هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۰:۰۸ سه شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۳

جرج ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ پنجشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۲:۵۱ چهارشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۹
از چه گویم که جز شادی چیزی نیست
گروه:
کاربران عضو
پیام: 97
آفلاین
تازه واردم گریفی

برید، با یه جونوری برگردین، و این جلسه رو شما استاد ِ کلاس باشید! [ سی امتیاز! ]
........................................................................................................................................................بچه ها در کلاس مراقبت از موجودات جادویی غوغایی کرده بودند که ناگهان در با قیژ قیژی باز شد و همه سراسیمه از جایشان بلند شدند.
سیسرون از آخر کلاس گفت:
-ای بابا جورج تویی که.
بقیه کلاس هم با او هم کلام شدند و شروع کردند، به سرکوفت به این بیچاره و در همین حال جورج که با چکش( اینجوری) به روی میز میکوفت فریاد زد:
-بگیرین ساکت بشینین، به این گوش کنید.
آآآآ بوم نامه باز شد و:
نقل قول:

از وایولت بودلر به بچه های کلاس:
سلام جورج و بچه های کلاس، من اصلا امروز حال ندارم بیام،به دانگ هم گفتم. کلاس رو می سپرم دست جورج .ببینم شلوغ کاری کردین پوستتونو با کله اژدری میکنم !فهمست؟
خداحافظ.

گل های باغ زندگی که کپ کرده بودند اینجوری به معلمه جدید نگاه میکردند
معلم گرامی گفت:
-چی شده؟؟
-هیچی!
-خوب میریم سراغ درس.
درس امروز در باره اژدهاست. کسی میدونه جمع اژدها چی میشه؟
هوگو بلد شد و گفت :
-ام اژدهاان؟
_
دیگری گفت:
-اژدهاآت؟
-
-یه عالمه اژدها؟
-
بی خیال بچه ها. شما میدونید این عکس چیه:تصویر کوچک شده

گیدیون بلند شد و گفت:
- ام اژدها
-خوب چه اژ دهایی
-ام نمیدونم فک کنم تیغ تیغی
-نه بابا بیخیال بیان اینو بخونین:
نقل قول:
اژدهای نجوا گر مرگ: ترکیبی ار صوت و مرگ با صدای خودش فرد را میکشد دندان های او می تواند تونلهای خوبی حفر کند بسیار خطرناک به محض رویت بکشید

خوب دیدین این یه اژدها بود و تعریفش .
مشق اول: یه اژدها رو مثل اژدهای نجوا گر مرگ ، با عکس و تعریف کامل تو یه رول کاغذ برای من بیارید(10نمره) هرکی کامل تر و بیشتر نمرش بهتر
مشق دوم:به رول جدی بنویسید که یه نجوا گر مرگ افتاده به دنبالتون فرار کنید بکشید زنده بمانید یا بمیرید.(10 نمره)
مشق سوم: جمع اژدها رو بیابید. (5 نمره)
و مشق چهارم: اشکال من تو درسم چی بود؟(5 نمره)
تموم شد به...
جورج هنوز جمله اش را به اتمام نرسانده بود که دید کلاس خالی است.
پایان.



قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!
*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-

موی قرمز را به خاطر بسپار
ویزلی هرگز نمی خشکد


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۱:۲۸ دوشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۳

آرتور ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۶ سه شنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۲۱ جمعه ۲۶ تیر ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 23
آفلاین
تازه واردم اونم از نوع گریفیش

برید، با یه جونوری برگردین، و این جلسه رو شما استاد ِ کلاس باشید! [ سی امتیاز! ]


آرتور در کلاس را باز کرد و وارد شد بچه ها چنان به او نگاه میکردند که خودش داشت از خجالت آب میشد. آرتور ویزلی روی صندلی معلما نشست و گفت:

-اهم...اهم...خوب فرد و جرج کجان؟

آشا گفت:

-خوب معلومه دنبال شوخی با یه بدبختن
-خوب بانو آشا 7 نمره از اسلیترین کم میکنم!
-چی مگه تو معلمی؟
-آره خوب کتاباتونو باز کنید.

آرتور چشمش به گیدیون پریوت افتاد که داشت کتاب را میخورد،آرتور گفت:

-اوه سلام گیدیون از مالی چه خبر سه روزه ندیدمش!
-ای بابا آرتور اینجا کلاسه اخ خدای من :vay:
-اوه ببخشید فکر کردم اینجا دفتر خودمه معذرت میخوام...خوب بچه ها درس امروز سانتورها هستن پس برای داشتن اطلاعات بیشتر بهتره که بریم به جنگلبه نظرتون این چطوره؟

تمام دانش آموزان با کمال میل قبول کردند و همراه آرتور آمدند.

آن ها وقتی به جنگل رسیدند آرتور ویزلی داد زد:

-آهای فایرنز کجایی بیا اینجا میخوام یه سانتور به بچه ها نشون بدم!

سانتوری دوان دوان به سمت آن ها آمد و گفت:

-اوه سلام آرتور خوب چیکارم داشتی؟
-ببین فایرنز امروز درسمون درباره ی سانتورهاست و...

حرف آرتور قطع شد به خاطر اینکه دوقلوهای ویزلی با ترقه های آتش زا یه سمت آن ها آمدند اما آرتور وردی خواند که تمام ترقه ها غیب شدند و آرتور گفت:

-خوب دوتا گل سرسبدمونم رسیدن بچه ها بشینید چون دیگه نمیبخشم کسیو که بخواد شلوغ بازی در بیاره...خوب فایرنز ما میخوایم بچه هارو با سانتور ها آشنا کنیم موافقی؟
-آره چرا که نه!
-خوب شروع میکنیم.

