تبلیغ کرد.

- دو مدافع تیم... آنتونین دالاهوف و شیر فرهاد! که ظاهرا باهم گلاویز شدن.
- یــــــــــاح!

آنتونین در حالی که شیرفرهاد یقه اش را گرفته بود و فریاد " با فلفلی چیکار وداری " سر میداد رو به دوربین برگشت و لبخند ملیحی زد و صدای سو و جیغ نیمفادورا از جای تماشاگران بلند شد.

- ددی خودمه!
- دو مهاجم تیم ... سیسرون هارکیس و فلورانسو!
- یــــــــــاح! یـــــــــاح!

بالاخره دو نفر از اعضای تیم سوار بر تراختور های آخرین مدل (!) به پرواز در آمدند و با ژستی به دوربین خیره شدند. هری آماده شد که با تراختور خود به پرواز در بیاید که بار دیگر دابی به پای او چسبید.

- و هری پاتر! مهاجم دیگر تیم!

هری فرصت نکرد که دست به سینه به دوربین نگاه کند و تنها به یک لبخند اکتفا کرد. هاگرید که بر روی سکو نشسته بود وقتی نام هری را شنید بلند شد و فریاد " شیره! " سر داد و کیک پیروزی تیم تراختور را بالا گرفت. گراوپ هم درحالی که پف فیل بزرگی در دست داشت به زمین بازی نگاه کرد.

- و جستجوگر تیم تراختور سازی، دابی!

دابی با شنیدن نام خود پای هری را ول کرد و با تراختور خسته خود در آسمان اوج گرفت و بقیه اش هم خودتان حدس بزنید. بعد از معرفی شدن اعضای تیم تراختور سازی، فلورانسو و آماندا جلو رفتند و با یکدیگر دست دادند.

- بله دو کاپیتان با هم دست دادند اما به نظر میاد آماندا اون وسط یه دندونی هم نشون داد. واقعا چرا باید یه خون آشام...
- جردن؟

پروفسور مک گوناگال که برای دیدن بازی پروفسور دامبلدور ( ) به ورزشگاه آمده بود این حرف را بر سر جردن فریاد کشید و عصای خود را بر سر جردن کوبید. مک گوناگال با وجود آنکه پیر شده بود و روی ویلچر نشسته بود هنوز هم روی جردن نفوذ داشت.

- آخه چرا؟ چرا من هروقت باید گزارش کنم این پیری باید پیش من باشه؟ چرا آرزوی یه گزارش خوب رو به دلم میزارید؟ خب با سوت داور بازی شروع میشه.

با پرتاب کوافل به هوا، مهاجم های دو تیم به سمت توپ هجوم بردند. تراختوری ها مطمئن بودند بازی را برده اند اما بعضی وقت ها اوضاع آن جوری که آن ها می خواستند پیش نرفت!


به یاد گیدیون پریوت!

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.



تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۳:۲۲ دوشنبه ۶ بهمن ۱۳۹۳
#23

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
پســــت چهـــــارم و پایانی

فلورانسو، سیسرون و هری سخت مشغول مسابقه کوییدیچ و مانور دادن با جاروهایشان بودند که ناگهان آنتونین هم در حالی که خمیازه میکشید( ) سوار بر جارویش وسط زمین آمد.

تا آنتونین آمد، فلورانسو چنان جیغی کشید که کُرک و پَرهای همه ریخت و بیخیال بازی صُم بُکم سوار بر جارو به آن دو نگاه کردند. در بعضی روایات آمده است که داور سوتش را قورت داد.

فلورانسو به آنتونین نزدیک شد و گفت:
_ الان وقت اومدنه؟ میذاشتی بازی تموم میشد بعد میومدی! فادر بی مسئولیت!

آنتونین ابتدا چیزی که دور سرش ویز ویز میکرد را با دست دور کرد و سپس نعره زنان جواب داد:
_ کار داشتم خب! کار نکنم چطوری شکم تو و دورا رو سیر کنم؟ تازه عخاباشم هست!

فلورانسو که ترسیده بود، بغض کرد و ساکت شد() و در همین لحظه دورا ظاهر شد و در دفاع از خواهرش شترخ زد تو صورت آنتونین(:slap:) و گفت:
_ ددی ها نفاید دخملاشونو دفا کنن. دخملا روحیشون حساسه

آنتونین در حالی که مجددا چیزی که دور سرش ویز ویز میکرد را با دست دور کرد گفت:
_ راست میگی. باشه. شرمنده. بیاین ببینید براتون آفنبات چوفی آوردم.

در همین لحظه سه عضو خانواده در حالی که اینجوری: بودند همدیگر را بغل کردند و محکم فشار دادند تا اینکه آب لَمبو شدند.() از آن سو سیسرون و هری عین هویج و بازیکنان تیم حریف و داور مانند گلابی و دست به سینه ایستاده بودند و آن ها را نگاه میکردند(). بقیه همینجوری و با عصبانیت ایستاده بودند و آب لمبو شدن آنتو و دورا و فلو را نظاره میکردند() تا اینکه پسری که زنده ماند غیرتی شد و گفت:
_ هوووووووی آنتو! بچه هاتو از وسط زمین جمع کن! ناسلامتی ما داریم مسابقه میدیم!

دورا جواب داد:
_ ما عدد نیستیم که جمعمون کنه!

فلو هم در تایید حرف دورا گفت:
_ راست میگه. ما لباس نیستیم که از رو بند جمعمون کنه!

در همین حین، آنتونین که غیرتی شده بود خواست در دهان پسری که زنده ماند بزند که دوباره آن چیزی که ویز ویز میکرد دور سرش چرخید و آنتونین اعصابش خرد شد و ایندفعه با واکنش سریع اونو تو مشتش گرفت و گفت:
_ بالاخره گرفتمت مگس پدرسگ!

در همین لحظه داور سوتی را که قورت داده بود بالا آورد و آن را به صدا درآورد و بلند فریاد زد:
_ گوی زرین توسط آنتونین دالاهوف گرفته شد! تیم او برنده این مسابقه است!

آنتونین که سر از پا نمیشناخت و متوجه شده بود ناخواسته گوی زرین را گرفته قصد کرد با جارو حرکات آکروباتیک انجام دهد که ناگهان غیب شد!

همه گرخیده بودند که دورا گفت:
_ چی شده؟!

داور جواب داد:
_ من قبلا هم در یک مسابقه این قضیه را دیده بودم. یکی گوی زرین را جادو کرده و تبدیل به رمزتاز کرده بوده! طبق مقررات چون من هنوز گوی زرین را از بازیکن گیرنده آن تحویل نگرفته بودم، بازی تمام نشده و باید تا پیدا شدن مجدد گوی زرین ادامه پیدا کند!

بازیکنان دو تیم:



پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۱:۵۴ سه شنبه ۷ بهمن ۱۳۹۳
#24

گلرت گریندل والد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۱ چهارشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ شنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۳
از عقلت استفاده کن، لعنتی!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 513
آفلاین
پست اول (مسابقه با تراختور سازی)

______________________________________
انسان های عادی ادعا می کنند از تاریکی نمی ترسند. آنان اعتقاد دارند وحشت در ســایه ها فقط ساخته ی ذهن کودکان است و بس... آنان خود را از تاریکی قوی تر می دانند، می گویند روشنایی فقط در یک فشار روی کلید برق خلاصه می شود!
ما جادوگران هم ادعا می کنیم از تاریکی نمی ترسیم، فکر می کنیم خودمان از همه برتریم... و مرگ تاریکی در یک "لوموس"، زیر لــب است...
شــایـد فقط کودکان عاقل اند... فقط آنان می دانند که باید از تاریکی ترسید و همیشه، پشت در ِ کمد چیزی پنهان شده.
سه هیئتِ تاریکی که در اندک نور گرگ و میش نشسته بودند، زمزمه وار سخن می گفتند. زمزمه ای مـثـل همان صدای ِ خش خش ِشاخه های بید ِ پشت ِ پنجره هنگامی که حتی نسیم هم نمی وزید...
- قــرعه به این بازی افتاد..! به این دو تیم...
- هیچ چالشی نیست... دست ما بعد از این همه سال خالی تر شده... این بازی به اندازه کافی جذاب نخواهد بود..
ناگهان صدای خنده ای در اتاق ِ تاریک پیچید. خنده بم و آرامی که مو بر تن سیخ می کرد و پیرامون نفس ها در سینه حصار می کشید.
-شاید هنوز هم خیلی دست ِ خالی نباشیم.. وزشگاه غول های غارنشین..
پوزخند صدا داری زد.
-اونا هم به این اسم خواهند خندید.. البته نه بعد از این که معنیشو درک کردن!

