هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۸:۴۰ دوشنبه ۱ خرداد ۱۳۸۵
#72

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
فلش بک(مثله کارای خودتون)

سارا و هدویگ داخل خیابان راه می رفتند که ناگهان سارا یه نگاه به پشتش می ندازه میگه:
_زود باش هدویگ برو اون طرف قائم شو...زود باش!
آنها به پشت دیواری در آن سوی خیابان پناه می برند. در همان حال که هر دو نفس نفس می زدند هدویگ گفت:
_چی شد سارا؟....کی اونجا بود؟
سارا همان طور که چوب دستی اش را بیرون می کشید گفت:
_پتی گروء....از دست معجونه من فرار کرده اومده دنباله ما!!
سپس به سمت خیابان چوب دستی را نشانه رفت. یک هدویگ و سارا مجازی در وسط خیابان در حال دویدن بودند. هدویگ واقعی که دهانش از تعجب باز مانده بود گفت:
_چطوری این کارو کردی...سارا تو نابغه ایی!!!
و به این ترتیب آن ها از مهلکه جون سالم به در برده و پتی گرو دو لو لو خورخوره را به جای آنان برد.

در محفل(زمان کنونی)

ناگهان زنگ در فشرده می شود. آنیتا که مشغول درمان بدن آسیب دیده ی سارا بود از جا بلند شد و به سمت در رفت.
_کیه......خودتو معرفی کن؟
_من سارا هستم...سارا اوانز به همراه هدویگ!
آنیتا دهانش از تعجب باز مانده بود. در همان حال گفت:
_تو دروغ می گی....سارا که اینجاست!
_نه بابا اون الکیه!!! یه لولو خور خورست.....یه طلسم بهش بزن!
_نه من این کارو نمیکنم......تو یه مرگ خواری!!
_خانه 13 پورتلند!!
آنیتا هم چنان با تعجب گوش می داد. کسی جز سارای واقعی این خانه را بلد نبود!! چوب دستی اش را برداشت و به سمت سارایی که بروی مبل قرار داشت حرکت کرد.
_کروشیو
بدن به هزاران قسمت تقسیم و هر قسمت در گوشه ایی پنهان شد.. هدویگ مجازی نیز به همین سبک نا پدید شد. به این ترتیب خیاله واهیه مرگ خواران به ابدیت پیوست.

در جمع مرگ خواران

به ناگاه صدایی از جایی بلند شد. همان صدایی بود که ولدمورت یک بار شنیده بود!
_من سارا اوانز هستم.....واقعا بهتون تبریک می گم که تونستید مجازیه منو شکنجه بدید...چون هیچ کس تا کنون نتوانسته خراش کوچکی بروی صورت من بوجود آورد!! این داستان تمام شد....ولی در جنگ این خونخاری ادامه خواهد داشت.
همه به دنبال منبع صدا می گشتند. اما هیچ کس نتوانست بفهد آن چه بود!! در محفل جشن بزرگی برای این پیروزی و موفقیت سارا و هدویگ برگزار شد و همه برای این اتفاق و به امید سر کوبی دشمنان گوشت موش خوردند!
_________________________________________________

با اجازه من پست پتی گرو رو ادامه دادم....چون پست سدریک برای خودش یه داستانیه!!!
تموم شد......



Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۷:۰۲ دوشنبه ۱ خرداد ۱۳۸۵
#71

سدريك ديگوري


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۴ شنبه ۲۱ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۸۵
از لبه ي پرتگاه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 523
آفلاین
ابتدا قبل از اين پست بايد بحثهاي سره غذا را مطالعه نماييد
_________________________________________________________________________________________________

