هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۴:۵۵ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۸

عمــــه مارج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۴ دوشنبه ۳۰ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲:۲۲ شنبه ۸ خرداد ۱۳۹۵
از زیر شنل لردسیاه
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 141
آفلاین
جيمز لگد محكمي به يويوش زد و سعي كرد چارچوب ايفاي نقشش رو درحد پدبزرگش حفظ كنه و كمي خشن به نظر برسه.

دامبلدور درحالي كه لواشك اناري در دست داشت و با ولع ميخورد به فاوكس كه روي پرچين قصر مالفوي ها با طاووس سفيد و باشكوهي درحال اختلاط بود خيره ميشه و همزمان با جيغي از پشت پنجره كنار مياد و با مهرباني به جيمز نگاه ميكنه و نويسنده البته هر كاري ميكنه وجدان تعهدش به چارچوب ايفاي نقش اجازه نميده كه بنويسه دامبلدور ميپره روي جيمز و چون پسر عينكي بوده مشتشو تا ته توي حلق جيمز فرو ميكنه برعكس با غيظ مينويسه كه دامبلدور با مهرباني به جيمز نگاه ميكنه:

اون خفاش همين الان كه من داشتم يويوي نارنجيمو به لايرا نشون ميدادم اومد و يويوم رو باخودش برد!! من يويومو ميخوام!!

از همون طرف عينكي كه مدام روي لپش رو ميخاروند و از جاي جديد زخمش ناراضي بودن به جد و آبائه عمه مارج لعنت ميفرسته و از حرص سرشو به ديوار ميكوبونه. اون كه دچار حس بدبختي ضمن كودكي افراطي - نيمه ماگلي بود و خيلي وقتها از اينكه چرا سربار ورنون بود در رنج بود و ترجيح ميداد به عملگي ميرفت، اسطوره ي قرن نميشد، عينكي نميشد، محفلي نميشد درعوض سركوفتهاي پتونيا رو نميشنيد و از دادلي كتك نميخورد. حتي يه بار به فكرش رسيد كه بره ويه ساندويچ باز كنه و توش هر ساندويچي بفروشه به جز بلغاري تا عمه مارجو كفري كنه، فقط به خاطر اينكه خيلي عقده ايي بود و اينا همه ناشي از دوران كودكي افراطي - نيمه ماگلي بود و خيلي وقتها از اينكه چرا سربار ورنون...

ريپر درحالي كه از پشت عينك قبلي عينكي كه عمه مارج بهش داده بود و الان روي چشماش بود به نوشته هاي سراسر زيبا و عبرت آموز عمه مارج نگاه ميكنه و به نويسنده يادآوري ميكنه كه به خواننده هاي اين پست بگه كه ورنون پريروز ته كوچه ي عمه مارج، عينكي رو گير آورد و عينكش رو شكوند و مشت محكمي بر دهان عينكي كوبيد. بعدا هم ادي كه از كوچه ي پشتي عمه مارج اينا ميگذشت پيداش شد و عينك شكسته رو با چسب چسبوند و روي چشم ريپرز گذاشت. ريپر هم به ادي اجازه داد كه اينبار لقمه ي آخري ساندويچ بلغاري عمه مارج رو اون بخوره!!

خفاش كه يويوي نارنجي رو در چنگ داشت سعي داشت با جلب توجه محفليا رو از حفره دور كنه...


موندنی شو!


Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۲:۴۹ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۸

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
خلاصه:

مرگخواران در قصر مالفویها جشن مخصوصی را ترتیب داده اند.در اواسط جشن در اثر اتفاق عجیبی که دلیلش مشخص نیست (کشیدن رشته ای که از زمین خارج شده بود)سالن خراب شده و همه مرگخواران به حفره بزرگی سقوط میکنند.
محفلی ها از اتفاقی که برای مرگخواران افتاده مطلع شده و برای فضولی( یا همون سرو گوش آب دادن)به قصر مالفویها میروند و نارسیسا و لوسیوس را به کمک ریش دامبل بالا میکشند.مورگانا هم تبدیل به خفاش شده پرواز کنان از قصر خارج میشود.
لرد و همراهانش راه برگشت ندارند و در طول دخمه و راهروی زیر زمینی به پیشرویشان ادامه میدهند تا به راهروی مشکوکی میرسند.لرد به پرسی و مورگان دستور میدهد که راهرو را بررسی کنند.
از طرفی ملت محفلی گرابلی،تد و سارا را برای کسب اطلاعات پایین میفرستند.
______________________________

مورگان و پرسی با پاهای لرزان وارد راهرو شدند.مورگان چوب دستش را روشن کرد.
-برو پرسی.اصلا نترس.من پشتتم.

پرسی با وحشت یک قدم دیگر برداشت.
-منم از همین میترسم خب!ضمنا اگه اون چوبتو از دماغم دربیاری بهتر میتونم راه برم.

مورگان عذرخواهی کوتاهی کرد و دو مرگخوار به راهشان ادامه دادند.تا اینکه پرسی ایستاد و با چوبش به دریچه کوچکی که روی دیوار تونل دیده میشد اشاره کرد.
-این دیگه چیه؟به نظر تو باید بازش کنیم؟

دریچه به اندازه کافی بزرگ بود و یک جادوگر به راحتی میتوانست از میانش عبور کند.مورگان تا جاییکه ممکن بود از دریچه فاصله گرفت.
-مگه زده به سرت؟معلومه که نباید بازش کنیم.ما هیچ دری ندیدیم اینجا.برمیگردیم و به ارباب میگیم این راهرو بن بست بود و هیچ چیز خاصی نداشت نظرت چیه؟

پرسی اخمی کرد.
-این کار کثیفیه.فقط دو تا ترسو میتونن اینجوری رفتار کنن...پس...پس ما هم همین کارو میکنیم!

دو مرگخوار بطرف اربابشان رفتند.
-ارباب هیچ خبری نبود.این راهرو یه راه انحرافیه که تهش بن بسته و هیچ خبری توش نیست.کاملا مطمئن باشین.

لرد سیاه به چهره وحشتزده پرسی و مورگان خیره شد و به راهروی مشکوک اشاره کرد.
-مرگخوارا از این طرف!وقتی این دوتا بگن خبری نیست یعنی حتما خبری هست!

مرگخواران به دستور لرد سیاه به دنبال اربابشان وارد راهروی مشکوک شدند.




Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۲:۱۳ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۸

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
لرد سیاه نگاهی به دیوارهای دخمه کرد و گفت:اینجا خیلی وقته استفاده نشده.احتمالا از زمان ساختش تا الان هیچ کس اینجا نیومده.
بارتی با شنیدن حرف لرد شنل لرد رو میچسبه و میگه:من میترسم بابایی!اینجا چیزای وحشتناک پیدا میشه!

لرد بارتی را کنار میزنه و میگه:برو کنار ببینم بچه جون!ترس چیه؟ما اربابان ترسیم!من باعث وجود ترس همه جادوگرهای دنیام!اون وقت تو میگی اینجا چیزای ترسناک وجود داره؟بذار بیان جلو تا ببینی چی میشه!
مورگان لحظه ای احساس کرد چیزی با سرعت از پشت سرش رد شد.برای همین فریاد زد:ارباب!!!الان یکی از پشت سر من رد شد!

لرد کروشیویی به سمت مورگان فرستاد و فریاد زد:دیگه هیچ صدایی ازتون نشنوم!دنبالم بیاین و مطمئن باشین اولین نفری که حرف بزنه جای کروشیو اواداکداورا میخوره!!
بعد از اینکه لرد از سکوت همه مطمئن شد چوب جادویش را یک بار دیگه با طلسم لوموس روشن کرد و به راه افتاد.