- چرا اونا باید ورزشگاه رو وسط یه جنگل دورافتاده می ساختن؟
فلور، در جواب لودو نالید:
-نه یه جنگل عـادی حـتی... یه جنگل پـُـغــ از عنکبوت... حَشـَغـه...
آمـاندا با همان چهره سرد و سنگی همیشگی اش جنگل را از نظر گذراند. او راست می گفت. جنگل حتی نسبت به جنگل های عادی هم تنوع بیشتری از حشرات را در خود جای داده بود.
گلرت گریندل والد قدم هایش را سرعت بخشید و همانطور که شاخه ها را از میان کوره راه ِ کهن کنار می زد، گفت:
- الکی غر می زنین... جای هیچ نیشی روی بدن هیچ کدومتون نیست... شما فقط از ظاهرشون می ترسین... اینا هیچ کاری باهاتون نداشتن تا حالا!
با سکوت بازیکنان در تائید جــادوگــر ِ خاکستری، اصوات جنگل رنگ دیگری به خود گرفتند. صدای حشرات عجیبی که نیش نمی زدند و فقط با هدف کلافه سازی دورشان می چرخیدیند بیشتر شنیده می شد. حشراتی که صدایشان به غریبی رفتارشان بود، در سر نفوذ کرده و افکارشان را بهم می ریخت.
ویلبرت در تلاش برای از بین بردن سکوت جمع گفت:
- چوب جادوهامونو باید نگه می داشتیم... می تونستیم حداقل اینارو دور کنیم از خودمون...
روونا با پایش عنکبوتی را له کرد و خندید.
- اگه های زیادی وجود دارن.. اگه یکم یشتر سر ورزشگاه بحث کرده بودیم... اگه می تونستیم با داورا ارتباط برقرار کنیم... اگه تیم مقابل باهامون لج نمی کرد... اونوقت وضعیتمون بهتر بود!

روونا دوباره با هر دو پایش روی عنکبوت دیگری پرید و ادامه داد:
-حالا که نشده.. چیزیو عوض نمی کنه این اگه ها!
- سخنان بانوی بزرگ ریونکلاو...!
آوای خنده های پر تنش مصنوعی ِشان بلند شد. و شاید اگر بلند نمی شد، زودتر می شنیدند صدای بال های حشرات را که اوج می گرفت...
- کی داره سوت می زنه؟
- کسی سوت نمیزنه لودو.. گوشات مشکل پیدا کرده...
و نکرده بود... فلور مکثی کرد، او هم می شنید صدای سوت مانندی را که شدت می گرفت. سرش را بی توجه به بقیه برگرداند تا منبع صدا را بیابد. لودو هم به همان طرف نگاه می کرد. به همان جسم که مگس ها دورش جمع شده بودند و انواع حشرات دورش می چرخیدند. بینیش را گرفت و نالید:
-چه بوی بـــــدی می ده...
آماندا رنگ پریده تر از همیشه سکوت طولانی مدتش را شکست.
- بوی گندیدن ِ... انگار گوشت گندیده گذاشته باشن اینجا...!
و بالاخره فهمیدند... حال حواس همه تیم به آن منظره جمع شده بود لودویی که چوبی را از روی زمین برداشت و با آن حشرات را دور کرد تا آن صحنه سرشار از واژه مرگ آشکار شود...
-خیلی وقت نیست که مرده... هنوز خون تازه روی زمینه و با اینجال گندیده!
گلرت قدمی از جسد غیرقابل تشخیص فاصله گرفت و ادامه داد:
- و هر چیزی که کشتتش نزدیکه... در حالی که ما هیچ کودوم چوب جادومونو نداریم!
وحشتی که از آغاز سفر در هوا موج می زد، به اوج خود رسید. هیچ کس نمی دانست چه باید بکند، چه بگوید.. فرار کند یا بماند؟ می توانستند آن همه راه را تا خارج از جنگل سالم برگردند؟
ویلبرت برای بار دوم در آن روز سکوت را شکست.
-هیچ راهی نداریم... باید بریم ورزشگاه!

از ورزشگاه دور افتاده اصوات عجیبی به گوش می رسید، انگار هزاران فیل با هم پاهایشان را بر زمین می کوبند. زمین می لرزید. فلور پس از کمی تامل گفت:
- فکر نمی کردم اینقد تماشاچی داشته باشیم... آخه کی حاضر می شد خودشو برسونه به اینجا؟
روونا که از تا آنجا دوبده بود، غرید:
-حالا که هستن... تونستیم سر وقت برسیم... کسی هم نکشتتمون دیگه.. بریم تو؟
و بدون این که برای جوابی منتظر بماند در ورودی را با شدت باز کرد و داخل شد.


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!

Elder با نام علمی Sambucus از خانواده Adoxaceae به معنای درخت آقطی است؛ در حالی که یاس کبود جزو خانواده ی Oleaceae (زیتونیان) میباشد؛ کلمه ی Elder در Elder wand به جنس چوب اشاره میکند و صرفا بدین معنا نیست که این چوب قدیمی ترین چوب باشد.

تصویر کوچک شده


پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۲:۱۴ سه شنبه ۷ بهمن ۱۳۹۳
#25

روونا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۳ دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۴۲ یکشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۷
از این شهر میرم..:)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 336
آفلاین
پست دوم(مسابقه با تراختور سازی)
___________________________________

رو به هم تیمی هایش کرد:
-قبل از وارد شدن به ورزشگاه سرتونو بالا بگیرید! ما برنده میشیم!

حرص در چهره پریزاد فرانسوی موج می زد:
-غوونا! کاپیتان یک کس دیگه هست!

پیش از اینکه بانوی آبی دهان باز کند، آماندا با بی حوصلگی رو به آن دو کرد:
-فکر می کنم کافی باشه! اگه سرتونو بچرخونید می بینید که تقریبا رسیدیم!

سروصدای تماشاگران افزایش می یافت. بازیکنان ترانسیلوانیا، نفس های حبس شده در سینه شان را بیرون دادند.
آماندا نگاه بی تفاوتی به بقیه انداخت. همه آماده بودند.
چند لحظه بعد، بازیکنان آبی پوش مغرورانه از دروازه ورزشگاه وارد می شدند. تماشاچیان انگشت شمار، هیجان زده فریاد می زدند. گروهی ترانسیلوانیا و گروه دیگر، تراختور سازی را تشویق می کردند.

همه چیز، عادی بود و نبود... روونا نگاه دقیقی به ورزشگاه انداخت:
-یه چیز غیر عادی...

صدای گزارشگر در ورزشگاه پیچید:
نقل قول:
-هی... اونجا رو نگاه کنید! بازیکنان آبی پوش ترانسیلوانیا هم وارد شدند! امید اونهایی که فکر می کردن اونا میدونو خالی می کنن نا امید شد! اجازه بدید معرفی کنم:
جستجوگر پریزاد این تیم: فلور دلاکور!
مدافعین: آماندا بروکل هرست و لودو بگمن!
مهاجمین: روونا راونکلا، ویلبرت اسلینکرد و دافنه گرین گراس
دروازه بان: گلرت گریندل والد!
بازیکن های تیم مقابل رو مجددا با هم مرور می کنیم:
جن جستجوگر: دابیِ آزادی خواه!
مدافعین : آنتونین دالاهوف و شیر فرهاد!
مهاجمین: فلورانسو، هری پاتر و سیسرون هارکسیس
و در نهایت، دروازه بان سالخورده شون: آلبوس دامبلدور


طی مدتی که گزارشگر مشغول معرفی اعضای دو تیم بود، ماندانگاس فلچرِ داور، دو کاپیتان را فراخواند.
آماندا و فلورانسو با یکدیگر دست دادند.

نقل قول:
همونطور که می بینید بازیکن های دوتیم سوار بر جارو شدن و آماده پروازن. داور شمارش معکوس رو آغاز می کنه؛ سه، دو و یک!


بازیکنان مضطرب، به هوا برخاستند.

نقل قول:
-خیله خب؛ بازی شروع شد! هری پاتر خیلی سریع سرخگونو به چنگ میاره... عجیبه که اینبار در نقش مهاجم ظاهر شده! همه ما یادمونه که از دوران نوجوانی جستجوگر بوده! هری سرخگونو به سمت سیسرون می فرسته... همونطور که میبینیم فلورانسو منتظره تا سرخگونو بگیره... سیسرون سرخگونو به سمت فلورانسو پاس میده... فلورانسو سعی می کنه توپو بگیره و موفق... نه موفق نمیشه! توپ توسط کاپیتان تیم مقابل از مسیر منحرف می شه... آماندا توپو به سمت روونا پرتاب می کنه... بانوی آبی پوش ترانسیلوانیا... با آنتونین درگیر میشه... سرخگونو به سمت ویلبرت پاس میده و گل!!!
ویلبرت اسلینکرد توپو گل می کنه!


تماشاچیان، هیجان زده از جابرخاستند. از گوشه گوشه ی ورزشگاه، فریاد های شادمانه اندک طرفداران ترانسیلوانیا به هوا رفت.

نقل قول:
اونجا رو نگاه کنید! به نظر میاد جستجوگر ها اسنیچ رو پیدا کردن! فلور و دابی همزمان به یک سو حمله ور میشن... امیدوارم نتیجه بازی به این زودی مشخص نشه!



هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۹:۵۹ جمعه ۱۰ بهمن ۱۳۹۳
#26

آلبوس دامبلدور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۱ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۸ سه شنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 154
آفلاین
هفته دوم مسابقات کوییديچ

تنبل های وزارتی - مرلینگاه سازی لندن

زمان: تا ساعت 23:59 روز 18 بهمن ماه

* قبل از شروع مسابقه قوانین را به دقت مطالعه کنید.
* ترکیب تیم تنبل های وزارتی تغییر پیدا کرد.


تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده

موفقیت برای انسان بی جنبه مقدمه گستاخی ـست...


پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۱۸:۵۴ چهارشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۹۳
#27

تراورز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۶ دوشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۱۹ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۱
از تبار مشتای آهنیم، زنده تو شهر دزدای پاپتیم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 520
آفلاین
امروز می‌خوام براتون داستان یک مسابقه ی کوییدیچ زیبا رو تعریف کنم، روزی روزگاری زیر یک آسمان آبی و وسیع چند قلدر ترسناک با گونی های خوفناک و ابهت خفنناک مشغول... مشغول... انقدر ناک ناک کردم یادم رفت چی‌داشتم می‌گفتم، مجیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد!
- حمـــــــــــــــــــــــــــــــــید درسته نه مجــــــــــــــــــــــــــــــید! الکی بیدارم نکن.

حمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــید! این‌جا چی‌میشه؟
- الآن باید مسابقه رو تعریف کنی جای وصف یه مشت قلدر. خوانندگان گرامی، جاست تبرّک!

مرلینگاه سازی لندن

VS


الوزیرون التنبلون


مرلینگاه مخصوص:

خش خش خش خش خش خش ( مثلا قرار هست افکت کشیده شدن گونی روی زمین باشه.)
- محموله رو آوردم حاجی.

مرلین که در استخر آبی کنار حوری های بهشتی در حال قرائت آیات آسمانی بود نگاهی مارموزانه به تراورز انداخت و گفت:
- چجوری وزن این همه کیک تو شکم یارو رو تحمّل کردی؟ یه لحظه صبر بده...

مرلین دست در تنبان خویش کرد و پس از بپر بپر های بسیار با شادی و شعف گفت:
- آیه نازل شد که باید کاپیتان کیکیمون رو عوض کنیم!
حوریان بهشتی:
-هوووووووووووووورا!
-مرلین! باز حوری آوردی خونه؟!

مرلین دستی در ریش های انبوه خود کرد و پی برد که صدای مورگانا را شنفته است.
- اولّا این‌جا مرلینگاه مخصوصمه نه خونه، دوما تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
- خب... منم مثلا می‌خوام کاپیتان رو عوض کنیم دیگه.

گونی شروع به حرکت و غلت خوردن کرد و صدایی کلفت درون گونی گفت:
- من کاپیتانم! باهاتون قهر می‌کنما، من کاپیتانم مثلا!

در طرف دیگر کادر اعضای تیم مرلینگاه سازی:
حوریان:
مورگانا در حال تهدید کردن حوریان:
دوباره حوریان:
- الفرار.

جایی در کوهستان های شمال انگلستان:

خورشید به سمت غرب می‌رفت تا غروب کند، این‌که چرا به سمت غرب می‌رفت مرلین داند، این سوال های بالای دیپلم رو نپرسین وقتی دارم براتون داستان تعریف می‌کنم!
در همان حال گروهی از جادوگران سیاه پوش به همراه دو تن از اساطیر ورزش مشنگی ایران و همچنین یک گونی برنجی بر بالای کوه هایی بس بلند و عظیم سوار بر جارو های خود به سمت مجموعه ورزشی غول های غارنشین پرواز می‌کردند.
- حاج دایی به نظرت این مجموعه غول های غارنشین چجوریه؟
- به نظل من مجموعه غول های غالنشین باید ولزشگاه خوبی باشه.
- به نظر من هم مجموعه غول های غارنشین باید جای مشتی و توپی باشه.
- بسه دیگه! آیه نازل شد که اسم مجموعه غول های غارنشین خیلی طولانیه از این به بعد این ورزشگاه رو " مغغ" صدا کنید.

تراورز و علی دایی به نشانه ی موافقّت با آیه ی آسمانی نازل شده بر مرلین (ع) سر هایشان را تکان دادند و به به و چه چه کنند.
- حاج دایی به نظرت مغغ چجوریه؟
- به نظل من مغغ باید ولزشگاه خوبی باشه.
- به نظر من هم مغغ باید جای مشتی و توپی باشه.

در همین حال مرلین که از شدّت عصبانیّت موهای ریشش درد گرفته بود با فرمت نگاهی به دو هم‌تیمی خود کرد و آن دو جامه ها دریده و سر به بیابان گذاشتند هر چند که مورگانا با پرتاب تیری جفتشان را گرفته و صف راهیان مغغ بازگرداند.

جایی دیگر که نباید لو بره چون مثلا قرار هست مرموز باشه :

زیر نور چراغی کم نور که نور اندکی را با تاریکی اتاق ترکیب می‌کرد دو جادوگر خفن نما کنار یکدیگر روی کاناپه‌ای نشسته و مشغول شنیدن صدای خشدار یک رادیوی کهنه بودند.

- رادیو وزارت تقدیم می‌کند. رسوایی وزیر سیریوس بلک به همراه پاتریون، همراه با بی‌ناموس بازی! با ما همراه باشید تا پدر هری را پیدا کنید.

- من باید انتقام کاری رو که اون تراورز ملعون با من انجام داد رو بگیرم.
- بازی بازی با دم وزارت هم بازی؟

لامپی دیگر بالای سر فرد سفیدپوش روشن شد و چهره ی دو وزیر زیر نورش پیدا نمایان شد. سیریوس با لحنی شیطانی گفت:
- این لکه ی ننگ فقط با خون پاک می‌شه.
- سیریش، تو که این‌جوری نبودی، ترور؟ قتل؟ ماذا فازا؟!
- ساکت شو مو روغنی، الآن باید از آبروی وزارت دفاع کنیم. کسی نمی‌تونه ابهت وزارت رو زیر سوال ببره!

درون مغغ، رختکن مرلینگاه سازی:

اعضای تیم کنار یکدیگر روی صندلی های پشمالود نشسته بودند و از ترس غول های رنگارنگ و پشمالوی کنارشان مانند رز زلر ویبره می‌رفتند. غول ها هاج و واج به گونی برنجی در حال حرکت که روی زمین افتاده بود خیره شده بودند و احساس می‌کردند آن گونی مثلا بی‌جان رابطه ی نزدیکی با آن ها دارد.
- مرلین، مطمئنی اینا نمی‌فهمن کی توی گونیه؟

مرلین نگاهی پر از شیطنت به گونی انداخت و با قاطعیّت گفت:
- نگران نباشین.

سپس به سمت تخته سیاهی که از آن پشم می‌بارید کرد و شروع به رسم انواع و اقسام اشکال عجیب و غریب که به شباهت به خرگوش های بالدار با ژست وزغی نبودند کرد و دیگر اعضای تیم با فرمت گیرپاچ کرده و شروع به ارور دادن کردند.
- من حسابی تیم حریف رو آنالیز کردم. یه مدافع دارن که مارمولکه یا سوسمار مرلین داند. یه مدافع دیگه هم دارن که مواظب باشین چیز خورتون نکنه و گرنه به رحمت مرلین می‌شتابید. توی حملشون هم یه حوری دارن به نام آیلین با پسرش که مو روغنیه و وزیره. یه وزیر دیگه هم توی تیم هست که خیلی خوشتیپه، از جلو خطری نداره امّا از پشت خیلی خطرناکه!
-
-اون دروازه بان و جست و جوگرشون رو هم حساب نکنید نمی‌شناسمشون.

اعضای تیم پوکرفیس نخست به تخته و سپس به مرلین نگاه کردند و همزمان گفتند:
- همین؟! تاکتیک ماکتیک چی؟

مرلین با ژستی کاملا مطمئن به خود جواب داد:
- من در عمر ملکوتی خود اصلا چنین لوس بازیایی رو قبول نداشتم و ندارم و نخواهم داشت! شما فقط مواظب همون حوریشون باشید.
- مرلیــــــــــــــــــــن!

مرلین بی توجّه به مورگانا جارویش را برداشت تا به میدان برود که...
- پس دروازه بانمون چی می‌شه؟


ویرایش شده توسط تراورز در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۱۵ ۱۹:۴۲:۳۶
ویرایش شده توسط تراورز در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۱۵ ۲۱:۰۳:۰۴


پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۰:۳۱ چهارشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۹۳
#28

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
مرلین گاه سازی لندن
vs
تنبل های وزارتی


پست دوم مرلین گاه سازی.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


مرلین که سوار جارو شده بود یک لحظه هنگ کرد و با تعجب به آرسینوس نگاه کرد و گفت:
- راجع به اونم یک فکری میکنم حالا.
- چه فکری اونوقت؟!
- بعدا میگم بهتون! الان حال ندارم! آیه داره نازل میشه واسم!

مرلین این را گفت وهمچنان با جارو میان هوا معلق ماند و به فکر فرو رفت...

در همان حال که روی هوا ریش هایش را نوازش میکرد تا بلکه هوش راونی اش به کار بیفتد به طور ناگهانی گفت:
- اون حوری ای که پریروز آورده بودم هم خوب چیزی بود ها... حیف شد نگهش نداشتم!

اعضای تیم: :no:

مورگانا هم در این حین چنان خشمگین شده بود که هیچ شکلکی یارای وصف آن نیست، فقط همینقدر بدانید که چند غول را تبدیل به کیک شکلاتی کرد.

او که داشت جوش می آورد و از شدت خشم می لرزید یک عدد تیر را به سمت حباب تفکر مرلین پرتاب کرد که در نتیجه ی آن حباب ترکید و مرلین هم با صورت از روی جارو به زمین افتاد!