سپس کلاه خود را برداشت و روی زمین انداخت همینطور کتش را او آستینش را بالا زد و گفت:

-خوب بچه ها ببینید این سانتورها بدن خیلی سختی دارن و اینکه اونها پدرزادی ماهیچه دارن چون اونها ماده ندارن و اینکه هیچ وقت جفتگیری نمیکنن،خوب بریم سر اصل مطلب اونها هیچ وقت نمیذارن که کسی سوارشون بشه چون فکر میکنن که شانشون رو پایین میاره اما فایرنز اینجوری نیست خوب تکلیقتون اینه:برید و هر کدوم سوار یک سانتور بشید و گزارشی بنویسیدو بگید که چه احساسی میکنید [30 امتیاز]
و اینکه بریدو بگید که سانتور ها چه اعتقادی دارن[5 نمره اضافی]

خوب بزنین به چاک.

و بچه ها به داخل جنگل رفتند جز فرد و جرج ویزلی آرتور پرسید:

-شما چرا نمیرید؟
-خوب بابا ماها پسرای خوشگلتیم و نیازی نیست که بریم!
-باشه نرید و چون پسرامین الان نمره داغتون میکنم!

سپس با دو دست خود بر سر فرد و جرج کوفتندندی تا برایشان عاقبت خوبی بشوندندی

کارگردان:

-هوی آرتور چیکار میکنی به زبون فارسی حرف بزن نه فارسی دری!
-اوخ ببخشید معذرت الان درستش میکنم.

سپس با دودست خود بر سر فرد و جرج زد و فرد و جرج بیهوش شدند و عقوبت الهی بهشان داده شد و آرتور گفت:

- حالا برید.

و به راه افتاد تا به مدرسه برود


ویرایش شده توسط آرتور ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۲۱ ۰:۲۳:۱۷


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۱:۱۷ دوشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۳

رکسان ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۹ دوشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۰:۴۳ یکشنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۹۸
از پسش برمیام!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 141
آفلاین
- ساکت!
- میگم ساکــــــــــــــــــــــــت!

دانش آموزای کلاس موجودات جادویی که هرکدوم با سر و پای شکسته همراه یه حیوون مخوف سر کلاس برگشته بودن، به شکل یه دایره که دست و پا زده بیرون ازش کنار جنگل ممنوعه دراومده بودن و سر این که کی زودتر تدریس کنه، خون بود که پاشیده می شد به در و دیوار!
- یا ساکت می شین یا همه تونو همراه موجودات جادوییتون منفجر می کنم!

رکسان که بعد از ساعتی تلاش و کوشش که حقا اجرش با مرلین، از دایره دست و پا بیرون اومده و از تو جوراب لنگه به لنگش دینامیت درجه دویی درآورد و پرت کرد وسط دایره دست و پا.
- بـــــــــــومــــــــــــــــــــــب!

دایره دست و پا تبدیل به مربع، مثلث، دو ضلعی شد و در نهایت پاشیده شد به در و دیوار و در این بین سلوین "خون،خون" گویان به این سر و اون سر می دوید و حسابی مشغول پذیرایی از خودش بود.
- اونایی که زندن گوش بدن، اونایی که دارن می میرنم گوش بدن، اونایی که مردنم...یه فاتحه بفرستید!

ملت یکی تکیه داده به درخت و پای نصفشو در دست گرفته و یکی سر به دست گوشِ جان سپردن به آیات تدریس رکسان:
- فکر کنم فهمیدین که اول از همه من تدریس می کنم یا یه دینامیت درجه یک دربیارم؟!

ملت وارانه به دار و درخت زل زدن و در این بین صدای ضعیفی که "آرمان های محفل این بود؟" به گوش نمی رسه.
- گوش بدین این جا، موجودی که می خوام معرفی کنم اصلنم جادویی نیست و هممون تو محوطه هاگوارتز زیاد دیدیمش.
- پس دلیلی نداره بدونیم چیه!

رکس نگاهی به دانش آموز مذکور میندازه و میگه:
- خیلیم لازمه! شما نمی خواین بیست بگیرین تو این درس؟ باید مخ استادو بزنین دیگه!

همزمان دستشو می کنه تو جیب رداش و سه تا موجود سبز رو میکشه بیرون.
- اینا که جیرجیرکن!

- اینا جیرجیرکن، یکی از صدها حیوون محبوب ویولت! تدریس امروز بر پایه جیرجیرکاست!


===========================


اتاق ویولتو پر جیرجیرک کنید! [15 امتیاز]


تاثیر این کارِتون رو تو نمره ی آخر سالتون نشون بدین! [15 امتیاز]


توضیحات

در مورد رول اول، با هر سبکی که دوس دارین، یه رول بنویسید و طی یه عملیات اتاق ویولتو پر جیرجیرک کنید، یادتون نره که ویولت باید بفهمه این کار شما بوده!

رول دومم که فکر کنم واضحه، نشون بدین که نمره ی آخر سالتون در چه وضعیتی قرار میگیره، صفر، صد، هووم؟

روزتون پر انفجار!


ها؟!


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۴:۰۹ دوشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۳

بتی بریسویتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۴ شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۰ سه شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۹۶
از جایی که نباشی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 24
آفلاین
آلوچه گریف


درس میدیم .


بتی کیف به دست و با قدامای کوتاه ولی استوار ، از دفتر اساتید راهی کلاسش شد . نزدیک کلاس که شد ، اصن یه وعضی . رکس دوباره کلاس رو منفجر کرده بود ولی هیچکس عین خیالش نبود .
- بسه ، دیگه . خجالت نقاشی کنید . مرلین بده برکت هرکدوم از شما فقط یه سال از خودش کوچیک ترید . لطفن دنبال من بیاین .

بتی دوباره راه رفتنش رو شروع کرد و به دنبالش بچه های کلاس درباره ی سنشون و اینکه هنوز درس میخونن ، بحث میکردن ، تا اینکه الا ساطورش رو با عصبانیت چرخوند و گفت :
- من خودم بعد از کلاس به نمایندگی از همه ی گنده بکا میرم دفتر بگمن .