پيتر و سدريك آروم به سالن كافه ي محفل ققنوس وارد ميشن.همه جا ساكته البته آثاري از زدو خورد كه احتمالا به دعواي آخره بين مرگخوارا و محفليا برميگرده روي زمين مشاهده ميشه.
در گوشه اي از تالار جثه ي كوچكي تنها ديده ميشه كه جغدي روي شونه هاش نشسته.
سدريك و پيتر آهسته تر جلو ميرن و ميفهن اون جثه ي كوچك همون سارا اوانزه و اون جغد هم هدويگه.
سارا در حاليكه داره هق هق ميكنه زير لب زمزمه ميكنه:هيشكي منو دوست نداره اونا ميرن ماموريت منو نميبرن بدجنسا اه اهيا خيلي بدن
پيتر و سدريك كه تحت تاثير قرار گرفتن:
سارا و هدويگ متوجه ورود اونا ميشن.
سارا:شما بدا اينجايين؟آدم بدا؟همتون رو ميكشم.استيوپفاي استيوپفيلا...راستي بچه ها شما تا حالا پفيلا با طعمه كره اي خورديد؟
سدريك: ببين سارا ما مسلح نيومديم تو به غير از چوبدستي چيزي تو دسته ما ميبيني؟
سارا خيلي معصومانه به اونها نگاه ميكنه: نه
پيتر:آفرين دختره خوب پس تو هم چوبدستيتو بزار زمين و بيا بغله ما تو راهم برات پفيلا ميخريم.
دويگ:نه سارا به حرفشون گوش نده اونا مسلحن مگه نميبيني سدريك تو دستش يه چيزيه؟
سدريك:به جانه خودم ام پي تري پليره آوردم حوصلون سر رفت گوش بديم
سارا:راست ميگي؟
سدريك:آره باور كن.
سارا:مرسي
سدريك:چه دختره خانم و با شخصيتي
پيتر دوقتي ديد هوا پسه رو به سدريك كرد:باباجنبه نداري الان دوباره سفيد ميشي
سدريك:با اينكه خيلي سخته ولي بايد ازت معذرتخواهي كنم سارا من بايد برم
لرد كه در آسمانها شاهد اين صحنه هاست اشكش در اومده:چقدر رمنتيك
پيتر دستشو به سمته سارا دراز ميكنه:حالا مياي با ما بريم؟
سارا ناگهان به خودش مياد:نه شماها ميخوايد منو گول بزنيد بريد به جهنم استيوپفاي استيوپفيلا ولي خداييش خيلي خوشمزس
پيتر:سدريك كارشو تموم ميكني يا من بكنم؟
سدريك روشو برميگردونه:نه من نميتونم
پيتر چوبدستيشو به طرف سارا ميگيره:آدواكدورا.
جسده سارا روي زمين سنگي و سرد تالار ميافته.
سدريك:ههدويگو چيكار كنيم؟
پيتر:اون كه اصلا آدم حساب نميشه (بنا به شخصيت سايت وگرنه خودش سرور ما ميباشد.)
سدريك:ها به نظرت من تو نمايشنامم يكي كشته شد بلاك ميشم؟
پيتر:نه بابا تو پست بعدي اگه زنده نشد من اسممو ميزارم پيتي در پيت.
و اينگونه بود كه سدريك و پيتر با خشنودي به خانه ي ريدل ها بازگشتند و مورد استقباله لرد قرار گرفتند.

قصه ي ما تموم شد.كلاغ نداشتيم كفتر داشتيم اونم به خونش نرسيد.


[size=medium][color=0000FF]غم و اندوه را مي ستايم زيرا همواره همراه من بوده Ø


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۵:۳۳ دوشنبه ۱ خرداد ۱۳۸۵
#70

پيتر پتي گرو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۲۵ جمعه ۲ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۴۵ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۵
از بالاي ديوار آخري!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 303
آفلاین
لرد قامت استوارش را! راست كرد و از جاش بلند شد.اتاق خالي بود..ظاهرا به راستي تنها بود. اما از اتاق كناري صدايي شنيده ميشد!لرد سياه حتي پيش از ورود به اتاق هم مي دونست كه كي اونجاست!
- ارباب! من براتون آوردمش!
پيتر در حالي كه جسد بيهوش سارا و هدويگ رو گوشه ي اتاق به اربابش نشون مي داد تعظيم كنان نزديك شد.
- خيلي خوبه پيتر!...پاداش خوبي در انتظاراته..حالا برو و بقيه رو بيار!
پيتر با لبخندي پيروزمندانه از اتاق بيرون اومد!

1 ساعت بعد توي اتاق!