راهروها بزرگ و پیچ در پیچ بودند.جوری که لرد بعد از چند بار رد شدن از یک پیچ با عصبانیت همه مرگخواران را کروشیو کرد و گفت:ببینم بوقیا اینجا چه خبره؟ما داریم دور خودمون میگردیم!
بلا به راهروی کوچکی اشاره کرد و گفت:ارباب اونجا رو دیدین؟به نظرم میرسه راه خروج از اون طرف باشه.

پرسی نگاهی به راهرو میکنه و میگه:نه ارباب خواهش میکنم نه!اونجا خیلی مشکوکه!درست نیست که شما همین طوری برین اون تو!
لرد حرف پرسی رو تایید میکنه و میگه:درسته.ارباب همین طوری نمیره اونجا.برای همین اول پرسی و مورگان میرن اون تو یه سر و گوشی آب میدن تا ببینن چه خبره!اگه کسی مخالفتی داره اعلام کنه!

پرسی که متوجه حرکت دست ارباب بر روی چوب دستیش شده آب دهنش رو قورت میده و میگه:نه ارباب چه مشکلی ما همین الان میریم تو!
و بعد در حالی که دست مورگان رو گرفته و به زور میکشته درون راهرو محو میشه!

در سمت دیگر تدی به سختی بر روی کف راهروی زیر زمینی فرو امد و باعث شده سارا و گراپلی چندین کیلو خاک اضافه بخورن!
سارا با تعجب نگاهی به اطراف کرد و گفت:عجب جای خوفیه!این سیاه ها هم چیزایی میسازن ها!
تدی با تعجب از گرابلی پرسید:ببینم مگه الان این پایین نباید مورگخوارها افتاده باشن؟پس کجان؟
سارا آهی میکشه و میگه:کارمون در امد رفقا!حتما راه افتادن.باید بریم ببینیم دنبال چی میگردن!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۲۳:۳۸ شنبه ۲۴ مرداد ۱۳۸۸

لایرا مونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ دوشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۴:۱۳ پنجشنبه ۱۹ فروردین ۱۳۸۹
از روزایی که دیگه بر نمیگردن ! از اون روزای خوب :|
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 39
آفلاین
رزرو گذشت...
----

اندرون چاله:

ولدمورت خاک روی رداشو پاک کرد و به حرکتش ادامه داد و بلا سعی کرد قدم هایش را به ارباب اش همسان تر کند و در همان حالت پرسید:

- ما الان داریم برمیگردیم دیگه؟

ولدمورت در حالی که به نظر میرسه داره با خودش حرف میزنه:عجیبه!نمیدونستم ممکنه زیر این قصر تونل باشه، کسی راجع به تونلای زیر قصری چیزی میدونه؟

مرگخواران سردرگم به یکدیگر نگاهی انداختند و سرانجام فنریر اظهار نظر کرد.

- شاید ساخت دست این جنا باشه که چند قرن پیش ساختنش...من تو این فیلمای مشنگی دیدم که وقتی یه راه مرموز زیر خونه هاست، نشان از یه گنج یا نیروی عجیب و قدرتمندیه!

- گنج یا نیروی قدرتمند...

ولدمورت در حالی که آن را پیش خود زمزمه میکرد قدم هایش را بلند تر و محکم تر برمیداشت و مرگخواران ناچار پا به پای او حرکت میکردند.

روی زمین، قصر مخروبه ی مالفوی:

هر یک از محفلی ها جایی را برای خود اختیار کرده بود و آن جا را به دقت وارسی میکرد ، دامبلدور کنار حفره رشته ای را دید و به آن نگاه دقیقی انداخت و سپس درون جیب خود گنجاند.

گرابلی که محتویات گلدانی را میگشت گفت:چطوره الان بریم اون پایین؟

سارا به حمایت از گرابلی گفت:راست میگه، چند نفرو بفرستین پایین تا بریم و سرنخی پیدا کنیم.

