هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: آزکابان
پیام زده شده در: ۲۱:۳۹ سه شنبه ۱۵ فروردین ۱۳۸۵
#81

ماروولو گانتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۳ شنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۰:۳۹ یکشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۵
از تالار اسلایترین میرم بیرون !!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 168
آفلاین
کوییرل آن شب را با رنج به پایان رساند . خیلی سعی کرد تا خودش را به محیط تنگ و تاریکی که در آن زندانی بود ، عادت دهد . گویی این دیوار های سرد ، با سکوت خود او را به مبارزه دعوت می کرد . مبارزه ای که بی شک به نفع این دیوار ها و صاحبان بی رحم آن تمام میشد . این مبارزه ، یا هر چه که اسمش را میشد گذاشت ، تا کی ادامه داشت ؟

پیش خودش به هوای بیرون فکر کرد . به هوایی که روزگاری بدون دانستن ارزشش ، ان را تنفس می کرد . حالا قدرش را می دانست .
هوایی که هر اندازه هم که سرد بود ، لذت خاص خودش را داشت . ولی در این جا ، فقط یک سرما وجود داشت ، سرمای دیوانه ساز ها .

حتی با فکر کردن به آن ها هم سردش میشد . لرزش خفیفی کرد و دست هایش را تو سینه جمع کرد . خیلی سرد بود . دست هایش را مشت کرد و جلوی دهانش گرفت . چند بار در آن دمید ، ولی انگار این کار در برابر آن سرمای کشنده ، چیزی حساب نمیشد .

سرش را به دیوار تکیه داد . خاطرات چند روز گذشته ، با سرعتی باور نکردنی از جلوی چشمش گذشت . از وقتی که به او گفته بودند تا در جنگل مخفی شود تا وقتی که جلوی میز وزیر نشسته بود . این تصاویر با وجود سرعتی که داشت ، ولی خیلی واضح بود (!) . انگار همین الان از پای میز وزیر بلند شده ، انگار همین الان بود که در جنگل افراد زیادی او را محاصره کردند .

دیگر فکر کردن به خاطرات گذشته ، سودی نداشت . باید راهی برای رهایی پیدا می کرد . ولی انگار فکر همه جایش را کرده بودند . او را در سلولی انفرادی گذاشته بودند که جلوی درش یک دیوانه ساز همیشه نگهبانی می داد . بهترین راه ماندن و صبر کردن بود . صبر ... ولی تا کی ؟

صدای کشیده شدن دو تکه آهن سرد ، سکوت محوطه ی سلول های انفرادی را شکست . خیلی وقت بود که کسی در این جا صدایی نشنیده بود . این صدا فقط علامت ورود شخص تازه واردی بود .
شخص تازه وارد ؟ ... پیش خودش به این فکر می کرد که این وزارت با این همه سرکوب مردم ، تا کی دوام دارد ؟ تا کی ؟ با این افکار ، پوزخند تلخی به لبش نشست .

دو طرف سرش درد می کرد . طوری درد می کرد که انگار می خواست بترکد . فکر کرد که شاید از شدت افکار بی ربط و سنگین و فکر کردن به این چند روزه ف سرش درد گرفته است . سرش را با شدت به چپ و راست تکان داد ، انگار می خواست این افکار پلید را از سرش بیرون کند . ولی با این کار سرش بیشتر درد گرفت .
از این کار دست کشید و به در سلول نگاه کرد . مثل این که منتظر کسی بود ...منتظر کسی یا حتی منتظر معجزه ای ...

از بیرون در صدای باز شدن قفل و بست های در سلول به گوش رسید . انگار آرزویش بر آورده شده بود ! ..
در حالی که نای بلند شدن را نداشت ، با چشم هایش به در خیره شد ... شخص شنل پوش در حالی که از آن سوی در بادی می وزید و شنلش را تاب می داد ، با قدم هایی استوار داخل شد . چشم های کوییرل ، به چهره ی او خیره شده بود .