مرگ خوار ها يكي يكي به هوش مي اومدند و در دايره اي اطراف لرد جايي مي گرفتند. هيچ كس حتي توان صحبت كردن هم نداشت! بجز پيتر كه با خوشحالي مي خنديد.
- پيتر اينو چجوري گرفتي؟
- خيلي ساده بود ادي جان! درست موقعي كه فهميدم اين شما رو مسموم كرده..( من دل درد داشتم و از نوشيدني نخوردم! ) يكي از كلاه هايي رو كه روي زمين افتاده بود به موش تبديل كردم! اينا هم كه سفيدن ديگه..چيزي نمي فهمن! در نتيجه رفتن سراغ موش دوميه به خيال اينكه من هستم!..منم بيرون مخفي شدم و تا اومدن بيهوششون كردم و بدنشونو قفل كردم!
مرگ خوار ها همگش خوشحال...اين بار به لرد سياه نگاه مي كردند تا ببيننند كه دستوري براي اين دو تا سفيد مزاحم! و پررو ندارند!
- و حالا وقت انتقامه! پتي گرو و گانت و ماكاي و رودولف!جسد بيهوش اين دو تا رو بردارين...اگه خواستين شكنجه كنين! و بعد زنجيري به گردنشون ببندين كه نشانه ي بردگي اونها باشه! و مي تونين جلوي در اون محفل داغونشون بندازين تا بيان و اگه جانوراي ولگرد!! زودتر نخورده بودنشون جمعشون كنند!

در مدت 5 دقيقه چهار نفر به همراه دو تا جسد ! خارج شدند...اما صداي جشن همچنان از خونه مي اومد!

جلوي در محفل!!
فردا صبح!

آنيتا دامبلدور كه شب يادش رفته بود آشغالارو دم در بزاره... صبح در حالي كه داشت اونها رو مي گذاشت چشمش به دو تا مرده مي افته!!
- سارا..!؟ هدويگ..؟ اي وايي! اي وايي! بابا جون بيا كه اين دو تا كشتن..! اي وايي!
و در نهايت دامبلدور به همراه دخترش اونهارو گرفتن و توي محفل بردن...و اينگونه سارا و هدويگ درس عبرتي براي ساير اعضاي محفل شدند!!

-------------------------------------------------------------------
خب جالب اينجاست كه من آرتيست بازي در ميارم!! ميشه بپرسم چطوري از زير طلسم ايمپريوس( مي دوني كه چيه؟) بيرون اومدي!؟
در مورد نوشتم هم اگر بخوني مي فهمي پيتر قبل از بيهوش شدن چاقو رو برداشته!(يعني واقعا لازمه اينا رو توضيح بدم!؟) و خودت نوشتي كه اون سه تا رو با دستهاي بسته انداخته توي ديگ! پس ميشه فرض كرد پيتر هم با دستاي بسته بوده!!
بهتره يكخورده مواظب باشي دختر خانوم! نمي توني درست مبارزه كني به آرتيست بازي و ايراد گرفتن متوصل ميشي دليلي براي ادامه نداري!


[b][size=large][color=003300][font=Georgia]و ازش پرسيدم كه:خ


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۲۲:۰۸ یکشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۵
#69