دامبلدور عینکش را روی بینیه عقابی شکلش جا به جا کرد و گفت:گرابلی ، تدی ، سارا برن پایین ما این بالا منتظر میمونیم ، اگه مشکلی بود خبر بدید.

به این ترتیب سه محفلی آرام آرام از حفره پایین رفتند.و جایی در بالای سقف چیزی سیاه رنگ از پنجره ی شکسته ی قصر ناپدید شد.

دامبلدور به سمت پنجره نگاهی انداخت و گفت:مالفوی ها تو قصرشون خفاش پرورش میدن؟


خواستیم و نخواستند بعضیا ...
[i][col


Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۹:۱۴ شنبه ۲۴ مرداد ۱۳۸۸

سهیل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۲ جمعه ۲۳ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۵۸ دوشنبه ۱۷ اسفند ۱۳۸۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 35
آفلاین
بیست متر زیر ِ زمین، داخل حفره
=-=-=-=-=-=-=-=-
لوسیوس: اِ اِ اِ ببین چه بلایی سر قصر خوشگل من آوردین! شما اصلا لیاقتتون همون خونه ریدلیه! بابا من یه غلطی کردم ارباب تو رودربایسی گفتم بیا بند و بساطو ببریم تو قصرم. خواستم خودشیرینی کنم. خواستم بگم منم هستم. حالا من یه تعارف زدم تو چرا غول آوردی تو قصر من ها؟؟؟

نارسیسا هی از پشت لباس لوسیوسو میکشه که دهنشو ببنده، اما نمیفهمیده که لوسیوس وقتی سوزنش گیر کنه دیگه ولدمورت و دامبلدور حالیش نیست.

: من با خون دل این دابی بدبختو مجبور کرده بودم سنگ به سنگ اینجا رو بنا کنه. آخه مگه تو فضول عمه بابات بودی که یه رشته از زمین درومده میکشی؟! اصلا به تو چه که این رشته چیه شاید چاه باشه تو باید بیفتی توش؟ آخه کچل! کچل! کچل! دیوانه! تو چیزی از فاضلاب میفهمی آخه؟! یه آدم بی سواد اومده شده رئیس مرگ خوارا ای خداااااااااااا


نکته مهم و جالب این بود که مالفوی خیلی شانس آورد. چون همه مرگخوارا و ولدمورت و غیره و ذلک در حالت بیهوشی به سر میبردن و حتی یه کلمه از حرفاش رو نشنیدن.

نارسیسا: آخه مرد، تو چرا به فکر زن و بچه ت نیستی؟ تا کی میخوای عذابم بدی؟ نمیگی اگه این ولدی ذلیل شده بزنه بکشتت من شکم بچه هامو چجوری سیر کنم؟

لوسیوس: تو دیگه حرف نزن! طلاااااااااق!! نه حالا اون دعوا مال بعداًِ. چجوری خودمونو از اینجا خلاص کنیم؟ یه چیزی به ماتحتم گیر کرده نمیتونم بلند شم. تو میتونی؟

نارسیسا: نه والا من چیزی بهم گیر نکرده ولی تکون هم نمیتونم بخورم. میخوای داد بزنیم شاید یکی بیاد کمک؟

لوسیوس: نه بابا. اولا صدای ما به اون بالا نمیرسه چون بیست متری پایینیم. دوما دور تا دور قصر دو هزار متر باغه و صدای ما رد نمیشه. فکر کنم باید همینجا اسکلت بشیم.

نارسیسا: اِ اون ریش چیه اون بالا؟ دامبل! دامبل اومده نجاتمون بده؟! نکبت همباز! پیرمرد همباز! یالا ما رو نجات بده! سفیدِ بیخود! سفیدِ همباز! یالا ما رو نجات بده!

لوسیوس: خانوم بذار اول نجاتمون بدن بعد واسش فحش ردیف کن!. آلبوس جون بیا اون ریش درازتو بنداز پایین ما رو بکش بالا، بعد با هم خاک میریزیم رو این ولدی و دارو دسته ش میشینشم دور هم جوک میگیم.