آن چه ثابت و برجاست ، ثابت و برجا نیست . دنیا این چنین که هست نمی ماند .
برتول برشت




Re: آزکابان
پیام زده شده در: ۱۵:۱۳ سه شنبه ۸ فروردین ۱۳۸۵
#80

پروفسور کويیرل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۲ چهارشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۲۱ دی ۱۴۰۱
از مدرسه جادوگری هاگوارتز
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 2956 | خلاصه ها: 1
آفلاین
کوییرل در میان چهار دیواری که بسیار ناعادلانه برایش ساخته بودند قرار گرفت.فضای سلول بسیار تنگ تر و تاریکتر از سلوی قبلی در بازداشگاه بود.حداقل اون یه پنجره برای نفس کشیدن داشت اما این سلول فقط یک متر در یه متر بود و حتی نمیشد به راحتی توش نشست.
کوییرل ترجیح داد که این دو هفته رو در سلول ایستاده بخوانه تا اینکه بشینه و دیگه نتونه بلند شه.بعد از مدتی که چشمهاش به تاریکی عادت کرد تونست محیط اونجا رو ببینه.دیوار زبری داشت که احتمالا از سیمان سفت کاغذ دیواری شده بود.زمینش فلزی و فقط قسمتی از اون با نور بیرون روشن شده بود.آروم بر روی دیوار دست کشید شاید متوجه چیزی بر روی آن شود.
زبری روی دیوار و همچنینن برجستگی ها و فرو رفتگیهای آن قابل تصور نبود کوییرل و اقعا مرلین رو شکر که در اون جا نوری برای روشنایی وجود نداره.

چند ساعتی گذشت.کوییرل احساس تشنگی و گرسنگی شدیدی در اعماق شکمش میکرد.گاهی همین قارو قور شکمش باعث شکستن سکوت میشد و با اینکه ناراحت کننده بود اما او از اینکه صدایی از خودش را میشنید لذت میبرد.
در سلول با صدای زجر آوری از هم باز شد.نور شدیدی از بیرون به داخل تابید.کوییرل یک لحظه گمان برد شاید مرلین برای کمک به او ظهور کرده اما با قیافه یه دیوانه ساز رو به رو شد که ظرف کثیفی را با نفرت به سمت او پرتاب میکند.
کوییرل:هووی چیکار میکنی؟
دیوانه ساز به سمت کوییرل حرکت کرد.خون در جریان بدن کوییرل از حرکت ایستاد برای یه لحظه فکر کرد که زمان ایستاده و او در اثر سرما منجمد شده.دیوانه ساز دهانش را به سمت صورت او نزدیکتر کرد.کوییرل قدرت حرکت نداشت.اشک در چشمانش یخ زده بود فقط آرزو میکرد که هر چه زودتر از خواب بیدار بشه.

نگهبان:بیا اینور اون ماله تو نیست.هی تو حالت خوبه؟
کوییرل هنوز خشکش زده بود حتی از تصور اینکه دو هفته باید در اینجا بماند مغزش قفل شده بود.
کوییرل:با منی؟ چی گفتی؟
نگهبان:میگم حالت خوبه؟نه انگار خیلی ترسیدی.نگران نباش یه اشتباه کوچولو بود نباید میومد تو این سلول
کوییرل:اشتباه؟نزدیک بود منو ببوسه تو به این میگی یه اش...
ابروهای نگهبان در هم گره خورد سینش رو صاف کرد و با صدای بلندی گفت:از این اشتباهات اینجا زیاده پس حواست باشه چی داری میگی.اون سوپم یخ زده بزارش اون ور وقتی یخش آب شد نوش جان کن.اینجا اگه صدات در بیاد یه بوسه روی لبت میشنه اگه نمیخوای اینطور بشه پس ساکت باش تا این دو هفته تموم بشه
نگهبان در را محکم بست و دوباره تاریکی در سلول حاکم شد.کوییرل نمیدانست تو این دو هفته آیا میتونه این وضعیت رو تحمل کنه یا نه .تنها چیزی که تو این مدت بهش فکر کرده بود کلمه ای به نام عدالت بود.آیا این کلمه توی سازمان وزارت سحر و جادو اصلا مفهومی داره؟





Re: آزکابان
پیام زده شده در: ۱۰:۵۸ سه شنبه ۸ فروردین ۱۳۸۵
#79

بارتیموس کراوچ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۳ جمعه ۹ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۴:۱۷ دوشنبه ۱۹ آذر ۱۳۸۶
از تالار اسلیترین
گروه:
کاربران عضو
پیام: 165
آفلاین
هوا طوفانی بود موجها با صدای زیاد به دیواره های زندان برخورد میکرد .
از نظر بارتیموس این روز یکی از بهترین روزهای زندگیش است ، اخه قرار بود مهمونبراش بیاد.
**کوییرل**
درهای زندان با صدای تلق تلوق ارامی باز شد .
جناب وزیر و وارد زندان شد،با سه نگهبان همراه با کوییرل به طرف دفتر بارتیموس حرکت کردند.