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
سارا هم چنان لبخند می زد.اما نه یه لبخند معمولی بلکه لبخندی ناشی از نقشه ایی که برایشان کشیده بود! درون لیوان ها نوشیدنی ها را ریخت و رودلف برای تمام مرگ خواران بود. لیوان هایی با نوشیدنی های قرمز رنگ که تعدادشان به 50 عدد می رسید. همه آن ها از درون سینی برداشته و پس از اینکه لیوان ها را به هم زدند و به افتخار پیروزی فریاد بر آوردند شربت را با کمال اطمینان و خوش حالی سر کشیدند.
در همان هنگام در آن سوی تالار هدویگ در داخل یکی از دیگ های خالی آن طرف اتاق به اصطلاح آشپزخانه در حال چرت زدن بود. زیرا سارا در حال پختن مرغی که بیماری آنفولانزای مرغی داشت بود.
_جات خوبه هدویگ؟ خوبی ؟
_آره سارا ممنون....خیلی حال میده !!
یکی دو ساعت بعد از خوردن غذا ناگهان تالار از صدا خاموش شد. بله....سارا آنان را با تمام و کمال بیهوش و مصموم تحویل ولدمورت که فقط یه سری به دستشویی رفته بود و حدود یک ساعت مانده بود کرد. و بعد از اتمام کارش به همراه هدویگ گوشت موشی را که پخته بودند تا در دیسی گذاشته و در مقابل بلند ترین صندلی که در انتهای سالن قرار داشت گذاشتند . و سالن را ترک کردند. شب خوبی بود و هنوز بلبلان آواز می خواندند.(مگه اینا خواب ندارند 24 ساعت می خونند؟)
ولدمورت آمد ولی آنقدر گشنه بود که صحنه ایی که در مقابلش بود را ندید.(چه جلب!!!) به سرعت به طرف موش سرخ شده رفت و شروع به خوردن کرد.
_غذا موشه....دوست داری ؟
ولدمورت همان طور که با ولع آن را به نیش می کشید گفت:
_آره...خیلی خوشمزست....ولی خیلی کوچیکه !
صدا که مشخص نبود از کجا بود دوباره گفت:
_تقصیر خودته....به اون سایه هت غذا ندادی بخوره!
با شنیدن این جمله ولدمورت وا رفت. به غذای درون بشقابش نگریست. یک موش نصفه خورده شده. برق از سرش پرید. یعنی این پیتر بود که مشغول خوردنش بود؟ نه این امکان نداشت. از جا برخاست.
_پیتر...پیتر.. .!
و چه می دید؟ هیچ کس در سالن نبود. برای اولین بار(نه بابا این زیاد ترسیده!!) ترس وجودش را فرا گرفت.
_نه....نه.....پیتر کجایی؟....ادی؟.... لیلی ؟
هیچ صدایی بر نخواست.....ولدمورت همچنان بدون اینکه سر نخی پیدا کند می گشت. درسته سارا قبل از رفتن ، آن ها را درون چاه 7 کیلومتری آن سوی باغچه دفن کرده بود. اما ولدمورت بدون اینکه بداند آن صدا چه کسی بود و هم اکنون مرگ خواراشن کجا هستند سرگردان جست و جو می کرد !!
_______________________________________________

جالب اینه که من توی پست قبلی گفتم پیتر بیهوش شد....جالب تر اینکه دستاشو هم نبسته بودم بلکه یه ورد 7 ساعت براش خونده بودم تا خود صبح بخوابه ولی نمی دونم چی شد که یه دفعه بهوش اومد و طناب هایی که نمی دونم از کجا بوده رو باز کرد!!! چه جلب !!
مگه به فلش بک متوسل شی پتی گرو !!!



Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۸:۱۵ یکشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۵
#68

پيتر پتي گرو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۲۵ جمعه ۲ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۴۵ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۵
از بالاي ديوار آخري!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 303
آفلاین
فلش بك!

سي ثانيه قبل از قرار گرفتن پيتر درون ديگ!!

- هي پيتر!
- كيه!؟
- منم نفس ليلي!
- ا..سلام ليلي جون...بچه ها من خوشگلم؟
- چي ميگي؟ الان اين دختره مياد!
- پيتر! خوب گوش بده! يه چاقو روي ميزه...برش دار بزار توي جيبت...به دردت مي خوره!
و پيتر چاقو رو توي جيبش مي زاره و منتظر مي مونه!

زمان حال!
توي ديگ!!

- حالا چي كار كنيم؟
در همين زماني كه ادي و ماروولو و رودولف توي فكر مجازاتشون بودن ، پيتر خودشو آزاد مي كنه و از ديگ بيرون مياد!
- بچه ها من آزاد شدم!
شترق!!
در اتاق!! باز شد و 20 تا مرگ خوار با نوشابه هايي!! توي دستاشون وارد شدن!
- پارتي شروع شد!؟
پيتر: نه هنوز....ولي به زودي ميشه!
و پيتر و ادي و رودولف و ماروولو كه از ديگ بيرون اومده بودن همراه ليلي( ) براي برگردوندن شامشون رفتن!

جلوي دستشويي!
ليلي: اكسيو سارا اونز!
يك دوچرخه با دختري كه روش نشسته بود جلوي پاي اونها مي افته! صداي خنده ي هر چهار نفر بلند مي شه و جغدي كه داشته از اونجا رد مي شده صدا رو مي شنوه!
هدويگ: ا اينكه ساراست! بايد برم كمكش!!
اما با شنيدن صداي جيغ سارا محكم با ستون بر خورد مي كنه و روي سر رودولف مي افته!
- اين چيه!؟
- آخي چه جغد خوشگلي...حتما خوشمزه هم هست!
- خب...چون هيچكدوم آشپزي بلد نيستيم پس بهرته سارا برامون آشپزي كنه!
- ايمپريوس!