15 دقیقه بعد تقریبن وسط راه

- استاد ، شجاع شدی . کلاست رو میبری وسط جنگل .
- شجاع بودن من به خودم مربوطه ، جناب دالاهوف . شما لطفن خاموشی اختیار کنید .
بتی ولوم صداش رو از یواش به بلند تغییر داد و گفت :
- ویولت در اصرع وقت برای اونایی که اون پشت دارن جیغ میزنن ، کلاس خصوصی بزار و بهشون یاد بده ، جنگل جیغ نداره .

15 دقیقه بعد از اون 15 دقیقه وسط جنگل

بتی برای اینکه جو کلاس رو خطرناک کنه و یه خورده بچه ها رو بترسونه ، با صدای آروم کلاس رو به سکوت دعوت کرد و ادامه داد :
- لطفن سکوت اختیار کنید تا صدام به همه برسه . اینجا که هستیم پر از موجودات ریز جثه ایه که ما انسان ها ازشون وحشت داریم . . .

بتی برای عکس العمل بچه ها نسبت به لحن خطرناکش کمی مکث کرد و نتیجه اش رو هم گرفت .
- جییییییییییییییغ .
- . . . موجودی که جادویی نیست ولی خیلی بلا ها سر ما میاره ؛ پشه .

کله کلاس بعد از شنیدن کیمه ی " پشه " از خنده ترکید .
یکی از بچه ها با خنده گفت :
- پشه ، استاد ؟
و صدای خندش بلندتر شد .

بتی برای آروم کردن خودش نسبت به عکس العمل بچه ها یه بسته آلوچه از کیفش دراورد و خورد . بعد آروم گفت :
- بله ، پشه . موجود کوچولو ای که ما انسان ها رو مجبور به خودزنی ، قتل و خیلی چیزای دیگه میکنه که هیچ موجودی حتی یوزپلنگ ایرانی هم نمیتونه چنین کاری رو انجام بده . در ضمن پشه ها توانایی غیب شدن در ثانیه دارن .

کلاس تو سکوت مبهمی بود . بتی با حرکت خونسرد چوبدستیش تکلیف رو روی که سنگ بزرگ حک کرد .

1. هرکدومتون 5 تا پشه بگیرین و داخل شیشه بزارین ؛ بدون اینکه به پشه ها آسیبی برسونین . { 15 نمره }
2. یه هفته با 5 پشه ای که دارین زندگی کنین و با اون ها دوست شین . هر جای گزیدگی هنگام تحویل تکلیف ، 0.5 نمره از کل که 15 نمره باشه ، کم میشه . { 15 نمره }


- خب مشغول شین .

بتی با آخرین جمله ـش جادوآموزا رو به انجام تکلیف اول دعوت کرد و بعد با همون قدمای کوتاه که اومده بود ، برگشت و تو راه از طعم آلوچه هاش لذت برد .



پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱:۰۲ دوشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۳

گيديون پريوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ پنجشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲:۵۳ چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۹
از ش دور بمون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 533
آفلاین
پروفسور بودلر، ما تدریس کردنو خیلی دوس داریم.
........................................................................................

1.برید، با یه جونوری برگردین، و این جلسه رو شما استاد ِ کلاس باشید! [ سی امتیاز! ]

- پس چرا نیومد؟

یکی از دانش آموزان این را گفت و با اظطراب به تنها مسیر منتهی به آنها نگاه کرد. ویولت بودلر مانند همیشه مشغول کل کل با عده ای از دانش آموزان بود و برادر کوچک ترش، کلاوس، در کنار او ایستاده بود و کتاب خود را ورق میزد. برای اولین بار، کلاس مراقبت از موجودات جادویی در شب برگزار میشد و ترس در وجود برخی از دانش آموزان مدرسه ی هاگوارتز رخنه کرده بود.

کلاوس بودلر در حالی که زیر نور " لوموس " خود کتابش را میخواند، گفت:
- همیشه زود میومد، عجیبه.

یوآن درحالی که شلغم خود را نگاه میکرد جواب داد:
- شاید ترسیده.

هیچ کس جواب نداد، جنگل ممنوعه در شب ها بسیار خطرناک بود و عده ی کمی از نوگلان باغ دانش از ترس، به کلاس نیامده بودند. صدای باد در میان برگ درختان به گوش میرسید. سانتوری به طرفی دیگر یورتمه رفت و با این کار، دانش آموزان را از فکر در آورد.

صدای موسیقی آرامی به گوش میرسید، مردی قد بلند با شنل سیاه و قرمز رنگ خود، به همراه گیتار، راه خاکی منتهی به محل تشکیل کلاس را می پیمود. هرچه نزدیک تر میشد چهره اش بیشتر مشخص میشد تا اینکه چند دقیقه ی بعد، گیدیون پریوت رو به روی دانش آموزان ایستاده بود و با یک " دِ رِن " به آهنگ آرام خود خاتمه داد. گیتار محبوبش را در کیف خود گذاشت و به قیافه ی متعجب برخی از شاگردانش خیره ماند.

- خب من گیدیون پریوت هستم، استاد درس مراقبت از موجودات جادویی، من استادی سختگیرم که فقط به کار عملی نمره میدم، پس کتاب های چرت و پرت راجب موجودات مختلفو دور بندازید.

عده ای از بچه ها با خوشحالی کتاب هایشان را روی زمین انداختند و عده ی دیگر با بدبینی به استاد سرد خود نگاه میکردند. رکسان به آرامی به ویولت گفت:
- اون هیچ وقت ان قدر جدی نیست.
- درسته دوشیزه ویزلی من شاید تو محفل یا تالار گریفیندور شاد و خوشگذرون باشم اما تو کارم با کسی شوخی ندارم.

