هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: ورزشگاه درياچه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۵:۰۵ شنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۷

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
گریفیندور و راونکلاو


ویرایش شده توسط پرسی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۱۹ ۱۵:۰۹:۱۳
ویرایش شده توسط پرسی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۱۹ ۱۵:۱۱:۳۲
ویرایش شده توسط پرسی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۱۹ ۱۵:۱۴:۰۹
ویرایش شده توسط پرسی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۱۹ ۱۵:۱۴:۴۸

چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: ورزشگاه درياچه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۴:۵۷ شنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۷

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
گریفیندور و راونکلاو


ویرایش شده توسط پرسی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۱۹ ۱۵:۰۰:۱۰
ویرایش شده توسط پرسی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۱۹ ۱۵:۰۲:۳۸

چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: ورزشگاه درياچه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۳:۱۷ جمعه ۱۸ بهمن ۱۳۸۷

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
هافلپاف و اسلایترین

پیوست:


zip Peeves.zip اندازه: 10.48 KB; تعداد دانلود: 86


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: ورزشگاه درياچه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۲:۴۸ جمعه ۱۸ بهمن ۱۳۸۷

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 809
آفلاین
هافلپاف «----» اسلیترین

پیوست:


zip Deniss.zip اندازه: 8.07 KB; تعداد دانلود: 135


قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم




Re: ورزشگاه درياچه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۲:۰۳ جمعه ۱۸ بهمن ۱۳۸۷

بتی بریسویت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۶ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۰۳ شنبه ۱ فروردین ۱۳۸۸
از یه جای دنج
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 101
آفلاین
صدای سوت داور را شنید و سرش را بالا گرفت. نگاهش با نگاه توبیاس تلاقی کرد که گوی زرین در دستش می درخشید. حقیقت با جیغ و داد شادی تماشاگران سبزپوش اسلایترین مثل پتکی بر سرش فرود آمد. صدای قهقهه پیروزمندانه بلاتریکس در گوشش پیچید...

فریاد بلندی زد و از خواب پرید. نفس زنان به اطراف نگاه کرد و چشمش به ردای کوییدیچ و جاروی مسابقه اش افتاد؛ تصویر توبیاس با گوی زرین در دستش دوباره جلوی چشمش ظاهر شد. سرش را به شدت تکان داد، انگار که بخواهد آن را از طریق گوش هایش به بیرون پرت کند و سعی کرد ذهنش را به مسابقه معطوف کند. خوابگاه خالی بود. عرق سردی را که بر پیشانی اش نشسته بود با پشت دست پاک کرد.
-اوف! همه ش یه خواب بود. خدا رو شکر! هنوز مسابقه شروع نشده... مسابقه!

سراسیمه به ساعت روی میز کنار تختش نگاه کرد. نیم ساعت بیشتر نمانده بود!!

جارو و ردای کوییدیچ را از کنار تخت برداشت. باسرعتی باور نکردنی لباسش را عوض کرد و خودش را با سر از خوابگاه به بیرون پرتاب کرد. وقتی به سرسرا رسید که صبحانه تمام شده بود و همه به سمت ورزشگاه به راه افتاده بودند.
-خب، من که همچین میلی هم به صبحونه نداشتم.

دنیس از بین جمعیت زرد و سیاهپوش هافلپاف برایش دست تکان داد و به سمتش آمد .
-خیلی جالب شده نه؟ بیشتر بچه ها طرف مان. باید بازی هیجان انگیزی بشه. تو کدوم قبرستونی بودی کاپیتان؟ نزدیک بود سدریک رو راضی کنیم به جات بره تو زمین...

نیشخندی به آسپ زد. آسپ با نگرانی گفت:
-آره، آره، گوش کن دنیس! می تونی بچه ها رو جمع کنی دم رختکن؟ می خوام...

دنیس طوری به او نگاه کرد که انگار به جای آدم یکی از اسنور کک های شاخ چروکیده لونا را می دید. دستش را به کمرش زد و گفت:
-تو خوبی؟ خوشی؟ به جایی نخوردی؟ بچه ها همیشه قبل بازی تو رختکن جمع می شن. حواست کجاست؟!

آسپ با کف دست به پیشانی اش کوبید. حق با دنیس بود. حواسش به کلی پرت شده بود. اصلا چرا باید به خاطر یک خواب آن طور به هم می ریخت؟ از دور لورا، تانکس، اما و پیوز را دید که به آن ها نزدیک می شدند. آنتونین از دور فریاد زد:
-بیاین دیگه، چی کار دارین می کنین اونجا؟ بازی داره شروع میشه ها!