منشی با دیدن جناب وزیر بلند شد و در را برای ایشان باز کرد مالفوی وارد دفتر بارتیموس شد.
بارتیموس که داشت روزنامه میخواند با دیدن وزیر بلند شد:
_ به .. سلام ، چرا شما تشیف آوردید ؟ نگهبانا این وظیفه را انجام میدادند.
چهره ی وزیر به سردی همیشه بود نگاهی به بارتیموس کرد و بعد با قدم های کشیده به طرف صندلی رفت ، او روی صندلی نشست و گفت:
_ میخواستم مطمئن بشم که هیچ مشکلی به وجود نمی اد.
بارتیموس چاپلوسانه گفت:
_ منت گذاشیتید.
دراکو نیش خندی زد وگفت : راستی تو اینجا برای مهمون های اختصاصی یه جای خوب نداری ؟ یه جایی که توش راحت باشن ، منظورمو که می فهمی؟
بارتیموس زیرکانه گفت:
_ بله قربان یه جای عالی ... فقط برای مهمون های اختصاصی.
دراکو نگاه شیطانی ای به بارتیموس کرد و گفت:
_ برو ببرش.
بارتیموس هم سریع بلند شد ؛به نگهبانها دستور داد تا کوییرل را پشت سرش بیارند.

زندانیان در سلول ها برای کوییرل فاتحه ای ختم کردند .

انها به دری بزرگ رسیدند بارتیموس در را باز کرد و گفت :
_ به انفرادی آزکابان خوش آ مدید.

نگهبانها کوییرل را پرت کردند داخل سلول .
بارتیموس نگاهی به کوییرل کرد و گفت:
- دو هفته اینجا می مونی بعد ببینم باهات چی کرا کنم.


[مواظب افکارت باش که تبدیل به گفتار می شود.
مواظب گفتارت باش که تبدیل به رفتارت می شود.
مواظب رفتارت


Re: آزکابان
پیام زده شده در: ۲۲:۲۷ چهارشنبه ۱۷ اسفند ۱۳۸۴
#78

آناکین مونتاگ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۲ شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۸ یکشنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۰
از 127.0.0.1
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1391
آفلاین
پیتر و ماروولو در راه رو راه میرفتن ودر باره ی سرنوشت وب مستر ها صحبت میکردن که ناگهان از بلنگوی زندان(همین الان نصب شد) صدای نکره ی بارتی شنیده شد که داشت اون دو رو صدا میکرد

پیتر و ماروولو به سرعت خودشون رو به دفتر بارتی رسوندن و مثل گاو سرشون انداختن پاین بدون در زدن رفتن تو

بارتی داد زد: یه دفه دیگه اینجوری بیاین تو بازداشتتون میکنم

ببخشید

پیتر :حالا چیکار دارین قربان

هیچی یه بازداشتی جدید الان میرسه باید بریم به استقبالش

ماروولو: مگه چیکار کرده که اینقدر مهم شده

بارتی :مهم که نشده ولی چون خبر نگاره و زیاد نمیشه نگهش داشت باید خوب ازش پذیرای بکنیم تا درساشو خوب یا بگیره

پیتر و ماروولو:آهان تازه افتاد

بعد بارتی شروع به خوندن نامه ی وزیر کرد


بسم الرب المرلین
که داشت ریشی عظیم و آفتابه ای تمیز


اينجانب دراكو مالفوي وزير سحر و جادو به بارتيميوس كراچ ابلاغ مي دارم تا نسبت مجازات فردی که توسط بیل ویزلی رئیس اداره ی کاراگاهان به شما تحویل میگردد اقدام نمایید
لازم به ذکر است که نام برده مدت محدودی در زندان حظور دارد پس کمال مهمان نوازی را از او به عمل آورید(ایول دراکو با یان حرف زدنت)

