هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۴:۱۲ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۸۵

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
یاهو


موضوع: رمضان و جایگاه آن در خوابگاه!


ساعت 7:20 دقیقه ی عصر!
- wOW... فردا ماه رمضونه !
- هییییییس ساکت باشین دیگه ، بزارین ببینم فردا واقعا هست یا نه!
- !

-شنوندگاه عزیز!
چند دقیقه پیش اعلام کردند فردا اول ماه رمضان است !مرلین نگه دارتان!
لوییس : پس چرا زودتر نگقتن؟
مری سریع موبایلش رو در میاره و میره in box ش رو میخونه و میگه:
- به من خبر دادن که به دلیل اینکه انوشه فضا بوده علما اجازه نداشتن زن نامحرم رو نگاه کنن!... واسه همین گذاشتن از کنار ماه رد بشه بعد !
جسی : آبجی چرا به من زودتر نگفتی ؟؟
مری: ها؟؟... واسه مهرگان به جاش زودتر خبرت کردم !
هدویگ که داشت چپ چپ به اونا نگاه میکرد گفت:
- بابا فهمیدیم موبایل دارین ، آخه شما ببو بزغاله رو چه به این فناوری؟... میزنین تو سر ما !
جسی و مری:
- استر ؟... چیزی نمیخوای بگی به این نادان(!)؟
استر که داشت با بیل و رومسا در مورد مسائل عبادی و آوردن یکی از نوادگان مرلین به عنوان "حاج آقا" صحبت میکرد گفت:
- چی؟ ... الان دعواش میکنم ، حرفام مهمتره!
جسی : مــــــــآمــآن ، هیشکی دوسم نداره !!

- افراد ناشناس:

4 دقیقه بعد!
رومسا برگه ای رو به تابلوی داخل تالار میزنه و رو به همه میکنه و میگه:
- ببینید بچه ها !
بچه ها: !
رومسا: گوش کنین!... همونطور که میبینن این یه چیزی مثل تقویمه!... در اینجا میتونین برنامه هاتونو برای اجرای برنامه های هر روز و خواندن دعا و غیره ببینین!
ملت:
آلیشا با صدای گریان میگه:
- یعنی ما باید هر روز برنامه اجرا کنی م؟
رومسا: اوهوم !
بقیه: !
در همین حال استرجس ادامه میده و میگه:
- از خواهران(!) عزیز دعوت میشه تا برای درست کردن غذا دست به کار شن !... چون جن های خانگی رفتن ولایت خودشون ، اونایی که موندن هم فقط نظافت میکنن!
دختـــــــــــــــــــــــــــــــرا: !
پســــــــــــــــــــــــــــرا: :yclown:!
رومسا : خب وقت زیادی نداریم دخترا ، باید واسه امشب غذا درست کنیم!... ضمن از پسرا هم استفاده میشه !... شماها باید برین لیست وسایل مورد نیازی که میخوایم رو بخرین!
- من وقت ندارم ، باید واسه کنکور درس بخونم!
- من کلا خرید کردن بلد نیستم!
- اگه پول بدین مشکلی نیست میریم میخریم ، هوایی عوض میشه!
- بهانه آورن ممنوع !... پاشین زودتر !... این صدای استرجس بود که پسران را به خود میخوانند !
و بدین ترتیب دخترا به نوشتن لیست پرداختن تا پسرا آن را تهیه کنن!

------------7----------7------------7----------
وای شرمنده که خوب نیست!... هنگ کرده بودم!
ایشالله ادامش بدین قشنگ بشه!




ویرایش شده توسط جسيكا پاتر در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۸ ۱۵:۵۰:۵۲


Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۵:۵۶ یکشنبه ۱۶ مهر ۱۳۸۵

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
بعد از مرگ جواد ، توی تالار همهمه ای به پا شد ... همه از ته دل جیغ ها و فریاد هایی کشیدن و با بهت زدگی مفرط به صفحه تلویزین خیره شدن !
سامان بعد از کشتن پاپا جوادش(!) لبخند ملیحی به ملت زد و داخل چاهش رفت ... البته لازم به ذکره که این لبخند ملیح ، توسط گوشی سونی اریکسون(گوشیش نوکیاست...ولی من عوض نمی کنم تا چش ملت در بیاد !!) مریدانوس فیلم برداری شد و بعدها پس از تقدیم شدن به وزارت ، به عنوان لبخند سال انتخاب شد و پس از چند سال انحصار این عنوان برای گیلدی ، بالاخره این مقام به شخص دیگری رسید !

