سوژه جدید!_ عجب!که اینطور هه هه!جان!حساب کن ببین چی از توش در می آد!
_ باشه چشم ریییس!
لوسیوس مالفوی در حالیکه عکسی از جوانی های لرد ولدمورت در دست داشت این را به پیتر پتی گرو ساده گفت،عکسی متفاوت از آن چیزی که هر کسی به فکرش
می رسید!
عکسی که با حق سکوت آن چه ها که نمی توانست بکند،پولدار شده بود و البته تا ابد می توانست ولدمورت را زیر دست خود داشته باشد
پتی گرو با سرعت از این ور خانه ریدل و جلوی چشم مرگخواران دیگر به آن طرف آن می دوید،تا اینکه اعصاب همه را خرد کرد...
_ اکه هی!موش احمق دست و پا چلفتی دوباره چه گندی بالا آوردی!؟
لرد در حالیکه خیلی عصبانی بود اینهارا گفت،پتی گرو یک دور دیگر زدو بالاخره ایستاد
_ چرا همه چی میچرخه؟آها آها!لرد کثیف منو ارباب لوسیوس یه چیزی ازت پیدا کردیم...تو خجالت نمی کشی...!
لرد حالا دیگر واقعا جوش آورده بود...
_ قرچ قرچ(افکت فشار دادن دندان
)یا میگی چه غلطی کردید یا باید بری پیش تسترالهای محبوب ارباب...
رنگ از رخسار پتی گرو پرید،به پته تته افتاد اما بالاخره دست گل را به آب داد:
_ بل...ل..هه...منو...لوسیوس...یه عکس...از جوانی هاتون....با یه ساحره...جلوی کافه هاگزهد....پیدا کردیم....
اینبار رنگ از رخ لرد پرید!
و تنها کلماتی را که توانست ادا کند این بود:
_
این...لوسیوس...بی خرد...الان کجاست....؟؟پتی گرو هم خواست بگوید در اتاق پشتی که در همان لحظه لوسیوس وارد شد و با لبخند به لرد گفت:
_ سلام خدمت لرد والا مقام!
ولدمورت که دیگر جوش آورده بود در جواب سلام گفت:
_ سلام مرگخوار فضول....
آوداکداورا!اگر لوسیوس یک ثانیه دیرتر خوابیده بود الان عمرش را داده بود به شما!به هر حال لوسیوس با یک نگاه به پتی گرو همه چیز را فهمید به آرامی برخواست وبه سردی گفت:
_ اگر با من کنار نیایی اینرا می دهم به محفلی ها تا آبرویت را ببرند!
اما در جواب لرد فقط یک چیز گفت:
_ آوداکداورا!
لوسیوس دوباره به سختی جاخالی داد و شروع به دویدن کرد،لرد با خشم فراوان فریاد زد:
_ اگر اون از اینجا فرار کنه هموتونو می کشم!
مرگخواران گیج چند ثانیه طول کشید تا بفهمند منظور لرد چیست اما تا فهمیدند به سرعت دویدند تا از دست طلسمهای مرگ او در امان باشند...
چند ساعت بعد محفل ققنوس:_
تولد تولد تولدت مبارک مبارک تولدت مبارک! آنروز تولد هری بود خانه گریمولد سراسر تزیین شده بود،سیریوس هم در آشپزخانه بساطی راه انداخته بود خودش هم اول از همه بلند شده بود!
به هر حال داشت به همه خوش می گذشت به جز به فرد و من چرا؟معلومه مامان از همه چی...از همه چی و در یک موردحتی ازنفس کشیدن مارا منع کرده بود!
به هر حال منو فرد که کاری نداشتیم به آرامی به بیرون خانه خزیدیم و در را به آرامی بستیم توی فکر آن بودیم که چه کنیم،که ناگهان دیدیم لوسیوس مالفوی دارد
لنگان لنگان به این سو می آید!
اول جو حسابی منو فرد را گرفت که لابد آمده جشن تولد هری را برهم بریزند واز این حرفا،اما بعد نگاهی به ما انداخت لبخندی زد به آرامی جلوی پای ما میت شد!
ما دوتا فقط به هم نگاه می کردیم که دوباره بلند شد ومحکم بادست ردای مرا چسبید.
به آرامی عکسی از داخل ردایش خارج کرد و آنرا به فرد داد بعد هم به آرامی به کناری رفت و ناپدید شد!
ما دو تا هاجو واج به هم خیره شدیم،ناگهان چیزی توجه مرا به خود جلب کرد...
_ فرد اینو نیگا!ولدمورته!جوونیاشه!
در نهایت ناباوری فرد چیز دیگری را کشف کرد...
_
اوهو!این ساحره که بقلش وایساده کیه؟!نکنه ولدمورتم...بله!
آخ جون!حالا بهترین هدیه روز تولد هریو ما بهش می دادیم تا لااقل گنداش با چو چانگو غیره و غیره رو(
)یه جوری ماسمالی کنه...
_ آی آِی آِی ولدمورت!
ادامه دارد...