نام برده مونتاگ خبر نگار پیام امروز میباشد

امضا
دراكو مالفوي
وزير سحروجادو

ماروولو گفت این دیگه چیکار کرده با من همکار بوده قبلا

بارتی هیچی گفته وزیر باید اسموت کنه
البته چون زود متوجه اشتباه خودش شده وزیر به یه بازداشت کوتاه راضی شده
البته باید در این مودت قشنگ یاد بگیره که در باره ی وزیر حرف نزنه

البته با اون مو های هم که داره باید یه اسموت مهمونش کنیم

از دور صدای دادی به گوش میرسید مونتاگ به وصیله ی دو دیوانه ساز به طرف دفتر رئیس برده میشد
در دفتر باز شد
سوز سردی وارد اتاق شد
و مونتاگ به داخل اتاق پرتاب شد



Re: آزکابان
پیام زده شده در: ۲۲:۱۱ سه شنبه ۹ اسفند ۱۳۸۴
#77

ماروولو گانتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۳ شنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۰:۳۹ یکشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۵
از تالار اسلایترین میرم بیرون !!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 168
آفلاین
پیتر و ماروولو که هم باید اطاعت می کردند و هم متعجب بودند ، به راه می افتند .

در راه ماروولو با برق خاصی که در چشماش بوده ، در گوش پیتر میگه : به نظرت بارتی می ذاره اینارو شکنجه کنیم ؟ من فقط با نگه داشتن اینا تو زندان حال نمی کنم . باید یه کم خشن باشیم .

پیتر با صدای جیرجیر مانند همیشگیش ، خیلی آهسته میگه : فکر نمی کنم . اینا رو نباید الکی آورده باشن این جا . حتما دراکو چیزی می خواد که اینا بهش نمی دن . نمی دو...

ولی بقیه ی جمله ی پیتر با رسیدن به راهروی سرد و تاریکی که به سلول های انفرادی راه داشت ، نا تمام ماند .

قدم در راهرو گذاشتند . صدای پای آنها در راهرو میپیچید و صدایی ایجاد میکرد ... صدایی ایجاد میکرد که به نظر می رسید ، گوش انسان رو کر میکند . این صدا خبر از تنهایی و وضع فلاکت بار زندانیان انفرادی می داد .

همان طور که آهسته قدم برمی داشتند ، پاتر و لوپین با صدایی آهسته با هم صحبت می کردند .
پاتر با ترس و لرزش خاصی در صداش ، به لوپین میگفت : من نمی دونم . . . یعنی به نظرت اون به خاطر چی ما رو آورده این جا ؟ نکنه اون میخواد که... ؟
لوپین حرف پاتر رو خیلی سریع قطع کرد گویی نمی خواست آن دو ، معاونین بارتی ، حرفهایشان را بشنوند . در همون حال گفت : آره ... من فکر کنم ما رو به خاطر همون به این جا آورده . ولی ما نباید ... ما نباید به هیچ به اون اطلاعات بدیم . فهمیدی ؟

آهای ... شما دو تا چی میگین به هم دیگه ؟ الان که فرستادمتون تو انفرادی ، می فهمین با کی طرف هستین . با وزیر در میفتین ؟

پیتر ، لوپین رو به سمت یک اتاق برد . در راه هم دو تا لگد بهش زد ( )

جلوی یک انفرادی ، در رو که باز کرد ، از داخل بخار می زد بیرون .... مثل جایی که خیلی وقته کسی توش نبوده ....
ریموس با سر به داخل پرتاب شد . پست سرش در با حرص بسته شد .

دیگه فقط خودش مونده بود و تنهایی که در این جا او را اسیر کرده بود . بلند شد و لباسش رو که خاکی شده بود ، تکوند .
به دیوارهای اتاق نگاه می کرد . فقط سیاهی رو می دید . این سیاهی اگر جای دیگه بود ، شاید زیبا به نظر میرسید . ولی اون جا رو خیلی وحشتناک کرده بود .

الان دیگه فقط می تونست بخوابه . هنوز چشماش به سیاهی عادت نکرده بود . رو زمین دراز کشید و خودشو به سمت دیوار کشید .
ناگهان احساس کرد که تو اتاق تنها نیست ... کسی پشت سرش رو زمین خوابیده بود !
داد زد : نگهبان ... آآآآی !! کمک ! آقا !!!