--- سوم جواد ، تالار گریف ---

- جوادو کشتن !
- هی هی !
- کاش نمی کشتن !
- هی هی !
- هوی چی چیو کاش نمی کشتن ؟! ... از دستش خلاص شدیم بابا ! ... بابا به این بی محبتی من ندیده بودم !
هدویگ : ببین لوییس جان .
اما دست استرجس سریعا روی دهن هدویگ رفت .
هدویگ : اووووووووو...اووووووووووووو...آآآآآآآآآآآآ !
آما در ورای دل ملت چه می گذشت ؟

جسی با ردای سیاهی که ستاره دوزی شده بود !(ببینم همینجوری می شه دیگه ؟! ... من از این توصیفای بالاشهری بلد نیستم !) روی مبل نشسته بود و دستاشو به همدیگه حلقه کرده بود و سخت در فکر فرو رفته بود ، به شرح زیر :
سمت چپ مغز جسی(احساس) : من باید از غم جواد ناراحت باشم !
سمت راست مغز حسی(عقل) : این سوسول بازیا چیه بابا ؟! ... فکر سوژه بعدی خوابگاه باش ، ای تو که یه صندوق پر سوژه های قشنگ قشنگ داری !
سمت چپ : هووووی دیوونه خفه شو جواد مرده ما باید عزادار باشیم !
سمت راست : چی ؟! ... تو مغز بشو نیستی ! ... برو با جواد خوش باش ... خودم تنهایی سوژه می دم !!
شصت پای جسی (!!!) : بچه ها بس کنید استرجس اومد ! (تیریپ اینکه شصت طرف خبردار می شه !!)

استرجس اومد و آروم کنار جسی نشست و دستشو گذاشت روی ، ای منحرفا!!! ... دستشو گذاشت روی دسته مبل و به آرومی تکیه داد !
استرجس : جسیکا به نظرت لوییس چشه ؟ ... چرا از مرگ پدرش ناراحت نیست ؟! .... خیلی عجیبه ... به نظرت نباید سوژه بعدی خوابگاه به اون اختصاص داده بشه ؟!
جسیکا : استرجس من الان در غم لوییس شریکم سوژه رو بزار برای بعد !(سمت چپ مغزش یه سه ماهی باشگاه بدنسازی رفته بوده !)
ولی ناگهان صدایی از توی مغز استرجس شنیده شد !
استرجس : جانم ؟!
سمت چپ مغز استرجس : یافت نشد !
سمت راست مغز استرجس : پوسیده می باشد !!!
مخچه استرجس : من فرمانروای مغز این کله پوکم ! ... استرجس سوژه جدید ، باید حتما بزن بزن باشه ... مثل فاینال فانتزی ! ... باید ....
شاااااااااااااااااپ !
ناگهان استرجس با درگوشی جسی به خودش اومد !
جسی : هوووی بوقی واسه چی جواب نمی دی ؟ ... دارم می گم پس کادوی روز کودک من کو ؟!
استرجس : ولی تو که بزرگ شدی عزیزم !
جسی : نه خیرم تو هر مناسبتی باید به من کادو بدی !
استرجس تو دلش : پر توقع !
جسی که قرنیه جدیدشو تازگیا پیوند زده بود ، با گفتن این حرف استرجس تو دلش ، سیرت واقعی اونو دید و یه جیغ بلند کشید و به سمت خوابگاه دختران رفت !
استرجس : ولش کن بابا ! ... فکر سوژه باش وگرنه تالار می خوابه !

======

ارزشی شد نه ؟!
اگه شوخی ای با ملت شده ، عمدی بوده ولی فقط شوخی بوده !!! ... کاری نکنید من وصیت ناممو بنویسما !