-بی خیال، مثل اینکه من هنوز خوابم. بیا بریم. فکر کنم بچه ها نگران شدن. دارن میان دنبالمون. نباید منتظرشون بذاریم.

از کنار دنیس که همچنان با حالت مشکوکی او را نگاه می کرد گذشت و به یارانش پیوست. دنیس چند لحظه آن جا ماند و او را نگاه کرد. بعد شانه بالا انداخت و به دنبال دوستانش راهی رختکن هافلپاف شد.

در رختکن

آلسو آب دهانش را قورت داد و با چشمانش تمام رختکن را از نظر گذراند. اِما، آنتونین، دنیس، بتی، دورا، همه و همه به خاطر او اینجا جمع شده بودند. می خواستند حرف هایش را بشنوند. او حق نداشت آن ها را نا امید کند.

برای گرفتن قوت قلب به چشمان سرشار از اعتماد آنتونین خیره شد. او که انگار منظور آسپ را به خوبی فهمیده بود سر تکان داد. آسپ هم همین کار را کرد، و سرش را بالا گرفت و شروع کرد:
-این اولین بازی ماست.

صدایش می لرزید. مکثی کرد. با صدایی محکم تر و سرشار از اطمینان ادامه داد:
-تیم مقابلمون اسلیترینه. می دونید که اونا برای برد از هیچ تلاشی دریغ نمی کنن. هر کاری بتونن می کنن تا ببرن. پس مراقب باشید.
ما تیم فوق العاده ای هستیم. یادتون باشه که...

پیوز وسط حرفش پرید:
-آسپ! فراموش کردی بهترین مهاجم ها رو داریم؟ مدافعانمون بی نظیرن، دروازه بانمون تکه و شگفت انگیزترین جستجوگر دنیا رو داریم.

آسپ احساس کرد صورتش سرخ می شود. بتی زیر لبی چیزی گفت و رنگ مو های دورا به صورتی گرایید. آنتونین سرفه ای ساختگی کرد و دنیس به پهنای صورتش لبخند می زد. در این میان تنها اِما بود که توانست جلوی خودش را بگیرد و وانمود کند که تحت تاثیر حرف های پیوز قرار نگرفته.
-ما اومدیم که ببریم. از چند تا افعی کوچولو هم نمی ترسیم!
-متشکرم پیوز.

پیوز آدامس بادکنکی تمشکی اش را ترکاند و سرجایش نشست.
-فکر می کنم با وجود حرفای تو دیگه چیزی نمونده که بخوام بگم. خب بچه ها، میریم تو زمین. یادتون باشه پیوز چی گفت، ما برای برد اومدیم!

فضای رختکن واقعا عوض شده بود. چند دقیقه با خنده و شوخی گذشت تا اینکه صدای سوت داور به گوششان رسید. همه بچه ها جاروهایشان را برداشتند و با قدم های محکم و مطمئن به سمت زمین راه افتادند. آسپ جلوتر از همه حرکت می کرد. حرف های پیوز حسابی به او روحیه داده بود . دم در لحظه ای مکث کرد، نفس عمیقی کشید و وارد زمین شد.

زمین بازی

انگار وارد دنیای دیگری شده بودند. زمین چمن سبز، شش حلقه فلزی بلند در دو سمت ورزشگاه ،جایگاه های مملو از تماشاچیانی که نام آنها را صدا می زندند..

آسپ سوار جارویش شد و به سمت حلقه های دروازه خودشان پرواز کرد. بقیه بازیکنان هم همین کار را کردند و پشت سر کاپیتانشان به پرواز در آمدند. آسپ زمین را دور زد و به هلهله تماشاچیان با لذت گوش داد. تمام ترسش از بین رفته بود. حالا او در دنیای خودش بود. دنیایی که به آن تعلق داشت، پرواز!

به سمت وسط زمین پرواز کرد. جایی که بلاتریکس با داور منتظرش ایستاده بودند. جلو رفت و دستش را به سمت بلاتریکس دراز کرد. به رسم دیرینه اسلیترینی ها، بلا دستش را چنان به گرمی فشرد که نزدیک بود استخوان هایش خرد شود اما آسپ همچون کوهی ایستاد و خم به ابرو نیاورد و در عوض لبخندی زد. داور در سوتش دمید و چهار توپ را رها کرد. لونا لاوگود بازی را گزارش می کرد. البته هر از چند گاهی به حاشیه وارد می شد که با دخالت پروفسور مک گونگال قضیه حل میشد.