نيم ساعت بعد!
اتاق!

سارا در حالي كه داره مي خنده با يك دستش آشپزي مي كنه( جغد سوخاري!) و با دست ديگش داره براي مرگ خوارايي كه جشن گرفتن نوشيدني!!! مي ريزه!


[b][size=large][color=003300][font=Georgia]و ازش پرسيدم كه:خ


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۱:۵۷ یکشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۵
#67

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
ادي بروي زمين نشست و با حالتي كه هنوز به دماغش ور مي رفت گفت:
_پيتر بيچاره شديم! چوب دستي هامون توي اتاق بغلي نيست !!
پيتر دو دستي بر سرش كوفت و با حالتي بدبختانه گفت:
_حالا جواب لرد سياه رو چي بدم ؟
_عمرت به اون موقع نمي رسه جناب!! هنوز نپخته ايي پتي گرو !
پيتر به عقب بازگشت و به قيافه جدي و مصمم سارا برخورد كرد كه 4 چوب دستي در دستانش به چشم مي خورد! جلو آمد و ادامه داد:
_فكر مي كنم 4 تا چوب دستي به يه چوب دستي مغلوب بشه نه ؟
و به ماروولو اشاره كرد كه به اصطلاح پنهاني به سوي ميزي كه يك چوب دستي بروي آن به چشم مي خورد حركت مي كرد. ايستاد و به اين گونه لبخند زد!
سارا به نزديكي پيتر آمد و گفت:
_پاشو خودت با زبونه خوش برو توي ديگ ....زود باش!!
اما پيتر قصد اين كار را نداشت و به همين دليل گفت:
_من حاضرم براي لرد كشته بشم ولي حاضر نيستم به خاطر اون كباب بشم!
سارا خنده ي بلندي كرد و گفت:
_خيلي خب باشه!! يادم باشه اين جملتو براي ولدمورت بفرستم به عنوان كارت پستال! !
_نه تو هيچ وقت اين كارو نمي كني تو نمي توني دووم بياري.. ..ما مي كشيمت!
سارا برگشت و ديد رودلف همان طور كه به سختي ايستاده بود اين جملات را به زبان آورده بود.سارا دوباره با صداي بلند خنديد و گفت:
_مثله اينكه يادت رفته چجوري بهم التماس مي كردي نه ؟
و دوباره او را به حالت قبل يعني بيهوش برگرداند!
_راستي قبل از اينكه بفرستم تو ديگ مي خواستم بگم قضيه سوسك فيلمم بود... مي خواستم ببين چقدر جنبه داريد تنهاتون بزارم !
سپس همان كار را با پيتر كه همچنان مانند سيخ ايستاده بود كرد ! آن گاه او را درون ديگ انداخت و زير آن را روشن كرد. اكنون نوبت ماروولو و ادي بود. 3 ديگ با چراغ گاز بزرگي ظاهر كرد و به آن ها نزديك شد !
_چون شماها در اين مدت كه من نبودم بچه خوبي بوديد يه طلسم بيهوشي كم مدت براتون مي زارم كه اگه تونستيد دستاي بستتون رو باز كنيد و خودتون رو نجات بديد!
و آن دو نيز با دستان بسته درون ديگ پر آب انداخته شدند! همين طور رودلف! به اين ترتيب 4 ديگ پر آب كه زير آن تا درجه آخر زياد بود فراهم آمد.
_اوه راستي يادم رفت....يه ذره سيب زميني و گوجه و سبزي بهش اضافه كنم فكر كنم پيتر خوش مزه تري بشه!
بعد از تمام اين كارها و پنهان كردن چوب دستي هايشان و برداشتن چوب دستي خود اتاق را ترك گفت. در هنگامي كه از اتاق خارج مي شد گفت:
_گوشت پتي گرو نپزه...يادم نبود. ..راستي مگه موش هم خوردنيه؟
و بيرون رفت. همان طور كه طول خيابان را طي مي كرد يك سره به سوي دستشويي عمومي رفته و دوچرخه اش را برداشته و سپس به سمت كافه به راه افتاد!
در آن طرف ولدمورت يك سري از مرگ خواراشو فرستاده بود تا اونا رو نجات بدن و بيارنشون به مخفي گاه !
_خداي من قراره چه بلايي سرمون بياد ؟!!!
_______________________________________________

