اختتامیه! داخلی عصر _ سرسرای آداس!
ونوس : ریتا آچار رو ندیدی؟ می خوام در دفترم رو از لولا باز کنم!
ریتا : اووووووووخ ببخشید! رو یخچال گذاشته بودمش حواسم نبود همراه یخچال رفت تو کیف مری پاپینز!
ونوس :
و با یه لگد کاراته ای درو از جا میکنه!
فلور : آخه کجا دارید می رید ؟ ما نباید بدونیم؟
ونوس در حالی که داره درو تو کیف مری پاپینز جا می ده! : من و ریتا یه ساختمون خالی برای منتقل کردن آداس پیدا کردیم ... مثل این جا نیست ولی دلباز تره و ... ما هم چاره ی دیگه ای نداریم
لیلی :
پیتر که برای اتو کردن چادر مادربزرگه میز اتو رو آورده و اتو رو می گیره دستش ولی با دیدن گریه ی لیلی حواسش پرت میشه و به جای اینه که چادرو از دست سالی بگیره خود سالی رو می کشه رو میز اتو!
سالی : نـــــــــــــــــــــــه
پیتر در حالی که داره سالیو
اتو میکنه: آخه مادربزرگه این جوری که نمیشه؟ آخه ما این جا بدون شما چی کار کنیم؟
مادربزرگه : آخه ساختمونی که گرفتیم هنوز کار داره ... تعمیرات می خواد ... بیشتر زحمتاشو ریتا کشیده ولی تا این که توش جا بیفتیم طول میکشه...آوریل عزیزم بیا اون سر گازو بگیر بزاریمش تو کیف!
ریتا : یواش تر کیف تکون بدید ! مادام ماکسیم توشه ناراحت میشه!
پیتر که دلش گرفته با غصه گوشه ی چادر مادربزرگه فین می کنه!
سالی : ای خدا
مادربزرگه سالی اتو شده که تبدیل به چادر شده! رو از دست پیتر می گیره سرش می کنه و با عجله رو یه ورق صورتی! یادداشتی می نویسه!
ونوس : بچه ها اینو برای مازا و عمو نوشتم آدرس جدید رو بهشون دادم... هر موقع از ماموریت برگشتن اینو بدید بهشون!
آوریل : خب ما کی می تونیم بیایم؟
ونوس: بیاین؟ کجا ؟
همه : ساختمون جدید دیگه!
ریتا : بابا اون جا وبلاگه! همه نمی تونید بیاید! فقط یه تعداد محدود میشه عضو اد کرد!
در همین لحظه کفتر از لب پنجره پر میزنه و میاد تو ساختمون !: یعنی من که قوهاهاها می کنم برات باهات نیام؟
ونوس : جان؟
پیتر : یعنی من که چادر اتو می کنم برات باهات نیام؟
ونوس : چرا ولی ...
لیلی : یعنی منی که نوه ی گلتم باهات نیام؟
ونوس : این چه حرفیه؟
آوریل : یعنی من که شبا گیتار می زدم برات باهات نیام؟
ونوس : !
چو : یعنی من که از اول آداسی بودم باهات نیام؟
ونوس : آخه بزارید من ...
فلور که شنلشو تنش کرده از اتاق میاد بیرون !: خب پس بریم
ونوس رو زمین ولو میشه!
سالی : هوووو ! مراقب باش!من الان خاکی میشم
پیتر : سالی تو نمی خوای هیچی بگی؟
سالی : اخه من یه چیزی بگم یا هیچی نگم این منو با خوش می بره ... سنگین ترم هیچی نگم!
ریتا به ساعتش نگاه می کنه : ونی دیگه باید بریم دیرمون میشه ...
ونوس دست فلورو میگیره و از زمین بلند میشه : باشه بچه ها ... صبر کنید ... از اول هفته ی آینده اگه بخواید ساختمون جدید با من یا ریتا تماس بگیرد ...حالا بیاید تو بقلم ما دیگه بریم
آداسی ها:
خارجی آداس _ صحنه ی پایانی!
ونوس رو به ساختمون آداس ایستاده و برای آخرین بار نگاهش می کنه ... تک تک سیصد پستش در سی صفحه... چیزی که تنها دلبستگی اش در سایت جادوگران بود ...
ریتا گوشه ی چادر مادربزرگه رو میکشه ... (سالی
)
و با هم به سمت آداسی جدید رهسپار میشند ....
پایان!
***
قول می دم اگه شروع به نمایشنامه نویسی کنید و آداس دوباره فعال شه هر چند وقت یه بار بهتون سر بزنم !