آلبوس سوروس و توبیاس هر دو به دنبال گوی زرین به سمت بالا پرواز کردند، سرخگون به دست رودولف افتاد و بازدارنده ها هم نارسیسا و پیوز را هدف گرفتند. اولی با هوشیاری سوروس دفع شد و دومی با توجه به روح بودن پیوز بدون هیچ آسیبی از سر او رد شد و به سمت بازیکنان دیگر رفت. پیوز پوزخندی زد و مسیرش را به سمت رودولف کج کرد که آن لحظه سرخگون را در دست داشت و با سرعت به دروازه هافلپاف نزدیک می شد. بتی نارسیسا را هدف گرفته بود و نیمفادورا هم اینیگو را تعقیب می کرد.

دالاهوف از فرصت استفاده کرد و توپی را که از سر پیوز رد شده بود به سمت رودولف فرستاد که از قضا به هدف خورد و رودولف را سرنگون کرد. توپ از دست او رها شد و در دستان پیوز افتاد که زیر پای او پرواز می کرد. دالاهوف مشت هایش را به نشانه پیروزی بالا برد و با شادی فریادی کشید.

پیوز به سرعت به سمت دروازه اسلیترین پرواز کرد. بتی و دورا از دو طرف او را همراهی می کردند و اِما و دالاهوف با پرتاب توپ های بازدارنده به سمت حریف آن ها را پوشش می دادند. صدای جیغ و داد تماشاگران هافلپاف هیجان هر سه مهاجم را زیاد کرده بود . آن ها با پاسکاری های سریع و به جا به سرعت به دروازه حریف نزدیک می شدند. در آخرین لحظه توپ به تانکس رسید که درست مقابل دروازه بان بود. اما قبل از انکه نارسیسا بتواند کاری انجام دهد او را دور زد و توپ را با قدرت به سمت دروازه وسط پرتاب کرد.

تماشاگران به هوا پریدند. اسلایترینی ها بلاتریکس را هو می کردند و هافلپافی ها موج مکزیکی می رفتند. در این میان گوی زرین که بالاخره توانسته بود از چنگ دو جستجوگر فرار کند خود را به دروازه اسلیترین رسانده بود.

آسپ و توبیاس در دو جهت مخالف ورزشگاه را دور می زدند و به دنبال آن گوی طلایی رنگ کوچک بودند. دنیس سرخگون را که از پشت سرش به دروازه نزدیک می شد با ضربه پا به سمت بتی انداخت. بتی دستش را دراز کرد تا توپ را بگیرد اما اینیگو بین راه توپ را قاپید. اِما بازدارنده ای را به سمت او انداخت که درست وسط صورتش خورد و او را از روی جارو انداخت. بازی چند دقیقه ای متوقف شد تا اینیگو را به درمانگاه برسانند و ذخیره ای جای او را بگیرد. از آنجا که ذخیره ای وجود نداشت (!) دراکو مالفوی مجبور شد با اصرار ها و تهدید های خاله و مادرش از بین تماشاگران بیرون بیاید و بر خلاف همیشه در پست مهاجم جای اینیگو را پر کند.

یک ساعت بعد...

بچه های هر دو تیم خسته شده بودند. بسیاری از تماشاچیان ورزشگاه را ترک کرده و ورزشگاه نیمه خالی به نظر می رسید. تماشاگران باقی مانده همچنان با شور و شوق تیم مورد علاقه شان را تشویق می کردند. گل های زیادی رد و بدل شد و درگیری هایی هم صورت گرفته بود که به اخراج رودولف لسترنج و دو اخطار برای بتی بریسویت و بلاتریکس لسترنج انجامید. چماق اِما دابز هم دچار شکستگی شده بود که به سرعت با یکی از چماق های یدکی داور تعویض شد.

سرخگون در دست مالفوی بود که مدام ناشیانه آن را از دست می داد. به سرعت خود را به دنیس نزدیک می کرد تا بالاخره پس از ورودش به زمین بتواند مفید واقع شود. اما درست لحظه ای که می خواست توپ را از زیر دست دنیس به سمت دروازه پرتاب کند بازدارنده اِما به پشتش خورد، توپ از دستش افتاد و به پیوز رسید و او آن را به دورا پاس داد. در همان حال لونا با صدای یکنواختش به گزارش بازی ادامه می داد:

-بازی همچنان ادامه داره و هر دو تیم با 230 امتیاز بازی فوق العاده ای را به نمایش گذاشته اند. دیگه توانی برای دروازه بان ها باقی نمونده. آسپ درخواست تعویض داده. می خواد لورا مدلی رو به جای دنیس به زمین بفرسته. دنیس به شدت اعتراض می کنه اما حرف پاتر تغییری نمی کنه. دنیس با عصبانیت از زمین بیرون میره و خودش رو به جایگاه تماشاچیان می رسونه. هافلپافی ها به گرمی از او استقبال می کنن و حسابی تحویلش می گیرن و او کمی از حال بدخلقی اش در میاد.