در همین حین گونی برنجی تکان کوچکی خورد و تراورز با چشم غره ای که به آن میرفت گفت:
- حاج هاگرید... اینجا امنه مشتی... نگران نباش! مورا زد اون چند تا غول رو به کیک تبدیل کرد.

هاگرید که به نظر میرسید دهانش آب افتاده باشد گفت:
- کیک؟! بگو جون هاگرید.
- مرگ همین حاج جیگر خودمون راست میگم!

هاگرید به محض شنیدن این جمله با نیش باز شده که دندان های سیاه و پوسیده اش از میان آن نمایان بود از گونی خارج شد.

همین که هیکل غول آسایش را از میان گونی بیرون کشید با جادوگران سیاه چوبدستی به دست و اسطوره های فوتبال مشنگی روبه رو شد.... پس گفت:
- بچه ها چرا شما همچین میکنید؟! من کاپیتانم مثلا! کاپیتان!

کلمه ی کاپیتان با تاکید زیادی ادا شده بود ولی بازیکنان ادامه ی جمله ی هاگرید را با برخورد یک عدد ماهیتابه بر سرش نشنیدند.

مورگانا با دیدن هیکل بیهوش هاگرید لبخندی زد و گفت:
- بالاخره ماهیتابه های راک وود به یک دردی خورد... این هم از عاقبت کاپیتان ما...
- تقصیل خودش بود! اگه از اول خوب بازی می کلد اینجولی نمیشد!

جواد که تا این لحظه ساکت بود یک نگاه به علی دایی کرد و گفت:
- دایی جان الان خیلی رو این جملت تفکر کردی شما؟!
- ساکت باشید همتون! ما الان باید دنبال یک دروازه بان برای تیم بگردیم!
- من میگم یکی از همین غول های غارنشین رو ببریم! میتونه خیلی کمک کننده باشه!

مورگانا چپ چپ نگاهی به مرلین کرد و با اشاره ی چوبدستی اش یکی از کیک های روی زمین را دوباره به یک غول تبدیل کرد و گفت:
- حالا کی میخواد اینو آموزش بده؟!
- من به آموزش در حین کار معتقدم!

مورگانا نگاه دیگری به مرلین کرد و گفت:
- خیلی خوب پس بریم سمت زمین... هرچی زود تر برسیم بیشتر میتونیم تمرین کنیم!

آرسینوس که به نظر می آمد تا الان خواب یا در حال تفکر در مورد حوری ها بوده نگاهی به مورگانا کرد.
- میگم اصن بازی امروز با کدوم تیمه؟
- آرسینوس؟! خواب بودی تا الان؟! خوب معلومه دیگه با تنبل های وزارتی!
- ددم آی.
- چت شد؟
- هیچی... بریم جلو و بترکونیم... البته یادتون نره که من خودم هم یکی از اعضای وزارت خونه هستم ها!

او پس از گفتن این جمله بدون اینکه منتظر واکنش اعضای تیمش باشد به طرف زمین بازی پرواز کرد.

مورگانا که همچنان چپ چپ نگاه میکرد گفت:
- خوب... ما باز هم این غول رو آموزش میدیم نه؟!
- البته که اینکارو میکنیم! ما این بازی رو میبریم! حتی با وجود شیش بازیکن!
- اگه ببازیم چی؟!

مرلین با شنیدن این جمله از سوی مورگانا بدون اینکه سرش را برگرداند گفت:
- هوم... به پشمان همین غولی که میخوایم آموزشش بدیم!

او پس از گفتن این جمله بدون نگاه یا حرف دیگری وارد زمین شد و بقیه ی اعضای تیم هم به دنبالش...

در زمین:

مرلین به عنوان کاپیتان تیم خودش را معرفی کرد و با کاپیتان تیم حریف دست داد... سپس داور سرخگون را روی هوا انداخت...

نقل قول:
خیلی خوب... همونطور که میبینید بازی شروع شده... مرلین گاه سازی لندن بازی رو به صورت تهاجمی شروع میکنه.


تیم مرلین گاه سازی بازی را در دست داشت و با تمام قدرت مبارزه میکرد.

در انتهای زمین، مقابل دروازه ی مرلین گاه سازی لندن:

مرلین که داشت موهایش را از عصبانیت میکند نعره زد:
- بهت میگم وقتی اون سرخگون لامصب اومد سمتت باید بگیریش و نذاری بره تو اون حلقه های کوفتی! بعدش هم باید بندازیش برای یکی از اعضای تیم خودمون! :vay:

غول غارنشین با چهره ی منگل وارانه ای به مرلین نگاه کرد و با صدای کلفتش گفت:
- من توپ دوست دارم... بیا توپ بازی...
- من تو رو آموزش میدم آخرش! نگران نباش!

و اما در طرف دیگر زمین:
نقل قول:

وای خدای من... چه میکنن اعضای مرلین گاه سازی... اونا عالی بازی میکنن! با اینکه دومین بازیشونه ولی خیلی خوب بازی میکنن.


آرسینوس که عرق از سر و رویش جاری بود یک بار دیگر سرخگون را در حلقه انداخت و با شادی فریاد زد... نمیدانست چه مدت دیگر میتوانند به همین منوال بازی کنند تا مرلین غول را آموزش دهد.

در همین حین ناگهان سیریوس بلک مقابل جاروی آرسینوس پیچید و نعره زد:
- آرسینوس... یا از این بازی بکش کنار و یا از وزارت خانه اخراجی! فهمیدی؟ اخراج.

یک لحظه به شدت متعجب شد و گفت:
- جناب وزیر بلک؟! چطور ممکنه؟! چرا باید من رو تهدید کنید؟
- چون که من یه حساب نا تموم با تراورزتون دارم... باید همین امروز و همین جا تصویش کنم.

آرسینوس یک نگاه به سیریوس کرد و یک نگاه به تراورز که در طرف دیگر به دنبال گوی زرین میگشت و سپس گفت:
- باشه جناب وزیر... من از این بازی کنار میکشم.

او با گفتن این جمله با اندوه و بغض نگاه دیگری به هم تیمی هایش انداخت و از زمین خارج شد.



پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۲:۳۵ شنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۳
#29

آشاold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۸ شنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲:۴۷ دوشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۴
از طرز فکرت خوشم اومد!!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 162
آفلاین
پــــــســــــت اول


تــــــنــــــبل های وزارتـــــــــــی
Vs
مرلینگاه سازی لندن



صدای جیغ بنفش کودکان، فریاد سرکشانه ی نوجوانان و جوانان و فریاد میانسالان اعضای خونه ی گریمولد، با گذشت از دیوار مجازی ما بین خونه های شماره ی 11 و 12، و رسوخ به اون ورشون، تا حدودی همسایه ها رو به ترس و وهم وادار می کرد.هرچند که با سرکشی به بیرون از خونه هیچ منبعی از صدا نمی دیدن.

داخل مقر محفل
دوربین فیلم برداری، که کلا حریم خصوصی براش معنا و مفهوم نداره سرشو می ندازه پایین و وارد مقر میشه.از میون میز و صندلی های پراکنده و نامتناسب و زهوار در رفته عبور میکنه. روشو از دیوارهای دود خورده و پر از نقاشی های کودکانه، پرده های بی رنگ و رو بعضا پاره پوره موجود برداشت و در حالیکه تلاش میکرد به وسایل متعدد و پراکنده موجود در حال از جمله ملاقه در سایزهای متعدد، لباس های پراکنده و کاغذهای پاره با نقاشی های کودکانه و دست نوشته های خرچنگ قورباغه برخوردی نداشته باشه، راهشو به سمت پله های سنگی که در انتهای راهرو هستن کج کرد.از پله ها پایین رفت و مثل تسترال داخل آشپزخونه بی ترکیب و قرون وسطایی خانه بلک ها شد. البته ورود همانا و مواجه شدن با لشکری از موهای قرمز که از سقف و در و دیوار آویزون بودن همان. مشکل بزرگی صرف نظر از شلوغی وحشتناک آشپزخانه دوربین رو ناچار کرد در ابتدای وردی آشپزخونه توقف حاصل کنه.

یک ویزلی کوچک مو حنایی در حالیکه از لوستر آویزونه و باهاش تاب میخوره جیغ زنان میگه:
- مـــــامــــــــان! من میخوام برم کوییدیچ! من میخوام قهرمان بشم. من میخوام بزرگ شدم جیمز بشم!

- نخیر من میشم! من!من!من!

خواهر ها و برادرهای ویزلی ما هم یا خودشون رو انداخته بودن زمین و دست و پاهاشون رو میکوبیدن و آبشار وار گریه میکردن، یا از پرده ها خونه آویزون شده بودن، یا روی میز غذاخوری بالا و پایین می پریدن. خب طفلیا حقم داشتن جا نبود تو خونه که!

یکی دیگه از اون جماعت بی شمار از اون طرف نشمین جیغ کشید:
- نخیرم من میشم! من تو تیم کوییدیچ هاگورتز مهاجمم و گرچه هیچ وقت نشده کوافلی رو از حلقه رد کنم و همیشه ی خدا بعد از دو سه تا گلی که خوردیم، اسنیچ از دهن، دماغ، گوش و جاهای عجیب غریب دیگه ی جستوجوگرمون دراومده ولی من حداقل تجربه ی بازی دارم و ثبت نام برای عضویت تو تیم حقمه!