گیدیون با این حرف به صف بچه های سال اولی تا هفتمی نگاه میکرد تا تاثیر سخنش را بر روی آن ها ببیند. با صدایی آرام گفت:
- امروز میخوام راجب یکی از موجودات دنیای جادوگری صحبت کنم، گریفیندوری ها تا حدی با این موجود آشنا هستن.

با این حرف همهمه ای به پا شد، تعداد کمی دانش آموزان با اشتیاق با یکدیگر صحبت میکردند و بیشترافراد فکر میکردند که با چه موجودی رو به رو خواهند شد. گیدیون با صدایی نسبتا" بلند گفت:
- پیشنهاد میکنم زیاد با هم حرف نزنید، شما که دوست ندارید تو تمام شب اوی این جنگل سرد و تاریک بمونید، نه؟ بزارید لطفا" به درسمون برسیم، بله آقای لانگ باتم؟

نویل دست لرزان خود را پایین آورد و گفت:
- ببخشید استاد، اسم این جونور چیه؟
- خوشحالم که پرسیدی آقای لاگ باتم، اسم این موجود شیرداله !

همه ی دانش آموزان با این حرف ساکت شدند و سپس عده ای شروع به خندیدن کردند، یک نفر ازآن ها گفت:
- استاد شیردال ها که خطرناک نیستن.

گیدیون نیشخندی زد و گفت:
- واقعا" ؟ بزار بگم تکلیفتون چیه بعد ببینم بازم اینو میگی.

چند ثانیه ای مکث کرد و گفت:
- شیردال موجودی نیمه عقاب و نیمه شیره، این جونور از وسایل جادوگران محافظت میکنن و اگر حس کنن کسی، خطری برای این وسایل ایجاد میکنه، بهشون حمله میکنن. زادگاهشونم شهر یونانه. شاید بهتر باشه یه سری به اونجا بزنید.

بعد از این حرف، وردی را زمزمه کرد و با غیب شدن آنها، به طرف مدرسه حرکت کرد.

- ____________________________________________________ -

به این رول، رول جدی میگن، توی این رول شما باید سوژه رو با دقت پرورش بدید و به نتیجه برسونید. توی این نوع رول منطق داستان نقش مهمی رو بازی میکنه و شما نباید وی این رول ها اتفاقات غیرممکن به وجود بیارین. توی این یک ویژگی مهم دیگه هم وجود داره، احساس ! احساس یعنی خواننده با خوندش همه چیز رو بتونه راحت تصور کنه. برای تصور کردن چی مهمه؟ بشنوه، ببینه، حس کنه. باید طوری بنویسید که نگرانی و ترس ها خوشحالی های کاراکترتونو خواننده حس کنه. و اما تکالیف:

1. توی یک رول جدی با یک شیردال رو به رو بشید و یک قسمتی از چیزی که شیردال ازش مراقبت میکنه رو بدزدید. (30 نمره )

2. به نظر شما چرا گیدیون کلاس رو شب برگذار کرد؟ ( نمره ی اضافی )

اگر هم در باره ی سوژه مشکلی داشتید جغداتونو بفرستید راهنماییتون کنم.


ویرایش شده توسط گيديون پريوت در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۲۰ ۲۱:۲۹:۴۱

ارزشی نیمه اصیل!


تصویر کوچک شده


بدون نام
تدريس

دانش آموزان عزيز و دلبند هاگوارتز كه به از بيمارى خوك نام گذارى شده نزديك جنگل مننوعه ايستاده بودند.
بعد از مدتى كوتاه استاد ونوگ جونز دوان دوان با با قفس هاى پرنده كه دنبالش مى كردن به دانش آموزان نزديك شد.
جلوى كلاس ايستاد و گفت:خوب جرج دستت رو از دماغ فرد دربيار،ركسان تو جات وول نزن،سارا چوب دستيت رو بزار كنار و همه همين حالا خفه شين يا چيز بعدى اى كه مى بينين چوب بيسبال من خواهد بود. خوبه حالا همه گى دور من جمع شين .امروز مى خواهم موجوداتى رو بهت معرفى كنم به اسم دورو كه خيلى شخسيتشون مثل من هستش.
اين موجودات بسيار ناز درواقه خيلى خطرناك هستن و مثل ماهى هاى پيرانا مى مونن پس اگه انگشتتون رو دوست دارين بهشون غذا ندين.

ونوگ دستش رو داخل يكى از قفس ها كرد و موجود قرمز آبيه كوچولو و پشمالويى در آورد كه باعث گفتن (اوى ى ى ى چه نازه )از طرف دخترها شد.
ونوگ با ديدن قيافه ى دانش آموزان عزيزش يه تيكه گوشت خام رو از جيبش در آورد و جلوى دورو تكون داد.
يك صدم ثانيه بعد گوشتى تو دست ونوگ باقى نمانده بود.

قيافه ى دانش آموزان باورنكردنى بود.
ونوگ با خوش حالى گفت:حالا وارد جنگل مى شيم.
ونوگ با دانش آموزان و قفس ها وارد جنگل شد و ادامه داد:ما امروز مى خوايم بفهميم كه اون ها كجا زندگى مى كنند ولى قبلش مى خوام چهره ى واقعيشون رو ببينين.
ونوگ به دورو چيزى شبيه (لاوامانو سى پع او پن رايت)گفت و دورو اندازه يه گاو ماده ى قرمز رنگ با شاخ و دندون هاى بلند و تيز شد.
ونوگ ادامه داد:اين قيافه ى حقيقى اين موجودات هستش.پس اگه مى خواين از دست زن يا دوست دخترتون خلاص بشين،يكى از اين ها براشون بخرين.
مشقتون هم اينه كه اين دورو ها رو دنبال كنين و بفهمين كجا زندگى مى كنن تا ديگه جليه ى بهد ديخت هيچ كدومتون رو نبينم.