بارون از بیست دقیقه پیش شروع به باریدن کرده و از اون موقع تا حالا قطع نشده. همه بازیکنان خیس آب هستن. چندین بار درخواست استراحت از سوی دو تیم ارائه شده و دیگه فرصتی ندارن. همه نگاه ها به دنبال آلبوس سوروس پاتر ، پسر هری پاتر مشهوره که مثل پدرش در پست جستجو گر ایفای نقش می کنه. باید دید توی بازی اول چه خواهند کرد!

آلبوس سوروس پاتر، یا اون طور که دوستانش صداش می کنن آسپ و آلسو، در طول بازی چندین بار با حقه ورانسکی تونسته توبیاس اسنیپ رو در گرفتن گوی ناکام بذاره و یه بار هم اونو به زمین بندازه. به نظر نمی رسه تا ابد هم توبیاس بتونه دست اونو بخونه. دوباره داره این کار رو تکرار می کنه. توبیاس هم دنبالش راه افتاده. تماشاچیان اسلیترین با فریاد های "وایسا، وایسا!" سعی دارن اونو از تعقیب آسپ منصرف کنن. بالاخره توبیاس صدای فریاد اونا رو می شنوه و با بی میلی به سمت دیگه ای میره. آلسو سرش رو بر می گردونه. مطمئنا دیده توبیاس دیگه تعقیبش نمی کنه، اما چرا داره همچنان ادامه میده؟ فکر می کنم گوی زرین رو دیده. آره، داره بهش نزدیک می شه دستش رو دراز کرده. روی جاروش می ایسته و با پرشی بلند گوی زرین رو به چنگ میاره. هافلپاف برنده شد!


ویرایش شده توسط بتی بریسویت در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۱۸ ۲۳:۱۳:۰۳
ویرایش شده توسط [fa]ايگور کارکاروف[/fa][en]IGΘЯ[/en] در تاریخ ۱۳۸۷/۱۲/۱ ۱۹:۱۹:۲۸


Re: ورزشگاه درياچه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۹:۰۰ جمعه ۱۸ بهمن ۱۳۸۷

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۰ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از کنار مک!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1771
آفلاین
Ravenclaw VS Gryffindor

پیوست:


zip Cho Chang - Grif-Raven.zip اندازه: 13.80 KB; تعداد دانلود: 147


[b][font=Arial]«I am not worriedHarry,» 
said Dumbledore
his voice a little stronger despite
the freezing water
«I am with you.»[/font]  [/b]


Re: ورزشگاه درياچه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۸:۳۱ جمعه ۱۸ بهمن ۱۳۸۷

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
هافلپاف&اسلایترین

پیوست:


zip Antonin.zip اندازه: 10.51 KB; تعداد دانلود: 187



ورزشگاه درياچه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۴:۲۳ پنجشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۸۷

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
محل انجام مسابقات كوييديچ اينجاست!اين ورزشگاه كه نزديك درياچه بزرگ هاگوارتز قرار گرفته با گنجايش 90000 نفر تماشاچي آماده پذيرايي از بازيكنان تيم ها هست.همه شما دوستان رو براي ديدن اين مسابقه كه پول بليتش صرف امور خيريه ميشه دعوت ميكنيم.

---------------

توجه شما رو به اعلاميه مربوط به كوييديچ(اطلاعيه شماره 4)دعوت ميكنم.

نقل قول:
قوانين كوييديچ همچون ترم هاي قبل هست ولي بهتره كه چند تا نكته رو حتما ذكر كنم.

*در اين ترم شما ميتوانيد دو نفر به عنوان ذخيره همراه تيم اصلي معرفي كنيد.همچنين حق عوض كردن يه بازيكن قبل هر بازي رو خواهيد داشت.يعني يه بازيكن رو از تيم خارج و بازيكن جديدي وارد كنيد.
البته توجه داشته باشيد بازيكني كه از تيم خارج شده باشه ديگه نميتونه تو تيم حضور داشته باشه.

*اگر حتي يك ثانيه از مهلت بازي گذشته باشه پست قبول نميشه.توجه كنيد كه بعد بازي نيايين بگين سي ثانيه ديرتر زديم و نامرديه و اين حرفا.حتي يك ثانيه بعد از مهلت هم پست شما قبول نخواهد بود.