فكر مي كنم ديگه بسه!! من نوشته بودم دو روز!!! اگه خواستين ادامش بدين...البته بدون اينكه تغييرش بديد.....ولي فكر كنم كافي باشه....چون در هر صورت پست آخر ماله منه!! اوكي ؟

با تشكر از خودم
سارا اوانز



Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۰:۲۵ یکشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۵
#66

ادی ماکایold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ یکشنبه ۶ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۲ دوشنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۹
از كوچه پشتي عمه مارج اينا !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 536
آفلاین
-حالا میگین چیکار کنیم؟
-هیچی، میزاریم وقتی پیتر پخته شد، حساب این دختره رو میرسیم.
-چرا؟
-خب هم بهمون شک نمیکنن، هم میگن اینا در این راه کشته دادن...خوبه دیگه
-آهای شماها به هم چی میگین؟ساکت باشین بینم ...

دخترکی که داشت پاشنه کفشش رو جا مینداخت، بعد از گفتن این حرف به سمت دیگ رفت تا اون رو وارسی کنه ...
سارا:واااااااای...سوسک!!
و ترسش مانع از فکر کردنش شد و سارا از پنجره پرید بیرون! موشی بس ارزشی از داخل دیگ بیرون اومد و به پیتر تبدیل شد!
-شما سه تا...چرا اینجا نشستین؟
ادی:خب گفتیم بشینیم اینجا که ژانگولربازی به نظر نرسه.
پیتر: پاشین برین دنبال این دختره...باید حالشو بگیریم...
ماروولو:این که از ترس چوبدستیشو جا گذاشته.
ادی:پس من میرم که حسابشو برسم ...

*بعد از چند دقیقه*
-آخ...مامان...یکی منو بگیره...
ادی در حالی که کج و کوله شده بود وارد اتاق میشه و به کله میخوره زمین ...
پیتر:چی شد؟
ادی:ببینم...دماغم صافه؟
ماروولو:آره...ولی مثه اینکه از جای دیگه مشکل داری...
ادی:آره نامرد چی میشد ما پسرا نقطه حساس نداشته باشیم؟ ( )

__________________________________________________
پست از این ارزشی تر؟


جي.كي رولينگ نقاش مصري قرن پنجم هجريه


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۶:۰۱ شنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۸۵
#65