ماروولو اوومد و در رو باز کرد . پرسید : چی شده ؟

- یکی رو زمین خوابیده ... مگه این جا انفرادی نیست ؟

ماروولو در حالی که از آن خنده های شیطانی رو لبش داشت ، به لبخند میگه : نه ... اون نفر دیگه زنده نیست . خیلی وقته مرده . گذاشتیم باشه . فعلا جاش خوبه . تو که مشکلی نداری ؟ نکنه می ترسی ؟

لوپین در حالی که سعی می کرد بیشترین فاصله رو با جنازه داشته باشه ، گفت : نه .... من ؟ من یه زمانی برا خودم وب مستری بودم . از یه مرده بترسم ؟
ماروولو با خباثت میگه : باشه ، خواستم بگم اگر می ترسی جاتو عوض کنم . حالا که نمی ترسی ، باشه . بمون همین جا . فعلا !

در رو پشت سرش بست ... ولی حتی با بسته شدن در هم میشد فریاد های لوپین و پاتر رو شنید ... آن ها نمی دانستند که تازه این اول بد بختی است ... نمی دانستند که در روز های آینده اگر وزیر بیاید ، چه چیزی در انتظارشان است .
می رفتند تا به زندانی های قبلی ملحق شوند ....


آن چه ثابت و برجاست ، ثابت و برجا نیست . دنیا این چنین که هست نمی ماند .
برتول برشت




Re: آزکابان
پیام زده شده در: ۲۱:۵۵ دوشنبه ۸ اسفند ۱۳۸۴
#76

پيتر پتي گرو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۲۵ جمعه ۲ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۴۵ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۵
از بالاي ديوار آخري!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 303
آفلاین
بارتي بر روي صندليش نشسته بود. دفترش ساكت بود. در واقع بعد از اتفاقات السامور ديگه " هيجاني " توي كارش وجود نداشت. روزنامه ي پيام امروز يكوري توي دستش بود و سعي مي كرد با وجود هواي گرم صيحگاهي تمركزش رو بر روي دنبال كردن خطوط جمع كنه. روزنامه از دستش به زمين افتاد و سرش به آرامي بر روي شونش افتاد. چند دقيقه بعد صداي خروپفش سكوت رو به مجادله دعوت مي كرد.
- هي!! حواست كجاست!؟
- ساكت باش زنداني!!
- به من مي گي زنداني!؟ من وبمـ....اخ!
در دفتر بارتي با لگدي باز شد چهار نفر در آستانه ي در ايستادند. بارتي به زور چشماش رو باز كرد و وقتي ديد كه چه كسي روبروش ايستاده سريع پاشد.
- اوه...جناب پاتر!! جناب لوپين!! قربان! شما اينجا چي كار مي كنيد!؟
و بعد چشم غره اي به معاونينش كه سخت دست لوپين و پاتر رو گرفته بودند رفت! پيتر – كه يكي از معاونين زندان بود- جلو رفت و نامه اي رو به بارتي تحويل داد.

به نام ريش مرلين


اينجانب دراكو مالفوي وزير سحر و جادو به بارتيميوس كراچ ابلاغ مي دارم تا نسبت به دستگيري دو شخص خاطي و شورشگر به نام هاي " هري پاتر" و " ريموس لوپين " اقدامات لازم را به عمل بياورند.



امضا
دراكو مالفوي
وزير سحروجادو


بارتي نگاهي متعجب به همگي انداخت.
- حتما اشتباهي شده...چطور ممكنه...اين..
در همون لحظه جغد نامه رساني داخل اتاق شد و نامه اي رو بر روي ميز انداخت. اين يكي با عجله نوشته شده بود و بر روي پاكت هم با خط ريزي نوشته بودند: محرمانه

" كراوچ!! اين دونفر رو سريع مي اندازي توي سلول هاي انفرادي!! اين ها اطلاعات مهمي دارن كه من لازم دارن. در ضمن برات همين كافي باشه كه شورش كرند.نتيجه رو به من اطلاع بده.

دراكو مالفوي
وزير سحر و جادو"

لبخند رضايتمندانه اي گوشه ي لبش قرار گرفت.با خوشحالي به سايرين نگاه كرد و با گسترده ترين و خودبينانه ترين لحنش گفت:
- اينها رو به سلول هاي انفرادي ببرين!! بعد هم هر دو تا تون برگردين اينجا!!