*پست هاتون رو به صورت فايل ورد 2003(براي اينكه بشه توسط ورد 2003 هم بازش كرد.چون 2007 هم 2003 رو باز ميكنه ولي بر عكسش رو باز نميكنه.يعني 2003،2007 رو باز نميكنه.)در مياريد و ضميمه پستتون ميكنيد تا تاپيك ها به فنا نره.:D

*كاپيتان ها توجه كنند كه تا تا 9 بهمن فرصت دارن تا اسم 9 بازيكن رو به من بدن.بعد از اون تاريخ هيچ اسمي قبول نخواهد شد و تيم گروه منحل خواهد شد.

*هر گروه موظف هست كه يه داور معرفي كند.اين داور اگر از اعضاي تيم كوييديچ هم باشد مشكلي نداره.به عنوان پاداش براي زحمات داور،مقداري امتياز به امتياز كوييديچ گروهش اضافه خواهد شد.پس تلاش كنيد حتما داور معرفي كنيد.

*معيار امتياز دهي داور ها بعد از مشخص شدن داور ها،براي اونها پيام شخصي ميشود.

*براي هر مسابقه تاپيك جدا زده خواهد شد.


--------------
مسابقات اين هفته:

ساعت 0 روز 10 بهمن لغايت ساعت 12 نيمه شب 19 بهمن:

ريونكلاو با گريفيندور
هافلپاف با اسليترين


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: زمین بازی کوییدیچ
پیام زده شده در: ۲۳:۰۰ جمعه ۲۲ شهریور ۱۳۸۷

آلبوس سوروس پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۸ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۳:۰۰ دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۰
از کنار داوش
گروه:
کاربران عضو
پیام: 683
آفلاین
هافلپاف - راونکلاو


خوابگاه هافل!

-نمی خوام نمی خوام نمی خوام نمی خوام! نمی خوام بخوابم! من می خوام لوگو (!) بازی کنم! ولم کنید! چیکارم دارید؟
ملت هافل: چه لوس!

در همان لحظه درب خوابگاه از جا کنده شده و اژدها وارد می شود...چیز دنیس وارد شد! اول از همه یکی یک جفت پا رفت تو دهن تمام هافلیا بعد یک بسته لوگو در آورد و با یک آبنبات چوبی داد به آسپ و گفت: بیا آسپ! بازی کن گوگولی! جستجوگر تیم باید روحیه داشته باشه! بازی کن قند علسم!
و سپس با حالت تهدید آمیزی رو به هافلیا گفت: نبینم آسپ رو ناراحت کنیدا!
آسپ:

نصف شب!

خوابگاه در تاریکی فرو رفته بود و اعضای هافل جفت جفت در گوشه از آن خوابیده بودند. تنها نقطه روشن خوابگاه، تخت آسپ بود که در حال خواندن شعر و لوگو بازی بود.
آسپ: آتا ماتاتی! دو دو اسکاچی! هر کی میگه اینجا نیست، خانجون لیلی خونه نیست!

عربده مرلین به گوش رسید: آآآآآآآآآآآآآآسپ! فردا مسابقه داریم! ببند حلقومتو!

جفت پای دیگر از دنیس همانا و خرد شدن فک مرلین همانا! به به! فدای دنیس!

صبح روز مسابقه، سرسرای بزرگ!

آسپ همچنان مشغول لوگو بازی بود و آبنبات مِک میزد! پارچه سفیدی دور فک مرلین بسته شده بود و با خشم به دنیس و حسرت به آسپ نگاه می کرد. آلبوس متوجه او شد و با صدای کودکانه اش گفت: چته؟ چی شده؟ چی می خوای؟
مرلین: آبنـ...آبنبات! بده منم مِک بزنم!
آسپ: نمیدم!

زمین شماره یک کوییدیچ!


صفحه سفید................



زمین شماره دو کوییدیچ!


صفحه سفید................



زمین شماره سه کوییدیچ!

دریافت شد!

بازیکنان دو تیم وارد زمین شدند. مرلین به دستور دنیس و در جهت جلوگیری از خستگی آسپ، جستجوگر تیم را بر کول خود سوار کرده بود و به سمت مرکز زمین می برد.
آسپ: آتا ماتاتی! دو دو اسکاچی! هر میگه کول سواری بده، از مرلین مک کینن هم احمق تره!
مرلین:

آسپ سوار جارویش شد و با سوت داور چهارده جارو سوار عینهو گله تسترال ریختن هوا! به به! فدای فضاسازیم!

آلفرد و لونا و تره ور حمله شاهین وار را تشکیل داده بودند و با تمام سرعت به سمت پیوز حرکت می کردند. دنیس و اِما، چماق ها را به هوا برده، با خونسردی به آن سه نگاه کرده و با اعتماد به نفس دو بلاجر را روانه مهاجمان راون کرده! بلاجرها به آلفرد و تره ور برخورد کرده و هر دو را روانه درمانگاه کرده! سپس... (خواننده: ... نویسنده: ها! باید یکم جذاب ترش کنم!)