آلبوس: به به چقدر این سیاها سیفید میفیدن! اصلا به این نکته دقت نکرده بودم. بیا ریشمو بگیر بیا بالا، مواظب باش پشم نره تو چشت. بدو بدو.

لوسیوس: اوه من نمیتونم اول نارسیسو بکش بالا. من فکر کنم یه چیزی توم گیر کرده، باید یکی از پشت هلم بده تا آزاد شم.

---
یک ربع بعد
---

آلبوس و چند تا از محفلیا در کنار لوسیوس و نارسیسا دور حفره ایستادن و دارن فکر میکنن بعدش چیکار کنن.


ویرایش شده توسط لوسیوس مالفوی در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۲۴ ۱۹:۱۶:۳۲
ویرایش شده توسط لوسیوس مالفوی در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۲۴ ۲۳:۴۹:۲۷


Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۹:۱۳ شنبه ۲۴ مرداد ۱۳۸۸

تایبریوس مک لاگنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ سه شنبه ۸ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۱۶ سه شنبه ۱ تیر ۱۳۹۵
از پیاده روی با لردسیاه برمیگردم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 314
آفلاین
-

جيمز همونطور كه يويوش رو به زور درون دهن نهنگش فرو ميكرد، خودشو در آغوش عمو آلبوسش جا داد و شروع به خوردن انگور كرد.

پــاق! تايبريوس ظاهر ميشه و با نگاهي به صحنه ي انگور خوردن محفليا عرق رو از پيشونيش پاك مي كنه و رو به دامبلدور مي كنه:

- شماها سالمين؟ مردم توي لندن ريختن بيرون؛ خيلي توي پارك چادر زدن. خبر رسيده كه قصر مالفوي ها هم بي نصيب نمونده از اين زلزله؛ يه حفره ي بزرگ درست وسط تالارشون. هيشكي نمونده ازشون؛ احتمالا همگي رفتن زيرِ زمين...

دامبلدور جيمز كوچولو رو به آرامي از روي پاهاش بلند مي كنه، مي ايسته و شروع به قدم زدن ميكنه؛ دستي به ريش اش مي كشه و جلوي شومينه ي آشپزخونه توقف مي كنه؛ آتيش شومينه روي عينكش بازتاب پيدا مي كنه و برقش ميره توي چشم دوربين!

- به نظرم بهتره كه بريم قصر مالفوي ها و بررسي كنيم جريان اين حفره چيه. بهتره بلافاصله وارد نشيم. به دو دسته تقسيم بشين. يه دسته برن توي حفره رو بررسي كنن. يه دسته هم اوضاع قصر رو. سعي كنين لباس مبدل بپوشين؛ بقيه هم كه تمايلي ندارن ميتونن به خوردن انگور ادامه بدن


قصر مالفوي ها

دامبلدور به همراه محفليا پشت پرچين محوطه ي بيروني قصر مالفوي ها ظاهر ميشن. همگي سعي كردن كه قيافه هاي مبدلي بسازن؛ دامبلدور ريشش رو با دونه هاي انگور تزيين كرده، جيمز يويوش رو نارنجي كرده، تايبريوس جلد دفتر شعرشو با جلد كتاب اژدهاي نفس چارلي جا به جا كرده، سارا اونز فرق موهاشو عوض كرده و هري زخمشو گذاشته روي لپش

- اون جا رو! علامت شوم روي در قصرشون آويزونه!

دامبلدور با مهرباني به جيمز نگاه مي كنه:

- عزيزم اينجا مقر سياه هاست؛ وجود علامت شوم يه چيز عاديه اينجا. بهتره بريم داخل و بيشتر بررسي كنيم...