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
هواي درون ديگ بسيار گرم بود. اما سارا خون سردي خود را حفظ كرده بود و مي دانست كه چند لحظه بيش تر نمانده! بله او كاردي را كه از دستان رودلف با ديدن قيافه ي جدي و عصباني سارا درون ديگ انداخته بود برداشته و مشغول باز كردن دستانش بود. البته رودلف هيچ وقت فكر نمي كرد كه اين اتفاق بيافتد و به خود تلقين مي كرد كه آن قدر سارا ترسيده كه جرئت چنين كاري را ندارد.
اما سارا مصمم به كار خود مشغول بود. در ديگ بسته شده بود و دود درون ديگ فوران مي كرد. ادي جلو آمد و با صداي بلند به طوري كه سارا بشنود گفت:
_خب حالا غذا چي داريم؟
و دستش را به جلو برد و صورتش را نزديك آورد كه صحنه را به خوبي بنگرد اما هنوز دستش به آن نرسيده بود كه در ديگ به شدت به صورتش خورد و او را به چند متر عقب تر فرستاد.
_مامان....دماغه خورد شد!!! اوه دماغه خوشگلم!
سارا با يك حركت چرخشي بيرون پريد. قبل ازاينكه او را در داخل ديگ بگذارند ديده بود كه چوب دستي اش بروي ميز كنار پنجره است. پس به آن سو رفت و و با شتاب چوب دستي اش را برداشت و طلسمي به سمت پيتر فرستاد كه اكنون به سمت در درحال فرار بود!
_وايسا...داري كجا ميري؟ هنوز باهات كار دارم! نمي خواد بري به او اربابت خبر بدي كه ترسيديد!!
پيتر نقش بر زمين شد. اكنون نوبت رودلف بود كه زير ميز سنگر گرفته بود و چشم مي چرخاند تا چوب دستي اش را بيابد.
_بيا بيرون جوجه كوچولوي ماشيني!!!
و با پا صندلي را به يك سو پرت كرد و رودلف همان طور كه سعي مي كرد لرزش دستانش را كنترل كند به التماس افتاده بود.
_خيله خوب باشه....حالا كه التماس مي كني فقط بيهوشت مي كنم تا بعدا به حسابت برسم!!!
و در يك لحظه روح را از بدنش به بيرون پرت كرد تا با خيال راحت به ماروولو و ادي برسد كه هركدام سعي داشتند هرچه زود تر در مكاني پنهان شوند!!
_قبل از اينكه من شماها رو توي ديگ بپزم بگيد ببينم حالا چوب دستي هاتون كجاست؟ مثله اينكه بدون اونها مثله يه سطل زباله مي مونيد!
صدايي برنخواست.... سارا سعي مي كرد خود جواب اين مسئله را بيابد. بله ناگهان به خاطر آورد كه چوب دستي هاشان در اتاق بغلي به هنگام مراجعت جا مانده است. سارا خنده ي بلندي سر داد و به سوي آن دو رفت.
_خب بهتره اين يه جنگه جوان مردانه باشه! پس من هم چوب دستي مو مي زارم كنار!! حالا بياييد جلو!!
ادي و ماروولو با ترس بيرون آمدند. ادي هم چنان سعي مي كرد دماغش را راست كند تا به حالت اوليه بر گردد!
ماروولو زير گوشي گفت:
_ما دو نفريم...مي تونيم بزنيمش!!!
نزديك و نزديك تر! در ابتدا سارا يكي زير گوش ماروولو خوابوند و گفت:
_بچه ي بد ديگه نبينم براي من نقشه بكشي ها!!!
و سپس كتك كاري آغاز شد. با هر يه دونه كه مي زدند در عوض 5 الي 6 عدد مي خوردند. چند دقيقه بعد هردو در كف زمين نمايان بودند كه درد امانشان را بريده بود!
_خب حالا مي خوام برام يه كاري بكنيد باشه!
آن ها با زبان بي زباني سرشان را به علامت تاييد تكان دادند.
_بريد پتي گرو رو بياريد كه ميخوام براي عروسي تانكس و لوپين يه غذاي خوب بپزم....زود باشيد!
هردو به هم نگاهي كردند اما اين نگاه با لگدي كه به سويشان روان شد به اتمام رسيد و جنازه پيتر را از آن سوي اتاق به سختي آوردند!
_لامسب چقدر هم سنگينه! بهش مي گم غذا كم بخور گوش نمي ده!
و به اين ترتيب آن 3 در گوشه ايي نشستند و سارا مشغول پختن غذايي با چربي ها و گوشت هاي بدن پيتر شد!!
_خداي من چه غذايي....هنوز هيچي نشده چه چربي روي آب جمع شده!!
__________________________________________

منم بلدم با ژانگولر بازي خودمو نجات بدم!! مثله شماها!

پست هدويگ ناديده گرفته مي شه روشنه؟؟؟ اين جنگ فقط ماله خودمه!!
همون طور كه گفتم من به تنهايي از پستون بر ميام و بيدي نيستم كه با اين بادهاي فوت مانند بلرزم!!


ویرایش شده توسط سارا اوانز(White Lady) در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۳۰ ۱۶:۰۴:۱۵


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۳:۰۸ شنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۸۵
#64

پيتر پتي گرو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۲۵ جمعه ۲ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۴۵ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۵
از بالاي ديوار آخري!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 303
آفلاین
سارا چند لحظه اي ايستاده بود و داشت به اونها نگاه ميكرد! دستش رو به صورتش كشيد و احساس كرد چيزي رو لمس كرده!!
- وايي جوش زدم!
سريع از جيب شلوارش آيينه ي جيبي اي رو در آورد و جلوي صورتش گرفت!
- آخ..حالا چيكار كنم!؟ چه قدر هم ناجوره...
يكدفعه صدايي شنيده شد! سارا تنها فرصت كرد به بالاي سرش نگاهي بندازه! در دستشويي كه با چوبدستيه رودولف هدايت ميشد محكم توي سرش خورد!
قبل از اينكه بي هوش بشه...فقط تونست صداي خنده هايي رو بشنوه!