یه دفعه صدای آرتور ویزلی که روی کاناپه نشسته بود و سعی می کرد روزنامه شو بخونه در اومد. هرچند معلوم نیست، چون چندتا ویزلی کوچولو از سر و کولش بالا می رفتن نتونسته بود روی خوندنش تمرکز کنه یا به خاطر جمعیت زیاد و سر و صدای تو نشیمن.
- برو بچه! دهنت هنوز بوی شیر میده میخوای واسه من پاشی بری مسابقه؟ مگه جای بچه بازیه؟ تا هستم، هیشکی جز من حق نداره شکر بخوره! احمق پدر تسترال!

- بابا؟ چرا خودتو فوش میدی حالا؟

- اعصابمو خورد میکنین دیگه. کره تسترال! بده من اون آگهی رو!

پسرک جوان در حالی که با ناراحتی آگهی رو میداد دست پدرش گفت:
- بابا بازم به خودت فوش دادی! ولی خب این بار حداقل غیر مستقیم بود.

"قـــــیــــژ"

با شنیدن صدای لولای در همه نگاها به سمت در برگشت.
آرتور ویزلی، از این وضعیت سو استفاده کرد و کاغذ آگهی مربوط به عضویت در تیم کوییدیچ رو سریع دهنش انداخت و سعی کرد ببلعه!
تد، جیمز، ویولت, ویکتوریا، همر و کاربر مهمان و تابلوی ننه ی سیریوس (که بر روی دوش جیمز حمل میشد) خسته و کوفته از تمرینات کوییدیچ بر گشته بودن. یکی پس دیگری وارد آشپزخونه شدن و دوربین فیلم برداری رو که مقابل در ورودی ایستاده بود زیر دست و پا له کردن و بعد از روی انبوه قابلمه هایی که در گوشه و کنار، روی زمین ول بودن رد شدن. ویزلی های کوچکی رو که روی زمین 4 دست و پا برای خودشون ول میچرخیدن رو کنار زدن و پشت میز آشپزخونه ولو شدن.
جیمز خمیازه ای کشید که تا زبون کوچیک نه حلقش مشخص شد و در عین حال رو به آرتور گفت:
- چی داری میخوری بابابزرگ؟ته دیگ بود؟ هـــــــــــــــاییییوییییی! (مثلا این نام آوای خمیازه بود! )

رنگ آرتور کبود شده بود چون اون چیزی که سعی داشت ببلعه راه تنفسشو گرفته بود در نتیجه خیلی در اون لحظه نمیشد به جوابش امیدوار بود!
جیمز که متوجه رنگ کبودش شده بود، سریع با ضربه ای پشتش به دادش رسید. کاغذی موچاله شده و خیس و تفی روی زمین افتاد.
کاربر مهمان بی هویت تنها کسی بود که کلا به خوندن ارواق بایگانی و قدیمی، خزئبالات و اینا، علاقه ی عجیبی داشت کاغذ رو برداشت و باز کرد.

"آیا کسی شما را تحویل نمیگیرد؟ آیا جارو سواریتان بس داغان است؟ آیا حوصله ندارید کلا؟
به ما ملحق شوید!
تیم خرس های تنبل وزارت خانه عضو می پذیرد.
برای کسب اطلاعات بیشتر با شماره روابط عمومی وزارت خانه ارتباط برقرار کنید.
سپاس!"


جیمز و تد و اینا:

مالی ویزلی در حالیکه موهای سیخ سیخی و نامرتب جیمزو با ملایمت بیشتر به هم می ریخت گفت: بچه ها شما مایه ی افتخار مایین! قهرمان های همیشگی و از این جور چیزایین. ما هم نه واسه اینکه رقیب شما بشیم فقط واسه درآوردن دو لقمه نون حلال و سیر کردن شکم این دوتا طفل ...

ویولت وسط حرفش پرید و گفت:
- دوتا؟ واقعا آبجی؟ دوتا طفل؟

مالی ادامه داد:
- خب حالا همه ش 23 تان حسود!

جیمز با خونسردی گفت:
- خب حالا! باشه برین مسابقه، چرا هی سعی دارین توجیه میکنین؟

اتاق مشترک وزرا - همون موقع
سیریوس کنار شومینه ی اتاقش لم داده بود و کتاب قصه ی رو به روروش رو ورق میزد.

"سيندرلا با عشوه مخصوص خودش ( کلفتی)به شاهزاده نگاه کرد و با ناز وادا گفت: شاهزاده منو مي گيري ؟
شاهزاده : اول بگو شماره پات چنده ؟
سيندرلا : 85
شاهزاده در حالي که چشماش از خوشحالي برق مي زد گفت :
- آره مي گيرمت ، من هميشه آرزو داشتم شماره ي پاي زنم 85 باشه.
خلاصه شاهزاده سيندرلا رو در آغوش کشيد و به مهمونا گفت : اي ملت هميشه آن لاين ، من و سيندرلا مي خواهيم باهم ازدواج کنيم ، همه گفتند مبارکه و بعد هم يک صدا خوندند : گل به سر عروس يالا ... داماد و ببوس يالا
سيندرلا هم که قند تو دلش آب میشد در کمال وقاحت شاهزاده رو بوسيد ( بعد هم مرض قند گرفت و سالها بعد سکته کرد و مرد)
سپس با هم ازدواج کردند و سالهاي سال به کوريه چشم ننه و آبجی های ناتنی ـش ، به خوبي و خوشي در کنار هم زندگي کردند و شونصد تا بچه به دنيا آوردند."


در مقابل چنین داستان درامی که به هیچ وجه شباهتی به زندگی خودش نداشت، غرورش رو شکست و به قطره های اشک اجازه داد یکی یکی از مجرای اشکش( ) خارج شده و صورتش رو خیس کنن.
در اصل اون برای داستان گریه نمی کرد، برای بخت بد و سیاه خودش گریه می کرد.
بار دیگر به آگهی درخواست بازیکن تیم تنبلای وزارتی نگاهی کرد و این بار شدت گریه اش بیشتر شد.

فلش بک - دفتر مشترک وزرا
مگس ها در اطراف میچرخیدن، بال بال می زدن و روی سطوح نه چندان تر و تمیز دفتر لکه های دون دون سیاهی میذاشتن. سیوروس با خونسردی تمام روی صندلی اش نشسته بود و پاهاش رو روی میز گذاشته بود. هر چند وقت یه بار با یک سکتوم دل و روده ی مگسی را در هوا میشکافت و بعدش همان دل و روده به شکلِ مایعی مخلوط از زرد و سیاه روی زمین میریخت.
در گوشه ی دیگر دفتر، سیریوس در اعماق اقیانوسی ازبرگه ها، فاکتورها، چک های برگشتی، نامه ها شکایت و اینا دست و پا میزد و لحظه به لحظه بیشتر تو عمق فرو میرفت.
بعد از تحویل گرفتن وزارتخونه از دولت قبلی، بدهی های دولت به ارگان ها و سازمان های داخلی و خارجی کمر سیریوس رو به شدت خم کرده بود و برای همین ناچار بود 24 ساعت شبانه روز رو توی وزارت خونه بگذرونه.
همین باعث میشد ملت فکر کنن که خیلی بهش خوش میگذره تو وزارتخونه و از طرف دیگه شایعه هایی پیچیده بود که چرا مثل دامبلدور مثل همیشه حی و حاضر نیست و چرا زن نمیگیره و احتمالا تو وزارت خونه با سیریوس سرگرم توجیه ملته.
سیوروس جدا از اینکه معجون ساز قهاری بود، مرد پلیدی بود. زورگیری و رشوه و دزدی و کلاهبرداری و اینا باعث شده بود وضعیت مالیش به طرز چشم گیری از سیریوس بهتر باشه. اون قسمت از قرض و قوله هایی که به عهده ش بود رو پیشاپیش پرداخته بود تا با فراغ خاطر به خودش برسه و از مقام و منصبش نهایت استفاده کنه و حتی برای پیدا کردن دکمه های جدید و جالبی که تو منوی مدیریت بود وقت کافی ای داشته باشه.
و صد البته به راحتی می تونست برای مسابقه ی کوییدیچ تمرین کنه و آمادگی های لازم رو انجام بده درنتیجه در اون لحظه با حالت تحقیرآمیزی بدون نگاه کردن به بلک گفت:
چقدر دیگه مونده؟ تموم نشد؟

بلک آهی از ته دل کشید و گفت:
- 2993 گالیون!

اسنیپ نگاه تمسخرآمیزی بهش انداخت و گفت:
- یعنی فقط 7 گالیون دادی؟ واقعا؟

بلک با عصبیت پاسخ داد:
- مردک کلاهبردار! یه لقمه نون حلال از حلقومت نگذشته که بفهمی زحمت کشیدن و با عرق جبین پول دراوردن چیه!

این بار اسنیپ با خون سردی گفت:
- چندین بار بهت گفتم، بذار اون 3000 گالیون رو هم من پرداخت کنم، حساب دولت صاف بشه قبول نمیکنی! حالا برو مثل سگ ... مثل خودت کار کن! به من چه!