با گفتن اين ونوگ در قفس ها را باز كرد و راهش رو كشيد و رفت.



پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۳:۲۸ جمعه ۱۷ مرداد ۱۳۹۳

تراورز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۶ دوشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۱۹ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۱
از تبار مشتای آهنیم، زنده تو شهر دزدای پاپتیم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 520
آفلاین
تراورز با یه لبخند ملیح و شیطانی و با استایلی جنتلمن وار روی صندلی ویولت نشسته بود و به دانش آموزای بخت برگشته نگاه های شرورانه می‌کرد. تراورز خبیث قصه ی ما با استفاده از معجون هایی که از کلاس معجون سازی دزدیده بود ویولت رو مریض و خودش رو معلم کرده بود. اصلا این بشر خود شیطانه باور کنین، دست شیطون رو از پشت بسته. ملت:
- عامو بقیه قصه رو بوگو این شر و ورا تحویلمون نده.

تراورز رفت سراغ یه جسم مکعب شکل که روش پرده انداخته بود و گفت:
- دانش آموزای لذیذم. این جسمی که من با خودم به کلاس آوردم درش جونوری زندگی می‌کنه که بسیار برای ما ضرر داره و بودنش در جامعه باعث فاسد شدن مردم میشه.

پرده ی کرمی رو با یه حرکت سریع کشید و دانش آموزان یهو به این حالت در اومدن . کنت الاف از ته کلاس داد زد:
- این که کلاوس بودلره. آخه به قیافه ی نحس این خرخون می‌خوره واسه دنیا ضرر داشته باشه؟

کلاوس سرش رو از توی کتاب قطوری که تو دستش داشت بیرون آورد و با تعجب رو کرد به تراورز و گفت:
- تراورز، تو رو به روونا ریون کلاو قسمت بگو من چرا این‌جا توی قفس هستم؟

تراورز زد تو سرت خودش و گفت:
- می‌بینین تو رو خدا؟ از بس سرش توی کتابه متوجه هیچ چیزی نیست. دنیا با وجود چنین افرادی نابود خواهد شد دانش آموزان. تکلیف امروز اینه که کتابی که دست کلاوس هست رو از دستش در بیارید به این صورت که بهتون نشون می‌دم.

تراورز آستین هاش رو بالا زد، چشماشو بست و خیلی آروم سعی کرد کتاب رو از دست کلاوس بیرون بیاره. بعد از این که چشماش رو باز کرد دید همه تو شوک هستن به این صورت: بعد به این حالت: بعد از اون هم کلاس خالی شد و همه غیبشون زد. تراورز که تعجّب کرده بود یه نگاه به دستش کرد که ببینه کتاب توی دستاشه یا نه که دید دستش نیست!

***


- عجب رسمیه، رسمِ زمونه...

به وصیت تراورز در مراسم تدفین خرمای خون آلود خیرات می‌کردند. ویولت روی سنگ قبر خم شده بود و با لحن لات و لوتی زار می‌زد:
- دِ بی‌شعور، با داوش من چی‌کار داشتی؟ خودت خونریزی کردی و مُردی هیچ اون بدبختم افتاده آزکابان بی‌مروّت.

کنت الاف در طرف دیگر هی خنده شیطانی می‌کرد و پشت سر هم فاتحه می‌فرستاد و می‌گفت:
- دمت گرم تراورز، از دست بودلر خرخون راحت شدم. دوستان و دشمنان همگی برای خوش‌حالی روح اون مرحوم صلوات.

در همون لحظه بود که رگ غیرت ویولت بودلر زد بالا و کنت الاف رو خفه کرد.

***


روی دهن کلاوس از این پوزبندای سکوت برّه ها چسبونده بودن و انداخته بودنش توی یه سلول اشتراکی با سوآرز. کتاب هایی که ویولت و سانی برای کلاوس فرستاده بودن همه توسط سوآرز جویده و خورده شده بودن در نتیجه بعد از چهار روز کلاوس دچار جنون و افسردگی حاد شد. حتی یاد و خاطر روونا ریون کلاو و پناه بردن به اون هم نتونست کمکش کنه و از غصه مرد. قصه ی ما به سر رسید، تراورز گند زد به همه چی. ملت همیشه حاضر در صحنه:
- راوی، تو می‌میری یه بار قصه ی شاد تعریف کنی؟ ای تو روحت.

===

آقو من دیگه شخصیت پردازی خیلی روش کار کردم تو این رول. تراورز رو که یه آدم شرور و خبیث نشون دادم، کلاوس هم مثل همیشه خرخونه و ویولتم با حضور کمش جنبه ی لاتی و اولدرم پولدرم داره.


ویرایش شده توسط تراورز در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱۷ ۱۵:۱۵:۳۰
ویرایش شده توسط تراورز در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱۷ ۱۵:۲۵:۱۶


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۱:۲۵ جمعه ۱۷ مرداد ۱۳۹۳

سیسرون هارکیس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۱ پنجشنبه ۲ آبان ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۲:۱۵ چهارشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 96
آفلاین
تازه وارد اسلایترین:

تدریس می کنیم به روش ترکیبی اسلیتریخوارانه :

تق تق.

به ناگه این چنین صدایی در کلاس بپیچید و جماعت دانش آموز را که یکایک در بحر مکاشفات خود خویشتن چپیده بودند را ز جای بپراند و آرامش را ز وجودشان بزدود و رخت سپید ، سیاه روزی بر سرشان بیافکند. جماعت همه لرزان و خوفیده ، نیمکت هایشان گازیده ، جسم هایشان ویبریده و چشم هایشان خیریده به در و درمانده که این صوت بس عجیبیده ز کدامین مخلوق نخراشیده و نتراشیده به بیرون بجهیده.که هنوز یک لحظه نسپریدیده هیئتی به خویشتن باند پیچیده به کلاس خرامیدید و چنان از عمق وجودش ندا سرداد که تسترال به فلوبر دخیل بست و دامبل ریش ز ته بتراشید.پس از آن دیری نپایید که دخترکی سبک سر ، دم اسبی دراز از کله آویزان به درون کلاس شیرجه ای در کرد و بر کلاس و کلاسیان داخل شد و سخن از خود خویشتنش آغاز کرد:

- خب سلام بچه ها ، خوفید؟

و جماعت هراسان و لرزان ، خنده بر لب و عرق کرده آن چنان که این جانبم هم ز درک فعل و افعال و احوال آنان عاجزم در پاسخ گفتند:

- خوفیم.

