همانا برای خوشنود کردن ما پستی از خود ول کنید روزي روزگاري دنيس و اريكا در كنار هم، با صفا و صميمت نشسته بودن و تخمه ميشكستن كه اريكا گفت:
- من دستشويي دارم، الان برميگردم!
اريكا مثل جت به سمت مرلينگاه تالار رفت و پشت در پنهان شد، يه ربع گذشت و دنيس همچنان منتظر بود كه اريكا برگرده، اما خبري از اريكا نبود. نيم ساعت ديگه هم گذشت و دنيس پشت در مرلينگاه اين شكلي شده بود:
دنيس اعصابش خورد ميشه و يهو اين فكر به مغزش ميزنه كه نكنه اريكا تو مرلينگاه مرده باشه! برا همين هم خيلي سريع اشكاش ريخت رو گونه هاش و با تمام قدرت خودشو كوبوند به در مرلينگاه!
- آي...مامــــــــــــــــــــــــــــان!
دنيس محكم به در مرلينگاه خورد و مثل شيشه شكسته مربا ولو شد رو زمين. روي در مرلينگاه اين حروف نقش بست:
" ظرفيت مرلينگاه: 1نفر
با تشكر، دسترسي دهنده ارزشي: عله"
دنيس تا به ياد اريكا افتاد، جيغ كشيد:
- خدا لعنتت كنه علـــــــــــــــه! اريكـــــــــــــــــــا... كجايي؟
صدايي گرفته از پشت در گفت:
- اين تو هستم دنيس جان!
دنيس با شنيدن صداي اريكا خوشحال شد و گفت:
- آخ جووون... تو زنده اي؟
- آره فعلا زنده ام! اما دارم ميميرم!
-
الهي بميرم! چرا؟
- باب كدوم بوقي آفتابه اينجا رو برداشته؟ من چيكار كنم؟ يك ساعته نشستم اينجا، خب افتابه ميخوام!
دنيس نگاهي به دوربين ميندازه كه يعني "اين ما رو گرفته ها" و بعد داد ميزنه:
- باب بيخيال، بيا بيرون دلم برات تنگيده!
- اووووق... تو مگه نميدوني من چقدر حساسم!
- آره ميدونم خيلي وسواسي هستي!
- چي؟؟
- هيچي! حالا مياي بيرون يا نه؟
اريكا لحظه اي سكوت ميكنه و دنيس كه معني اين سكوت هاي بي جا رو ميدونه، از ترس خودشو در جا ميخيسونه و گند ميزنه به شلوار و زير شلواري و جوراب و كفش و موكت و كلا تالار!
اريكا بعد از پنج دقيقه، با صدايي بس خشن ميگه:
- من آفتابه ي زرد رنگ ِ هافلپافي خودمو ميخوام! كي برش داشته؟ فورآ پيداش كن!
دنيس از حالت گرخيده اي در مياد و به سمت خروجي تالار يورتمه ميره!
يك دقيقه بعد – دستشويي در طبقه ششم- اي بابا... همش هم كه پره!
دنيس ضربه اي به در ميزنه و وحشيانه ميگه:
- بيا بيرون ديگه عتيقه!
همينجور يكي يكي داره ميزنه به در و فحش بار مردم ميكنه كه به در آخر ميرسه. مياد در بزنه كه يه صدايي ميگه:
- اِهم!!!
دنيس مكثي ميكنه و بعد مياد دوباره بكوبه به در كه صدا مياد:
- گفتم اِهم!!! همانا مگر تو كر هستي مرتيكه بوقي؟
دنيس با شنيدن صدا بسي وحشت ميكنه و ميفهمه كه يارو...
- مرلين كبير شما هستين؟ شما تو دستشويي دانش آموزان چيكار ميكنيد؟
- دور شو!
- بله مرسي از جواب كاملتون!
دنيس مياد برگرده بره كه يهو متوجه موضوع مهمي ميشه! "آفتابه مرلين زرد بوده!"
پس با خوشحالي فرياد ميزنه:
- آخ جووووووون... "آچيو آفتابة المرلين"
آفتابه به سرعت از بالاي در ميپره اينور و ميخوره تو كله ي دنيس!
- اي بميري مرلين كه از آفتابت هم خيري به ما نرسيد!
دنيس فورآ آفتابه رو برميداره و در حالي كه صداي فحش هاي فرا بيناموسي مرلين داره بلندتر ميشه، پا به فرار ميزاره!
يك دقيقه بعد - تالار خصوصي هافلپافدنيس ميره پشت در مرلينگاه و با غرور تمام نگاهي به آفتابه ميندازه:
- اي وااااي! اينكه سبزه!
اريكا با شنيدن صداي دنيس فرياد ميزنه:
- اومدي عزيزم؟ پام خشك شد! يالا ديگه.
دنيس با ترس و لرز به آفتابه نگاه ميكنه و بعد ميگه:
- ايول فهميدم! مرلين به اين پروفسور آگدن خير بده! "دوچاندر"
دنيس اينو ميگه و در فكرش به ياد زرد رنگي ِ آفتابه ميفته!
پس بلافاصله آفتابه مرلين زرد ميشه!
بعد يادش مياد كه آفتابشون يكم از آفتابه مرلين كوچيكتر بوده، پس اين وردو به زبون مياره:
- "شرینگ" ( اين نشون ميده كه من درس قبلي رو خوب ياد گرفتم! استاد نمره اضافي بده!
)
آفتابه يكم كوچيك ميشه و اريكا در همين لحظه فوري دستشو مياره بيرون و ميگه:
- بتركي دنيس! خب بده ديگه!
دنيس با خوشحالي فرياد ميزنه:
- بزا بيام تو حالا... دم در بده!
اريكا با سرعت آفتابه رو از تو دستاي دنيس چنگ ميزنه و اول ميكوبه تو سر دنيس و بعد در مرلينگاه رو محكم به هم ميكوبه!