بوم!

بلاجرها به آلفرد و تره ور برخورد کرد، خون به هوا پاشید و هر دو از روی جارویشان به زمین سقوط کردند.
اِما و دنیس: موهاهاهاهاها!

ولی با توجه به ضرب المثل "کش آید پوز هر کس که کُند خنده به این حالت" سرخگون دست لونا بود و اونم با یک حرکت آکروباتیک پیوز رو جا گذاشت و گل زد! ده صفر به نفع ریون! تف به این شانس!

آسپ نیز با حالتی رویایی در هوا بازی می کرد و به ورژن جدید لوگوهای همه کاره اسکاور (!) فکر می کرد. با یادآوری اینکه دنیس به او قول داده بود در صورت پیروزی سه بسته از آنها را بدهد عزمش را جزم کرد و با سرعت بیشتری به دور زمین پرواز کرد! به به! فدای جوایز دنیس!

دقایقی بعد!

اریکا و اسکورپیوس با تمام سرعت زدن به قلب دشمن و رفتن بین فلور و وینکی و گابر! اریکا سرخگون را تمام وجود پرتاب کرد و گابر با با پرشی حرفه ای آن را دفع کرد! سرخگون به سر آسپ برخورد کرد و اونم که اندازه یک کاه وزن نداره از رو جاروش افتاد و به سمت زمین سقوط کرد!
دنیس: آآآآآآآآآسپ!

آسپ به صورت افقی به زمین برخورد کرد و درب و داغون شد! دنیس به سرعت به طرفش دوید و او را بلند کرد و در میان تعجب همگان گوی زرین را در زیر جایی که آسپ افتاده بود دید! گوی زرین با بال های شکسته! آسپ در هوا به گوی زمین هم برخورد کرده بود و بر روی آن افتاده بود!

صدای سوت داور به گوش رسید: آلبوس سوروس گوی زرین رو گرفت! هافلپاف برندست!

ریونی ها:

به به! فدای آسپ و سقوط کردنش!




Re: زمین بازی کوییدیچ
پیام زده شده در: ۲۲:۵۹ جمعه ۲۲ شهریور ۱۳۸۷

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۰ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از کنار مک!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1771
آفلاین
سکوت در میان چمنهای سبز زمین کوییدیچ می پیچید و شب را به آرامش دعوت می کرد. با هر وزش آرام نسیم، صدای خش خش کوتاهی از چمن ها در سکوت شب می پیچید.

در میان تاریکی همچون قیر، ناگهان چراغی روشن شد. نور در میان شب نزدیک می شد و هر لحظه چمنهای نزدیک تری به دروازه ها را روشن می کرد. دستی که چوبدستی تولید کننده نور را گرفته بود، آرام تکانی خورد.

صدای خش خش شنل صاحب چوبدستی ناگهان متوقف شد. به نظر می رسید که ایستاده است. جانوران شب که از خش خش شنل بیدار شده بودند آماده و هشیار، گوش می دادند.

نور بالا رفت و بر حلقه ها افتاد. سایه سیاه غول پیکر سه حلقه زمین سبز را ناگهان زینت داد. پیکر شنل پوش کمی نور را بالا و پایین کرد. به نظر می رسید حتی خودش هم نمی داند می خواهد چه کار کند.

جانوران شب بیشتر شده بودند. کم کم دور تا دور زمین را دسته جغدها، خفاش ها، سمورها، موش کورهایی فرا می گرفت که هشیار و بیدار، آرام به نوری که بر حلقه ها بالا و پایین می رفت چشم دوخته بودند. جانداران ماده آرام کودکانشان را به خود می فشردند. نگران بودند. مبادا شنل پوش قصد آزارشان را داشته باشد...

کم کم همه چشم ها به نوری که بالا و پایین می رفت خیره شد. نور همچنان در حرکت بود، همچنان در تداوم...انگار که هیچوقت نمی خواست متوقف شود....چشمان جانداران نر کم کم از نگهبانی خسته می شد. صدای قلب مادرهای نگران رفته رفته کمتر می شد...انگار که همه با هم به خواب ابدی فرو بروند....دور تا دور زمین در مغزهای کوچک جانوران تحولی صورت می گرفت. تحولی نسبت به شنل پوش وسط زمین، که او ارباب است...که او بهترین است...که او....تنها اوست که هست....