[b][size=large][color=003300][font=Georgia]و ازش پرسيدم كه:خ


Re: آزکابان
پیام زده شده در: ۱۶:۲۳ یکشنبه ۷ اسفند ۱۳۸۴
#75

بارتیموس کراوچ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۳ جمعه ۹ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۴:۱۷ دوشنبه ۱۹ آذر ۱۳۸۶
از تالار اسلیترین
گروه:
کاربران عضو
پیام: 165
آفلاین
سوروس وسایلشو بر میداره و راه میافته به طرف وزارت .
شپلق.....
مردی با ردایی سیاه ظاهر میشه (سوروس):
وارد وزارت میشه. وزارت خلوت بود.
سوروس به طرف دری رفت که السامور بهش گفته بود ، در این فکر بود که چرا باید قدرت حلقه را با اون احمق تقسیم کنه؟؟؟ حلقه میتونست برای خودش باشه!!!
وارد در شما ره ی سه شد.
راهروی درازی بود چند دقیقه طول می کشید تا به درها برسد. راهرو خلوت خلوت بود هیچ نگهبانی انجا نگهبانی نمی داد.
به درها رسید...خواست در شماره 5 را باز کند که!!!
10 نفر پشت او ظاهر شدند .
بارتیموس و 9 نگهبان.
بارتیموس نگاهیبا وقار به سوروس انداخت:
_به ... به . سوروس عزیز . از این ورا؟ اومدی هوا خوری؟ یا اومدی کمی قدم بزنی؟
سوروس جفت کرده بود هیچ کار نمیتونست بکنه.
نگهبانا به طرف سوروس رفتند.
بارتیموس جلوی انها را گرفت: نه !! چند لحظه صبر کنید، باید بفهمیم حلقه واقعا اونجاییه که السامور گفته؟
دستش را در جیبش کرد و شیشه ی کوچکی را از جیبش بیرون اورد، مایع سفید رنگی در شیشه بود.
اسنیپ میدونی این چیه که؟؟ به دو نفر دستور داد دستو پاشو بگیرن. و دو قطره از محلول در دهان سوروس ریخت.
حلقه کجاست؟
چشمها ی سوروس داشت از حدقه بیرون می زد. او تمام چیزی که السامور بهش گفته بود گفت: حلقه توي قسمت حفاظت شده وزارتخونست.از در شماره 3 وارد ميشي از راهرويي عبور ميكني در انتهاي راهرو 8 تا در هست ، در شماره 5 رو باز ميكني ، يه ديوانه ساز اونجا هست با گفتن كلمه "السامور قوي" كاري بهت نداره!در انتهاي اتاق سه تا صندوق هست ، صندوق آبي رو باز ميكني توش يك كليد هست ، با اون كليد ميتوني در صندوق شماره قرمز رو باز كني و حلقه رو برداري!البته به صندوق زرد نبايد كاري داشته باشي.

بارتی بعد از شنیدن حرفهای اسنیپ به نگهبانان دستور داد او را ببرند و خود به طرف در شماره ی 5 رفت ...
حلقه را برداشت و به وزیر تحویل داد، وزیر کمی به حلقه نگاه کرد و بعد حلقه را در جیبش گذاشت ، خواست از در بیرون برود که!!!
آلبوس دامبلدور جلوی در ظاهر شد.
دراکو حلقه را بده به من.
وزیر: کدوم حلقه؟؟؟؟
دامبلدور همون که تو جیب راستته.
وزیر:
دامبلدور حلقه را از وزیر گرفت و نابود کرد.
--------------------------------------------------------------------
غیر رول
این داستان را تموم کردم تا یکی از معاونانم داستانی جدید و جذاب را شروع کند!!!
؟؟؟؟


[مواظب افکارت باش که تبدیل به گفتار می شود.
مواظب گفتارت باش که تبدیل به رفتارت می شود.
مواظب رفتارت


Re: آزکابان
پیام زده شده در: ۱۳:۴۲ پنجشنبه ۴ اسفند ۱۳۸۴
#74

ادی ماکایold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ یکشنبه ۶ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۲ دوشنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۹
از كوچه پشتي عمه مارج اينا !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 536
آفلاین
در انتهاي كوچه دري فكسني قرار داشت...السامور در رو با ضربه اي باز كرد...داخل رفت...همه جاي خونه تاريك و به هم ريخته بود...همه چيز كهنه بود و تارهاي عنكبوت همه جا رو پوشونده بود...گويا سالها بود كسي در آنجا زندگي نميكرد...
از راپله اي پايين رفت و به دخمه اي رسيد...از كناره هاي در ، نور كمي بيرون زده بود...در رو به آهستگي باز كرد...مردي در كنار نور شمع روي صندلي راحتي نشسته بود و فكر ميكرد...با شنيدن صداي باز شدن در صندليش رو چرخوند...