======

پايان سوژه(پادمور)


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۶ ۶:۰۲:۰۰
ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۶ ۶:۰۴:۰۹
ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۶ ۶:۰۹:۴۴
ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۶ ۶:۱۷:۵۶
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۶ ۱۴:۴۱:۵۲
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۶ ۱۴:۴۵:۵۴
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۶ ۱۴:۴۶:۱۴



Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۲۲:۳۵ شنبه ۱۵ مهر ۱۳۸۵

لوئیس لاوگودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۹ چهارشنبه ۹ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۷:۴۲ جمعه ۲۱ دی ۱۳۸۶
از Silent Hill,The Church
گروه:
کاربران عضو
پیام: 292
آفلاین
جواد: منو بیار بیرون پسرم...بیاری قول میدم جایی نرم...
سامان: راست میگی؟
جواد: آره...
سامان جواد رو از قفس آورد بیرون و لبخندی تحویل او داد که باعث شد مقداری از محتویات عجیب غریبش سرازیر بشه...
جواد: قدم بزنیم یه کم؟
سامان: حتما...
اونوقت شروع کردن به راه رفتن تا اینکه یهو جواد شروع کرد به دویدن. سامان بر افروخته شد و دنبالش دوید اما جواد به موقع از تی وی خروجید.
ملت: باز که تو ریخت نحست پیدا شد...
جواد:ها؟...میخواین برگردم...
ملت:آره...
همون لحظه سامان دستاشو از تی وی بیرون آورد و جواد رو گرفت و در حالیکه اونو میکشید به داخل تی وی گفت:
- من باباهای بد رو دوست ندارم...میکشمشون...
بعد همینکه او بر تو تی وی یه نگاه شیطانی کرد و جواد صورتش مچاله شد. تنها چیزی که قبل از مرگ توانست انجام دهد فریاد کشیدن بود.

___________________________________________

حالا شد یه پست ارزشی...
جواد مرد...دیگه جوادی وجود نداره...
حالا برین حال کنین
شوخی هم ندارم


[color=0000FF]گاهی اوقات دلت میخواد که زندگی ر�


Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۹:۱۷ شنبه ۱۵ مهر ۱۳۸۵

املاین ونسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۹ سه شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۴۹ شنبه ۴ آذر ۱۳۸۵
از هاگزمید
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 42
آفلاین
جواد از ترس مثل بيد ميلرزيد .حال بچه ها توي تالار هم كه ديگه گفتن نداره.

جسي به شيشه تي وي نزديك شد داد زد:نمي توني بياي بيرون؟

جواد آب دهنشو به زور قورت داد و گفت:آخه اين دستمو ول نمي كنه...
سامان با دستاي ترسناكش محكم دست جواد رو گرفته بود.

هدويگ از گوشه تالار اومد كنار جسي نشست و به جواد گفت: يه كم بكش ولت كنه!

همينكه جواد دستش و كشيد تا از دست سامان بيرون بياد قيافه سامان عوض شد و دوباره چشماش قرمز شدو دندوناي خون آلودش رو به جواد نشون داد .با صدايي كه مو به تن همه بچه ها راست كرد گفت:بابا جون كجا ميخواي بري؟

جواد كه كم مونده بود پس بيفته با تته پته گفت:هيچ جا بابايي من چاكرتم هستم .اصلا مگه بابا بچه شو ول ميكنه؟

سامان تا اين حرفو شنيد به حال عادي برگشت و پريد بقل جوادو گفت:حالا شدي باباي خودم!
جواد:

ملت توي تالار:

رومسا ديگه طاقت نياورد و جسي رو محكم بقل كرد و صورتشو چسبوند به شونش تا چيزي نبينه.

سامان دست جواد رو كشيد و بردش به طرف يه درخت.بعد از چند قدم يه دفه يه قفس گنده از بالاي درخت افتاد و جواد رو زنداني كرد.
سامان از شادي شعف جيغ كشيد و گفت:حالا واسه هميشه باباي خودم شدي!


ویرایش شده توسط املاين ونس در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۵ ۱۹:۲۸:۵۸

[i][b][size=small][color=009966]Mr. Moony presents his compliments to Professor
Snape, and begs him to keep his abnormally large nose out of other people's business
:clap2


Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۶:۱۱ شنبه ۱۵ مهر ۱۳۸۵

مریدانوس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۲ سه شنبه ۱۵ دی ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ چهارشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۲
از قعر فراموشی دوستان قدیمی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 190
آفلاین
مرد ديوانه وار مي خنديد و دنبال بچه ها مي كرد .
به يكي از بچه ها رسيد ،
انگشتان خونيش را به سمت او دراز كرد ...
تشويش در فضاي تالار موج مي زد ..!!
انگشتان مرد ، رداي پسر بچه ي معصوم رادر بر گرفتند ؛
- حالا تو گرگي !
در همين موقع جغد شومي شروع به هوهووو! كرد .
پسر بچه با خنده اي خبيثانه به سمت مرد خونين دست! برگشت .
ناگهان نگاه معصوم پسر بچه تغيير كرد ، چشم هايش قرمز شد .
زوزه اي كشيد .
با دندان هاي تيز تازه در آمده اش سر مرد را از تن جدا كرد و خون صفحه را فرا گرفت ..!!
سپس كسي مشغول پاك كردن خون از روي صفحه ي تلويزيون شد ... همان پسر بچه !!
سپس به سمت بچه هاي تالار آمد و از تلويزيون خارج شد !!