بلک که دیگه تا اونجاش(!) رسیده بود, با جهشی تمام کاغذ پاغذارو از روی با یه حرکت ریخت روی زمین و روی میز پرید.
- مردک کله چرب! فکر کردی من مغز تسترال خوردم؟ مگه موهای منم یه من روش روغن ریخته که راحت کلاه بره؟ می خوای با دادن اون 3000 گالیون وزارت جادو رو ازم بگیری، هم وزیر سحر بشی هم جادو؟

اسنیپ که انگار حال و حوصله ی جروبحث بیشتر رو نداشت از جاش بلند شد و برای خاتمه صحبت می خواست از دفتر بیرون بره.
اما در آستانه ی در وایستاد و روی پاش چرخید.نگاه تحیرآمیزی به بلک کرد و پوزخندی زد.
- هی بلک! تو که نتونستی واسه تمرینات بیای،اینجوری که به نظر می رسه بی عرضه تر از اونی هستی که بعدا هم بتونی بیای. ما هم نمی تونیم با این غیبت های متعددت تو تیم نگهت داریم.پس باید بگم در کمال تاسف تو اخراجی!
بلک اول با شندین این، کنترلش رو از دست داد. با فریاد گفت:
- تو کی باشی که واسه من امر و نهی کنی؟

اسنیپ شنلش رو تکونی داد تا بازوبند سبز فسفری ـش رو به رخ بلک بکشه.
- کاپیتانم! عشقم میکشه اخراجت کنم. حرفیه؟
سپس اسنیپ چشاماش رو بست و با غرور سرش رو بالا گرفت.روی پاشنه پا چرخید و بلک بی نوا و شوکه رو به حال خودش گذاشت. نامرد حتی تا لحظه ی خروجشم از اسنیپ بودنش کم نشد. در رو باز کرد و یک قدم برداشت.

بــــنــــگ!

کارتون هایی رو دیدین که وقتی یکی به شدت با یک سطح فلزی برخورد میکنه، بدنش کلا سیخ میشه و سرتا پا میلرزه؟ اسنیپ هم دقیقا سر تاپای بدنش اینجوری به ارتعاش دراومد!
تازه وارد که پشت در بود، نگاهی به پاتیلی که بغلش بود کرد. صورت تمام رخ وزیر اسنیپ به شکل سه بعدی روش حکاکی شده بود.
- امضای صورت وزیر سحر! ایول! وزیر جادو تو هم این ورشو امضا میکنی؟
هکتور بعد از مواجه شدن با صورت های خشگین مقابلش ترجیه داد بحث رو کمی رسمی تر پیش کنه.
- وزیر جادو! چندتا شکایت کوچولو هست که باید بهشون رسیدگی کنی، یه چندتا .... وایسا لیستو نشون بدم!

هکتور دست کرد تو پاتیلش و چند کاغذ لوله شده درآورد. یکی از اونها رو باز کرد. طول لیست به اندازه ای بود که از دست هکتور تا میز بلک که حدود یک متر بود رو راحت فرش میکرد.
سیریوس:
اسنیپ:

پایان فلش بک


سیریوس بار دیگر نگاه غمزده ش رو به تصویر خوشبخت سیندرلا در آغوش شاهزداه دوخت و آهی از اعماق وجودش کشید. کاش حداقل حالا که تو وزارتش موفق نبود میتونست تو کوییدچ موفق باشه.
یه آه دیگه کشید و این بار نگاهشو به اتاق خالی و ساکت وزارتخونه انداخت و میز شلوغش که پر از نامه های مختلف بود. انقدر که دیگه جایی روش باقی نمونده بود.معلوم نبود الان که اسنیپ اونو از تیم اخراج کرده بود چه کس دیگه ای قراره پستشو تو تیم عده دار بشه.
فکر کردن به این موضوع باعث شد تا این بار اشک از چشماش سیریوس جاری بشه.


کافی شاپ وزارت خونه- همان لحظه، شایدم دو دقیقه اینور اونور!

در گوشه ی دنجی از کافی شاپ لوکس و کوچک وزارت خانه که تنها مخصوص کارمندان بلند پایه وزارت خانه افتتاح شده بود، دار و دسته تیم تنبل ها گوشه ای نشسته بودن و ظاهرا در حال مذاکره و گفتگو بر سر موضوعی بودن.آشا که روی میز نشسته بود یه جرعه از نوشیدنی مورد علاقه اش مزه مزه کرد و با خشم گفت:
- مردک بوقی به همه ساحره ها چشم بد دوخته! به پیر و جوون و زشت و خوشگلشم رحم نمی کنه. بندازیمش بیرون از تیم.

- داری از ضعف ما نسبت به خودت سو استفاده میکنی مارمولک! ... ولی باشه رودولفم میندازیم بیرون.ولی خودت باید جاش بیای نگی نگفتی.

- بلا هم میشه بندازی بیرون؟ هی به همه زور میگه، کوییدیچ ـشم چون ارباب دوست نداره، زیاد علاقه ای نداره، افتضاح ـه دادش. می دونی که، تو بازی قبلیم خودت دیدی که، همه ش دنبال رودی بود...نمی دونم چرا اصلا به خودش زحمت میده ببینه رودی با کی میره میاد مگه این اربابو نمی خواد؟ اصلا یکی از علتایی که باختین همین بود. میشه داداش؟ پلیــــــــز؟

- آه سالازارا! الآن که فکر میکنم دارم به رولینگ حق میدم که تو رو به عنوان خواهرم معرفی نکرده. سو استفاده از احساسات برادری من؟ چه کنیم؟ باشه! ولی خودت یه فکری به حال جستجوگر کن آشا من حوصله ندارم بگردم یکی دیگه رو جاش بذارم!

آیلین یه جرعه از نوشیدنیش رو خورد و برای بار هزارم در اون روز به آشا که روی میز وایساده بود و حرف می زد نگاه کرد.
- یه بار دیگه بگو چه نسبتی با من داشتی؟

آشا:اوه منم مامی!آشا دخترت!البته سابقا خواهرت بودم ولی بعدا شدم دخترت!

آیلین:

آشا آهی کشید.
- پس الان باید دو نفر دیگه رو پیدا کنیم؟

اسنیپ جرعه ی دیگه ای از نوشیدنیش رو مزه کرد.
- درواقع سه نفرو! بلک رو هم من شخصا قبل همه اینا اخراج کردم. چندین بار متوجه نگاه های عجیبش به مادرم شدم. جاش دیگه تو تیم نیست تا وقتی مادرم هست.
هکتور با نوشیدن جرعه ای از فایربال، سرش رو تکون داد و گفت:
- انصافا خیلی آتیشیه!

آشا و آیلین:

هکتور با تته پته تصحیح کرد:
- آقا منظورم نوشیدنی بود آقا! نوشیدنی رو میگم! ... اونم خب بله! بانو آیلین از استاد های ما بودن و هستن. ما هم رگ غیرت دانشجویی مون گل میکنه در این مواقع!

آشا گفت:
- اگه جز چشم دانشجویی نگاه دیگری به مادرم داشته باشی با زاغی طرز نگاهتو کلا متحول میکنیم. ملتفتی؟
آیلین یه با دیگه با دقت به آشا نگاه کرد.
- من تو رو یه جایی ندیده بودم قبلا؟
آشا و اسنیپ:
سیورس برای عوض کردن بحث درحالیکه ته نوشیدنیشو سر می کشید گفت:
- بله دیگه اخراجش کردم به همین سادگی مامی! حالا تنها کاری که باید بکنیم اینه که به جاش آگهی میدیم واسه بازیکن جدید. از مراجعه کننده ها هم تست میگیریم تا بهترینشون رو انتخاب کنیم. کسی پیشنهادی نداره؟اگرم داره برای خودش نگه داره من کاپیتانم پس من تصمیمی میگیرم چیکار کنم برای تیم!


ویرایش شده توسط آشا در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۱۸ ۲۲:۵۰:۵۶
ویرایش شده توسط آشا در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۱۸ ۲۲:۵۰:۵۶
ویرایش شده توسط آشا در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۱۸ ۲۳:۱۳:۳۱

....I believe I can fly

تصویر کوچک شده



پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۳:۰۹ شنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۳
#30

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۱:۲۴:۱۵ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
تـــنبــــــــــــل های وزارتی
vs
مرلینگاه سازی


پست دوم تنبل ها



روز آزمون انتخابی- زمین خاکی پشت وزارت خانه

صف عریض و طویل داوطلبان هزاران بار از ریش دامبلدور و دماغ پینوکیو هم دراز تر شده بود.در زمین کوچک و خاک آلود که اسنیپ جهت تمرین اعضای تیمش در نظر گرفته بود جمعیت موج می زد. صد و یک ویزلی مو قرمز، اعضای انجمن معجون سازان خبره، تعداد زیادی از دانش آموزان هاگوارتز که برای پیچاندن کلاس های روز مره آنجا جمع شده بودند، فک و فامیل های مسئولین تدارکات تیم و تعدادی مرد خوشتیپ و جذاب که ظاهرا به عشق دیدن نشانه ای از توجه مادر جذاب و زیبای(!) اسنیپ به آن جمع پیوسته بودند.زمین از سر و صدا و همهمه ی جمعیت پر شده بود.

صدای جیغ و داد کودکانه یک عدد ویزلی مو قرمز که شماره 81 روی پلیور آلبالوییش حک شده بود از آن میان به گوش می رسید:
- مامااااان! پس کی شروع میکنن؟ چرا نمیذارن ما بریم تو؟ برو بگو ما فک و فامیل هری ایناییم. بگو ما نباید تو صف وایسم.