ویرایش شده توسط تايبريوس مك لاگن در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۲۴ ۱۹:۵۵:۳۹
ویرایش شده توسط تايبريوس مك لاگن در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۲۴ ۲۰:۱۲:۰۰

در كنار درياچه ي نقره ايي قدم ميزنم
و با بغضي که مدتهاست گلويم را ميفشارد، رو به امواج خروشانش مي ايستم
و در افق،
طرح غم انگيز نگاهش را ميبينم،
كه هنوز هم اثر جادويي اش را به قلب رنجورم نشانه ميرود..
كه هنوز نتوانستم مرگ نا به هنگام و تلخش را باور كنم..
كه هنوز بند بند اين تن نا استوار به نيروي خاطره ي لبخند اوست كه پابرجاست..
با يأس يقه ي ردايم را چنگ ميزنم و در برابر وزش تند نسيم،
وجودِ ويرانم را از هر چه برودت و نيستي حفظ ميكنم..
از سمت جنگل ممنوعه، طوفاني به راهست
و حجم نامشخصي از برگ و شاخه ي درختان مختلف را به اين سو ميآورد..
اخم ميكنم تا مژگانم دربرابر اين طوفان،
از چشمان اشكبارم محافظت كند..
شايد يك طوفان همه ي آن خاطره ي تلخ را از وجودم بزدايد..


Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۷:۰۵ شنبه ۲۴ مرداد ۱۳۸۸

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
ولدمورت به طرف دراکو میره تا یه کروشیو حواله ش کنه که یهو چشمش به سمت رشته ی زیر پای پانسی میخوره.

ولدمورت با یه دستش یه کروشیو به سمت مالفوی میده و با یه دست دیگه شم رشته هه رو میکشه.

ولدمورت با حالت خشمگینی هوار میزنه: چرا همین جوری وایسادین؟ بیاین کمکم کنین.

مرگخوارا به خودشون میان و سر اینکه کدومشون اول کمر ولدمورتو بگیره و بکشه یه لحظه ایست میکنن که بلا پیروز میشه.

- بکش بکشه!

مونتگومری که با شدت عرق میریخت گفت: پس اون غوله اون وسط چی کاره س.

ولدمورت سوت زنان گفت: خودمم همین فکرو داشتم میکردم. تو فکر منو دزدیدی! من میرم رو صندلیم میشینم ، غوله رو بیارین رشته هه رو بکشه.

دو تا از مرگخوارا به سمت غوله میرن و اونو وادار میکنن که رشته هه رو بکشه. غوله هم با حرکات ماهرانه ای اونو میکشه و موفق میشه!

ولدمورت از جا بلند میشه تا نگاه دقیقی بندازه که ناگهان قاب عکس از اون بالا میفته رو کله ش! شیشه ها به لرزش در میان ، پرده ها تکون میخورن و زمین شکافته میشه. ولدمورتو مرگخوارارو دیدی ... ندیدی! ولی مورگانا رو که خفاش شد و در رفت دیدی!

خونه گریمولد:

دامبلدور یه انگور میخواد بذاره تو دهنش که ناگهان گرابلی با کله وارد میشه.

-

گرابلی انگور رو از دست دامبلدور میکشه و میندازه تو حلق خودش.

- تمام لندن داره زلزه میاد ، الان خونه گریمولد رو کله مون خراب میشه.

دامبلدور با آرامش از جاش بلند میشه و زنگ خطرو میزنه. یکهو همه جا میلرزه و محفلیا ناگهان در اتاق دامبلدور ظاهر میشن.

جیمز: فک کنم داره زلزله میاد.

گودریک: نگران نباشید اینجا بناش محکمه! مو لا درزش نمیره!

همه منتظر نشسته بودن تا زلزله تموم شه و به کار عادیشون برسن. بالاخره بعد از چند دقیقه زلزله تموم میشه و دامبلدور ، با نگاهی به کاسه ی انگورا میگه: هیچ کس صدمه ای ندید؟

- همه سالمیم!