و باز موی دم اسبی بسته جواب داد و سخن از سر گرفته شد:

- خوبه که خوفید. بچه ها یه خبری براتون دارم!

و این بار نیز جماعت با چشم های ز حدقه بیرون جهیده و زبان های آویزانیده جواب در دادند:

- چه خبری؟

- خب خبر اینه که .... این جلسه رو سیس تدریس می کنه!

و پس از آخرین کلامی که از دهانش خارج شد چنان بر پیکر نحیف پسرک بکوفت که آهنگران فولاد را نکوفتند و چنان غیژ و ویژی ز پیکر کأنّهو المومیایی پسرک بر خواستانید که هشتاد و شش استخوان شکسته اش از گناه ناکرده توبه کردند. تمامی این ها به یک دم رخ داد و دمی از کسی برنیامد و کسی فریاد عدالت سر نداد و کسی معجون استخوان ساز در حلق پسرک سیسرون نام نیمه مومیایی نریخت که نریخت . پسرک با خود خویشتن خویش بیاندیشید که به کدامین دلیل ماهی بــــــــــــــــوق گالیون به جماعت کژ طینت درمانکده می پردازیند.

خلاصه در گذشت و کسی از حال پسرک که در میان باند ها جیغ و داد می کرد و کسی جز هف هف و هق هق هیچ از او نشنید و توجهی نکرد. در کناری دیگر دبیر سابق خیل موهای آویزانش را مدام باز و بسته می کرد و خم به ابرو آورده و چین چروک بر پیشانی نشانده تا چیزی فراموش شده را ز عمق ذهن خود خویشتنش بیرون کشد که سرانجام آنچنان فرحمند شد که آلبرت انیشتین به هنگام حل مسئله ی ام سی دو نشده بود و چنان آن دم اسبی را بر پشت سر بتکاند که اسب ترکمن نیز از آن عاجز بود و فریاد بر نیاورد که یـــــــــــــــــــافتم بلکه چیز دیگری فریاد بر بیاورد:

- خب یادم اومد دیگه چه کاری داشتم.......من دیگه می رم. با دبیر جدیدتون خوش باشید.

سپس قدم از قدم بردانید و به سوی در رفت که ناگاه مردی موی سپید خود را فشن کرده ، کت و شلوار هفت سالگی بر تن کرده ، پاچه هایش به بالای زانو کشیده و کف دستش خال کوبی های عجق وجق کرده ز در داخل آمد و لبخند شیطانیانه بر لب بر دخترک موی اسبی خیره شد و ابروان خویش جنباند و بلافاصله دخترک همچو کانگروهای در معرض انقراض به سوی پنجره بدوید و چون موشکان امید و نوید و حمید و مجید و الا آخر و المابقی دوستان ، با کله ز پنجره خود را به بیرون پرتابانید.

در سوی دیگر نیز کنت الاف نصف عمر علاف چهره در هم کشید و به سوی جماعت چنان سر چرخواند که یقینا هفت هشت مهره ز گردنش از جای به در آمدند. اما عجبا که هیچ نشد و او تنها لبخندی عریض بر دهان نشاند و ردیفی دندان چرکوی را نمایان کرد و جماعت را دچار هزاران فعل و انفعال درونی و خروج انواع و اقسام ترشی های گرم و تازه و بسی رنگارنگ نمود و کلاس را رنگ دیگر بخشید. و دوباره سر خویش جنبانید و خیره به پنجره فریاد برآورد:

- نگران نباشید بچه ها پروفسور رو برمی گردونم. ویولت پولات مال منه!

کلام از دهانش بیرون نیامده ، لنگ از جای بکند و شتابان به سوی پنجره دوید و چون گرگ بخت برگشته ای که در پی میب میب می رود و ناکام است خود را از پنجره بیرون بیاندازانید.جماعت همه هاج و واج به سوی پنجره هجوم آوردند و پایین پنجره کثیری کتلت یافتند و دلیل شتاب آنان را دانستند ولی از آن جا که در میان کتلت ها کثیری مو های دراز دیدند دلشان ریش شد و قید طعام باد آورده را زدند و در دل هزار نفرین و لعنت کردند آشپز را که « نه به آن همه زحمت و کرامت و نه به آن همه نارعایتی بهداشت ».

همه بر نیمکت ها برگشتند و ساتور تیز کردند و بساط آش و سوپ به پا کردند و ساز در آوردند و از خود موزیکیدند و بسی شادی کردند و انگار که نه انگار دبیر جدیدشان بسته بندی شده بر صندلی بزرگان جلوس کرده و به جماعت چشم غره می رود. اما استادی که نه چوب دسته بر دستش است و نه ترکه و خود را چون مومیایان نموده که استاد نیست اما سیس که اهل تسلیم نیست ! گر بنا بر این باشد او خود خویشتن بنّاست و چاره های فراوان در میان باند های وجودش نهاده است.

به یک دم سیسرون خشم آلود و پراخشخر با یک ضربه از هنر رزمی مومیایی به زیر میز زد و هرچه در آن بود به هوا رفت و چوب دست سیس نیز در میان آن خیل بود. سیس که چشمش به جمال چوب دستی روشن شده بود همچون هیپوگریف به هوا رفت و به مانند بروس لی با دو انگشت سالم پایش در هوا چوب دستی را قاپانید و با پایش چنان دیوار را ترکاند که مرلین با دو دست قادر به انجامش نبود و چنان بر زمین کوفیده شد که برندون استارک نیز کوفیده نشده بود.