شنل پوش چوبدستی اش را تکانی داد. جمع جانداران ناگهان از خواب بیدار شد. با چشمانی منگ که چیزی در آنها گم شده بود...چشمانی همچون همه کسان-چیزهایی که به طلسم ایمپریوس دچار می شدند...

-----------------------
-بیدار شو، بیدار شو!!

چو به صورت گابریل سیلی می زد.

-زود باش گابر! امروز مسابقه داریم، یادت که هست؟

گابر خسته و کوفته از جایش بلند شد.

-چی...مسابقه...آهان...

- هی، زودباش دختر! تو مثلا کاپیتانی!

گابر بلند شد و در جستجوی آبی که دست و صورتش را بشورد به اطرافش نگاه کرد. چو با بیدار شدن گابر، به طرف لونا و فلور رفته بود و آنها را بیدار می کرد.

پس از آماده شدن گابریل، چو دوباره به سراغ او آمد.

-حالا شدی دختر خوب! هی.....گابر، چرا چشات اینطوریه..؟
- ها...؟ نمی دونم چو...من هنوز خوابم میاد...

و از کنار چو رد شد و از خوابگاه بیرون رفت. چو هنوز متفکرانه به جایی که چشمهای گابریل قبلا بودند، چشمانی که انگار چیزی درونشان گم شده بود...خیره بود.

------
زمین کوییدیچ

-فلور، فلور، بزنش!

آلفرد به حالتی وحشتناک سر فلور فریاد می زد. اریکا، مرلین و اسکورپیوس در حالی که سرها را خم کرده بودند با حالتی تهاجمی به دروازه ریونکلاو نزدیک می شدند. سرخگون دست اریکا بود - آماده برای هر لحظه که به قدرت طرف سه حلقه پرتاب شود.

فلور محکم به بلاجر ضربه زد. بلاجر با سرعتی باورنکردنی هوا را شکافت و به طرف اریکا یورش برد. اریکا ناگهان سرش را بالا گرفت و در همین لحظه بلاجر به جارویش اصابت کرد.

سرخگون از دست او افتاد. پایین سه مهاجم هافلپافی، هکتور و لونا با ذوق و شوق برای گرفتن اسنیچ شیرجه رفتند.

گابریل با خستگی وقایع روبرویش را نگاه می کرد. توپ کوچک سرخ رنگ کوچکترین اهمیتی برایش نداشت - بگذار به هر حلقه که می خواهد داخل شود - برای او چه اهمیتی داشت!

حواسش جمع چمن های سبز کوییدیچ بود که رفته رفته نقطه های سیاهی در آن می دید. نقطه های سیاه به نظرش آشنا می آمدند - خیلی آشنا .... احساس می کرد چیزی را در مورد آنها باید به خاطر بیاورد...


حالا تره ور سرخگون به دست در پی دفع دروازه بان هافلپاف بود. بلاجری از هکتور، جانشین وینکی، به طرف دنیس که سعی در پرتاب بلاجر داشت روانه شد و تره ور دستش را برای پرتاب بلند کرد- گل!

گابر با کنجکاوی به نقاط سیاه نگاه می کرد- احساس می کرد فهمیدن آن نقطه های سیاه برایش اهمیت اساسی دارد. هیچوقت چیزی را اینقدر نخواسته بود....وجدانش آرام به او وظیفه اش را، حفاظت از دروازه ها را، گوشزد کرد...گابر اهمیتی نداد. او خسته بود... کسل...این نقطه ها می توانستند سرگرمش کنند....

پیوز، شگفت زده از گلی که خورده بود سرخگون را برای مهاجمان پرتاب کرد. اما دابز در نزدیکی او خط روند سرخگون را دنبال می کرد تا از گیرنده آن حفاظت کند...

گابریل جارو را به طرف پایین هدایت کرد. هرچه نزدیک تر می شد، نقطه ها بزرگ تر می شدند. دیگر نزدیک سطح زمین رسیده بود که متوجه شد آنها نقطه نیستند - یک دسته موش کور بودند.

ناگهان مغزش به کار افتاد. فکرش در خنکی و تاریکی های شب پیش چرخ زد...و نوری که هر لحظه بالا و پایین می رفت....احساس کرد نوری در مغزش درخشید. چوبدستی اش را به طرف موش کور کوچک گرفت. چشمان موش کور هم مثل او از چیزی تهی بود...

- موش کوچولوی خوب من....تو که موش خوبی هستی...حتما این کارو برای گابریل می کنی...آره...موش کوچولو...دیسگورجیو!

موش ناگهان قد کشید. سایر اعضای بدنش هم همراه او قد می کشیدند و بزرگ می شدند - بزرگ....آنقدر بزرگ که ....

گل! ده امتیاز برای هافلپاف!