دامبلدور با شوق و ذوق به ظرف انگورا اشاره میکنه و میگه: پس بیاین با هم انگور بخوریم.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۲۴ ۱۷:۰۸:۳۸
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۲۴ ۱۷:۱۶:۳۹



Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۶:۳۳ شنبه ۲۴ مرداد ۱۳۸۸

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۵۶ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۳
از تو دورم دیگه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 586
آفلاین
سوژه ی جدید

مرگخوار پارتی معمولا اینطوری آغاز می شد. یعنی درست موقع نشستن لرد ولدمورت روی صندلی مخصوصش.


تازگیا یه رسم خاص بهش اضافه شده بود. اونم از وقتی بود که تام ریدل افسانه جومونگ رو نگاه می کرد. هرچند از ذات پلید ولدمورت بعید بود ولی شیفته ی تسو شده بود.. وقتی که اون آخر روی صندلی می نشست و نگاههای مخصوص خودش رو به جمعیت می نداخت.


ارباب دستور داده بود این بار این هم اضافه بشه. مرگخوارا مثل مقامات بلند پایه ی قصر دو طرف تالار صف وایستن و کچل معظم از وسط اونها به سمت صندلی کنار شومینه ش بره.


بعد از اون هم اون اتاق خاص بیوفته.. البته به لطف نبوغ بی نظیر پسر کوچیک ارباب که تجهیزات آلمانی رو نصب کرده!


کمی به چپ ..حالا صاف بشینه.. نجینی رو هم در آغوش بگیره.. درست شد!

-

باریکه های نور سفید از نقاط مختلف روی جایی که تام نشسته بود تابیده می شدند و منشور بی نظیر کله ی کچل رقص نور خفن مرگخوار پارتی رو به راه می انداخت.


ارباب سفارش داده بود یه خواننده پیدا کنن که بتونه چهارتا آهنگ سیاه اصیل بخونه.. دستور هم داده بود که توی حلقش یه ذره زغال بریزن تا موقع خوندن از دهنش دود بزنه بیرون.


یه چندتا خواننده مردن.. آخر سر یه غول غارنشین دورگه موفق شد خواننده ی جشن مرگخوار پارتی که هر هزار سال (!) یک بار برگزار می شد؛ بشه.


این نکته ی مهمی نیست ولی لوسیوس و نارسیسا اون بغل داشتن تو سرشون می زدن که ای وای یه غول با قدمهاش کف صیقلی تالارشون رو به لقاح السالازار داده!


دراکو و پنسی هم در کنار یک سری مرگخوار دیگه مشغول انجام حرکات ویژه بودن که یه رشته ی باریک از زمین سر بیرون میاره و به پای پنسی گیر میکنه.

پنسی حواله میشه تو صورت دراکو و با هم جلوی پای تام سقوط می کنن.

اون دو نفر:
تام:


باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۲۱:۵۱ جمعه ۹ مرداد ۱۳۸۸

استن شانپایک old4


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۶ سه شنبه ۶ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۳:۴۰ جمعه ۲۳ بهمن ۱۳۸۸
از کنار شما دوست عزیز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 49
آفلاین
بلا و ردولف به اتاقشون میرن و به دنبال راهی برای رسیدن به گنج زیر خونه گیرمولند تلاش میکنند.
در راه پله ها جلوی در اتاق جیمز
جیغ جیغ جیغ
رودولف:ها!!بلا این صدا ها چیه از خودت در میاری؟
بلا با مشت می خوابونه زیر چشم رودولف بعد میگه:
بی ادب.بوقی.و..
رودولف در اتاق جیمز را باز می کنه و به این صورت در میاد
در و دیوار اتاق به رنگ صورتی بود و از هر طرفش یویو های به رنگ های قرمز و بنفش و ... آویزون بود.
جیمز: !شما کی هستین بوقیا؟
بلا:واه واه!من بلاتریکس هستم.یعنی اسممو نشنیدی>
جیمز:نه! می خوام برم دنبال کوسم بگردم حالا.برین کنار بذارین باد بیاد.
بلا با عصبانیت در رو می بنده و به سمت اتاق زیر شیروونی راه می افته.در همین حین نا گهان چیزی به ذهن رودولف می رسه.
رودولف:بلا؟
بلا:ها؟
رودولف:می گم بیا بیخیال این گنج شیم.لرد بفهمه کروشیومون می کنه.
بلا دستی تو موهاش میکشه و می خواد دستی م به ریشاش بکشه که یادش می افته مرده.
بلا:نترس. کسی چیزی نمی فهمه ما امشب گنج ها رو بر می داریم و در میریم.
رودولف :چجوری؟
بلا:صبر کن باید فکر کنیم.
اتاق زیرشیروونی