همگي بچه ها روي مبل پريدند و سعي به استتار خود كردند ؛
- ما مبليم ! ما مبليم !!
پسر بچه نگاهي به دور و اطراف انداخت :
-چقدر خسته ام ، بهتره روي اون مبله بشينم !!
ملت : !

- لوييس برو اون ور تر ، بابايي جا نداره !
- حتما بابايي !
لوييس خنده اي شيطاني كرد و جواد را از مبل پايين انداخت .

- پدر ، بذار تو رو در آغوش بگيرم !!
پسر خونين با شوق و شعفي وصف ناپذير به سمت جواد آمد .
جواد : ، به من نزديك نشو موجود پليد !
- منو نمي شناسي پدر ؟! منم سامان !
و ماسك پسر گرگي! را از صورتش بر داشت .
- سر فيلم برداري بودم .
جواد به سمت بچه ها بر مي گردد :
- پسر منه ها !! الهي بابايي قربونت بره ! سامان گوگولي !!
- پس باهام مياي بابايي ؟!
- كجا پسرم ؟
- اونجا !!
و به تلويزيون كه حالا مشغول پخش تصوير باغي بهشتي و بسيار زيبا بود ، اشاره كرد .
- معلومه كه ميام !!
به حالتي دل شكسته به لوييس نگاه مي كند ، با ديدن منظره ي تلويزيون دست در دست سامان به تلويزيون قدم و بچه ها را در بهت تنها گذاشت .

شعله هاي آتش در همه جا زبانه مي كشيد .
و هر چند لحظه يك بار صداي جيغ هاي بلند و عذاب آوري به گوش مي رسيد .
پاي جواد در يك چاله پر از خون فرو رفت !!
- مطمئني اين جا همون باغه ست پسرم ؟!
- معلومه كه نه باباجووونم ! اون اسكرين سيور (Screen Saver) بود !!



Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۰:۱۹ شنبه ۱۵ مهر ۱۳۸۵

فرد ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۴ شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۱۰ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۵
از Netherlands
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 74
آفلاین
يعنی کي می تونه باشه؟
صدا صدای جیغ فرد بود فرد که تازه آمده بود فیلم رو دیده بود و خون ....خون اصلا خون نبود بلکه سس گوجه فرن گي مهرام بود
استر :خیلی مسخره ی
ناگهان تی وی دوباره روشن شد ولی این دفعه گورستانی تاریک را همراه خود داشت
فردی در آن گورستان راه می رفت و دیوانه وار میخندید چاقوی خونین در دست راست داشت و ..و در دست چ‍پش سری بدون بدن بود
هدی نزدیک از ترس بی پر شه و رومسا نه فهمیده بود کی زره بینش افتاد

جسی که رنگش سفید شده بود سفید تر شد
و اینک این فرد بود که با یک پرش پریز رو کشید (استر هلش داد این بیچاره ام افتاد رو پریز )
هدویک سریع ‍ پر هاشو جمع کرد و با چسپ رازی چسبوندشون
جسی هم سریع با مداد رنگی به خودش رنگ داد

رومسا : ما باید یه فکری بکنیم
ــ دقیقا باید کارآ گاها جواب بدن
فرد:کاراگاها کی هستن دیگه؟
استر و هدی و جسی باهم میزنن پس گردن فرد
فرد: من چه کاره بیدم
ملت: ما اعتراض داریم به یه کاراگاه خوب نیاز داریم
ناگهان سينماي خانگي روشن شد و این دفعه تصویر جنگلی تاریک که صدای جیغ بچه های و مردی که دیوانه وار میخندید دو باره زاهر شد
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱۲ سال به بالا
ببخشید اگه بد شد


هرگز با دم شير بازي نكنيد
http://godfathers2.persiangig.com/image/order/fred.jpg[/img][/img]تصویر کوچک شده
[url=http


Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۲۲:۳۶ پنجشنبه ۱۳ مهر ۱۳۸۵

استرجس پادمور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۳ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
از یک جایی!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3574
آفلاین
لوييس از جاش بلند شد و گفت:
بسه بابا براي چي نشستيم داريم زار زار گريه ميكنيم....اين كه ترس نداره.....
در همين لحظه بود كه سينماي خانگي روشن شد ....
همه به طور غير طبيعي به اون سمت نگاه كردن.....
درياچه اي بود كه آبش انقدر آبي بود كه آدم احساس ميكرد كف درياچه معلوم هستش....
همه ي بچه ها هورا كشيدن و مشغول تماشاي برنامه شدن....
جواد از جاش پريد و گفت:
نگاه نكنيد .... اون دفعه هم كه يارو داشت خيار پوست ميكند به نظر ميرسيد برنامه عادي باشه ولي نبود....
همه فرياد زدن:برو كنار ديگه......
جواد به زحمت رفت كنار.....
صحنه زوج جواني رو نشون ميداد كه كنار درياچه قدم ميزدند.....
همه چيز عادي به نظر ميرسيد....
همه داشتن به حالت عادي برميگشتن كه هوا بد شد....
آسمون مشكي شد ....و رعد و برقي زده شد..... دختره به داخل آب پرت شد .... پسره هم براي نجات دختره به داخل آب شيرجه رفت .... ولي.....
همه ي بچه ها ميخ شده بودن كه پسره دختررو بياره بيرون ولي.......
_جيــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــغ!!!!
آب درياچه قرمز شده بود...در واقع به رنگ خون در آمده بود....صداي جيغ از داخل سينماي خانگي بود......
سينماي خانگي خاموش شد....
نتيجه ي خاموش شدن اينبار سينماي خانگي خشك شدن بچه ها در سر جاشون بود.....
هدويگ كه به نظر ميرسيد هنور قدرتي در داخل خودش داره از جاش بلند شد و گفت:
هيچي نيست .... هيچي نيست.....
استر نگاهي به جسي كرد .... رنگي به چهره ي جسي نمونده بود....البته ناگفته نماند رنگ چهره ي خود استر هم پريده بود ولي خودش متوجه نبود....مري و رومسا دستان همديگر رو محكم گرفته بودن و هر لحظه ممكن بود بزنن زير گريه......
جواد سرشو بين دستاش گرفته بود و چيزي نميگفت.....
بقيه هم هيچي نميگفتن و ساكت بودن....استر از جاش بلند شد و گفت:
هدويگ راست ميشه هيچي......
جيـــــــــــــــــــــــــــــغ......
جيــــــــغ......
داد.................
فرياد......
برق داخل سالن رفته بود..........همه جيغ ميزدن يا فرياد ميزدن......
نوري در آن ميان به وجود آمد.....چوب دستي استر در آن ميان روشنايي رو به وجود آورده بود.....جسي سريع از جاش بلند شد و رفت كنار استر ايستاد.....
جيـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــغ......
اين صدا فقط مربوط به يكي بود......
استر چوب دستي رو به سمت صدا گرفت مري سرشو با دستاش گرفته بود.....رومسا و جسي خيلي آروم به سمتش رفتن....
مري با صداي لرزان گفت:
اونجارو ببينيد....
اون با دستش به ديوار اشاره كرد.....
رومسا هم چوب دستي خودش رو روشن كرد .... با روشن كردن دومين چوب دستي همه چيز مشخص شد.....
آنها در ميان خون ايستاده بودن....تمام ديوارهاي تالار آغشته به خون بود......

ادامه دارد.....................


عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده


Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۲۱:۵۷ پنجشنبه ۱۳ مهر ۱۳۸۵

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
یاهو


_مامــــــــآن ، من میترسم!
همه ی گریفی ها به این سو و آن سو میرفتند ، مری و جسی و رومسا که سکته کوچولو زده بودند ، خودشون رو به ترتیب توی شومینه ، داخل ساعت شماطه دار و زیر میز که تنها کفشهایش دیده میشد! قایم شدند!
استرجس در حالی که کنار لوییس ایستاده بود و هر دو خشک شده بودند ، همین که چشمش به پسره (سامان) افتاد غش کرد و روی دست لوییس افتاد!
لوییس:
استرجس:
و بلافاصله کشان کشان پشت کاناپه رفتند!
_منم منم قار قار ، زاغی به رنگ مهتاب ، تو گنبد آسمون تاب میخورم ، قار قار!
هدویگ که برای رد گم کنی صدای کلاغ در میاورد بعد از چرخی از بالا و کسب اطلاعات لازمه روی ستونی که در کنار شومینه بود نشست و هیچ نگفت!
سامان در حالی که دستانش آب سیاهی با غلظت فراوان میچکید به سمت جواد در حرکت بود!
سامان: تو عشق منی ، جون و عمرم بابا جواد!
جواد که منتظر کمک های امدادی از سوی پسر رشیدش بود با نگرانی به گوشه ی دیوار تکیه داد !
جواد توی دلش: مندعلی کمک کن!... داداشتو کشتن !
سامان همچنان در حالی که کجی لبش حاکی از لبخندش بود در فاصله ی ده ثانتی جواد ایستاد!
قلب همه ی بچه ها از کار افتاده بود ، جسی از شدت اضطراب ساعت را اعلام کرد!
_ بابایی میدونم تو دلت پاکه، من دوثت دارم ، تو چشات عشق رو میبینم، بابایی میشه منو بچه ی خودت بدونی؟؟... قول میدم خوب باشم !... هر کاری بگی میکنم، فقط منو نگه دار!... اونا منو میزنن، من از تاریکی میترسم، اسب ها نمیزارن من بخوابم!
جواد ، این مرد عاطفی ما که با حرفهای سامان اشک از چشمانش سرازیر شد گفت:
_باشه فقط شرط داره!
سامان:
جواد: باید با لوییس مشورت کنم ؛ هر چی باشه باید اونم بدونه ، پس فردا باید توی ارث و میراث سهیم باشه!
سامان با آستینه پاره و کثیفش اشکش رو پاک کرد و گفت:
_ چشم بابایی، میخوای من راضیش کنم؟... سپس به اطرافش نگاه کرد و گفت:
_ داداش لوییس!... کجایی؟
استر و لوییس: !
بقیه :
اما همین که سامان داشت به سمت کاناپه میرفت، سینمای خانگی روشن شد!
تصویر همان چاه تاریک را نشان میداد، در همین حال سامان با اندوهی در چهره به تی وی نگاه کرد و گفت:
_ بابایی من باید برم، بازم میام پیشت! ... و سپس به همان شکل وارد تی وی شد!

* 30 دقیقه بعد!
ملت:
جواد که از همه گریان تر بود گفت:
_ اون باز برمیگرده!!!!!!!!!!

---------------*&)^%&$%$*^-----------
سامان: اسم دختره تو فیلم حلقه "سامانتا" بود درست؟... ولی این پسره واسه همین میشه سامان!

پی نوشت:
دوستان لطفا جو رو ترسناک کنین، درضمن از ورود معصومه به خوابگاه خودداری کنین چون اینجوری سوژه ی امین آباد و اینجا یکی میشه!




ویرایش شده توسط جسيكا پاتر در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۳ ۲۲:۰۸:۳۸


Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۷:۰۸ پنجشنبه ۱۳ مهر ۱۳۸۵

املاین ونسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۹ سه شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۴۹ شنبه ۴ آذر ۱۳۸۵
از هاگزمید
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 42
آفلاین
جواد که ترسیده بود با من من گفت:همتون خیلی بی معرفتین حیف اون همه خوبی که....

جسی که پشت مبل سنگر گرفته بود گفت:کدوم خوبی؟خودت اون فیلمو آوردی خودتم باباش میشی

جواد بازم عقب عقب رفت تا خورد به لوییس و افتادن رو هم , اما پسره انگار نه انگار همین طوری با چشای ترسناکش زل زده بود به جواد و عاشقانه نگاش میکرد.

جواد:بابا شوخی بسه یه کاری بکنید.

جسی:تو باهاش همدستی اعتراف کن

جواد:نه به جون بچم!

پسره تا این حرفو شنید نیشش باز شد.(ملت: )و گفت:آخ جون پس خواهر برادرم دارم .بابا جون کدومشونن؟

ملت تا این حرف رو شنیدن سعی کردن قایم بشن و هرکی به یه طرفی دوید.