و اما القصه در پس دیوار چیزی بود که جماعت با دیدنش همگی رخ ها سندروس و دل ها پر ز خوف گردیدند که در پس دیوار دیو سپید و برادر ناتنی هاگرید و هیدرا ( موجودی است بسی پر سر و کم عقل و خرد که در یونان باستان سر هر کوچه ای دو سه تایش پیدا می شد و مردم به لطف دمپایی از شرشان می خلاصیدند) و در کنار نیز جماعتی زامبی بی سر و صدا بنشسته بودند که سیس با دیدن جمالشان در میان باندپیچی اش بس ذوقید و به جماعت که از تعجب ساتورشان بافور و آششان سوپ و سازشان غاز شده بود روی کرد و لبخندی بس عریض زد.

واما تکالیفتون:

خب تکلیف اول این هست که جماعت پشت دیوار قصد برگزاری مسابقه شطرنج دارند و از عالمان دنیای پر از رمز و راز افسانه ای منظورم جادوگران است می خواهند مسابقاتشون رو داوری کنید : کلی بگم رولی بنویسید که در اون میان این جماعت که همه شان از عقل و خرد بهره های فراوان بردند با هم مسابقه شطرنج دارند و شما باید در طول مسابقات داوری کنید و.......... همه چیز به خلاقیتتون بستگی داره . فکر نمی کنم فهموندن شطرنج به زامبیا آسون باشه

و اما تکلیف دوم (نمره کمکی داره)

یه رول بنویسید و نحوه پیدایش یکی از این موجودات رو شرح بدید . رول طنز باشه بهتره :

1 زامبی

2. کرم فلوبر

3. ققنوس

یکی رو انتخاب بکنید. موفق باشید و خلاقیت هم یادتون نره

پروفسور هــــــــــــــــــــــــــارکـــــــــــــــــیـــــــــــــــــــــــــس


ویرایش شده توسط سیسرون هارکیس در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱۷ ۱۷:۳۰:۴۰

وقتی که می بری نیاز به توضیح دادن نداری ولی وقتی می بازی چیزی واسه توضیح دادن نداری

ارزشیوانوانئه

تصویر کوچک شده



{سرهنگ دوم ساواج}


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۰:۳۵ جمعه ۱۷ مرداد ۱۳۹۳

نیمفادورا تانکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۳ پنجشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۳۳ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از از دل برود هر آنکه از دیده برفت!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 205
آفلاین
ویولت دیر کرده بود. کلاس خیلی شلوغ بود، بعضی ها روی میزها بالا و پایین میپریدند ، بعضی ها جیغ میزدند و بعضیا هم طلسم هایی را به سمتی بلغور میکردند .

-ساکــــــــــــــــــــــــــــــت!
همه سرها به سمت صدا برگشت ، بعضی ها وقتی دورا را دیدند خیلی جا خوردند چطور ممکن بود،دورا خودش از سران شلوغ کار کلاس بود .

بالاخره جیمز گفت :
-چی شده دورا امروز اعصاب نداری؟
دورا اخم کرد و جواب داد :
-امروز من معلمم جیمز!
همه از سر تعجب { اووووووووو} بلندی کشیدند و نگاهایی با هم رد و بدل کردند. ارنی پرسید :
-چرا تو؟ویولت نمیاد؟
-من...خوب برای اینکه من مناسب اینکارم و این که نه ویولت نمیاد.
بعد اب دهانش را فرو داد و گفت :
-خوب راه بیفتین سمت جنگل امروز درسمون درباره اسکروت هاست.
رز ویزلی ابروهایش را بالاانداخت و گفت:
-چی چی کورت ها؟
-اسکروت ها!بیاین بریم خودتون میفهمید.
و بعد جلوتر از همه راه افتاد.

محوطه



دورا جعبه ای را کشان کشان جلو اورد و جلوی بچه ها گذاشت،درون جعبه پر از بچه اسکروت هایی بودند که گهگایی از انتهای دمشان جرقه های قرمز رنگی بیرون میزد،بچه ها با ترس به اسکروت ها ذل زده بودند دورا گفت :
-خوب...اهم... خوب از ویولت خواستم یک سری از اطلاعات رو درباره اینا بهم بده ولی نداد و منم طبق چیزایی که تو کتاب خوندم میگم.
نفسش را بیرون داد و شروع کرد:
-من کار با اینارو خیلی خوب بلدم و واقعا شایسته تدریس درباره اینا هستم...اسمشون اسکروت های دم انفجاریه . همون طور که میبینید از دمشون جرقه بیرون میزنه الان خطری ندارن ولی وقتی بزرگ بشن میتونن خطرناک و کشنده باشن.
سارا گفت:
-به نظر من که همین الانم میتونن کشنده باشن!
دورا چشم غره ترسناکی به او رفت و ادامه داد:
-ازتون میخوام هر کدومتون یکی از این اسکروت ها رو بردارین و در محوطه بچرخونید بعد هم درباره چیزهایی که میخورن و کارایی که میکنن یاداشت برداری میکنید و به من تحویل میدین .

بچه ها با تردید به اسکروت ها نگاه میکردند،هیچکدام جرئت نداشتند به ان ها دست بزنند.خود دورا هم همینطور بود این تدریس کار زورکی بود که ویولت به او واگذار کرده بود.
-د یالا دیگه!!
فرد گفت:
-دورا..بنظرم بهتره که اول بهمون نشون بدی چجوری برشون داریم نه؟
دورا به خود لرزید، جیمز که متوجه لرزش دورا شده بود نیشش را باز کرد و گفت:
-شاید دورا میترسه!
دورا با خشم به جیمز چشم دوخت و گفت :
-معلومه که نه از اولشم گفتم من شایسته این تدریسم!