-السامور!!
-خيلي وقته همديگرو نديديم ، سوروس...

سوروس از روي صندلي بلند ميشه و به طرف السامور ميره...دستش رو روي شونه السامور ميزاره
-حتماً كار مهمي داشتي كه اينجا اومدي.خودت خوب ميدوني اومدنت به اينجا براي جفتمون خطر داره.
-ميخواستم برام يه كاري انجام بدي.
-چي به من ميرسه؟
-سهيم شدن در قدرت حلقه!

چشماي سوروس برقي ميزنه و دستش رو به آرامي از روي شونه السامور بر ميداره.

-بايد برام حلقه رو از وزارتخونه بدزدي.
-براي دزديدنش چيكار بايد بكنم؟
-حلقه توي قسمت حفاظت شده وزارتخونست.از در شماره 3 وارد ميشي از راهرويي عبور ميكني در انتهاي راهرو 8 تا در هست ، در شماره 5 رو باز ميكني ، يه ديوانه ساز اونجا هست با گفتن كلمه "السامور قوي" كاري بهت نداره!در انتهاي اتاق سه تا صندوق هست ، صندوق آبي رو باز ميكني توش يك كليد هست ، با اون كليد ميتوني در صندوق شماره قرمز رو باز كني و حلقه رو برداري!البته به صندوق زرد نبايد كاري داشته باشي.

سوروس دستي به چونش ميكشه و مدت زيادي هر دو در سكوت همديگر رو نگاه ميكنن.
-تا اونجايي كه يادمه به بقيه يه چيز ديگه گفته بودي...
-اينقده احمق نيستم كه آدرس حلقه رو به هر كسي بدم!


ویرایش شده توسط ادی ماكای در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۴ ۱۴:۵۵:۵۳

جي.كي رولينگ نقاش مصري قرن پنجم هجريه


Re: آزکابان
پیام زده شده در: ۱۵:۲۹ چهارشنبه ۳ اسفند ۱۳۸۴
#73

ماروولو گانتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۳ شنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۰:۳۹ یکشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۵
از تالار اسلایترین میرم بیرون !!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 168
آفلاین
بارتی که از دراکو دستور داشته میره که وسایل خودشو جمع و جور کنه و راه بیفته .
همون طور که به سمت اتاقش میرفت زیر لب غرغر میکرد : اخه این چه وضعشه . . . فقط بلدن وزیر عوض کنن . هیچ فرقی هم نداره . . . آخه بابا به من چه که برم و حلقه رو بیارم ؟
بارتی به اتاقش میرسه و با دلخوری شروع به جمع کردن وسایلش میکنه . نمی تونست از فکر خطراتی که ممکنه اونو تهدید کنه در بیاد . همش به این فکر میکرد که آخرین بار کی با بچه هاش بازی کرده . . .

با سختی و مشقت و رنج و عذاب خودشو آماده می کنه . صدای پای او در راهروی ساکت زندان میپیچه. به چهره ی زندانی ها نگاه میکنه . چه کسانی رو خودش به این جا آورد . حتی آنها نیز در این لحظه برای او عزیز بودند . . .
به کسانی که از بین نرده ها به او نگاه میکردند ، لبخندی تلخ زد . مانند آخرین لبخند یک قربانی . . .
دراکو منتظر او بود . مثل این که می خواست با او صحبت کند . حدس درست بود ...
دراکو با اشاره ی سر اونو به کناری برد و گفت : بارتی ، من مطمئن هستم که تو میتونی از پس این کار بربیای . . . اگر غیر از این بود ، من تو رو نمی فرستادم . تو می تونی .... حالا هم برو . موفق باشی .
بارتی با این حرفا کمی از نگرانیش کم شد ... در رو باز کرد و از قلعه خارج شد ...

با اولین باد شبانه که به صورتش خورد ، انگار دوباره جان گرفته بود ... خیلی وقت بود که این جوری احساس لذت نکرده بود ...