بلا در حال راه رفتن دور تا دوره اتاقه و رودولف هم داره با صدای بلند خرو پف می کنه.
بلا:فهمیدم!رودولف. بلند شو.....دهههههه...کروشیو
رودولف:ها؟ بهموم حمله کردن؟ کی؟ چی؟ کجا؟
بلا:بوقی !راه حل پیدا کردم!باید بریم آشپز خونه. بعدشم بریم پیش کریچر او راحو بهمون نشون میده.
رودولف:




Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۵:۵۸ جمعه ۹ مرداد ۱۳۸۸

ترورس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۰۱ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۵:۱۸ چهارشنبه ۱۶ تیر ۱۳۸۹
از این سبیل ها خوف نمی کنی یابو !
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 209
آفلاین
رودولف وبلا پس از سه روز راه رفتن در تونل به صورت اش و لاش(!) میرسن به زیر ساختمون محفل.

بلا در حالی که از فرط خستگی به ارامی کیروشیو میفرسته به در او دیوار میگه:رودولف چرا اینقدر طولانی بود؟

رودولف که به صورت سینه خیز داره راه رو اردامه میده میگه:نمی دونم کدوم بی شعوری این گنج رو دفن کرده ... دیگه تموم شد رسیدیم.

در همین هین خشم بلا بالا میگیره و کیروشیویی جانانه به یک موش میفرسته.

ناگهان تونا میریزه و بلا و رودولف از وسط اشپز خانه در می ایند.

تمامی اعضای محفل با چشمانی به این دو نگاه می کنند ودر مقابل بل و رودولف به این صورت جواب نگاه ها رو میدن.

بلا:ام سلام بر همگی ما پیام اور صلحیم و خوب اومدیم بگیم که ما میتونیم روابط بین دو جبهرو بهبود ببخشیم و ... همین.

رودولف:تمومه ما مردیم

سریوس بلک:اوه خوش اومدین ما با کمال میل این پیشناهاد سخاوتمندانه ولدی رو قبل میکنیم.

رودولف و بلا میرن تو کف.

دامبل:خوب حالا برای تحکیم روابط باید چه کنیم.

بلا:هیچی دیگه میگم که روابط بهتر بشه فعلا همین دیگه

دامبل:خوب خوش اومدین برید و به ولدی بگید من فردا شب میام قصر مالفوی ها برای امضای تفاهم نامه

ردولف:نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه

همه از سر جاشون میپرن رو هوا...

بلا:نه شوهرم منظورش اینه که لرد سیاه تا دو هفته دیگه نمی تونه با کسی ملاقاتی داشته باشه و ماهم خوب خیلی خسته هستیم و اگه بشه میخوایم یک یک هفته ای استراحت کنیم.

سریوس بلک:چــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی

دامبل:خوب میتونید یک هفته ای تو اتاق زیر شیرونیی اقامت داشته باشید.

بلا و ردولف به اتاقشون میرن و به دنبال راهی برای رسیدن به گنج زیر خونه گیرمولند تلاش میکنند.


خدا يكي ؛ زن يكي ، يكي !

"تا دنیا دنیاست ابی مال ماست / ما قهرمانیم جام تو دست ماست"







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.