ویزلی شماره 68 جیغ بلند تری زد:
- تازه ما گریفندوری هم هستیم.
یکی از اعضای انجمن معجون سازان از آن میان گفت:
-جرئت داری اینو بگو تا اگر پشت گوشتو دیدی بتونی زمین بازی رو هم ببینی تازه اگر شانس بیاری 500از گروهت کم شه فسقلی!

صدای اعتراض ویزلی مربوطه بین خنده های اعضای سازمان معجون سازی گم شد.
صد ویزلی دیگر در حمایت از خواهر و شاید هم برادر مو قرمزشان جیغ و فریاد راه انداختند و این وضعیت باعث شد تا سایر ملت هم با دیدن جیغ و داد آنها فکر کنند به مهمانی بالماسکه جادوگری دعوت شده اند و در این ارکستر سمفونی داوطبلانه شریک شوند. معجون سازان از ارتباط و نزدیکی با هکتور معجون ساز میگفتند و عده ای از آشنایی با مسئولین تدارکات. مردان خوشتیپ هم سعی داشتند با جذابیت ذاتی خودشان و جذب ساحره ها از سایر ملت مشتاق جلو بزنند. تنها یک نفر در آن میان ساکت بود. یکی از مردان خوشتیپ و جذابی که در صف پشت همه ایستاده بود در حالیکه می کوشید دیده نشود با سوءظن تمام به اطراف نگاه می کرد.کاملا مشخص بود از چیزی نگران است.

فلش بک

سیریوس بلک گوشه ای نشسته و زانوی غم بغل کرده بود. مدام به آگهی استخدام نگاه میکرد و زار زار گریه میکرد.مرتب به یاد چشمای تیره و نگاه گیرا و جذاب آیلین میافتاد گریه میکرد. بعد یاد کله ی چرب پسر آیلین میافتاد و این بار گریه هاش به ضجه تبدیل میشد. سعی کرد تمام این ها را فراموش کند. چشمانش را بست و تلاش کرد آرامشش را حفظ کند. اما با بستن چشام ها، این بار یک عدد چهار رقمی با فونت های مختلف و رنگی به گونه ای که در خلا افتاده باشد مرتب در برابر چشم هایش رژه می رفتند.این بار سیریوس گریه نکرد. مثل مرد بلند شد و چوبدستی اش را روی شقیقه اش گذاشت. چشمهایش را بست و ورد را به زبون آورد:
-اکسپلیــــــــــــ

قبل از اینکه سیریوس بتواند ورد را کامل ادا کند، نور چشم گیری در فضای خالی و تاریک اتاق شروع به درخشیدن کرد و لحظه به لحظه بزرگتر شد.لحظه ای بعد صدای گوش خراش و تق مانندی در اتاق پیچید و صدایی جیر جیرو از سمت نور گفت:
دست نگه دار!

سیریوس:

ناگهان فروغ آن نور رو به افول رفت و از پس آن موجودی کوتوله که هاله ای از نور در اطرافش به چشم میخورد نمایان شد.
موجود کوچک، با گوش های بادبزن مانندش، بینی بزرگی که تمام صورتش را گرفته بود و چشمان درشتی که رگه های قرمز متعددی در آن ها مشخص بود شباهت عجیبی به جن های خانگی داشت. به ویژه از نوع کریچرش! تنها فرقی که در واقع با کریچر داشت، وجود دو بال براق و بزرگ پشتش بودند
بعد از ایجاد جوی روحانی و سکوتی ملکوتی و منظره ای عرفانی موجود نوظهور به سخن آمد و
با صدای گوش خراش و نق مانند کریچر گفت:
-بوق بر تو! ای خائن به اصل و نسب! من فرشته ی مهربون هستم و اومدم که به توی بوقی کمک کنم. این چه وضع خودکشی بوقی بی اصالت؟ آوادا بزن!

سیریوس با گیجی گفت:
- تو دیگه چه جور فرشته ی مهربونی هستی؟ تو چرا انقدر شبیه کریچری؟ چرا انقدر زشتی؟
فرشته ی مهربان که بیش از پیش عصبی شده بود گفت:
- زبان درکش ای جوانک بی تربیت!زشت خودتی!بوقی بی اصالت !اونا واسه قصه هاست ابله! تو قصه ها خون آشام ها میرن تو آفتاب برق میزنن، تو واقعیت چی؟ می سوزن بدبخت، میسوزن! منم یه فرشته ی مهربونی هستم و اومدم کمکت کنم. این راه حل خوبی واسه خودکشی نیست. اونم واسه قصه ها بود طرف با اکسپلیارموس پودر میشد.خودکشی فقط با آوادا!

سیریوس:‌اوا مامانم اینا! تو چقدر مهربونی! مرسی کمکم کردی ... این چه وضعه کمک کردنه؟‌به جای اینکه کمک کنی خودمو بکشم، کمک کن از این آمپاس گلیم خودمو بیرون بکشم.

فرشته ی مهربان با جثه ی کوچیکش سبک و با چابکی روی میز پرید. پس گردن سیریوس گرفت و پشت سر هم سرش را روی میز کوبید.
-من گفتم برو وزیر شو؟ من گفتم برو عاشق ننه ی دشمنت شو؟ من گفتم برو کوییدیچ؟ چرا من باید کمکت کنم؟ سیریوس بد! سیریوس باید تنبیه بشه.

و با قدرت بیشتری سر سیریوس را روی میز کوبید.
بعد از دقایقی پرتنش و ملال آور و زد و خورد بین سیریوس و فرشته ی کریچری،عاقبت متوجه وجود چیزی به نام اصل گفتگوی تمدن ها شدند و در نهایت تصمیم به نشستن سر یک میز و اقدام به مذاکره کردند.
-دیگه سیریوس بد کرچر جن خونگی رو نزد.
نه نزد!دیگه سیریوس خائن به اصل و نسب کرچر جن خونگی رو خسته نکرد.نه نکرد!
دیگه سیریوس اجازه نداد دیگران از مادرش به عنوان یک دشنام استفاده کرد.نه نداد.
- پس خودت چرا استفاده کردی؟
- حرف نزد جوانک گستاخ من فرق داشت!خب حالا! بذار یه نگاهی به ریخت بی قوارت کنم. یه چرخ بزن! خب! اول باید یه جراحی پلاستیک انجام بدی. یکی نه! یه چندتا!
-ارزونتر درنمیاد یه معجون تغییر شکل بخورم؟
-حرفو قطع نکن سیریوس بد! سیریوس میخواد تنبیه شد باز؟نه!ولی خب به صرفه تره که معجون تغییر شکل بخوره!

فرشته ی مهربانی چوبدستی ای که انتهاش یک ستاره ی درخشان وجود داشت را تکان داده و با زمزمه یک ورد سخت و دشوار "بابی دی بوبی دی بــــــــــــو!" شیشه ای رو ظاهر کرد که محتوای داخلش همچنان رنگ و روی اشتها آوری نداشت.
اما سیریوس با چهره ای مشتاق و ذوق زده به شیشه نگاه می کرد.

پایان فلش بک

سیریوس در همین افکار غوطه ور بود که صدای نرم و دلنشینی او را از افکار ترسناکش خارج کرد.

-همه اونایی که میخوان آزمون ورودی بدن به ترتیب و با صف بیان جلو!

ظاهرا در حینی که سیریوس در افکارش غوطه ور بود لیموزین سیاه ضد گلوله سیاهی وارد زمین شده و مقابل صف داوطلبان توقف کرده بود.آیلین اولین کسی بود که مقابل صف داوطلبان ورود به تیم ایستاده بود.قلب سیریوس با مشاهده او در سینه فرو ریخت.
سپس آیلین نگاهی هم به 101ویزلی قد و نیم قد انداخت و گفت:
- ورود افراد زیر سن قانونی هم به تیم ممنوعه! قصد نداریم بهمون تهمت کودک آزاری و کودکان کار و از این جور وصله های مزخرف بچسبونن! هی تو چرا اینطوری منو نگاه میکنی؟

ناشناس که به ایلین خیره شده بود با شنیدن این حرف به فرمت درامد اما فرد خوشتیپ ناشناسی در ابعاد غول غارنشین در پشت سر او ایستاده بود با شنیدن این حرف به هوا پرید و گفت:
- من؟ با من بودید بانو؟

اما صدایش در جیغ و داد ملت که به سمت درون زمین هجوم میبردند گم شد.

دقایقی بعد- همانجا

نیمی از ویزلی های مو قرمز به دلیل نداشتن سن قانونی از گردونه رقابت حذف شده بودند ولی هنوز 59 ویزلی باقی مانده ویبره زنان و جیغ کشان تلاش میکردند جارویی را سوار شوند. آشا، آیلین و سوروس هم بین داوطلبان چرخ میزدند و آن هایی را که از قیافه شان خوشان نمی آمد رد می کردند.
-تو مگه تو گریفندور نبودی؟! ضمن اینکه 50 امتیاز از گریفندور کم میکنم تو رو هم ردی!.
- تو شاگرد من بودی! از همون ابتدا هم به بانوی متشخصی چون من چشم بد داشتی تو هم ردی!
- داداش؟ این آقاهه داشت منو زیر پاش له میکرد. ردش کن بره!
- به خواهر من پا درازی میکنی مردک بوقی؟! برو از جلو چشمم دور شو تا بلاکت نکردم.