چند نفس عمیق کشید و به راه افتاد ....


::::::::: کیلومتر ها اون طرفتر !! :::::::::
آرامش و سکوت شبانه ، رخوت خاصی را در سراسر شهر لندن به وجود آورده بود ...
آسمان صاف بود و به وضوح میشد ستاره ها را دید ... همه چیز زیبا بود و به نظر نمی رسید چیزی بتواند این زیبایی را خدشه دار کند ...
ناگهان صدایی به گوش رسید ... شترق !!
هیکلی شنل پوش در آن جا ظاهر شده بود. گویی به وسیله ی جادو به آنجا آمده بود ... کمی به اطراف نگاه کرد و به راه افتاد .

قدمهایی با وقار و محکم بر میداشت . طوری راه می رفت که انگار در این وقت شب ، باید کاری مهم را به انجام برساند ....

صدای پایش در کوچه می پیچید . تق ... تق ... تق ... تق ...
از پیچ کوچه گذشت و در کوچه ی کوچک تری قدم گذاشت ... فقط به اجرای کارش فکر می کرد .

نوری که کوچه را روشن می کرد ، نیمی از چهره ی او را روشن کرده بود . حتی در تاریکی نیز میشد چهره ی او را تشخیص داد ... موهایش مثل همیشه هم چون قابی چهره ی او را پوشانده بود ، ولی ار همیشه رنگ پریده تر بود ... اما همان خونسردی و چهره ی سابق را داشت ... هنوز هم همان السامور بود ....


آن چه ثابت و برجاست ، ثابت و برجا نیست . دنیا این چنین که هست نمی ماند .
برتول برشت




Re: آزکابان
پیام زده شده در: ۱۹:۵۶ دوشنبه ۱ اسفند ۱۳۸۴
#72

بارتیموس کراوچ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۳ جمعه ۹ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۴:۱۷ دوشنبه ۱۹ آذر ۱۳۸۶
از تالار اسلیترین
گروه:
کاربران عضو
پیام: 165
آفلاین
بارتی به طرف السامور میدوه :
_بگیریدشششششششششششش
السامور با سرعت در حال فراره ، یکی از نگهبانا راهشو سد میکنه، طلسمی به طرفش میفرسته ،السامور جا خالی میده و خودشوبه نگهبان میزنه نگهبان روی زمین میافته .
السامور در حال فرار:
_احمق ها سزای کارتونو میبینید.
او به خروجی زندان میرسه ، دوتا نگهبان جلوی درن با چوبی که از یکی از نگهبانا برداشته بود اونا رو میکشه درو باز میکنه و فرار میکنه.
بارتی به در میرسه :
_فرا.... ر کر....
و به طرف زندان ها میره.
دراکو بیدار شده بود و داشت به طرف دفتر می اومد. وقتی بارتی را دید:
_چی شد ؟فرار کرد!
بارتیموس با ناراحتی :
_بله قربان
چهرهی دراکو جوری شد که انگار ممکنه هر لحظه بیهوش بشه.
بارتی سریع به طرف دراکو رفت و دستشو گرفت، رو به منشی کرد :
_یه صندلی بیارررر
منشی که خود از دیدن وزیر جدید با ان روز وحال وحشت کرده بود سریع یک صندلی اورد.
دراکو روی صندلی نشست .
بارتی کمی فکر میکنه و بعد به یاد حرف های السامور می افته.
_ قربان ... قربان .. السامور یه چیزهای دربارهی یه حلقه میگفت یه حلقهی قدرتمند. حلقه ای در وزارت.اون به وزیر قبلی گفت باید اونو براش بیاره ، ادرسشم داد.
و بارتی ادرسو به جناب وزیر میده
دراکو که حالش بهتر شده بود :
_این موضوعو به هیچ کس نمیگه چون ممکنه مشکل زا بشه. خودتم می ری اون حلقه را برمیداری میدی به من .
بارتی با سردرگمی:
قربان من رئیس اینجام.
دراکو باخشم:
تو زیر دست منی هر کاری بگم باید انجام بدی.حلقه رو قبل اینکه دست کسی بهش برسه برام بیار .السامورم خودم میگیرم.


[مواظب افکارت باش که تبدیل به گفتار می شود.
مواظب گفتارت باش که تبدیل به رفتارت می شود.
مواظب رفتارت







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.