ویرایش شده توسط املاين ونس در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۳ ۱۷:۱۴:۵۷

[i][b][size=small][color=009966]Mr. Moony presents his compliments to Professor
Snape, and begs him to keep his abnormally large nose out of other people's business
:clap2


Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۳:۳۲ پنجشنبه ۱۳ مهر ۱۳۸۵

لوئیس لاوگودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۹ چهارشنبه ۹ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۷:۴۲ جمعه ۲۱ دی ۱۳۸۶
از Silent Hill,The Church
گروه:
کاربران عضو
پیام: 292
آفلاین
سپس صدای تق دیگری آمد و بعد از آن تلویزیون در هوا روشن شد و صدای همچون خنده شیطان از او برخاست. بعد تی وی خاموش شد و دوباره در جای خود آرام گرفت. چند ثانیه گذشت و دوباره تی وی خود به خود روشن شد و البته چیزی جز برفک پخش نکرد. جواد همون موقع به داخل تالار عمومی بازگشت و لوییس نیز تی وی را خاموشید. اما تی وی دوباره روشنید.
تی وی:
این دفعه رومسا رفت و تی وی رو از برق کشید بیرون.
خاله رومسا: دیگه روشن نمیشه
اما تی وی باز هم روشنید.
تی وی:
مری: چه توهمی
ملت:
تی وی در ابتدا باز هم برفک نشون داد. اما بعد شروع به پخش فوتبال استقلال و صباباتری کرد.
ملت:
تی وی: ایشتباه شد
بعد دوباره برفک اومد و بالاخره اون چیزی که باید نشون داده میشد نشون داده شد. چاهی در فاصله سی متری دوربین در جنگلی قرار داشت که دری سنگی روی آن به چشم میخورد و از قرار معلوم باز بود. همه میخکوب شدند.
جسی: من میترسم...
جواد: نترسین بچه ها...من اینجام...کوشین؟
و در این لحظه پسر بچه ای هفت هشت ده یازده دوازده ساله که ریختش به آدم حسابی ها نمیرفت از چاه بیرون آمد. پوست بدنش سبز و پر از جوش و آت و آشغال بود.
ملت:
جسی:من میترسم....
هدی: نترس، داداشت اینجاست.
جواد: چرا هر دو تا تی وی دارن یه چیزی پخش میکنن؟
پسرک بد قواره آرام آرام و لرزان لرزان به سمت دوربین اومد و زمانی که همه انتظار داشتند که او به پشت دوربین برود دستانش را از تی وی بیرون آورد و خودش هم شروع کرد بعد از دستانش بیرون آمدن.
جسی: استر...
هدی: لونا...
مری: تدی...
لوییس: هدیه...
جواد: معصومه...
خاله رومسا: یکی منو صدا کنه
لوییس: رومسا
همه به سر و کول همدیگه زدند و از ترس موهاشون سفید شد. پسرک به طور کامل در تالار عمومی مستقر شد و نگاه ترسناکش را به ملت دوخت.
- بابام کو؟
یهو جیغ و داد ها قطع شد و همه با تعجب به پسرک توهمی خیره شدند.
جواد: پسرم...فکر کنم راه رو اشتباه اومدی...
پسرک: جواد؟!...تویی؟!...امضا میدی؟!
جواد::no:...نه نمیدم
پسرک زشت ترسناک: بابام منو انداخت تو چاه...اون منو دوست نداشت. من نصفه نیمه مردم...حالا برگشتم دنبال یه بابای درست و حسابی میگردم و تا اونو پیدا نکنم آروم نمیگیرم. ملت رو سر هفت روز میکشم ...یه بابای خوب میخوام که با خودم ببرمش به چاه...قوهاها...ژوهاها...بوهاها...
ملت: ...دهنت بو گند میده
مری: اینقدر ها نکن
ملت بعد از رفع بو نگاهی از سر آسودگی به جواد انداختند.
جواد: چرا به من اینجوری نگاه میکنین؟!
لوییس: چیزی نیست...فقط خواستم بگم که(در اینجا از قصد صداش رو برد بالا) بهترین بابای دنیایی ...
جواد:
پسرک: ها؟!...که اینطور...پس جواد با من میای...
جواد: نمیام...من عاشقم...
پسرک:
......


ویرایش شده توسط لوييس لاوگود در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۳ ۱۳:۳۷:۵۶

[color=0000FF]گاهی اوقات دلت میخواد که زندگی ر�







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.