با همین سبک و رویه بسیار کارشناسانه که این خانواده محترم در پیش گرفته بودند تمامی افراد بی استعداد(!) و نا شناس شناسایی و از محل آزمون دور شدند.

دقایقی بعد به جز تعدادی انگشت شمار از داوطلبان کس دیگری در زمین به چشم نمیخورد. در میان افراد باقی مانده چهره مرد جذاب و ناشناس، مالسیبر در حالی که یک تابلوی بزرگ و قرمز بلاک در بالای کله اش خودنمایی می کرد و یک سانتور که ادعا می کرد در اثر خوردن یک معجون چهارپا درآورده و به زودی به حالت قبلیش باز خواهد گشت، دیده میشدند.
آیلین رو به مرد خوشتیپ کرد و گفت:
- اسمت؟!

مرد که دست و پایش را دوباره با دیدن آیلین گم کرده بود گفت:
- کی؟! چی؟! آها... اسم. من... چیزم...بلــ... نه یعنی اسمم مهم نیست.

ایلین نگاهی به مرد کرد و شانه بالا انداخت:
- برای چه پستی درخواست داری؟! مدافع خوبه؟

صدای اعتراض یک موجود نامرئی به هوا بلند شد:
- داداش اون پست رو من میخوام. تو قول مدافع رو به من داده بودی. اگه میخوای یه مدافع دیگه هم اضافه کنی باید هکتور رو بندازی بیرون.

- منو بندازید بیرون همه تونو مسموم میکنم!

- تو بیخود میکنی مسموم کنی دگورث! تازه برو مسموم کن ببینم چی کار میکنی. معجون ساز تقلبی!

- به من گفتی معجون ساز تقلبی مارمولک؟

- آره با تو...

- بسه دعوا نکنید!

بلاخره این صدای فریاد اسنیپ بود که هر دو نفر را از جا پراند.
- کلافه شدم از دست شما دوتا! هکتور یک بار دیگه با خواهر من بد صحبت کنی بلاکت میکنم. خواهر تو هم آروم باش پست مدافع مال خودته. تنها پست های خالی تیم یک مهاجم، یک دروازه بان و یک جستجوگره!

مرد خوشتیپ در حالی که هنوز به آیلین خیره بود گفت:
- من برای مهاجم درخواست دارم.

اسنیپ نگاهی به او انداخت و گفت:
- باید اول پروازت رو ببینیم. برو یکی از اون چوب های جارو رو بردار و پرواز کن. اینجا کی داوطلب دروازه بانیه؟

مالسیبر با لحنی خود گولاخ پندارانه جلو رفت:
- تنها فردی که شایستگی این مقام رو داره منم. هیچ آدم عاقلی نیست که دروازه بانی به خوبی من رو رد کنه. من یک اسلیترینی اصیلم. همه باید به من احترام بذارن. مدیرا هم بوقی بیش نیستن.

اعضای تیم:

اسنیپ:

مالسیبر:

بلاخره دقایقی بعد و پس از کشمکش های فراوان و آرام کردن اسنیپ جهت اجتناب از زدن سکتوم در حلق مالسیبر، گروه اول که شامل سه مهاجم (که یکی از آنها مرد خوشتیپ ناشناس بود)، مالسیبر در دروازه و تعدادی از افراد داوطلب پست جستجوگر به هوا بلند شدند.
تلاش مهاجمین اول و دوم برای گل زدن به مالسیبر با برخورد توپ به تابلوی بلاکی که بالای سر مالسیبر خودنمایی میکرد ناموفق ماند و بدین ترتیب مالسیبر توانست بر خلاف میل اسنیپ مجوز ورود به تیم را با وجود بودن در جزایر بالاک و دسترسی به شناسه های بسته شده کسب کند.

در همین زمان جستجوگرها سخت مشغول گشتن به دنبال اسنیچ بودند و هکتور و آشا در حال دعوا دیده می شدند.
- هکتور هزار بار بهت گفتم جلو دست و پای من نیا. اون پاتیل کوفتیتو بذار اون پایین بمونه. برای چی با خودت میاریش وسط زمین؟

- مارمولک کوچولو دلم میخواد بیارم. شاید لازم شد وسط بازی معجون درست کنم.

زاغی که از قرار معلوم برای دفاع از خواهر اربابش از نا کجا آباد بین هکتور و آشا ظاهر شده بود با اصابت ضربه پاتیل هکتور به ملاجش قار قارش به آسمان مرلین رسید.
- قااااااااااااااااااااااااا...

اما از آنجایی که اسنیچ حلق باز زاغی را به عنوان محلی برای اختفای بیشتر یافته بود مستقیم به درون آن شتافت تا با یک تیر دو نشان بزند. هم "قار" دردناک زاغی را به "قا" تبدیل کرد و هم زاغی را در کمال شگفتی اعضای تیم و داوطلبان به عنوان بهترین جستجوگر وارد تیم کرد!

حالا فقط سه نفر باقی مانده بود.یک غول که می کوشید اسنیپ را قانع کند فقط استخوان بندیش بزرگتر از حد معمول است.یک مرد جوان و جذاب که با نگرانی نگاهش را به غروب خورشید دوخته بود و سانتور باقی مانده هم همزمان مشغول جروبحث با اسنیپ بود که پرواز در هنگام غروب بدشانسی می آورد چون ستارگان چنین مقرر کرده اند.همزمان با این وقایع مالسیبر از غفلت مدیر و اعضای تیم استفاده کرده و در حال ساخت اکانت جدیدش بود.
نا شناس جذاب نگاهی به خورشید در حال غروب انداخت و با نگرانی زیر لب گفت:
-وقت زیادی ندارم! روش نوشته بود فقط تا غروب آفتاب.

ناگهان صدای سرد و زنانه ای به گوشش رسید.
- تو!به جای اینکه سر جات خشکت بزنه بیا جلو ببینم چند چندیم!

جوان با دستپاچگی نگاهش را از خورشید در حال غروب برداشت و به صورت سرد آیلین دوخت.آیلین برای یک دقیقه کامل به صورت جذاب و اندام عضلانی و قامت بلند مرد خیره شد و سرخی کم رنگی به طرز نامحسوس به تدریج روی گونه هایش ایجاد شد.

مرد که آشکارا معذب شده بود گفت:
- ام چیزه میشه پرواز کنیم؟
آیلین مشتاقانه لبخندی زد و با عشوه موهایش را از روی صورتش عقب راند.
- چرا که نه؟ حتما! مالی؟برو تو دروازه وایسا وگرنه به پسرمی گم بلاکت کنه ها!

مالسیبر با دستپاچگی دست از ساختن اکانت دومش برداشت و با عجله به سمت تک دروازه موجود در زمین پرواز کرد.
مرد جوان درحالیکه سعی میکرد به عشوه و لبخند آیلین بی توجه باشد روی جارویش پرید و راهش را به سمت آسمان کج کرد.اما هنوز درست در پست مهاجم مستقر نشده بود که صدای سفیر مانندی به همراه صدای جیغ زنانه ای گوشش را پر کرد. به نظر می رسید غول داوطلب پست مهاجم با مشاهده سرخگون از خود بی خود شده و آن را به سیریوس پاس داده است.
سیریوس بر روی دست بلند شد.با یک چرخش 90 درجه بر روی جارو ضربه محکمی با پای چپ به سرخگون زد و آن را یکراست به سمت دروازه فرستاد.شدت ضربه چنان بود که مالسیبر حتی فرصت نکرد از جایش بجنبد.سرخگون یکراست با تابلوی بلاک مالسیبر برخورد کرد و او و ملحقاتش را با هم از حلقه میانی دروازه عبور داد. طی این حرکت خفن کفش جوان از پایش درآمد پس از پیمودن عرض زمین شیشه اتاق درفتر کاراگاهان را شکست و باعث شد تا رییس دفتر کاراگاهان بر اثر اصابت آن تبدیل به رب گوجه چین چین شده و سایر اعضای حاضر در دفتر بر اثر رایحه دل انگیز آن شیمیایی شده و تعدادی از ایشان به درجه رفیع شهادت نایل آیند و عده ای بتوانند تا پایان عمر از مزایای جانبازی بهره مند شوند.

آیلین:

غول:

مالسیبر:

سایر اعضای تیم:

آیلین جیغ کشید.
- ایول دمت گرم...اینکاره ای ها داداش!

اسنیپ:مامان...مطمئنی اینا دیالوگای توئن؟

آیلین:بذار ببینم؟ای بابا کی کاغذ دیالوگای این ویولت بنفشو داده دسته من...مال من کوش؟هان ایناهاش...اهم...کارت عالی بود مرد جوان!درود بر تو از این لحظه به بعد تو مفتخری که یکی از اعضای تیم...هی؟کجا میری؟

مرد ناشناس در حالیکه با سرعت به طرف غروب آفتاب پرواز می کرد از روی شانه به آیلین نگاه غم باری انداخت و فریاد زد:
- متاسفم وقتم داره تموم میشه!

- کدوم وقت؟کجا میری؟ ما که هنوز به هم معرفی...

اما پیش از اتمام صحبت های ایلین، مرد ناشناس رفته بود.
و حالا فقط ایلین ماند یک لنگه کفش در ابعاد قبر بچه که صاحب آن قلب آیلین را هم با خود برده بود!


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.