چند ساعت بعد!
مكاني مخوف و تاريك!

سارا دستش رو بالا آورد تا به سرش بزنه اما ديد كه نمي تونه تكون بخوره!
با گيجي به اطرافش نگاه كرد. سرش رو كه كمي بالا آورد صورت پيتر رو ديد! لبخند شيطاني روي لبهاش خبر خوبي نبود!
- خب...دختر خانوم! به دستور ارباب قراره امشب سوخاري داشته باشيم!
- پيتر چنتا خوبه؟
- 5 تا!!
سارا حتي نمي تونست حرف بزنه! فقط با چشمايي وحشت زده به ادي كه كارد!! بزرگي رو تيز مي كرد خيره شده بود.
دينگ...دينگ...دينگ!!
- الو؟ كيه..چي كار داري...ميگي يا....ا سلام ليلي جان...ببخشيد بچه ها..ادامه بدين!
پيتر كمي اون طرف تر! رفت و بقيه رو با قيافه هايي مشكوك! تنها گذاشت!
- ميگم چه كار خسته كننده اي نه ماروي؟
- چند بار بگم به من نگو ماروي؟
- خدا كنه زودتر...
پيتر با خوشحالي برگشت! در حالي كه نيشش!! باز بود گفت:
- خب...قراره امشب پارتي داشته باشيم..ادي!! غذا رو زودتر آماده كن!!


[b][size=large][color=003300][font=Georgia]و ازش پرسيدم كه:خ


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۲:۳۱ شنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۸۵
#63

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
چند لحظه گذشت. آن 4 نفر كه از خنده ريسه رفته بودند بالا و پايين مي رفتند. رودلف كه بروي زمين نشسته بود و اشك از چشمانش سرازير شده بود. ناگهان دستي كه با شانه پيتر خورد او را متوجه خود ساخت. او به عقب بازگشت تا ببيند چه كسي در آن سوي اوست.
اما حادثه ايي مبهم برق را از كله پيتر پراند و همان طور كه دماغش را گرفته بود بروي زمين نشست و از درد ناله كرد.بله سارا با مشت محكم خود بر دماغ آستاكبار كوبيده بود. لحظه چند نگذشته بود كه هر 4 فرد به جاي شاك خنده گونه هايشان را با اشكي از اعماق وجود ناشي از درد آذين بسته بودند.
رودلف كه حتي فرصت نكرده بود از جايش برخيزد. ادي به شدت به درخت برخورد كرده بود و ماروولو با نيم تن خود يك ور خيابان و آن نيمه بروي پياده رو به چشم مي خورد. كمرش را از درد گرفته بود و زير لب ناسزا مي گفت:
_صبر كن ببين باهات چي كار ميكنم!!!
پيتر كه هم چنان از دماغش خون جاري بود قصد بلند شدن از جايش را داشت كه لگد محكمي به پهلويش خورد و دوباره نقش بر زمين شد.
سارا همان طور كه بازويش را مي ماليد گفت:
_بريد به اون اربابتون بگيد كه چجوري از يه دختر كتك خورديد...زود باشيد وگرنه بازم در انتظارتونه!!!
و قصد رفتن كرد كه ناگهان ادي كه از گوشه سرش خون جاري بود چوب دستي اش را بلند كرد و فرياد زد:
_آوادا.........
هنوز حرفش تمام نشده بود كه نوري سبز رنگ او را به تير چراغ برق چسباند.
_هنوز طلسم مرگ گفتن براي تو زوده ادي كوچولو!!!!
هر 4 تن خيره خيره به او مينگريستند ولي با وجود دردي كه داشتند نبايد معركه را خالي مي كردند چون مطمئنا در آن صورت شكنجه هايي بد تر از اين در نزد لرد در انتظارشان بود! به سختي از جا بلند شدند و رفتند او را نگريستند. بار ديگر پيتر چوب دستي اش را بالا آورد. يك طلسم وحشتناك بزرگ اما سارا به راحتي از آن جا خالي داد و يك ورد روانه او كرد. اكنون چه مي شد؟








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.