و بعد به سمت جعبه رفت. اصلا نمیدانست چگونه باید ان ها را بگیرد، دستش را به سمت جعبه برد و محض فرو کردن دستش درون جعبه دم اسکروتی ها به او حمله کردند و با هم جرقه زدند.
-اااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای
جیغ دورا همه را از جا پراند، دورا دستش را از درون جعبه بیرون کشید دستش جزغاله شده بود ، دورا در حالی که گریه میکرد گفت:
-هق..هق...من..نم..نمیدونستم چجوری باید برشون دارم..
ارنی با نیش باز گفت:
-تو شایسته ای واقعا!

صدای قدم هایی از پشت سرشان شنیده شد،ویولت بود که خود را به صحنه رسانده بود و بعد به کنار دورا رفت و به دستش نگاهی انداخت ،اهی کشیدو گفت :
-سارا و هستیا ببریدش پیش مادام پامفری سوختگیش وخیمه.
و بعد به بچه ها گفت :
-امروز کلاس تعطیله برید!



تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۵:۱۶ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳

فرد ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۲۵ جمعه ۲۷ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۰۶ پنجشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۸
از پنج صبح تا حالا علاف کردی مارا
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 380
آفلاین
@@@ تازه وارد گریف @@@

برید، با یه جونوری برگردین، و این جلسه رو شما استاد ِ کلاس باشید! [ سی امتیاز! ]


-سلام بچه ها امروز من تدریس میکنم چطوره؟

یکی از بچه ها پرسید:

-ببخشید خانم ویولت نمیاد؟
-اهم...خب...نه ایشون کسالت دارن و دارن تو دفترشون شکلات داغ میخورن اما نمیدونم این دوتا چه ربطی به هم دارن؟

بچه ها که چشمانشان گرد شده بود به سمت فرد آمدند و با با او راهی شدند فرد هم که از خوشحالی (به خاطر اینکه ویولت اونو به عنوان معلم انتخاب کرده بود )در دلش آشوب بود به راه افتاد

در راهرو

یکی از بچه ها گفت:

-آقا فرد...
-به من نگو فرد به من بگو ویزلی.
-خوب آقا ویزلی ما امروز درسمون چیه؟ مگه نباید تو کلاس درس بخونیم؟
-امروز ما درسمون درباره ی تکشاخه و اینکه میخوام شمارو با اون از نزدیک آشنا کنم باشه؟
-آها! فهمیدم.

و به راه خود ادامه دادند.

در جنگل
آن ها وقتی به جنگل رسیدند یکی از بچه ها گفت:

-آقا جان من بیا برگردیم اینجا جنگل ممنوعست میکشنمون!
-آره مگه چشه؟
-آقا چش نیست اونجا سانتور ها زندگی میکنن مارو میکشن.
-وقتی پیش من هستید نگران نباشید اصلا سانتور ها چرا باید شما رو بکشن مگه بیکارن؟
-اما آخه...

فرد دیگر به حرف او گوش نداد و به راه افتاد.اما وقتی سانتور ها از جلوی روی آنها رد شدندفرد به روی زمین افتاد و بدجور ترسید و تا چند دقیقه هانطور از ترس روی زمین دراز کشیده بود اما وقتی یک تکشاخ دید از جای خود پرید و به سرعت دنبال او رفت و مانند هاگرید یک سوت زد تا تکشاخ بیاید کنارش وقتی تکشاخ به کنارش آمد بچه ها به ست او دویدند تا به او دست بزنند اما فرد نگذاشت معلوم نبود چرا اما هرچی بود یکچیزی میدانست بعد از این که به بچه ها گفت که بنشینند و درس را شروع کرد:

-خوب بچه ها این یه تکشاخه میدونم خیلی نازن اما بهتره بهشون دست نزنین چون دنبالتون راه میافتن بعد اینکه بهتون بگم بچه ها تکشاخ خونش شاید زندگی آدمو جاودان کنه اما زندگی هر فردی که خونشو بخوره نفرین میشه و دیگه آرزوی مرگ میکنه اما دیگه از زندگیش خلاص نمیشه.

یکی از بچه ها دست خود را بالا برد و فرد هم اجازه داد و او گفت:

-آقا ویزلی چرا نفرین میشه؟
-چون این موجود خیلی نازه و اگه زندگیشو بگیرن به علت معصومیتش نفرین میشه اون هم از طرف سانتور ها و جنگل ممنوعه.

و فرد ادامه داد:

-این موجود از موی نرمی برخورداره مثل اسب ها نیست که موشون زبره اتفاقا اینا موشون مثل پنبه میمونه چشماش مثل آهوئه و پوزش مثل اسب فقط اندازه ی اسب های کوچولو یا همون پونی ها.

سپس نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:

-خوب بچه ها برای امروز کافیه برین به مدرسه.

سپس به تکشاخ گفت:

-برو کوچولو خداحافظ.

و سپس تکشاخ هم رفت.

در مدرسه
-سلام جرجی.
-سلام فردی درسشونو دادی؟
-آره.
-خوب حالا بگیر بخواب.
-چرا الان که ظهره؟
-ظهرم باشه ویولت فردا بازم نمیتونه درس بده و تو باید فردا هم بری.
-باشه ظهر به خیر.
و صدای خر و پفشان کل خوابگاه را گرفت:
-خااااااپیییییییییشششششششششش...خااااااااااپییییییییییششششششششش


ویرایش شده توسط فرد ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱۷ ۱۱:۲۹:۰۱

میجنگم، زیرا من...

یک ویزلی ام



خوشحالم از تیم کارآگاهان بیرون آمدم و خداحافظ را گفتم! خداحافظ جن خانگی!!!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.