- گابر! گابر! کجا رفتی پس! گل خوردیم! گابر...؟

چشمان عصبانی آلفرد ناگهان از تعجب گرد شد...قامت کوچک گابریل را می دید که چوبدستی اش را یک یک به طرف نقطه های سیاهی روی زمین می گرفت و چیزی زمزمه می کرد. قامت کوچک....چیزی کنار گابر ایستاده بود که علت کوچک دیده شدن گابر را به نمایش می گذاشت.

آلفرد با وحشت به موش کور بزرگ خیره شد. قلبش با وحشت در گلو تپیدن گرفته بود. به اطرافش نگاه کرد. تنها او نبود - جاروسواران را وحشت زده در کنارش دید که به موش چشم دوخته بودند...

ناگهان کسی جیغ کشید. ورزشگاه ناگهان به هم ریخت - صدای جیغهای وحشت زده یکی پس از دیگری شنیده می شد که مردم در حال فرار از ترس می کشیدند. قسمت تماشاچیان به سرعت خالی می شد - و این بازیکنان بودند که باقی مانده بودند.

-بگیرش!

این صدای اما دابز بود که اولین بلاجر نزدیکش را با قدرت به موش کور فرستاده بود...چشمان اما ناگهان از پیروزی درخشید...اما لحظه ای بعد با چشمان گابریل روی زمین تلاقی کرد...
در چشمان گابریل خون می جوشید. چو وحشت زده به او خیره شده بود. آن جزء تهی که صبح در چشمان گابریل یافته بود، حالا سرشار از جنون بود...

موجودات کوچک شب یکی یکی بزرگ و بزرگ تر می شدند. رفته رفته سبزی زمین کوییدیچ در زیر هیبت جانوران بزرگ پنهان می شد. موش کورها حمله می کردند - ماده ها - نرها - بدون اینکه به بچه هایشان توجه کنند....

توپ ها از هر طرف روانه موجودات بزرگ می شد. اما هیچ تاثیری نداشت - قامت موجودات شب هر لحظه بلند تر می شد. چیزی نمانده بود که بمیرند...

ناگهان صدای نعره ای آمد. چو و آلبوس از فراز زمین پر از جانوران به دورها چشم دوختند....چیزی پیش می آمد. چیزی که درست به همان اندازه موجودات شب بزرگ بود، بزرگ و قوی هیکل...

-گراوپ!!

فریادی از شادی از سوی چو به گوش رسید. گل از گل دو جستجوگر که بالاتر از بقیه، گراوپ را از دوردست می دیدند شکفت و نیرویی در جانشان دمیده شد...حالا کمک داشتند...

چو هنوز نگران گابریل بود. چشمهای پرخون گابریل از خشم می درخشیدند. چو بر جارو خم شد و به طرف زمین شیرجه رفت - ...

- گابر! گابر! صبر کن!
گابریل با جنون سرش را به طرف او برگرداند.
-صبر کن گابریل! تو نمی تونی این کارارو بکنی! تو...اینجوری نیستی! منو یادت میاد؟ من چوام...چو...ما دوست بودیم...

گابریل خنده ای جنون آمیز سر داد. چشمانش هنوز از چیزی تهی بودند...

- ...میشنوی؟ ما دوست بودیم!! دوست...

چشمان گابر با شنیدن کلمه دوست گشاد شد. چیزهایی در خاطرش می نشست...شومینه گرم و «دوستانی» که در کنارش بودند....کم کم مغزش از جنون خارج می شد. احساس می کرد کس دیگری در مغزش حکم رانده...

چو به چشمان او نگاه می کرد. چشمان سرخ حالا کم کم به رنگ طبیعی شان بر می گشتند...چو نفس راحتی کشید.

- من...من....من چیکار کردم چو؟
- تو...طلسم شده بودی...فرمان...نمی دونم کی این کارو کرد....

گابریل با وحشت به اطرافش نگاه می کرد.
چو لبخند زد.

- زودباش گابر! تو می تونی اونارو به حالت اولشون برگردونی! فقط تو می تونی!

چشمان گابر هنوز گیج و منگ بودند. اما آن چیز تهی دیگر وجود نداشت...

چو دوباره لبخندی زد. موجودات بزرگ هنوز در اطرافش می غریدند و حمله می کردند...اما آنها تنها نبودند. بازیکن ها حالا دیگر کمک داشتند. کمک از دور می رسید...و چو می دانست که گابریل، حتما به آنها کمک خواهد کرد...


[b][font=Arial]«I am not worriedHarry,» 
said Dumbledore
his voice a little stronger despite
the freezing water
«I am with you.»[/font]  [/b]







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.